ویتگنشتاین جوان در اثر بزرگش «رساله ی منطقی/فلسفی» در واقع می خواهد، در عین چیرگی برهر حقیقت مطلق و متاروایتی، در عین چیرگی بر هر فلسفه ی گرفتار متافیزیک و تاتولوژی، در نهایت هر معضل و سوال یا گزاره ایی را چنان ساده و اشکار بکند که به حد «جمله های اولیه یا گزاره های بدوی» در ایند که یا درست هستند یا غلط، یا روشن هستند یا ناروشن. اینکه هوا سرد است یا هوا گرم است. اما هوا نمی تواند سردوگرم باشد. اما موضوع این است که چیزی می تواند غلط یا دروغ باشد ولی در خویش حقیقتی را حمل بکند. همانطور که چیزی می تواند حقیقت باشد اما در خویش وهمی و دروغی را در بر داشته باشد. همانطور که همیشه میان اسم دالی چون «مرد» و «مدلولش» یعنی تصویر مرد شکافی است که از درون این شکاف انگاه مرتبا تصاویر نو از مردانگی یا مرد بودن می تواند بیرون بزند، یا تصاویر و برداشتهایی می توانند ما را اسیر خویش بکنند و کنار نروند. بنابراین تلاش ویتگنشتاین جوان برای پاک کردن زبان از هرگونه شبهه و تاریکی، به معنای نفی زبان و حالات بینامتنی و چندلایگی زبان است. در نهایت به معنای نفی «ضمیر نااگاه» ملتهب و چندنحوی و به معنای نفی ذات تمنامند سوژه و جهان بشری و با ایهام و تعلیق هایش است.

داریوش برادری

معضل راه حل و پاکسازی زبانی ویتگنشتاین از منظر لکان! یا چرا نسل رنسانس راهش متفاوت است!

برای ویتگنشتاین جوان و خالق «رساله ی منطقی/ فلسفی» در واقع «راه حل مسئله ی زندگی در گم و گور شدن یا ناپدید شدن مسئله قرار دارد.۱» اینکه سوال بیهوده نکنیم و بدنبال چیزهای ناممکن و وهم الود نجوییم. زیرا بقول ویتگنشتاین «اگر أساسا بتوان پرسشی را مطرح کرد، همچنین می توان آن پرسش را پاسخ گفت. زیرا چیستان و معما وجود ندارد.۲» بنابراین بقول او بدنبال جوابهای واهی برای سوالات واهی و برای بهشتهای واهی نگردیم. اینکه نخواهیم از روی حماقت فلسفی راز خدا یا خوشبختی و غیره را بدست بیاوریم و یا اینکه روح چیست، ایگو چیست و محلش کجاست و وزنش چقدر است. ازینرو ویتگنشتاین متقدم در ادامه ی همان گزاره ی بالا می گوید که ادمهایی که مدتهای زیادی بدنبال «معنای زندگی.۳» گشته اند، وقتی ازشان سوال بکنی که خوب حال معنای زندگی چیست، خاموش می مانند. زیرا جوابی به این سوال ممکن نیست. یا جوابی نهایی ممکن نیست. یا ویتگنشتاین بدرستی می گوید که مرز زبان ما مرز جهان ماست و اینکه جهان آدم خوشبخت متفاوت از جهان ادم بدبخت است، حتی اگر در یک شرایط مشابه می زیند. زیرا ادم بدبخت در هر شرایطی که می زید، این شرایط و واقعیت را به حالت سیاه/سفیدی و عشق/نفرتی برداشت و حس می کند و بناچار محکوم به دور باطل بدبخت کردن خویش می شود، در حالیکه ادم خوشبخت قادر است در هر لحظه و واقعیت زندگی ملتهب بودن و چندوجهی بودن آن را حس بکند، با ارتباطی نمادین و تثلیثی با دیگری و غیر وارد رابطه ی پارادوکس بشود و اینگونه هم راحتتر تن به عشق و دوستی بدهد و هم بهتر از مسیر گفتگو و انتقاد قادر به تغییر روابط و ساختارهای سیاسی/اجتماعی و یا فردی و عاشقانه ی خویش باشد.

موضوع اما این است که دقیقا این سوالات واهی و ناممکن، این جستجوی بدنبال بهشت گمشده شروع و موتور تلاش و خلاقیت بشری است و در واقع موضوع اصلی این است که ازین فانتسم شروع بکنی، بدنبال لذت ناب و ناممکن بجویی، اما اسیرش نشوی و بتوانی حال تاویل و خلاقیت و زبان و کامجویی نوینی بیافرینی و راهی نو به زندگی و تمنامندی تنانه بیابی. اینکه دقیقا انچه سخت قابل بیان است، اینکه دقیقا حس مرگ که برای او ربطی به جهان زندگان ندارد، یک سرچشمه ی مهم و اساسی زندگی و جستجو و آفرینش و تاویل افرینی است. بدون حس مرگ حتی اروتیک و عشق بشری هم شکل نمی گرفت. یا بدون وهم خدا تصاویر و مفاهیم انسانی شکل نمی گرفت. اینکه زبان و تمنامندی بشری برخلاف نظر او از «امر ناممکن» حرکت می کند تا بتواند مرتب به ممکنها دست بیابد و یاد بگیرد که چطور از دورهای باطل و از تاتولوژی عبور بکند. ازینرو ساحت «رئال» یا امر ناممکن اینقدر در سه ساحت «نمادین/خیالی/ رئال» لکانی نقشی مهم بازی می کند و حتی در نگاه «لکان متأخر» تبدیل به بخش اصلی نظریات او می شود. ازینرو ژیژک در کتاب «اندام بدون جسم» لکان متأخر را لکان «رئال» می نامد. لکانی که ساحت رئال دیگر برایش فقط مرز ساحت نمادین و مرز واقعیت روزمره ی ما نیست، فقط یک «کویر» نیست بلکه همزمان راهی به سوی واقعیتها و امکانات نو و سرزمینهای نو و چندوجهی است. یا ازینرو حال او از «سیمپتوم» به «سینتهوم» عبور می کند و این سینتهوم و یا این کامجویی و ژوییسانس رئال و غیرقابل نمادین در واقع بسان دایره ی چهارم در مرکز دوایر سه گانه ی لکانی قرار می گیرد و محل قدرت و تکینگی یکایک ما به عنوان سوژه ایی می شود که هیچگاه نام نهاییش و معنای نهاییش قابل بیان نیست. اینکه «من هستم، آنکه من هست.۴» همانطور که نام خدا و یهوه بقول لکان در انجیل اینگونه است« من هستم آنکه هست.۵».

ویتگنشتاین جوان در اثر بزرگش «رساله ی منطقی/فلسفی» در واقع می خواهد، در عین چیرگی برهر حقیقت مطلق و متاروایتی، در عین چیرگی بر هر فلسفه ی گرفتار متافیزیک و تاتولوژی، در نهایت هر معضل و سوال یا گزاره ایی را چنان ساده و اشکار بکند که به حد «جمله های اولیه یا گزاره های بدوی» در ایند که یا درست هستند یا غلط، یا روشن هستند. اینکه هوا سرد است یا هوا گرم است. اما هوا نمی تواند سردوگرم باشد. موضوع اما این است که چیزی می تواند غلط یا دروغ باشد ولی در خویش حقیقتی را حمل بکند. همانطور که چیزی می تواند حقیقت باشد اما در خویش وهمی و دروغی را در بر داشته باشد. همانطور که همیشه میان اسم دالی چون «مرد» و «مدلولش» یعنی تصویر مرد شکافی است که از درون این شکاف انگاه مرتبا تصاویر نو از مردانگی یا مرد بودن می تواند بیرون بزند، یا تصاویر و برداشتهایی می توانند ما را اسیر خویش بکنند و کنار نروند. بنابراین تلاش ویتگنشتاین جوان برای پاک کردن زبان از هرگونه شبهه و تاریکی، به معنای نفی زبان و حالات بینامتنی و چندلایگی زبان است. در نهایت به معنای نفی «ضمیر نااگاه» ملتهب و چندنحوی و به معنای نفی ذات تمنامند سوژه و جهان بشری و با ایهام و تعلیق هایش است. به معنای نفی حالات بینامتنی و چندنحوی زبان است. ازینرو لکان در عین ستایش ویتگنشتاین جوان و «رساله ی منطقی/فلسفی» در سمینار معروفش به نام «روی دیگر پسیکوانالیز. ص. ۶۹» می گوید که دیسکورس ویتگنشتاین در نهایت به یک « سایکوز ویتگنشتاینی یا به جنون ویتگنشتاینی» منتهی می شود. زیرا ویتگنشتاین با نفی ایهام و تعلیق نهفته در زبان و کلمه در واقع «ضمیر نااگاه» را می خواهد نفی بکند و بناچار جهان و زبان روشن و اشکارش دچار حالت محوری انسان پسیکوز می شود که زبانش کانکرت و مشخص می شود و همزمان دچار یک «ناایمانی» مطلق به هر چیزی است. از این حالت «زبان روشن و مخصوص علوم طبیعی» ویتگنشتاین همزمان انتقاد او به تئوری «نفسیر رویای» فروید نیز سرچشمه می گیرد. ازین منظر برای او تفسیر رویای فرویدی یک عمل عمدتا من دراوردی و یک حیله ی ماهرانه ی زبانی بود. با انکه او گاه قدرتهای فروید را تحسین می کرد. شاید نیز علت دیگر و ناگاه این «زبان روشن و بی شبهه» این بود که ویتگنشتاین جوان نمی خواست به گرایشات عمیق همجنس خواهانه ی خویش تن بدهد که بیانگر رگه های دیگری از معنای معمولی جنس و گرایشات جنسی در آن زمان بودند.

با تمامی علاقه ام به ویتگنشتاین جوان یا متقدم، اما نظر من در این بحث مخالف نظر اوست و بیشتر در سمت و سوی لکان است که با اشاره به «پارادوکس اشیل و لاک پشت» می گوید که «آشیل می تواند از لاک پشت سبقت بگیرد اما نمی تواند هیچگاه به او برسد و دست بیابد.». اینکه او معتقد است ما هیچگاه به خوشبختی نهایی و معنای نهایی زندگی نمی رسیم و همیشه یا از او عبور می کنیم و یا پشت سرش می مانیم، یا بالاتر و یا پایین تر از او قرار داریم، اما به بهای این به خطا رفتن تیرمان، حال قادر می شویم مرتب تاویلهای نو از خوشبختی بیافرینیم. اینکه از مسیر ارتباط تثلیثی و نمادین با دیگری و غیر مرتب قادر به نوسازی خویش و دیگری و روابط یا ساختارها باشیم و از طریق بازی عشق و قدرت زندگی یا بازی تمنامندی.

یا در جهانی که معما و چیستان وجود ندارد، آنطور که ویتگنشتاین دوست دارد، آنگاه چه جایی برای جستجوی مداوم و تاویل مداوم می ماند؟ بشر یا سوژه ی تمنامند مرتب ناممکنها را می جوید تا ممکنها را ازین طریق بیافریند. اینکه انسان مثل نقاشی ذیل از «روبنس» بخواهد چون «ایکاروس» به المپ پرواز بکند و سقوط بکند و حال بتواند «پرواز کردن» را از مدلول پرواز جدا بکند و معانی جدید برای پروازکردن تولید بکند. از پرواز خیال و اندیشه تا تولید هواپیما و پرواز به سیارات دیگر. همانطور که روزی تخیلات ساینس فیکشن را تحقق می بخشد بی انکه هیچگاه معنای نهایی پرواز را بدست بیاورد.

من نظر ویتگنشتاین متقدم و لکان متأخر را بر پایه ی تجربه عبور سی و اندی ساله ی خویش از مسیر بحران و کویر انسان شرقی به سوی تحول مدرن به شیوه ی خویش زمینی و نظرباز می سازم. از سوی دیگر نظریات آنها را در این زمینه، بر بستر عبور از بحران تبعیدی به مهاجر نوین و چندفرهنگی و به سوی جهان و تفکر پسامدرنی، به شیوه ی خویش تکمیل و زمینی و چندنحوی می سازم. زیرا بنا به تجربه و هفت خوانی که من از آن عبور کرده ام ( و بسان نخستزادی از نسل رنسانس)، راه حل مشکل زندگی و معنای زندگی در این است که دقیقا پا به درون تنانگی و لحظه ی فانی خویش بگذاری و آن بشوی که هستی. تنانگی و لحظه ایی بشوی، جسم عاشق و ارزومند و رندی بشوی که نمادین و زبانمند است. اینگونه حال بتوانی لم داده بر زمین و لحظه با دیگری و غیر، با احساسات و اندیشه هایت و یا با رخدادهای بیرونی دیدار بکنی، بگذاری به سراغت بیایند و با تو گفتگو و چالش بکنند تا بتوانی از او و خویش تاویل و حالتی نو بیافرینی و پرفورمانسی نو، بدنی نو و واقعیتی نو. اینکه ببینی که آنچه من یا خود خویش می نامی، در واقع قدرت نوینی از این جسم و لحظه است که بر لبه ی لحظه و واقعیت و بر لبه ی پوستت حضور دارد و می تواند حال قادر به تولید تاویلهای جدید از پیشامد و حوادث باشد، چون دیگر یک یهودی سرگردان یا یک سوژه ی ناظر نیست بلکه یک سوژه ی نفسانی تمنامند است، یک جسم خندان است. یک سوژه ی تنانه و نفسانی و منقسم است که می تواند اسیر نگاهی و فرمانی بشود و شروع به خودازاری یا دیگرازاری بکند و خودش را روح یا ایگویی سرگردان و تنها بپندارد و یا قادر به تولید «وحدت در کثرتی» نو و یا «کثرت در وحدتی» پسامدرنی باشد. اینکه یا اسیر نگاه هیچی و پوچی بشود، یا قادر باشد از این اسارت بگذرد و به جهان رنگارنگ پشت هیچستان دست بیابد و وقتی از سه خطای بزرگ بشری به زعم نیچه عبور بکند:« از وجدان معذب، از کین توزی و از نهیلیسم».

اینکه دقیقا وقتی به همین تن فانی و ضربه پذیرت و به لحظه تن می دهی، آنگاه به حماقت بشری می خندی که همیشه خواسته است از این بدن و لحظه فرار بکند و هم می توانی در واقع حال اعجاز زندگی و لحظه، اعجاز برداشت حسی و توانایی تغییر واقعیت از طریق تغییر برداشت حسی را لمس بکنی و بدست بیاوری. اینکه لمس می کنی که زندگی «بودنی است که مرتب شدن می شود و شدنی که مرتب بودن می شود.». یا می توانی حال جاودانگی را حس بکنی و فراموشی در لحظه و در گفتگو و چالش رندانه با دیگری و هستی را بچشی. زیرا بقول ویتگنشتاین « جاودانگی به معنای بی زمانی است و بی زمانی فقط در لحظه ممکن است.». یا ازینرو لکان برخلاف دکارت و شعارش که می گفت: «من فکر می کنم پس هستم».می گوید که «یا هستم یا فکر می کنم.۶». «یا نیستم یا فکر نمی کنم.۷».

با انکه با این نگاه زمینی حتی از اخرین وسوسه های لکان نیز عبور می کنی و هرچه بیشتر پا روی زمین و لحظه ودر ساحت و امر واقع می گذاری که قدرت و منطقش بیشتر از زبان نمادین است. همانطور که این مطنق و قدرت را در طبیعت و در اونیورسوم می بینیم. اینکه حال می بینی که نیچه حق داشت وقتی می گفت که تاریخ بشریت تاریخ رشد و بلوغ یک استعداد جدیدش یعنی استعداد خودآگاهی است و اینکه این استعداد نو با عبور از حماقتها و ترسهایش هرچه بیشتر به قدرت جسم و لحظه تبدیل بشود. یا بقول دلوز/گواتاری در کتاب «هزار فلات» یاد بگیریم که « در اینجا زیستن» را تجربه و لمس بکنیم. اینکه ببینیم که در هر لحظه در واقع کل یک صحنه ی زنده و تپنده و در حال نفس کشیدن است که در قالب ما با حوادث برخورد می کند و به تاویل یا به بدنی نو دگردیسی می یابد، چه در نوع خلاق و قویش و چه در نوع بیمارگونه اش و وقتی که از تنانه بودن و فانی بودنش می ترسد و می خواهد روح یا خدا بشود و به بهایش مرتب کوچک و کوچکتر می شود. اینکه یا اسیر قالب و بدنی حاکم می شویم و یا می توانیم بدن بدون اندام خویش و کامجویی زمینی و ریزوم وار خویش را بچشیم و با قدرت دگردیسی مداوم به بدنها و کامجوییهای نو و به اندیشیدن ساختارشکن و رند و نظرباز.

بنابراین اگر حکایت بودایی این معضل بنیادین انسانی این بود که هزارپایی روی چمن می دوید و می رقصید تا انکه حیوانی از او پرسید که هزارپا اول کدام پایت را برمی داری و از آنموقع هزارپا به فکر فرو رفت و دیگر نتوانست بدود و برقصد و مجبور شد که بخزد، آنگاه راه عبور از این خطا نفی خوداگاهی و نفی ذهن یا زبان نیست که امری ناممکن است. بلکه باید برعکس جسمی خندان و خوداگاه بشوی، زبانی تمنامند و تنانه بشوی، لحظه ایی زمینی و تمنامند بشوی و اینگونه بچشی، بیافرینی و عشق ورزی بکنی. اینکه جسم تمنامند و رند و نظرباز و خندان بشوی که بر زمین و زندگی لم می دهد و اینگونه شوخ چشمانه با هر پیشامدش برخورد می کند، بسان اونیورسومی که با رخدادی کوچک از خویش روبرو می شود و می خواهد او را به رخداد خویش تبدیل بکند. زیرا می داند تصادف نام دیگر ضرورت است و بدون فقدان هیچ تمنامندی و تحولیی ممکن نیست. زیرا از مسیر هر حادثه و یا احساسی در پی تولید «کثرت در وحدتی» نوین و تاویلی نوین و تمنامند است. اینکه بر زمین و لحظه بسان جسم خندان و تمنامند لم بدهی و یا بازی بکنی و نرد عشق و قدرت ببازی و در زیر آسمان هیچی و تفاوت طلب که بقول نووالیس «رنگش آبی» است. یا می تواند رنگهای دیگر بیابد. زیرا اسمان و واقعیت و تنانگی نمادین و قادر به تحول و دگردیسی است. اینکه در عین حال که قادری چون مار بر زمین بزییی و با تمامی وجودت جهان و زمین و لحظه ی نمادین و ملتهب و چندوجهی را بچشی و در زمان حالت همیشه گذشته و اینده و حالات و امکانات مختلفش حضور داشته باشد، همزمان بپذیری که تو هیچگاه با هیچ نام و تصویری از خودت نمی توانی به وحدت وجود دست بیابی و یکی و یگانه بشوی. ولی به بهای این فقدان و فانی بودن حال قادری به هزار منظر و فلات بازی عشق و قدرت زمینی دست بیابی و به بازیگر رند و عاشقه پیشه و به خردمند شاد و به مومن سبکبال و عارف و عاشق زمینی دگردیسی بیابی که تنها یک حالت و وضعیت است و هرکسی بایستی آن را به شکل خویش بیافریند.

این راه حل زمینی من و ذایقه ی نوین ما به سان «نخستزادی از نسل رنسانس» است و انچه از مسیر هفت خوانم بدست اوردم. هفت خوانی فردی و جمعی. این لحظه ی تولد حالت و وضعیت و گفتمان «عارف و عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکال» بود و آنچه راه من به سوی رنسانس و قدرت نوین و چندنحوی است. اینکه همینکه پا به همین لجظه و زمانه بسان جسم خندان و رند می گذاریم، در واقع پا به خانه مان و سرچشمه ی قدرتمان می گذاریم و اینگونه سراپازمینی و چون ماری خندان همه چیز را می چشیم و از نو یا بهتر می افرینیم و بهای هر افرینش نیز بهتر شدن یا بدتر شدن زندگی فردی و جمعی است. زیرا اینجا هرچیزی بهایی دارد. این اخلاق تمنامندی لکانی یا اخلاق جسم نیچه ایی است. زیرا این خانه ایی زمینی و تمنامند است که می خواهد مرتب خانه های نو و قویتر و گسترده تر یا چندمسیری و تودرتو بوجود بیاورد و به کم راضی نیست و نمی تواند باشد. زیرا او به شور زندگی خویش دست یافته است، به شور رندی و عاشقی و خنده ی بزرگ و زمینی. اینکه این خانه ایی نمادین و تمنامند و سرزمین موعودی نمادین و هزار منظر است. یک «ناـ خانه» ی ملتهب و چندوجهی و رند و تمنامند است.

برای ورود به این جهان و قدرت زمینی و منظر رنسانس بایستی از جمله وارد این بحث و منظری بشوی که این لینک و متن ذیل می گشاید، و با علاقه و نقد آن را بچشی و ببینی که حال چگونه می توانی در این منظر و جهان نو تاویل و فلات خویش را بیافرینی و جزوی از «وحدت در کثرت» خندان و رند نخستزادگان نسل رنسانس بشوی. منظر رنسانسی که نامش این است:«سیستمی نو و قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانیان» و آنچه همه ی پیرمردان خنزرپنزری اندیشه و نقد ایرانی از آن می ترسند. زیرا جرات و توان نفس کشیدن در این فضاهای بالا و والا را ندارند و توانایی این رقص زمینی و اغواگرانه را. انتظار بیخودی از آنها نیز نباید داشت. باید انها را با خنده ایی پشت سر گذاست.

http://www2.asar.name/books/systemi.pdf

نتیجه گیری

لودویگ ویتگنشتاین تمامی ارثیه و ثروت بزرگ خانوادگیش را بخشید و با پول اندکی زندگی کرد. آیا او این کار را کرد، چون مرتاض وار می خواست بزید، یا اینکه ادعا بکند که پول و ثروت برایش مهم نیست؟ ایا او می خواست فقط بسان استاد فلسفه ایی و یا برای فلسفه بزید؟ نه. او اینکار را کرد، چون چنان مالامال از قدرت و ثروت تاویل افرینی و توانایی بدست گرفتن و تغییر همه واقعیتها را داشت که در برابر چنین ثروت و قدرتی به عنوان فیلسوف همه ی ثروتها و معیارهای قبلی برایش بی اهمیت و خنده دار جلوه می کرد. زیرا فضیلت والا بقول نیچه یک « فضیلت بخشنده و ایثارگر» است. او هدیه می کند چون مملو است و سرریز می شود. زیرا لودویگ ویتگنشتاین توانسته بود که بقول خودش در ابتدای کتاب «رساله ی منطقی/فلسفی» هر واقعیتی را به قتل برساند و به همراه آن هر معیار عمومی خوشبختی چون پول و غیره را به قتل برساند. زیرا او حد و منظر جهان خویش بود و جهانی نو افریده بود، فلسفه و منظری نو. در برابر چنین ثروتی مرتبا «ثروت افرین و تاویل افرین» هر ثروت دیگر رنگ می بازد. بخشش او بخشش از روی بی نیازی فضیلت توانا و بخشنده بود. انکه می داند که اوست که به عنوان سوژه ی زبانمند، به عنوان راوی و روایت گر به همه چیز ارزش و اهمیتش را می بخشد و اینکه چه چیز ثروت یا فقر است. اینکه جهان ما همان موارد و تاویلهای ماست و روابط و پیوندهایی که میان اشیاء و غیره فراهم می کنیم و طبیعتا همیشه می تواند متفاوت دیده و آفریده بشود. زیرا جهان زبانمند است. یعنی بخشش گری ویتگنشتاین در این ریشه داشت که او جادوگر و ساحر شده بود و می توانست چون کیمیاگران آهن را به طلا و بنابراین طلا را به آهن تبدیل بکند. اینکه او می توانست با نوشتن واقعیات و ثروتهای نو وسرزمینهای نو بیافریند و قدرتهای نو. تنها آن کسی که کمی از این جادوگری چشیده باشد، می داند که سخاوت زیاد علامت ادعا نیست بلکه علامت مملو بودن و ثروت شدن است. زیرا انچه مملو است باید مرتب لبریز و خالی بشود تا بتواند از نو پُر گردد و متفاوت پُر و مملو بشود و دیگربار ببخشد و اعطا بکند. یا می تواند پی ببرد که چرا زندگی و خلاقیت اینقدر اسراف گر است و اینقدر چیزی را تکرار میکند تا سرانجام به تاویل دلخواهش دست بیابد و بعد او را نیز روزی به دور می اندازد تا تاویل و ثروتی والاترو قویتر بدست بیاورد و ماجراجویی جدیدی. زیرا زندگی مرتب حالات و امکانات نو می افریند و هر بازگشت جاودانه ی او برای تولید تفاوتها و راههایی نوین است. ازینرو در یک رودخانه حتی یک بار هم نمی شود شنا کرد، چه برسد به دوبار. زیرا اب رودخانه مرتب تغییر می کند.

یا احتمالا داستان دیدار اسکندر بزرگ و فیلسوف پارسای یونانی «دیوژن کلبی» را شنیده اید که وقتی اسکندر به دیدارش می رود و در حینی که او در کوزه ایی نیم شکسته و خانه اش دراز کشیده است، آنگاه اسکندر بزرگ برای نشان دادن ارادتش به این فیلسوف می گوید که بگو چکار می توانم برایت بکنم و دیوژن این جمله ی معروف را می گوید که « برو کنار بگذار افتاب بهم بخورد.» اینکه برو کنار بگذار باد بیاید. زیرا من با قدرت فکریم چنان از تو ثروتمندتر و قویترم که تو نمی توانی چیزی به من بدهی، پس لااقل سایه نیانداز و جلوی افتاب را نگیر. می گویند اسکندر در برابر خشم یارانش که می خواستند دیوژن فیلسوف را بکُشند، می گوید که «اگر او اسکندر بزرگ نبود، دوست می داشت دیوژن باشد».

در این معناست که گاه باید بتوانی چون «دیوژن کلبی» بر زمین و زیر افتاب لم بدهی و به هر تصویر و اغوا و قدرت درونی و برونی بخندی و بگویی برو کنار بگذار باد بیاید تا اینگونه اهریمنانت به فرشتگان و الهه هایت تبدیل بشوند و انگاه بلند بشوی و حال بقول نیچه با «قلبی مسیح وار و دستی سزاروار»، با قلبی گرم و مغزی سرد و با خنده ایی رندانه و مهربانه بر لب دست به شرارت زمینی بزنی و جهانت و تاویلت یا «نیمروزت» را بیافرینی. بدینوسیله که همان لحظه که چیزی را بر زبان می اوری، تحققش می بخشی. زیرا گفتن همان نامیدن و خلق کردن است، همانطور که دیدن افریدن است. اینکه بقول نیچه همان «موقع که میل عروج می کنی، به پایین بنگری، چون عروج کرده ایی». زیرا به چنین قدرت رادیکالی تنها وقتی دست می یابی که قادر به دیدن این باشی که همه چیز ساختاری زبانی و تاویل و ذایقه ایی است. تا حال بتوانی ذایقه های نو و قویتر و جهانهای نو و تاویلهای نو بیافرینی و دیگربار ساحر و ساحره بشوی و اینکه بتوانی با نامیدن در هستی و دیگری روح و جان بدمی و خویش و دیگری را از نو بیافرینی. همانطور که این سخنان من برای انها که چنین قدرتی را هیچگاه نچشیده اند، چیزی خیالی یا سخنی دیوانه وار می اید و برای اندکی که قادر به آن باشند، زندگی معمولی و هر روزه. زیرا انها می توانند چون دیوژن کلبی خندان و رند و نو به هر تاویل مطلق یا خودباور بگویند که برو کنار بگذار باد بیاید و تا حسابت را نرسیده ام و تغییرت نداده ام، بدینوسیله که جایم را در کوزه ام عوض بکنم و بگذارم خورشید به بقیه ی تنم بتابد.

تو باید به عنوان انسان نو و مدرن ایرانی، بسان نسل رنسانس این را با وجود و جسم حس و لمس بکنی که چگونه با همه چیز در پیوند و ارتباطی و چگونه تو و دیگری یا هستی با سیمهای احساسی و انرژتیک/نمادین با یکدیگر در پیوندید و به این خاطر زخم به یکی زخم به دیگر و کل سیستم است. همانطور که با لمس این پیوند متقابل و اینکه تمنای تو تمنای دیگری و غیر است، می توانی حال با تغییر حالت و رابطه ایی در واقع کل جهانی را به تحول بیاندازی، مثل یک بازی دومینو یا مثل «تئوری کائوس» که در آن پریدن پروانه ایی در یک جای جهان در جای دیگر طوفانی ایجاد می کند و یک نمونه ی موفقش را در فیلم انگلیسی «قتلهای اکسفورد» می بینیم. یا نمونه ی مدنی و رادیکالش را در حرکت «فیگوراتیو زن جوان خیابان انقلاب» در ایران دیدیم که با یک روسری برداشتن از حقیقت سرکوب شده واز دروغ حاکم، روسری و استتارش را برداشت و اینگونه تحول مدنی و ساختاری ایران را به دو مرحله ی قبل و بعد از این حرکت تبدیل کرد. حتی اگر فعلا هنوز طوفانی را نبینید که این بال زدن پروانه یا پروانه های ایرانی ایجاد کرده است اما او در راه هست. همانطور که اگر مطالب ما را سانسور بکنند و یا در رسانه های در خارج از کشور بایکوت بکنند، اما آنها نوشته شده و تحقق یافته اند و در راهند. اینکه ما نسل رنسانس هستیم که هرچه بیشتر می اییم و ساختارهای دیکتاتورزده و دچار انسداد را با خنده و رندی عوض و جاری و نوسازی می کنیم تا سرانجام همه چیز سرجایش قرار بگیرد و در یک ساختار مدرن و ارگانیک چون بدن لویاتان جیمز هوبس رخ بدهد و یا در حالت بهتر و قویتر به سان وحدت در کثرتی مدرن و در قالب دموکراسی ساختاری و پارلمانی و سکولاریسم و جدایی دین و ایدئولوژی از دولت و حکومت.

اینکه حس و لمس بکنی که انسان و جامعه ی انسانی بقول دریدا طبیعت تعویق یافته و متفاوت است و طبیعت در واقع جهان انسانی و زبانمند و متفاوت یا تعویق یافته است. اینکه تو با دیگری و با جهان و دورانت پیوند متقابل و دیالکتیکی داری، و درد یا مرگ و مسخ یکی بناچار درد و مرگ یا مسخ دیگری را بدنبال دارد. جسم بدون قدرت سوژگی و چندنحوی و خندان شدن همانقدر محکوم به مرگ است که سوژگی و روایت بدون شور جسمانی و تنانه و یا به حالت یک ایده ی خیر/شری و ضد جسم و زندگی محکوم به شکست و داغان کردن تو و زندگیت هست. مرگ دیگری مرگ تو و مسخ دیگری مسخ توست، خواه این دیگری جسمت یا معشوق و رقیبت و یا سوراخ اوزون و یا بحرانهای سیاسی و اجتماعی جهانت و کشورت باشد. به این دلیل نیز تمامی تلاشهای هزارساله و خراباتی یا کاهنانه ی ما در دستیابی به یک رستگاری مذهبی از طریق کُشتن تنانگی و چیرگی بر نفس اماره محکوم به شکست و به بهای کُشتن سلامت و آوارگی خویش و کشور و مردمانت بوده است. اینکه سگ کُشی ما باعث بشود که مرتب بیشتر سگ و هار بشویم و یا حاکمان و دیکتاتورهایی اینگونه هیز و هار و خودمدار داشته باشیم. یا مرتب با دیگران و جهان بیرون در حالت هراس و پارانوییا از گاز گرفتن و گاز زدن زندگی بکنیم. اینکه به خاطر ناتوانی به عدم حفظ این فاصله ی اندک و تثلیثی نمی گذاری که در جامعه و روابطت با دیگری و غیر، چه با معشوق و یا با رقیب و یا با خدایت، گفتگو و چالش رندانه و اغواگرانه از هر دوسو رشد بکند و به بهایش یا عشق و روابطت به حالت عشق/نفرتی و افراط/تفریطی می شود و یا خدا و مذهبت جبار می شود و به همه جای زندگیت سر می کشد و برایت حریم خصوصی نمی گذارد. یا به تو دیگری و همسرت یا به فرزندانت اجازه ی حریم خصوصی و تفاوت نمی دهی. در حالیکه هویت داشتن و فردیت به معنای تولید تفاوت و حالتی نو از رسم و حالت مشترک خانوادگی یا قومی است. اینکه عاشق و مومن متفاوتی بشوی یا خردمند متفاوتی بشوی. اینکه وحدت در کثرتی یا کثرت در وحدتی رند و نظرباز و زمینی بشوی. آنکه دموکراسی در سیاست و متن را حاکم می کند، بدین وسیله که قادر می شود ذایقه و شوری نو به همه ساختارهای سیاسی و اجتماعی و فردی سرایت بدهد و آنها را به تمنامندی مدرن و چندنحوی وادارد و اینگونه انسدادها را بشکند و اصطبل اوژیاس را پاک بکند. زیرا تنها راه رادیکال شکاندن دیکتاتوری شکاندن انسداد و تک صدایی اوست و اینکه بجای تبدیل شدنش به روی دیگرش، یعنی به جدال صداها بر علیه یکدیگر و تولید جنگی داخلی چون جنگ قومی، بتوانی به شکل مدرن و در ساختار مدرن «وحدت در کثرتی» ساختاری و درونی و برونی بیافرینی، صحنه ی رنسانس و عشق و قدرت زمینی را بیافرینی که از یکسو شفاف و قوی است و از سوی دیگر مرتب قادر به دگردیسی و تولید معانی و تاویلهای نو می باشد. زیرا زندگی نمادین و زمین و هستی از «بازنوشتن و نونوشتن باز نمی ماند» و هر تکراری برای دست یابی به رنسانس و تفاوتی است و تا به آن دست نیابد، بناچار به دور باطل ادامه می دهد. زیرا سکون ممکن نیست. یا جلو می روی و چندنحوی می شوی، چه به سان فرد یا ملت و یا عقب می روی و هرچه بیشتر بی زبان و لال یا گرفتاری فاجعه و بلایی نو می شوی که دوباره با آن خویش و تحولت را کور می کنی، به تکرار «بوف کورت» ادامه می دهی. زیرا حاضر به پرداخت بهای بلوغ فردی و جمعی و حاضر به دگردیسی به نسل رنسانسی نبوده ایی که سرنوشت و وظیفه ی توست و آنچه باید بشوی.
پایان:
۱/۲/۳/ لودویگ ویتگنشتاین: رساله ی منطقی/ فلسفی. ترجمه ی دکتر ادیب سلطانی. ص. ۱۱۵
۴/ مقدماتی بر روانکاوی لکان. دکتر موللی.
۵- Lacan. Die Namen des Vaters.
۶/۷/ مبانی روانکاوی فروید/لکان. دکتر موللی. ص. ۱۰۵

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)