آره آفای عزیز، واقعاً هم یک گنج پیدا کردم. آن پول در آن موقع گنج بود. اما به خدا قسم، به همین وقت غروب قسم، من دست به آن گنج نزدم. گذاشتمش یک جای امن و هرشب رفتم سروقتش، نگاهش کردم اما حتی یک دینار هم از آن خرج نکردم. حرام وحلال سرم میشد. اما کیسه پول را بردم خانه و قایمش کردم. ظاهراً باید میدادمش به رییس بانک و خودم را خلاص میکردم. آره یک کیسه پول ناگهان از آسمان برایت بیافتد. خوب، باید هم به من میرسید. یعنی مال من بود. غیر از من هیچ کس توی بانک نبود. آره، این فکر های به سرم می زد. خودم هم نمی دانستم چه کار باید می کردم. به خودم گفتم می برمش خانه، وقتی صاحبش آمد، میآورم تحویلش میدهم. اما صاحبش هیچ وقت نیامد. یک هفته، دو هفته صبر کردم. هیچ کس سراغ پول نیامد.
خوب، من باید چه کار میکردم؟ پول را تحویل رییس بانک میدادم؟ از کجا معلوم که بالا نمیکشیدش. فکر کردم این پول مال هرکی بوده، به من رسیده. خداوند، یا سرنوشت یا شانس یا هراسمی میخواهید رویش بگذارید، از غیب یا از یک نفر ناشناس به دست من رسیده. باید هم با من بماند.
فکر میکنید من آن موقع چه کاره بودم. آره، کارمند ساده بانک. هفت هشت ماهی بود استخدام شده بودم. تحصیلاتم در حد ششم دبیرستان بود، رشته ریاضی. به خیال خودم میخواستم مهندس بشوم. دوسال پشت سرهم کنکور دادم، قبول نشدم. عمویم توی بانک کار میکرد. نه بانک ملی که من استخدام شدم، بانک کارگشایی. معاون بود گویا. دست مرا توی بانک بند کرد. گفت، “عموجان از بیکاری بهتر است. درست را هم بخوان، سال بعد باز کنکور بده.” راستش از بیکاری و پادرهوایی خسته شده بودم. دستم نمیرفت پول توجیبی از بابام بگیرم. مادرم هم خیلی نگرانم بود. شروع کرده بودم سیگار کشیدن. البته پنهانی. اما خوب کدام مادری است که زاغ سیاه پسر و دخترش را چوب نزند. مادرم میدانست که سیگار میکشم، به روی خودش نمیآورد. پدرم، نمی دانم میدانست یا نمیدانست. توی بانک که مشغول شدم، یک دفعه توی خانه ارزش و اعتبارم رفت بالا. خوب، بیچاره پدر و مادرم حق داشتند. پنج تا بچه کوچکتر از من داشتند که یکی یکی قد میکشیدند و خواستههاشان زیاد میشد. دو سال بعد برادر کوچکترم دیپلم گرفت و سال اول که کنکور داد، پلی تکنیک تهران، رشته مهندسی ساختمان قبول شد. خواهر برادرهای دیگرم هم زرنگ بودند و سودای پزشکی خواندن و مهندسی خواندن داشتند پدرم انتظار داشت که من هم در خرج تحصیل برادرم کمکش کنم. بیچاره خودش کارمند ساده اداره دارایی بود و خرج ودخلش را به زور سرهم میکرد.
فکر ادامه تحصیل داشت به یک رویا تبدیل میشد. راستش خودم هم از دل و دماغ افتاده بودم. فکر کرده بودم اگر خواستم درسم را ادامه بدهم در رشته بازرگانی و بانک داری میخوانم که بتوانم در آینده رییس یا معاون بانک بشوم. آن هم فقط رویا بود برای چند سال آینده؛ وقتی که فرامرز درسش را تمام میکرد، یا من در تهران کار میگرفتم. مثلاً اگر میتوانستم انتقالی بگیرم. آره رویا بود.
تا آن بعد از ظهر؛ آخر وقت اداری بود. تمام روز باجه بانک زیاد مراجع نداشت. بر خلاف همه روزهای دیگر. اما آخر وقت یک دفعه چند مراجع با هم وارد بانک شدند. انگار همه آخر وقت به یاد آورده بودند که یا باید پولشان را توی بانک بگذارند و یا پول بگیرند. چهار پنج کارمند بیشتر توی شعببه ما نبود که مشتری ها را راه انداختند ویکی یکی خدا حافظی کردند رفتند. کارمندهای دفتری که زودتر رفته بودند. من بودم و یکی دیگر که مشتری راه میانداختیم، که او هم وقتی کارش تمام شد، خداحافظ گفت و رفت. در واقع وقت اداری تمام شده بود. قرار هم نبود که کسی اضافه کار کند. منتهی من مانده بودم چون یک گیر توی کارم پیدا شده بود. دریافتی و پرداختیم جور در نمیآید. با دست جمع و تفریق میکردم، با ماشین، جور در نمیآمد. سرم را که بلند کردم، دیدم یک نفر روبرویم آن سوی میز بلند ایستاده است. کیسه ای روی میز گذاشت و گفت، که میخواهد به حساب پس اندازش بگذارد. من کیسه را برداشتم. سنگین بود. در دل گفتم، یک مشتری چاق و چله. اما خوب، از چاق و چلهگیشان چیزی به ما کارمند های لاغر نمیرسید. در کیسه را باز کردم و دیدم بسته های اسکناس است که کنار هم خوابیده. به مرد نگاه کردم و منتظر که طرف دفترچه پس اندازش را بدهد. مرد مشغول کند و کاو جیبهایش بود. هرچه کاغذ و قلم اسکناس و خرده ریز بود روی میز بلندی که حدفاصل ما بود، ریخت و دفترچه را پیدا نکرد. به من نگاه کرد. آشفته به نظر میرسید. مثل کسی که کار خلافی کرده باشد. عرق روی پیشانیاش نشسته بود. گفت، “انگار دفترچهام را جا گذاشتم.” اشاره به کیسه کرد که دست من بود، گفت، پیش شما بماند تا من برگردم. خواستم بگویم، بانک دارد تعطیل میشود که نگفتم. در واقع وسوسه این که بدانم آن پول چقدر است و به چه کسی تعلق دارد، نگذاشت جملهام را تمام کنم. خواستم بپرسم اسم شریف جنابعالی، که طرف از در بانک بیرون رفته بود. نمیدانم چرا من هم پشت سرش رفتم و در را از داخل قفل کردم. در واقع کار خلافی هم نکردم. چون ساعت کار بانک تمام شده بود. ده دقیقهای هم ازوقت آن گذشته بود. شروع کردم پول را شمردن و با هر هزار تومانی که به جمع اضافه میشد، شادی عجیبی در من سرریز میکرد، انگار که گنج پیدا کرده بودم. اما باور کنید، به اندازه یک سر سورن از ذهنم هم نگذشت که پول را صاحب بشوم و یا بردارم و فرار کنم. نه چنین امکانی وجود نداشت. همان طور که پول را میشمردم، گاهنگاهی هم نگاهی به پشت شیشه بانک میکردم که مرد را ببینم که برگشته و به شیشه بانک میزند که در را برایش باز کنم.
وقتی به خود آمدم که پشت شیشه هوا تاریک شده بود. آره، اواخر پاییز بود و هوا زود تاریک میشد. چراعهای داخل بانک خوب، شب و روز روشن بودند. نشستم روی صندلی که میز بلند مانع بشود کسی از بیرون مرا ببیند. اما حواسم بود که اگر مرد برگشت، در بانک را باز کنم و پول را به حساب پس اندازش واریز کنم. کیسه پول حالا شده بود مثل یک کیسه مار. مرا میترساند. بی اختیار یاد یک باور قدیمی افتادم که میگفتند روی هر گنجی یک مار خوابیده است. آره، این گنج هم مثل مار مرا میترساند. هوا کاملاً تاریک شد. بیش از یک ساعت از وقت تعطیل بانک گذشت و از مرد خبری نشد. راستش یواش یواش داشت چهره مرد از خاطرم میرفت. چرا خوب نگاهش نکرده بودم. چرا اسمش را نپرسیده بود. درواقع پرسیده بودم اما مرد یا نشنیده بود و یا آنقدر که عجله داشت، نامش را نگفت و رفت.
فکرش را بکنید، من با این پول چه کار باید میکردم. میگذاشتمش توی بانک؟ شاید همان شب بانک را میزدند. بعد من چطور ثابت میکردم که من پول را برای خودم برنداشتهام. کلید گاو صندوق را هم نداشتم. البته میتوانستم به خانه رییس بانک تفن بزنم و جریان را بگویم. اما…
همیشه یک اما وجود دارد. انگار یک الهام است یک وحی است، نمیدانم چی است. شاید هم یک وسوسه. میدانید، من آن روزها خیلی افسرده بودم. فکرش را بکنید، فرامرز که دوسال از من کوچکتر بود و همیشه در درس و نمره و معدل از من عقب تر و به اصطلاح خنگتر بود، در مهندسی قبول شده بود و من دوسال کنکور داده بودم و هیج جا قبول نشده بودم. انصاف نبود. آره کار این دنیا اصلاً حساب و کتاب ندارد. آن روز هم که دریافتی و پرداختی هم جور در نمیآمد و دریافتی کسری نشان میداد، بیشتر حالم گرفته بود. اگر یک دویست و خردهای از توی آن کیسه که رقمش خیلی بالا بود، برمیداشتم و حسابم را میزان میکردم، شاید صاحب پول هم نمیفهمید. لابد یک تاجر گردن کلفت بود و یا چه میدانم شاید هم یک نزول خوار بود. ولی باورکنید اصلاً فکر دزدی یا مال حرام خوردن از مخیلهام مرور نکرد. فقط افسرده بودم. مدتی بود، از زندگی سیر بودم. کار بانک اذیتم میکرد. آره خیال داشتم خودم را منتقل کنم تهران. اما به این آسانی ها نبود. من استخدام شعبه شهرستان بودم آن هم با پارتی بازی عمویم. توی تهران کسی را نداشتم.
سرتان را درد نیاورم، نمیدانم وسوسه بود، عقل بود، درایت بود، دوراندیشی بود، چه بود که به من گفت، پول را با خودم ببرم خانه و به هیچ کس هم در باره آن حرف نزنم. و همین کار را هم کردم. کیسه پول را گذاشتم توی کیف دستیام که مثل یک کارمند همیشه با خود داشتم و توی آن یک دفترچه و یک کتاب در باره بانک داری بود و یک کتاب جبر کلاس دوازده، چون چند شاگرد ریاضی داشتم که بعضی شب ها میرفتم خانه شاگردانم ودرس خصوصی میدادم و چندر غازی هم از این راه نصیبم میشد. کیف دستیام کمی باد کرد و چاق به نظر میرسید. شب شده بود و من به جای خیابان اصلی از کوچه پس کوچه ها رفتم که به آشنا برنخورم. خوبی اش این بود که در خانه ما باز میشد به داخل ساختمان. من هم کلید داشتم. در را باز کردم و یک راست رفتم طبقه بالا و کیسه پول را توی چمدان کوچکی که خرده ریزهای خودم را در آن نگه میداشتم، گذاشتم و چمدان را طبقه بالای کمد لباس پشت جعبه های خالی و چیزهای به درد نخور قایم کردم.
به طبقه پایین رفتم که اتاق نشیمن و ناهار خوری و آشپرخانه مان بود. همه خانواده بودند. به جز فرامرز که تهران بود. دو خواهرم، شهلا و شیدا، سرشان توی کتابهایشان بود.با آن که یکی شان سیکل اول بود و آن یکی ششم دبستان اما از آن خرخوان ها بودند که اگر در درسی کمتر از نوزده میگرفتند، میزدند زیر گریه. راستش من حسودیم میشد. من هم اگر نصف آنها درس خوانده بودم شاگرد اول کنکور شده بودم. اما خوب نخوانده بودم. تقصیر هیچ کس نبود. منتهی نمیدانم چرا تقصیر را میانداختم گردن خانواده و با همه بداخلاقی میکردم. پدر و مادرم، مخصوصاً مادرم خیلی هوایم را داشت اما خواهرام نه. گاهی یک چیزی میپراندند و مرا میچزاندند من هم با لگد کتاب و دفترشان پرت میکردم آن طرف اتاق.
آن شب هم مثل هرشب حتی بدتر بودم. وسوسه پولی که با خود آورده بودم و این که کار درستی کردم یا نه. این که اگر فردا مرد دنبال پولش بیاید و مدیر بانک بفهمد که من پول را بی اجازه او به خانه آوردم، خلقم را تنگتر کرده بود. هرکس هر سئوالی میکرد، سرش داد میکشیدم. پدرم شروع کرد پند و اندرز پدرانه دادن که بابا جان… که نگذاشتم حرفش تمام شود. بی شام رفتم بالا و فردا صبح با ترس و لرز رفتم سرکار و تمام مدت چشمم به در بانک بود که جناب دیروزی از در وارد شود که نشد. راستش اصلاً چهرهاش را به یاد نمیآوردم. هرکسی خودش را او معرفی میکرد من قبول میکردم. شاید هم علتی که از آن با هیچ کس حرف نزدم همین بود. اگر کسی میپرسید طرف چه شکلی بود، چیزی نداشتم بگویم. فقط چشمانش به یادم مانده بود. یک جفت چشم نگران. همین.
آن روز و روزهای بعد و هفته های بعد چطور گذشت، بماند. من دیگر خودم نبودم. یک کیسه مار در خانه پنهان کرده بودم که اگر کسی از آن با خبر میشد، نه فقط جایم در زندان بود، زندگی پدر و مادر و خواهران و برادرم را هم بر باد داده بودم. دلم برای سادگی پدر و مادرم میسوخت. چقدر سعی میکردند با من یک بام و دو هوا رفتار کنند که به قول معروف غرور جریحه دار شدهام بیشتر آسیب نبیند. پدرم تشویقم میکرد که به کلاس کنکور بروم و بازهم امتحان بدهم. اما من با یک حرف نیشدار زبانش را میبستم. شده بودم مایه دق خانوادهام. بالاخره یک شب تا صبح نخوابیدم. بیش از یک ماه از جریان آن مرد ناشناس و کیسه پولش گذشته بود و آب از آب تکان نخورده بود.
این را فراموش کردم بگویم که فردای روزی که به بانک رفتم، شنیدم که دوتا از کارمندهای بانک از یک تصادف حرف میزدند. گفتند، دیروز حوالی غروب، سر همین چهار راه نزدیک، مردی زیر ماشین رفته و در جا مرده. می خواهی باور کن، می خواهی نکن. حتی یک لحظه هم از ذهنم نگذشت که آن مرد ممکن بوده همان کسی بوده باشد که کیسه پول را به بانک آورده بوده. اگر میگذشت، خوب، پرس و جو میکردم و خانوادهاش را پیدا میکردم. شاید هم همه این ها قسمت بود که آن پول، نه آن گنج، نصیب من شود. اما من به آن دست نزدم. من در یک خانواده متوسط اما شریف بار آمده بودم. پدر و مادرم هیچ وقت مستقیماً به ما نگفتند، دزدی نکنید، مال حرام نخورید. خیانت در امانت نکنید. این ها چیزهایی بود که آدم در عمل یاد میگیرد نه با پند واندرز پدرانه. خودشان آدم های ساده و شریفی بودند، ما هم یاد گرفته بودیم ساده و شریف باشیم. آره من آن گنج را صاحب شدم اما خیانت در امانت نکردم. کیسه را برداشتم رفتم تهران. به خودم گفتم، چند صد تومانی یا حتی چند هزارتومانی را از آن را مایه کسب خودم میکنم و بعد که کاروبارم راه افتاد، پول را برمیگردانم سرجایش. مطمئن بودم روزی صاحب پول پیدا میشود. اگر به آن سر دنیا هم رفته باشد، روزی برمیگردد و پول خود را میخواهد و من با غرور تمام آن را توی همان کیسهای که به من تحویل داده بود، به او برمیگردانم. آره این فکرها به من قوت قلب میداد.
درد سرتان ندهم. من حتی همان چند صد تومان را هم از پول برنداشتم. وقتی آمدم تهران فکر کردم از صفر شروع کنم. به پدر و مادرم گفتم، یکی از دوستانم کاری در یک شرکت ساختمانی برایم پیداکرده. آنها هم که میدانستند من چقدر دلم میخواست مهندس بشوم و کارهای ساختمانی بکنم، هیچ نگفتند. خوشحال شدند و مرا با خوشی و آرزوی خیر بدرقه تهران کردند. چند روزی در محوطه بازار تهران سرگردان بودم تا بالاخره فهمیدم از کجا باید شروع کنم. یک چرخ و مقداری جوراب و لباس زیر زنانه مردانه و روسری و گل سر و ازا ین خرده ریزها خریدم و کارم را در دهنه بازار شروع کردم. همان هفته اول پی بردم که درآمدم بیشنر از درآمد بانک است. آره پشت میز نشینی نبود، دست فروشی بود. اما من که نمیخواستم دست فروش بمانم. پس از یکی دو سال یک دهنه مغازه کوچک توی بازار گرفتم و درکنار همان خرده ریزها بلور و ژاکت پشمی و نخی هم فروختم. سال بعد خودم یک تریکوبافی بالای همان مغازه دایر کردم و چند کارگر استخدام کردم. دوسال بعد یک سالن بزرگ کرایه کردم و تریکوبافی را وسیعتر کردم. بعد یک کارگاه لباس دوزی دایر کردم و کت وشلوار و پالتو و شلوار جین تولید کردم. بعد افتادم توی واردات پارچه و نخ. خانه خریدم و با دختر یکی از همان بازاریهای که گاهگاهی میآمد مغازه پدرش ازدواج کردم. برای پدر و مادرم خانهای در یکی از خیابان های پردرخت زعفرانیه خانه خریدم و خرج تحصیل خواهرانم را دادم و برادرم را برای ادامه تحصیل فرستادم انگلیس و وقتی برگشت با هم شرکت ساختمانی راه انداختیم و چند قرارداد چند ملیونی بستم و خلاصه در تمام این مدت خودم را مدیون آن گنج میدانستم. آن گنج که هنوز همان طور که به من تحویل داده شد، در گوشه گاو صندوقم در انتظار صاحیش نشسته بود. تنها یک مسئله بود که گاهی مرا به فکر میانداخت. به خودم می گفتم گیریم که صاحب گنج پیدا شود. حالا دیگر آن پول ارزشی نداشت. آن سال ها با آن پول میشد خیلی کارها کرد. اما حال شاید بشود با چند تا از دوستان در یکی از چلوکبابی های متوسط شهر ناهاری خورد. راستی که عجب زمانه ای است. شما فکر میکنید تکلیف من این وسط چیست؟ اگر به حسب تصادف صاحب آن گنج پیدا شد، من چه کار باید بکنم. البته خوب کیسه پول را به او خواهم داد. اما…
- * *
مرد کور عصایش را که تنها یار و یاور او در پیدا کردن گنج بود، چند بار به زمین زد و گفت، “و حالا صاحب آن گنج روبروی شما نشسته است.”
ایرج دستی به شکم جلو آمده خود کشید. تکانی به خود داد و گفت، “شما؟ اما آن مرد کور نبود. درست است که قیافهاش را فراموش کردم اما یقین دارم که کور نبود.”
“من که نگفتم، آن مرد کور بود. آن مرد پدر من بود. و من…”
“و شما پسر او هستید؟ پس چرا آن قدر دیر برای…”
“برای آن که آن مردی که آن روز، یعنی همان طور که شما گفتید، همان روز که گنج را به شما تحویل میدهد و میرود که دفترچهاش را بیاورد، زیر ماشین میرود و در دم کشته میشود و من آن روز پسری هشت ساله بودم.”
ایرج دستی به ریش بزی خود که به پیشنهاد زنش تازگیها در صورت گوشتالودش سبزکرده بود، کشید و گفت، “عجب… هیچ فکر نمیکردم که…”
مرد کور گفت، “هیچ فکر نمیکردید که آن مرد تخم و ترکهای هم داشته باشد. پس بگذارید من هم داستان خود را برایتان تعریف کنم. داستان شما که بسیار جذاب و سرگرم کننده بود. مطمئنم اگر آن را به زیور نشر بیارایید، جزء یکی از پرفروش ترین کتابها خواهد شد. داستانی سراسر مهیج و اخلاقی. راستی که مو لای درزش نمیرود. داستان مردی که به کمک معجره یک گنج خدادادی به ملیونها ثروت میرسد.”
ایرج با مایهای از رنجش در کلام گفت، “آقا از چه دارید حرف میزنید؟ من که برایتان قصه نگفتم. این حکایتی است که من برای خیلیها تعریف کردم. باورکنید، وقتی یقین کردم که آن پول هدیهای از غیب بود که خداوند یا هرچه که میخواهید اسمش را بگذارید برای من فرستاده، برای خیلی ها تعریف کردم. مقصودم از باز گفتن و تکرار داستان این بود که شاید به گوش آن شخص که من یقین دارم از عالم غیب آمده بود، برسد. شاید کسانی آن شخص را میشناختند و یا میشناسند. شاید…”
مرد کور گفت، “آره، شما کار درستی کردید. قصه شما به بالاخره به گوش من رسید. گفتم که من پسر آن خدابیامرز هستم. همان کسی که همان روز نزدیکیهای بانک نه فقط عمرش را داد به شما، بلکه همه دار وندارش را هم برای شما گذاشت که مثل یک مار روی گنجتنان بخوابید و به عشق آن گنج راه ثروت اندوزی را پیدا کنید. آن گنج پول خانهای بود که تنها دارایی پدرم بود و پدرم آن را فروخته بود، تا مرا به خارج ببرد که چشمم را مداوا کند. پزشکان گفته بودند درانگلیس بیمارستانی هست که در آن کورهای زیادی معالجه شدهاند و با یک عمل جراحی احتمال زیاد دارد که چشمان من بینا شوند و من که آن موقع فقط هشت سال داشتم، در صورت بینا شدن میتوانستم به مدرسه بروم و درس بخوانم. من تنها فرزند خانوادهام بودم که کور به دنیا آمده بودم. پدرم آرزو داشت که من بتوانم ببینم. اما هردوی آنها آرزویشان به گور بردند. پدرم که در تصادف مرد و مادرم یکی دوسال پس از تولد من. لابد از این که فرزندی کور به دنیا آورده بود، دق مرگ شده بود.
مهری یلفانی
۱۸ نوامبر ۲۰۰۴
از همین نویسنده:
مهری یلفانی متولد همدان است. دوره ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش به پایان برد و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت و در رشته مهندسی برق از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به مدت بیست سال به عنوان مهندس برق در وزارت نیرو، سازمان آب و برق خوزستان و شرکت سیمان تهران کار کرد. مهری یلفانی نوشتن را از دبیرستان شروع کرد و در ایران یک مجموعه قصه کوتاه با عنوان «روزهای خوش» و یک قصه بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد. مهری یلفانی در سال ۱۹۸۵ به خاطر فرزندانش ابتدا به فرانسه و سپس به کانادا مهاجرت کرد و هم اکنون در کانادا در شهرتورنتو زندگی می کند. داستان «لیلی بی مجنون» که پیش روی شماست قرار است در مجموعه «عصر پاییز در پارک» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ منتشر شود. حاصل کار مهری یلفانی در خارج از کشور به شرح زیر است: مجموعه داستان کوتاه «جشن تولد» انتشارات پر، امریکا | رمان «کسی میآید» نشر باران، سوئد | رمان «دوراز خانه» نشر ایران بوک، امریکا | مجموعه داستان کوتاه «سایهها» نشر افرا، کانادا | رمان «رقص در آینه شکسته» نشر نیلوفر، ایران | رمان «افسانه ماه و خاک» نشر روشنگران، ایران | رمان «دور از خانه» انتشارات شعله اندیشه، ایران | رمان «تصویر صفورا» انتشارات ارزان سوئد | مجموعه شعر «ره آورد» انتشارات روشنگران، ایران
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.