بخش اول 

روزنامه ها روی میز ریخته بودند و بیشترشان روی صفحه حوادث بودند. تیترهای ریز و درشت همه خبر مشترکی را منتشر کرده بودند؛ ” مرگ فرزند ارشد سردار ساوجی در دبی”

در هیچ کدام عکس مقتول نبود اما یکی, دو روزنامه عکس سردار ساوجی را هم کنار خبر گذاشته بودند. سرهنگ همانطور که پشت میزش نشسته بود یکی یکی روزنامه ها را جمع میکرد و با حوصله تا میزد. صدای در به گوش رسید؛

– بیا تو!

هنوز این صدا از پشت در به گوش می رسید که دفتردار بی معطلی در را باز کرد و وارد اتاق شد. یک قدم جلو رفت و به نشانه احترام پاشنه کفش پای چپ را به پاشنه پای راست کوبید ، خبردار ایستاد و همزمان سرش را بالاگرفت:

جناب سرهنگ! سروان شکیبایی اومدن

– بفرست بیان تو!

دفتردار دوباره پا کوبید و همین طور که دستش به دستگیره بود و خارج میشد، گفت: جناب سروان! بفرمائید.

– ممنونم.

سروان شکیبایی وارد شد. او هم مثل دفتردار یک قدم از چارچوب در جلو آمد، پاشنه کفش پای چپ را به پاشنه پای راست کوبید، خبردار ایستاد و همزمان سرش را بالاگرفت. با این تفاوت که کلاهش هم در دست چپش بود و دستش با زاویه ۹۰ درجه جلوی کمربندش قرار گرفته بود. و گفت: سلام قربان!

سرهنگ از پشت میزش بلند شده بود و داشت به طرف او می آمد؛

– سلام شکیبایی چطوری؟ ماشالله هر روز هم خوشتیپ تر میشی!

با این جمله و مصافحه ی سرهنگ و دستی که به بازوی شکیبایی زد، فضا تلطیف شد. این دو کم با هم کار نکرده بودند اما نظامی گری هم قواعد خودش را دارد.

– بشین!

—  بفرمائین جناب سرهنگ

و هر دو روبری هم روی مبل های چوبی اداری اتاق سرهنگ نشستند.

سرهنگ به طرف میز عسلی بین شان خم شد و همین طور که در شکلات خوری شیشه ای را برمیداشت، گفت: شکیبایی جان. زود میرم سر اصل مطلب! حقیقتش میخوام ازت یه خواهشی بکنم. این کاری که دارم، ماموریت اداری نیست اما کار مهمیه. درواقع خواهش فرمانده نیرو برای کشف یک حقیقته که مسلما زحمتی که برای اون کشیده میشه، بی اجر هم نمی مونه.

سروان کمی جا خورد. یک لحظه چشمش به طرف شکلات افتاد که سرهنگ داشت هلش میداد سمت او، اما ترجیح داد به صورت سرهنگ نگاه کند تا مطمئن شود چقدر جدی دارد با او صحبت میکند. به نظر که خیلی با اطمینان صحبت می کرد. اما در چشمهایش تحکم نبود.

– خواهش می کنم جناب سروان من در خدمت شمام.

—  نه شکیبایی جان ببین! من اول برات توضیحاتی میدم، میتونی در موردش فکر کنی. اگر مایل بودی – که البته امیدوارم باشی!- بقیه موارد لازم رو هم بهت میگم.

– شما امر بفرمائید جناب. من سراپا گوشم.

صدای در، صحبت ها را قطع کرد. سربازی با موهای خیلی کوتاه اما مرتب، در حالی که سینی استیل با دو استکان چای و قندان در دستش بود وارد شد. در همان حال که سعی می کرد تعادل چای ها را حفظ کند،ادای احترام نصفه و نیمه ای داشت و سینی را روی میز عسلی کنار شکلات خوری گذاشت و خیلی زود با احترامی دیگر خارج شد و در را بست.

سرهنگ که با ورود سرباز، روی مبل عقب رفته بود، دوباره از پشتی مبل جدا شد و صورتش را نزدیکتر کرد. در همین حال لبخندی روی صورتش نقش بست و در حالی که در روی شکلات خوری را برمیداشت، گفت:

چای دفتر ما هم فرقی با بقیه افسران نداره. اگه به امید جیره ی پشتیبانی بمونیم، همین پذیرایی ساده هم کفاف دفتر رو نمی ده. چایت رو با شکلات بخور! اینها رو خودم میگیرم، تازه است.

سروان تشکر کرد و از باب احترام یکی از شکلات های پیچیده در زرورق را برداشت، اما چشمش را از صورت سرهنگ برنداشت.

سرهنگ عابدی نفس عمیقی کشید و گفت: خب! موضوع اینکه یک نفر باید برای چند روز بره دوبی و در مورد مرگ یه ایرانی اطلاعات جمع کنه. میخوام ببینم تو حاضری بری دوبی؟

سروان کنجکاوانه جواب داد: من برم قربان؟

سرهنگ: خب آره. تو که هم دوبی رو خوب میشناسی، هم زبان بلدی. کارت هم که همینه.

سروان پیش خودش حدس هایی زد اما به روی خودش نیاورد، سعی کرد تعجبی را که در چهره اش بود حفظ کند و گفت: بله قربان ولی اگر قرار باشه این ماموریت نباشه، من چطور میتونم از کشور خارج بشم؟

– خب از اینجا به بعد رو در صورتی که بپذیری، بهت میگم

سروان برای لحظلاتی ساکت ماند، روی مبل جابجا شد و دستی به کلاهش روی میز عسلی کشید تا نشان دهد دارد به پیشنهاد سرهنگ فکر میکند. اما برای سرهنگ عابدی که شاگردش را خوب میشناخت، تردیدی وجود نداشت چند ثانیه بعد جواب موافق او را خواهد شنید. بنابراین تا شکیبایی چشمش را از کلاه برداشت و به صورت او انداخت، سرهنگ چایش را سرکشید و گفت: خب! بگم؟

کنجکاوی خصوصیت ذاتی سروان شکیبایی بود و مردی که پیش رویش نشسته بود این را می دانست. سرهنگ عابدی زمانی که خودش در اداره آگاهی کار میکرد، او را کشف کرد.

‏ جوان با قد متوسط، نه زیاد لاغر و نه زیاد چاق اما فرز، با چشم هایی که خیلی سریع میچرخیدند و همه چیز را در ‏اطراف صاحبش زیر نظر داشتند. به عنوان لیسانس وظیفه آمده بود اما جذب نیرو شد. پدرش کارمند وزارت خارجه بوده و به ‏همین دلیل چند سالی خارج از کشور زندگی کرده بود. در مدارس سفارتی درس خوانده بود اما به انگلیسی و یکی دو زبان دیگر ‏مسلط بود و همین ها در کنار هوش بالایش از او یک کارآگاه موفق ساخته بود.‏

قرار بود شکیبایی کارمند اداری اش باشد، اما خیلی زود متوجه شد که این پسر به هنگام تایپ گزارشها و شرح بازجویی ها متوجه تناقض ها میشود و گره های کور را باز میکند. سعی کرد او را به استخدام در نیروی انتظامی ترغیب کند و در این راه از آشناهایش برای تسهیل در کار او کمک گرفت.

ستوان دوم وظیفه و جوان باهوش و ترکه ای آن روزها حالا بعد از یک دهه و در ۳۵ سالگی آن قدر زبردست شده بود که پرونده های دزدی حوصله اش را سرببرند و مافوق هایش هم این را بخوبی میدانستند. با دوره هایی که گذرانده بود الان باید سرگرد  می بود اما هنوز سروان مانده بود. خودش به یکی دو دوست صمیمی اش می گفت: درجه مهم نیست، من دنبال حقیقت هستم و کارم این رو به من میده. ترجیح میدم دنبال سرنخ ها تو خاک و خل سینه خیز برم تا اینکه جلوی شکم های گنده روی فرش های بیست – سی متری دو زانو بشینم!

سرهنگ عابدی استکان را داخل سینی گذاشت و گفت: خبر داری که دو سه روز پیش جسد پسر سردار ساوجی نماینده مجلس در دوبی پیدا شد؟

مطمئنا سروان خبرداشت، اما سرهنگ عابدی میخواست حس کنجکاوی او را بیشتر قلقلک بدهد. همان طور که چند دقیقه پیش با طرح ماموریت خارج از کشور این کار را کرده بود.

سروان گفت: بله! تو خبرها دیدم

و منتظر ادامه حرفهای مافوقش ماند.

– سردارساوجی بطورمحرمانه از فرمانده نیرو خواسته موضوع رو پیگیری کنن و ایشون در جلسه ای که با هم داشتیم از من خواستند یک نفر رو برای تحقیق در این مورد به دوبی بفرستم.

– جناب سرهنگ خب این کار رو بچه های سفارت یا اطلاعات تو امارات هم میتونن انجام بدن.

سرهنگ نیشخندی زد و گفت: شکیبایی خود هم میدونی که اگه میشد به اونها بگه از فرمانده ما درخواست نمی کرد.

سروان می دانست مافوقش به این سادگی گول نمیخورد، اما باید روشن میشد که چرا سردار بازنشسته از نیروی سابقش که حالا فرمانده پلیس است، چنین درخواستی میکند.

سرهنگ از جایش بلند شد و در حالی که به پشت میز کارش میرفت، ادامه داد: اصل ماجرا اینه که برخلاف ادعای پلیس امارات، خانواده ساوجی معتقدند پسرشون به قتل رسیده. اما مشخص نیست این قتل کار چه کسیه. پلیس امارات یک گزارش از ماوقع رو فرستاده اما فقط توش اشاره شده که جسد بی جان دیوید ساویج – که گویا اسمش در پاسپورت آمریکائیش این بوده – در وان حمام اتاقش در هتل پیدا شده و کارشناسان پس از تحقیق و بررسی علت مرگ وی را خودکشی بر اثر بریدن رگ دست اعلام کرده اند.

این جمله آخر رو از روی کاغذی خواند که جلویش بود. بعد سرش را بالا گرفت و رو به سروان گفت: پلیس امارات اعلام کرده پرونده مختومه است و نیازی به تحقیقات بیشتر نیست. لذا خانواده متوفی می تونند با هماهنگی وزارت امور خارجه امارات برای گرفتن جسدش اقدام کنند.

شکیبایی گفت: حالا کسی رفته جسد رو بگیره؟

– هنوز نه. دو روزه که خبر دادن. پسر دوم سردار ساوجی منتظر ما کسی رو بفرستیم برای تحقیقات، بعد اونها ظرف یک هفته برای تحویل جسد از سردخانه پزشکی قانونی در دوبی اقدام میکنند.

–  ولی قربان گرفتن مجوز خروج از کشور و بعد هم ویزای امارات زمان بره.

سرهنگ عابدی: نگاهی به سروان انداخت و گفت: شکیبایی! تو دیگه چرا؟ پاسپورتت آماده است. فردا صبح زنگ میزنی به شماره ای که اینجا برات نوشتم. باهاش قرار میذاری، اگر ویزاتون آماده بود فردا شب پرواز میکنین، اگر نه، پس فردا. اسم و مشخصاتی که دایره گذرنامه با اون اسم برات پاسپورت صادر کرده هم تو این پوشه هست به همراه کپی گزارش پلیس امارات که الان بهت گفتم.

– پرواز میکنیم؟

—  بله. یک مهندس کامپیوتر هم همراهت میاد که اونجا کنارت باشه و کمکت کنه. مشخصات پرسنلی اش هم توی پوشه برات گذاشتم از بچه های خیلی زرنگ خودمونه که باهاش بیشتر آشنا میشی. فکر نکنم لازم باشه بهت توضیح بدم که حتی بچه های بازرسی یا اداره اطلاعات هم نباید از این ماموریت مطلع بشن. این ماموریت رسمی نیست اما اطلاعاتی که تو بدست بیاری برای پلیس و امنیت ملی هم خیلی با ارزشه. الان که رفتی بیرون یک برگه مرخصی پر میکنی و میاری مستقیم میدی به خودم. به دفتردار هم چیزی نمیگی.

شکیبایی از اینکه قبل از موافقت او همه کارها انجام شده بود، خنده اش گرفت، اما نه سرهنگ و نه خود او تردیدی نداشتند که کارآگاه جوان نمیتواند در برابر هیجان کشف حقیقت مقاومت کند. پس با لبخند خم شد و در حالی که کلاهش را از روی میز برمی داشت و آماده رفتن میشد، گفت: فکر نمی کنید لازمه قبلش با آقای ساوجی ملاقات کنم؟

– چرا هماهنگی ها شده، ساعت ۲ و نیم بیا دنبالم میریم دفترش تا با خودش و پسرش صحبت کنی. هر سوالی داری ازشون بپرس

دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و همان طور گفت: …  بله قربان!

… –  قسمت دوم   –  قسمت سوم – قسمت چهارم – قسمت پنجم – قسمت ششم – قسمت هفتم – قسمت هشتم – قسمت نهم و پایانی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com