یا چرا بایستی از ویتگنشتاین بزرگ یاد بگیریم تا بر دور باطل فردی و جمعی و بر تولید مداوم جملات مُهمل و بی معنا در سیاست و اندیشه ایرانی و در نظرات خودمان رهایی بیاییم!

توضیح اولیه:« من در دوران تحصیلم در سی و اندی سال پیش در آلمان/فرانکفورت در رشته ی روانشناسی و با موضوع محوری روانکاوی و روانشناسی بالینی، از ترم پایانی دوران کارشناسی ارشدم در عرصه ی روانشناسی شروع به تحصیل در رشته ی دومم یعنی در رشته ی فلسفه کردم و چندسالی فلسفه در کنار کار و دوران تخصصی روان درمانگری خواندم، بی انکه این رشته فلسفه را به پایان برسانم. زیرا می خواستم به فلسفه ی نهفته در پشت مباحث روانکاوی و روان درمانی بهتر پی ببرم و کلا شیوه ی اندیشیدن و نقد را بهتر یاد بگیرم. از آنزمان نیز یعنی تقریبا نزدیک به سی سال است که من در کنار روانشناسی و روانکاوی با فلسفه و نظرات فلسفی مدرن/پسامدرن درگیرم. بویژه از بیست سال پیش که با نظرات و شیوه ی روانکاوی لکان آشنا شدم و شروع به استفاده از آن در نقد و در کار عملی روان درمانی کردم، مجبور شدم هرچه بیشتر فلسفه ی ساختارگرایانه و پساساختارگرایانه بخوانم تا هم او را بهتر درک بکنم و هم بستر نظری و فکری را بفهمم که بر روی آن نظریه روانکاوی او بوجود امده است. جدا از انکه در کار عملی سعی در یافتن نقاط قدرت و ضعف این نظریه قوی و برای تولید تفکر و شیوه ی روان درمانی خودم کردم. زیرا بقول لکان «هر روانکاوی باید روانکاوی خویش را بیافریند» بی انکه مبانی اساسیش را نفی بکند. در این سی سال اخیر نیز یکی از نظریه های مورد علاقه ی من کتاب «رساله ی منطقی/فلسفی» از لودویگ ویتگنشتاین بوده است و در کل شخصیت و نظرات او. ازینرو سعی کرده ام در متن ذیل از این منظر و در حد یک مطلب عمومی برخی از گزاره های اساسی این کتاب چالشی مهم و این نظریه سخت و غامض و هنوز بحث برانگیز را تا حدودی باز بکنم و به کمک او معضلات زبانی و علل سترونی فرهنگ و زبانمان را بهتر توضیح بدهم. اینکه چرا ما باید اندیشیدن بیاموزیم و قادر به تولید زبانها و نقد و اندیشه هایی قوی و تمنامند و از یکسو شفاف و از سوی دیگر چندنحوی و تودرتو و رند و نظرباز باشیم. طبیعی است که من با این وجود نه خودم را فلسفه شناس یا ویتگنشتاین شناس می دانم. همانطور که من به تفکیک حوزه ها باور دارم و اینکه خوب است هر کسی در حوزه ی کاری خویش سخن بگوید. بنابراین این مطلب را در پیوند با نقدهای روانکاوانه ی من و برای تولید منظری متفاوت و فلسفی ببینید و بی انکه من هیچ ادعایی در مورد فلسفه داشته باشم. اما می دانم که یاد گرفته ام بیاندیشم و نقد بکنم و این توانایی را از جمله مدیون استادانی چون لکان، لودویگ ویتگنشتاین، هایدگر، کانت و نیچه و دلوز و غیره و آثارشان هستم. همانطور که می دانم هر اندیشه و نظری همیشه دارای کمبود و فقدانی است، چه به خاطر محدودیت های زبانی و نظری نویسنده ایی چون من، یا بخاطر محدودیتهای کلامی و زبانی یک زبان و فرهنگ چون زبان فارسی در حوزه ی اندیشیدن، و چه به خاطر محدودیتها و فقدانهای هر پدیده یا موضوع بشخصه. زیرا اندیشیدن را هیچگاه نمی توان کامل اندیشید و همیشه راهها و تاویلهای دیگری ممکن است. اینکه بقول ویتگنشتاین «همه چیز می تواند از نو نوشته بشود.». اینکه همیشه فقدانی دوگانه موجود است که به آن نظریه ی «دو کمبود» لکانی می گویند تا بتوان مرتب نقدها و تاویلهای نو افرید و یا از مسیر چالش و گفتگو هم نویسنده و هم متن و هم دیسکورس بحث و دیگران جلوتر بروند و قویتر بشوند. با این حال امیدوارم این متن ذیل و چالشی و نظربازانه بتواند با زبانی شفاف و همزمان بحث برانگیز شما را وارد یکی از معضلات عمیق زبانی و فرهنگی ما بکند و اینکه چرا گرفتار سترونی و دور باطل هستیم و یا چرا نمی توانیم هنوز قوی و راهگشا بیاندیشیم و بیافرینیم. اینکه چرا زمان جایگزینی نسلها و ورود چنین نسلها و قدرتهایی فرارسیده است که هرچه بیشتر می توانند تمنامندانه سوال بکنند و تاویلهای نو و راهگشا به سوی رنسانس جمعی بیافرینند و دور باطل جمعی و در حوزه های مختلف را بشکنند. امیدوارم این منظر نو باعث تولید بحثها و نقدهای دیگر بشود. زیرا اندیشیدن عملی جمعی است.»

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

لودیگ ویتگنشتاین جوان در کتاب فلسفی مهمش به نام «رساله ی منطقی/فلسفی» ازین موضوع مهم حرکت می کند که جهان بشری ما یک جهان «زبانمند» است. یعنی ما با واقعیت محض یا شیی محض در ارتباط نیستیم بلکه با یک واقعیت زبانمند و ارتباطات زبانی میان اشیا و رخدادها، یعنی با امور مسلم و غیره روبرو هستیم. ازینرو جمله ی اول یا گزاره ی اولی از شش گزاره ی اصلی این کتاب با این شروع می شود که:

۱. «جهان تمامی آن چیزهایی است که موضوع یا امر واقعی است.»
The world is everything that is the case.
Die Welt ist alles, was der Fall ist.

اینکه وقتی من و شما در مورد دنیا و جهان فکر می کنیم، می دانیم که مثلا زمین گرد است و چهار فصل داریم و اسمان یا ستارگان و سیارات در ارتباط با یکدیگر وجود دارند.

ویتگنشتاین اما سپس گام بعدی و متفاوتی برمی دارد و ما را وارد منظری کاملا جدید می سازد. او در گزاره ی همپیوند دومش می گوید که:

۲: جهان تمامیت امور واقعی است و نه تمامیت اشیاء.
The world is the totality of facts, not of things.
Die Welt ist die Gesamtheit der Tatsachen, nicht der Dinge.

اینکه ما با واقعیت عینی یا با خود شیی محض اصلا سروکار نداریم بلکه با روابط و امور مسلم یا پیوندهای میان نامهایی در ارتباطیم و این روابط برداشت ما را از جهانمان می سازند. اینکه مثلا جهان ما از سنگ و درخت و چراغ قرمز و افتاب و جنس مخالف و غیره تشکیل نشده است بلکه ما اصولا سنگ را سنگ می بینیم چون سنگ در پیوند با مباحث زبانی و خویشاوند خویش چون زمین و خاک و غیره است. ما هر پدیده ایی را در پیوندش با پدیده های دیگر می بینیم و می فهمیم. همانطور که معنای کلمه در جمله و در پیوند با دیگر کلمات و نوع ساختار جمله ساخته می شود. یا وقتی می گوییم او زن است، با زن واقعی سراغ نداریم بلکه با تصویری و مدلی از واقعیت زنانه بر اساس فرهنگ و زبان خویش سراغ داریم. زیرا نمی توان تصویری از زن و زنانگی داشت بدون انکه تصویر از قطب مقابلش مرد و از مردانگی داشت و هر دو ی اینها ناشی از نوع برداشت فرهنگ و زبان ما از این مباحث است. به این خاطر وقتی زن و مرد شرقی وارد جهان مدرن می شوند، دچار شوک فرهنگی یا دوپارگی فرهنگی و روحی می گردند. زیرا مفاهیم زن و مرد یا مفاهیم روابط جنسی و جنسیتی کاملا متفاوت هستند.

یعنی انچه ما از جهان درونی و بیرونیمان می دانیم، چه به عنوان فرد یا چه به عنوان جمع، در واقع یک «مُدل زبانی از واقعیت» است و این مُدل زبانی بایستی بر این اساس سنجیده بشود که چقدر خوب یا راهگشا می تواند این واقعیت زبانی را تشریح و بررسی بکند و یا تغییر بدهد. همانطور که تصویرش از واقعیت زبانی بایستی بر اساس ان امور واقعی قابل نقد و بررسی باشد.

ازینرو بقول ویتگنشتاین « هر تصویر و هر جمله مُدلی از واقعیت است.» و بنابراین وقتی جمله ات و زبانت مُدلی و تصویری قوی از واقعیت زبانمند نباشد، آنگاه محکوم به آن هستی که چرت و پرت بگویی و چرت و پرت بیافرینی و لنگ در هوا بمانی.

یا به این خاطر ویتگنشتاین می گوید که «مرز جهان ما مرز زبان ما است». بنابراین وقتی جهانت و خودت در دور باطل یا در سترونی گرفتار هستی، به این خاطر است که جهان زبانمندت و برداشت زبانمندت یا در نهایت زبانی که بکار می بری، یک زبان احمقانه و گرفتار سترونی و بی معنایی و تکرار باطل است. یا ازینرو بقول ویتگنشتاین «جهان ادم خوشبخت متفاوت از جهان ادم بدبخت است.» زیرا ادم بدبخت اسیر زبان و جهان زبانمندی احمقانه یا بی معنا و دچار تاتولوژی یا دور باطل است. به این خاطر به قول او باید یاد بگیریم که درست و شفاف سخن بگوییم و از خطاهای مهم زبانی حذر بکنیم. اینکه تاریخ بشریت چیزی جز خطاهای زبانی نبوده است و به این خاطر به دنبال خدا یا بدنبال واقعیت محض یا بدنبال حقیقت و خوبی والا بوده است، یا خویش را یک «سوژه ی متفکر» می پنداشته است، با انکه هیچگاه نمی تواند تعریف بکند که اصولا خدا چیست یا اخلاق چیست و سوژه ی متفکر کجا هست، روح چیست. زیرا تعریف درست باید بقول او در واقعیت زبانی موجود و قابل نقد و بررسی باشد.

ویتگنشتاین انگاه می گوید که در واقع سه نوع زبان یا جملات و یا سه نوع برداشت زیانی و مدل از واقعیت روزمره و موجود وجود دارد: جملات مُهمل، جملات بی معنا، جملات معنا دار،

۱/ جملات مُهمل: برای ویتگنشتاین یک خطای بزرگ فلسفه و دانش و انسانها استفاده از جملات مُهمل یا یاوه گونه هستند که به دو نوع «تاتولوژی» و «جملات متناقض» بروز می کنند. جملات تاتولوژی یا تکرار بیهوده مثلا می گویند که «امروز هوا بارانی است چون باران می بارد». یا «فاطمه فاطمه هست.» جملات متناقض معمولا به این شکل است که حرف خودش را نقض می کند و یا جمله ی دوم با یک «لیکن یا ولاکن» می اید و حرف اولش را نقض می کند. مثلا می گوییم «برنده ی مسابقه نفر دوم شد.» یا «آزادی نظر خوب است، بشرطی که مخالف نظرات من حرف نزند».

۲/ جملات بی معنا: جملات بی معنا جملاتی هستند که در واقع بقول ویتگنشتاین بخش عمده ی نظریات فلسفی و علمی یا اخلاقی بشری را تشکیل می دهند. زیرا این جملات با انکه تاتولوژی و متناقض نیستند اما در واقع هیچ توضیح یا گزاره ی قابل نقد و بررسی بیان نمی کنند و به این خاطر می توان بیهوده هزاران سال درباره شان فلسفه بافی کرد. مثل این جمله که می گوییم « پایه ی همه ی وجود خدا یا هیچی است». زیرا در این جمله بزعم لودویگ ویتگنشتاین کلماتی چون خدا و هیچی وجود دارند که اصلا نمی توانی معنایی «شفاف» و مشخص و قابل نقد و بررسی به آنها بدهی. یعنی جملات بی معنا بر اساس «بُن انگاره هایی» هستند که اصلا قابل بررسی و قابل شفافیت نیستند و نمی توانی انها را روشن توضیح و تشریح بکنی و مجبوری به تته پته اخر بیافتی و یا باز هم برای اثبات حرفت استدلالهای احمقانه و بی معناتر بیاوری. مثل این سوال که ایا اول «مرغ بود یا تخم مرغ» یا اینکه «اول خدا بود یا عدم». چون نمی توانی بگویی خدا چیست یا عدم دقیقا چیست تا بتوانی حال بررسی بکنی. یا نمی توانی در نهایت بگویی که خوب و بد اخلاقی یا خوبی والا چیست. چون اینها قراردادهایی انسانی و زبانمند هستند. یا بسیاری از نظرات روانشناسی بر اساس سوژه و روح و اراده دچار چنین جملات و تفکرات بی معنایی هستند. چون نمی توانند دقیق بگویند که از چه سخن می گویند.

۳/ جملات معنادار: جملات معنادار برای ویتگنشتاین بنابراین جملاتی هستند که «شفاف و قابل بررسی» باشند و می خواهند پدیده هایی را توضیح و تشریح بکنند. مثل این جمله که «درخت از فلز نیست»، یا «وقتی افتاب ظاهر می شود، آنگاه ما در روشنایی بهتر می توانیم ببینیم». چون اینها مفاهیمشان مشخص و گزاره ی حقیقی شان قابل بررسی و نقد است. او حتی برخی «عملیات زبانی حقیقی» چون جملاتی که با «واو» یا با « وقتی، انگاه» ساختارمندی شده اند، را در کتابش توضیح می دهد.

ازینرو گزاره ی نهایی ویتگنشتاین این است که « از آنچه نمی توانی شفاف سخن بگویی، بهتر است که درباره اش سکوت اختیار بکنی.» اینکه اگر نمی توانی سخن و گزاره یا نقدی بکنی که به تشریح و بررسی شفاف پدیده هایی می پردازد، انگاه بهتر است خاموش بمانی تا گرفتار زبان و جهان دچار دور باطل و یا بی معنا نشوی و بدبخت نمانی یا بدبخت و سترون نگردی. یا بطنز فارسی وقتی نمی دانی چه می خواهی بگویی، همان بهتر که خفه خون بگیری و مُهملات نیافرینی یا هذیان گویی نکنی. ( یک فیلم خوب و جذاب در مورد ویتگنشتاین و زندگی و فلسفه اش این فیلم «ویتگنشتاین» به کارگردانی درک جارمن است. البته فیلم نمی تواند جایگزین خواندن کتابش بشود که اصل موضوع هست.)

با انکه این شفافیت زبانی از نوع ویتگنشتاین که بقول او فقط به درد جملات علوم طبیعی می خورد، باعث می شود بسیاری از مسایل فلسفی و غیره بیهوده بشوند، اما از طرف دیگر به ما یاد می دهد که چگونه اصولا اندیشیدن و برداشت حسی قوی زبانی را یاد بگیریم. البته این نظریه ویتگنشتاین و بویژه تلاشش برای تولید یک زبان شفاف و علمی دچار ضعفهای جدی نیز هست و حتی خودش بعدا در مرحله ی دوم تحولش تغییراتی در آن می دهد و نظریه «بازیهای زبانی» را بوجود می اورد، یا لکان در عین تحسین ویتگنشتاین، در این رساله و در تلاش او برای تولید یک زبان شفاف و بدون ایهام یک «پسیکوز از نوع ویتگنشتاینی» را می بیند، زیرا جهان و زبان بشری همیشه بخشی معماوار و دارای ابهام و ایهام دارد تا مرتب تحول بیابد و تاویلهای نو بکند. زیرا واقعیت زبانمند بشری بدور یک «هیچی محوری» افریده می شود و زبان بقول لکان «سوراخی در ساحت واقع بوجود می اورد». (در باب نقد لکان بر زبان شفاف ویتگنشتاین به این مقاله ی من بنام «معضل راه حل و پاکسازی زبانی ویتگنشتاین از منظر لکان» مراجعه بکنید.)

اما دست یابی به قدرت بازیهای زبانی او و یا دست یابی به قدرت نقد و اندیشه ی قوی بدون توجه به این مباحث پایه ایی ویتگنشتاینی غیرممکن است و اینکه چرا بایستی از تولید زبان و جهان زبانی بیهوده و بی معنا خودداری بکنیم. اینکه چرا وقتی گرفتار دور باطل فردی یا جمعی هستیم و مرتب فاجعه ایی بدنبال فاجعه ی بعدی می افرینیم، به این خاطر است که اسیر زبان و ذایقه ی زبانمندی دچار تناقض و تاتولوژی و بی معنایی و دور باطلش هستیم.

یعنی خوشبخت نمی شویم چون اسیر جهان و زبان فرد «بدبخت» هستیم که خیال می کند بدبخت است چون بدبخت است، یا چون کسانی نمی گذارند خوشبخت باشد و نمی داند باید زبان و ذایقه ی خویش را تغییر بدهد تا بهتر بتواند شرایطش را خوب نقد و تشریح بکند و انگاه قادر باشد شروع به یافتن راهها، شروع به ارزشیابی همه ارزشها و تولید زبان و ذایقه ایی نو و رنسانسی نو بکند. یا بتواند به کمک نقد قوی ویتگنشتاینی هرچه بیشتر علل بدبختی و دور باطل جامعه و فرهنگ و اندیشه خویش را بیابد که بنوعی هراس از اندیشیدن دارد و عاشق تاتولوژی و جملات بی معناست.

تا یاد بگیرد که تفکر «فاطمه فاطمه هست»، مجبور است از یکسو اسیر تاتولوژی و مُهمل بافی بشود و از طرف دیگر در عمل مجبور است در برابر تصویر فاطمه ی ایده ال و مطلق انگاه زنانگی و رنگارنگی فردیت زنانه را قربانی بکند و به حجاب اجباری منتهی بشود. یا اخر مثل این گزاره ی شاعرانه و عارفانه و خراباتی بالا از دکتر شریعتی مجبور می شود جملات بی معنا و متناقض مداومی را پشت سر هم ردیف بکند تا نشان بدهد که فاطمه و زن ایده ال خیالیش چی نیست و گمشده است، اما نمی بیند که در یک جهان و زبان گرفتار مفاهیم و تصوراتی خیالی و بی معنا گیر افتاده است و در حال هذیان گویی است. چون بدنبال یک تصویر ایده ال و نهایی می گردد که بناچار دیکتاتورمنش و سرکوب گر رشد اندیشه و فردیت جنسی و جنسی و تاویلها و رنگهای مختلفش می شود. زیرا نمی خواهد بپذیرد که «فاطمه فاطمه نیست تا بتواند مرتب تاویلهای نو از فاطمه و از زنانگی خویش و از قدرت زنانه در فرهنگ و زبانش بیافریند.»

یا برای مثال خوب است ازین منظر زبانی ویتگنشتاین به این گزاره ی ذیل جدید از محسن رضایی نگاه بکنیم. او چه می گوید: یک جمله ی مُهمل، یک جمله ی بی معنا و یا یک جمله ی معنادار؟

مشخص است که جمله ی او یک «تاتولوژی و تکرار بیهوده» و بنابراین جمله ایی مُهمل است و عملا هیچ حرفی نمی زند. یا هیچ نقد و بررسی راهگشایی از مشکلات اقتصادی و راههای بهبودش نمی کند. زیرا می توان جای جمله ی اول با جمله ی دوم را عوض کرد و با این حال همان سخن مُهمل تکرار می شود. اینکه «وضعیت اقتصادی کشور بهبود پیدا می کند اگر مشکلات اقتصادی حل بشود» و بالعکس. یا به جمله ی ذیل از آقای خمینی توجه بکنید که انگار حرفی خیلی مهم می زند اما عملا هیچی نمی گوید. زیرا مفاهیمش مثل زنان انسان ساز و غیره اصلا چنان گنگ و مبهم هستند یا متناقض هستند که جمله بی معنا می شود، چون ترقه ایی توخالی است.

یا جمله ی ذیل از او در مورد دانشگاه از منظر ویتگنشتاین نمونه ی یک تکرار بیهوده و یک جمله ی مُهمل هست. چه برسد به جمله ی معروفش که « یکاری نکنین که یکدفعه چیزی بشه، که اگر چیزی بشه، خیلی چیز میشه». همینگونه بخش اعظم سخنان و گزاره های سیاسی و اجتماعی و اقتصادی ما از زمان انقلاب، از سخنان اقای خمینی تا خامنه ایی و روحانی و رُِییسی و غیره تا نظریه پردازان فکریشان چون «احمد فردید» یا مطهری و غیره دقیقا و اکثرا به حالت «تاتولوژی یا متناقض» بوده است. یعنی عمدتا یا مُهملیات بافته اند یا حرفهای متناقض گفته اند، مثل «ولاکن معروف اقای خمینی» که حتما حرف و گزاره ی اولش را نقض می کرد. یا ما نه تنها در سیاست بلکه در بخش اعظم حوزه های سیاسی/اجتماعی و هنری داخل کشور و در حاکمیت شاهد تولید این مُهمل بافی و حماقت گویی مداوم و گسترده هستیم. اینکه بجای مخمل بافی مُهمل بافی می کنند. یا چون می خواهند مخمل باف بشوند، مُهمل باف می شوند. یا خیال می کنند هاله ی نور دارند و تازه می خواهند به غربی ها نیز مثل احمدی نژاد درس اقتصاد و حکومت داری بدهند.

یا سوال پرووکاتیو این است که ایا بخش اعظم اندیشه و نقد ما یا نظرات اپوزیسیون افراطی ما و استادان مرجع ما در خارج کشور نیز عمدتا این نظریات مُهمل یا بی معنا نیستند؟ همینکه چهار دهه اپوزیسیون در سنگری نشسته است و بحث می کند که «در انتخابات شرکت بکنیم یا نکنیم»، حکایت از گرفتاری در یک جهان و زبان گرفتار تاتولوژی و تناقضات بیهوده و از سوی دیگر گرفتاری در جملات و نظرات بی معنا و سترون می کند. به این خاطر حتی نظریات مدرن استادان مرجع ایرانی چون نیک فر یا حتی اشوری و شایگان و غیره با وجود «روانی و فاخری زبانی» از جهاتی یک «جهان و زبان در خودبسته و ناتوان از تولید سوالات و مناظر نو هستند» که وظیفه ی اصلی فلسفه و نقد یا مباحث زبان است. زیرا فلسفه یا روانکاوی بقول ویتگنشتاین و بقول لکان چیزی جز «تحلیل زبان و نقد زبان» نیستند. اینکه اندیشه و مناظر این مراجع فکری ما اکثر ناتوان از آن هستند که بتوانند زبان و مناظر زبانی فرهنگشان را به تکان و لرزه وادارند و تغییرات جدی بیافریند. یا حتی اگر کسی مثل «ارامش دوستدار» گام اول و مهم در این مسیر را برمی دارد و بر موضوع مهم «امتناع از تفکر» در فرهنگ و زبان خویش سخن می گوید و مفاهیم نوینی چون «دین خویی» می افریند و بحث ایجاد می کند، اما حتی او نیز پس از این گام اول و مهم عملا درجا می زند و جلوتر نمی رود و در نهایت همه ی این سالها همان را دوباره تکرار می کند. اینکه مرتب می گوید که ساختار زبانی و فرهنگی ما ناتوان از اندیشیدن است و سوال نمی کند که پس چرا کسانی چون او در این ساختار قادر به اندیشیدن هستند. چون فقط در زبان می توان اندیشید. و وقتی به فارسی می نویسی، بایستی در این زبان امکان اندیشیدن باوجود موانعش باشد، حتی اگر اندیشیدن را اول یا بهتر در زبان المانی و در فرهنگ المانی یاد گرفته باشی.

در این باب به نقدهای من بر نظرات ارامش دوستدار عزیز و بر نظرات آشوری عزیز، شایگان گرامی، نیک فر گرامی و غیره بنگرید که همه هنوز بدون جواب مانده اند و همین نیز نشان می دهد که چقدر این استادان ما ناتوان از چالش مدرن هستند که اساس تفکر و اندیشه ی مدرن است. زیرا اندیشیدن در نهایت عملی جمعی است. این ناتوانی در تولید تفکر زاینده و ساختارشکن و یا در تولید چالش و دیالوگ و نقد مدرن در واقع نشان می دهد که چرا زبان و جهان زبانمند انها نیز بخویی به جهان و خانه ی مدرنش دست نیافته است. اینکه خودشان نیز در نهایت هنوز به این زبان و جهان نو و به این ذایقه ی نو بخوبی دست نیافته اند. بیاد بیاوریم که ویتگنشتاین می گوید که «مرز جهان من مرز زبان من است.». زیرا دست یابی به این زبان و جهان نو و قابل تحول، دست یابی به توانایی «ساحر و ساحره بودن» و تولید زبان و مفاهیم و ذایقه ی نو، وقتی ممکن است که بشخصه نیز قادر شده باشی پا به این جهان و منظر مدرن و متفاوت بگذاری و حال بتوانی «برداشت حسی/زبانی» متفاوتی بچشی و بیافرینی. ( چندنمونه مهم و اندک از این نقدها را در بخش پانویس لینک می کنم).

یا شما با همین معضلات جملات قصار مُهمل و یا بی معنا در روانشناسی رسانه ایی ایرانی و با فیگورهای اصلیش چون دکتر هلاکویی و ازیتا ساعیان روبرو هستی. به این خاطر می توان اکثر جملات قصار هلاکویی یا ساعیان در مورد مفهوم خوشبختی یا موفقیت را براحتی «دکانستراکشن» یا ساختارشکنی کرد و دروغشان را بر ملا ساخت. زیرا گرفتار این خطاهای زبانی هستند و نشان می دهند که مرز جهان و زبانشان چقدر سطحی و کم مایه است. مثل این جمله ی قصار بالا از دکتر هلاکویی که می خواهد بگوید که باید جلوی ذهنت را بگیری تا دمار از روزگارت در نیاورد. بظاهر هم خیلی منطقی و خوب است. اما کافیست که بپرسی راستی شما با چه دستگاه و قدرتی می خواهی جلوی این ذهن را بگیری، تا کل جمله ی قصار مثل یک جمله ی بی معنی و احمقانه فروریزد. زیرا بهرحال باز هم مجبوری در ذهن بمانی و با همان ذهن و فکر به جنگ ذهن و فکرت بروی. به خیال «تفکر مثبت» امریکایی و با چاشنی ایرانی و بازاری، بتوانی با فکر و ذهن مثبت به جنگ فکر و ذهن منفی بروی و نفهمی که چرا اخر باز هم اسیر وسواس ذهنی و در همان چهارچوب جنگ نارسیسیک باقی می مانی و مثل فیلم قوی «سگ ابی» از «جودی فوستر» مجبور می شوی یک بخش از خویش را قربانی بکنی تا از وسواست بگذری، همانطور که فیگور فیلم با بازی قوی «مل گیبسون» مجبور می شود «دست مثبت گرای» خویش را از ته قطع بکند. چون تمام مدت در ذهن هستی و از آن سخن می گویی. همانطور که مفهوم ذهن بشخصه قابل درک مشخص نیست و اصولا مفهومی چندنحوی است.

یا همینگونه می توانی جملات قصار دیگرشان درباره ی رازهای موفقیت و خوشبختی را با « سوالات ساختارشکنانه و رندانه» چون کاخی شنی فروبریزی، بشرطی که قبل از اینکه موتورشان راه بیافتد، بتوانی همان جمله و گزاره ی اولی و اصلیش مانند «خوشبختی یعنی اینکه به این فکر نکنی که دیگران درباره ات چی فکر می کنند و اینکه بفکر خودت باشی» را باز بکنی و زیر سوال ببری.چون این جمله ی بظاهر هوشمند مالامال از پایه های غلط است و به این خاطر خانه اش از پای بست ویران است. یعنی این مواقع بایستی ازین مرشدان پرسید که خوب اول بگو من اصلا چطور می توانم خودم را بشناسم، بدون انکه بدانم دیگران در موردم چی فکر می کنند.چون حضور «من» بدون وجود «دیگری» غیرقابل درک است. یا چطور می توانم همسر خوبی باشم، بدون اینکه بدانم که پارتنرم در موردم چی فکر می کند. آیا اگر اینطور است، پس چه نیازی داریم که بدانم شما به عنوان مشاور بزرگ در مورد من چی فکر می کنی. دوما چرا اصولا دستیابی به فردیت بایستی به شکل افراطی/تفریطی مثل نظر شما باشد که من بگویم «یا من یا دیگران»، یا حرف خودمو قبول می کنم یا حرف دیگران در مورد خودم را. مگر این همان صحنه ی نارسیسیک و سیاه/سفیدی نیست که باید از آن گذشت و بالغ شد؟ چرا نمی توانم یک «میانه» داشته باشم و بپذیرم فرد و دیگری به هم احتیاج دارند تا هر دو خویش را بشناسند و هر دو در دیالوگ و چالش متقابل پیشرفت بکنند و رابطه شان را پیشرفت بدهند. ثالثا شما اصلا از کجا می دانی خوشبختی یعنی این که برای من اینها مهم نباشه و رابعا از کجا می دانی که خوشبختی اصلا چیست. در نهایت هم باید با چشمکی رندانه به آنها بگویی راستی اگر به این حرفتان باور داشتی، چرا تمامی تلاشت در پی این است که یک تصویر کامل و شکوهمند و بدون نقص از خودت به من نشون بدی و اینکه من باور بکنم که تو دانای کل و یا دانای زیبا و مدرن هستی و آنهم با آنهمه رتوش و میک آپ و بقیه خودنماییها و خودبادکردنهای نارسیستی شما. چرا خودت به حرفت عمل نمی کنی. مگر همه ی این کارها برای این نیست که با باور من به داناییت به خودت باور بیاوری و احساس بزرگی بیشتری بکنی و بیشتر باد در غبغت بیاندازی. یا در آینه بخودت نگاه بکنی و مثل ملکه ی حسود داستان «سفید برفی» به اینه ی ایرانی بگویی:« بگو بگو خوشگلترین و باهوشترین و بیزنس وومن ترین روانشناس زن ایران کیست». مگر تمامی این ویدیوها و بازیها برای این نیست که می خواهی ما باور بکنیم که تو خیلی میدانی و میتوانی به همه کمک بکنی و خودت احتیاج به کمک نداری. بعدش هم با خنده بگویی خوب اینو میگن گفتگوی صادقانه و ساختارشکن و بعد با چرخش و رفتنی رندانه و خندان آنها را در خماری بگذاری و بروی. ( یک فیلم جذاب و قوی جنایی/فلسفی با استناد به نظریات لودویگ ویتگنشتاین این فیلم «قتلهای آکسفورد» است که دیدنش برای علاقه مندان می تواند جالب باشد.)

زیرا این حرکات و جملات قصار و بی محتوا روانشناسان معروف ایرانی در واقع شیوه ی گفتار دانایان کل و کم سواد و خودشیفته است. ازینرو دانای کل بودن همان کوری بزرگ و حماقت بزرگ است که روانکاوی و روانشناسی قوی می خواهد درمانش بکند، تا جوامعی مثل ما اسیر دیکتاتورها و ولی فقیه های نماینده ی خدا و حقیقت مقدس نشود و یا اسیر نمونه های دیگرش چون ولی فقیه های روانشناسی و نماینده ی حقیقت و موفقیت نشوند و کور و ناتوان و نابالغ نمانند. بلکه شروع به قبول مسئولیت خویش در برابر زندگی و معنا و تاویلش بکنند. ( در این باب به نقدهای مختلف طنزامیز من بر این دو فیگور مراجعه بکنید و با انکه این نقدها به معنای نفی قدرتها و زحمات آنها نیست بلکه فقط نشان می دهد که کجا به خاطر حالات خودشیفته و زبان و جهان بی معنا یا مُهمل باف بناچار به روانشناسی قوی ضربه می زنند و خود را انقدر باد می کنند تا با سوزن نقدی بترکند. یک نمونه ی این نقدها این مقاله با تیتر «طنزی روانکاوانه با دو فیگور روانشناسی ایرانی: هلاکویی و ساعیان» می باشد.)

زیرا همانطور که ویتگنشتاین می گوید «جهان ادم خوشبخت متفاوت از جهان ادم بدبخت است.». زیرا هر دوی انها در شرایط مشابه در واقع متفاوت می بینند و می چشند. بنابراین وقتی بحران سراغ ادم بدبخت می اید، بنا به گرفتاریش در این زبان و ذایقه ی دچار تاتولوژی و تناقضات و چندپارگی، انگاه چکار می کند؟ او یا بدنبال مقصری می گرد و سیاه/سفیدی می اندیشد، یا دچار درماندگی می شود و به امید مُنجی و مهدی موعود می نشیند و یا دچار هذیان گویی افراطی می شود، به جای اینکه با تحلیل دقیق و چندمنظری بحران و سوالش حال راههای عبور از بحران را از مسیر اندیشه و چالش و کُنش جمعی و بر اساس منافع واقعی و زمینیش بدست بیاورد و بیافریند. یا هر کدام خیال می کنند استادی هستند و نیاز به نقدشدن ندارند و از نقد قوی در می روند به جای اینکه عاشق نقد و گفتگو باشند و پذیرفته باشند که هیچکس صاحب حقیقت نیست و اصولا حقیقت نهایی یک جمله ی مُهمل و بی معناست.

پس چه عجب که سترونی و دور باطل ما همچنان ادامه دارد. زیرا تغییر جهان خویش بدون تغییر زبان و ذایقه ی خویش ممکن نیست و اینکه بدانی که چه می گویی و چه می خواهی. حتی اگر بعدش باید از خطای ویتگنشتاین عبور بکنی و بپذیری که در عین شفافیت و اینکه مثلا مشخص باشد که دموکراسی و سکولاریسم یا نقد مدرن می خواهی و قادر به آن هستی، همزمان یپذیری که هر مفهوم و زبان انسانی بشخصه «چندوجهی و بخشا در ایهام» هم هست تا بتواند مرتب مفاهیم و معانی نو از جهان زبانمند و از موضوعات خویش بیافریند. اینکه باید زبان شفاف و چکشی و رند و متفاوت خویش بیافرینی که همزمان سوال برانگیز و گشایش افرین به سوی راهها و امکانات نوین است. زیرا گشایش مرز زبانی تو به معنای گشایش جهان و تن و روان تو و فرهنگ و ساختارهای سیاسی و اجتماعی کشورت هست. اینکه جهان و زبانت همزمان زمینی و نمادین، مستحکم و شفاف و از طرف دیگر ملتهب و تمنامند و قابل تحول و دگردیسی باشد. تا بتواند قادر به «بازیهای زبانی» قوی و تولید واقعیات نو بر اساس شرایط و تحولات باشد. یا اینجا باید برای خوانندگان بهتر مشخص بشود که چرا ما «نخستزادگان» نسل رنسانس در هر حوزه ایی حاضر شدیم از بحران سنتی و سپس از بحران مدرنیت خویش بگذریم و «اندیشیدن قوی و تمنامند و سوال برانگیز» را یاد بگیریم و یا خودانتقادی باشیم و عاشق نقد و چالش و دیالوگ قوی و رندانه هستیم. زیرا می دانیم که اندیشیدن عملی جمعی است و ما به یک یگدیگر و برای تولید منظری چندوجهی و همیشه ناکامل بر هر موضوع و پدیده ایی محتاج هستیم. اینکه بقول لکان «تمنامندی فرد همان تمنامندی دیگری و غیر است.»، در معنای پارادوکس و رادیکالش. همانطور که انتقاد ما به متفکران خوبمان نیز از منظری پارادوکس و همراه با احترام و نقد است. زیرا می دانیم که همیشه راه و امکان و تاویلی دیگر ممکن است و ازینرو بایستی به اندیشیدن و چالش مدرن و به نقد متقابل تن داد. زیرا بقول هایدگر بزرگ:«اندیشیدن یعنی بیاندیشی به آنچه اندیشه افرین یا سوال برانگیز است.». یا ازینرو ما هم صاحب مرزهای زبانی نو و ذایقه ی نو بسان «مهاجر چندفرهنگی» و یا بسان ایرانیان مدرن و متفاوت هستیم و هم قادریم با اعتمادبنفس بالغانه و خندان نظرات جدید خویش در باب رنسانس و یا در نقد دیگران را به میان بیاوریم و همزمان دیگران را به نقد این نظرات و به چالش متقابل دعوت بکنیم تا هر دو طرف و در نهایت کل دیسکورس از این چالشها سود ببرد و بیاندیشد و تغییر بدهد. ( برای مثال به این کتابچه ی فشرده ی قدیمی و هنوز کاویده نشده ی «سیستمی نو، قدرتی نو برای رنسانس ایرانیان» بنگرید. شاید اکنون خوانندگان آن بعد از نزدیک به ده پانزده سال سرانجام رسیده باشند.)

زیرا بقول ویتگنشتاین متاخر و در تحول نهایی فکریش، در کتاب یا مجموعه نظرات « ملاحظات فلسفی»، اکنون ما انسانها نه تنها در زبان می زییم بلکه از کودکی و در خانواده و فرهنگمان یاد می گیریم که چگونه «بازیهای زبانی» چون بازی و گفتگوی پدر/فرزندی، معلم/شاگردی، یا دستور دادن و دستورگرفتن، احساس نشان دان و غیره را انجام بدهیم. اگر ویتگنشتاین جوان یا متقدم از زبان به عنوان ابزار اساسی برای شناخت منطقی و شفاف دنیا نام می ُبرد و می خواست زبان را از حماقتها و یاوه گوییها نجات بدهد و یا باور داشت که در نهایت «علوم طبیعی» هستند که می توانند این زبان منطقی و شفاف را خوب بیان بکنند، حال ویتگنشتاین متاخر پی بُرده است که زبان چیزی بیش از یک ابزار اساسی شناخت منطقی و شفاف هستی انسانی است، بلکه زبان همچنین در واقعیت روزمره یک نوع «بازی» میان سخنگویان و طرفین گفتگو است که بشخصه « واقعیتی نو» ایجاد می کند. اکنون زبان زنده و روزمره در واقع واقعیت انسان را می سازد. انسانی که بر اساس یادگیریهایش از این بازیهای زبانی در چهارچوب خانواده و فرهنگش سعی می کند به خواسته های خویش دست بیابد و احساساتش را بیان بکند یا نظر بدهد. اکنون هر واقعیت روزمره یک «بازی زبانی» است. یک سناریو و صحنه یا دیسکورس است که می تواند تحول بیابد و یا بقول لودویگ ویتگنشتاین متاخر زبان مثل یک «شهر قدیمی با قلعه ها و کلیساها و کوچه های مختلف است و هر بخش دارای «بازیهای زبانی» خویش برای ایجاد ارتباط هست. انگونه که در کلیسا سخن می گوییم، در قهوه خانه یا در خانه با خانواده مان سخن نمی گوییم، زیرا اینها بازیهای زبانی مختلفی با قراردادهای مختلفی هستند و تخلف از آنها باعث اختلال گفتگو و ارتباط و بازی زبانی می شود. یا ازینرو ویتگنشتاین متاخر تعداد فراوانی از این «بازیهای زبانی» روزمره چون زبان فرمان دهی یا فرمان بری، بازی زبانی میان استاد/شاگرد، تشریح یک خبر، بازی زبانی ارائه ی یک فرضیه، بازی زبانی داستانی را تعریف کردن و یا جوکی گفتن را نقد و بررسی می کند و اینکه انها چگونه واقعیت ما و نوع روابط ما، نوع و حالت نظریات و احساسات ما را بوجود می اورند. با انکه این نظریه ی دوم ویتگنشتاین تفاوتهایی گاه جدی با نظریاتش در «تراکتوس» دارد و دیگر بدنبال زبان کاملا شفاف و روشن نیست که فقط حوادث طبیعی یا واقعیتهای اولیه را بیان می کند، ـ یا به این خاطر بخشی از تحلیل گران از «دو ویتگنشتاین کاملا متفاوت متقدم یا متاخر» سخن می گویند ـ، اما به باور من این نگاه به تحولات او کمی افراطی است و متوجه ی وفاداری ویتگنشتاین به مباحث اساس و محوریش در هر دو نظریه هایش نیستند. زیرا ویتگنشتاین در هر دو اثرش به سخن و گزاره ی اصلی و محوری خویش وفادار می ماند و از آنجا تحلیلش را آغاز می کند. اینکه «انسان زبان است و مرز زبانش مرز جهانش هست». اینکه تغییر جهان و واقعیت در زبان رخ می دهد و بدون تغییر زبان و مرزهایش ممکن نیست، خواه موضوع زبان شفاف ویتگنشتاین جوان باشد، یا «بازیهای زبانی» و روزمره ی ویتگنشتاین متاخر و بعدی باشد. یا حتی اگر ویتگنشتاین در بحث «بازیهای زبانی» و امکانات تحولشان نیز بشخصه محافظه کارانه برخورد می کرد و امکان تغییرات رادیکال و جدی در آنها را نمی بیند، چون هر تغییری باز هم توسط همین بازیهای زبانی طلبیده می شود، اما این سخت گیریهای مرتاض گونه ی او چیزی از قدرت ساختارشکن و رادیکال نظراتش نمی کاهد و اینکه چگونه این نظرات دومرحله ایی او می توانند گشایشی به سوی مناظر و سرزمینهای نوین حسی/فکری، یا به سوی تولید واقعیات نو و عبور از حماقتها و انسدادهای فکری و فرهنگی باشند. ازینرو اندیشه ی رادیکال و ساختارشکن، اندیشه ی رنسانس احتیاج به تفکر و قدرت رادیکال لودویگ ویتگنشتاین دارد. همانطور که بقول او در پایان کتاب تراکتوس یا رساله ی منطقی/فلسفی بایستی به کمک نظریات او از زبان و جهان مُهمل و بی معنایت رها بشوی، قادر به تولید زبان شفاف و رسا و قابل نقد باشی و همزمان انگاه آن نردبانی را بدور بیاندازی که ویتگنشتاین برایت فراهم کرده است و از او بگذری. زیرا، و این طنز بزرگ از نوع ویتگنشتاینی است، حتی تصور اینکه بتوانی جهانی زبانمند و شفاف بوجود بیاوری و یا یک نظریه درباره اش بوجود بیاوری، در نهایت دچار بی معنایی هایی نیز هست. زیرا برای نقد دقیق زبان بایستی بتوانی بیرون از زبان و جهان بایستی و او را در دست بگیری و بسنجی و این غیرممکن است. هر نقد و تاویل ما نیز در چهارچوب همین زبان و ابستراکت یا انتزاعی است. ازینرو زبان به سان یک متاروایت یا بسان یک متا _ زبان بشخصه یک باور خطا و بی معناست و نمی شود دقیق توضیح و تشریحش کرد. یا ازینرو شاه کلید تفکر پسامدرنی از ویتگنشتاین تا کنون این بوده و هست که «متا_ زبان وجود ندارد.».

پایان

پانویس ۱: کلمات ویتگنشتاینی مُهمل، بی معنا و بامعنا به المانی و انگلیسی
sinnlos, unsinnig, sinnvoll
senseless, nonsensical, meaningful

پانویس دو: چند مقاله ی محوری در مورد نظریات متفکران مرجع ایرانی از نیک فر تا آشوری و شایگان و آرامش دوستدار در خارج از کشور و معضلاتشان، یا انجا که آنها یا شاگردانشان باید از روی سایه ی خویش بپرند اگر می خواهند تحول افرین و خالق اندیشیدن و مناظر و زبان و جهانی نو بشوند و یاران ما در نسل رنسانس و هزار فلاتش:

۱. از سوء ظن ایرانی به تردید مدرن و «تردید در تردید» پسامدرنی!

۲. چرا پروژه ی زبان باز آشوری و چالش حول آن محکوم به شکست بود و هست

۳. معضلات تفکر سیال و هویت چهل تکه ی داریوش شایگان/ یا چرا ما پساشایگانی هستیم!

۴. به مناسبت نودسالگی آرامش دوستدار اندیشمند! یا کجا دوستدار از نقد و سوال بازمی ماند!

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)