امروزه و پس از گذاری چهل و اندی ساله از درون کویر و بحران و فاجعه، دیگر بر همه معلوم است و یا باید معلوم باشد که علت ناتوانی فردی و جمعی ما از گذار به فضا و ساختار دموکراتیک و برای تولید رنسانسی نو بخاطر این است که چه حکومت و چه اپوزیسیون یا مردم اسیر زبان و جهانی عمدتا سیاه/سفیدی و افراط/تفریطی هستند. به این خاطر حتی نیروهای مدرنش نمی توانند بخوبی «امکانات تحولی» را ببینند که مرتب بوجود می ایند و بویژه در شرایطی که کشور ما هرچه بیشتر به مرز ورشکستگی و داغانی نزدیک می شود و حکومت و دیکتاتورش هرچه بیشتر دچار گسست درونی و بیرونی و ناتوانی بیشتر می شود. یعنی مشکل فرهنگ و دوران ما این است که همه چیز در حال خنزرپنزری شدن و مضحک شدن تراژیک یا هولناک است و اگر تحول مدرن رخ ندهد و این «کوری و فلجی فردی و جمعی» ادامه بیابد و حکایت ما باز هم حکایت «سیب سرخ و ادم چلاق» بماند، انگاه ازین شرایط پوچ و مضحک فقط یک «جوکر هولناک و با خنده های هولناکش» می تواند بروز بکند. جوکری که برای تمتع و خوشی بیمارگونه و افراطی و فاشیستی خویش حاضر است دست به هر تحریف و جنایتی بزند. زیرا اساس او یک هیچی و پوچی کین توزانه است و خیال می کند دشمنی یافته است که باید حسابش را برسد و با مرگ او خوشبخت و خودش می شود و نمی بیند که دقیقا این خیال یک خیال هولناک و سیاه/سفیدی و تکرار حماقت گذشتگان است. ازینرو خطر بعدی برای فرهنگ ما همان خطر جنگهای قومی و یا «جوکر با دیشداشه» است که قبلا هم مطرح کرده ام، بجای اینکه تحول مدرن و دموکراتیک و همراه با تقسیم قدرت شهروندی و قومی و بر اساس غنای فرهنگی و رنگارنگی زبانی و قومی و جنسی و جنسیتی بوجود بیاید و وحدت در کثرتی نو و ارگانیک چون یک «لویاتان» نو و متناسب با دوران کنونی بوجود بیاید. یعنی باید از خودمان سوال بکنیم که راستی چرا جامعه و فرهنگ و زبان ما اینقدر علاقه مند به زبان و حالات افراط/تفریطی و سیاه/سفیدی یا عشق/نفرتی است؟ باید جرات بکنیم با «کوری خویش و دیگران» روبرو بشویم و اینکه چرا محکوم به کوری جمعی هستیم و در حینی که همه خیال میکنند خیلی می بینند و استاد و زرنگ هستند. یا امروزه می بینید که چگونه بخش مهمی از سلبریتی های رسانه ایی و اپوزیسیون برانداز ما بدنبال تحریم و فشار بیشتر بر مردمشان و برای تولید انفجار هیستریک هستند تا به خیال خودشان به ارزویشان برسند. یا بعد حساب دشمنان خویش در حکومت و یا در قوم دیگر و یا در دگراندیش و نقاد مزاحم را برسند و این بار به اسم رنگارنگی قومی جهانی سیاه/سفیدی و خشن و با خنده ایی هولناک و جوکروار بیافرینند. یا خواهان حمله ی نظامی به ایران هستند تا شاید بعدش به نان و نوایی برسند و نمی فهمند که چنین انفجاری همانطور که در عراق و لیبی و افغانستان نشان داد، در کشوری بدون ساختارهای دموکراتیک باعث تولید چنان «سوراخ سیاه» و خشنی می شود که حال دیگر لحظه ایی ارامش و امنیت برای مردمش نمی گذارد. یا انها از یک فاجعه به فاجعه ی بعدی می افتند که در برابر آنها دیکتاتوری کنونی فاجعه ی کمتری است. با انکه نیروی مدرن هیچگاه از سیاست انتخاب میان «بد و بدتر» حرکت نمی کند، بلکه خواهان تولید شرایط نو و مدرن و بسان وحدت در کثرتی ساختاری، درونی و برونی و پایان دور باطل کنونی و افتاده از چاه کنونی به چاه ویل بعدی است.

علت ساختاری و روانکاوی این کوری فردی و جمعی، علت گرفتاری به این زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی و عشق/نفرتی یک علت «تمنامند و بنیادین» است. ناشی از «تمنامندی تراژیک و ناکام و در حسرت فرهنگ و زبان و فرد ایرانی» است که نمی خواهد بهای بلوغ را خوب بپردازد و از مثلث ادیپالی و حالات افراط/تفریطیش بهتر بگذرد.. علت شکستش ناشی از گرفتاری در دور باطلی است، ولی نمی داند که خودش این دور باطل و ناکامی را مرتب بوجود اورده و می اورد و نه انکه سرنوشتش اینگونه می خواهد یا چون دیکتاتور قوی بوده است. زیرا دیکتاتور کسی جز قهرمان قبلی انها و خود انها نیست و در یک دور باطل همه چیز تکرار می شود.

قبل از اینکه این بحث را باز بکنم، لازم است مفهوم کلیدی و مهم «فانتسم یا سناریوی خودشیفتگانه و بنیادین» را از منظر لکان کوتاه توضیح بدهم. به این خاطر حال این مفهوم را با استفاده از تکه ایی از بحثی همپیوند و با تیتر «تکرار فانتسم بوف کور در گفتمان هفت ملت» اینجا توضیح می دهم و همزمان تاکید می کنم که این مطلب در پیوند تنگاتنگ متنی و بینامتنی با این مقاله نیز هست. یا از جمله در پیوند تنگاتنگ و بینامتنی با مقاله ی تحلیلی و چالشی دیگرم بنام «روانکاوی کوری ساختاری نقادان بوف کور» هست.

«فانتسم.۱» یا فانتزی فقط یک «خواب یا رویای در بیداری» نیست. فانتسم همانطور که لکان توضیح می دهد در واقع یک «سناریو.۲» است که به ما از سو امکان می دهد که راحتتر تن به عشق یا سکس و زندگی بدهیم. چون برای مثال در سناریوی درونی خویش از عشق و سکس خویش را یک «مرد بزرگ» یا «زن زیبا» تصور می کنیم که می تواند تمنا کند و یا خواستش را بدست آورد و ازینرو «فانتسم» تکیه گاه «تمنامندی و آرزومندی» است از طرف دیگر فانتسم و این نقشی که به خویش و به دیگری در سناریوی خویش می دهیم، وسیله ای برای «فرار از کمبود و کستراسیون نمادین.۳» است، فرار از اینکه برای مثال هیچکس مرد نهایی یا زن نهایی نیست و یا برای فرار از شکستهای گذشته و دردهای گذشته است و جبران آن است. اما اصل فانتسم در واقع برای فرار و دفع «ترس و اضطراب.۳» است. برای فرار و دفع «ترس زندگی و تمنای انسانی» است که همان «ترس از هیچی» و ترس از «تمنای دیگری» است و اینکه «دیگری چه می خواهد» و یا اینکه ایا من از پس توقعات انسانی یا انتظارات جنسی و جنیسی دیگری و خانواده و فرهنگم برمی ایم که از من مثلا می خواهد مرد قوی یا زن نجیب و غیره باشم. بنابراین فانتسم و سناریوی آگاهانه/ ناآگاهانه ی یکایک ما به ما نقش فیگوری را در یک فانتزی و صحنه ی در پی ابژه و محبوب مورد تمنا یا گمشده قرار می دهد و اینکه اینگونه باید بازی و عمل بکنیم. مثلا وقتی اخلاق جمعی می گوید که «زندگی جنگ است و بس»، حال فانتسم مردانه یا زنانه ات اگاهانه/نااگاهانه سعی می کند که تو «سربازی قوی در این جنگ و بدور دستیابی به رستگاری» باشی و خویش را سرباز جان برکف یا ادم شکست خورده بدور محبوب جمعی چون رستگاری یا مام وطن حس بکنی و اینگونه عمل و رفتار بکنی، هر انسانی در زندگی نقشهای مختلف بازی می کند، از پسر خانواده تا راننده ی ماشین و سپس معلم مدرسه یا عاشق دلخسته ی دختر همسایه. اگر بقول ویتگنشتاین متاخر همه ی این صحنه ها سناریوها و «بازیهای زبانی» و با نقشهای مشخصی هستند و باعث می شود هر نقش حالت خاصی بگیرد و یا جملات خاصی را بیان بکند، انگاه «فانتسم بخش نااگاهانه» این نقش و صحنه ی جنسی/عشقی/ جنسیتی/خانوادگی و غیره است. اینکه ما تمنای نااگاهانه مان به این سمت است که مثلا در بازی و دیسکورس زنانه/مردانه مرد دیکتاتور یا زن قربانی باشیم و یا مرد و زن بالغ و حاضر به قبول انتخاب و مسئولیت خویش. همانطور که یکایک ما دارای یک «فانتسم بنیادین» و اولیه هستیم که نوع رابطه ی احساسی/فکری ما با هستی و با جهان و دیگری را تعیین می کند. اینکه عمدتا به شکل یک انسان حسود یا پارانوییک با دیگران و با زندگی ارتباط بگیریم و یا قادر به ارتباط احساسی همراه با احتیاط و نقد متقابل باشیم. یعنی نقش و فیگورت در سناریو و فانتسم خویش در واقع بیانگر این است که ما چه «هویتی» بر می گزینیم، سوالمان از زندگی چیست و چه رابطه ای با زندگی و دیگری ایجاد می کنیم. در این بحث وقتی از فانتسم سخن می گوییم، منظورمان این «سناریو و فیگور نااگاهانه ی ما در ارتباط با زندگی و دیگری» است. اینکه ایا مثلا اسیر یک سناریو هیستریک یا یک سناریو وسواسی/اجباری در ارتباط با دیگری و جهان هستیم و به این خاطر بخوبی به سعادت و قدرت فردی یا جمعی خویش دست نمی یابیم. یا اینکه خویش را چون یک« فیگور افسرده »در فانتزی و فانتسم افسرده گونه ی خویش از «عشق و زندگی» ببینیم. خویش را چون «عاشقی بزرگ و مفلوک بدانیم که به عشق وفادار مانده است و از پای قبر عشق اش بلند نمی شود، در حینی که دیگران به عشق خیانت می کنند». یا اینکه چون یک وسواسی خویش را چون آن فیگور کارتونی بدانیم که همیشه می گفت «من می دانم درست نمیشه» و باور نداشت که تمنایش ممکن است و با اینحال بازهم «نومیدانه و مایوسانه جستجو می کرد».یا تحت تاثیر این فانتسم وسواسی و اینکه خیال می کند که تمنامندیش محال و ناممکن است، از آنرو بقول لکان در سمینار هاملت «حقیقت وسواسی یک حقیقت بدون امید است.» و هاملت گرفتار این حقیقت وسواسی می ماند و نمی تواند دست به عمل بزند و فقط نقشه ی عمل می کشد ولی آنها را پیاده نمی کند تا تغییر ضروری به شکل خونین رخ می دهد. زیرا زندگی دارای منطق و اتیک است و وقتی به تحول درست فردی یا جمعی دست نیابیم، محکوم به تغییر فاجعه بار و خونین و به حالت دور باطل هستیم. یا یک انسان و جامعه ی پارانوییک گرفتاری فانتسمی و سناریویی پارانوییک و عاشقه نئوری توطئه وار و دارای فیگورهای «دایی جان ناپلئونی» است. به این خاطر چنین فرد و جامعه ی ایی نااگاهانه/ اگاهانه حس می کند که « دیگران آنها را نمی خواهند یا دشمن آنها هستند و می خواهند حسابشان را برسند»، به انها تهاجم فرهنگی بکنند و در حینی که خودشان نیز مرتب می خواهند به دیگران تجاوز فرهنگی بکنند. زیرا انسان پارانوییک امیال خویش را بر روی دیگران فرافکنی می کند و بقول مثال معروف حکایتش حکایت دزدی است که داد می زند دزد را بگیرید. یا مثل دایی جان ناپلئون با هر اتفافی فریاد می زند که «کار کار انگلیسی هاست.» آنطور که فانتسم یا «فانتزی اولیه» یک پارانویید است. ازینرو فیگورهای هنری چون دایی جان ناپلئون دقیقا به این خاطر زنده می مانند، چون حکایت از خصلت و حالتی ماندگار در نوع رابطه ی این فرهنگ و مردمش با دیگری و جهان می کند و رگه های تراژیک/کمدی این حالات و فانتسم پارانوییک را نشان می دهد و اینکه به بهایش هرچه بیشتر خشن و از سوی دیگر مضحک و خنده دار می شوند. یا در سریال قوی دایی جان ناپلئون و در حالت و بازی فیگورهای مختلفش چون «مش قاسم یا اسدالله میرزا» و غیره با این فانتسمهای جمعی و ایرانی در عرصه های مختلف روبرو می شویم و هزمان با فانتسم بنیادین این فرهنگ که خیال می کند همیشه کسی می خواهد حسابش را برسد یا حسابش را رسیده است و زخم خورده است. یا از همه مهمتر ما در فیگورهای مهم کتاب «بوف کور» چون راوی وسواسی، لکاته هیستریک و پیرمرد خنزرپنزری یا رجاله ها با این ماتریکس و فانتسم بنیادین فرهنگ و جامعه ی ما و با فیگورهای اصلیش، با گفتمانهای جنسی و جنسیتی همپیوندش اشنا می شویم و با حالات و تمتع های سادومازوخیستی این فیگور و این فانتسم خودشیفتگانه/پارانوییک ایرانی که در متن پایین بیشتر به آن می پردازیم.

یا مثلا فیگورهای سینمایی مثل «سوپرمن» با «واندروومن یا زن شگفت انگیز» بیانگر امیال و فانتسم مردانه و زنانه ی مدرن هستند و ان قدرت و کامجویی که مردان و زنان مدرن می جویند و انچه از آن هراس و دلهره دارند که برملا بشود. اینکه دوست دارند مرد قوی و توانا چون سوپرمن و زن شگفت انگیز و رویایی چون واندروومن باشند و همزمان می دانند که دارای ترسها و هراسهای جنسی و جنسیتی خویش هستند و مثلا سوپرمن یا واندروومن نیستند. یا اینکه اصولا سوپرمن هم در نهایت ضعیف است و نقاط ضعفی دارد و جز این نمی تواند باشد. همانطور که پاشنه ی اشیل او «کریپتون» یا فلزی از سیاره و جهانش هست. زیرا هر حالت و فیگور ما دارای «پاشنه ی اشیلی» است و همیشه یکجایش می لنگد تا بتوان مرتب تاویلهای قویتر یا ضعیفتر از آن افرید و بی انکه هیچگاه کامل به آن دست بیابی و هیچگاه کامل ندانی که زن قوی یا مرد قوی اصلا چیست و علایمش چیست. تنها تاویلها و پرفورمانسهایی از این حالات جنسی و هویتهای جنسیتی ممکن است و بشرطی که اسیر فانتسم و تاویلی خاص نباشی که تبدیل به ایده الت شده است و ترا اسیر خویش کرده است. اینکه مثلا زن یا مرد باید فقط همینگونه باشد که اخلاق حاکم می گوید و هرگونه تفاوت و رنگهای دیگر به عنوان انحراف از اخلاق مقدس سرکوب و بدنام می شوند. همه ی این سناریوها و حالات نشان می دهد که فرد در پی دستیابی به سعادت فردی یا کامجویی جنسیی و جنسیتی چه نقش و هویتی را اگاهانه/نااگاهانه پذیرفته است و این نقش و فیگور تا چه اندازه دچار «فانتسمی» خودشیفتگانه است و به این خاطر دچار گرفتاری است. مثلا هر مرد و زنی برای دستیابی به وصال عشقی و جنسی لازم می داند که به قدرت مردانه و یا به قدرت اغوای زنانه خویش باور داشته باشد و در خفا خویش را سوپرمن یا واندروومن نیز بخواند، اما اگر این فانتسم سوپرمن بودن یا واندروومن بودن به رگه ی اصلی هویت جنسی و جنستی او تبدیل بشود، انگاه ناتوان از دست یابی به ارتباط تمنامند با دیگری و یا با جنس مخالف یا جنس موافق در رابطه ی دگرجنس خواهانه یا همجنس خواهانه می شود. چون انموقع خویش را خیلی باد می کند و از بالا به پایین به معشوق و عشقش نگاه می کند. یعنی ناتوان از تن دادن به عشق زمینی می شود که همیشه به معنای قبول قدرتها و ضعفهای خویش و دیگری است و اینکه اسیر رابطه ی مرید/مرادی نشویم. اما وقتی فانتسم خودشیفتگانه در چنین روابط جنسی و جنسیتی اوج بگیرد، انگاه یا روابط مرتب شکست می خورد و یا فرد ناتوان از تن دادن عمیق به رابطه می شود و مثلا دچار ناتوانی یا سردمزداجی جنسی و جنسیتی مردانه یا زنانه می شود. زیرا همانطور که گفتیم فانتسم خودشیفتگانه «میزانس و تکیه گاه تمنامندی» است اما حق ندارد به رگه ی اصلی آن تبدیل بشود وگرنه ادمی اسیر نگاه و محبوبی مطلق می شود و مثلا فقط یک تیپ خاص از مرد یا از زن را می تواند دوست بدارد. یا در حالت هولناک چنین فانتسمهایی انگاه مرد اسیدپاشی بوجود می اید که به زنان زیبا اسید می پاشد چون مطابق برداشت اخلاقی و ایده ال او از زن نیستند و یا در واقع بخاطر هراسهای جنسی خویش و به خاطر گره ی حقارتش دست به چنین کاری می کند. اینکه ته دلش می داند که چیزی کم دارد که کوچک و ناتوان است. بنابراین در نوع ارتباط ما با جهان و دیگری و بدور دست یابی به «محبوب گمشده و مورد تمنا» یا در نوع هویت جنسی و جنسیتی ما همیشه فانتسمی خودشیفتگانه هم وجود دارد تا بازی جداب و مسحورکننده بشود اما این فانتسم حق ندارد به رگه ی اصلی رابطه و تمنامندی تبدیل بشود. زیرا پیش شرط بلوغ فردی و جمعی این است که حاضر باشیم تن به تمنامندی و کمبود خویش و دیگری بدهیم و همدیگر را با قدرتها و ضفعهای یکدیگر بپذیریم و اینگونه قادر به رابطه ی پارادوکس و همراه با عشق و نقد با دیگری و با جهان باشیم. وگرنه اگر اسیر فانتسمها و تصاویر ایده الی از خویش و دیگری باشیم، آنگاه به پای این فانتسمها سعادت فردی و جمعی خویش را داغان می کنیم. مثلا وقتی جامعه و فرهنگی بدنبال این می جوید که به پاکی و رستگاری معنوی دست بیابد و به بهایش مرتب شورهای زمینی خویش را سرکوب می کند و در نهایت هرچه بیشتر بیمار و خشن و پارانوییک و دروغگو و دچار تشنگی و حشری بدون امکان ارضاء می شود. یا می خواهد در عشق و در زندگی با معشوق و با خدا یکی بشود و به وحدت وجوود عارفانه دست بیابد و به بهایش مجبور می شود مرتب بخشی از تفاوت خویش و دیگری را قربانی بکند و اسیر حالات خراباتی و تمتع های سادومازوخیستی بشود. بخواهد ببلعد یا بلعیده بشود. زیرا نمی تواند چیزی را بجود و خوب در خویش هضم و جذب نمادین بکند.

در هر انسان یا «متن» و دیسکورسی می تواند فانتسم ها و سناریوهای مختلف در عرصه های عشقی، سکسی، خانوادگی یا ارتباطی وجود داشته باشد،اما بهرحال یک «فانتسم بنیادین و محوری و یا اصلی، یک فانتسم اولیه و محوری.۶» وجود دارد که چون گرهگاهی این گفتمانها و ساختارها را به هم پیوند می دهد و ساختار مشترک می بخشد. در واقع «نوع رابطه ی او با دیگری و غیر» را می آفریند و اینکه چگونه به زندگی خویش و به «تمتع و کامجویی اش سامان می دهد». یا تا چه حد به تمنایش دست می یابد و یا تا چه حد گرفتار است. اینکه به عنوان حزب اللهی و بنیادگرای طالبانی و داعشی بخواهد با زور و ارعاب به قدرت و تمتع قدرت دست بیابد، یا قدرتش را حفظ بکند و یا به عنوان رییس جمهور دموکرات و از طریق انتخابات به چنین قدرتی دست بیابد. فانتسم بنیادین واولیه و سناریوی اولیه به انسان یا به سوژه در واقع نقش و هویت فردی یا جمعی اش در ارتباطش با جهان و با دیگری را نشان می دهد و اینکه چه نقش و حالتی، چه هویتی را در ساختار «رابطه ی فرد/دیگری» به عهده گرفته است و مرتب بازتولید می کند. در نقش هیستریک یا وسواسی با دیگری و هستی قرار می گیرد یا در نقش یک سادیست و یا مازوخیست متجاوزگر، و یا می تواند در نقش نمادین و تمنامند همراه با عشق و نقد با جهان و دیگری ارتباط بگیرد. کار روانکاوی در واقع کمک به فرد در بحران اگزیستانسیال و ساختاری خویش است، تا از «درون فانتسم» خویش عبور بکند و با دیدن فانتسم خودشیفتگانه ی خویش، با دیدن «زخمها و ترسهای چرکین و کین توز» خویش، سرانجام هر چه بیشتر بر ترس و اضطراب خویش از «کمبود و فقدانهای انسانیش» چیره شود، کستراسیون نمادین را قبول بکند، بپذیرد که نمی تواند قادر مطلق یا صاحب حقیقت نهایی و یا صاحب مردان و زنان باشد و اینگونه بتواند هم قدرت خویش و هم قدرت دیگری و معشوق و رقیب را بپذیرد و ضعف و کمبودهای خویش و دیگری را بپذیرد و اینکه اگر ضعف و دلهره ی انسانی نمی بود، انگاه ما انسانها نمی توانستیم عاشق بشویم و یا مرتب راهها و پیشرفتهای نو بیافرینیم و با خطراتی روبرو بشویم که باید از آنها بگذریم و بالغتر بشویم. تا فرد و جامعه ی اسیر بحران و دور باطل قادر شود هر چه بیشتر به «فردیت و سعادت فردی یا جمعی» خویش دست یابد. به جهان فردی و خلاقیت جمعی خویش دست یابد و «سناریوی بحران و شکست پارانوییک» به تحولی نو و تمنایی نو، به رابطه ای نو با دیگری و به ساختاری نو از رابطه ی فرد/دیگری تغییر بدهد. تا از محکومیت به تکرار سناریوهای بیمارگونه نارسیستی، ادیپالی، وسواسی یا هیستریک و غیره هر چه بیشتر رهایی یابد و بتواند حال به ارتباط نو و ابژه های نو و تمناهای نو دست ییابد. به فردیت و سعادت فردی نو، یا به تحول در گفتمان جمعی و سعادت جمعی نو دست یابد. مثلا یک سناریو و فانتسم محوری در دیسکورس جنسی و جنسیتی ایرانی و علت گرفتاریش به دور باطل و اجبارات الکی به پوشش و غیره، در واقع ناشی از سناریوی «مرد نگهبان ناموس و فرشته ی پشت حجاب» است که نمی گذارد فردیت جنسی و جنسیتی مردانه و زنانه ی مدرن خوب رشد بکند و یا باعث تولید معضلات فراوانی چون قتلهای ناموسی، اسیدپاشی تا حجاب اجباری و غیره شده و می شود. اینکه زن و حجاب و ناموس یکی قلمداد می شوند و وظیفه ی مرد دفاع از پاکی و دست نخورده بودن انهاست و در حینی که طبیعتا همزمان عاشق دلخسته ی این زن اثیری و فرشته ی پاک است. یا از طرف دیگر هراس از روی دیگرش یعنی از زن فتنه گر و لکاته دارد. ما تبلور این فانتسم جنسیتی ایرانی را در همه روابط و رسوم ایرانی تا تمامی ستمهای جنسیتی و غیره بر زنان در دوران اخیر و در پدیده هایی چون حجاب اجباری یا قوانین نابرابر جنسیتی تا اسیدپاشی هولناک می بینیم و حاصلش این است که حتی مردش هم مدرن نمی شود. زیرا یکی بدون دیگری ممکن نیست و تحول این دو بدون تحول ضلع سوم یعنی تحول ساختار قانونی و فرهنگی ممکن نیست. مهم عبور از این فانتسم خطرناک به سوی فانتسم و سناریوی باز و بهتری از بازی جنسی و جنسیتی است. تا هم قانون مدرن و حقوق شهروندی در خیابان و همه جا حاکم بشود و هم هر دو زن و مرد ایرانی بتوانند از این سناریو و فانتسم مسدود بیرون بیایند و مثل قانون پا به سناریو و فانتسم جدیدی بگذارند که اجازه ی بهتری به تولید روابط و گفتگوی جنسی و جنسیتی و رنگارنگی آنها می دهد و اشکال مختلف از مردانگی و زنانگی و از بازی و اغوای جنسی و جنسیتی را ممکن می سازد و مانع تشنگی و حشری بودن خشن جامعه و فرهنگی می شود که انگاه می خواهد به همه جای زن پشت حجاب سرک بکشد و هیز می شود یا در اتوبوس به او به ناحق دست درازی می کند و یا به زین دوچرخه حسادت می برد و حتی قانونش هیز و سادیستی می شود و می خواهد به همه جای خانه و رختخوابها سرک بکشد.. یعنی در این صحنه های همپیوند ما شاهد فانتسم مشترکی می شویم که حکایت هراسهای جنسی و جنسیتی این فرهنگ است. یا تبلور هنری ااین فانتسم همان حکایت «داش اکل و مرجان» است که در نهایت و در عمل به گشت ارشاد و امر به معروف و نهی از منکر منتهی می شود.یا وقتی امروزه این سناریو میان جوانان کنونی مسخره و مضحک می شود و می خواهند به شیوه ی خویش و یواشکی در زیر سایه شهرهای بزرگ به سعادت جنسی و جنسیتی خویش دست بیابند بیابند، به خاطر این فانتسم حاکم و به خاطر تبلورهایش در قوانین ضد زن و ضد رابطه ی سالم محکومند بهایی سنگین برای کمی لذت و کامجویی جنسی و جنسیتی بپردازند و یا اکنون آ«ها نیز دیگر باوری به هیچ عشق و رابطه ایی نداشته باشد و از آن ور به این ور بیافتند. یعنی باز اسیر یک زخم نارسیسیک و یک فانتسم نارسیسیک و سیاه/سفیدی می مانند. اینکه نسل افراطی معنوی گرا به شدت سطحی و مادی گرا می شود، به جای انکه لااقل به میانمایگی مدرن و شهروندی دست بیابد. تلاش برای تولید این دیسکورس مدرن و سناریوی مدرن روابط جنسی و جنسیتی و همراه با قانون و اموزش پشتیبان آن یک وظیفه ی مهم نیروهای روشنگرو. دولت دموکرات اینده است.

آنجا که فرد یا یک جامعه در یک «فانتسم اولیه و بنیادین» گرفتار است، آنجا ما شاهد یک «مثلث ادیپالی» و گرفتاری در معضلات ادیپالی و نارسیستی هستیم و ناتوانی به عبور از آن هستیم. آنجا ما شاهد گرفتاری در حالات و سناریوهای وسواسی، نارسیستی و غیره هستیم و بیماری «نویروتیک» و اینکه فرد برای تحول بعدیش بایستی از «درون فانتسم» خویش عبور بکند و حماقت و تراژدی نهفته در آن را ببیند و اینکه باید از آن عبور بکند تا بتواند بر الگوهای رفتاری یا الگوهای عاشق شدن و غیره خویش چیره شود و رابطه ای نو با هستی و دیگری ایجاد بکند. تا بتواند حال بهتر قادر به تمنامندی و خلاقیت گردد. فانتسم در واقع همیشه مثل یک «جمله با یک فعل و گزاره» است و نوع فعل و گزاره در واقع نشان می دهد که چه فانتسم و سناریویی حاکم است.

حال بعد از این مقدمه و تولید چهارچوب و منظر اولیه می توانیم وارد بحث اصلی متن بشویم و با ان فانتسم و حقیقت دردناکی روبرو بشویم که یکایک ما و تاریخ معاصر ما از ان فرار کرده اند و یا ناتوان از دیدن آن بوده و هستند و بناچار هم ادیپ و هم بوف و تاریخ این مملکت محکوم به «کوری» بوده و هست،

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

فانتسم و زخمی خوره وار که شما و جامعه به آن گرفتارید و بناچار دور باطل می افرینید!

یک افتخار کاری و پژوهشی من در این مسیر گذر از رنجها و هفت خوانهای فردی و جمعی دقیقا این بوده است که جرات کردم با این «صحنه و سناریوی محوری» خودم و فرهنگ و تاریخ معاصرم روبرو بشوم و عمق حماقت و مضحکی این «سناریوی بنیادین و فانتسم بنیادین» فرهنگ و تاریخ معاصرمان را ببینم و مطرح بکنم. اما آن کسی که ابتدا آن را دید و به شکل هنری نمایانش ساخت، من نبودم بلکه دقیقا «صادق هدایت» بزرگ و اثر مهمش «بوف کور» بود. من فقط جرات کردم از برداشتهای اولیه از بوف کور بگذرم که همه شان می خواستند ازین دیدار مهم با سناریو و صحنه ی «کور شدن خویش و تاریخشان» در بروند و به این خاطر نقدهایشان بر بوف کور و با وجود نکات قویشان چون نقد دکتر صنعتی باز در نهایت تیرشان به خطا می رود. یا مثل نقل اجودانی از پایه خراب و مضحک است و ادرس را عوضی گرفته است. همانطور که قبلا در نقدهایم در این باره مطرح کرده ام. ( برای نخستین بار من این نظریه ساختاری و روانکاوانه را در سالهای ۲۰۰۳/۲۰۰۴ با نقدی بر بوف کور مطرح کردم که بعدا به یک کتاب الکترونیکی در سالهای ۲۰۰۷/۲۰۰۸ تبدیل شد، بی انکه بتوانم کتاب را کامل به پایان برسانم. اما ساختار و بحث اصلی در آن کاملا مشخص شده است و در نقدهای دیگرم. در این باره به این کتاب الکترونیکی با نام «روانکاوی مدرن/پسامدرنی بوف کور و گفتمان حول بوف کور» مراجعه بکنید.)

اما حالا می خواهم یک لحظه با خودتان صادق باشید و از این منظر ذیل به خودتان و تاریخ معاصرتان بنگرید و بینیید ایا دقیقا این فانتسم و سناریوی اصلی خودشیفتگانه و سیاه/سفیدی نیست که ما گرفتار ان بوده و هستیم و بناچار دور باطل تولید کرده و می کنیم. همانطور که دور باطل بعدیش جنگ قومی و دقیقا به خاطر همین فانتسم محوری و مشترک در میان نیروهای افرای قومی یا در میان ناسیونالیستهای افراطی ایرانی است، همانطور که در مقاله ی «تکرار فانتسم بوف کور در گفتمان هفت ملت» سالها پیش مطرح کرده ام. این فانتسم و سناریو مشترک چیست؟

این فانتسم و سناریو مشترک در قدم اول حضور یک «زخم چرکین است که مثل خوره به جان من و تو و مردم و سیاست و تاریخ» این کشور افتاده است و هر کسی از آنها خیال می کند دردی کشیده است که هیچکس دیگری نکشیده یا نمی فهمد. در حالیکه همه شان دقیقا دچار یک «زخم چرکین مشابه» و ناشی از گره حقارتی نارسیسیک و ادیپالی هستند، چه اسمش راوی بوف کور باشد و یا حکومت شاه یا حکومت جمهوری اسلامی و یا حکومتهای احتمالی مستبد در اینده از جنس مجاهدین و یا هفت ملت خیالی باشد. به این خاطر همه شان زبانی کین توز دارند و مخالف رنگارنگی هستند و سیاه/سفیدی می اندیشند و عمل می کنند. رمان بوف کور که در واقع ماتریکس و ساختار دور باطل فرهنگ و فرد ایرانی را نمایان می سازد، به این خاطر دقیقا باا این جمله ی مهم درباره ی زخم چرکین و خوره وار شروع می شود که به جان راوی افتاده است.

این زخم چرکین و نارسیستی چیزی بیش از دردها و کمبودهای واقعی فردی یا جنسی و جنسیتی یا قومی و غیره است. زیرا اگر این کمبودهای فردی و جمعی ایرانی به شکل بالغانه بیان می شد، تا کنون ما به دموکراسی و به ملت واحد و رنگارنگ دست یافته بودیم و به شکلی از اشکال فدرالیسم و بسیار جلو می بودیم. چون نگاه بالغانه از زخمها و کمبودهایش به سمت جلو حرکت می کند تا چیزی بهتر بیافریند و بدنبال جستجوی مقصر یا کین توزی نیست. اما اینجا ما با یک «زخم دل چرکین و خودشیفتگانه» روبروییم که از حسرتی خراباتی سخن می کند و رقیبی که مانع دست یابیش به بهشت گمشده و به محبوب گمشده اش هست. اینجا موضوع زخمی چرکین شده و بناچار کین توز به خویش و دیگری است.

اما چرا این زخم نارسیستی که مثل خوره به جان همه افتاده است، اکثریت را به ضد هم یا به خشونت به خویش و دیگری وادار می کند و در حینی که همه چیز هرچه بیشتر پوچ و مضحک و خنزرپنزری می شود؟

زیرا این زخم نارسیستی ناشی از گرفتاری در یک مثلث ادیپالی و با حالات دوسودایی و سیاه/سفیدی است و چه عجب که باز هم دقیقا بوف کور هدایت است که به ما این ماتریکس و صحنه ی بنیادین درون و برون ما و تاریخ معاصر ما را نشان می دهد و اینکه چرا مرتب راوی با قتل لکاته به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل می شوند و اینها دو روی یک سکه و تکرار یکدیگر و یا بقول هدایت «سایه های» یکدیگر هستند.

زیرا ما در همان صفحات اول «بوف کور» با این سناریو ادیپالی و زخم زننده این فرهنگ و تاریخش روبرو می شویم. آنجا که در داستان راوی از درون سوراخی صحنه ایی را می بیند که در واقع موضوع همیشگی و نااگاهانه ی همه نقاشیهایش نیز هست.

«ﻤﻴﺪاﻧﻢ ﭼﺮا ﻣﻮضوع ﻣﺠﻠﺲ هﻤﻪ ی ﻧﻘﺎﺷﻴﻬﺎی ﻣﻦ از اﺑﺘﺪا ﻳﻚ ﺟﻮر و ﻳﻚ ﺷﻜﻞ ﺑﻮدﻩ است. هﻤﻴﺸﻪ ﻳﻚ درﺧﺖ سرو ﻣﻴﻜﺸﻴﺪم که زﻳﺮش ﭘﻴﺮﻣﺮدی ﻗﻮز کردﻩ ﺷﺒﻴﻪ ﺟﻮکیان هﻨﺪوستان ﻋﺒﺎ ﺑﻪﺧﻮدش ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ، ﭼﻨﺒاتمه ﻧﺸﺴﺘﻪ و دور سرش ﺷﺎﻟﻤﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد و اﻧﮕﺸﺖ سبابه ی دست ﭼﭙﺶ را ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ تعجب ﺑه ﻟﺒﺶ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ــ روﺑﺮوی او دﺧﺘﺮی ﺑﺎ ﻟﺒﺎس سیاه ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ او ﮔﻞ ﻧﻴﻠﻮﻓﺮ تعارف ﻣﻴﻜﺮد ــ ﭼﻮن ﻣﻴﺎن ﺁﻧﻬﺎ ﻳﻚ ﺟﻮی ﺁب ﻓﺎصله داﺷﺖ».

اکثر نقادانی که به این صحنه پرداخته اند یا طراحانی که این صحنه را مثل نقاشی بالا کشیده اند، متوجه نبوده اند که موضوع مهم حضور راوی و نگاهش در این صحنه است. یعنی سه فیگور در این صحنه ی تمنامند، دوسودایی و ادیپالی قرار دارند. پیرمرد یا مرد خودش را با زندگی مرتاض وار درگیر کرده است و به این خاطر قوزی و خنزرپنزری است، سترون است، دختر با لباس سیاه با این حال عاشق پدر است و میخواهد به او برسد و همینکه از روی جو می خواهد بپرد، نمی تواند و پیرمرد با دیدن ناتوانی او خنده ی خشک و زننده ایی سر می زند که گویا از یک «میان تهی» سترون و از درون یک ناتوان جنسی بیرون می اید. راوی یا طرف سوم اما عاشق و واله ی نگاه ترکمنی این زن/مادر می شود که هم گویی بدنبال او می گردد و هم خشمگینانه نگاهش می کند و از طرف دیگر راوی خشم به پدری خنزرپنزری دارد که تمنا و عشق مادر را در اختیار دارد و حتی قدرش را هم نمی داند. نگاه زن/مادر در راوی و پسر هم میل جنسی و میل وحدت وجود دوباره با مادر و دیگری چون «مهرگیاه» را بوجود می اورد و همزمان او را دچار ترس جنسی و جنسیتی می کند و اینکه نتواند از پس خواسته هایش براید. یعنی هر سه طرف این صحنه گرفتار زخمهایی نارسیسیک و امیالی ادیپالی هستند که مثل خوره به جانشان افتاده اند. همانطور که بعدا می فهمیم پدر مرتاض چرا مرتاض شده است. زیرا او عاشق یک زن رقاص معابد هندی می شود و با برادرش دچار یک جنگ ادیپالی و حسادت امیز بر سر عشق زن می شود. یعنی باز هم یک مثلث ادیپالی بوجود می اید و حاصلش این می شود که اخر پدر دچار هراس از تنانگی و تمناهای خویش می شود. دچار وحشت از زندگی می شود و در نهایت یک پیرمرد خنزرپنزری می گردد که هم اینده ی روای و هم گذشته ی او هست. همانطور که لکاته هیستریک هم گرفتار عشق ناممکن به پدری ورشکسته و از طرف دیگر ناتوان از دست یابی به عشق و تمنامندی خویش است. راوی وسواسی/مالیخولیایی نیز از یکسو می خواهد به زن اثیری/ لکاته دست بیابد و حای پدر را بگیرد و از طرف دیگر مثل پدر از شور جنسی می ترسد و به این خاطر در نهایت لکاته را می کشد و تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری می شود و خنده ایی خشک سر می دهد و پایان بوف کور به شروع بوف کور در یک دور باطل باز می گردد.

منظر نوین و متفاوت من به این صحنه ی مهم بوف کور، اما در این بود که انگاه نشان دادم که چگونه کل تاریخ معاصر ما گرفتار این صحنه ی نارسیسیک و مثلث ادیپالی است و به این خاطر محکوم به شکست است زیر اگر در بوف کور ما مرتب با مثلثهای ادیپالی و دوسودایی و گرفتاری چون «راوی/زن اثیری/ پیرمرد» و «راوی/لکاته/پیرمرد خنزرپنزری»، «پدر/عمو/ رقاصه ی هندی» روبرو می شویم و به این خاطر همه ی این روابط و عشقها مسموم و چون گل «نیلوفر کبود» در دست دختر هستند، یا بدنبال وحدت وجود ناممکن با دیگری چون مهرگیاه می گردند و محکوم به شکست هستند، همانطور هم تاریخ معاصر ما دقیقا تکرار این سناریو و زخم نارسیسیک و صحنه ی ادیپالی هست. همه از زخمهایی سخن می گفتند و می گویند که مثل خوره به جانشان افتاده است. یا مثل انقلاب بهمن و سخنان خمینی می خواستیم بر حقارت یک فرهنگ و مردمش چیره بشویم و بر رقیب شاه و شیطان بزرگ امریکا چیره بشویم و اسلام و مام وطن را نجات بدهیم که باز یک مثلث ادیپالی و نارسیسک است و بناچار جز فاجعه ایی خیر/شری نمی توانست ایجاد بکند، همانطور که دیده و می بینیم.

یعنی در این «فانتسم» یا صحنه ی اگاهانه/نااگاه سه فیگور حضور دارند که برای دست یابی به محبوبی گمشده و ناممکن به جدال یکدیگر می روند و اسیر روابطی ادیپالی و دوسودایی یا چندسودایی هستند. اینها فیگورهای حاکم بر جهان برون یا درون ما هستند. خواه این سه فیگور و جدال عمدتا سیاه/سفیدی یا عشق نفرتی شان را مثلث پدر/مادر/فرزند، یا مثلث حاکمیت/مردم/ روشنفکر، یا مثلث اخلاق جبار/زن/مرد، مثلث عشق/ پدر یا مادر/ معشوق و غیره بنامیم. یا این سه فیگور و مثلث ادیپالیشان را اسلام/ امت/رهبر یا ایران/ مام وطن/ بیگانه یا تجزیه طلب بنامیم،یا آنها را سه فیگور فرهنگ تجاوزگر فارس/قوم یا ملت ترک یا کرد ستمدیده/ استقلال طلب یا طرفدار حق تعیین سرنوشت بنامیم. اینکه همیشه دو طرف بر سر مام وطن یا عشقی ناممکن با یکدیگر در جنگی خیر/شری در این مثلث ادیپالی و سه طرفه هستند و نمی بینند که انها گرفتاری مشابهی دارند و به این خاطر گذشته و حال و اینده ی یکدیگرند.

موضوع مهم دیدن این «فاتنسم محوری» و نقش آن در تکرار تراژدی فردی یا جمعی است و اینکه دیسکورس زبان و فرهنگ ایرانی یا دیسکور ناآگاه درون ما دچار چه فانتسمی است و چه نقشی به یکایک ما در این فانتسم و گرفتاری داده و می دهد. چگونه یکایک ما از هر قشر یا جنس و جنسیت یا قومی در واقع چه بخواهیم یا نخواهیم خودمان را چون «راوی بوف کور» احساس می کنیم که «زخمهایی عمیق و خاص دارد» که دیگران ندارند و چگونه او احساس می کند که بایستی با چیرگی و نفی «دیگری و رقیب» به «محبوبش» دست یابد و بدینخاطر این ملت یا می تواند به حالت «همه با هم و ضد یک مقصر و تحت فرمان یک پدر جبار» عمل بکند و یا به حالت متقابل و همپیوند و نارسیسیک « همه ضد هم» عمل بکند. اول گُر بزند و فردا یخ بکند و فریز بشود. اما نمی تواند به «وحدت در کثرت» دست بیابد و ساختاری مدرن را بوجود آورد که به همه امکان درک نیازشان به یکدیگر و همپیوندیشان و نیز امکان بیان تفاوتشان را بدهد و اینگونه وحدتشان باعث رشد کثرتشان شود و کثرتشان به رشد وحدت نوینشان به عنوان ملت مدرن و فرد مدرن کمک رساند. بنابراین راه عبور از این دور باطل از یکسو قبول رنگارنگی درونی و بیرونی خویش و از طرف دیگر قبول قانون و مرز خویش و دیگری است. تا اینگونه به وحدت در کثرت درونی و بیرونی یا ساختاری دست بیابیم و قادر به تولید دولت دموکراتیک و جامعه ی شهروندی و فردیت مدرن و به شکل متفاوت خویش باشیم. قادر به تولید ملتی واحد و رنگارنگ باشیم و بتوانیم هر زیان و ذایقه ی سیاه/سفیدی را با حضور دوباره ی رنگارنگی و چندرگه کردن مباحث و رخدادها، قادر به عبور از انسداد ساختاری و تولید ساختاری و رنسانسی نو بسازیم. تا نوزایی و پوست اندازی مهم و مدرن سرانجام رخ بدهد و دور باطل به پایان برسد. تا این مثلث ادیپالی توسط هر سه فیگور و با قبول «تمناها و کمبودهای تنانه و نمادین خویش و دیگری» بشکند. تا نه پدر خنزرپنزری از شورهای تنانه ی خویش و فرزندان و همسرش بترسد و بخواهد ولی فقیه ناموسی و اخلاقی کور باشد. یا نه دختر هیستریک اسیر عشق ادیپالی به پدر شکوهمند/جبار بماند و ضعفهای او را نیز ببیند و بتواند از محیط خانواده عبور بکند و به عشق فردی خویش دست بیابد که حتما در آن یادگاری از عشق به پدر نیز هست اما به سان رگه ایی و نه بسان خط اصلی و محوری آن. یا راوی و پسر بتواند از عشق خودشیفتگانه اش به مادر بگذرد و از خشم و رقابتش به پدر بگذرد و بدنبال حقیقت و عشق فردی خویش برود که در ان حتما رگه ایی از عشق به مادرش نیز وجود دارد و در هویت مردانه اش رگه هایی از یاد و قدرت پدر، اما رگه ی اصلی نخواهند بود. یا مادر نیز به پسرش یا دخترش اجازه ی مستقل شدن بدهد و نمی خواهد او را برای خویش نگه دارد یا جانشین عشق سرکوب شده اش به همسرش بکند، بلکه چه به عنوان زن یا چه به عنوان مادر قادر به بیان و تحقق تمناهای خویش از مسیر گفتگو و چالش عاشقانه/قدرتمندانه با دیگری باشد، چه با همسرش و چه با فرزندانش. زیرا عبور از مثلث ادیپالی و بلوغ نو نمی تواند به تنهایی توسط فرزند صورت بگیرد، مگر اینکه پدر و مادر نیز انها را رها بکنند و با کمبودها و تمناهای خویش روبرو بشوند. عبور از مثلث ادیپالی عبوری مشترک برای اولیاء و فرزندان است، همانطور که لکان می گوید و در این موضوع نظر زیگموند فروید را پشت سر می گذارد. در یک تحول قوی همه ی فیگورها باید بهایی بپردازند تا روابط و دیسکورس و شرایطی نو بوجود بیاید و اینجا کسی قربانی مطلق یا ظالم مطلق نیست. مهم شکاندن از فضای سیاه/سفید و ورود رنگارنگی و حکومت قانون است، چه قانون دموکراسی و مدنی در ساختار جامعه و چه قانون بلوغ یا «نام پدر» در درون فرد و افراد یا گروهها باشد.

نتیحه گیری: یا چرا تنها با ورود رنگارنگی و تمنامندی در ساختارها عبور از دور باطل و تولد نوین و رنسانس نو ممکن است

می دانید چه وقت چه به عنوان فرد یا چه به عنوان جمع از یک «بحران و دور باطل و از زخمهایش» عبور کرده اید؟ وقتی که شروع می کنی درباره ی آن دوران بصورت تجربه و رخدادی در گذشته و حال سخن بگویی و حال می توانی آن را با خنده و رندی تعریف بکنی، یا با رگه های تراژیک/کمدی بازتعریفش بکنید.

می دانید چه وقت می توانید از زخمها و بحرانهای اکنونتان چه به عنوان فرد یا جمع عبور بکنید؟ وقتی بتوانید که در تراژدی کنونی خویش رگه ی کمدی یا پارودیک و غیره را ببینید و در شادی خویش رگه های دیگر و یا خنده دارش را. چون انموقع نیز بجای اینکه اسیر «زخم چرکین و خوره واری» بمانید که به جانتان می افتد و همه چیز را سیاه/سفیدی و کین جو می کند، حال همان زخمتان بشخصه رند و چندرگه می شود و دنبال راههای عبور از بحرانش می گردد. چون بشخصه کامجو و رند و عاشق زندگی و امید و یا عاشق رنگارنگی است. چون می داند که زندگی و طبیعت در کل و حیات نمادین انسانی در جزء بشخصه رنگارنگ و تودرتو یا «داستان در داستان»، نمایش در نمایشی است با رگه های مختلف تراژیک/کمدی و پارودیکش. به این خاطر ما ادمها حتی در بدترین لحظات چیزهایی برای خندیدن و لذت بردن و امید داشتن داریم. یا در لحظات گرسنگی و نداری نیز همیشه خیالاتی رنگارنگ دارید که از قرمه سبزی خوشمزه تر می شود یا یکدفعه دوستی از راه می رسد و اغوشی مهربان. زیرا زندگی اینگونه است. همیشه ملتهب و چندنحوی و رند است و بقول نیچه اگر دردش ژرف است و از روی درد به زندگی می گوید:«گم شو، برو» ولی شادیش ژرفتر است و حال همین گم شو را به حالات تراژیک/کمدی وار و پارودیک و غیره تبدیل می کند و فضا و امکانات نو می افریند تا بازی زندگی، بازی عشق و قدرت ادامه یابد. ( به یاد سرود «هفت مهر» از نیچه ی بزرگ در «و چنین گفت زرتشت» بیافتید.)

به این خاطر است که چه وقتی که خیالات یا زخمهای درونت و چه وقتی دیسکورسهای اربابی حاکم بر فرهنگ و سیاست و کشور و جامعه ات، می خواهند انحصارطلب یا تمامیت خواه باشند و هر نظر و رنگ متفاوتی را سرکوب بکنند و با خیال راحت بر امت تابع و ناامید یا غرغرزن حکومت بکنند، کاری می کنند که ارتباطش با زمین و با رنگارنگی درون خویش و رنگارنگی بیرون قطع بشود. تا لوله های رابطه و تمنامندی مسدود بشود و فضای «خود/غیر خودی» یا خیر/شری حاکم بشود و وقتی گیر این فضا افتادی، محکوم به این هستی که مرتب شکست خویش را به عنوان ادیپ معترض و وسواسی/هیستریک بیافرینی. چون ناتوان از لمس رنگارنگی و شادی زندگی هستی. ناتوان از این هستی که این رنگارنگی و رندی را در فضا و رخدادهای جامعه ات وارد بکنی و اینگونه دیکتاتور درونی و بیرونی را با خنده به قتل برسانی. زیرا او از دموکراسی و رنگارنگی می ترسد، از رشد امید و رندی و پیوندها می ترسد و احتیاج به فضای نارسیسیک سیاه/سفیدی دارد تا بر تو و یا بر جامعه و جهانت حکومت بکند. ازینرو شکست چنین اپوزیسیون سیاه/سفیدی از قبل معلوم است. چون انها یک نیروی «واکنشی» و دچار کین توزی هستند به جای اینکه قادر به کنش متفاوت و رنگارنگ باشند و از زندگی و امید رنگارنگ حرکت بکنند و خنده و رقص و شادی بیافرینند. یا فرهنگ گریه و مصیبت نامه را هرچه بیشتر چندنحوی و با لایه های پارودیک و مضحکش نمایان بسازند و اینگونه انسدادها را بشکنند و گسست ها را به راههای نو و به هزار فلات نسل رنسانس تبدیل بکنند. اینکه تو باید نیروی مدرنی باشی که سیب دانایی یا انار اغواگر را به رخدادها و به جامعه ی دچار انسدادت می دهی و می گذاری دوباره همه چیز راوی و رند بشوند و از امیدها و ترسها و ارزوهایشان سخن بگویند و «بخواهند». زیرا خواستن ازادیبخش است. زیرا خواستن رنگارنگ است. زیرا زندگی مثل عکس ذیل به حالت «ریزوم وار» و چند کثرتی و در هم تافته و همپیوند است.

یا ازین منظر «رنگارنگی بنیادین زندگی»‌است که می توانی راحت ببینی که چرا اصولا «سنت» و باور سنتی تحریف ارثیه های فرهنگی و رنگارنگ یک فرهنگ و جامعه و یا یک مکتب و مذهب است. زیرا هر فرهنگ و جامعه ایی چون فرهنگ و جامعه ی ایرانی یا افغانی و یا هر مذهبی چون اسلام و مسیحیت از ابتدا دارای رگه های مختلف بوده است و جز این نمی تواند باشد. هیچ تفکری نمی تواند فقط یک تاویل داشته باشد. مگر اینکه دیکتاتورمنش و سرکوب گر باشد. حتی اگر با پنبه سر ببرد. همینکه چیزی را ادعا می کنی، همانموقع «واوی» می اید و دری نو به سوی امکان و منظری دیگر از آن می گشاید. ازینرو زبان بی پایان است و همه چیز می تواند از نو و متفاوت نوشته بشود و همزمان در پیوند با دیگر نظرات بخاطر بستر زبانی و تجربه ی مشترک باشد. ازین منظر نیز بنگرید، می بینید که مثلا مفهوم «سنت» در فرهنگ ایرانی با ورود «مدرنیت» استعمارگر و قهار بوجود می اید و بسان یک حرکت «واکنشی» از روی گره ی حقارت بوجود می اید تا بگوید که من هم کسی هستم. اما به بهای اینکه دقیقا در فضای سیاه/سفیدی و استعماری می ماند و حال می خواهد با مفاهیم مدرن و با عینک مدرن به خودش بازگردد که بناچار از ابتدا محکوم به شکست و تولید اسکیزوفرنی فردی و جمعی است. زیرا مفاهیم مدرن در عین مشخص بودن همیشه رنگارنگ و چندوجهی هستند و قادر به تحولند.

یا ابتدا وقتی دقیقا حس و لمس بکنید که چرا مفاهیم مدرن مثل کالاهای مدرن دارای یک «ارزش اضافی» نابکار و حیله گر و جذاب هستند، انگاه متوجه می شوید که چرا جهان سومیها یا شرقیها مثل ما اکثرا دچار روان پریشی و لباس چهل تکه شدن می شوند و هرچه می کنند کمتر از این تله بیرون می ایند. یا اگر مثل برخی کشورها چون سنگاپور یا کره می توانند به جهان دومی تبدیل بشوند، یا مثل چین به قدرت بزرگ اقتصادی تبدیل بشوند، اما از جهاتی همیشه جهان دومی می مانند و مجبورند «ارزش اضافی» برای جهان اولی تولید بکنند. اینکه همیشه کالا و مفاهیم «مید این امریکا» یا «مید این المان» قدرت و جذبه ی بیشتری دارند، چون مفاهیم و کالاهایی قدرتمند و کاربردی و همزمان قادر به تحول و در ذات خویش ملتهب و رنگارنگ هستند. با انکه سرمایه داری مدرن این رنگارنگی را متاسفانه در خدمت خویش گرفته است و باید زمانی به عنوان مهاجران چندفرهنگی و پسامدرنی هرچه بیشتر کالاها و مفاهیم قویتری از همه چیز افرید. به شرطی که از جهان و ذایقه ی سیاه/سفیدی شرقی و یا از رنگارنگی اولیه مدرن بیرون بیایی و هرچه بیشتر پا به چهان و لحظه ی رنگارنگ و چندرگه ایی بگذاری که بقول دلوز/گواتاری «ریزوم وار» است.

پانویس: چند وقت دیگر با کمک بحث «ارزش اضافی» نزد مارکس و با نظریه ی تکمیلی لکان در مورد «ارزش اضافی» بخش پایانی بحث را باز می کنم و جایی که لکان حتی به مهاجرانی اشاره می کند که به انها یاد داده اند از منظر اروپایی به خودشان بنگرند و به اراء و به سنن خویش به شکل توریستی و یا از نگاه اروپایی بنگرند. یعنی اسیر تفکر اورینتالیستی و گره حقارتی باشند، به جای اینکه رنگارنگی درونی و بیرونی خویش و فرهنگ خویش را بیاد بیاورند و از انجا انگاه با قبول مفاهیم مدرن در این پایه رنگارنگ و شاید به نوزایی فرهنگی و به رنسانس دست بیابند. مقاله را نوشته ام ولی کمی زمان می خواهد تا شکل نهاییش را بیابد.

ادبیات:

۱-۲-۳ Die Stellung des Subjekts.Christoph Braun.S141-146

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)