دعوت به بحثی تخصصی و نو در باب «زبان باز» آشوری و علل انسداد و شکست آن، یا برای یافتن راه حل ارگانیک و چندوجهی عبور از بحران زبان فارسی مشترک! اینکه چرا ما باید «زبان باز» داریوش آشوری را « تمنامند و چندنحوی و بازتر» بسازیم، تا تحقق بیابد! زیرا زبان باز آشوری احتیاج به هویت و زبان باز، چندوجهی و تودرتوی ما «مهاجران چندفرهنگی» و نخستزادگان نسل رنسانس دارد، تا از انسداد کنونیش و از خطاهای گذشتگان و مرزهای خودش عبور بکند و نگاهی رادیکال و تحول افرین بشود!

داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر

اگر از موقعیت زمان حال به گذشته و به زمان انتشار کتاب «زبان باز» داریوش آشوری عزیز و بحثهای بدور آن تا به کنون بنگریم، مجبوریم با این واقعیت روبرو بشویم که هیچکدام از قولهایی تحقق نیافت که قرار بود این بحث و چالش عمومی و منظر آقای آشوری ایجاد بکند. اینکه ما سرانجام به درک بهتری از «بحران زبان فارسی و راههای عملی برون رفت» از آن دست بیابیم. یا اینکه از این همه بحث و جلسه لااقل تغییرات مشهودی در ترجمه و یا در قویتر شدن زبان اندیشه و یا زبان علمی فارسی بیابیم. ازینرو باید با خودمان صادق باشیم و بگوییم که یک بار دیگر «کوه موش زایید» و حال حاضر به مواجهه شدن با این سوال خطیر و چندوجهی باشیم که علت شکست این پروژه و انسداد کنونیش چیست؟ انسدادی که حتی انتشار جلد دومش ناتوان به عبور از آن خواهد بود، زیرا نگاه اشوری و چه نگاه آنهایی که نگران زبان پاک مادریشان هستند و یا چه آنهایی که به طرفداری از طرح آشوری می پردازند، در واقع دچار یک «نقطه ی کور» محوری و ساختاری است. یک نگاه و نظریه ی در نهایت «اراده گرایانه» است که می خواهد با اراده ایی رندانه معضل بحران زبان فارسی و ترجمه را حل بکند. اما دقیقا در بحث زبان هر عمل اراده گرایانه محکوم به شکست است. زیرا زبان ابزاری نیست که ما با آن می اندیشیم بلکه زبان من و تو هستیم، زیرا انسان فقط در چهارچوب زبان می تواند بیاندیشد. ازینرو بحث زبان دیگر بحث « نشانه ی زبانی یا سمبل۱» و «رفرنس یا ارجاع گری» نیست بلکه بحث «اسم دال، سیگنیفیکانت ۲» و «مدلول، سیگنیفکات» است، آنطور که از زمان بحثهای ساختارگرایی سوسور و دیگران مطرح شد و سپس به نظرات پسامدرنی تحول یافت که گزاره ی محوری یا شاه کلیدش این نظریه ی مهم است:« اینکه متاـزبان وجود ندارد.» و همین جمله به معنای تیر خلاصی خندان و نمادین به تلاش اراده گرایانه ی آشوری و یا برای تلاش وسواسی فرهنگستان ایرانی بدنبال پاکسازی زبان فارسی از کلمات مهاجر و غیره است.

موضوع دوم و مهمتر اما این است که چه آقای آشوری و چه برگزارکنندگان بحثهای بدور زبان باز در آنزمان تا کنون حاضر نبودند با انتقادات ساختاری/پساساختاری از منظر متخصصانی چون من و یا دیگران روبرو بشوند. زیرا من در همان زمان نیز دو نقد تخصصی براین مباحث نوشتم و در جایی به دفاع از آشوری در برابر حملات کوته بینانه ی برخی استادان زبان فارسی و نگران «پاکی مام فارسی» پرداختم و بعد و بویژه در بخش دوم خطاهای ساختاری و اساسی تلاش اراده گرایانه ی اشوری را بازکردم. متاسفانه او حاضر به پرداختن به این مباحث نبود، با انکه خودش در یک گفتگوی تلفنی به این اذعان می کرد که اصولا نگاه او تا حدی پسامدرنی است، چون او زبان را چون نوری می بیند. اما نمی دید که مشکل نظرش در ناتوانی او از ورود چندنحوی به عرصه ی زبان است. به عرصه ایی که او در واقع متخصصش و استادی برای من و دیگران در زبان فارسی بوده است. اما استادی که نخواهد با انتقاد دردسربرانگیز شاگردانش روبرو بشود، محکوم است که انگاه روزی هرچه بیشتر نگاه و خواستش کم رمق و درخود بسته یا خنزرپنزری بشود. همانطور که من براحتی این موضوع «خودشیفتگانه» را در او و دیگر استادان مشابه می دیدم که چون فارسی را به شیوه ی روان و رسا می نویسند، به انتقادات ما از موقعیت بالا به پایین نگاه می کردند که بهرحال نوشته هایمان دارای خطاهای گرامری بیشتری است. فقط، همانطور که به او و دیگر مراجع ایرانی، در مقالاتی آنزمان می گفتم، آنها متوجه نبودند که اگر ما از آنها می توانیم یاد بگیریم که کمتر خطای گرامری و املایی داشته باشیم، در عوض آنها می توانند از ما یاد بگیرند که چگونه ذایقه و زبانشان را تغییر بدهند و هرچه بیشتر وارد جهان و زبان تودرتو، زمینی و چندنحوی ما «مهاجران چندفرهنگی» بشوند که در واقع راه نجات زبان و اندیشه ی فارسی از بحران و کم رمقی کنونی آنهاست. اینکه انها متوجه نبوده و نیستند که مشکل أنها خیلی بزرگتر بوده و هست. زیرا تغییر ذایقه تغییر اصلی است. زیرا تغییر ذایقه و دید به معنای تغییر زبان است. زیرا انسان موجودی زبانمند است و فقط در چهارچوب زبان می تواند بیاندیشد و سخن بگوید. ازینرو بقول انجیل « در ابتدا کلمه بود و کلمه همان خدا بود.». ( البته امیدوارم آقای علی شریعت کاشانی ، به عنوان پژوهش گر خودساخته ی ادبیات و روانکاوی، این استناد مرا به انجیل به معنای مومن بودن من نپندارد. همانطور که در نقدی در سایت زمانه بر لکان بنام «جلوه های دین و دین باوری در روان کاوی لکان» از جمله دقیقا استناد لکان به این جمله ی معروف را که هر بچه دانشجویی نیز استفاده می کند، به عنوان دلیلی بر «مومن بودن و مسیحی بودن» لکان می داند. این نمونه ایی دیگر از این موضوع است که نظرات این اندیشمندان و پژوهش گران و زبان روان فارسی ایشان عمدتا در خودبسته و کم رمق است، چون قادر به زبان و تفکر ساختاری و چندنحوی نیستند. همزمان چون از فقدانها و ضعفهایشان می ترسند، فقدانها و ضعفهایی که پیش شرط اندیشه و تمنامندی هستند، انگاه به خطای دوم ذایقه ی ایرانی مبتلا می شوند. اینکه حال خودمدار و خودشیفته مرتب احکام اشتباه صادر بکند. یا مثل متن معضل دار آقای شریعت کاشانی آنگاه لکان آته ایست را مومن و تسبیح به دست و ایرانی می کند. بزودی در نقدی این متن او و متونی دیگر را به چالش می کشم.۷)

در این معناست که من آقای آشوری و دیگر متخصصان این بحث را به چالش می کشم و ادعا می کنم که آنها حاضر به دیدن شکست اجتناب ناپذیر پروژه شان نیستند و به بهایش مرتب تیرشان بیشتر به خطا می رود و پروژه ی بزرگشان هر روز بادش بیشتر خالی می شود. یا اگر هوادارانی از این بحث ادعا بکنند که خوب موضوع همین تولید بحث و چالش بود، آنگاه بایستی با خنده ی رندانه به آنها گفت که نه به آن ادعاهای بزرگ اولیه ی این پروژه و نه حال که می گوید:« کفش کهنه در بیابان نعمت است.». چه حاصلی ازین همه بحث، وقتی راههایی نظری و عملی برای عبور از بحران زبان و اندیشه ی فارسی و برای تولید یک «وحدت در کثرت» نظری و عملی در حین استفاده از زبان فارسی ایجاد نمی کند. یا اگر بگوییم که قصد آشوری در واقع تولید امکانات بهتری برای ترجمه و برای تولید اصطلاحات علمی به فارسی است و نه تحول زبان فارسی در کلیت آن، آنگاه بایستی به او انتقاد کرد که چرا منظورت را مشخص تر بیان نکردی. چون تفاوتهای جدی میان این مباحث در عین نکات مشترک هست. مگر اینکه او خیال بکند که با تولید مترادفهای بهتر در زبان فارسی چون «مدرنیت» یا « گفتمان» برای کلمات مشابه چون مدرنیته یا دیسکورس در جهان مدرن، واقعا می تواند انقلابی در زبان فارسی ایجاد بکند و سدهایش را بشکند که انگاه دچار «خیالبافی خودشیفتگانه» شده است. چون چنین تحول زبانی یک تحول چندفاکتوری سیاسی/آموزشی/فرهنگی/زبانی/ فردی و در واقع به معنای دگردیسی به یک ذایقه ی نو و به یک رابطه ی نو و نمادین با هستی و دیگری است. وگرنه استادان فرضی آشوری انگاه به جای متالنگویج حال با ترجمه ی او «زیرزبان» می گویند اما نمی توانند پیوندهای ساختاری و بینامتنی این مفهوم را با بقیه مباحث مدرن حس بکنند. یا مجبورند در حین ترجمه به فارسی آن را مسخ بکنند. همانطور که نظراتی چون نظرات پسامدرنی و یا مفاهیمی چون «متن باز» در حین ترجمه به فارسی و تحت تاثیر این ذایقه و عادات جمعی تبدیل به این می شود که پسامدرنیت یعنی ضد مدرنیت و متن باز یعنی اینکه هرچه دل تنگت می خواهد در مورد متنی بگو. چون هر تغسیری مجاز است. زیرا از این تفکرات تک سویه که پیچیدگی موضوع را نمی بینند، چه چیز می تواند بیرون بیاید، به جز سقط جنینی نو و کوهی که دوباره موش می زاید و مسخی نو. یا دقیقا به این خاطر ما نخستزادگان نسل رنسانس می توانیم سوالات دردسرآفرین ایجاد بکنیم، چون حاضر به مواجهه شدن با فقدانها و کمبودهای خویش و دیگری هستیم و قادر به دیدن پیچیدگیهای ساختاری و چندوجهی مباحثی چون زبان و روان و جسم و غیره. مگر نه آنکه به قول هایدگر:« اندیشیدن یعنی بیاندیشی به آنچه اندیشه آفرین و سوال برانگیز» است. به این خاطر اینجا ابتدا لینک دو مقاله ی مهمی را می زنم که آنزمان من بر نظریه «زبان باز» آشوری و جنجال نظرات مخالف و موافقش نوشتم. زیرا اگر آنها را دقیق بخوانید، می بینید که این مقالات این شکست و فروکش اجتناب ناپذیر این نظریه و جنجالهای بدور آن را در بخش دوم عملا پیش بینی کرده است.

مقاله ی اول: « از «زبان باز» آشوری تا «هویت باز» نسل ما(۱)

مقاله ی دوم:« روان‌کاوی «زبان باز» آشوری و «زبان دیوزدگی» حافظیان (۲)

همانطور که اینجا لازم به این توضیح است که چرا من به این بحث پرداخته ام و می پردازم، با انکه متخصص زبان نیستم. بویژه که من به «تفکیک حوزه ها» و ماندن در حوزه ی کاری خویش وفادارم و هر نقد من عمدتا از موضع روانکاوی یا روانشناختی است. دلیل اول این است که اصولا روانکاوی همانطور که لکان بارها گفته است، چیزی جز «تحلیل زبان» نیست. اینکه ما همیشه با زبان و گفتار و نوشتار سروکار داریم، چه در دیدار با بیمار و چه در نقد متون. دوم اینکه اصولا جهان انسانی جهان زبانمند است و یکایک ما با این مباحث درگیریم. سوم اینکه به عنوان اندیشمند، نویسنده و مترجم ایرانی با مباحثی هر روزه درگیرم که موضوع اصلی این بحث و چالش و زبان باز آشوری است. تجارب خویش را در این زمینه دارم. چهارم و از همه مهمتر اینکه دقیقا ما «مهاجران چندمتنی» و یا ایرانیان رنگارنگ و متفاوت و زبان و جهان شفاف و همزمان تودرتود، لابورینت وار ما که مرتب از یک منظر به منظر دیگر می رود و به جای «نقطه» هرچه بیشتر «واو» را در زبان فارسی ایجاد می کند، می تواند عادات کهن و راحت الحقلومی زبان و اندیشه ی ایرانی را بشکند، می تواند در عین شفافیت و روانی زبان و جهانش مثل خودش تودرتو و چندمتنی یا بینامتنی و شبکه وار باشد، دقیقا جواب محوری و رادیکال به این بحران زبان و اندیشه ی فارسی است. تا این زبان و اندیشه بتواند هم مدرن بیاندیشد و هم متفاوت باشد و از بی زبانی و لکنت زبان به زبانهای نو و متفاوت تحول یابد. به زبان و اندیشه ی نوینی که هم در زبان فارسی و هم در زبان کشورها و. فرهنگهای دومش چون زبان آلمانی و انگلیسی و غیره، همیشه بخشا یک «غریبه» باقی می ماند تا مرتب قادر به تولید اندیشه و منظر نو و موتاتسیونها و هوبریدهای نو باشد و بتواند این جهانهای متفاوت را به هم به شکل نوینی به یکدیگر پیوند بزند. همانطور که نماد چنین قدرتی را در اثار پسامدرنی چون «اولیس» جویس یا «لولیتای» ناباکوف و غیره می بینیم، یا در نظرات مهمترین اندیشمندان پسامدرنی چون دریدا، لکان و دلوز/گواتاری و غیره.
حال به بحث اصلی می پردازیم.

چرا باید زبان باز آشوری را باز و چندنحوی ساخت!

مقدمه
پروژه ی زبان باز داریوش آشوری به قول او راهی برای عبور از «آشوب زبانی و ذهنی ناشی از برخورد با مدرنیت» است. او می خواهد با تولید یک زبان مصنوعی و علمی و با «مهندسی زبان» کاری بکند که زبان طبیعی فارسی بتواند راحت تر به یک زبان علمی و نگاه علمی دست یبابد. به زبان دقیق تر و با استفاده از کلمات خودش، او می خواهد یک دستگاه واژگانی آزاد از محدودیت های طبیعی زبان فارسی را بوجود بیاورد. دستگاهی با امکان بی نهایت کلمه سازی. به عبارت دیگر او در پی تولید زبانمایه ای است که بر طبق قاعده های معین و یکسان، یعنی به صورت مکانیکی، برای هر نیاز تازه به ترجمه یا برگردان یک مفهوم علمی یا ترکیبی مثل
Self-reflection, Metalanguage

( برگردان آشوری: نفس ـ نگری، در خودنگری، زبرزبان)

بتوانی با تکنیکهای زبانی مورد پیشنهاد او چون « اشتقاق مکانیکی، برخه چسبانی و سرواژبندی» راحت تر ترجمه بکنی و اینگونه ی توسعه ی سریع و بی نهایت زبان علمی و فنی ایرانی را بوجود بیاوری.

نقد ساختاری و روانکاوانه ی پروژه ی آشوری!

چیرگی بر آشفتگی زبان و اندیشه ی ما و دستیابی به یک زبان بازی که بقول آشوری بتواند باعث بازشدن زبان و جهان ما به روی جهان بشود، نمی تواند به دلایل ذیل به کمک مهندسی زبان و تولید یک زبان علمی مصنوعی از نوع پروژه ی آشوری رخ بدهد، یا این مهندسی زبان فقط بخشی از آن است و حتی بخش اصلی نیست:

۱. مشکل نظریه ی داریوش آشوری ابتدا در این است که واژه سازی مدرن که یک بخش از تحول مدرن و برای پاسخگویی به نیازهای مدوام ما متخصصان و زبان ما در حین روبرو شدن با مفاهیم نو یا علمی و برای ترجمه ی بهتر آنها به فارسی است، نمی تواند به مثابه ی «شاه کلید و راه حل طلایی» کل بحران زبان و ترجمه ی فارسی و مباحث مختلفش عمل بکند. حتی وقتی توجه آشوری بیشتر بر تولید یک زبان علمی و کاربردی و با قوانین مشابه برای تولید کلمات جدید متمرکز باشد. زیرا برگردان خوب و دقیق واژه ایی مثل «دیسکورس» به فارسی چون مترادف «گفتمان» توسط آشوری یک واژه سازی خوب است، اما چون گفتمان در زبان فارسی آن رابطه ی ارگانیک و زنجیره وار یا بینامتنی با کلمات و متون دیگر را ندارد که واژه ی دیسکورس در زبانهای مدرن اروپایی و آمریکای دارد، آنگاه ترجمه ی او به معنای اولیه دیسکورس در زبان یونانی یعنی به معنای «گفتگو یا گفتار» بیشتر می خورد و نه به معنای عمدتا مورد استفاده ی امروز آن چون «دیسکورس قدرت فوکو». تنها از طریق استفاده ی مداوم از این مفهوم و در رشته های مختلف است که کم کم این ارتباطات بیناحوزه ایی و چندنحوی بوجود می اید و با این حال بازهم گفتمان ایرانی نمی تواند به قدرت و اهمیت واژّ ی دیسکورس مدرن و قدرت ملتهب و تحول افرینش دست بیابد. چون عنصر و شور اصلی نهفته در دیسکورس مدرن و در چنین کلماتی در او اندک است که همان «عنصر نمادین و تمنامند یا ملتهب و چندنحوی» و «روح علمی و جوینده یا کونستروکتیو » است. حتی اگر بپذیریم که شیوه ی واژه افرینی «ارگانیک» آشوری و ساختن مشتق و ترکیب بر بنیاد لغتنامه و قاعده های دستوری زبان زنده ی فارسی این ترجمه و لغت افرینی را قابل فهم تر و قابل جذبتر در زبان فارسی می کند، تا ترجمه های شمس الدین ادیب سلطانی که واژه سازی مکانیکی غریب او و بر اساس زبانهای ایران باستان باعث می شود که برای فهم واژه هایش به اصل واژه ها در زبان انگلیسی و المانی پناه ببریم. ازینرو مفاهیم ساخته شده توسط او عمدتا چون یک «جسمک بیگانه» در زبان فارسی عمل می کند.

کافیست که ترجمه ی قوی و جذاب داریوش آشوری از «چنین گفت زرتشت» نیچه را با ترجمه ی «سنجش خرد نادب» کانت از ادیب سلطلانی مقایسه بکنید، تا ببینید که ترجمه ی قوی و روان آشوری چه خوب و قابل فهم این متن مهم را به فارسی برگردانده است و همزمان بخوبی به متن اصلی نیچه به زبان آلمانی وفادار مانده است. اما در عوض برای درک ترجمه ی ادیب سلطانی بایستی ابتدا کتاب کانت را به زبان اصلی آلمانی و یا به انگلیسی بخوانی، تا متوجه بشوی که واژه های سنگین و غریب ادیب سلطانی و به حالت «یک جسمک غریبه در بدن زبان فارسی» چه می خواهند بگویند. مشکل «زرتشت نیچه» در ترجمه ی آشوری اما این است که او نمی تواند مثل حضورش در زبان آلمانی مرتب باعث بررسیهای نو و تاویلها و تفسیرهای نو بشود. اینکه زرتشت نیچه در نهایت ایرانی و تک روایتی می شود، بویژه که زرتشت آشوری تحت تاثیر رگه و حالت کاهنانه/عارفانه ی زبان فارسی هرچه بیشتر رنگ قهرمانانه و حماسی می گیرد و اینگونه زرتشت ضد قهرمان و رقصان نیچه و با لحن و کلامی چکشی و خندان هر چه بیشتر به یک قهرمان حماسی ایرانی تبدیل می شود. یعنی دقیقا تحت تاثیر این معضلات زبانی ما حتی ترجمه ی قوی و سترگ و زیبای آشوری از «جنین گفت زرتشت» از جهاتی به مسخ قهرمانانه ی زرتشت خندان نیچه دست می زند. چه او بخواهد یا نخواهد. زیرا ما در زبان می اندیشیم و ترجمه می کنیم و نظر می دهیم، زیرا این اثر در زبان فارسی وارد این بستر دورگه ی کاهنانه/عارفانه و روی دیگرش قهرماناه/مالیخولیایی و پوچ گرایانه می شود و بناچار ایرانی می شود. زیرا آن بستر و روابط بینامتنی و شبکه وارش در زبان آلمانی یا در زبانها و اندیشه ی مدرن و اروپایی را ندارد و نمی تواند داشته باشد. یا ازینرو حتی داریوش آشوری نیز در نقد نظرات نیچه در مورد « زن و مرد» بیشتر به سوی «نظرات کونستیتو» گرایش دارد و متوجه ی اهمیت و رشد نظرات بعدی چون نگاه دریدا یا دلوز نیست. یا در زبان فارسی تاثیر نظریات نیچه بشکل طغیانی ضد مدرنیت نیز رشد یافته است و تا حدی مسخ و ایرانی شده است. حرکتی که اجتناب ناپذیر است. زیرا هر زبانی اندیشه و کالای نو را به شکل خویش در می أورد، بسته به اینکه چقدر رشد و مدرن شده است یا چقدر سنتی مانده است. باوجودیکه امروزه در عرصه ی زبان و فلسفه و روانکاوی مدرن یا پسامدرن مرتب اشاره ایی نیز به گوشه ایی از نظریات نیچه می شود و او مرتب بازنویسی و نونویسی می شود. این قدرت پویایی و خلاقیت زبان مدرن را بهیچ وچه نمی توان با کمک تولید یک زبان مصنوعی واژه سازی در زبان و فرهنگ و در ساختار و بدن و بدنه های سیاسی و فرهنگی خویش پذیرفت. زیرا بقول فروید «صحنه ی نمایش اصلی در جای دیگری است»، در تمنامندی کل دیسکورس مدرن بدور «هیچی محوری» نهفته است و اینکه مرتب بایستی از نو ببیند و بیافریند. قدرتی که در فرهنگ و زبان ما عمدتا غایب است. زیرا این فرهنگ و زبان عمدتا از «هیچی و غیاب خدا» ترسیده است و بدنبال «وحدت وجودی دروغین» میان دال و مدلول، فرد و دیگری است و به بهایش مرتب عقیم تر و ناتوانتر شده است، و گرفتار در دوری باطل. زیرا برای دستیابی به ذایقه و توانایی دیسکورس مدرن بایستی از بحران مدرنیت چه به عنوان فرد یا فرهنگ و زبان، چه به عنوان ساختار سیاسی و یا آموزشی هرچه بیشتر بگذری و این یک روند یکدفعه و یا به شکل أراده گرایانه نیست. موضوع تغییر دایقه و دید است که به معنای تغییر زبان است. زیرا زبان ما مرز اندیشه و جهان ماست. موضوع بنابراین توانایی دست یابی به یک ذایقه ی و بدن و زبان متفاوت است که از مسیر عبور از بحران مدرنیت در ایران و بحران مهاجرت یا تبعید عمدتا بدست می اید و اینکه بتوانی حال این ذایقه و زبان نو را در ساختارهای سیاسی و اجتماعی و اندیشه و غیره وارد بکنی که هم از یکسو «دموکراسی متن و دموکراسی سیاسی و فرهنگی» بوجود بیاید و هم از سوی دیگر اینکه بتوانی به شیوه ی راهگشا و چندنحوی و با تفکیک حوزهها به عبور زبان و اندیشه ی فارسی از بحران کنونی و به سوی رنسانس نوین خویش دست بیابی. بحرانی که دقیقا ما را و بحث اشوری و نظرات مختلف را بوجود أورده است. زیرا هر بحرانی جواب می خواهد و تمنای ما تمنا و ضرورت فرهنگ و دوران ما است.

۲. عبور از بحران مدرن زبان فارسی به معنای ورود هرچه بیشتر به «زبان و جهان نمادین» و به ذایقه یی نو و دنیوی، چندحوزه ایی یا چندنحوی و متفاوت است. زیرا بقول ویتگنشتاین «مرز زبان ما مرز جهان ما است.۱». اراده گرایی از نوع آشوری و برای تولید یک « جزیره زبان علمی» و یا عبور از بحران و آشفتگی زبان فارسی به کمک یک زبان مصنوعی، محکوم به شکست است، چون پیچیدگی، زنده بودن، تمنامندی و باز بودن ساختار زبان را فراموش می کند.او موضوع را در نهایت ساده می کند.. زیرا زبان یک موجود و سیستم زنده و تمنامند است و تنها وقتی تن به گشایش نو و تحول نو می دهد که بخواهد و مجبور بشود برای دست یابی به آرزوها و قدرتهای نوین خویش هر چه بیشتر تن به ذایقه ها و ساختارهای نو و نمادین بدهد. یعنی زبان نیز مثل انسان زبانمند ابتدا وقتی از طریق برخورد با شکست و موانعی با مرز و فقدان خویش روبرو می شود، انگاه تلاش می کند از این بحران بگذرد. البته در این مسیر می تواند به «دور باطل» نیز دچار بشود، وقتی بخواهد بحرانش را سریع و أراده گرایانه حل بکند، بدین وسیله که یک روزه مدرن بشود و یا بازگشت به خویشتن بکند، همانطور که تاریخ معاصر ما و فاجعه های دردناکش نشان می دهد. بقول تیتری از شادروان شهروز رشید «زمان می خواهد تا شیر خون شود.». اینکه برای مثال زبان فارسی بایستی برای دست یابی به قدرت و وحدت در کثرت نو، هرچه بیشتر از یک زبان عمدتا سیاه/سفیدی، کاهنانه/عارفانه و عشق/نفرتی به یک زبان تثلیثی و نمادین و چندنحوی در همه عرصه های مختلفش و بدرجات مختلف نیاز و قوتش دست بیابد. نه اینکه خیال بکند که می تواند یک زبان علمی مصنوعی بیافریند، تا بتواند راحت با دستگاه برخه چسبانی یا مشتق سازی واژه ها را به فارسی بازگرداند، اما ساختار و بقیه جسم و تمناها و جهان این زبان نو همچنان سیاه/سفیدی و کم رمق باقی مانده باشد. اینکه بخواهیم پیشوند مهم «متا» را به فارسی به «فرا» ترجمه بکنیم و متازبان را فرازبان بخوانیم و متوجه نباشیم که پیشوند«فرا» در زبان فارسی دارای معانی کاملا متفاوتی از «متا» در زبان اروپایی است. اینکه « فرای» فارسی رو به سوی اسمان و حالات عارفانه دارد و «متای» مدرن رو بسوی دنیای دنیوی، بینامتنی و شبکه وار. یا اگر بخواهیم به شیوه ی آشوری آن را «زبر» ترجمه بکنیم و به متا زبان حال زبرزبان بگوییم. باز هم تفاوتهای مهمی وجود دارد. زیرا پیشوند «زبر» در زبان فارسی با واژگانی دیگر ارتباط بینامتنی دارد و تصورات دیگری را در ما تداعی معانی می کند تا پیشوند «متا» در زبان انگلیسی یا آلمانی و اروپایی. در حالیکه استفاده از واژه ی «متازبان» لااقل ذهن و زبان ما را با این ساختارهای مدرن و بینامتنی زبانی بهتر پیوند می زند. ازینرو نیز لازم نیست که ما هر واژه علمی را ترجمه بکنیم، بلکه مثل بقیه دنیا همان واژه را به شکل فارسی استفاده بکنیم، مثل واژگانی چون سادیسم یا مازوخیسم، فالوس و غیره. یک زبان مدرن مرتب مهاجرانی می پذیرد. یا روزی متخصصان خط و زبان فارسی واقعا باید تصمیم بگیرند که ایا بهتر نیست که ما از خط کنونی بگذریم و مثل کشورهای دیگر چون ترکیه و بقیه شروع بکنیم از حروف انگلیسی استفاده بکنیم. مثل زبان فارانگلیسی که جوانان ایرانی در اینترنت استفاده می کنند. بایستی تن به ین سوالات دردسرافرین داد و به زبان فارسی مثل یک «فتیش مقدس» و پاک ننگریست تا سنگ یا مضحک نشوی. بلکه ببینی که زبان بشخصه مرتب تحول می طلبد. زیرا زبان امری نمادین و تمنامند است. بنابراین موضوع محوری عبورهمه جانبه و همپیوند ساختارهای زبانی و تنانه در زبان فارسی به زبان نمادین و « ساختار نمادین و تثلیثی» و چندنحوی است که از یکسو شفاف است واز سوی دیگر مرتب قادر به تعلیق و تحول معنا از طریق پیوند خوردن با معانی و کلمات دیگر در زبان خویش و یا با زبانهای مدرن دیگر است.همانطور که این تحول احتیاج به تغییرات همپیوند آموزشی و سیاسی و غیره و عبور از وسواس جستجوی حقیقت پاک و زبان پاک و نمایندگان ولی فقیه آنها دارد.

چون ما تنها در زبان می اندیشیم و احساس می کنیم. زبان ابزار گفتگوی ماست اما همچنین زبان اصولا محل و چهارچوب گفتگو و حضور ما به عنوان سوژه ی سخنگو یا تمنامند است و اینکه چگونه به جهان و دیگری می نگریم و ارتباط برقرار می کنیم. ما فقط در زبان می توانیم بچشیم و ببینیم و بیاندیشیم یا لمس بکنیم. حتی «حواس پنج گانه» بشخصه زبانمند و تنانه است.«ادراک و برداشت حسی» بشری زبانمند است و قدرت نگاه مدرن/پسامدرن دقیقا در اینجاست که حاضر شده است «مرگ واقعیت نهایی و حقیقت نهایی» را بپذیرد و مرتب به مناظر قویتری از این مرگ خدا و متاروایتها دست بیابد. اینکه وقتی می بوییم، یا می چشیم، تنانه و زبانمند می بوییم، مثل نقاشی ذیل. چه برسد که وقتی می اندیشیم یا عشق ورزی می کنیم و یا با خدا و دیگری سخن می گوییم. ازینرو بقول ویتگنشتاین « جهان و زبان ادم بدبخت از ادم خوشبخت متفاوت است.۲»، حتی اگر در یک شرایط مشابه می زیند. چون اولی عمدتا سیاه/سفیدی می بیند و دومی مرتب قادر به دیدن حالات چندامکانی زندگی و زیستن است و راه می یابد و تحول می کند. مشکل «زبان باز» آشوری دقیقا این است که متوجه ی این زنده بودن و تنانگی و تمنامندی ساختار زبان یا متوجه ی «ساختار نمادین» زبان نیست که اصل اوست و باعث می شود که در زبان رابطه ی دال/مدلول به گونه ایی باشد که مدلول بتواند مرتب معناهای نو بیابد. اینکه زبان از مسیر ایجاز (میتونومی.۳) مرتب قادر به تولید تصویرهای متفاوت از موضوعی مشابه باشد و یا از طریق استعاره آفرینی (متافر.۴) قادر به تولید منظرها و امکانات نوین باشد. آشوری «ساختار عمدتا سیاه/سفیدی یا عشق/نفرتی و دوالیستی زبان و تن و جهان ایرانی» را فراموش می کند که اصل مشکل است و نمی تواند بخوبی در معنای روانکاوانه با قبول «کستراسیون نمادین» و یا با قبول «کمبود خویش و دیگری»، با قبول «مرگ خدا» و با چیرگیش بر هراسش از تنانگی و از هیچی، هرچه بیشتر به ساحت نمادین و دنیوی دست بیابد. تحولی که یک تحول و گذار طولانی، چندجانبه و همپیوند ساختاری در فرد وجامعه و در روابط و گفتگو و چالش است. زیرا این ساختار سیاه/سفیدی، عارفانه/کاهنانه زبان ما در همه ساختارهای تنانه و در همه بدنه های سیاسی و اجتماعی حضور دارد و نقش و مانع اصلی و محوری در برابر تحول مدرن را بازی می کند. اینکه نمی توان چنین تحول «ساختاری و نمادین و تنانه» را با تولید یک «زبان علمی مصنوعی» حل کرد. زبان مصنوعی که ما شکستش را در تلاشهای قبلی زبان شناسانی چون ادیب سلطانی دیده اییم. حتی اگر بدانیم و بپذیریم که زبان مصنوعی آشوری مثل ترجمه هایش روان و ارگانیک تر است، اما باز هم در اصل موضوع تغییری حاصل نمی شود. اینکه او می خواهد با تغییر اراده گرایانه و مصنوعی یک بخش کل ساختار را تغییر بدهد. زیرا این شیوه باعث می شود که در نهایت ما با استفاده از اصطلاحی از شاعر خوب ایرانی مریم هوله «نیچه با لباس کردی» داشته باشیم. یا با طنز قویتر «نیچه با شلوار کردی» داشته باشیم.

۳. مشکل طرح « زبان باز آشوری» این است که می خواهد بحران و آشفتگی زبانش را به کمک یک «جراحی مهندسی و زبانی» حل بکند، به جای اینکه متوجه باشد که این« بحران و آشفتگی زبان فارسی» همزمان «راه حل منطقی اوست»، تا این زبان و اجزایش و در قالب تلاش یکایک ما متخصصان و شهروندهای در حوزه های مختلف رشد بکند. زیرا معضل در واقع راه حل است و راه تحول را به ما نشان می دهد، تا زبان و بدنی مدرن بشویم که قادر است هم تمناها و ارزوهای مدرنش را بچشد، تنانه بچشد و هم قادر است فقدانها و کمبودهایش را در حوزه های مختلف ببیند و با آنها مواجه بشود. تا بتواند بسان بدنی بالغ یا مدرن، یا بسان زبانی مدرن قادر باشد موضوعات را در دست بگیرد و از جوانب مختلف بررسی بکند و برایشان واژه بیابد و به فارسی برگرداند، بجای اینکه باز هم روحی سرگردان بماند که هر روز به قالبی نو در می اید تا از بحرانش بگذرد و بناچار بیشتر گرفتار می ماند. داریوش آشوری و بقیه زبان شناسانی که بدنبال جستجوی زبانی قوی برای ترجمه و حل بحران مدرن زبان فارسی هستند، از یاد می برند که موضوع اصلی و محوری این نیست که بتوانی واژگان مدرن را راحت تر به فارسی برگردانی و با سیستمی مشابه، بلکه اینکه بتوانی بدن و زبانی بیافرینی که قادر به فاصله گیری نقادانه با خویش و با دیگری باشد، پایش بر زمین باشد و بتواند اینگونه در زبان همه چیز را به نقد بکشد و از جوانب مختلف بسنجد و بداند که هیچکس دانای کل و ولی فقیه نیست، تا انگاه بتواند هرچه بهتر هم زبان ترجمه ی قوی و با ساختاری باز و کونستروکتیو باشد و هم به دموکراسی و رنسانس دست بیابد. در نهایت زبان باز آشوری نیز اصل موضوع را از یاد می برد که همان «تنانه شدن و دنیوی شدن» بدن فردی و جمعی و زبان ایرانی است و با انکه ترجمه ی او خیلی دنیوی تر از برخی ترجمه های دیگر است. اما موضوع این است که زبان باز احتیاج به تنانگی و هویت باز و تمنامند دارد و تنانگی باز و تمنامند بدون زبان باز و تمنامند و چندنحوی نمی تواند خوب بوجود بیاید. همینکه در فرهنگ و زبان فارسی رابطه ی سوژه/ابژه ایی مدرن بخوبی شکل نگرفته است و به همراه آن توانایی به چالش و همکاری مدرن خوب شکل نگرفته است، بایستی نشان بدهد که مشکل ما با تولید زبان ترجمه ی بهتر حل نمی شود. زیرا ترجمه بشخصه نوعی اندیشیدن است. زیرا ترجمه ی قوی بدنبال این نیست که بخواهد متن را دقیق و کامل به فارسی برگرداند، زیرا با فقدانهای متن و ترجمه و خویش اشنا هست و می داند هر متنی نیز همیشه جوانب دیگر و پنهان دارد. پس سعی می کند با وفاداری به متن همزمان آن را به بهترین وجه ممکن و با نزدیک شدن به لحن و موزیک و شور بنیادین متن به فارسی برگرداند. بی انکه خیال بکند کار و ترجمه ایی نهایی انجام داده است. یعنی مترجم باید بتواند بسان یک بدن و زبان تمنامند متن را در دست بگیرد و با فاصله به او و از جوانب مختلف بنگرد، قادر باشد به متن و جهانش و زبانش تن بدهد و آن را به زبان فارسی برگرداند و بنوعی که ترجمه اش بشخصه تبدیل به نوعی اندیشیدن و خلاقیت و تاویل نو می شود. ازینرو مترجم می اندیشد و می افریند و تالیف نمی کند و یا می داند ترجمه ی کلمه به کلمه ناممکن است. زیرا همیشه فقدان و فاصله ایی هست، چه میان مترجم و متن، چه میان زبان مبداء و زبان ترجمه و چه در خود متن. ابتدا بایستی قادر به حس این مرز و فقدان باشی و همزمان تمنای دیدن چیزی متفاوت و نو را داشته باشی، تا انگاه بتوانی بهتر هم بیاندیشی و هم ترجمه بکنی و با انکه برای ترجمه بویژه تسلطت به زبان مادری خویش مهم است. همان کاری که از جمله داریوش آشوری عزیز «در چنین گفت زرتشت« تا حدود زیادی بخوبی انجام می دهد و همزمان متوجه نمی شود که چرا زرتشت به فارسی برگشته ی او نمی تواند مثل زرتشت نیچه بخوبی رقصان و رند و نقیضه گو باشد. یا یک ضد قهرمان باشد و در عینیکه گاه حالات حماسی می گیرد. یا در حینیکه کل اثر نیچه به شیوه ی هنری «دراماتیزاسیون» با رگه های مختلف و استیلهای مختلف همراه با طنز و پارودی و غیره نوشته شده است. زیرا موضوع همین است که تو باید بتوانی بسان بدن متفاوت و زبان متفاوت حتی در زبان خویش قادر به فاصله گیری مدرن و نقادانه باشی و راه حلهای مختلف بیابی و قادر به چالش و گفتگو با نظرات مختلف باشی و بپذیری که ما نیاز به مناظر مختلف داریم. زیرا هر موضوعی همیشه چندوجهی است و نه اینکه مرتب به اتوپیایی باور بیاوریم و به شاه کلیدی که می تواند بحران ما را حل بکند و ما را شفا بدهد. همانطور که تولید واژگان مدرن در زبان فارسی بدون تولید این بدن و هویت فردی و به همراهی تولید بدن و هویت جمعی و ملی و دموکراسی سیاسی و اجتماعی غیر ممکن است و هر تحولی در یک بخش تاثیر بر رشد بخشهای دیگر دارد. زیرا همه ی هستی انسانی یک هستی زبانمند و ترکیبی از بدن و بدنه های زبانمند فردی.و جمعی، سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و غیره است. ابتدا باید این بحران را به عنوان ضرورت و راه حل دید و اینکه چگونه ما باید در این مسیر هرچه بیشتر بدن و ذایقه ی مدرن و به همراهش اشکال و امکانات گوناگون از این زبان مدرن بشویم، تا بتوان انگاه هم ساختار و بستر بهتری برای ترجمه ی کلمات و متون مدرن افرید و هم به شکل همپیوند و بسان این بدن و هویت مدرن به چالش و دیالوگ دموکراتیک و به نگاه جمعی و چندوجهی تن داد و اینگونه دیسکورس و ذایقه ی جمعی را تغییر داد که در واقع اصل مطلب است. همینکه استادان زبان ما اکثرا ناتوان از چالش و دیالوگ مدرن با نقدها هستند و یا مثل فرهنگستان می خواهند زبان پارسی را از کلمات بیگانه پاک بکنند و دچار فرهنگ وسواسی نجاست و پاکی هستند، بخوبی نشان می دهد که چرا هر چه هم بهتر ترجمه بکنی، باز کار اصلی و محوری را انجام نداده ایی. زیرا موضوع اصلی بدن فردی و بدن جمعی است که بایستی مدرن حس و بیان بکند و چون این بدن همیشه در چهارچوب زبان است، بایستی مرتب با تمناها و فقدانهایش روبرو بشود و با هم چالش و گفتگو بکند و خواهان رشد دموکراسی و گفتگو در همه ی سطوح باشد و از جمله اینکه زبانشناسان ما مثل جهان مدرن یاد بگیرند که فرهنگ زبان فردی بیرون ندهند، بلکه کار جمعی بکنند و دولت موظف باشد به انها امکانات مدرن بدهد. وگرنه بدون حضور این بدن و تنانگی فردی و جمعی زبانمند و بدون حضور تمناها و ارزوهای آنها انگاه هر تلاشی برای جستجوی شاه کلیدی برای عبور از بحران کنونی به معنای جستجوی اتوپیای جدید و قالبی جدید است تا به او تبدیل بشویم و دور باطلمان را تکرار بکنیم. بجای اینکه هر رخداد ما از ترجمه ی خوب تا هر تمنای جنسی و جنسیتی و فرهنگی ما باعث بشود هرچه بیشتر پا بر زمین بگذاریم و قادر به ارتباط تثلیثی و پارادکس با خود و با دیگری و با زبان باشیم. تا بسان این بدنهای زبانمند فردی و جمعی و از مسیر این بحران ضروری و درگیری فردی و جمعی با «موانع و مرزهای زبانی» خویش در زندگی روزمره یا در حین اندیشه و ترجمه، بتوانیم از هزارپارگی کنونی به منظر و جهان نمادین رنسانس و هزار فلاتش و زبانهای مختلف مدرنش دست بیابیم. همان مسیری که برای مثال ما مهاجران کنونی دو یا چندفرهنگی مجبور بودیم برویم تا از چندپارگی سنتی/مدرنن به مدرنیت چندلایه و همیشه ناتمام خویش دست بیابیم.بشرطی که بتوانی قدرت و راه حل نهفته در این بحران را ببینی و اینکه او چرا بشخصه جواب می خواهد و جواب می افریند. زیرا این بحران بشخصه زبانمند و نمادین است و امر نمادین مرتب می خواهد از بحرانش عبور بکند و به جهان نو و پارادوکس همراه با شفافیت/ ایهام و قدرت چندنحوی و تمنامند دست بیابد. تنها از مسیر این بحران یکایک و جمعی ماست که این بحران زبانی می تواند به رنسانسی نو و به بدنی نو، به وحدت در کثرتی نو و ارگارنیک چه در زبان و چه به عنوان دولت و ملت مدرن و یا بسان «لویاتانی نو»تبدیل بشود، البته به شرط اینکه بدنبال راه حل أراده گرایانه از هر نوعش و یا از طریق وسواس پاک کردن زبان فارسی از کلمات بیگانه و باصطلاح اهریمنی و وسوسه انگیز نباشیم. تا این زبان و یکایک ما بتواند از طریق دیدار با مدرنیت و قدرتها و کامجوییها و آزادیهای مدرن و لمس «فقدان خویش و همچنین فقدان نهفته در کلام و مدرنیت»، و از طرف دیگر از مسیر لمس بی زبانی و لکنت زبانی یا زبان پریشی خویش و دلایلش، هرچه بیشتر به یک زبان و یا زبانهای نو و چندنحوی از جنس ما «مهاجران چندفرهنگی» و یا از جنس قدرتهای مدرن ایرانی در عرصه های مختلف اندیشه و هنر دست بیابند. هم در این مسیر رویارویی با مدرنیت و با فقدان و بحران خویش، کل جامعه و ذایقه و زبانش تحول بیابد و باز و چندمسیری بشود. زیرا حال از یکسو هرچه بیشتر پایش روی زمین قرار می گیرد و از سوی دیگر می داند که همیشه راهها و امکانات دیگری برای دیدن و چشیدن و آفریدن است. اینکه حال و از مسیر این بحران «زبانهای مختلف و مناظر و امکانات مختلف زبان مدرن فارسی» توسط یکایک ما بوجود می اید و همزمان یک «وحدت در این کثرت» بر بستر دموکراسی ساختاری و از طریق «مهندسی زبان و استفاده ی مشترک از خط و نحو زبان فارسی» رخ می دهد. اینکه زبان و جسم فردی و جمعی ما و بدنه های سیاسی و اجتماعی ما چنان قوی و باز می شوند که حال می تواند هرچه بیشتر خویش را بر روی جهان باز بکند و از آنها مهاجر بگیرد و با آنها دادوستد یا گفتگو بکند، بی انکه دچار خودباختگی یا خودشیفتگی دروغین مانند غرب ستیزی/ غرب شیفتگی دروغین باشد. اینکه یک روز بخواهد زبان فارسی را از کلمات عربی پاک بکند تا رستگار بشود و یک روز دیگر بخواهد زبان یا خط فارسی را دور بیاندازد و زبانهای دیگر را جایگزینش بکند. یا مشکلش را تک نفره و اراده گرایانه حل بکند.

۳. همانطور که هر پوست اندازی مدرن و هر رنسانس مدرن فقط بر بستر و چهارچوب زبان و فرهنگ خویش ممکن است، همانگونه هم نمی توان زبان طبیعی و روزمره را متفاوت از زبان علمی دانست و از یاد برد که آن مهندسان زبان فارسی تمام روز در این زبان باصطلاح طبیعی و عمومی و در بحران می اندیشند و می نوشند ومی خورند و می خوابند، آرزو می کنند و نمی توانند یک ساعت در آزمایشگاه زبان به حالت مدرن باشند و بقیه روز مثل بقیه مردم شبها خاک توسری بکنند و روزها جانماز آب بکشند. اینکه چندپارگی و آشفتگی که آشوری می خواهد با زبان و دستگاه واژه سازی سریع و علمیش از بین ببرد، در نهایت تشدید می شود، اگر همزمان عرصه های مهمتر و تمنامندی و شور زندگی نهفته در هر زبان و فرهنگ و از جمله در زبان و فرهنگ ما نخواهد هرچه بیشتر از ترسها و امتیازات سنتی و یا ولی فقیه گونه اش عبور بکند و تن به چالش و گفتگوی دنیوی و مدرن بدهد وهرچه بیشتر اینگونه زندگی بکند و سخن بگوید. اینکه میان دموکراسی متن و دموکراسی سیاسی و اجتماعی و دموکراسی درون زبان پیوند متقابل و دیسکورسیو است. همانطور که « وحدت در کثرت» هویتی و زبانی و با رنگها و حالات مختلف لازم و ملزوم یکدیگر هستند. اینکه خارج از زبان مادری یا طبیعی نمی توان به تحول دست یافت و یا به رنسانس دست یافت. هر تحولی بایستی به معنای تحول و رنسانس این زبان باشد. دقیقا به دلیل است که شاه بیت زبان شناسی پسامدرنی یا پساساختاری این گزاره است که «متازبان وجود ندارد». اینکه حتی همین میل تولید زبانی مصنوعی خودش تولیدی و فانتسمی از این زبان طبیعی و عمدتا خودشیفتگانه است، حتی اگر قابلیتهای نو دارد. همانطور که میل پاک نگه داشتن خنده دار زبان فارسی از واژه های عربی و یا از واژه های مهاجر و مدرن یک نمونه ی دیگر از این «خودشیفتگی ناشی از خودباختگی» است. به این خاطر، – و همانطور که آنزمان در بخش دوم نقدم بر زبان باز آشوری مطرح کردم ـ، نمی توان گفت که زبان ما طبیعی و کم توان است و بایستی به شکل مصنوعی و با مهندسی زبان و روشهای مکانیکی واژه سازی، چون سه شیوه ی مورد نظر آشوری یعنی «اشتقاق مکانیکی، برخه چسبانی و سرواژبندی»، در پی حل بحران زبان فارسی و تحول او به یک زبان مدرن باشد. چون این شیوه های مکانیکی واژه سازی حداکثر واژه های مترادف خوبی در زبان فارسی برای کلمات مشابه علمی می آفریند، اما همزمان آنها را بناچار تا حدودی کم مایه و یا بخاطر رگه های شدید کاهنانه/عارفانه یا قهرمانانه ی زبان فارسی مسخ و ایرانی می سازند. زیرا این مفاهیم و واژه های نوی فارسی بدون ارتباطات فراوان شبکه وار و بینامتنی در زبان مدرنشان هستند. ارتباطات زنجیره وار یا بینامتنی که اصولا هم معانی آنها را می افرینند و هم مرتب این مفاهیم و واژه ها یا دالها را قادر به تولید برداشتها و معانی نو چون واژه « متازبان» در زبان انگلیسی یا المانی و فرانسه می کنند.

بنابراین بایستی چه از داریوش آشوری و چه از بقیه زبانشنانسان موافق و مخالف طرح «زبان باز» او این سوال محوری و خطرناک را مطرح کرد که همینکه شما می توانید با این زبان بحران زده و بقول شما آشفته چنین آثار مهم و سنگینی چون «چنین گفت زرتشت» از نیچه و یا آثاری از هگل و مارکس و کانت و بقیه را به فارسی ترجمه بکنید، خوب نشان می دهد که زبان فارسی قابلیتها و پتانسیلهای یک زبان مدرن را دارد. بویژه که چیزی به عنوان متازبان وجود ندارد و ما در زبان می زییم. از طرف دیگر قابلیت و توانایی شما به عنوان مترجمان خوب ما را نشان می دهد و همزمان اشفتگی ها و معضلاات ترجمه به اهمیت یافتن واژه سازیهای نوین و تولید ساختاری مدرنتر از زبان و ترجمه اشاره می کند. ولی سوالی که شما دوستان از رویارویی با آن هراس دارید و یک سوال محوری است، این است که چرا باوجود این توانایی زبان فارسی و یکایک شما، اما چه نیچه و چه بقیه اثار مهم در ترجمه به فارسی دچار یک ذایقه و حالت کاهنانه/عارفانه می شوند و یا تبدیل به دشمن مدرنیت می گردند و مسخ می شوند. چه چیزی در ذایقه و در لایه های بینابینی زبان و تن فردی و جمعی ما باعث می شود که ما نتوانیم پایمان بر زمین باشد و قادر به ارتباط نقادانه و پارادوکس و همراه با احترام و نقد با دیگری، چه با خویش و چه با مدرنیت باشیم و مرتب از یک افراط به تفریط بعدی می افتیم. یا چه چیزی در این بدن و ذایقه ی فردی و جمتعی باعث می شود که چالش و دیالوگ مدرن حتی میان استادان و اندیشمندان ما خوب رشد نکند و اینکه بدانند به هم و به مناظر مختلف هم احتیاج دارند، به کار گروهی احتیاج دارند. اینکه بفهمند اندیشیدن عملی جمعی است. چه چیزی باعث می شود که چه دیکتاتور حاکم و چه هر فرد یا هر استاد دچار یک خودمداری سنتی باشد و بخواهد دانای کل یا ولی فقیه باشد. زیرا رویارویی با این سوالات مهم باعث می شود که انگاه هم بحران زبان فارسی و هم پیوندش با بحران سیاسی و اجتماعی بهتر درک و لمس بشود و اینکه چرا ما به بدنی دموکراتیک و مدرن چه در عرصه ی فردی و چه در عرصه های سیاسی و اجتماعی احتیاج داریم. اینکه موضوع دقیقا این است که صاحب بدن و ذایقه ی نوینی بشویم و از حالت روح سرگردان و اشفته ایی بدر اییم که مرتب به دنبال قالب و بهشت گمشده ایی می گردد تا به شکل آن دراید و به ارامش دروغینی برسد

۴. بحران زبان فارسی مثل هر بحران فردی یا جمعی دیگر از مسیر قبول این بحران و ضرورتش و تبدیل چندپارگی به چندلایگیش رخ می دهد. اینکه دقیقا رویارویی زبان و فرهنگ ما با مدرنیت و بحران ناشی از آن، ما و پدران ما چون آشوری و قبلیها تا آخوندزاده و هدایت و غیره را وادار کرد و می کند که حال بدنبال راه حل بگردند و «راه حل در خود بحران» نهفته است. اینکه « بحران خود راه حل است» بشرطی که بتوانی بر لبه ی بحران بزیی و بیاندیشی و نه در قهقهرایش گرفتار باشی و یا زیر فشار بحران و در پی نجات مام و پدر فارسی یا ایرانی دست به راههای أراده گرایانه بزنی، یا بازگشت به خویشتن دورغین بکنی. اینکه با قبول تمناهای مدرن خویش و میل مدرن شدن خویش حاضرباشی بهایش را بپردازی و بتوانی هرچه بیشتر زبان و تن و جهان و ساختارهایت را باز و چندنحوی یا نمادین بسازی. اینکه هرچه بیشتر «کمبود و تمنای خویش و دیگری» را بپذیری. همانطور که می پذیری که نمی توانی با اراده گرایی یا بشکل مصنوعی بر بحرانت چیره بشوی، بلکه بایستی از مسیر بحران دگردیسی بیابی و زبان و چشم اندازی نو بشوی. دقیقا در این معناست که ما و زبانها و مناظر ما و نسل رنسانس آن چیزی است که این بحران می طلبید و بدنبالش بود.
اینکه حال چون متون ما بتوانی در زبان فارسی و یا در زبان دوم و مدرن آلمانی یا انگلیسی و در اندیشه و چالش مرتب جایگاه و منظرت را با قدرت و خنده تغییر بدهی و راهها و خلاقیتها یا ثروتها و کامجوییهای نوین فردی و جمعی بیابی و بیافرینی. اینکه بتوانی به هر لباس و هویتی در آیی و همزمان خودت بمانی و «کثرت در وحدتی چندصدایی» بشوی و یا در تحول اول یک «وحدت در کثرت» مدرن و درونی یا برونی بشوی.

ازینرو وقتش است که با تمامی احترامی که برای این متفکران و بویژه برای آشوری قایلم، به این موضوع اذعان بکنم و بکنیم که نگاه و مناظر آنها را در نهایت بسته یا کم توان و قدکوتاه است. اینکه زبان متن روان و شسته و رفته ی آنها همزمان کم رمق و کم توان است و نمی تواند بخوبی به سرزمینهای نوی نمادین و مناظر قوی یا چندنحوی هدایت بکند و یا بخوبی با متون و مناظر دیگر پیوند بینامتنی یا چندوجهی یا زنجیره وار بخورد. زیرا میان این زبان تمیز و شسته رفته و روان و گاه باشکوه و از طرف دیگر ناتوانیش به تولید مناظری نو و ساختارشکن و ملتهب و چندنحوی پیوندی تنگاتنگ است. اینکه میان این زبان ساده و روشن و ناتوانیش از تولید «منظری چندوجهی بر معضل زبان» و یا با تلاشش برای جستجوی یک «راه حل طلایی و دروغین» پیوند تنگاتنگ است. زیرا مباحث چندنحوی و چندحوزه ایی هستند و اصولا راه حل نهایی یا طلایی وجود ندارد. تنها امکانات بهتر یا بدتر وجود دارند. تنها «دور باطل» ناشی از عدم پذیرش بحران و حقایقش و یا توانایی دست یابی به رنسانس و قدرتی نو و «دورانی» و تفاوت افرین وجود دارد که از مسیر قبول بحران و کمبود و تمنای خویش و دیگری و زبانت می گذرد. زیرا زبان و کلام مدرن در عین شفافیت همزمان همیشه دارای جوانب رمز امیز و یا قادر به تحول است و یا این زبان می تواند حالات مختلف بگیرد و براحنی کلمات مهاجر و بین المللی چون «دیسکورس یا فالوس» و غیره را در خویش بپذیرد و نخواهد همه را به فارسی ترجمه و واژه سازی بکند. یا بویژه زبان پسامدرنی در عین مناظری شفاف همیشه چندنحوی و تودرتو یا چرخشی و با ایهام و ابهام خلاق و تفاوت افرین است و به این خاطر به حالت پارادوکس « سادگی در پیچیدگی» و «روانی در حرکتی مارپیچی و دورانی» می شود و مرتب از از یک منظر و زبان به منظر و زبان و امکان دیگر می رود و دوباره چرخ می خورد و در این مسیر همزمان تفاوتی نو می افریند. ازینرو در نگاه پسامدرنی جای کلمات قصار مدرن را هرچه بیشتر «زبان فراگمنتی یا آفوریسمی» می گیرد و «نقطه» عمدتا جای خویش را به «واو» می دهد. بقول « ژیل دلوز/ گواتاری » فیلسوف/ روانکاو بزرگ در کتاب « هزار فلات»، اگر زبان و اندیشه ی مدرن به حالت «درخت وار» و با مسیر حرکت از ریشه به ساقه و شاخه های مختلف یک منظر و رشته است، آنگاه زبان پسامدرنی به حالت «ریزوم وار» یک منظر چندمسیری مثل حالت ارتباطی سلولهای مغز و کهکشان شیری و یا به حالت ریشه ها و شاخه های یک «بوته ی خار و گزنه» می شود. یا زبان و منظر این مهاجران چندفرهنگی مثل نقشه ی چندمسیری کتاب «بیداری فینگان» از جویس در عکس ذیل می شود.

۵. تفاوت جهان و زبانهای تلفیقی و چندفرهنگی ما با زبان روان و ساده ی آنها باعث می شود، که زبان و هویت باز ما بر خلاف آنها قادر باشد به شکل ارگانیک و زنده هرچه بیشتر مثل خود ما هم پلی میان دو یا چندفرهنگ متفاوتشان بشود و هم همزمان بتواند خالق مناظر و رگه های نو در هویت ایرانی یا اروپایی خویش بشود. یک «غریبه آشنای» متفاوت و جذاب و اغواگر در هر دو جهانش بشود و براحتی بتواند از یک متن به متن دیگری، از یک زبان به زبان دیگری پا بگذارد و همزمان همیشه تکینه و متفاوت بماند. ازینرو ما می توانیم هم براحتی نظر و نقدمان را به شکل ساختاری بیان بکنیم و چندوجهی مباحث را ببینیم و هم نیاز خویش را به نظرات متخصصان دیگر و یا چالش و گفتگو با آشوری و بقیه احساس بکنیم. زیرا اندیشیدن عملی جمعی و چندوجهی است. زیرا دیگر دوران نوشتن فرهنگ واژگان توسط یک زبان شناس گذشته است و این کارها بایستی جمعی باشد. ما براحتی قادر به این کارها هستیم. چون هر روزه همینگونه زندگی و عمل می کنیم. همانطور که ما براحتی پیوند میان این زبان باز و نمادین و ضرورت عبور از حقیقت مطلق و روابط مرید/مرادی از یکسو و از سوی دیگر ضرورت دست یابی به ساختار دموکراسی و حقوق شهروندی و چالش و رواداری مدرن را حس و لمس و بیان می کنیم. زیرا اینها برای ما بدیهیات روزمره ی ما هستند. زیرا ما از منظر و جایگاه این جهان و زبان نو و تودرتو و چندلایه با بقیه و با آشوری و بقیه چالش و گفتگوی دوستانه و همزمان نقادانه و چندمنظری می کنیم و جالب این است که همه ی انها از گفتگو و چالش با ما در می روند و یا می خواهند نظریات ما را زیرسبیلی رد بکنند. در حالیکه اگر کسی هم بخواهد به دیگری بی محلی بکند، باید ما باشیم. زیرا ما جایی قرار داریم که آرزوی آنها و این سرزمین و زبان است و هنوز نمی تواند آن را بچشد، زیرا حاضر به پرداخت بهایش و دگردیسی به جسم و سوژه ی زمینی و نمادین و تمنامند و چندنحوی، و به وحدت در کثرتی مدرن در درون و بیرون نیست. اینکه ما برخلاف گذشتگان از این بحران مدرنیت و از بی زبانی اولیه و از لکنت زبان نترسیدیم و نخواستیم این بحران را سریع حل بکنیم، بلکه به شکل تنانه و نمادین و ساختار حس و لمس کردیم که «تنها راه عبور از بحران و معضل، قبول بحران و معضل و جرات دیدار با اوست». زیرا «راه حل بحران یا معضل خود بحران و معضل است و اینکه دور باطل را به تولید تفاوت و گشایشی نو و چندمنظری مبدل بسازی.». اینکه بتوانی حال این زبان و تن و هویت بحران زده را به «زبانها و راهها و مناظر مختف و دنیوی نسل رنسانس مبدل بسازی»، به جای اینکه بخواهی با مهندسی زبان به یک «جزیره ی مصنوعی علمی» دست بیابی که در نهایت مثل جزیره ی کیش یک جزیره ی بظاهر آزاد اما در واقع گرفتار است. زیرا زبان و ساختار اصلیش هنوز سنتی یا نیمه مدرن و دچار انسداد است.

نتیجه گیری
باری حال امیدوارم که چه داریوش آشوری عزیز و چه علاقه مندان و کارشناسان دیگر مبحث مهم بحران زبان و ترجمه ی فارسی هرچه بیشتر تن به این چشم اندازهای نوین و تخصصی نسل ما بدهند. چشم اندازی که در همان زمان هم من در نقدی دوبخشی نکات اصلیش را بر داریوش آشوری و دیگر شرکنندگان در این بحث آشکار کردم، اما این استادان زبان که خیال می کردند خیلی زبان ر امی فهمند، از مواجهه شدن با این منظر و سوالهای نو در رفتند و بهایش همین است که امروزه از پروژه ی «زبان باز آشوری» چیزی جز یک پژواک باقی نمانده ست و حداکثر می تواند مثل لغت نامه ی او کمکی تخصصی برای واژه سازان و مترجمان باشد. اما نمی تواند به حل چندوجهی بحران زبان و جهان فارسی دست یابد که تنها از طریق پوست اندازی و رنسانس مدرن بر بستر زبانش می تواند به ذایقه و تن و ساختاری نو و نمادین و مدرن دست بیابد. راه و امکانی که دقیقا نسل ما یعنی نسل رنسانس و بویژه ما «مهاجران چندفرهنگی» نماد و گشایشی به آن هستیم. زیرا حاضر شدیم که تن به بحران بدهیم و تا آخر راه برویم و در نصف راه بدنبال راه نجاتی مصنوعی یا اراده گرایانه نباشیم. زیرا تولید زبان باز تنها توسط جسم و جان باز و تمنامند رخ می دهد و جسم و جان تمنامند تنها توسط زبان باز و چندنحوی یا تودرتو و زمینی اش بدست می اید که از مسیر دیدار با بحران و فقدان بدست آمده است. زیرا تمنامندی و تاویل افرینی، تنانگی و چندنحوی بودن زبانی دو روی یک سکه و تولید کننده ی یکدیگر هستند. اینکه اگر می خواهی زبان باز بیافرینی، بایستی باز بشوی و حاضر به دیدار با تمناها و فقدانهایت باشی و آنها را به زبان بیاوری و مستدل بسازی و اینگونه مرتب کلمات نو و تمناهای نو و سرزمین های نوینی را بچشی و بیافرینی که حال در پیوند زنجیره وار و تمنامند یا زبانی با یکدیگر هستند. اینکه حاضر باشی تن به مهاجرت و ماجراجویی در زبانها و سرزمینهای نو و عبور از بحرانهایت بدهی. تا در انتها حال در این مسیر از تکرار چندپارگی و آشفتگی یک «ایرانی در بحران» و یا یک «تبعیدی یا فراری و پناهنده» به جهان و سرزمین موعود و زمینی نسل رنسانس و مهاجر چندفرهنگی و به زبان تمنامند و رند وچندلایه و ریزوم وارش دست بیابی و هر چه بیشتر این زبان و منظر و جهان قدرتمند را به قدرت حاکم و زبان حاکم تبدیل بسازی. زیرا حال می توانی کل ساختارهای سیاسی و اجتماعی و آموزشیت را بکمک این زبان و جهان و تاویلهای نو تغییر بدهی. زیرا مرز جهان تو مرز زبان توست. زیرا مثلا براحتی می توانی به شکل ساختاری ببینی که برای عبور از بحران زبان و اندیشه ی فارسی این چند تحول همپیوند ضروری هستند که بایستی یکایک ما خواهان آن باشیم.

۱/ اینکه تحول زبان و اندیشه ی ایرانی به زبان مدرن نیاز به چهارچوب و دیسکورس مدرن و دموکراسی مدرن، نیاز به چالش و گفتگوی مدرن دارد. اینکه از یکسو خواهان جایگزینی دیکتاتوری سیاسی/فرهنگی به دموکراسی شهروندی باشیم و از سوی دیگر با تن دادن به چالش و دیالوگ مدرن هرچه بیشتر یکایک ما به رشد این دیسکورس نو کمک بکنیم. به جای اینکه مثل وضعیت اکثر رسانه های خارج از کشور به حالت گروهی عمل بکنیم، نظرات دردسراور را حذف یا بایکوت بکنیم و یا مثل اکثر استادان ایرانی در جایشان لم بدهند و حتی حاضر به پاسخ به انتقادات اکادمیک به نظریاتشان نباشند. یا لااقل از نیچه یاد نمی گیرند که بشخصه خواهان جایگزینی نسلها باشند. زیرا استادی که همیشه استاد و بر تخت استادی بماند یک دروغ خنده دار و مضحک است.
۲/ اینکه یکایک ما بدانیم که هر کدام از ما اندیشمندان و شهروندان ایرانی امکان و راهی برای رشد این زبان نو و مدرن و با مناظر و لحنهای متفاوت و چندنحوی آن هستیم و بایستی در حوزه ی کاری خویش این زبان نو و متفاوت را بوجود بیاوریم. همانطور که از طرف دیگر بایستی این تحول توسط سمینارها و جلسات مخصوص متخصصان در مورد زبان و خط فارسی و ترجمه و غیره هرچه بیشتر نهادینه و مستحکم بشود. یا دولت مدرن با سیاستهای اموزشی درست و با پشتیبانی از این تحول مدرن هرچه بیشتر به رشد این زبان باز و هویت باز و چندنحوی «ایرانیان مدرن و رنگارن» و یک ایران مدرن و رنگارنگ کمک برساند. تا دیگر هیچکس فرهنگ زبان به تنهایی ترجمه نکند. همانطور که در جهان مدرن هیچکس اینکار را نمی کند، یا خیلی نادر است. اینکه کار جمعی رشد بکند

۳/ رشد این زبانها و مناظر نو به معنای ورود به جهان و کامجوییهای نو و لمس قدرتهای نوین است. ازینرو بایستی امکان چالش و گفتگوی میان نسلها بوجود بیاید تا هرچه بیشتر قدرت اغواگر این زبانهای نو و تودرتو و رند و زمینی برملا بشود و شوری به جان زبان و اندیشه ی ایرانی بیاندازد. هر بایکوت و نفی این چالش و گفتگوها به ضرر تحول مدرن ایرانی و زبان فارسی است. پس چه عجب و همزمان دردناک، که دقیقا این استادان و مراجع تقلید هستند که مانع این گفتگوها می شوند. زیرا تحول مدرن به شیوه ی اغواگرانه است و اینکه یک زیبایی شناسی و شور نو، زبان نو و مناظر مختلفش به میان بیاید و به همگان نشان بدهد که چقدر مرتاض وار و کم رمق زندگی می کنند و چگونه می توانند به قدرت نوین فردی و جمعی دست یابند. اینکه با زبانها و نقد و هنر و تاویلهای نوین و قدرتمندت در واقع «ویروس خندان» زمینی شدن، چندنحوی و چندمسیری شدن، و لمس کامجوییها و قدرتهای زمینی نو را به جانشان می اندازی. اینکه چه لذتهایی در انتظار آنهاست، اگر وارد این زبان و جهان نو بشوند. زیرا همه ی این ساختارها نیز در نهایت ساختارهایی زبانمند و نمادین و تمنامند هستند.

زیرا در ابتدا کلمه بود و کلمه همان خدا بود و هست. زیرا کلمه تمنامند و آرزومند بوده و هست و می خواهد مرتب از نو و بهتر و قویتر نوشته بشود. زیرا زندگی تکرار جاودانه ایی است که می خواهد از مسیر تکرار مرتب تفاوت و رقصی نو و کامجویی و فرهنگی بازتر و چندنحوی تر بیافریند و به کم راضی نمی شود، یا به اینکه نصفه و نیمه به وصال دست بیابد و در نهایت لنگ در هوا بماند. زندگی و زبان نمادین و تمنامند به اینها راضی نمی شود و آنقدر یک بحران را تکرار می کند تا سرانجام سوژه ی نمادین و یا نسل رنسانسی بوجود بیاید که حال قادر است تفاوت و گشایشی نو بیافریند و همه چیز را از نو ارزیابی و خندان و چندنحوی بسازد. به این خاطر حال ما اینجاییم و پس از گذاری طولانی با خنده و رندی حاضر به هر چالشی اینگونه هستیم و همه را به چالش بر سر بهترین راه حلها دعوت می کنیم. زیرا جهان و زبانمان متفاوت است. زیرا ما نسل رنسانس و نوزایی بزرگ هستیم.

ادبیات:

۱- symbol or sign, Reference
۲- Significant, Signifcat
۳-

۱/۲/ لودویگ ویتگنشتاین. رساله ی منطقی/فلسفی. لینکش به دو زبان
https://people.umass.edu/klement/tlp/tlp.pdf

۳- Metonymie
۴- Metapher
ایجاز و استعاره دو مقوله ی مهم از لکان در باب زبان و تمنامندی بشری هستند که او در واقع از یاکوبسون قرض می گیرد و همزمان تغییراتی در آنها بوجود می اورد. به باور لکان و یاکوبسون زبان بشری دارای دو حالت ایجاز و استعاره است و به این خاطر می تواند کلمات را جایگزین یکدیگر بکند و یا معانی نو بوجود بیاورد. حالت ایجاز وقتی است که مثلا به جای فرانسه، پاریس می گوییم، و می دانیم منظور فرانسه است. حالت استعاره وقتی است که یک کلمه یا دال را جای دیگر می گذاریم، مثل وقتی که گزاره ی «نفس نمی توانم بکشم» در اعتراضات اخیر ضد نژادپرستی در واقع استعاره ایی به تبعیضات نژادی و اختناق است. استعاره همزمان شکل حضور سیمپتوم در تئوری روانکاوی لکان است. ایجاز و استعاره برای لکان دو جایگزیی مفاهیم مشابه و مهم فرویدی یعنی «جابجایی و مجاز» هستند.

۷/ یا آقای شریعت کاشانی در همان مقاله دست به اکتشافات عجیبی دیگر می زند که عمدتا ناشی از شناخت سطحی و شتابزده با برخی منابع در باب لکان است. با انکه او مرتب در بخش ادبیات اسم سمینارهای لکان را به عنوان سند اورده است. اما معلوم است که انها را نخوانده است. چون استنادهایش عمدتا غلط است و جمله را بدون توجه به کانتکس آن برداشته و بناچار مسخ کرده است. اینکه احتمالا این استنادها را در منابع درجه دوم دیده است و خود کتابهای اصلی را نخوانده است. به این خاطر مغز آدم از اینهممه دانش خودشیفتگانه سوت می کشد، وقتی او سه ساحت «نمادین، خیالی، رئال» و دویرا برومه ایی سه گانه ی لکان را تحت تاثیر «تثلیث مسیحی» می بیند و از یاد می برد که لکان بعدا حتی این خلاقیت بزرگ خویش را به تحول می بخشد و این دوایر سه گانه را حتی توسط دایره ی مرکزی «سینتهوم» حال چهارگانه می کند و بنابراین به زعم ایشان بایستی مرتد و بی دین شده باشد. جدا از اینکه او این دویرا سه گانه را با استفاده از برخی مباحث هندسه و زیاضیات جدید ایجاد می کند. با با انکه «ساحت رئال» لکان یک منظر خاص لکانی است که او به دو وجه خیالی و نمادین ساحت فروید اضافه می کند و نقشی مهم در تفکر لکان و بویژه در تفکر لکان متاخر ایجاد می کند. مطمئنا زبان آقای شریعت کاشانی روانتر و ساده تر از زبان نگارشی من است، بیشتر به ذایقه ی فست فودی و راحت الحلقومی برخی ایرانیان می خورد، اما تفاوت قدرت زبان و اندیشه ی تودرتو، بینامتنی و ساختاری من و امثال ما متخصصان نسل رنسانس با اینگونه اندیشمندان ایرانی با ذایقه ی قدیمی دقیقا اینجاها نمایان می شود. اینکه ما مباحث را ساختاری و تخصصی یاد گرفته ایم، هر روز با ان کار می کنیم و در گفتگو و نقد با همکار مرتب تحول می یابیم. همزمان همیشه می دانیم که حتی نظر ما نیز روایتی است و مرتب قادر به یادگیری و تحول نوین است. همانطور که تفکر لکان مرتب در مسیر راهش تکامل می یابد. همانطور که خوشبختانه سطح انتظار برخی خوانندگان ایرانی و بخشی از نسلهای جوانتر بالاتر رفته است و بیشتر از جملات قصار و احکام کلی و بی پایه می خواهند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)