اُدیپ بزرگ در اسطوره ی یونانی با دیدن جنایت خویش چشمانش را از حدقه در می اورد و اینگونه تبدیل به «اُدیپ بینا» می شود. قادر به قبول بهای بلوغ می شود. او می پذیرد که هیچگاه نمی توانی به مادر یا به بهشت گمشده و نهایی دست بیابی و راه بلوغ رو به جلو و قبول و آفرینش تاویل های قدرتمند و بهشت های فانی بشری و با قدرتها و ضعف هایش هست. اما اُدیپ فرویدی دچار یک مشکل نویروتیک و بنیادین است. او می گوید که «زندگی در نهایت زجری ابدی است.». یعنی او خواست زندگی یا دیگری بزرگ را در نهایت این می بیند که ما انسانها بپذیریم که زندگی و آرزوهایمان در نهایت تحقق نیافتنی و پوچ هستند. اینکه چون «ایکاروس» بالا نپریم، چون آنگاه محکوم هستیم که سقوط بکنیم. یا خردمندی و اندیشه معمولا غمگین و مایوس است و می گوید که زندگی و ارزوهای ما در نهایت محکوم به شکست هستند. اینکه زندگی و آرزوهای ما در نهایت هیچ و پوچ است و آنچه که در انتها بدست می اوری همیشه دلسردکننده است. زیرا زندگی و تمنامندی یک وهم است. آیا این حقیقت زندگی است، یا دروغ و حماقت اُدیپ و خردمند افسرده یا روشنفکر مایوس است؟ آیا این آخرین و مهمترین خوانی نیست که یک ارمان گرا یا مومن پس از شکست ارمان و ایمانش باید از آن نیز بگذرد تا وارد جهان هزار امکان بشود؟ تا حال دچار این خطا نشود که هیچی را مطلق بکند و سراپا هیچ و پوچ بشود، همانطور که دیروز سراپا مومن یا انقلابی بود . اینکه مهم این است که حتی چگونه با شکست و یا با هیچی ارتباط می گیری تا برداشت و تاویلت قوی و راهگشا یا مایوس و گرفتار باشد.یا مگر «دانش قدرت نیست»، پس دانشی که قدرت سوال و تفکر و یافتن راههای نو را از شما می گیرد، آیا ضد دانش و یا شبه دانش نیست؟ چرا برعکس لکان می گوید که «حقیقت بدون اُمید یک حقیقت وسواسی» و یک دروغ وسواسی است؟ آیا شکست و سقوط بلندپروازی «ایکاروس» به سوی المپ و جایگاه خدایان پیش شرط تولید فانتزی و خلاقیتهای مختلف، از پرواز فکری تا تولید هواپیما و پرواز به سیارات دیگر نبوده و نیست و اینکه باز هم همیشه امکان پروازهای دیگری نیز هست و طبیعتا امکان سقوطها و شکستهای دیگری؟ ایا دقیقا بحران و شکست و قبول از دست دادن چیزهایی پیش شرط دست یابی به بلوغی والاتر و رندانه و خندان نیست؟ (نقاشی سقوط ایکاروس از «روبنس»)

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

چرا دانش و دانایی مایوس یک دروغ نویروتیک است!

یک قدرت مهم تفسیر جدید لکان از نظریات زیگموند فروید دقیقا در اینجا از جمله نمایان می شود که نشان می دهد «اُدیپ در واقع کمپلکس فروید و رویای فروید بوده است.» اینکه فروید از جهاتی «فروید نویروتیکی» می ماند که خیال می کند در نهایت زندگی و کستراسیون شکست ما را می طلبد و نشان می دهد و رانش زندگی در نهایت می خواهد به «نیروانا» و به سکون محض بازگردد. در حالیکه زندگی و حقایق زندگی بشخصه رنگارنگ، پلورالیستی و با رگه های تراژیک/کمدی هستند. زندگی در واقع جشنی است، یک ماجراجویی با خطرات و کامجوییهایش است و اگر بتوانی در این مسیر بر هر تفکر و شور مطلق گرا چیره بشوی، بر حقیقت مطلق گرای انسان افسرده یا انسان وسواسی و نویروتیک چیره بشوی، انگاه وارد جهانی زمینی، تمنامند و چندرگه می شوی که حقایقش در عین مهم بودن همزمان همیشه رند و طنازن و چندرگه هستند، راه می گشایند و همیشه به حقایق و اسامی دال دیگری اشاره می کنند. اینکه پایان هر گزاره یا جمله بجای «نقطه» در واقع «واو» گذاشته می شود و بازی نوینی شروع می شود، جشنی نو از زندگی است که همیشه با خطرات گیر افتادن در دام فانتسم و نگاه یا رانشی از خویش و دیگری، در دام خیالاتی مطلق گرایانه همراه است و سپس عبور از هفت خوان خویش و از انها و دست یابی به تمنامندی رنگارنگ و چندنحوی از هر حالت خویش و بسان «کثرت در وحدتی تمنامند» و طناز یا رندانه. جایی که با عبور از مطلق گرایی حال همه چیز طناز و خندان و چندنحوی می شود و مرتب «ارزش اضافی» می افریند، مرتب امکان تاویلهای نو از عشق و قدرت و زندگی و روزمرگی می افریند.

بزعم لکان آنچه اما باعث می شود که انسان یا سوژه و در نهایت حتی تاویل ادیپ از فروید گرفتار «حالت نویروتیک» بشود و نتواند خوب تن به زندگی و شرایطش بدهد، یا نتواند زندگی و خوشبختی و فردیتش را تحقق ببخشد، نتواند زندگی و جسم و روابطی تمنامند و قادر به عبور از بحران به کمک دانش تمنامند و رندانه داشته باشد، به این دلیل است که گرفتار ساختار و نوع رابطه ی «فرد نویروتیک با دیگری و با جهان اطرافش و یا با تمنامندی خویش است». یعنی انسان معمولی همان انسان نویروتیک است. زیرا جرات نمی کند تن به ارزوها و به ارزومندی خویش بدهد، چه انگاه که بخاطر ترس از رسوم و تنبیه دیگران دست از ارزوهایش برمی دارد، یا چه انگاه که عمیقا باور دارد که بخاطر شرایط یا بخاطر حضور یک دیکتاتور یا اصلا بخاطر هیچ و پوچ بودن زندگی هیچگاه به ارزوهایش دست نمی یابد و به این خاطر هیچگاه به زندگی خوب تن نمی دهد. همیشه با «ترمز دستی» کشیده حرکت و زندگی می کند و یا به شکل قوزی و با باری سنگین بر دوش بر روی زمین راه می رود ( و کدام انسانی است که این حالات را به گونه ایی نچشیده باشد یا نداشته باشد). زیرا انسان نویروتیک، چه از نوع افسرده، وسواسی، هیستریک یا دچار ترس و فوبی، یا چه به عنوان قوم و ملت دچار دور باطل و انسداد، در واقع معضلش این است که مثل ادیپ خویش را با این نظر «دیگری بزرگ» همسو و هم هویت می کند که می گوید:« زندگی در نهایت همیشه غم و اندوه است و خوشبختی چیزی موقتی است.». اما این دیگری بزرگ و یا ایده ال و خدایی که ادیپ یا انسان و جامعه ی نویروتیک خویش را با او همسو و هم هویت می کند و بنا به نظر او نااگاهانه/اگاهانه باور دارد که «تمنامندیش ناممکن است»، ارزویش غیرقابل تحقق است و در نهایت همه چیز شکست می خورد یا همه چیز وهم است، در واقع همسویی و انطباق هویتی خیالی با یک «پدر ادیپال.۱» است و نه همسویی با «دیگری بزرگ سمبلیک و نمادین» که اصل موضوع است. زیر دیگری بزرگ سمبلیک و نمادین دقیقا همان نوای ضمیر نااگاه است که به ما نشان می دهد، زندگی و شورهای انسانی ما بشخصه چندنحوی، رنگارنگ و ملتهب هستند و اسم دال و مدلول هیچگاه با هم یکی نمی شوند تا از شکاف درون آن مرتب تاویلها و معانی نو از هر اسم دالی چون «خوشبختی، ایمان، عشق و دانش» بیرون بزند و راههای نو ممکن بشود. یعنی معضل انسان و جامعه ی نویروتیک این است که به شکل خیالی و خودشیفتگانه خود را با پدر ادیپالی و خنزرپنزری همسو و هم هویت می کند و بناچار اسیر این باور می ماند که خوشبختی و تحول ممکن نیست و زندگی اخرش پوچ و هیچ است. یا مثل «راوی وسواسی بوف کور» اسیر عشق/نفرت به «پیرمرد خنزرپنزری» و اسیر هم هویت خواندن خویش با این پدر ادیپالی می ماند و بناچار اخر از ترس شور جنسی و عشقی خویش، از ترس کامجویی زمینی «لکاته هیستریک» را می کُشد و تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری می شود و مثل او خنده ی خشکی می کند که از یک «میان تهی» سترون و کور می اید و اینگونه پایان بوف کور، شروع بوف کور می شود. (در این باب به مقاله ی اخیرم در این مورد در این لینک بنگرید. یا به اینخاطر مثل نمودار ذیل ما در بوف کور مرتب شاهد مثلث های ادیپالی چون راوی/زن اثیری/ پیرمرد قوزی، راوی/لکاته/ پیرمرد خنزرپنزری و روابط گرفتار و دوسودایی یا امبیوالنت هر فیگور و کل صحنه هستیم، مثل تاریخ معاصر ما. ازینرو بوف کور ماتریکس بُن بست ملی و فردی و فرهنگی ما است. انطور که نقد ساختاری/روانکاوانه ی من از بوف کور این را برملا ساخت.)

البته قبول رنگارنگی، شادی و سبکبالی و خندان بودن حقایق انسانی ربطی به «تفکر مثبت» ندارد که در واقع یک تفکر وسواسی است. چون تفکر مثبت مرتب می خواهد بر افکار منفی چیره بشود و یا چشم خویش را بر فجایع بشری ببندد. برعکس باید جرات دیدن تراژدی بشری و خویش را داشته باشی و اسیرش نشوی و انگاه بتوانی رگه ی کُمدی و یا پارودیک و رگه های دیگر صحنه و رخداد را ببینی تا بتوانی مثل تفکر نیچه به « جشن و شادی دیونیزوسی» دست بیابی و یا در نوع ایرانی آن به رندی و نظربازی مدرن «عارف و عاشق زمینی و خردمند شاد و مومن سبکبال» از من و دیگر «نخستزادگان» نسل رنسانس دست بیابی. درو اقع تفکر مثبت مثل کاریکاتور اخر در عکس ذیل است و اینکه در حینی که توسط مار و نگاهی بلعیده می شوی، بگویی که مثبت فکر بکن. یا نتیجه اش مثل فیلم خوب «سگ آبی» از جودی فوستر است که نشان می دهد چگونه تفکر مثبت اخر به تفکر وسواسی تبدیل می شود که مثل خوره به جانت می افتد و حسابت را می رسد. چون تفکر مثبت نمی خواهد با تراژدی و کمبودها و دردهای بنیادین زندگی بشری روبرو بشود. نمی خواهد ببیند که «درد وجود و تمنامند» انسان را حس بکند، درد عاشقی را عمیق بچشد و اینکه چرا بایستی بتوانی «در جنایت بزیی» و اسیر نگاه قهقهرا و مدوزا نشوی.

ازینرو حقیقت مایوس حقیقت انسان افسرده ایی است که دیگر قدرت عاشقی و تمنامندی ندارد. چون تسلیم دروغی شده است و اینکه دست یابی به عشق و ارزویش ممکن نیست. یا با از دست دادن محبوب عشقی یا ایده الش بقول فروید خویش را هم از دست می دهد. تمنامندی و وصال برعکس ممکن است و آنهم به حالتی «اکسسیو» و تودرتو که هیچگاه پایان نمی یابد و داستان در داستانی می شود. فقط باید بپذیری که هر وصالی همراه باقبول دلهره ها و کمبودهای خویش و دیگری نیز هست تا بتوانی همراه با عشقت مرتب تاویلهای نو از عشقتان و با عبور از بحران عشقیتان بیافرینید. یا پس از پایان عشقی و با گذراندن دوران سوگواری، حال قادر باشی رندانه تر و قویتر وارد بازی عشق و اغوا بشوی. تا عشقتان، یا عشق جدیدت قادر به تولید «ارزش اضافی» و تاویلهای نو باشد. ازینرو تمنامندی تاویل افرینی است و بالعکس. یا ازینرو «حقیقت بی امید یک حقیقت انسان گرفتار وسواس» است، همانطور که لکان در سمینار هاملت یا سمینار «تراژدی تمنامندی» نشان می دهد. اینکه بایستی بتوانی پا به این جهان زمینی و نمادین بگذاری که رند و رنگارنگ است و خردمندیش «خرد شاد» است و یا عارف و عاشقش یک عارف و عاشق زمینی و رند است و مومنش یک مومن سبکبال، همانطور که گفتمان زمینی و رندانه ی « عارف و عاشق زمینی، خردمند شاد و مومنان سبکبال» از من سالهاست که مطرح و باز می کند و راهی به سوی این منظر نوی رنسانس و هزار امکانش و فلاتش ایجاد کرده است. تا دوباره فرهنگ و انسان ایرانی پا به زمین و «اینجاییت» بگذارد و به بازیگر نو و رند و عاشق پیشه تبدیل بشود. تا بر انسداد و دور باطل فاجعه بارش چیره بشود و به خردمند شاد و مومن سبکبالی دگردیسی بیابد، که می داند هزار راه و هزار تاویل برای رسیدن و گفتگو با خدا و زندگی وجود دارد. اینکه هیچ راهی مطلق نیست و بازی زندگی چالش شوخ چشمانه و پُرشور این ذایقه ها و تاویلها بر سر پاسخ گویی به معضلات زندگی و اکنون و برای دستیابی به کامجویی رندانه ایی است که مرتب قادر است دگردیسی بکند و «ارزش اضافی» بیافریند، چه برای خویش و یا برای دیگری و چه برای دیسکورس عشق و رنسانس فرهنگ و کشورش. زیرا فرد همان دیگری و غیر است. زیرا تغییر همیشه به معنای تغییر دیسکورس و کل صحنه و سه فیگورش یعنی عاشق/معشوق/عشق، مومن/خدا/ایمان، دانشمند/موضوع/دانش است. تا بتوانی عشق و ایمان و دانشی رقصان و اغواگر بیافرینی. زیرا بقول نیچه باید هرج و مرجی در خویش داشته باشی تا بتوانی ستاره ایی رقصان بیافرینی. یا بزعم هایدگر بایستی بتوانی چون کوزه گر بدور «هیچی» کوزه ها و تاویلهای نوین بیافرینی تا «دازاین» بشوی، تا بتوانی زندگی شورانگیز و چندامکانی بر اساس شرایط و امکانات دورانت بیافرینی. یا بزعم لکان قادر باشی که به «زبان مملو و تمنامندی» دست بیابی که هم وصال می خواهد و هم کنجکاو و شرور و طناز است و بیشتر و متفاوت می خواهد و می جوید. هم مثل اسم سمینار معروفش می گوید «انکور، انکور، یکبار دیگر، باز هم» و هم این تکرار و یکبار دیگر را متفاوت و با تاویل و کامجویی شوخ چشم و قویتری می خواهد که همزمان راه بسوی امکانات و سوالها و خطرهای نو می افریند. زیرا زندگی بشری یک ماجراجویی و یک اکسپریمنت مداوم است و از جستجو کردن و افریدن باز نمی ماند. مهم دست یابی به قدرت پارادوکس « ارامش در طوفان و تحول» است. اینکه همیشه در خانه و جهانت باشی. خانه ایی که اما بشخصه «نا_خانه» ایی ملتهب و رند و بازیگوش است و داستان در داستان، یا نمایش در نمایشی است. یا همین نوع حس متفاوت ما و زبان متفاوت ما بایستی نشان بدهد که چرا جهان ما نسل رنسانس متفاوت از گذشته و حال است و چرا راه ما گشایشی به سوی تحولی قوی است و یا چرا ما هیچ رهبری نداریم بلکه هر کدام فقط فلات و امکان و گشایشی به سوی این منظر نوین و هزارامکانش هستیم. وگرنه چندتا متفکر ایرانی می شناسید که با زبان و لحنی اینگونه زمینی و چندنحوی سخن می گوید. اینکه در عین ایرانی بودن همزمان اروپایی و یونانی و امریکایی باشد و در ایرانی بودنش هم رنگهای مختلف قومی و خانوادگی است.

یا برای توضیحات بیشتر در باب «معضل نهایی ادیپ بینا» در بخش کامنتها به این استاتوس قدیمی از من مراجعه بکنید که فیس بوک امروز به یادم انداخت و انهم در هوای افتابی و زیبای فرانکفورت و در محل کارم و قبل از اینکه بیمار یا مراجعه کننده ی بعدی بیاید و از معضلات انسانیش چون افسردگی یا وسواس و غیره سخن بگوید و نمایان بسازد که در چه ساختاری با جهان و هستی ارتباط می گیرد و چرا گرفتار است و چگونه می تواند راههایی نو بیابد و باز بکند، بشرطی که دروغ کامجویی و تمتع افسرده وار یا وسواسی و غیره خویش را ببیند و در واقع بیشتر و بهتر بخواهد و بازتر و رنگارنگ و شاد و رندانه بخواهد و بیافریند. همانطور که من فقط بشرطی می توانم به عنوان روان درمانگر خوب با انها ارتباط برقرار بکنم و در راه سلامت و بلوغ جدیدشان به انها کمک بکنم که بدانم این ارزوها و ترسها همه انسانی هستند و خودم نیز انها را چشیده یا می چشم. اینکه با «تمنامندی» خودم اشنا باشم و از آن نترسم و خودم را تافته ی جدابافته نبینم و یا اینکه خیال بکنم «دانای کل» هستم. دانای کل و استاد خودشیفته ایی که در واقع کور و احمقی بیش نیست و جز روابط مرید/مرادی چیزی نمی افریند که به معنای شکست هر گونه روانکاوی قوی و ساختارشکن و تحول افرین است. زیرا انگاه کوری روانکاو قرار است عصاکش کور دیگر به عنوان فرد در بحران اگزیستانسیال افسردگی یا وسواس باشد. بیشتر یک چیز مضحک است تا یک روان درمانگری قوی و موفق.

روان درمانی قوی یا روانکاوی قوی به این خاطر متدی خطرناک و رندانه است، چون حاضر است نزد خویش و دیگری با این ساختارهای اگزیستانسیال تمنامندی روبرو بشود و نگاه بکند که هر فرد با خودش و جهانش و با ارزوهایش چگونه برخورد می کند. اینکه ایا حاضر است ارزوهایش را بپذیرد و از ترس خانواده و همسایه انها را نفی یا سرکوب نکند. ایا از طرف دیگر حاضر است بهای تمنا و کمبودهای تمنا و ارزویش را بپذیرد و اسیر ایده ال و تصویری از آن نشود. یعنی اگر عشق می طلبد، آیا حاضرر است بهای عشق یعنی قبول دلهره و تفاوتهای خویش و دیگری را نیز بپردازد، جلو برود و عشقش را ابراز بکند و از ترس شکست و جواب رد گرفتن ناتوان نشود. یا عشق بدون دلهره و فاصله نخواهد. انطور که مثلا عاشق رمانتیک یا عارف خراباتی در وحدت وجود عاشقانه اش با معشوق می خواهد تا در عشق کانیبالی و عارفانه از «دوتا یکی بسازد»، در حالیکه بقول لکان «عشق از دوتا سه تا می سازد» و سومی همان تاویلهای نوین از عشق است. همانطور که هر عاشقی در معشوق بدنبال «گنج پنهان» او یا همان «اگالما از افلاطون» است که طرف سوم و موضوع اصلی است و هیچگاه کامل بدست نمی اید. یا فرد خیال نکند که دیگری بزرگ و زندگی فقط شکست یا بدبختی اش را می خواهد، انطور که انسان نویروتیک می اندیشد و نااگاهانه حس می کند و به این خاطر باور دارد که «تمنامندیش غیرممکن است.». اینکه نمی پذیرد که دیگری بزرگ و زندگی انسانی بشخصه امر نمادین یا زبانمند است و به این خاطر نمی تواند مطلق باشد، بلکه گشایشی به سوی قبول کمبود و رنگارنگی و تولید تاویلهای نو و ارزش اضافی نو است. یا کافیست به رنگارنگی زندگی در طبیعت نگریست تا دید که انجا هیچ چیز مطلق و شبیه هم نیست. حتی دو برگ یک درخت کامل شبیه هم نیستند. دروغ انسان و جامعه ی نویروتیک همین است که خیال می کند «بهشتی گمشده» وجود دارد که می توان به آن دست یافت و یا به آن «بازگشت به خویشتن» کرد اگر پدر جبار یا دیکتاتور بدجنس بگذارد. با انکه ته دلش می داند که این ارزویش محال است و به این خاطر بقول لکان حضور دیکتاتور را به دیدن این «هیچی نهایی» زندگی و ارمانها و محبوب و بهشت گمشده اش ترجیح می دهد. حکایتش حکایت ان مردی از یکی از فیلمهای «وودی الن» است که سراغ روانپزشکی در تیمارستان می رود و به او می گوید که «برادرش خیال می کند که یک مرغ است.»، روانپزشک سریع می گوید که باید برادرش را به تیمارستان یا به بخش روانپزشکی و نویرولوژیک بیاورند. اما او جواب می دهد که نمی تواند این کار را بکند. وقتی روانپزشک با تعجب می پرسد که چرا نمی توانید. انگاه او حقیقت خویش و هر انسان نویروتیک و یا هر قربانی و مظلوم را برملا می سازد، وقتی می گوید که «او به تخم مرغهایش احتیاج دارد.» چرا به دروغها و وهم برادرش و ارمانهایش احتیاج دارد؟ تا با این روبرو نشود که هیچ چیز مطلق و امنی نیست که به ما بگوید چرا اینجاییم و چکار باید بکنیم. اما اگر از دیدار با این حقیقت هولناک نترسی و سنگ نشوی یا کین توز نشوی، انگاه وارد زندگی زمینی و جهان رنگارنگ پس از هیچستان می شوی که همیشه ماجراجویی و داستان در داستانی با خطرات اشنا و ناشناس خویش است و همزمان مالامال از کامجویی و رندی و دیالوگ و اغوا می باشد. زیرا اکنون در سطح و بر روی زمین می زیی و پی برده ایی که «عمقی وجود ندارد. همه چیز سطح است.» و این شروع شادی و خلاقیت بزرگ و کامجویی بزرگ و رنگارنگ و چندرگه و طناز است. اینکه باید درد و زخم نارسیسیک انسانی خویش و دیگری را حس بکنی و بفهمی تا بعد بتوانی به خویش و به دیگری کمک بکنی که از خشم کور عبور بکند و به خشم رندان و به خنده ی بزرگی دست بیابد که ساختارهای مسدود درونی و بیرونی را می شکند و تحول رادیکال می افریند، امواج رادیکال احساسی/ فکری در درون و بیرون ایجاد می کند و دیسکورس و ذایقه ی نو می افریند، به جای اینکه فریاد و خشم کوری بشود که در نهایت یا می خواهد ببلعد یا بلعیده بشود، می خواهد حساب دیگران را برسد تا انگاه که حسابش رسیده بشود.

یا به این خاطر انگاه چنین انسان نویروتیکی که ته دلش باور دارد ارزویش ناممکن است و زندگی در نهایت زجر و شکست و از دست دادن امیدهاست، حتی اگر مثل ادیپ بینا بشود اما این بیناییش افسرده و از جهاتی کور است. یا اگر مثل هاملت به دروغ پدر و مادر و دنیای خویش پی ببرد، انگاه حقیقتش بی امید و گرفتار است و دچار تعلل جاودانه می شود و ناتوان از تصمیم گیری و در اینجا بودن می شود. یعنی مثل انسان وسواسی نه زندگی می کند و نه می میرد، تا انزمان که کشته می شود. یا مثل انسان افسرده تمام مدت پای قبری می نشیند و زندگی از کنارش می گذرد تا انموقع که خویش را در قبری می اندازد که در ان مُرده ایی نبوده و نیست و خودکشی می کند. یا مثل فرد هیستریک بجای تن دادن تمنامندانه به بازی زندگی تمام وقت «نقش» بازی می کند و ناتوان از چشیدن خوشی عشقی و جنسی است. کامجوییش به حالت تشنه ساختن معشوق و تشنه ماندن خودش هست. فقط جیغ بنفش و نقشهای افراط/تفریطیش رو می کنند که اینجا چقدر شور جنسی و عشقی سرکوب شده، یا چقدر امیال عشق/نفرتی و ادیپالی به پدر شکست خورده خویش به شکل منفی در کار است و راز و دروغش را برملا می سازد. اینکه چرا حتی وقتی نقش قربانی را بازی می کند، در حال زیرفشار قراردادن دیگران برای باج گیری و پیش بردن لذت خودمدارانه ی خویش است و با این حال ناتوان از تمنامندی و کامجویی اصیل و بر اساس ارزوهای فردی یا عشقی و جنسی خویش است. حتی لذتش هم به حالت یک لذت دست دوم و بیمارگونه هست. یا مثل انسان دچار ترس، اضطرای یا «فوبی و ترس مرضی» ترسویانه و مودب از کنار زندگی رد می شود، یا در خانه می ماند تا گربه شاخش نزند و عمل به شکل محو و کم نما در زندگیش حضور دارد و کامجوییش به حالت یواشکی و دزدکی است. یا مثل هر شکل و ساختار تمنامند دیگر از حالتها و بحرانهای انسانی، از نارسیست تا سادیست و مازوخیست گرفته، تا بنیادگرای اخلاقی یا پوپولیست مدرن و غیره.

همیشه سناریو و صحنه ایی تمنامند و حول موضوع و محبوبی گمشده است و من و تو یا یک ملت در چنین صحنه و سناریویی قرار دارد، وقتی بدنبال چیزی هستی یا با موضوعی درگیری. وقتی می خواهیی به ارزویی فردی یا جمعی دست بیابی و مجبوری با معضلاتش و خطرات و اغواهایش روبرو بشوی. زیرا هر حالت و رخداد و تحولی می تواند به حالت قوی و رنسانس گونه یا به حالت فاشیستی و یا به حالت یک سلول سرطانی رخ بدهد که به جان تمام جسم و روح مثل یک خوره می افتد و جسم و جمع را به سوی رانش مرگ و به سوی خودکُشی فردی و جمعی می کشاند. یعنی در این «صحنه و سناریوی تمنامند» زندگی و در واقع هر روزه ات، بسته به درجه ی بلوغ فردی یا جمعی ات، یا قادر به تولید پرفورمانسهای نو می شوی ،یا مرتب جیغ بنفش و هیستریک می کشی و روشنفکر مایوس و درمانده می شوی و ترسوی خجالتی و غیره هستی. چون زندگی بها دارد و دارای اتیک و منطق است و بهای جراتت به تمنامندی یا عدم جراتت را بر تن و روح زندگی و خودت حک می کند. زیرا همان لحظه که انتخاب می کنی، همان لحظه آن می شوی که هستی. اینکه ایا یک بازیگر قدرتمند و رند زندگی می شوی و یا یک هنرپیشه ی دست دوم هیستریک و یا یک سرباز ناموسی کور و خشن می شوی. موضوع این است. اینکه ایا حاضری کوری خویش و فرهنگت را بببینی و جلو بروی، زمینی و رند بشوی و تبدیل به فلاتی از نسل رنسانسی بشوی که من و ما «نخستزادگانش» هستیم و یا اینکه مرتب خودت را و امکانات تحول خویش و فرهنگت را کور می کنی یا بخاطر کوریت نمی بینی و تازه خیال می کنی که خیلی بینایی. یا بناچار همه ی داناییت یک «شبه دانایی افسرده و دچار تعلل» و ناتوانی است. زیرا قادربه چشیدن و بیان «خردمندی شاد و عشق رندانه و شرور» نیستی و نمی توانی «قاتل خندان» همه پژمردگیهای خویش و فرهنگت باشی و پایه گذار ذایقه ی متفاوتی از نسل رنسانس و هزارفلاتش. موضوع این است و این معیار اصلی برای من و تو و یا برای هر انسانی است.

پس بگو چطور بر زمین گام برمی داری، چگونه با ارزوها و ترسهای خودت و دیگری ارتباط می گیری تا بگویم تو کیستی؟

آیا با قوز و ترس گام برمی داری، یا مثل قورباغه هی خودت را باد می کنی تا گاو بشوی و بترکی، یا حاضر به قبول سرنوشت و تمنای فردی و جمعی ات هستی و به یاری و قدرتی از نسل ما یعنی از نسل رنسانس و هزارفلاتش تبدیل می شوی. این سوال و معیار اصلی من و تو و یکایک ماست و فرار از آن ممکن نیست. زیرا هر لحظه بهایش را می پردازی. اینکه در جهانی گرفتار و مایوس و یا در دلهره ی دایمی بزیی و یا قادر باشی جشن زندگی و خطراتش را با قدرت و رندی فردی و جمعی بچشی و قادر باشی در «اینجا بزییی» و قادر به تن دادن به چالش و اغوا با دیگری و خودت باشی و تمنا و ضرورت خودت و دورانت را تحقق ببخشی. این سوال و معیار اصلی است و جهنم و بهشت هم در همین لحظه و بشکل مداوم در حال رخ دادن است. زیرا ما همان لحظه که انتخاب می کنیم، بهایش را می پردازیم. این اتیک قدرتمند و بزرگ اخلاق تمنامندی و اخلاق روانکاوی است. پس بشو آنچه که هستی. پس با قبول سرنوشت و تمنامندیت حال آن بشو که باید باشی، یعنی وارد این لحظه بشوی، «در اینجا باشی» و به قدرتی رند و متفاوت از نسل رنسانس تبدیل بشوی و یار ما در چالش رادیکال و رندانه ی ما برای تحول زبان و ذایقه ها و تحقق دموکراسی و رنسانس بشوی که هم ضرورت تو و من و هم ضرورت زمانه و دوران ما است. ازینرو «سوژه تاخوردگی زمانه» ی خویش است و «تمنامندی من و تو تمنامندی همین فرهنگ و دیگری بزرگ» است.

یا بزبان طنز اگر این دم گرم متن من در شما اثر نکند و راه و کامجویی بزرگی را نبینید که بروی شما و فرهنگ و کشورمان می گشاید، انگاه مشکل از فرستنده نیست، بلکه بشدت دچار این مشکل ادیپی و نویروتیک هستید که نمی خواهید قبول بکنید ارزومندیتان ممکن است، ضرورت است. اینکه وقتش است فکر به حال خودتان بکنید. وگرنه این زندگی یواشکی و در نهایت مرتاضانه گام بگام شما و کشورمان را به سوی رانش مرگ و فاجعه ی نو هل می دهد. زیرا هر چیزی بهایی دارد و نامه ی ما بدستمان می رسد. این شتری است که دم در خانه ی یکایک ما و دم در خانه ی مشترکمان می خوابد و فرار از آن ممکن نیست. باری تن به تمنامندی هشیارانه و رندانه و با «قلبی گرم و مغزی سرد» بدهید تا با کامجویی و لذت و دانشی رادیکال و شاد و با جهانی رنگارنگ روبرو بشوید که ته دلتان ان را حس می کنید اما از ورود به آن می ترسید، چون به شما قبولانده اند که این جهان زمینی و رنگارنگ همان وهم و دروغ شیطانی است و اینکه به خودت و به تنت و به زمین و به زبان باور نکن. یعنی به همه ان چیزهایی که اساس تو و جامعه ی بشری هستند و بدون انها خوشبختی ممکن نیست. زیرا خوشبختی همیشه جسمانی و پُرشور و رنگارنگ و از سوی دیگر سبکبال و خندان است. یک «خوش زیستی رندانه» و زیرکانه است.

پانویس: در برنامه ی این هفته یکشنبه شب در کلاب هاوس در اطاق «رندان مدرن» به بحث افسردگی فردی و جمعی و ساختار تمنامندی افسردگی می پردازم و اینکه با استفاده از شعر فروغ چرا نزد انسان و جامعه ی افسرده دلشان گرفته است و چراغهای رابطه تاریک است. زیرا لوله های تمنامندی مسدود است و ادم افسرده باورش به عشق و عاشقی را از دست داده است. اسیر هیچی و خطر شکست نهفته در هر عشقی شده است و نمی تواند با قبول هیچی و خطر شکست هر عشق حال به زندگی بازگردد و عاشق رند و خندانی بشود که حتی اگر از کسی خوشش بیاید ولی ببیند که این عشق بنوعی بیمار و درداور است، بتواند بگوید که «راستی می دانی که عاشقتم اما بتو چه» و با خنده از ان رد بشود و قادر باشد به عشقهای نو به کمک تجارب گذشته تن بدهد .یا قادر بشود به همراهی یار و پارتنرش از بحرانشان بگذرند و تاویلی نو از عشق و عاشقی مشترک بیافرینند. تاویلی که همیشه شوخ چشم و رند و اغواگر است. زیرا می داند که هر چیز زندگی انسانی بایستی یکجایش بلنگد تا مرتب قادر به تحول باشد. زیرا عشق و زندگی پرفکت همان مرگ و سکون نهایی است.

پانویس ۲: اینجا کتاب الکترونیکم «راز جسم خندان» را می زنم که در انجا می توانید افوریسمها و گزینه گوییهای درباب مفاهیمی چون عارف و عاشق زمینی یا خردمند شاد را بیابید. یا به کتاب الکترونیکی «در ستایش زندگی» در باب مباحثی چون افسردگی چون این مقاله مراجعه بکنید و یا به مقالات متعدد تخصصی ام در باب افسردگی و وسواس و غیره و در باب درماندگی جمعی ایرانیان و غیره بنگرید.

ادبیات:
۱۵۶: Christoph Braun: Die Stellung des Subjekts. S.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)