مسافر که خدانگه دار گفت و  از پله قدم به کوچه گذاشت و راه افتاد، زن در خانه را بست و به درون آمد، به نظرش آمد شبحی را از خانه بیرون فرستاده است. سکوت خانه، دل زن را آزرد. به  ایوان رفت. مرد هنوز روی ایوان نشسته بود. سیگارش خاموش بود. به شبحی می ماند که در نیمه تاریکی ایوان نشسته بود و دلهره می پراکند. شب آخر های تابستان بود. کوه را نوری نامریی روشن می کرد. ماه در آسمان پیدا نبود. اما نور بود. انگار خورشید ته مانده نور تابستانش را در کوه و دره به جا گذاشته بود و دل از روز نمی کند که برود.. تب و تابی درون زن بود که به بیرون درز نمی کرد. روی صندلی نشست و دل به سکوت خانه داد و مرد که در نیمه تاریکی ایوان نشسته بود، سکوت را سنگین تر می کرد. از دورها اما صدای شهر به گوش می رسید. صدای  پسرکی که میوه خود را عرضه می کرد.. پسرک را می شناخت .در صدایش التماسی بود که خشمی آن را خدشه دار می کرد.  همراه پدر پیرش و با چرخ میوه در کوچه پسکوچه های آن نواحی می چرخید و میوه و سبزیجات و صیفی جات فصل را فریاد می کرد. زن بارها از او میوه و سبزیجات فصل را خریده بود. چه شده بود که هنوز در خیابان بود؟ لابد متاعش به فروش نرفته بود. پسرک سری بزرگ و اندامی شکننده داشت. صدای پسرک چهره مسافر را در ذهن تداعی می کرد.

مرد بی آن  که نگاه از دورها  برگیرد و بی آن که به زن نگاه کند، گفت، رفت؟ و بی آن که منتظر بماند، ادامه داد، نباید

می گذاشتی برود

زن خواست بگوید، من هم همین نظر را داشتم اما تو..

جمله را در ذهن خود دنبال نکرد. وقتی نمی توانست بیانش کند…

همیشه همین جور بود. بگو مگوها در ذهنش بود.

سکوت نشسته بینشان سنگین تر شد، مثل شب که آمده بود، بی آن که آمدنش را زن حس کرده باشد. اما شب همیشه پایان نبود. آغاز هم نبود. شب بیشتر سکوت سنگین درون خانه بود.

 زن می دانست که به زودی صداها کمتر و کمتر می شود. اما سکوت هرگز خودی نشان نمی دهد و اتومبیل ها و کامیون ها از خیابان اصلی می گذشتند و مثل فریادی سکوت شب را در درون خانه او می شکافتند و تکه پاره می کردند. سکوت در دورها بود، در بلندای آن کوه. و کوه دوباره مسافر را به یاد زن  انداخت و نگاهش وقتی که او را ترک می کرد. به  شب فکر کرد که خیالات با خود می آورد. و آن شب که بسیار درازتر از شب های دیگر خواهد بود. حتی از شب های بلند زمستان.

 

+       +          +

 

به صدای زنگ خانه زن دم در رفته بود و در را باز  کرده بود.

زنی که در خانه شان را زده بود، مسافری بود که سراغ همسایه قبلی شان را گرفته بود.

پرسیده بود، بهار؟

زن گفته بود. بهار از اینجا رفت.

مسافر ساکی را که در دست داشت، زمین گذاشته بود و  فقط نگاه کرده بود و نپرسیده بود کی؟ یا کجا؟

زن گفته بود، یعنی لازم دیده بود که بگوید، چند روز پیش و منتظر مانده بود که نشانی اش را بپرسد و یا لااقل بپرسد، نشانی اش را می دانید. هیچ نپرسیده بود. گفته بود، اجازه می دهید بیایم تو. خسته ام. باید…

آره خسته بود و ادامه نداده بود. زن دریافته بود که لابد به دستشویی نیاز دارد. و داشت. به درون خانه که آمد ساکش را دم در گداشت و پرسید. دستشویی…

زن نگذاشت ادامه دهد. دستشویی توی حیاط را نشانش داده بود. مسافر به حیاط  رفته بود و زن در خانه را بسته بود. به آشپرخانه رفته بود. کتری را روی  چراغ گذاشت که چایی درست کند. چای عصر. نه برای مسافر. مسافر از دستشویی که بیرون می آمد، می رفت. این دریافت زن بود. به راهرو آمد و منتطر ماند. مسافر مدتی در حیاط مانده بود.  به راهرو که آمد،. دست و روی شسته بود. لبخندی محو روی چهره اش بود.

گفت، حیاط بزرگی دارید. اما باغچه ها…

و ماند.

زن دردل گفت، بی گل و گیاه.

مسافر گفت، در تهران از این خانه ها دیگر پیدا نمی شود و شاید هم بشود اما از ما بهتران ها…

و لختی ماند.

زن فقط نگاهش کرد.

و به بهار فکر کرد که هم نام دخترش بود. دختری که سال ها پیش رفته بود، رفته بود که برگردد و برنگشته بود.

مسافر گفت، خیلی خسته شدم. و ماند. به چهره زن خیره شد که در سکوت خود غرق بود.

و بی اختیار ادامه داد،  سفر طولانی بود.

زن هیچ نگفت  فقط  نگاهش کرد. اما نگاهش به او هم نبود. به نا معلوم خیره بود.

مسافر گفت، اتوبوس توی راه خراب شد. قرار بود قبل از ظهر برسم.

زن گفت، بهار از اینجا رفت.

مسافر گفت، قرار بود بهار بیاید دنبالم. نشانی اینجا را داده بود.

زن گفت، اینجا؟

مسافر گفت، آره، از اینجا خیلی تعریف می کرد. از کوهی که از پنجره اتاقش پیدا بود.

زن گفت، کوه… و ماند.

بهار همیشه می گفت، من عاشق این کوهم. هرجا بروم بر می گردم همین جا. رفنه بود که برگردد،…

صدای سوت کتری بلند شد. زن خیالات را رها کرد.  به آشپزخانه رفت. زیر کتری را کم کرد. چای دم کرد. برگشت که از آشپزخانه بیرون رود. مسافر نشسته بود روی صندلی پشت میز آشپزخانه.

گفت، آشپزخانه بزرگی دارید. چقدر هم دلباز. چه پنجره بزرگی دارد. و آن درخت. چقدر قشنگ است. لابد همین جا غدا

می خورید.لابد بهار هم…

زن نگاهش کرد و هیچ نگفت. بهار؟  کدام بهار…

بهار همیشه می گفت، هیچ وقت خانه را نفروشید. نگذارید خرابش بکنند و به جایش لانه زنبور بسازند. من برمی گردم.

برنگشته بود. نوشته بود، نمی توانم برگردم. شوهرم و بچه ام….

مسافر گفت، بهار عاشق این خانه بود. چطور شد که رفت؟

و پس از لختی ادامه داد، تعجب می کنم که رفت.

زن باز ساکت بود. بهار گفته بود، خانه را دوست دارم. اما باید بروم. رفته بود و هنوز برنگشته بود…

مسافر گفت، شاید بعضی ها دیوانه اند و جای تنگ و شلوغ را دوست دارند. اما این طور نیست. وسعت و فراخی را همه دوست دارند.خانه ای بزرگ و روشن با درختی پشت پنچره آشپزخانه. اما با شرایط نمی شود جنگید. آدم ها به جایی که زندگی می کنند وابسته می شوند و شرایط هم هست…

و ادامه نداد.

زن کنار اجاق خوراک پزی ایستاده بود. چای که دم کشید. در سه لیوان بزرگ دسته دار چای ریخت و به مسافر گفت، برویم روی ایوان. شوهرم روی ایوان نشسته و منتظر چای عصر است. بعد از خواب بعدازظهر حتما باید یک چای تازه دم بخورد.

مسافر گفت، مزاحم نباشم.

زن گفت، مزاحم؟ نه. اما شوهرم….

ادامه نداد.

مسافر ادامه داد، می دانم.. زحمت را کم می کنم.

و پس از لختی بی اختیار زیر لب ادامه داد، اما کجا؟

زن هیچ  نگفت. مسافر را جلوتر ازخود  به ایوان فرستاد. مرد پشت به آنان روی راحتی نشسته بود و سیگار می کشید. برگشت و با دیدن مسافر نیم خیز شد اما زود نشست. انگار  که توان ایستادن نداشت.

زن گفت، خانم  به خیال آن که بهار…

زن سلام کرد. مرد به زن نگاه کرد و زیر لب جواب سلام زن را داد و گفت، بهار؟ کدام بهار؟

مسافر گفت، بهار دوست من بود و ادامه داد،  مزاحم نباشم. به کوه مقابل چشم دوخت و ماند. گفته اش نیمه تمام ماند.

زن گفت، لطفا بنشینید.

مسافر نشست اما نگاهش را از کوه مقابل برنداشت.

زن سینی چای را روی میز گذاشت. مرد در صندلی خود جابجا شد. هیچ نگفت. دود سیگار را بیرون داد و در خیال خود بود.

مسافر گفت، چه کوه قشنگی.  بهار همیشه از این کوه تعریف می کرد. می گفت، هیچ دلش نمی خواهد از این خانه نقل مکان کند. راستی چه شد که رفت.

زن و مرد به هم نگاه کردند و هیچ نگفتند.

زن در دل گفت، بهار من هم…

مسافر دوباره گفت، راستی چرا از این جا رفت و چشم به کوه دوردست داشت.

و پس از لختی ادامه داد، لابد کار…

سکوت  و کوه دوردست بینشان نشست و حرف را پس فرستاد. زن در دل گفت، بهار من هم رفت که برگردد.

زن گفت، چایتان سرد شد و لیوان خود را برداشت و به لب برد و به مسافر نگاه کرد که دست دراز کرد و چای را برداشت اما نگاهش به کوه بود. خورشید پیدا نبود اما کوه و قله آن را نوری روشن می کرد. دره و باغات دره در سایه بودند. مسافر چشم از قله برنمی داشت.

 سایه که سیاه تر شد.  مسافر گفت، دارد شب می شود و ماند.

چایش را به آرامی می نوشید. نگاهش هم چنان به دورها و کوه و دره بود که تاریکی هردو را می بلعید. چایش را در سکوت نوشید. ایستاد. اما بیشتر مایل بود نشسته بماند. خستگی مثل جسمی سنگین بر تنش و پاهایش آویزان بود. نگاهی به دور و بر خود کرد. انگاردنبال چیزی می گشت. دوباره به کوه نگاه کرد و گفت، چه چشم انداز زیبایی.

مرد هیچ نگفت. زن لیوان ها  را در سینی گذاشت. و ایستاد. مسافر هم ایستاده بود. به مرد خداحافظ گفت. رسمی و سرد و از زحمتی که داده بود، پوزش نخواست. دوباره به کوه نگاه کرد و جمله چه کوه با عظمتی هنوز در ذهنش می رفت و می آمد. چراغ هایی در دره سوسو می زدند. به داخل ساختمان رفت. باز نگاهی به اطراف کرد. زن به دنبال او بود.

.مسافر ساک خود را از دم در برداشت. زن در خانه را برایش باز کرد. مسافر روی پله خانه به کوچه ایستاد و گفت، ممنون. اما نگاهش و چهره اش هیچ نشانی از سپاس نداشت. انگار می گفت، چرا  بهار از خانه شما رفت؟ در چهره اش تلخی بی سرو سامانی بود. زن ساکت بود. از مسافر نپرسید شب را کجا سر می کند. به خیالش هم نرسید که بپرسد. انگار مسافر به خانه اش برمی گشت که فقط چند کوچه دورتر از خانه او بود.

می ۲۰۱۷

بازنویسی

آگوست ۲۰۱۷

از همین نویسنده:

روز مبادا – داستان کوتاهی از مهری یلفانی


مهری یلفانی متولد همدان است. دوره ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش به پایان برد و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت و در رشته مهندسی برق از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به مدت بیست سال به عنوان مهندس برق در وزارت نیرو، سازمان آب و برق خوزستان و شرکت سیمان تهران کار کرد. مهری یلفانی نوشتن را از دبیرستان شروع کرد و در ایران یک مجموعه قصه کوتاه با عنوان «روزهای خوش» و یک قصه بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد. مهری یلفانی در سال ۱۹۸۵ به خاطر فرزندانش ابتدا به فرانسه و سپس به کانادا مهاجرت کرد و هم اکنون در کانادا در شهرتورنتو زندگی می کند. داستان «لیلی بی مجنون» که پیش روی شماست قرار است در مجموعه «عصر پاییز در پارک» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ منتشر شود. حاصل کار مهری یلفانی در خارج از کشور به شرح زیر است: مجموعه داستان کوتاه «جشن تولد» انتشارات پر، امریکا | رمان «کسی می‌آید» نشر باران، سوئد | رمان «دوراز خانه» نشر ایران بوک، امریکا | مجموعه داستان کوتاه «سایه‌ها» نشر افرا، کانادا | رمان «رقص در آینه شکسته» نشر نیلوفر، ایران | رمان «افسانه ماه و خاک» نشر روشنگران، ایران | رمان «دور از خانه» انتشارات شعله اندیشه، ایران | رمان «تصویر صفورا» انتشارات ارزان سوئد | مجموعه شعر «ره آورد» انتشارات روشنگران، ایران

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)