گنج – داستان کوتاهی از مهری یلفانی
خوب، من باید چه کار میکردم؟ پول را تحویل رییس بانک میدادم؟ از کجا معلوم که بالا نمیکشیدش. فکر کردم این پول مال هرکی بوده، به من رسیده. خداوند، یا سرنوشت یا شانس یا هراسمی میخواهید رویش بگذارید، از غیب یا از یک نفر ناشناس به دست من رسیده. باید هم با من بماند.
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.