بخش پنجم 

امان با چشمان خونی وارد رستوران شد. معلوم بود که شب قبل خوب نخوابیده. خیلی زود شکیبایی را پیدا کرد و به سمت میزی رفت که همسفرش پشت آن نشسته بود.

– صبح بخیر

—  صبح بخیر حسام

– دیر که نکردم؟

—  نه به موقع اومدی.

پیشخدمت رستوران زود خودش را به میز رساند و پرسید؛ چای میخورید یا قهوه ؟

– قهوه لطفا!

امان بعد رفت که به آشپز حاضر در رستوران سفارش املت بدهد.

– ببخشید آقا الان میام!

—  حالا تو خونه تون هم هر روز املت میخوردی؟

– هر روز که نه، اما تو اداره بعضی وقت ها (سرباز) وظیفه ها نیمرو با کره میزنن ما هم شریکشون میشیم

– آره اون که خیلی مزه میده

امان آمد روبروی شکیبایی نشست. نگاهی به بشقاب ها انداخت تا ببیند همسفرش چه خورده.

شکیبایی گفت: من زودتر اومدم. یک کمی ماهی خوردم، و نون و پنیر، الان هم که یه کم میوه میخوردم تا اومدی

امان خنده ای کرد و گفت: آقا شمام هر روز تو خونه تون سالمون میخوری؟

– هه .. هه …هه؛ نه والا. اینجا اومدم هوس کردم. اونم که انگار زیاد به ما نمیسازه!

امان گفت: آقا این سیستم های اینا هم با ما نمیسازه. دیشب پدرم رو درآورد تا ۴ صبح بالا سرش بود. فایده ای نداره. قطعا نرم افزارش جدیده زود کدگذاری ها رو تغییر میده. شبکه رو هک میکنم وارد میشم اما تا بیام کد گشایی کنم، زمان تموم میشه و منو از شبکه آف میکنه. خیلی پیچیده شده. سعی کردم از روی کلید اتاق خودمون مشابه سازی کنم، اما بخاطر تعداد بالای احتمالات شانسمون کمه.

– یعنی نمیشه؟

—  نه اینطوری که نباید گفت، کار نشد نداره. اما باید راه دیگه ای پیدا کنم. تا الان از این راه ها نشده، اما مطمئن باش همین امشب شما میری توی اتاق ۱۳۲۲.

– ببینیم و تعریف کنیم!

—  شک نکن!

– من امروز اینجام. اما بیشتر میخوام تو لابی بشینم شاید چیزی دستگیرم بشه. اگه به نتیجه ای رسیدی خبرم کن

—  حتما

– راستی ببین از شبکه به هارد دوربین های مدار بسته هم دسترسی داری؟ میخوام ببینم در فاصله آخرین تماس تا پیدا شدن جنازه مقتول چه کسانی به اتاقش اومد و رفت داشتن

—  این اتفاقا خیلی راحت تره. اگه کامپیوتر مرکزی دوربین ها به شبکه هتل متصل باشند ممکنه به آرشیوش دسترسی داشته باشیم.

– خب این خیلی خوبه. ولی یادت باشه اولویت با در اتاقه. من امشب باید حتما اون تو رو ببینم. شاید هنوز دست نخورده باشه یا حداقل سرنخی پیدا بشه.

امان برای تائید حرفهای شکیبایی گفت : بله تا امروز که هیچ نشانه ی به درد بخوری نداشتیم.

– حالا نمیشه گفت هیچ نشانه ای. اما خب چیزهایی که به دست اومده هم خیلی کوچیک هستن. با این حال بدرد بخورند.

امان به اتاق رفت تا باز هم برای یافتن رمزِ در ورودی اتاق ۱۳۲۲ تلاش کند.

کارآگاه شکیبایی در لابی نشست. عمدا جایی را انتخاب کرد که به خوبی به ورود و خروج آسانسورها و پذیرش هتل تسلط داشته باشد.

سفارش قهوه با شیر داد و لپ تاپش را روشن کرد. البته که وقت مطالعه روی پرونده نبود اما کامپیوتر روشن بهانه ای بود برای آن که نشان دهد سرگرم کارهایش است.

یک بار دیگر روی رفت و آمدها دقیق شد. دستگاه ساعت زنی کارمندان هتل روی دیوار کناری پذیرش بود. آن را درست مقابل راه پله طبقه همکف به طبقه اول (یا اداری هتل)، روی دیوار راهرویی که اتنهای آن دستشویی های عمومی قرار داشت، نصب کرده بودند.

قبل از ظهر گروه های توریستی که سفرشان به پایان رسیده بود بار و بنه را جمع کرده بودند و رابط شرکت توریستی به یکی از حسابداران هتل کمک میکرد که یک به یک حساب اتاق ها را تسویه کنند. از ظهر به بعد هم مسافران جدید رسیدند و باز تشریفات ثبت نام آنها، تعیین اتاق ها و دادن کلیدها. تا ساعت یک به همین منوال گذشت. خبری از امان نبود. شکیبایی به اتاق رفت تا سری به او بزند.

امان لپ تاپ، دستگاه کارتخوان و چند وسیله دیگر را دور و برش ریخته بود و مستاصل سرش را بین دستانش گرفته بود.

کارآگاه فهمید که دستیارش کاری از پیش نبرده، گفت: پاشو، قرار بود ساعت یک بیای پایین بریم ناهار.پاشو ضعف کردم از بس قهوه خوردم!

– آخه این هنوز نشده جناب سروان

—  فدای سرت. پاشو تا شب وقت داریم. فعلا من از گرسنگی دارم تلف میشم.

– خدا نکنه. راستش خودم هم گشنه ام اما این رفته رو اعصابم

—  عیب نداره پاشو شاید بخاطر خستگیه

امان بلند شد، یک کارت خام را که کنار لپ تاپش بود برداشت و آن را روی در ورودی اتاق خودشان امتحان کرد؛

– ببین از روی کلید خودمون کپی کردم. اما نمیدونم از بین ۱۰ هزار احتمال موجود کدوم میتونه برای اتاق ۱۳۲۲ استفاده بشه.

—  این که خیلی خوبه.

– که ۱۰ هزار تا احتمال داریم یا اینکه از کلید خودمون کپی کردم؟

 — همین که میتونی کپی کنی. حالا بریم ناهار بخوریم، مغز تو هم مثل من داره از کار می افته. بعدش ادامه بده!

کارآگاه در ستوران هم میزی انتخاب کرد که پذیرش را زیر نظر داشته باشد.بعد هم قرار شد حسام به اتاق برگردد و شکیبایی همچنان در لابی هتل بنشیند و به دسته بندی افکار و دیده هایش برسد.

تا شب به همین منوال گذشت. شکیبایی چیزهایی برای خودش در موبایلش یادداشت کرده بود. از ساعت ورود و خروج کارمندها و رفت و آمدها و اتفاقاتی که می افتاد.

تلاش امان برای نفوذ به شبکه امنیتی اتاق ها بی حاصل بود. او آخر شب به این موضوع اعتراف کرد اما گفت که همچنان در گوگل نرم افزار یا مقاله هایی را جست و جو میکند که او را با سیستم های امنیتی این چنینی و راه های نفوذ به آنها آشنا کند.

*  *  *

اما صبح شکیبایی گفت فکر دیگری به ذهنش رسیده و شاید اگر آن را عملی کنند، نیازی به این همه جست وجوی اینترنتی نباشد.

بعد هم برای کاری از هتل بیرون رفت. سروان حدود ساعت ۲ بعدازظهر با یک موستانگ کروک سبزرنگ وارد پارکینگ هتل شد. آن را پارک کرد و به اتاق رفت.

 در زد. امان در را گشود. او همچنان مشغول بود و کلافه؛

– حسام باز هم کارت خام داری؟

— دارم اما یک مشکل دیگه!

–  چیه؟

— کارتی که کپی کرده بودم کار نمی کنه. دوباره برگشتم سر خونه اول!

 –  خب فکر میکنی من الان چرا در زدم؟ کارت من هم کار نمی کنه!

— یعنی چی؟

–  ساعت ۲ ، ساعت تحویل اتاقه . تا به حال برات اتفاق نیفتاده کلیدت از کار بیفته؟

—  نه چطور مگه.

– آقای مهندس نرم افزار! تو اینجور هتل ها گاهی پیش میاد که ساعت ۲ ظهر کد کلید باطل میشه حالا یا با ملاحظات امنیتی یا گاهی هم اپراتور موقع تسویه حساب اتاق های دیگه، چند تای دیگه رو هم از سیستم خارج میکنه. کافیه بری پائین و بهشون بگی کارت من در رو باز نمی کنه، اسم و اتاق رو میگی و بلافاصله فعالش میکنه.

توجیه شکیبایی برای حسام امان منطقی بود اما برای آنکه مطمئن شود اشکال از کار خودش نبوده، به سرعت رفت و کارتش را فعال کرد. بعد هم دوباره از روی کارت جدید کپی کشید و امتحان کرد، کارآگاه درست گفته بود. موضوع ساده بود اما این را تجربه نکرده بود.

شکیبایی گفت: حالا که خیالت راحت شد، بریم پایین کار دارم. فقط باید خیلی حواست جمع باشه به کاری که میگم انجام بدی.

در راه شکیبایی گفت که ساعت ۴ شیفت کاری خدمتکاری که در راهروی طبقه سوم کار می کند، تمام میشود. او به لابی می آید و کارتی که با آن اتاق های طبقه سوم از جمله اتاق ۱۳۲۲ را باز میکند، تحویل میدهد و اگر امان خوش شانس باشد، میتوانند کارت را برای کپی کردن بدست آورد.

شکیبایی روز اولی که درهتل بودند دیده بود که یکی از نظافتچی ها بعد از پایان شیفت کاری اش کارت را پشت پیشخوان پذیرش گذاشت و کارمند بخش آن را برداشت و داخل کمد گذاشت. این اتفاق دیروز هم چند بار تکرار شد و معمولا کارکنان طبقات هتل موقع خروج شاه کلید یا شاید بشود گفت شاه کارت را آنجا رها میکنند.

یک گروه مسافر تازه رسیده بودند، دو کارمند پذیرش سخت مشغول بودند. شکیبایی وامان نزدیک میز ایستاده بودند و به نظرحضور این مسافران از راه رسیده کار را راحت تر کند

اما وقتی  «اوه ولین» آمد، قبل از آنکه کارت را پشت پیشخوان بگذارد، یکی از کارمندها آمد و آن را از دستش گرفت. دو افسر تقریبا داشتند ناامید میشدند ولی مشغله ذهنی باعث شد تا مرد جوان  یک قدم که رفته بود دوباره برگردد و کارت را روی میز بیندازد. مسافرهای جدید کم تحمل بودند و الان وقت آن نبود که بخواهد تا کمد برود. شکیبایی معطل نکرد. دستش را جلو برد و با یک حرکت سریع دست به کارت تلنگر زد،  کارت نیم چرخی زد و روی موکت لابی جلوی پای امان افتاد. شکیبایی منتظر بود که کسی متوجه او شود تا بخواهد به بهانه فعال کردن کارت اتاق خودش دراز کردن دستش را توجیه کند اما کارمندها گرفتارتر از این بودند. امان به سرعت پایش را روی  شاه کلید گذاشت, به نرمی به اطراف نگاهی انداخت و وقتی مطمئن شد کسی آنها را ندیده، خم شد و کارت  را در جیبش مخفی کرد. دو افسر آرام از پله های طبقه اول بالا رفتند.

در میانه پله ها شکیبایی گفت: خب امان، برو زود ازش کپی بگیر و کارت رو قبل از اینکه غیر فعال بشه بیار از زیر میز بنداز تو پذیرش! من باید برم جایی. اما برمی گردم. شب باید اتاق رو چک کنم.

امان خیلی تعجب کرد! این همه زور زده بودند تا کلید اتاق را پیدا کنند، حالا شکیبایی چه کار واجب تری داشت که نماند؟!

شکیبایی به سرعت خود را به پارکینگ رساند و ماشین را برداشت. دیده بود که خدمتکارهتل وقتی از هتل خارج شد، به سمت چپ رفت.

قبل از اینکه زن خودش را به ایستگاه اتوبوس برساند، ماشین سبزرنگ سر راهش قرار گرفت و شکیبایی آدرس سیتی سنتر را پرسید. زن، مسافر هتل را شناخت. آدرس داد و خواست برود که شکیبایی از او دعوت کرد تا مسیری او را برساند.

کمی اصرار از طرف مرد جوان و لذت سواری ماشین کروک در هوای گرم و مرطوب دوبی کافی بود تا دعوت او را بپذیرد.

زن جوان کیفش را بغل گرفت و از شرم سرش را پایین انداخته بود. با خودش فکر کرد شاید بهتر بود دعوت راننده را قبول نمی کرد. چند دقیقه ای زیر آفتاب معطل میشد و نهایتا مینی بوس میرسید؛ مثل همیشه. اما وقتی یاد کارگران ساختمانی افتاد که بوی عرق شان تمام ماشین را پر کرده بود با آن لباس های خاکی و گچی شان . و بوی سیگار و گازوئیل که در هوای دم کرده و گرم و نگاه هایی که حتی از پشت سر احساس میکرد بدنش را میجورند، از اینکه حداقل یک روز کمتر اینها را تحمل خواهد کرد، خوشحال شد. صدای راننده به خودش آورد؛

– من شکیب هستم ( شکیبایی دست دراز کرده بود تا با زن دست بدهد.)

زن قدری هول شد. لبخندی زد و با برآمدن گونه هایش، چشم های تنگش تنگ تر شدند؛ با راننده دست داد و گفت: از دیدنتون خوشحالم من اوه لین هستم!

– به من آدرس بدین تاشما رو برسونم

— ولی شما میخواین برین سیتی سنتر. مسیر خونه من طرف دیگه ایه.

– اوه می دونم، قرار کاری دارم در سیتی سنتر ولی هنوز خیلی وقت هست, میخوام کمی در خیابانهای اینجا بگردم.

— برای تجارت اومدین ؟

– تجارت نه به اون شکل اما ما یک شرکت بزرگ کشتیرانی هستیم که با خیلی از شرکت های نفتی حوزه خلیج فارس کار میکنیم.

— پس دوبی زیاد میاین!

– نه ؛ شرکت ما بیشتر فعالیت هاش با قطر و عربستان سعودیه. به تازگی یه دفتر تو ابوظبی راه اندازی کردیم و قصد داریم  تازه فعالیت مون رو به دوبی هم بیاریم.

– اوه چه خوب. اولین باره به هتل ما میاین؟

— بله، البته شرکت ما با گروه هتل های ماریوت قرارداد داره و هرجای دنیا بریم, از این هتل استفاده میکنیم اما این سفر میهمان یکی از شرکای شرکت هستیم و خب اونها برای اقامت مون برنامه ریزی کردن

– چه عالی.

— البته برنامه هایی داریم برای ایجاد یک خط کشتیرانی به آسیای جنوب شرقی. از اینجا به سنگاپور و شاید فیلیپین

شکیبایی روی اسم فیلیپین تاکید کرد و به دختر اشاره داشت

– فیلیپین! هاهاها! ولی من فیلیپینی نیستم

— اوه جدی؟ یعنی اشتباه حدس زدم؟

– (دختر در حالی که بلند میخندید) … اشکالی نداره؛ این اشتباه خیلی هاست. من از صباح میام. بخش شرقی مالزی که خب البته بیشتر مردم اونجا نژادشون به مردم فیلیپین نزدیکه!

— واقعا؟ چه جالب. من این رو نمیدونستم. عذر میخوام

– نه نه نیازی نیست. خیلی ها این اشتباه رو میکنن. فراموشش کنین.

— راستی نمیخواین آدرس بدین من راه رو اشتباه نرم؟

–  چرا چرا…

باد در موهای دختر می پیچید.حس خوبی داشت. برای چند لحظه همه سختی هایی کار روزانه اش را از یاد برد. از وقتی به دوبی آمده بود هرگز سوار چنین ماشینی نشده بود. چندباری عربها با ماشین های به مراتب گرانقیمت تر مزاحمش شده بودند، اما بهشان کم محلی کرده بود. میدانست که اگرمیخواست تن به هرچیزی بدهد، تاریخ مصرفش در این شهر توریستی با مردان حریصش خیلی کوتاه تر از اینها بود. پیش خودش گفت: حتما این مرد هم یکی از آنهاست. برای کار به دوبی آمده اما حالا دلش میخواهد قدری هم خوش بگذراند… اما اگر این طور بود میتوانست به یکی از بارهای شبانه برود که در دوبی کم هم نیستند. پشت هتل خودشان هم یک بار شبانه بود. پر از دخترهای روس و تایلندی و سفید و سیاه. رنگ به رنگ.

راننده پرسید: زمان زیادی در این هتل مشغولی؟

– نه حدود ۶ ماه است. قبلا در یک هتل دیگر بودم اما بعد از ۴ ماه حقوق ندادن, اخراجم کردند.

— ۴ ماه بدون حقوق؟ این که خیلی مشکله

– خب چاره ای نیست. کسی که از طرف ما قرارداد بسته بود با هتل، پولهای ما رو برداشت و فرار کرد.

— در این چهار ماه چرا ازش نگرفتید؟

– خب این شرکت پول بلیت هواپیما و اجاره آپارتمان ما رو داده بود. اول قرار بود قسط بندی کنه اما دو ماه اول گفت: هنوز هتل پول قراردادها رو نداده، ماه سوم گفت به دلیل تاخیر در بدهی بلیت هواپیما باید یک جا آن را پرداخت کنیم و ماه چهارم هم غیبش زد.

– شکایت نکردید؟

— چرا ولی مدارکش جعلی بوده. فقط من نبودم. حدود ۲۰ کارگر بودیم از مالزی, تایلند, اندونزی و فیلیپین که من میشناختم. شاید کسایی که این آدم سرشون کلاه گذاشته، خیلی بیشتر از اینها باشند

– چه بد. مدیرهتل چه گفت؟

— اعتراض کردیم و اونم اخراجمون کرد. گفت: من با شما قراردادی نداشتم!… مهم نیس ماجرایش طولانی است. من بعد از همین چهارراه پیاده میشم

– کدوم کوچه رو باید ببیچم؟

— نه نه همین جا خیلی خوبه. لطفا اجازه بدین برم.

شکیبایی اصرار نکرد. سر یکی از همان کوچه ها زن را پیاده کرد و از هم جدا شدند. بعد خودش با ماشین پیچید توی یکی از کوچه های فرعی. کوچه هایی خاکی با ساختمان های دو، سه طبقه کهنه و گهگاه ترک خورده. یک پاکستانی ریش بلند و سبیل تراشیده، با لباسی گشاد روی چهارپایه ای نشسته بود و کنارش یخچال ویترینی از چارچوب مغازه ای ۴ – ۵ متری بیرون زده بود. مرد دمپایی راستش را درآورده بود و پایش را روی لبه چارپایه گذاشته بود. پاچه شلوارگشاد را بالا زده بود و موهای انبوه ساق پایش را به باد گرم عصرگاهی سپرده بود.

کمی آنطرفتر هم دو سه پسر بچه سیاه و لاغر با لباسهای خاکی دنبال توپ قرمز کهنه ای می دویدند. اینجا هیچ شباهتی به شهر پرزرق و برق و پرسر و صدای دوبی نداشت…

ادامه دارد…

قسمت اول   –  قسمت دوم   –  قسمت سوم – قسمت چهارم – … – قسمت ششم

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com