• داستان زمانه
زندگی رسم خوش آیندی است
سهراب سپهری
شش سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش میگذشت که حکم اخراجش را به دستش دادند. در یک روز بهاری که درختان از یک سرمای هشت، نه ماهه در فاصله یکی دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض کرده بود، رکسی سوار بر اتوبوس ، جاده خلوت را پشت سر گذاشت و از کنار پارک معهودش گذشت. آرزویی گم دردلش جوانه زد، “کاش مجبور نبودم به سر کار بروم. همین جا پیاده میشدم و تا ظهر و شاید هم عصر را لابلای این درختان میگذراندم.”
در محوطه وسیعی که درختان مثل دیواری سبز آن را احاطه کرده بودند، زمین پوشیده از چمنی سبزبود. آسمان آبی هم در صافی و پاکی دست کمی از زمین سرسبز نداشت. لحظاتی بعد اتوبوس از کنار پارک گذشت و این سوی و آن سوی جاده ساختمانها و درختهای پراکنده و وسایط نقلیه در دیدرس نگاهش بودند. رکسی آرزوی محالش را از یاد برد. به روز درازی که در پیش داشت فکر کرد. کتابی که در دستش باز بود، روی زانویش رها شده بود. خستگی پیش رس را درهمه اندامش حس میکرد. کابوس بیکاری هم مثل ابر تیرهای در آسمان ذهنش چهره نشان میداد. اما آن را از خود میراند.
بیش از شش سال بود که در این کارخانه کار میکرد. همه جای آن را مثل خانه خودش می شناخت و با آن الفتی دیرینه پیدا کرده بود. الفتی که گاه و بی گاه جایش را به نفرتی ناگفته میداد. و باز خوشحال بود که کار میکند و درآمد دارد. دستش در خرج کردن دراز است و همین رضایتی پنهانی و غروری آشکار به او میداد.
چنان بر کار سوار بود که میتوانست به چشم بسته کار کند. اما کابوس بیکاری او را میداشت که در کار بیشتر و بیشتر دقت کند. رییس مربوطه و رییس بالاتراز کارش راضی بودند، اما دو سال بود که دستمزدش را اضافه نکرده بودند. دلایلشان لابد کافی بود؛ بحران اقتصادی، و، و، و.
و او اعتراضی نکرده بود. در واقع هیچ کس اعتراض نمی کرد. همین بود که بود. غول دستگاه خودکار که قرار بود بیاید و جای آنان را بگیرد، حق اعتراض را از همگی گرفته بود. صحبت از دستگاه خودکار را از همان روزهای اول استخدام شنید، وقتی که برای مصاحبه رفته بود. آقای اسپنسر که حالا همه او را فرانک صدا میکردند و رکسی هم به تبعیت از دیگران او را فرانک میخواند، به او گفت:
“کارخانه یک دستگاه ماشین خودکار برای برچسب زدن به شیشهها سفارش داده است. استخدام شما هم موقتی است. اما هیچ نمیشود پیشبینی کرد که دستگاه خودکار کی وارد میشود.”
رکسی کار را با دلهره و کابوس شروع کرد. سرپرست که مرد میانه سالی از اهالی آسیای جنوبی بود و مدتها بود که در این سرزمین زندگی میکرد، در هر فرصتی به او گوشزد میکرد که در کار دقت کند. با لهجهای که فهم آن برای رکسی که تازه به این کشور آمده بود، مشکل بود کلماتی را پشت سر هم قطار میکرد. رکسی گیج و ترس زده، نگاهش میکرد و گاه که رشته کلام از دستش در میرفت، خیال میکرد دارد از ماشین خودکار حرف میزند.
ناتاشا نام زنی بود که کنار او کار میکرد. نام ناتاشا او را به یاد ناتاشای جنگ و صلح تولستوی انداخت. اما این ناتاشا که اندامی درشت داشت شباهتی به ناتاشایی که او در ذهن خود از ناتاشای تولستوی ساخته بود نداشت و خیلی زود ناتاشای تولستوی را از ذهن رکسی پاک شد. ناتاشا از اهالی رومانی بود. ناتاشا کم حرف بود و شیشههایی را که رکسی برچسب می زد، در جعبه می گذاشت. همیشه پشت به او کار میکرد. و رکسی جرات نمیکرد، دو کلمه به او حرف بزند، مگروقت ناهار که ناتاشا دور از او مینشست و با شوهرش که به نظر میرسید جوان تراز او باشد، به زبانی گفتگو می کرد که رکسی نمیفهمید.
هفتهها و ماههای اول محو کار، دقت و درست انجام دادن کار بود. به نظرش میآمد در فضای دیگری سیر میکند. شیشهها مثل آدمهای ماشینی پشت سر هم از راه میرسیدند. ابتدا به نظرش مثل جنهای کوچکی بودند که میخواستند از زیردست او بگریزند و گاه میگریختند. اما به تدریج دستش و فکرش سرعت عمل یافتند و توانست همه آن جنهای کوچک را مهار خود کند. کم کمک فکر را از مسیر کار خارج کرد و فقط با دستانش کار کرد. فکر را گذاشت که که رها باشد. از کارخانه بیرون رود. به خانه برود، به خیابان، به گذشته و گاه آنقدر دور شود که وقتی دوباره به کارخانه برمی گشت، با تعجب به رکسی می گفت، “ریحانه هنوز اینجایی؟”
رکسی به حیرت به فکر خود می خندید و می گفت، “ریحانه؟”
“یادت رفته؟ نامت را هم فراموش کردی؟ مگر ریحانه نیستی؟”
رکسی آهی می کشید و هیج نمیگفت.
هفتههای اول کارش بود که مجبور شد، مجبور هم نشد، یعنی خوب، برای جورج، یعنی همان مسئول تایوانی تلفظ کلمه ریحانه مشکل بود. ریحانه در اینباره با نادر حرف زد. نادر گفت، “خوب، نمیتواند که نتواند. یعنی میگویی ناممان راهم عوض کنیم؟ مرا هم نیدر صدا می زنند. خوب مشکل آنهاست. نه مشکل من. من همان نادر هستم.”
ریحانه لبخندی زد و به شیطنت گفت، “اما دیشب که با سام حرف میزدی، خودت را نیدر معرفی کردی.”
“مجبور بودم.”
“من هم مجبورم. مجبورم نامم را عوض کنم تا تلفظ آن برای جورج آسان شود.”
بعد بیآنکه کسی به او گفته باشد، حدس زد که جورج نام واقعی مرد تایوانی نیست. نامهای بسیاری را از اهالی آن سرزمینها به گوشش خورده بود، که شباهتی به جورج نداشتند.
آن شب تا دیروقت درباره نامی که باید روی خود بگذارد با نادر بحث کرد. نادر زیر بار نمیرفت و فقط او را مسخره میکرد. وقتی دید ریحانه همچنان یک دنده روی تصمیم خود ایستاده است، گفت، “به من ربطی ندارد. نام، نام توست. هر کار میخواهی با آن بکن.”
ریحانه دلیل آورد، ” اگر این کار را نکنم، ممکن است بیکارم کنند. خوب، برایشان اشکالی ندارد. یکی را استخدام می کنند که تلفظ نامش برایشان راحتتر باشد.”
و بعد در رختخواب، آنقدر بیدار ماند تا نام دلخواه خود را پیدا کرد. به نامهای بسیاری فکر کرد. به نامهایی که در این کشور شنیده بود و یا در کتابها خوانده بود. الیزا، سو، آن، از نام آن خندهاش گرفت. نه، این یکی را انتخاب نمیکرد. نامهایی مثل نانسی، مارگارت، آرلین و آنا. آنا را دوست داشت. او را یاد کتاب آناکارنینا میانداخت. بعد خود را با نامهای که انتخاب میکرد، در نظر مجسم کرد. چقدر نامها بیگانه مینمودند. خود را با نام آنا مجسم کرد. آهنگ قشنگی داشت. اما به او نمیآمد. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود، و او هنوز نام خود را پیدا نکرده بود. به پدر ومادر خود فکر کرد. چرا او را ریحانه نامیده بودند. نام قشنگی بود. از آن زمان که دختر کوچکی بود، به هرکس نام خود را گفته بود، شنیده بود، چه اسم قشنگی! و یقین کرده بود که نامش قشنگ است. و حالا، در این کشور، از همان ابتدای ورود، دچار مشکل شده بود. در خواب و بیداری نام رکسانا از ذهنش گذشت. نام یکی از هم کلاسهایش بود، در سال آخر دبیرستان. دختری که از آذربایجان شوروی آمده بود. چشمان سبز و موهای بلوطی خوش رنگ و بلندی داشت. رکسانا پیانو مینواخت. در جشن آخر سال دبیرستان پیانو زد. آن نغمهها دردل و جان ریحانه آتش افروختند. ریحانه با او دوست شد. چند بار به خانهاش رفت و هر بار به نغمههای پیانویش گوش کرد. رکسانا در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سال ها از آن زمان میگذشت. رکسانا هنوز با آن نغمههای دل انگیزش و آهنگ زیبای نامش در خاطر ریحانه مانده بود. با خود عهد کرده بود، اگر صاحب دختری شد، او را رکسانا بنامد. اما رکسانای او هیچ وقت به دنیا نیامد.
نام خود را یافته بود. صبح وقتی بیدار شد، اولین چیزی که به نادر گفت، همین بود.
“نامی را که می خواستم پیدا کردم، رکسانا.”
نادر که آماده بیرون رفتن از خانه بود، گفت، خود دانی.”
به سراغ پسرش رفت که در رختخواب بود. بیدارش کرد که به مدرسه برود. پسر کلاس هشت بود و شبها مجبور بود تا ساعتها بیدار بماند و کار کند تا بتواند انگلیسی خود را به سطح کلاس برساند. نادر او را در درس کمک میکرد. او نیز گهگاه معانی کلمات را برایش از دیکشنری بیرون میآورد، به این امید که گنجینه لغات خود را هم زیاد کند. اما اگر چند روز بعد به همان کلمه برمیخورد، به ندرت معنایش را به یاد میآورد.
از تغییر نام خود با پیمان هیچ نگفت. گرچه به خود قبولاند که برای حفظ کارش مجبور به تغییر نام خود شده است، اما نوعی شرم در وجودش بود که نمیخواست از آن با کسی حرف بزند. به خود گفت، “فقط در کارخانه.”
و حالا پس از شش سال و پنج ماه و سه روز با آن که نام رکسی فقط در کارخانه بر زبان رانده میشد، اما خود ریحانه به تدریج از ریحانه به رکسی تغییر نام داده بود. گویی از جسمی به جسم دیگر حلول کرده بود. وقتی در خانه پیمان و نادر او را ریحانه صدا میکردند، نام به نظرش بیگانه میآمد. سالها پیش این نام زیباترین نامی بود که شنیده بود. روزی هشت ساعت از شبانه روزش رکسی بود و بقیه… و حال، از این نام تهی شده بود.
از وقتی نادر پیتزایی باز کرد و پیمان به دانشگاهی در شهری دیگر رفت، کسی در خانه نبود تا او را ریحانه بخواند و حالا..
لباس کارش را پوشید و داشت به طرف جایگاه همیشگی خود میرفت که حس کرد، کارخانه در سکوت آزار دهندهای نفس میکشد. کارگران بیلبخندی به او نگاه کردند. همه در بهتی ناگفتنی چشم به دیگری دوخته بودند. جورج نامهای به دستش داد. رکسی بلافاصله نامه را خواند و مفهوم اخراج و بستن کارخانه را درک کرد. نگاهی به پهلو دستی که مرد جوانی از اهالی بنگلادش بود و نام ذوالفقارش را به ذول تبدیل کرده بود، انداخت. او نیز با لبخندی غم زده جوابش را داد. انگار میگفت، فدا شدیم. همه مان فدا شدیم.
رکسی بی اختیار گفت، “پس دستگاه خودکار چه میشود؟”
اگر خبر ورود دستگاه خودکار را شنیده بود، آنقدر یکه نمیخورد که خبر بستن کارخانه را. گویی خبر مرگ عزیزی را به او داده باشند.
سرپرست کارخانه که مرد کانادایی عظیم الجثهای بود، وارد محوطه کارخانه شد. همه او را مستر اسمیت صدا میزدند. مستر اسمیت کارگران را در محوطه کارخانه جمع کرد و نطق مفصلی ایراد کرد که رکسی چند جمله اول آن را درک کرد و به بقیه سخنان او نه گوش کرد نه توانست گوش کند. مرگ کارخانه مثل غمی سنگین بر دلش نشسته بود. تعجب کرد که چراهیچ کس گریه نمیکند و های و هوی به راه نمیاندازد. بر عکس بر چهره همه سکوتی بی تفاوت نشسته بود. اما وقتی مستر اسمیت چیزی گفت، لابد خندهدار، صدای شلیک خنده کارگران در محوطه پیچید. رکسی بیشتر تعجب کرد. به خود گفت، شاید رسم مردم این سرزمین چنین باشد که در مرگ هم میخندند و مسخره بازی میکنند. سریالهای خندهدار تلویزیون را به یاد آورد که مردم برای گفتههای بی معنی میخندیدند.
تعجب کرد که چرا به این چیزها فکر میکند. وقتی دید همه جمعیت به طرفی میروند، ماند که چه کند ناتاشا بازوی او را گرفت و کشید.
پرسید، “کجا؟”
“جشن خداحافظی.”
رکسی باز هم حیرت کرد. جشن؟ حال جشن رفتن نداشت. دلش میخواست کنجی بنشیند و های های گریه کند. و بعد فکر این که مجبور نیست تمام روز پشت آن ماشین بایستد و کار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسی که شش سال و پنج ماه و سه روز در سینهاش محبوس شده بود، رها شد. یاد پارک زیبای معهودش افتاد. صبح که از کنار آن میگذشت، چه شکوهی داشت. لباس کار را از تن کند و از کارخانه بیرون رفت. فضای کارخانه، ماشین آلات خاموش، مثل اجساد مردگان در حال پوسیدن بودند. از هم اکنون بوی تعفن میدادند.
آسمان آبی مثل چتری بر بالای سرش گسترده بود. در درون رکسی، درست زیر قلبش چیزی سرد نشسته بود. چند بار دست روی قلب خود گذاشت و نفس بلند کشید. فکری کم رنگ از ذهنش گذشت. “نکند سکته کنم.” اتوبوس را دید که از دور دست میآید. به شوق رسیدن به پارک لبخند زد. اما از سرمای زیر قلبش کاسته نشد.
اتوبوس به ایستگاه رسید. یکی دو نفری سوار شدند. رکسی روی صندلی چهار نفره و پشت راننده نشست. اتوبوس به راه افتاد. رکسی گیج و ماتم زده بود. چشم به بیرون دوخت. بعد روبروی خود، درست روی صندلی مقابل، کنار در ورودی، زنی دید. چند بار پلک زد، شاید خیال میدید. به یاد نیاورد که زن کجا و کی سواراتوبوس شد. به چشمان خود شک کرد، نکند، آنچه می بیند فقط خیال باشد. اما نه خیال نبود، نه خطای چشمی. زنی بود، درست به قد و قواره و شکل و شمایل خود او. گویی تصویر خود رادر آینه میدید. خواست بلند شود و زن را با دستان خود لمس کند، که نکرد. جراتش را پیدا نکرد. محو تماشای زن و غرق در بهت خویش، اتوبوس به ایستگاه مقابل پارک رسید. زن پیاده شد. رکسی هم بیاختیار به دنبال زن پیاده شد. زن به درون پارک رفت و روی نیمکتی زیر درختی تنومند که سایبان گستردهای داشت، نشست. رکسی نیز او را دنبال کرد و در کنار او نشست. چند بار زبان باز کرد که با اوحرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمیآمد. نگاه زن به نقطه نامعلومی خیره بود. کتابی روی دستش باز بود، همان کتابی که رکسی میخواند.
پارک، درختان و محوطه باز بین درختان در سکوت پیش از ظهربهار و در هوایی آرام و بیباد که به ندرت در این شهر بادخیز اتفاق میافتاد سر در جیب تفکر فروبرده بودند. رکسی احساس کرد خوابش میآید. چقدر دلش میخواست، میتوانست زیر سایه درختان دراز بکشد و چند ساعتی بخوابد. به این خواب نیاز داشت. شش سال و پنج ماه و سه روز بود که هر صبح مثل ماشین کوکی از خواب بیدار میشد، در تاریک روشن صبح برای پیمان و نادر صبحانه حاضر میکرد. ساندویج پیمان را آماده میکرد. گاه حتی شام شب را هم میپخت. نادر در رختخواب بود که او میرفت. سه چهار سالی بود که دیگر نادر را چندان نمیدید. اگر هم میدید، نادر خواب بود. گاهی در میهمانیها و خانه دوستان و یا خانه خودشان، اگر دوستی به دیدنشان میآمد و یا عید نوروز که فقط به چند ساعت محدود میشد. مغازه پیتزایی نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش به خانه میرسید.
رکسی فکر کرد، فکر که نه. از وقتی زن همزاد خود را دید، (این نامی بود که خود به زن داد) دیگر فکر مشخصی با او نبود. فکرها توده متراکمی از ابر کم رنگ بودند که کمرنگتر میشدند. فقط خیالی محو در او بود که کاش میتوانست زیر درختان دراز بکشد و بخوابد. گرچه خانهاش را داشت. آپارتمانی در طبقه بیست و پنجم یک ساختمان سی و شش طبقه، در کنار یکی از شاهراههای بزرگ که وسایط نقلیه چون رودخانهای خروشان شب و روز از آن گذر میکردند. اما رکسی هیچ میلی به خانه رفتن نداشت. خانه دیگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. این فکر دوباره مثل فکر مرگ عزیزی دل او را به درد آورد و سرما را زیر قلب خود حس کرد. در همان لحظه که تصمیم به خوابیدن زیر درخت چنان در او قوی شد که از جای برخاست. دید که همزادش جلوتر از او راه افتاد و رفت زیر سایه درخت تنومندی، کتابش را زیر سر گذاشت و خوابید. رکسی فکر کرد، باز هم من باختم.
رکسی دیگر میل به خواب نداشت. فقط می خواست بداند زن تا کی زیر درخت خواهد خوابید. دوست داشت با زن به گفتگو بنیشیند و بگوید، من، یعنی رکسی، و در این لحظه یادش آمد که نام واقعیاش ریحانه است. اما مدتها بود که این نام را از یاد برده بود. به یاد نمیآورد که چه زمانی این نام را شنیده است. در واقع مدتها بود که دیگر کمتر کسی او را ریحانه میخواند. خودش هم باورش شده بود که نامش رکسی است.
آری می خواست با زن به گفتگو بنشیند. مدتها بود که با کسی درد دل نکرده بود. حالا که درد مرگ عزیزی را با خود داشت، باید از آن حرف میزد. پس به انتظار نشست. کم کمک حس کرد چیزی به رنگ شادی در دلش سرریز میکند. شادی رهایی بود. شادی غرق شدن در سبزی سرشاری که اطراف او را فراگرافته بود. و آسمان که رنگ آبی زلالی داشت. پرندگان که آوازشان خاموشی درختها را آشفته نمیکرد. این شادی، شادی موذی و آزار دهندهای بود. آدمی در مرگ عزیزی نمیتواند شاد باشد. اما رکسی شاد بود و منتظر بود که همزادش از خواب بیدار شود. نشست. تا کی؟ ندانست. دید که بهار با تابستان و تابستان با پاییز جا عوض کرد. برگ درختان زرد، نارنجی، و قرمز شدند و از شاخهها فروریختند. همزاد رکسی همچنان زیر درختان خوابیده بود. شاید هم به خواب ابدی فرورفته بود. رکسی وقتی به خود آمد که زن تماما زیر برگهای خشک مدفون شده بود.
ایستاد و به راه افتاد. به خانه رفت. خانه مثل همه روزهای دیگر که او ساعت شش و نیم از کارخانه برمیگشت، در سکوت غرق بود. نادر در پیتزایی مشغول سفارش گرفتن و پخت پیتزا بود، پیمان هم در شهری دیگر، با دروس دانشگاهی کلنجار میرفت. او باید برای خود غذا میپخت. تلویزیون تماشا میکرد. به سریالهایی که اصلا خندهدار نبودند، میخندید. آگهیهای تجارتی را برای هزارمین بار و دههزارمین بار میدید و فحش میداد. چرت می زد و روزنامههای ایرانی را سرسری میخواند. به یکی دو دوست تلفن میزد و حرفهای تکراری را تکرار میکرد و شب میشد و میخوابید. دمدمای صبح حضور نادر را حس میکرد. تنش گاه بوی همخوابگی میداد. بلند میشد به اتاق پیمان میرفت که حالا خالی بود. در تخت او میخوابید. در حالی بین خواب و بیداری بوی همخوابگی را حس میکرد. میخواست عق بزند. به خواب میرفت. خوابهای پریشان میدید. جورج را خواب میدید که با ناتاشا عشق بازی میکرد. و شوهر ناتاشا را میدید که به خانهشان آمده و میخواهد دختر ایرانی سفارش بدهد. بیدار میشد. به یاد ایران میافتاد. هرچه فکر میکرد، نام خیابانی را که دختر داییاش نسترن زندگی می کرد، به یاد نمیآورد. دوباره به خواب میرفت. خواب دستگاه خودکار را میدید که در اتاق نشیمن کار گذاشته بودند و او از آن میترسید. نادر میخواست با دستگاه خودکار پیتزا درست کند. به صدای آژیر آمبولانس که از شاهراه نزدیک میگذشت، از خواب بیدار شد.
نفس عمیقی کشید. چقدر خوب بود که فردا مجبور نبود به سر کار برود. و بعد دوباره غم از دست دادن عزیزی بر دلش چنگ انداخت. اما گریه نکرد. به نادر تلفن کرد و خبر بستن کارخانه را به او داد. نادر پرسید، “پس دستگاه خودکار چه شد؟ مگر سفارش نداده بودند؟”
“من چه میدانم. “
“پس فقط با کابوسش روح مرا و خودت را سوهان میزدی.”
“تقصیر من نبود.”
گوشی را گذاشت. زندگی عجیب خالی شده بود. آن که مرده بود، روزها و شبهای خالی برای رکسی به جای گذاشته بود.
روی راحتی اتاق نشیمن دراز کشید. به یاد همزادش افتاد. در دل گفت، “خوشا به حالش. چه شهامتی داشت. آن قدر زیردرختان ماند تا برگها او را مدفون کردند. و من…”
سعی کرد به آینده فکر نکند. اما آینده مثل همان ماشین خودکار بود. که بود و نبود. قرار بود بیاید. هم میآمد، هم نمی آمد.
روز پشت روز و شب پشت شب آمد و رفت. یازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت. رکسی که حالا دوباره ریحانه شده بود و نام رکسی در خاطرهاش گم گشته بود، در بیمارستانی در این شهر درگذشت. شوهر و پسر وعروسش که پس از شش سال ازدواج هنوز نمیخواست بچه دار شود، در کنارش بودند. هیچ نمیدانستند در درون او چه میگذرد. دستانش گاهی به سوی نامعلوم دراز میشد. فقط میدیدند که لبخندی بر چهرهاش نشسته است. ریحانه در همان پارک معهودش بود. پارکی که شش سال و پنج ماه و سه روز از کنارش گذشت و هر روز آرزو کرد که ساعتی در سایه درختان و آن محوطه باز بنشیند و به صدای پرندگان گوش کند. ریحانه حال زیر درختان روی تکه چمن سبزی دراز کشیده بود و منتظر بود که برگ درختان رنگ عوض کنند و با باد مختصری بر او ببارند. ریحانه همزاد خود را دید. به روی او لبخند زد و سلام کرد. پیمان سلامش را شنید و گفت، “بابا ریحانه سلام می کند.”
“به کی؟ به من؟”
همزاد گفت، “به تو نه. به من.”
متن انگلیسی این قصه در مجله دندلاین (Dandelion) ویژه شعر و قصه، شماره ۲۶ سال ۱۹۹۷ منتشر شده است.
مهری یلفانی متولد همدان است. دوره ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش به پایان برد و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت و در رشته مهندسی برق از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به مدت بیست سال به عنوان مهندس برق در وزارت نیرو، سازمان آب و برق خوزستان و شرکت سیمان تهران کار کرد. مهری یلفانی نوشتن را از دبیرستان شروع کرد و در ایران یک مجموعه قصه کوتاه با عنوان «روزهای خوش» و یک قصه بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد.
مهری یلفانی در سال ۱۹۸۵ به خاطر فرزندانش ابتدا به فرانسه و سپس به کانادا مهاجرت کرد و هم اکنون در کانادا در شهرتورنتو زندگی می کند. داستان «لیلی بی مجنون» که پیش روی شماست قرار است در مجموعه «عصر پاییز در پارک» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ منتشر شود.
حاصل کار مهری یلفانی در خارج از کشور به شرح زیر است:
مجموعه داستان کوتاه «جشن تولد» انتشارات پر، امریکا | رمان «کسی میآید» نشر باران، سوئد | رمان «دوراز خانه» نشر ایران بوک، امریکا | مجموعه داستان کوتاه «سایهها» نشر افرا، کانادا | رمان «رقص در آینه شکسته» نشر نیلوفر، ایران | رمان «افسانه ماه و خاک» نشر روشنگران، ایران | رمان «دور از خانه» انتشارات شعله اندیشه، ایران | رمان «تصویر صفورا» انتشارات ارزان سوئد | مجموعه شعر «ره آورد» انتشارات روشنگران، ایران
از همین نویسنده:
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.