دو علت اساسی شکست تحولات مدرن سیاسی/اجتماعی ایرانی در واقع این دو موضوع محوری هستند: «اول ناتوانی از لمس و درک کاربُردی» مباحث مدرن و از طرف دیگر و اساسی تر اینکه «انها باور ندارند که تحقق ارزویشان ممکن است.» یا باوری اندک به امکان تحول مدرن خویش و کشورشان دارند. به این خاطر این نیروها مرتب دچار کوری موضعی در برخورد با رویدادها و رخدادهای سیاسی/ اجتماعی می شوند و ادرس را اشتباهی می گیرند و یا ناتوان از حرکت و کنش سیاسی/ اجتماعی قوی و بر اساس «فرصتهای طلایی» هستند، زیرا یا این فرصتها را بخاطر زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی نیروهای افراطی و یا بخاطر عدم درک تنانه و کاربردی مباحث مدرن توسط نیروهای مدرنش از دست می دهند. یا در لحظه ی عمل یکدفعه فلج می شوند. علت ساختاری و روانکاوانه ی این ناتوانی و سترونی جمعی اما در «ساختار تمنامندی جمعی» نهفته است و در نوع رابطه ی فرد یا جمع با دیگری و با تمناها و کمبودهایش. چون در ساختار روانی فردی و جمعی ایرانیان، چه ساختارهای سیاسی و اجتماعیش و چه نیروهای مدرن یا معترضش، یک حالت نویروتیک بنیادین نسبت به تمنامندی فردی و جمعیشان وجود دارد. در نوع برخوردشان با دیگری و غیر، در نوع برخوردشان با ارزوها و ترسهای خویش دچار یک حالت و ساختار نویروتیک هستند و به این خاطر گرفتار دور باطل می مانند. اینکه مثل انسان وسواسی/ هیستریک یا نویروتیک در واقع آگاهانه/ ناآإگاهانه «باور دارند که تمنا و ارزویشان مُحال و ناممکن است.».

بنابراین عبور از این زبان و ذایقه ی خودشیفتگانه و سیاه/سفیدی و روی دیگر و همپیوندش، عبور از موقعیت و موضع گیری وسواسی/هیستریک و باور به تمنا و ضرورت مشترک، باور به امکان واقعی تحول مدرن ایران و رنسانس نو، یک امر و وظیفه ی مهم فردی و جمعی است. اینجاست که ما باید دیسکورسها را تغییر بدهیم. بویژه اینجاست که نسلهای جوانتر بایستی با اعتمادبنفس و باور مدرن به امکان تحول بر این کوری موضعی و فلجی عملی همصران و پدران و مادران خنزپنزری خویش چیره بشوند، یا بر حالات نویروتیک خویش و بر خویشاوندی زبانی و ذایقه وار خویش با این همعصران چیره بشوند و بدین شکل از کوری و فلجی جمعی بگذرند و راههای نو و تحولات قویتر بیافرینند. به این باور داشته باشند که انها حقشان خوشبختی است و خوشبختی ممکن است، رنسانس ایرانی و پوست اندازی ایران به جامعه ی دموکراتیک ممکن است و زمان ان فرارسیده است که با عبور از بحران و با گام گذاشتن در مرحله ی سوم تریلوژی بحران هم دور باطل جمعی را بشکنند و هم به عنوان فرد پوست اندازی بکنند و رنسانس مشترک و هزار فلاتش را ممکن بسازند. زیرا این امر مهم و محوری است و برای آن باید بهایش را پرداخت و مدرن شد. باید به جایگزینی نسلها و جایگزینی زبانها و ذایقه ها دست یافت که وظیفه ی ما نسل رنسانس و نسلها و فلاتهای مختلفش هست. وگرنه محکوم به شکستیم. چون نشان داده ایم که کور و فلجی بیش نبوده ایم، مثل کُل این اُدیپ و بوف کور خنزرپنزری، از حکومت تا ملت و نیروهای اپوزیسیونش و با فیگورهای همیشگی اش چون دیکتاتور/قهرمان که دو روی یک سکه اند. یا با فیگورهای دیگر و سه ضلعی یا ادیپالیش چون «دیکتاتور و پدر خنزرپنزری/ راوی معترض وسواسی/مالیخولیایی و لکاته هیستریک» که می توان برای هر کدامشان نمونه های فراوان در اپوزیسیون و حکومت و مردم ایران یافت و یا در خویش بازیافت، اگر بهای بلوغ و تحول را خوب نپرداخته باشیم و یا قادر به «هشیاری تمنامند و مدرن» نباشیم.

این متن ذیل دقیقا می خواهد با تولید منظری نو به اعماق روح و ساختار فردی و جمعی و تولید راههای نو و قوی برای اندیشیدن و کُنش آفرینی، این شور و انگیزه برای عبور از این اخرین سدهای تحول درونی و برونی را بوجود بیاورد. می خواهد شوقی نو بجانتان بیاندازد تا بخواهید به قدرتهای نو و کامجوییهای نو بسان نیروی مدرن دست بیابید و یا به سان عارفان و عاشقان زمینی، خردمندان شاد و مومنان سبکبال که راه و منظر من برای تولید رنسانسی نوین است. زیرا بقول لکان «ما با دیگران مراوده نمی کنیم تا به او اطلاعاتی برسانیم بلکه برای اینکه در آنها شوری نو برانگیزیم» و زبان و ذایقه ایی نو، دیسکورسی نو، تا انزمان که این دیسکورس به جمع سرایت بکند و به اسم دال نو و به دیسکورس نو تبدیل بشود و رنسانس مشترک حول دموکراسی و سکولاریسم ایرانی و بسان ملتی واحد و رنگارنگ رخ بدهد. این هدف و تمنای مشترک ما است و راهش تحول دیسکورسها و زبانها و دست یابی به هژمونی بر روح و شوق جمعی است و اینکه بتوانی از فرصتهای طلایی استفاده بکنی و مثل همعصرانت کور و کر و لال یا هیاهوگریی پوچ و هیستریک نباشی. زیرا حاضر شده ایی با دروغ و معضلات نویروتیک زبان و فرهنگت روبرو بشوی و از آنها بگذری و هرچه بیشتر تن به تمنا و ارزومندی خویش و دورانت بدهی. ازینرو می گویند که سوژه همان تاخوردگی زمانه ی خویش است. یا بقول لکان «تمنامندی فرد همان تمنامندی دیگری و غیر است.». اینکه قاعده ی بلوغ این است که بتوانی «در اینجا بزییی» و سرنوشتت را تحقق ببخشی، به شیوه و با تاویل متفاوت خویش و بسان منظری از نسل رنسانس، بسان «منطق الطیری» نو و مدرن که حال بجای سیمرغ دروغین و ولایت فقیه نو به حکومت دموکراتیک صحنه ی رنسانس و هزار فلات و ذایقه و هزار پرندگانش تبدیل می شود.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

روانکاویِ راز «کوری نظری و فلجی عملی» تحولات سیاسی ما!

در زیر این دو مطلب اخیر من در مورد دادگاه حمید نوری که در تریبون زمانه منتشر شده است، دو کامنت از طرفداران ایرج مصداقی و این گروههای افراطی است که بیش از همه برای خندیدن رندانه خوب است و برای اینکه پی ببرید که چرا این کوته بینان افراطی هیچگاه برای دیکتاتور خطری نبوده و نخواهند بود و در حینی که دیکتاتور هم کودنی خنزرپنزری بیش نیست. ولی مشکل این است که اپوزیسیون روبرویش عمدتا قدرتی ناتوان و هذیان گو بیش نبوده است که در سنگرهای چهل ساله جا خالی کرده است و نمی بیند که او در تمام مدت حافظ بی جیره و مواجب این حکومت با حفظ این سنگرهای سیاه/سفیدی بوده است. به همان اندازه قدکوتوله و خنزرپنزری بوده و هست. یعنی مشکل ما از یکسو این است که نیروهای اپوزیسیون افراطی ما عمدتا کودن و خنگند .چون از کین توزی حرکت می کنند و به زبان سیاه/سفیدی مثل حاکمیت سخن می گویند. اما این حماقت آنها می توانست مورد استفاده ی نیروهای مدرن قرار بگیرد، اگر این نیروهای مدرن ما بهتر بلد بودند «فرصتها» را ببینند و بکار بگیرند. یعنی در حینی که دیگران حماقت و کین توزی می کنند، اینها می توانستند زبان و ذایقه ی جدیدی در دیسکورسها وارد بکنند و اینگونه صحنه ی اصلی را بدست بگیرند. یا به این شیوه دیسکورسها و ساختارها را با نقد و طنز و با کُنش مدنی قوی تغییر بدهند که موضوع اصلی تحول سیاسی/اجتماعی است، همانطور که از جمله در نظریه «چهار دیسکورس لکان» در نمودار ذیل می بینیم ( در این باب به مقالات من در مورد چهار دیسکورس لکان و استفاده ی کاربردیش در تحولات مدرن ایرانی مراجعه بکنید، از جمله به این مقاله ی قدیمی به نام «در ستایش هیچی و چهار گفتمان لکان»). بنابراین مشکل ما تنها زبان سیاه/سفیدی اپوزیسیون افراطی و هیستریکی نیست که بدبختانه با پشتیبانی اربابان افراطی چون اسراییل و عربستان و غیره رسانه های فراوانی را نیز در دست دارند، بلکه مشکل مهمتر این ناتوانی نیروهای مدرنمان از «حس و لمس قوی فرصتها و دیدن حماقت رقیبان» است و اینکه بتواند با قدرت نقد و کنش مدنی مدرن این دیسکورسها را وادار به تحول بکند. اینکه نیروهای مدرن ایرانی هنوز نفهمیده اند که چرا در دنیای مدرن می گویند که «دانش قدرت می اورد» و بنابراین آن دانشی که قدرت نمی اورد، یک شبه دانش است. زیرا به شکل تنانه و حسیانه/فکری به قدرت مدرن دست نیافته است و خوب پوست اندازی نکرده است.

به این دلیل می بینیم، حتی نیروهای مدرن ما که در عرصه ی سیاست و فعالیت مدنی می توانند کارساز باشند، یا به اندازه ی کافی «حساسیت مدرن» را ندارند که «فرصتهای طلایی» را ببینند و شکار بکنند و یا اینقدر گروه گرایی و فرقه گرایی و ملاحظات گروهی میانشان وجود دارد که نمی توانند حتی برای یک کُنش لحظه ایی و مشترک و با تمنای مشترک کنار هم بایستند و عمل بکنند یا سوالات مهم و سوال برانگیز مطرح بکنند. یعنی حتی بلد نیستند از لحظات حساس و از رخدادها استفاده بکند و تاثیرات بنیادین و ساختاری با کمترین هزینه بگذارند. دو نمونه ی اخیرش را به یادتان می اورم:

نمونه ی اولش لحظه ایی در یکی دوهفته گذشته بود که خشم مردم علیه خامنه ایی بخاطر ممنوعیت واکسن و رشد کشتگان توسط کرونا بالا گرفت و در همین لحظه جعفر پناهی با پخش ویدیویی از خامنه ای او را مسئول مستقیم این فاجعه دانست. یا گویا چند وکیل علیه او شکایت کرده بودند. من در این لحظه پیشنهاد کردم که دقیقا الان باید یکایک ما و این همه ایرانی در اینترنت به شیوه ی خویش به کمپین «خامنه ایی باید جواب بدهد و واکسن باید ازاد بشود» بپیوندد و یک طوفان توییتری و رسانه ایی یا فیس بوکی راه بیاندازیم. اما دریغ از کمی هشیاری سیاسی و توانایی درک لحظات تحول افرین. اهمیت این لحظه چنان مهم بود که دیدیم خامنه ایی مجبور شد از طریق پزشکش مسئولیت این خطای فاجعه بار را بدوش روحانی و حکومتش بیاندازد. در حالیکه همه می دانند که او خرید واکسن امریکایی و انگلیسی را ممنوع کرد. حال یک لحظه تصور بکنید که یکایک ما و بخش عمده ی مردم و روشنفکران ایرانی که روزانه در سایتهایی مثل فیس بوک و توییتر و اینستاگرام و غیره «عمدتا» چوس ناله می کنند یا جیغ بنفش می کشند، می امدند در حالت رنگارنگی خویش این شعار مشترک را می دادند و از خامنه ایی تقاضای جواب می کردند و اینکه واکسن باید سریع وارد بشود؟ فکر می کنید چه اتفاقی می افتاد؟ اگر یک کم شم سیاسی مدرن داشته باشید، انگاه می دانید که در انموقع هم خامنه ایی هرچه بیشتر ایزوله می شد و زیر سوال می رفت یا مجبور بود جواب بدهد و نرمش قهرمانانه بکند و هم سریعتر واکسن وارد می شد. هم از طرف دیگر انگاه روحانی و ظریف جرات بیشتری می کردند که بگویند ما مسئول نبودیم تا با خشم مردم روبرو نشوند. اما این موقعیت طلایی و مهم به این راحتی از دست رفت و در حینی که همه داد می کشند آخه چکار بکنیم، ما بدبخت و بیچاره اییم و بیاییم در خیابون هم ما را می کشند. اما وقتی یک راه قوی و با کمترین هزینه هم نشانشان می دهی، یکدفعه «معضل اصلیشان» را برملا می سازند. اینکه اکثر «فکر می کنند تحول ناممکن است و امید به رسیدن مهدی موعودی دارند»، یا بخودشان می گویند لااقل وقتت را تا زمان رسیدن ناقوس مرگ به خوشی بگذران. به این خاطر مردم ایران عادت دارند عمدتا در تاکسی و در استاتوسها غر بزنند و بقیه را نادان بپندارند و به دیکتاتور فحش بدهند، یا یکدفعه به سیم اخر بزنند و خودکشی جمعی بکنند، اما لحظه ایی که باید برای حفظ جان خودشان از چنین فرصت طلایی و با کمترین هزینه استفاده بکنند، یکدفعه یکایکشان فیلشان یاد هندوستان می کند. اینکه بقول مثل سبزواری کتاب کلیدر «سگ ما هروقت گرگ به گله حمله می کند تازه ریدنش می گیرد.».

یا نمونه ی دوم و دیگرش همین جریان دادگاه حمید نوری در سوئد است و اینکه پس از دو سه هفته می بینی که چگونه افتضاحات شاکیان اصلی مثل مجاهدین و یا ایرج مصداقی و غیره برملا می شود و خنده دار این است که حتی اکثر نیروهای مترقی ما در این باره سکوت می کنند و حتی انتقادی نمی کنند. شاید خیال می کنند که نمی خواهند توجه جهانی از موضوع اصلی منحرف بشود که همان دادگاهی شدن حمید نوری یا جمهوری اسلامی است. اما اولا نمی فهمند که اگر این شیوه های افراطی و خودشیفتگانه ااز امثال ایرج مصداقی ادامه بیابد، احتمالا این دادگاه شکست می خورد همانطور که حقوقدانی چون کاوه موسوی بیان کرد و یا در مقالات دوگانه ام در مورد دادگاه حمید نوری در تریبون زمانه نشان داده ام. دوما و از همه مهمتر نمی فهمند که دقیقا اینجا باید تو به عنوان نیروی مدرن بتوانی دیسکورس افرینی بکنی و نگذاری زبان سیاه/سفیدی مجاهدین و اپوزیسیون افراطی بر صحنه و بر فضای این رخداد چیره بشود. زیرا مجازات قانونی مجرم یک چیز است ولی تغییر زبان و فضای رخداد و تحول ان به زبان و ذایقه ی مدرن و رنگارنگ در واقع صحنه ی اصلی مبارزه است. زیرا این فضای سیاه/سفیدی و خیر/شری بود که این قربانیان قتلهای سراسری را بوجود اورد و فاجعه ی چهل و اندی سال اخیر و یا در طرف مقابل فاجعه ی حملات هولناک و مضحک فروغ جاویدان و غیره را بوجود اورد. یا زبان و ذایقه ی افراطی اپوزیسیونی را افریده است که حاضر است ملتش هر روز گرسنه تر و بیشتر در بایکوت باشد و ککشان هم نمی گزد. چون به فکر ارضای کین توزی و سود و لحاف ملانصرالدین خویش هستند.

یعنی باور نکردنی است که حتی نیروهای مدرن ما این تفاوت و این مباحث بنیادین را نمی فهمند، یا درستتر «حس و لمس نمی کنند» و بکار نمی برند. اینکه به شکل حسیانه/فکری یا تنانه حس و لمس بکنند که بابا وظیفه ی تو این نیست که فقط بگی هورا دادگاهی شد. چون دادگاه مدرن کارش را انجام می دهد. وظیفه ی تو این است که نگذاری زبان و فضای سیاه/سفیدی مجاهدین و امثالهم و یا هیاهوهای خودشیفتگاه و با زبان حکومتی امثال مصداقی بر صحنه و رخداد حاکم بشود، بدینوسیله که نقد می کنی، زیر سوال می بری و حماقتشان را برملا می سازی و اینگونه کار اصلی را انجام می دهی که همان تغییر دیسکورسها و تغییر ذایقه هاست. تا زبان و دیسکورس سیاه/سفیدی را بشکنی که هم قتلهای سراسری و هم فاجعه ی چهل و اندی سال اخیر و هم خطاهای فاجعه بار گروههای افراطی ایرانی و یا ناتوانی جمعی از تحول مدرن را بوجود اورده و بازتولید می کند.

بنابراین یک ناتوانی اصلی جامعه و نیروهای مدنی و مدرن ما، کوری و ناتوانی از دیدن این امکانات مهم تحول و این مباحث مهم و محوری و به شیوه ی کاربردی است. اینکه اگر از آنها بخواهی برایت می توانند جلسات فراوانی در مورد اخلاق مدرن و یا دموکراسی نظریه پردازی بکنند و اینکه مثلا فوکو وکانت و لکان چه می گویند، اما نمی توانند به شکل احساسی و عملی این مباحث را حس و لمس و استفاده بکنند و از موقعیتها بهترین سود را ببرند. یا اخر باز به نق نق ایرانی بازمی گردند و از یاد می برند که مگر می شود از فوکو و لکان و کانت و هگل و غیره سخن بگویی و از یاد ببری که تو مسئول اصلی سرنوشت و جهان خویش به عنوان فرد یا جمع هستی. اینکه بقول بزرگترین متفکران جهان مدرن از کانت تا هایدگر و لکان و سارتر و غیره، علت اصلی «احساس گناه» نه سرزنش دیگری بلکه حس این حقیقت است که نتوانسته ایی به خودت و به ارزویت وفادار بمانی و پتانسیلت را تحقق ببخشی. اینکه کودک مانده ایی چون حاضر به قبول این نشده ایی که تو و ما مسئول اصلی این وضعیت کنونی هستیم و اینکه این دور باطل ادامه دارد. زیرا باور به این نداری که تاثیری بر سرنوشت فردی و جمعی خویش داری. زیرا درونا باوری عمیق به تمنای فردی و جمعی نداری و به این خاطر با هر شکستی دوباره دچار خوره های وسواسی یا گرفتار نوستالژی و افسردگی فردی و جمعی می شوی و لنگ در هوا می مانی یا فلج شده در انتظار بیهوده ی «گودویی نو» یا مُنجی نویی می مانی که طبیعتا دیکتاتور بعدی تو و شما خواهد بود.

این ناتوانی و هراس جمعی از رویارویی با این حقایق رهایی بخش در واقع معضل اصلی است و جایی که «ناتوانی اصلی، بازدارندگی اصلی و سترونی اصلی» خویش را نشان می دهد. اینکه ایرانیان عمدتا با «ترمز دستی کشیده» رانندگی می کنند و بناچار گریپاژ می کنند. زیرا دچار این موقعیت نویروتیک هستند که باوری عمیق به تمنای خویش و به حق خوشبخت و مدرن شدن خویش و کشورشان ندارند. ته دل اکثرشان این گزاره نهفته است که همه چیز از دست رفته است و هیچ تلاشی ثمری نمی دهد. یعنی چه بدانند یا ندانند، در نقش بدبخت و قربانی در زندگی فردی و جمعی حضور می یابند و حاضر نیستند با این دروغ خویش روبرو بشوند که تو هیچگاه و در هیچ فاجعه ایی قربانی بالفطره یا مظلوم نهایی نیستی، بلکه حق انتخاب داری و باید این حق انتخاب را به عهده بگیری. وگرنه انتخابت همان می شود که رخ می دهد. اینکه قربانی بشوی. این دروغ جمعی و نویروتیک ایرانیان به خویش و دیگری است. اینکه در نهایت می خواهند بگویند که «مقصر یک دیگری چون یک پدر دیکتاتور است». همانطور که پدر دیکتاتور می گوید مقصر شیطان بزرگ امریکاست و غیره. یا حالا هر قومی می گوید مقصر قوم فارس یا قوم دیگر است. زیرا نمی خواهند با دروغ و تمنای خویش روبرو بشوند و مسئولیت زندگی فردی یا جمعی خویش را بهتر بدست بگیرند. یا اگر در زندگی شخصی بهتر این نقش را بازی می کنند، اما در زندگی جمعی و در تحول مشترک عمدتا در نقش انسان نویروتیک وسواسی/هیستریکی حاضر می شوند که نمی خواهد مسئولیت خویش در تحول جمعی را به عهده بگیرد، از فرصتها استفاده بکند و با دیگران و به حول تمنای مشترک به پیوند زنجیره وار یا بینامتنی و یا به اتحاد موقتی دست بیابد و دیسکورسها را عوض بکند. در این شرایط یا اول فلج و ناتوان می شود یا پس از صبر ایوب دست به عملی خودانتحاری و از روی یاس می زند تا صبر ایوب بعدی و دور باطل بعدی.

از منظر روانکاوانه و ساختاری این کوری موضعی و این ناتوانی عملی ریشه در «معضل تمنامندی تراژیک/کمدی» ملت و نیروهای ما دارد و در اصل از انجا نشات می گیرد. اینکه ملت و روشنفکر نویروتیک ما مثل فیگور «هاملت» در واقع عمیقا یا نااگاهانه «باور دارد که تمنایش ناممکن و محال است.». اینکه نمی خواهد تمناهای مشترکش را بپذیرد و بهایش را بپردازد و با کمبود و دروغهایش خوب روبرو بشود و زبان و ذایقه اش را تغییر بدهد.

اما علت قویتر و عمیقتر را وقتی می فهمید که بقول لکان از خودمان سوال بکنیم که ادم و جامعه ی نویروتیک چرا احتیاج به ارباب و دیکتاتوری دارد تا مرتب بگوید که خوشبختی و رسیدن به بهشت گمشده ممکن است، اما این پدر بد یا این دیکتاتور نمی گذارد به ان دست بیابیم. یا باور می کند که «خوشبختی جای دیگری است» و مرتب ازینجا به انجا می خواهد اسباب کشی بکند و از یاد می برد که تو جایت را عوض می کنی اما خودت را هم با خویش می بری که بخش اصلی مشکل است و دوباره مجبوری در جای نو نیز با خودت و بحرانت روبرو بشوی، همانطور که یکایک ما تبعیدیان و مهاجرین با این حقیقت مهم روبرو شدیم وقتی در جامعه ی مدرن وارد شدیم و حتی جا افتادیم و حال تازه بحرانهای روحی و هویتی ما بیشتر نمایان شد. چون جواب می خواستند و وقتی دیگر بهانه ایی در میان نبود که بگوییم فقط دیکتاتور باعث همه بدبختی هاست.

پاسخ لکانی به این سوال مهم بشدت جذاب و رادیکال است:« زیرا جامعه ی نویروتیک به دیکتاتور و به پدر جبار احتیاج دارد، تا بهای بلوغ بهتر و قویتر را نپردازد.۱». یعنی می خواهد ته دلش این باور را حفظ بکند که دست یابی به بهشت نهایی و به «محبوب مطلق یا دینگ» ممکن است، اگر این پدر جبار می گذاشت، و نمی فهمد که با این دروغ به خویش هم دیکتاتور را حفظ می کند و بدبخت می شود.هم اگر از دست دیکتاتور بنوعی رهایی بیابد، مثلا بدینوسیله که مثل امروز همه می خواهند از ایران بروند یا چندمیلیون در خارج هستیم، انگاه تازه رو می کند که خودش بشخصه دیکتاتوری کوچک است و حال جنگ «همه با هم» دیکتاتورهای کوچولو بر سر مقام دیکتاتور و استاد و مراد بزرگ شروع می شود. ایا این وضعیت تاریخ معاصر و وضعیت کنونی ما را برایتان تداعی معانی نمی کند؟ یعنی انسان نویروتیک می خواهد بنوعی از بهای بلوغ در برود و تن به «کستراسیون نمادین» ندهد و نپذیرد که هر تمنا و ارزویت همیشه به معنای از دست دادنی نیز هست و بهشت نهایی وجود ندارد. اینکه مجبوری به عنوان انسان بالغ مرتب خویش را از نو بسازی و روابطت را از نو تاویل بکنی و با ساختاری قویتر به همراه دیگری بیافرینی. زیرا زندگی و جهان بشری همیشه چندنحوی و تاویل افرین است و باید مسئولیت انتخاب و تاویلت را به عهده بگیری. وگرنه همان لحظه که به خودت و دیگری دروغ می گویی و حقایقت، تمناهایت را پس می زنی و سرکوب می کنی، انگاه انها به شکلی نو و با لباسی دیگر بر می گردند و باعث می شوند که زندگیت دچار کوری موضعی یا گیجی همیشگی و لنگ در هوایی جمعی بشود و دچار عوارض نوین فردی یا جمعی بشوی و هرچه بیشتر محو بگردی یا واقعیتت هرچه بیشتر تک ساحتی و کور بشود. زیرا زندگی و ساحت نمادین دارای منطق و اخلاق تمنامندی است.

بقول فروید «ضمیر نااگاه مرتب باز می گردد.۲»، حقیقت سرکوب شده مرتب باز می گردد و حق خویش می طلبد و اگر به این حقیقت جایی در جهان و واقعیت نمادینت ندهی، انگاه این حقیقت سرکوب شده مجبور است به شکل هولناک یا هذیان گو بازگردد و ترا وادار به دور باطل و به فاجعه های بدتر بکند. همانطور که تاریخ معاصر ما و این فاجعه ی امروز افغانستان نشان می دهد. اینکه بقول لکان « آنچه که از عرصه ی نمادین بیرون انداخته شده است، به حالت امر واقع یا هولناک باز می گردد.۳»، به حالت هذیان دیوانه وار یا به حالت گرفتاری در دور باطل باز می گردد. زیرا نتوانسته ایی دور باطل رانشی را به تحول دورانی نسل رنسانس و با زبان و ذایقه ی نوینش تبدیل بکنی. زیرا نتوانسته ایی زبان و ساختارهای سیاسی/اجتماعی خیر/شری و سیاه/سفیدی را به زبان و ساختارهای مدرن و رنگارنگ و با یک وحدت در کثرت درونی و برونی تبدیل و متحول بسازی.

زیرا وقتی ملتی در لحظات حساس ناتوان از حرکت می شود و یا دچار کوررنگی می شود، یا فقط نق می زند و یا اخر پس از صبر زیاد به سیم اخر می زند، آنگاه معضل اصلی و ساختاری یا نویروتیکش را نشان می دهد. انگاه حقیقتی هولناک را برملا می کنند که نمی خواهند با آن روبرو بشوند و به این خاطر مرتب بیشتر گرفتار می شوند. زیرا جلو نروی، محکومی که عقب بروی. این قانون زندگی و تحول است. این معضل «محوری و ساختاری» در عرصه ی تمنامندی ملت ما و نیروهای ما همین این است که انها ته دلشان باور ندارند که حقشان خوشبختی است و اینکه تحقق ارزوهایشان ممکن و ضروری است. زیرا نمی خواهند بپذیرند که بهشت گمشده و نهایی وجود ندارد و نباید وجود داشته باشد تا ما انسانها بتوانیم در وحدت در کثرت مدرنمان مرتب تاویلها و دیسکورسهای دموکراتیک نو برای پیشرفت فردی و جمعی بیافرینیم و با هم مرتب در چالش و دیالوگ حول « تمنا و سوال مشترک» و برای یافتن بهترین راههای دستیابی به تحول و کامجویی نو باشیم. بی انکه این تلاش و گفتگوی رندانه هیچگاه کامل پایان بیابد. زیرا «ساحت نمادین از بازنوشتن و نونوشتن باز نمی ماند.».

یعنی مردم ما و نیروهای مدرن یا روشنفکران ما عمدتا دچار حالت ادم وسواسی است که «باور دارد تمنایش مُحال و ناممکن است.». یا مثل انسان هیسترک هستند که «تمنایش تمنای دیگری و اربابش هست» و از خودش تمنایی ندارد که نمونه هایش در سلبریتی های ایرانی از هر دو نمونه اش فراوان است، از علیزاده ها و مسیح علی نژادها تا مهدی خلجی ها و احمد باطبی ها و غیره. یعنی این جماعت نویروتیک ته دلش باور دارد که اخر شکست می خورد و یا احتیاج به منجی و اقابالاسری دارد تا نجات بیابد و به اسم او دست به پروپاگاندای هیستریک و افراطی می زند و از جان مردمش مایه می گذارد تا ارباب نو راضی بشود یا مشهورتر بشود. در این لحظات تعلل و ناتوانی جمعی از کنش قوی و یا در این لحظات گرفتاریشان در زبان و کُنش سیاه/سفیدی و افراطی است که اصل موضوع برملا می شود. اینکه معضل اصلی ما ساختار نویروتیکی است که به خودش و به تمناها و ارزوهایش، به ارزومندیش باور ندارد و به این خاطر درجا می زند و در لحظات عمل یکدفعه سنگ یا فلج می شود و دچار کوری موضعی می گردد. چون نمی خواهد بهای بلوغ را بپردازد و دست از جستجوی خراباتی رستگاری و وحدت وجود با بهشت گمشده یا با دیگری دست بردارد. تا بهتر تن به بهشت زمینی و با حالت رنگارنگی و قابل تحولش از مسیر بحرانهایش بدهد. بنابراین حکایت او حکایت «سیب سرخ و ادم چلاق» است و نه انکه دیکتاتور خیلی قوی است. دیکتاتور در واقع تبدیل به سلیمان پادشاهی شده است که عملا مرده است اما کسی نمی تواند او را تکان بدهد تا فروبریزد تا انزمان که موریانه ایی عصای او را بخورد و ما ببینیم که طرف سالهاست مُرده است. اینکه اینها بشدت خنزرپنزری شده اند. حتی اگر هنوز هم می توانند خشونتی بکنند. اما حداکثر کفتارهایی بی دندان و پیر شده اند. طبیعتا نیز آن موریانه ایی که اخر این حکومت را فرومی ریزد، همزمان می تواند کل کشور را به فاجعه ی بدتری هل بدهد، زیرا در این میان نیرویی و وحدت در کثرت مدرنی حول دموکراسی بوجود نیامده است که بتواند حال حکومت را بدست بگیرد، بلکه فقط دیکتاتورهای کوچولویی باقی مانده است که هر کدام خیال می کند زخمی دارد که دیگری نمی شناسد و فقط حق خویش را می طلبد و یا جنگ قومی راه می اندازند. زیرا همانطور که تاریخ اسطوره ای قوم یهود نشان می دهد، ابتدا انگاه از بحران و کویرت می توانی بیرون بیایی و به سرزمین موعودت دست بیابی که دگردیسی یافته باشی و به «ده فرمان نوینت» دست یافته باشی و بدور ان تبدیل به ملتی واحد و رنگارنگ شده باشی که به ارزویش باور دارد و می داند که «نسل برگزیده» است.

ازینرو ما نسل رنسانس باید هر چه بیشتر به میدان بیاییم و بگوییم که ما نسل برگزیده هستیم و تحقق دموکراسی و سکولاریسم نه تنها ممکن بلکه ضروری است. وگرنه فاجعه ی بدتری رخ می دهد. زیرا زندگی سکون نمی شناسد. یا جلوتر می روی یا عقب تر. ازینرو یکایک ما بایستی به قدرتی از نسل رنسانس و هزار فلاتش تبدیل بشود تا بتوانند با هم جلوی این تحول هولناک و جلوی افتاده به چاه ویل بعدی و در راه را بگیریم، بدین وسیله که زبان و ذایقه ی خویش را بر رخدادها حاکم بکنیم. تا با تولید نقد و طنز و هنر قوی و رنگارنگ و رندانه، با تولید این هویت ملی و مشترک و بسان ملتی واحد و رنگارنگ «اسم دال نو و صحنه ی نو» بیافرینیم و انسدادها را بشکنیم. تا بازیگران رند و مدرنی باشیم که پشت هم می ایستد و تن به ساختارهای اساسی مدرنیت مثل دولت دموکراسی و حقوق شهروندی و تقسیم قدرت مدرن و چالش مدرن می دهند و همزمان می دانند که هر مفهوم مدرن از مفهوم ایران گرفته تا مذهب و غیره می تواند مرتب از نو تاویل بشود. بشرطی که چالش و دیالوگ تاویلها به شیوه ی مدرن و در چهارچوب دیسکورس و قانون مدرن رخ بدهد و همه در برابر قانون مدرن خویش را مسئول بدانند، از دولت تا ملت و فرد مدرن. یا همه همزمان بپذیرند که در اینجا هیچکس دانای کل و هیچ نظری روایت نهایی نیست و هر تخت سروری فقط برای مدتی می تواند توسط نظر یا حزب و مسئولی اشغال بشود. زیرا تخت و سروری نمادین و با مسئولیت و محدودیت است و باید مرتب جایش را به قدرتها و نظرات بهتر بدهد و جایگزینی نسلها رخ بدهد. زیرا ساحت نمادین بقول لکان هیچگاه به آن پایان نمی دهد از نو نوشته بشود، در هر ساختار و بدن و بدنه ی فردی یا سیاسی و اجتماعیش. زیرا اینها همه ساختارهای زبانمند و در نهایت دیسکورسی قابل تحول هستند. تبلور زبان و ذایقه ی خاصی هستند.

حال به اول سخنم برمی گردم و اشاره ام به دو کامنت در نهایت خشم الود ولی با زبانی نسبتا ارام از طرف دو کامنت گذاری که مشخص است از طرفداران انها و امثال ایرج مصداقی هستند. نکته ی خنده دار انها این است که اولی در همان ابتدای کامنتش می گوید که از متن و انتقاد من در باب «بحران دادگاه حمید نوری و روشدن حماقت علاج ناپذیر اپوزیسیون افراطی» پی برده است که من «مسلمان شیعه اصلاح طلب» هستم و از این منظر نقد مرا ضد مدرن می خواهند. خنده دارتر این است که خودش سپس اصطلاحات مذهبی و فیگورهای مذهبی را در کامنتش بکار می برد. ولی من خنده ام گرفته بود که اولا تو چطور از این متن به این فکر رسیدی که من مسلمانم. دوما اینکه شیعه هستم و نه سُنی و سوما اصلاح طلب هستم. انهم وقتی که چندبار مرتب در متن گفته می شود که اصلاح طلب در داخل به برانداز در خارج تبدیل می شود و این ناشی از منطق زبانی مشترک و ساختار نویروتیک انهاست. چهارما اینکه اصلا موضوع بحث من چه ربطی به مسلمان یا اته ایست بودن دارد. اینکه به زبان طنز گودرز چه ربطی به شقایق دارد. ایا با چنین منتقدان و اندیشمندانی می توان به تحول دست یافت یا چالش قوی ایجاد کرد؟ جواب معلوم است. مگرنه؟

دومی در متن دومم بنام «چرا باید اخبار دادگاه حمید نوری را دوبار خواند» امده است در دفاع از ایرج مصداقی کامنت نوشته است و بعد برای اینکه مرا بشیوه های ایرانی خراب بکند و از زیر سوالات متن در برود، می نویسد که اولا شما بگویید در چه دانشگاهی روانشناسی خوانده اید و در چه سالی؟ یا کی روان درمانگر شده اید و مدارکتان را به ما نشان بدهید تا ما ببینیم که شما کیستید؟ یعنی اینقدر خر و کم سواد است که حتی نمی داند نویسنده ی متن کیست و چرا کافی بود سری به گوگل می زد و اسم من را می نوشت، تا لااقل مطالبی و کتابهایی از من در این بیست سال اخیر پیدا می کرد و همراهش نیز توضیحاتی در مورد مسیر تحصیلی من. یا اینکه لااقل بفهمد که با کسی حرف می زند که نزدیک به بیست و هشت سال به عنوان روانشناس و روان درمانگر در المان کار کرده و می کند و قبلش هم انجا درس خوانده است. بقول معروف حکایتش حکایت دزد ناشی است که به کاهدون می زند. ولی از همه خنده دارتر این است که حال این ادمی که مثل اداره ی امر به معروف و نهی از منکر یا مثل اداره ی ارشاد از من سابقه ی تحصیلی و مدرک و شناسنامه می خواهد و ناراحت است که چرا به ایرج مصداقی عزیزش انتقاد کرده ام، ایا در پایان مطلبش خودش را با اسم حقیقی و حقوقیش معرفی می کند؟ نه. حتی جرات این کار را هم ندارد. بلکه اسم خودش را در پای کامنتش می گذارد «شعر و ادبیات». یعنی تو بخوان «شرو ور» یک ترسوی افراطی که خشمگین است من به ایده الش انتقاد کرده ام و به این خاطر حالات سنتی و حزب اللهیش بیرون می زند و می خواهد شانتاژ بکند و مرا اینطوری زیر سوال ببرد. اما حتی جرات ندارد اسم واقعیش را پای کامنتش بگذارد و پای حرفش بایستد. اینکه به زبان طنز به او فقط باید گفت که ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جلونگه توست/ عرض خود می بری و زحمت ما می داری. زیرا کار ما پشه کُشی نیست.

یعنی تمامی این حوادث و در کنارش برای خنده و طنز سخنان و نیت خوانیهای مضحک همین دوتا منتقد و طرفدار این گروهها و نیز حرکات و رفتار این افراد و گروههای افراطی لااقل باید به شما نشان بدهد که چرا خانه از پای بست ویران است. اینکه اگر شما نیروهای مدرن جرات نکنید به نسل رنسانس تبدیل بشوید و با خویش ذایقه و زبان مدرن را بر صحنه حاکم نسازید، انگاه حقتان نیز همین است که همین احمقها و کودنها مُنجی شما و دیکتاتوری بعدی شما باشند. زیرا بقول لکان: »آدم هیستریک یا سیاه/سفید در نهایت فقط یک چیز می خواهد؛ یک ارباب نو و به او نیز دست می یابد.».

اینکه سرانجام باید باور بکنید که ارزویتان ممکن است و این ارزو بشخصه رنگارنگ و چندوجهی است و باید باشد، همانطور که این تمنای مشترک بدنبال رنسانس و حول «دمکراسی و سکولاریسمم ضرورت این ساختار و شرایط است و اگر به ارزویت وفادار نمانی و انرا نیافرینی، اگر به آرزوی مشترکمان وفادار نمانیم و تبلور آن نشویم و دیسکورسها را تغییر ندهیم، انگاه حقت، آنگاه حقمان همین است که اسیر کوتوله های دیکتاتور و قربانی فاجعه های بعدی باشیم و بشویم. زیرا نشان داده ایم که کوتوله و خنزرپنزری هستیم. این حقیقتی است که باید جرات رویارویی با آن را داشته باشی تا به دانش قدرتمند و رادیکال و به توانایی دیدن فرصتهای طلایی و تحققشان دست بیابی و بتوانی یا بتوانیم کل این اصطبل اوژیاس را با سیلاب خنده ی انقلابی مشترک پاک بسازیم.

ادبیات:

۱-۲-۳- Die Stellung des Subjekts. Christoph Braun.S.S-156-157- 194

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)