به فرشته حسنی به پاس محبت های صمیانه اش
گفتگو در باره خوشبختی را بهمن آغاز کرد. می خواست بداند به افراد حاضر در جمع خوشبختی چه تعریفی دارد. خود تعریف های گوناکون از خوشبختی شنیده و خوانده بود و باز در هر جمعی پرسش را مطرح می کرد. حامد اولین کسی بود که داوطلب جواب دادن به پرسش شد. او نه فقط خود را مرد خوشبختی می دانست، بلکه دیگران هم در خوشبخت بودنش شک نداشتند. با تحصیلات خوب، کار خوب، زن خوب، و بچه های خوب باید هم خوشبخت می بود.
شب بود و جمع دور آتشی که برپا کرده بودند، نشسته بودند. سه چادر به رنگ های و اندازه های مختلف که بچه هایشان در آنها خوابیده بودند، در همان نزدیکی برپا کرده بودند. بهمن هنوز ازدواج نکرده بود و فرزندی هم نداشت. وشاید به همان دلیل می خواست خود را سرگرم کند، همیشه پرسشی داشت که با دوستان مطرح می کرد و برای پدیده های مختلف زندگی جواب می خواست.
بهمن گفت، “به نظر شما خوشبختی راچگونه می شود تعریف کرد؟”
ماه ودریاچه و شب و جنگل و سکوت و آتش که گاه زبانه می کشید و گرمایی مطبوع در اطراف خود می پراکند، شکوه طبیعت که چنان غنی و عمیق بود، سبب شد که خوشبختی و مفهوم آن که مدت ها بود ذهن بهمن را با خود مشغول کرده بود. پرسش که به زبان آمد، همگی را به گفتگو در باره آن واداشت. حامد جواب را آماده داشت. حامد با داشتن دکترای ریاضیات و ذهن تربیت شده اش فرمول های خاصی برای همه آنچه در اطرافش می گذشت و هرآنچه ذهن را مشغول می کرد، داشت.
حامد اول نگاهی به یک یک افراد کرد. نگاهی شوخ و لبخندی آشکارکه تراوشی از خوشبحتی اش بود که او را احاطه کرده بود و او از آن راضی بود. آتش که رو به خاموشی می رفت، با گذاشتن تکه ای چوب خشک زبانه کشید. گویی آتش نیزدر انتظار جواب حامد به هیجان آمده بود.
حامد گفت، “کاش مسیله مشگل تری را مطرح کرده بودید. خوشبختی که تعریف ساده ای دارد.”
عبدالله مرد عمل های شکست خورده و کاسبی های وشکست شده، مردکار بی نتیجه و مرد مایوس، اما سرسخت جمع با لبخندی که به پوزخند شبیه بود به حامد نگاه کرد و گفت، “ساده ترین تعریف ها، می توانند غیر قابل فهم ترین باشند. مثلا گذشت عمر، آن چنان ساده است که حتی نمی توان تعریفش کرد. همین مسیله ساده با کل کاینات ارتباط دارد. و اگر بخواهی دلیل آن را بدانی باید تا آن سوی کهکشان ها سفر کنی.
حامد که از پریدن های عبدالله وسط حرف این و آن و به ویژه خود او که چند بار حرف او را قطع کرده بود، بی حوصله شده بود، گفت، ” من با گذشت عمر و کل کاینات کاری ندارم. من می خواهم تعریف ساده ای از خوشبختی بدهم.”
هما که با تحسین و حتی شگفتی چشم به دهان شوهر داشت، نگاه کجی به عبدالله کرد که باز به میان حرف حامد پریده بود. شاید فحشی هم دردل به او داد که به زبان نیامد. به نظر هما، حامد مهمترین آدم در میان مردها بود و یا به عبارتی در میان مردها و زن ها بود، چرا که زن ها از نظر او به حساب نمی آمدند.
حامد باز نگاهی دلخور به جمع کرد و منتظر بود که بهمن هم اصرار کند که برای جواب خود توضیح دهد. بهمن که برانگیزنده این بحث بود، چشم به دهان حامد داشت. مینژه که خرده های چوب نیم سوخته را به درون آتش می فرستاد، لبخندی محو بر لب داشت. او که خود تعریف های بسیاری از همه پدیده های اجتماعی داشت، دوست داشت در باره این مطلب با آدم های روشنفکر بحث کند که دیگران او را زن رختخواب و آشپزخانه به حساب نیاورند. اما در این لحظه بیشتر شیفته آرامش و سکوت شب و جنگل و مهتاب بود. در دل گفت، “این مردها چقدر به حرف های بی سر و ته خود دلشادند. گیریم که تعریف ساده یا پیچیده، جامع یا غیر جامعی هم از خوشبختی دادید. خوب که چی؟ با این حرف ها که نمی توانید چیزی را عوض کنید. بهتر نبود شعر و آواز بخوانیم و شب به این قشنگی را بحث های توخالی ودهن پرکن خراب نمی کردید.”
منیژه دلش می خواست آواز بخواند. تصنیفی از مرضیه در کله اش بالا و پایین می رفت. نگاهی به ماه کرد که به نظر می رسید در صورت گرد و درخشاننش در سکوت و حتی تحقیر چشم به جمع دوخته و خوشبختی شان را به تمسخر گرفته بود.
بهمن گفت، “خوب، جناب حامد، تعرف ساده ات را از خوشبختی در یک جمله خلاصه کن.”
حامد گفت، “یک جمله، آری فقط یک جمله. خوشبختی یعنی احساس رضایت از خود.”
سکوت فقط چند لحظه به طول کشید. تکه چوبی که بهمن به درون آتش سر داده بود، با صدایی بلند ترکید و پشت آن خنده بلند و هیستریک عبدالله در سکوت و دریاچه و مهتاب و چادرها وخواب بی رویای جانوران و پرنده ها پیچید. همگان به حیرت نگاهش کردند. هیچ مطلب خنده داری گفته نشده بود. سپس منتظر شدند که عبدالله برای خنده اش توضیحی دهد. اما او سکوت کرده بود و خیره به آتشکه روشنایی و گرما در اطراف خود پخش می کرد، و هیچ نگفت.
حامد آماده برای دفاع از نظریه خود، نگاه تلخی به عبدالله کرد و پرسید، “کجای گفته من خنده دار بود؟”
عبدالله بع تعجب نگاهش کرد و گفت،. “من منظوری نداشتم. من به نظریه جناب عالی نحندیدم. راستش را بخواهی اصلا نشنیدم چی گفتی. من به پرسش بهمن خندیدم. “خوشبختی”
۲
و دوباره بلند خندید. و خنده اش دیگران را هم به خنده انداخت. مگر حامد که مثل خروس جنگی آماده دفاع بود. هما که نزدیکش نشسته بود، دست روی زانویش گذاشت و فشرد و شاید می خواست بگوید، “ناراحت نباش عزیزم. مردم حسودند.”
و این جمله ای بود که در طول زندگی مشترک دوازده ساله شان، بارها بارها بر زبان آورده بود.تنها جمله تسلی بخشی که خیال می کرد حامد را در این گونه مواقع آرام می کند.
بهمن گفت، “می شود کمی در باره تعریف خود از خوشبختی توضیح دهی. “رضایت از خود” چگونه به دست می آید؟
عبدالله خنده اش را فرو خورد و قیافه ای جدی مثل شاگردان سر کلاس گرفت و گفت، “من می توانم توضیح دهم؟”
بهمن نگاهی به عبدالله و نگاهی به حامد کرد و گفت، “اگر حامد اجازه دهد.”
منیژه که بحث راجدی نگرفته بود و آواز “امشب شب مهتابه” مرضیه را در کله خود زمزمه می کرد شیفته زیبایی شب، گرمای آتش و نسیمی که از جانب دریاچه می وزید بود، در نیمه های آواز آن را رها کرد و به تغیر که لازمه خطابش به عبدالله بود، گفت، “تو چرا می خواهی توضیح دهی.؟ حامد هم زبان دارد و هم معلومات و هم شایسته جواب دادن به خوشبختی است. تو که همیشه خوشبختی را انکار می کنی. “
عبدالله جا خالی خالی کرد. کاری که همیشه در قبل زنش می کرد. اگر زن اجازه می داد، می توانست تعریف جامع حامد را از خوشبختی توضیح دهد. “رضایت از خود”.راستی آدمی چه وقت از خود راضی می شود؟ خوب، هر آدم بدبخت، فلک زده ای که یک ستاره در آسمان پرستاره هم هم نداشته باشد، می تواند از خود راضی باشد.
دوباره خنده هیستریک به اوهجوم آورد که خودداری کرد. چرا که نگاهش به زنش افتاد. زن دیگر درکله خودآواز نمی خواند. داشت ذهن خود را برای جواب دادن به پرسش بهمن آماده می کرد. او که در دانشگاه در رشته جامعه شناسی درس می خواند، عقاید و نظریات بسیاری از فیلسوفان قدیم و جدید وپسامدرنیسم، پساساختارگرایی را درکله خود داشت، و گاه و بیگاه آن ها را دردو گوش مجانی بازگو و تفسیر می کرد.منیژه تعریفهای پیچیده و ساده از خوشبختی و بسیاری از پدیده های زندگی داشت که می توانست راه حال های مناسب برای مشگلات ارایه دهد. تنها مسیله ای که برای او حل نشده باقی مانده بود، این بود که چرا عبدالله در کار و کاسبی موفق نبود. با داشتن مدرک فوق لیسانس در حسابداری که گفته می شد زمینه کار فراوان در این کشور دارد، نتوانسته بود کار پیدا کند. در کار تحویل پیتزا و تاکسی رانی و نامه رسانی و اداره فروشگاه یک دلاری نیز تجاربی داشت که به قول منیژه یک سنت پهم نمی ارزید. در واقع به جای آن که نان آور خانواده باشد، نان خور خانواده بود. منیژه که هم کا
۳
می کرد و هم درس می خواند، نظریات بسیاری از جامعه شناسان کلاسیک ومدرن را برای عبدالله تعریف و تفسیر می کرد، نتوانسته بود او را به نظم در کار که لازمه موفقیت بود وادارد. وچون از او ناامید شده بود، حرف هایش را قبول نداشت. گرچه مرد همیشه کار می کرد. اما چون کارش پایدار نبود و مجبور بود از این کار به آن کار ییلاق و قشلاق کند، درامدش و دلارش به حساب نمی آمد.
حامد بحث و تفسیر خود را در باره خوشبختی به پایان رساند که نه عبدالله گوش کرد و نه منیژه . بهمن و هما هم گوش کردند، چندان چیزی دستگیرشان نشد. هما البته نیازی به گوش کردن نداشت. او همه تعریف های جامع و حامد را شنیده و قبول داشت. پس دیگر چه جای گوش کردن و تمرکز فکر. او خود را زن خوشبختی می دانست. خوش بختی را می شد در رفتار آرام و تنبل وارش ، در نگاه خاموش و راضی اش، در کلام سست وخواب آورش به عیان دید. زن حامد بودن نشانه کامل خوشبختی بود.
هما آخرین نفری بود که در باره خوشبختی سخن گفت. در واقع گفته های حامد را تایید کرد.
نفر دوم منیژه بود. در طول مدتی که حامد نظریات خود را تفسیر می کرد، او که در کله خود به ترتیب جملات پرداخت. منیؤه معتقد بود که خوشبختی فقط در سایه کار و تلاش به دست می آید. خوشبختی برای هیچ کس از آسمان نزول نمی کند. باید کار کرد، سختی کشید ودود چراغ خورد. باید نظم و دقت را چاشنی کار کرد. باری اثبات نظر خود از گردش منظومه شمسی، از چهار فصل، ازخزان و بهار، درخت و گل و گیاه گفت. از مظاهر طبیعت گفت که خللی در کارشان نبود. آنقدر گفت و گفت و دلیل و برهان آورد تا حوصله همه را سر برد. عبدالله که طاقتش طاق شده بود، گفت، “کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.” گوشه هایی از خوشبختی ات را به ما بنمایان که ماهم راه خوشبخت شدن را یاد بگیریم. وچون منیژه خواست شرح بسیطی از کیفیت خوشبختی خود بدهد که برای عبدالله تازگی نداشت، دستس را بلند کرد که نشان از آن بود که بحث کافی است. نوبتی هم باشد، نوبت اوست که باید نظر بدهد. به نظر او خوشبختی در واقعیت وجود نداشت، اما می توانست در خیال وجود داشته باشد.
این بار قهفه حامد بلند شد. عبدالله به تغیر گفت، “چرا می خندی؟”
حامد گفت، “به همان دلیلی که تو به گفته من خندیدی.”
بهمن برای کوتاه کردن سخن گفت و گو بین حامدو عبدالله، از عبدالله پرسید، ” توضیحی هم برای نظریاتت داری؟”
عبدالله گفت، “پس چی که دارم. من پیرو نظریه خیام هستم.”
منیؤه گفت، “آقا را نگاه کن. خودش را با خیام مقایسه می کند. “
۳
عبدالله گفت، “من کجا خودم را با خیام مقایسه کردم. من گفتم، پیرو نظریه خیام هستم.”
و خواند،
آی دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یک دم عمر را به غنیمت شمریم
فردا که از این دیر مغان درگذریم
با هفت هزار سالگان سربه سریم
و بی آن که فرصت دهد که دیگران زبان باز کنند، ادامه داد،
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین یک دم عمر را به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
وین دم که فروبرم برآرم یا نه.
بهمن گفت، “کاش به جای بحث در باره خوشبختی شعر می خواندیم.”
منیؤه گفت، “خودت آتش به پا کردی، خودت هم باید خاموشش کنی. بهتر است آواز بخوانیم.”
و خواست تصنیف مرضیه را سردهد که حامد گفت، “اجازه دهید دو نفردیگر هم نظر خود را بدهند و یک جمع بندی از نظریات دیگران دست دهد و بعد…”
منیؤه با دلخوری گفت، “بعد هم لابد نوبت خواب است. آدم های خوشبخت باید سر ساعت بخوابند.”
حرف به حامد برخورد. اما جواب نداد. بالاخره هرچه بود گروهی به کمپ آمده بودند که خوش بگذرانند.
بهمن گفت، “اگر هما نظر خود را بدهد، من می خواهم آخرین نفر باشم.”
هما گفت، “من نظری ندارم. نظر من نظر حامد است.”
اعتراض همه گان بلند شد.
۴
حامد گفت، “تو هم مثلا آدمی و باید نظر خودت را بدهی.”
در کلامش تحقیر و تحکمی آشکار بود که بر هیچ کس پوشیده نماند.
هما گفت، “به نظر من خوشبختی همان چیزی است که تو گفتی.”
منیژه گفت، “خودت چی؟ خودت چه تعریفی از خوشبختی داری؟”
هما به فکر فرو رفت.خودش؟ خودش؟ خودش….
هما گفت، “من خوشبختم.همین و بس.”
سپس نوبت بهمن بود. بهمن مثل همیشه اول نظریات دیگران را در باره خوشبختی تعریف کرد و بعد خواند. “خوشبختی در پی آرزو دویدن است نه به آرزو رسیدن.”
صدای اعتراض دیگران بلند شد. عبدالله گفت، “از بدیهیات گفتن که هنرنیست. نظر خودت را بده.”
بهمن گفت، “من هنوز نظر مشخصی ندارم. دارم مطالعه می کنم، تحقیق می کنم. از این و آن می پرسم تا شاید تعریف جامعی از خوشبختی پیدا کنم.”
منیژه دیگر طاقت نیاورد. آواز مثل جویباری در او جاری شد. صدایش در سکوت دریاچه و شب و مهتاب و جنگل پیچید. چند تصنیف از مرضیه و الهه و حمیرا خواند و بعد آتش رو به خاموشی رفت. مهتاب پشت توده درختان جنگلی غروب کرد و دریاچه در تاریکی به خواب رفت.
جمع به چادرهای خود رفتند. همگی تا دیروقت شب بیدار بودند و در کله خود در باره خوشبختی نظریه پردازی می کردند. حامد در گفته خود شک کرد. آن شب پس ار دوازده سال حس کرد از زن خود رضایت ندارد. زن در جواب دادن پخمگی به خرج داده بود و بی سوادیش را به رخ همگان کشیده بود. حامد به دوازده سال زندگی مشترک با هما فکر کرد و موارد بسیاری پیش آمده بود که زن مثل یک آدم بیسواد، نسبت به همه مسایل زندگی بی اطلاع بود. مثل یک سگ فقط می دانست چه کار کند که صاحبش را خوشحال کند. حامد به عبدالله حسادت کرد که در کنار منیژه زندگی می کرد. زنی آگاه به دانش روز و صاحب عقیده خاص خود، زنی کامل.
هما در کیسه خواب خود دراز کشیده و به سکوت جنگل گوش می کرد و پی برد که مرد خود را رمثل دیشب و دیروز و دوازده سالی که پشت سر گذاشته بود، دوست ندارد. مرد زیاده از حد از خود راضی بود و جز خود کسی را قبول نداشت. به ویژه او را. هما گذشته خود را حامد مرور کرد و با یاد آورد بارها و از طرف مرد نادیده گرفته شده بود و با او بیشتر مثل یک مستخدم خانه رفتار کرده بود و هیچ وقتدر باره مسیله ای از او نظر نخواسته بود.هما که به خواب می رفت، قطره اشگی از چشمانش غلطید
۵
و بر بالشش افتاد.
عبدالله از خود و خنده های هیستریک خود پشیمان بود.نباید حامد را آزرده می کرد. به نظر او حامد مردم خوش قلبی بود و شایسته آن بود که خوشبخت باشد. گرچه زنش خیلی ساده و گاه احمق بود، اما زن خودش رییس ماب و با اراده بود. به زن نگاه کرد که به نظر می رسید خواب باشد. اما خواب نبود. بیدار بود. زن توانایی های قابل ستایشی داشت. و صدای گیرایش ئر سکوت شب او را به وجد آورده بود. نظریه اش هم در باره خوشبختی تفکر برانگیز بود. زن از هر نظر استثنایی بود.عبدالله تعجب کرد چرا نمی نوانست با زن کنار بیاید. گرچه همیشه نظریات جدیدی ارایه می کرد، نظریاتی که کمتر در باره شان فکر می کرد. منیژه بیشتر می خواست کمک کند. عبدالله حس کرد که از بسیاری لحاظ خوشبخت است و خود را به خاطر آن که همیشه منیژه را سرزنش کرده بود، محکوم کرد.
منیژه به گفته خود فکر کرد و پی برد که همه حقیقت را نگفته است. نظرش در باره شوهر عوض شد. مرد آن قدر هم آسان گیر و بیکاره نبود. در طول هشت نه سالی که با او زندگی کرده بود، همه تلاش خود را کرده بود و اگر زندگی در غربت با او راه نمی آمد، تقصیر او نبود. منیژه قبول کرد که شرایط می تواند روی خصوصیات آدم ها تانیر بگذارد. و برای عبدالله شرایط همیشه بر ضد او بود. عبدالله تلاش خود را کرده بود. اما…
منیژه یه خود قول داد که از این به بعد بیشتر حامی عبدالله باشد تا ایرادگیر.
تنها کسی کهاز گفتگو در باره خوشبختی راضیبود، بهمن بود. او چند تعریف جدید در این باره به
تعریف های قبلی خود اضافه کرده بود. وقتی در چادر خود تنها ماند، دفترچه ای را که برای این منظور همیشه همراه داشت، باز کرد ودر پرتو چراغ قوه تعریف ها را یادداشت کرد. او برای بسیاری از پدیده های اجتماعی از دوستان و آشنایان وآدم های اطراف خود تعریف های گوناگون به دست می آورد و همه را یادداشت می کرد. به خیال خود داشت دایره المعارفی از دانش آدم های اطراف خود تهیه می کرد. به نظر او دانش آدم های معمولی و نظریاتشان می توانست سر گرم کننده تر وآموزئده تر ازدانشی باشد که در کتاب ها جمع آوری شده بود. او در این راه از صرف وقت و حوصله و پیشتکار دریع نمی کرد. می توانست از همین حالا صد سال ودویست سال آینده را ببیند که دایره المعارف او را در درهمه کتابخانه های عالم دارند و مشتاقان بسیاری آن را می خواندد و تحسین می کنند. وقتی خواب چشمانش را سنگین کرد، چراغ قوه را خاموش کرد. دفتر چه را زیر بالش گذاشت و باردیگر گفتگوها را در ذهن مرور کرد و چیزی سرد قلبش را فشرد. راستی خوشبختی چه بود؟ آیا او حق داشت چنان سیوالی را ازدوستان خود بکند؟ اوکه بود؟ و چه کسی به او حق داده بودکه دوستانش را مورد پرسش قرار دهد. نه فقط پرسش و دایره المعارف که موجودیتش نیز به نظر مسخره آمد. همچنان که به خواب می رفت، به خود گفت، “خوشبختی وهمی بیش نیست. فردا همین را به آن ها خواهم گفت.”
اول آگوست ۱۹۹۶
۶
از همین نویسنده:
مهری یلفانی متولد همدان است. دوره ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش به پایان برد و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت و در رشته مهندسی برق از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به مدت بیست سال به عنوان مهندس برق در وزارت نیرو، سازمان آب و برق خوزستان و شرکت سیمان تهران کار کرد. مهری یلفانی نوشتن را از دبیرستان شروع کرد و در ایران یک مجموعه قصه کوتاه با عنوان «روزهای خوش» و یک قصه بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد. مهری یلفانی در سال ۱۹۸۵ به خاطر فرزندانش ابتدا به فرانسه و سپس به کانادا مهاجرت کرد و هم اکنون در کانادا در شهرتورنتو زندگی می کند. داستان «لیلی بی مجنون» که پیش روی شماست قرار است در مجموعه «عصر پاییز در پارک» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ منتشر شود. حاصل کار مهری یلفانی در خارج از کشور به شرح زیر است: مجموعه داستان کوتاه «جشن تولد» انتشارات پر، امریکا | رمان «کسی میآید» نشر باران، سوئد | رمان «دوراز خانه» نشر ایران بوک، امریکا | مجموعه داستان کوتاه «سایهها» نشر افرا، کانادا | رمان «رقص در آینه شکسته» نشر نیلوفر، ایران | رمان «افسانه ماه و خاک» نشر روشنگران، ایران | رمان «دور از خانه» انتشارات شعله اندیشه، ایران | رمان «تصویر صفورا» انتشارات ارزان سوئد | مجموعه شعر «ره آورد» انتشارات روشنگران، ایران
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.