برای ندا آقا سلطان و مهسا امینی
نازلی سخن نگفت
یک دم در این زلال درخشید
و جست و رفت
احمد شاملو
تنها چراغ آشپزخانه روشن بود که انتهای اتاق ناهار خوری را با نوری کم روشن کرده بود. جایی که سرور نشسته بود، در نیمه تاریکی بود. چراغهای خیابان در لابلای برگ درختان تنومند گم بودند. پنجره بزرگ خانه مقابل روشنایی ملایمی از پشت پرده توری به بیرون میفرستاد. سایههایی که میرقصیدند و در پشت پنجره گم و پیدا میشدند. صدای موسیقی انگار از فاصله دوری شنیده میشد. اما از طبقه بالا صدای نواختن تار میآمد. آهنگی که گاه ترانهای آشنا را در ذهن سرور زنده میکرد. “امشب نوری در سر دارم.”.
حواس سرور به خانه مقابل نبود و. صدای تار که قطع شد، لحظاتی بعد امید وارد اتاق شد، اما انگار ضربات نواختن تار و زمزمه تصنیف هنوز در ذهن سرور ادامه داشت؛ و خاطراتی در او زنده میکرد که با غمی تلخ همراه بود. سرور امید را دید. دم در اتاق پذیرایی ماند و این و آن طرف و آن طرف را نگاه کرد. چراغ را روشن کرد. او را که دید، به طرفش آمد و پرسید، چرا توی تاریکی نشستی؟
سرور انگار که از بهتی نابه هنگام به خود آمده باشد، گفت، لطفاً خاموشش کن.
چرا؟
جواب نداد.
امید برگشت و چراغ را خاموش کرد و دو قدم جلوتر آمد و بعد با تردید جلوتر و روی مبلی نزدیک سرور نشست و خیره به او نگاه کرد. اتاق با نور چراغ خیابان در نیمه روشنایی بود.امید به ساعت مچیاش نگاه کرد و نگاهش روی ساعت ماند و بی آن که نگاه از ساعت بردارد، پرسید، آلان آنجا ساعت چند است؟
سرور به او نگاه کرد اما در حال و هوای خود بود. گفت، هنوز صبح نشده.
مثلا چنده.
سه و چهار صبح.
می خوای تا آنجا روز بشه اینجا بنشینی؟
سرور جواب نداد.
دوباره نگاهش به خیا بان بود و خانه مقابل. گهگاهی اتومبیلی میگذشت. هنوز سایههایی پشت پنجره گم و پیدا میشدند و صدای موسیقی دور و خفه به گوش میرسید. امید سربرگرداند و خانه مقابل را نگاه کرد.
صدای تلفن سکوت را شکافت. سرور مثل برق گرفتهها تکانی خورد و گوشی تلفن را برداشت. اما صدایش از اولین جمله تلخ بود.
نه. هنوز که نه.
…
سعی میکنیم.
…
آره، ممکنه. اما باز صبر میکنم.
…
حتماً. به محض این که تلفن کرد، میآییم. منتظر ما نباشید. شام بخورید.
…
ممنون. خیلی ممنون. خدا حافظ.
گوشی را گذاشت.
بازم نسترن بود؟
پس میخواستی کی باشد؟
نمیخوای بریم؟
بریم؟
خوب، آره. اینجا نشستن و منتظر بودن فایدهای نداره. اگر تلفن کرد، ما نبودیم پیام میگذاره.
اما من میخوام صدای خودش رو بشنوم.
صدای خودش؟
آره صدای خودش.
پس چرا؟
چرا چی؟
فکر میکنی اگر تا صبح اینجا بنشینی؟
سرور با حوصلگی گفت، کار دیگری از دستم برنمیآید.
امید با خشمی فروخورده گفت، هرکی خربزه میخورد، پای لرزش هم مینشیند.
منظورت جیه؟
خودت خوب میدانی منظورم جیه؟ خودت نشویقش کردی برود خاله و دایی و فک و فامیلمان را ببیند.
من تشویقش نکردم، یعنی قبلاً میکردم. اما خوب، پولش نبود. این بار ماموریت گرفت و رفت. اما من تشویقش نکردم، روزنامه نگاری بخواند؟ خودش خواست. بورسیه به آن مهمی را گرفته بود، خُب اگه قبول نمیکرد، حماقت بود. نبود؟ خودت این را بهاش گفتی. نگفتی؟
اما تو بودی که همهاش از ریشههاش باهاش صحبت میکردی. از همان بچهگی. اصرار میکردی که فارسی یاد بگیرد. قصههای فارسی برایش میخواندی. تو بودی که اگر فارسی حرف نمیزد، جوابش را نمیدادی. تو نبودی؟
آره من بودم.
خوب. حالا باید تحمل کنی.
سرور ناگهان صدا را بلند میکند.
تحمل کنم؟ چی را تحمل کنم؟
که برود و ریشههایش را پیدا کند.
اما تو انگار نمیفهمی. اخبار را نگاه نمیکنی. نمی خوانی. انگار که نازلی رفته جزیره هاوایی که خوش باشد. انگار رفته ماه عسل.
نه نرفته هاوایی و ماه عسل. رفته ایران که گزارش تهیه کند. آره بهاش افتخار میکنی که برای فلان و بهمان روزنامه معتبر گزارش تهیه میکند. به همه پز میدی.
تو پز نمیدی؟ تو که وقتی شروع میکنی دیگه نمیخوای تمامش کنی. تو که آتشت همیشه تند تره.
من هم از تو تقلید میکنم.
اما تقصیرها همه به گردن من است.
امید از جایش بلند شد و با صدایی خشم خورده تقریبا فریاد زد، بس کن. تو را به خدایی که میپرستی بس کن.
و پس از لختی که دوبار طول اتاق پذیرایی و ناهار خوری را رفت و برگشت، صدا را پایین آورد و گفت، پاشو بریم خانه فرهاد. برگردیم نصف بیشتر شب گذشته. آنجا هم روز شده. شاید شب رفته خانه یکی از دوستاش و نتوانسته تلفن بزنه. خودت که میشناسیش. زیاد هم در بند آن نیست که هر روز بهات تلفن بزنه. مگه این مدتی که رفته هرروز تلفن زده؟ ها؟ تلفن زده؟
نه نزده. اما من به سیمین تلفن زدم و ازش خبر داشتم.
خب شاید یک جایی بوده که نتوانسته به سیمین هم تلفن بزنه. من میرم بالا لباس عوض کنم. تو هم پاشو حاضر شو بریم. ساعت داره ده می شه. بیچارهها لابد تا حالا شام نخوردند. پشت پنجره ایستاد و گفت، انگار هنوز دارند می رقصند. شاید هم شام خوردند.
زنگ تلفن دوباره در خانه طنین انداخت.
سرور دوباره از جای پرید. گوشی را برداشت. اما هنوز کلمه الو از دهانش بیرون نیامده. کلمات در دهانش یخ بستند.
نه. هنوز خبری نیست.
….
سعی می کنم. اگه تونستم، حتماً. اما شما شامتان را بخورید. ما هم اگر آمدیم.
…
فعلاً خدا حافظ.
گوشی را روی میز گذاشت.
و همان طور که به پنحره آن سوی خیابان چشم دوخته بود، حضور امید را از یاد برده بود و انگار برای دل خود حرف میزد، گفت، گاهی وقتها آرزو میکنم کاش جای یکی از آن ها بودم. منظورم آدمهای آن میهمانی نیست. مثل یک آدم معمولی که دلخوشیهای معمولی دارد. اما من نمیدانم چرا هیچ وقت راضی نیستم، هیچ وقت شاد نیستم. دلم فقط به نازلی خوش است. اما همهاش میترسم. مثل همان وقتها. آره همان وقتها هم همیشه به آدمهای معمولی حسودیم میشد. اما نمیتوانستم مثل آنها باشم. همیشه دلم میخواست یک کاری بکنم. اما نشد. و حالا نازلی… حتماً همان رویاهای مرا و شاید تو را در سر دارد. آره، خوش به حال آنها که بی دل و بی غماند. به قول معروف دنیا را آب ببرد، آنها خواب. اما من…
امید که از پنجره دور شده بود، به طرف سرور برگشت و روبروی او ایستاد و با خشمی که تلاش میکرد، کنترل کند، گفت، خودت مگر چه گلی به سر خودت زدی. تو هم مثل همه هستی. بیخود خودت را تافته جدا بافته نکن. فکر میکنی چه کار باید کنند؟ مثل تو دایم زانوی غم بغل کنند و به سر خود بزنند که چرا این جور شد؟ چرا آن جور شد؟ خیال میکنی اگر تو به فکر آخر و عاقبت دنیا نباشی دنیا یک روزه کن فیکون میشه. تا بوده و بوده همین بوده و همین خواهد بود. هیچ کس هم برای غم و غصههای من و تو تره خرد نمیکنه. خیلی هم ادا در بیاوری دورت خط میکشند و باید توی تنهایی خودت بپوسی.
امید نفسی تازه کرد و ادامه داد، هرچی فکر میکنم، میبینم ما که اینجا زندگی بدی نداریم. از هیچ شروع کردیم اما توانستیم روی پای خودمان بایستیم. به خانهات نگاه کن. چی از دیگران کم داری. چرا قدر آن چه را داری نمیدانی؟
این خانه؟ این را که با پولی که اینجا درآوردیم نخریدیم. ما اینجا خیلی زرنگ بودیم فقط میتوانستیم گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون. همیشه هشت مان گرو نه مان بود. اگه آن چه از مال پدرت بهات نمیرسید، کجا میتوانستی تو این محلهها خانه بخری؟ ما هرچی داریم از آنجا داریم. اینجا فقط …
خب، ادامه نده. آره باید تا آخر عمر شاید هم بیشتر قسط بدیم. اما باز هم باید خوشحال باشیم ونباید خودمان را از دیگران جدا کنیم. بعلاوه، خودت خواستی دخترت روزنامه نگار بشود و کاری برای بشریت بکند. بشریت. این کلمهای که روزی ما همه زندگیمان را برایش قربانی میکردیم. خب، ما خودمان هم جزیی از بشریت بودیم و یا هستیم. و حالا نمیدانیم نازلی عزیزمان کجاست؟ گرفتار شده. ماشین بهاش زده. دزدیدنش. خدا میدانه. مثل آن دختران بی گناه. آره شاید همان خدایی که بهاش اعتقاد نداریم میداند نازلی عزیزمان کجاست. فقط باید به او پناه ببریم و از او کمک بخواهیم. خواهرت هم ازش خبر ندارد. از صبح که از خانه بیرون رفته ازش هیچ خبری ندارد. تلفن دستیاش هم خاموش بوده. مگه نه. همه این چیرها را خودت گفتی. نگفتی؟
سرور با خشمی فروخورده گفت، آره، گفتم. به تو نمیگفتم به کی باید میگفتم؟
خب، پس میدانی که خواهرت هم هیچ خبری ازش ندارد. بهتره فکرهای بد را از سرت بیرون کنی. بریم خانه فرهاد. لااقل یک چند ساعتی سرت گرم میشه. برگردیم، آنجا روز شده. تلفن میکنی شاید برگشته باشه.
تو اگه میخوای برو. آره منتطرت هستند. منتظر خودت هم نباشند، منتظر تارت هستند. داشتی تمرین میکردی. برو براشان تار بزن.
حالا دیگه تاز زدن من هم برات مسئله شده؟
چه مسئلهای؟ خوبه خودت بهتر از هر کس میدانی که من تشویقت کردم تا دوباره شروع کردی.
آره میدانم. بهتره این حرف ها را کنار بگذاریم و اونا رو بیشتر منتظر نگذاریم. راستش من با همین نغمههای تاره که غم و غصههایم را فراموش میکنم. تو هم میگفتی تو روحیه تو هم تاثیر داره.
معلومه که تاثیر داره. اما نه امشب.
امشب؟ امشب مگر با شبهای دیگه چه فرقی دارد؟. ما از این شبها زیاد داشتیم. خودت یا شاید بهتر است بگویم خودمان اینطوری بزرگش کنیم.
اما من همیشه نگرانش بودهام.
نگرانش بودی. اما نشان ندادی. او هم اهمیت نمیداد. به راه خودش رفت.
به راهی که من و تو جلوی پایش گذاشتیم. از همان کودکی.
اما تو بودی که بیشتر از ریشههاش باهاش صحبت کردی. از مامان بزرگ و بابا بزرگش…
سرور حرف او را قطع کرد.
از پدر و مادر تو هم می گفتم. از خواهرت که …
آره. میدانم. اما کاش اززهره نمیگفتی.
یعنی نباید میدانست که عمه جوانش را اعدام کردند.
امید انگار باز با خود حرف میزد گفت، عمه جوانش را از خیابان، ار کنار مادر و خواهر کوچکش کشیدند و توی ماشین انداختند و بردند و دوماه بعد خبر اعدامش را توی روزنامه و تلویزیون به گوش پدر و مادرش رساندند. آره، شاید اگه نمیدانست بهتر بود. خیلی بهتر بود. اما تو به رویاهاش بال و پر میدادی. یادت میآد وقتی بورس روزنامه نگاری گرفت، براش جشن گرفتی. یادت رفته؟ مهندسی هم می توانست بخواند. تو بودی که گفتی، مهندسی دنیای محدودیه. فقط باید سروکارت با عدد باشه. اما روزنامه نگاری…
و تو هم گفتی، با مهندسی فقط باید به سرمایه داری خدمت کنی. باید بنده و اسیر شرکتهای کله گنده باشی. آره، من دلم میخواست روزنامه نگار نشنال ژئوگرافی بشه و بره دنیا رو بگرده. نه که روزنامه نگار این روزنامه هایی که معلوم نیست سرشان تو آخور کدام سرمایهدارگردن کلفتی است. یادت میآد که نازلی از نو جوانی چقدر به سفر رفتن و خاطره نوشتن علاقه داشت. چرا باید بچهمان را محبور به تحصیل در رشتهای میکردیم که چندان علاقهای نداشت. مثلا خودت دوست داشتی پزشک بشی؟ نداشتی. پدر ومادرت خواستند. تو هم پزشک شدی اما اینجا ادامه ندادی. ترجیح دادی راننده تاکسی بشی اما پزشک نباشی.
آره. حق با توست. اما همه حقیقت هم این نیست. اینجا هم تلاش کردم اما نشد. منم ولش کردم. آخر آن روزها، وقتی تازه آمده بودیم، یادت که هست، تا یک چند سالی هنوز امید داشتیم که برگردیم.
آره همان امیدها بود که من دلم میخواست نازلی فارسی حرف بزنه. دلم نمیخواست وقتی برمیگرده مثل کرو لال ها باشه و بچه های قوم و خویش مسخرهاش کنند.
اما برنگشتیم. یکی دوسال شد، چهار پنج سال و بعد ده سال و بعد بیست سال. بعد….
خب، حالا فایده این حرف ها چیه؟
فایده که هیچ. اما ضررش اینه که تو اینجا نشستی و منتظر که تلفن زنگ بزنه و از نازلی خبر بگیری.
کار دیگری از دستم برنمیآد. فکر میکنی میتوانم بیایم توی آن جمع، برقصم و بخوانم و لطیفه گوش کنم؟ فکر میکنی این دل بی صاحب میگذاره من یک لحظه یادم برود که نازلی ام کجاست؟ و چه میکنه. فکر میکنی این فکرهای ویران کننده راحتم میگذارند که یک دهن با ساز تو برایشان بخوانم؟ نمیتوانم. باور کن نمیتوانم. میخواهی فریاد بزنم که نمیتوانم.
امید دستش را روی شانه سرور گذاشت و با مهربانی او را نوازش کرد و مثل کسی که فقط برای خود حرف میزند، گفت، اما من دلم روشنه که نازلی زنگ میزنه و خبر میده الان کجاست. نازلی دختر باهوشیه. دختری که از دانشگاه هاروارد بورس تحصیلی بگیره، بلده چه کار کنه که خودش را گرفتار نکند. اگه امشب زنگ نزند، فردا زنگ میزند. خودش میداند، من و تو نگرانش هستیم. بچه که نیست. میداند برای ما چه ارزشی دارد. میداند همه زندگی ما در وجود او خلاصه میشود. مگر من و تو بارها داستان فرارمان را برایش تعریف نکردیم. مگر نگفتیم یک سالش بود که مجبور شدیم شبانه فرار کنیم. مگر نگفتیم توی کوههای پوشیده از برف کردستان نزدیک بود از بغل تو بیافتد و برود ته دره. او که همه این چیزها را میداند، هیچ وقت بی گدار به آب نمیزند. حتما تلفن میزند و به ما خبر میدهد.
و پس از سکوتی که مثل سرب سنگین بود، با صدایی خسته که به زحمت شنیده میشد، ادامه داد، حتی اگر گرفتار شده باشد، باز هم این امکان را دارد که تلفن بزند. من امید دارم که…
نه این حرف را نزن. من دلم روشنه که تا صبح نشده تلفن میزند. از دیروز همهاش به خودم میگفتم، خوش به حال فردا.
فردا؟ منظورت چیه؟
منظورم امروز بود. میدانستم تلفن میزند و خبر برگشتش را میدهد. گفته بود، امروز تلفن میزند و میگوید، با کدام پرواز میآید. آره همهاش توی دلم تکرار می کردم، خوش به حال فردا.
امید انگار که پرسشی در ذهن داشته باشد، گفت، فردا…
و سرور ادامه داد، آره، فردا. فردا برای من همیشه پر از امید بوده. برای همین هم وقتی تو میخواستی برای خودت نام مستعار انتخاب کنی، من امید را پیشنهاد میکردم. شاید اگر پسری هم داشتم او راهم امید مینامیدم.
امید انگار که از خلسه بیرون آمده باشد، گفت، پس تو همیشه امیدواری؟
آره من همیشه امیدوارم.
پس چرا راه نمیافتی برویم میهمانی نسترن و فرهاد؟
خودت که میدانی. من منتظر تلفن نازلی ام.
امید به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد. نسیم خنک پاییزی همراه با صدای بلند و شاد موسیقی اتاق را در نوردید.
صدای زنگ تلفن با موسیقی شاد در هم آمیخت.
سرور همان طور که چشم به خانه مقابل داشت که در پشت پنجره سایههایی دست در دست هم با موسیقی بلند و شاد و تندی می رقصیدند، گوشی تلفن را برداشت.
۹ سپتامبر ۲۰۱۲
از همین نویسنده:
مهری یلفانی متولد همدان است. دوره ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش به پایان برد و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت و در رشته مهندسی برق از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به مدت بیست سال به عنوان مهندس برق در وزارت نیرو، سازمان آب و برق خوزستان و شرکت سیمان تهران کار کرد. مهری یلفانی نوشتن را از دبیرستان شروع کرد و در ایران یک مجموعه قصه کوتاه با عنوان «روزهای خوش» و یک قصه بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد. مهری یلفانی در سال ۱۹۸۵ به خاطر فرزندانش ابتدا به فرانسه و سپس به کانادا مهاجرت کرد و هم اکنون در کانادا در شهرتورنتو زندگی می کند. داستان «لیلی بی مجنون» که پیش روی شماست قرار است در مجموعه «عصر پاییز در پارک» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ منتشر شود. حاصل کار مهری یلفانی در خارج از کشور به شرح زیر است: مجموعه داستان کوتاه «جشن تولد» انتشارات پر، امریکا | رمان «کسی میآید» نشر باران، سوئد | رمان «دوراز خانه» نشر ایران بوک، امریکا | مجموعه داستان کوتاه «سایهها» نشر افرا، کانادا | رمان «رقص در آینه شکسته» نشر نیلوفر، ایران | رمان «افسانه ماه و خاک» نشر روشنگران، ایران | رمان «دور از خانه» انتشارات شعله اندیشه، ایران | رمان «تصویر صفورا» انتشارات ارزان سوئد | مجموعه شعر «ره آورد» انتشارات روشنگران، ایران
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.