هر تحول فردی یا جمعی بزعم لکان دارای یک دوران منطقی تحول و به حالت یک تریلوژی است. اکنون زمان آن است که نسل ما، نسل رنسانس که یکایک نیروهای مدرن باید
خویش را جزوی از آن بداند، سرانجام گام سوم و نهایی در این تحول فردی و جمعی را بردارد و کاری بکند که سرانجام کابوس به رویا و خانه ی نو و هزارمنظر نسل رنسانس و در چهارچوب دموکراسی و سکولاریسم تبدیل بشود. به این خاطر بایستی ابتدا نگاهی دقیقتر به کمک لکان و تاریخ معاصرمان به این مراحل سه گانه انداخت و آنگاه کاری را بپایان رساند که سرنوشت من و شما به سان نخستزادان نسل رنسانس است. نقد چالشی ذیل تولید چنین منظری است و همزمان شما را به یاد آن می اندازد که نسل رنسانس هستید و باید هرچه بیشتر بشوید. تا اینگونه به هم پیوند ساختاری، بینامتنی، شبکه وار و تمنامند بخوریم و دور باطل کنونی به تحولی دورانی و به رنسانسی نو و یا به ایرانی واحد و رنگارنگ و دموکراتیک تبدیل بشود. زیرا دور باطل توسط فرد و نسلی شکسته می شود که قادر است حال تاویلها و مناظر نو در دور باطل بگشاید. زیرا بقول لکان تنها راه شکاندن انسداد عارضه و سیمپتوم یک چیز است: چندنحوی ساختن و تمنامند ساختن آن، تولیدات امکانات مختلف و تاویلها و راههای مختلف برای عشق ورزی و گفتگو یا چالش با دیگری و غیر و برای تحول دنیای فردی و جمعی.

تا نیروی رنسانس کاری بکند که دور باطل رانشی به تحول و تفاوتی نو و به پوست اندازی نو منتهی بشود. تا کاری بکند که زبان و جان و ساختار مسدود دوباره قادر به جاری شدن، تمنامندی و چندنحوی شدن در مسیرهای مختلف باشد. تا دیسکورس کهن و سنتی یا نیمه مدرن و گرفتار بشکند و اکنون ذایقه ی نو قادر باشد روح جمعی را به شوقی نو و به لمس قدرت و شکوهی نو و باز و رنگارنگ اغوا بکند و اینگونه نبرد هژمونیک بر روی روح جمعی و شوق جمعی را ببرد و اسم دال آقای نو و گشایش آفرین به سوی منظر رنسانس و هزار فلاتش بگردد. یا تحول ساختاری و دیسکورسیو را ممکن بسازد و گفتمان مدرن همراه با سه ضلع «دولت مدرن/ملت مدرن/فرد مدرن» و در چهارچوب دموکراسی و سکولاریسم و بسان ملتی واحد و رنگارنگ، فردی واحد و رنگارنگ را نهادینه بسازد.

داریوش برادری روانشناس/ روان درمانگر

لکان در نوشتار مهمش « زمان منطقی تحول و ادعای یقین پیش بینی شده.۱»، با کمک مثالی در مورد سه زندانی، از منطق ساختاری نهفته در هر بحران فردی یا جمعی سخن می گوید و اینکه عبور از هر بحران و بیماری و انسداد فردی و جمعی مجبور است از این سه مرحله و تریلوژی بگذرد، وگرنه محکوم به تکرار بیماری و دور باطل آن است. در مثال خواندنی و جذاب لکان که من برایتان اینجا ترجمه می کنم و حتی به بحث نظرات سوفسطایی و غیره نیز منتهی می شود، رییس زندان به سه زندانی می گوید که یکی از آنها می تواند از زندان آزاد بشود، بشرطی که در امتحانی موفق بشود. او آنگاه به سه زندانی می گوید که اینجا شما پنج تا برگه می بینید که فقط توسط رنگهایشان از یکدیگر متفاوتند. سه تا از برگه ها به رنگ سفید هستند و دو تا به رنگ سیاه. در روی کمر هر کدام از شما یکی از این برگه ها و رنگها وصل می شود. شما نمی توانید رنگ بر پشت خودتان را ببینید اما رنگهای بر پشت دو زندانی دیگر را. وقتی که امتحان شروع می شود، برای هرکدام از شما رنگها دو نفر دیگر معلوم است. فقط رنگ خودتان را نمی داند. حال شما باید حدس بزنید که رنگ روی پشت خود شما کدام است و چه جوابی درست است. هر کدام که سریعتر جواب را بیابد و به ما بگوید، او آزاد می شود. اما نتیجه گیریش بایستی دارای دلایل منطقی و درستی باشد. آنکه انتخاب درست و با استدلال درست را بگوید، حق دارد از در زندان بیرون برود و آزاد بشود».

در امتحان مورد نظر در واقع فقط سه راه حال ممکن است. یا هر سر برگه به رنگ سفید هستند. یا دوتا سفید و یکی سیاه هستند. یا دوتا سیاه و یک سفید هستند.

لکان می پرسد که این سوژه ها، یا این سه زندانی این مسئله را چگونه می توانند حل بکنند؟

آنگاه ادامه می دهد: سه زندانی پس از انکه مدتی همدیگر را و صحنه را بررسی می کنند، با هم و به شکل مشترک چند قدم برمی دارند و هر سه آزاد می شوند، چرا که جوابی مشترک و با استدلالی مشترک ارائه می دهند که اینگونه می توان بیانش کرد:

« من یک سفید هستم و حالا توضیحم که از کجا می دانم. از انجا که می دیدم دو هم زندانیم رنگ علامتشان سفید است (یادتان نرود علایم به سه رنگ سفید و دو رنگ سیاه هستند. مترجم)، پس نتیجه گرفتم که اگر من سیاه باشم، هر کدام از آن دو نفر می توانست سریع به این نتیجه گیری برسد: «که اگر من نیز سیاه باشم، پس نفر دیگر که رنگش سفید است، حتما با دیدن دو رنگ سیاه تا حالا سریعا نزد رییس زندان رفته بود. زیرا فقط دو تا سیاه است و او سریع متوجه می شد که رنگش سفید است. بنابراین من هم یک سیاه هستم.». و دو تا از آنها با هم بیرون می رفتند، اگر مطمئن بودند که رنگشان سفید است. پس وقتی چنین کاری نمی کنند، به این دلیل است که من هم یک سفید مثل آنها هستم. پس به سوی در خروجی آمدم تا استنتاجم را بیان بکنم.»

لکان آنگاه بر اساس این مثال «مراحل سه گانه ی زمان در حرکت فکری سوفسطایی» را بیان می کند: لحظه ی نگاه/ زمان فهمیدن/ دم و موقعیت به نتیجه رسیدن. یا در تحول فردی و جمعی در حین عبور از بیماری فردی یا جمعی، آنگاه این سه گام به عنوان سه مرحله ی: «دیدار با شکست و با کابوس رویای خویش»/ «زمان گذار از کویر و درک و لمس علل شکست»/ «لحظه و موقعیت به خانه ی نو و به سرمنزل و منظر نو رسیدن و دگردیسی» بیان و تعریف می شوند.

همانطور که برای لکان تنها امکان عبور از هر بیماری و بحران فردی و جمعی این است که دقیقا تن به این بحران و دور باطل بدهی ولی منطق و حقایق نهفته در او را بپذیری، متون حذف شده اش را بپذیری و اینگونه حال تاویلها و ساختارهای نو، نمادین و تثلیثی در رابطه ی «فرد و دیگری و غیر» بیافرینی و از دور باطل و نارسیسیک رابطه ی سیاه/سفیدی، ظالم/مظلومی، پدرکُشی/پسرکًشی عبور بکنید ( برای توضیحات بیشتر به مقاله ام «مفهوم سیپمتوم نزد فروید و لکان» مراجعه بکنید.). اینکه اگر برای لکان دور باطل رانشی به معنای یک «سوژه ی بی کله» است، حال سوژه و یا جامعه از مسیر بحران پوست اندازی می کند و قادر است کله و سر و قدرتش را بدست بیاورد و اینگونه دور باطل رانشی را به تحول دورانی و به تولید تاویلها و پرفورمانسهای نو از عشق و قدرت دگردیسی بدهد و اینگونه بشخصه نیز تحول و دگردیسی بیابد. زیرا موضوع همیشه تحول ساختاری در رابطه ی فرد با دیگری و غیر و تولید ساختارهای نوین و نمادین درونی و برونی با قبول قانون و دموکراسی و امکان تحول مداوم است. زیرا «نام پدر» لکانی به این معناست که همیشه راه و امکانی دیگر ممکن است و جهان نمادین هیچگاه از نو نوشته شدن باز نمی ماند.

لکان این خوانش نوین و ساختاری/پساساختاری خویش از زمان منطقی تحول و سه مرحله اش را از جمله در نقد ادبی قویش بر رمان سه بخشی « کافونتین» از نویسنده ی فرانسوی «پل کلودل» بکار می برد. ژیژک در مقاله ی مهم و خواندنی « هاملت قبل از ادیپ، پسامدرنیت به عنوان اسطوره ی مدرنیت» به این قرائت لکانی می پردازد و این سه مرحله را به کمک رمان خوب باز می کند.

لکان، همانطور که گفتیم، این مراحل سه گانه ی «زمان منطقی» تحول و عبور از بحران و بیماری را به حالت سه مرحله ی «شکست اولیه»، سپس «دوران سوال و درک و لمس علل بحران»، و سرانجام مرحله ی « نتیجه گیری و عبور» می نامد. اینکه فرد و جامعه می خواهد ابتدا به تمنا و آرزویی دست بیابد ولی «شکست می خورد و کوه موش می زاید»، سپس فرد یا جامعه گرفتار بیماریهای افسردگی یا دوپارگی و چندپارگی می شود و محکوم است که از کویر خویش عبور بکند و با بحرانش درگیر بشود و یاد می گیرد با تمناها و کمبودهای خویش و دیگری روبرو بشود و بهای تحول را بپردازد، متون حذف شده را دوباره بپذیرد و از تمتع های بیمارگونه یا سنتی خویش بگذرد. اینکه مثلا نخواهد دموکراسی را اسلامی یا ایرانی بکند، بلکه چهارچوب دموکراسی و حکومت قانون شهروندی را بدون اما و اگر بپذیرد و در این چهارچوب حال حالات خاص ایرانی و رنگارنگ خویش را نیز وارد بکند، بی انکه آن را مسخ بکند. مفاهیم فردیت و دنیوی بودن مدرن را به شکل نمادین یا ترمیزی در فرهنگ و زبان خویش بپذیرد و آنگاه با استفاده از نقاط سالم و قوی فرهنگ خویش و با خوانشی نو و مدرن حال به «رنسانس عشق و قدرت و شکوه نوین» خویش دست بیابد. زیرا مفاهیم مدرن و ساختارها و دیسکورسهاس فردی و جمعی مدرن در پیوند متقابل و تنگاتنگ با یکدیگر هستند، همانطور که اجزا و مفاهیم جامعه ی سنتی یا نیمه مدرن در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر هستند و گرهگاهی مشترک دارند که همان فرار از پذیرش تمناهای مدرن خویش. و قبول ناممکنی دست یابی به بهشت نهایی و یا به حقیقت نهایی است. ازینرو من به عنوان نخستزادی از نسل رنسانس نزدیک به سیزده چهارده سال پیش ابتدا در کتاب چاپی «از بحران مدرنیت تا رقص عاشقان و عارفان زمینی» در بیش از ششصد صحفه به شیوه ی تخصصی و با زبانی عمومی این دیسکورسها و بحرانهای مدرنیت ایرانی را نقد کردم و آنگاه راهی نو برای رنسانس ایران و تحول دموکراتیک ایجاد کردم و همزمان مفاهیم مدرن و ایرانی از فردیت و سکولاریسم و غیره را آفریدم. گفتمان نوین «عارف و عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکبال» را افریدم. یا در کتابهای بعدیم شروع به «ارزیابی همه ارزشها و تولید این حالت و فردیت زمینی و جسم خندان و رند ایرانی» کردم که یک وضیعت و حالت است و به هیچ وجه یک تیپ از شخصیت یا یک فرمان اخلاقی نو نیست. طبیعتا این اثار با قدرتها و ضعفهای خویش روبرو هست. زیرا ما از کمبودهای خویش نمی ترسیم و به همین دلیل نیز ما طرفدار گفتگو و چالش و نقد صریح و همراه با احترام متقابل هستیم. یا کافی است که دوستان فقط فهرست کتاب چاپی من در مورد «بحران مدرنیت ایرانی تا رقص عاشقان و عارفان زمینی » را ببینند و با آثار دیگر مقایسه بکنند. تا متوجه بشوند که چرا این کتاب در همین فهرستش ورای مرزهای معمولی اندیشه و تفکر ایرانی است و همعصر و همپیوند با دیگر اثار نسل رنسانس از نسلهای مختلف است. یا کافی است به کتاب الکترونیکی « سیستمی نو، قدرتی نو برای هفرینش رنسانس ایرانی» مراجعه بکنید تا ببینید که نگرش من چگونه مفاهیم مدرن را در زبان و فرهنگ ایرانی می پذیرد و همزمان آنها را با قدرتهای فرهنگ و زبان و روان ما ایرانیان پیوند می زند و حالاتی نو از فردیت و از مفاهیم مکان و زمان مدرن می آفریند. همانطور که همه ی اثار و مباحث من در پیوند شبکه وار و بینامتنی با یکدیگر و با متون و نظرات دیگر نخستزادگان نسل رنسانس از گذشته تا حال قرار می گیرند. آثار من از یکسو به اسیب شناسی روانکاوانه ی معضلات ساختاری و مدرن فرهنگ و هنر و جامعه ی ایرانی دست می زنند و از سوی دیگر تلاش برای تولید راههای نو برای شکاندن دور باطل و تولید رنسانسی فردی و جمعی و در چهارچوب دموکراسی و سکولاریسم مدرن می کنند. چهارچوبی مدرن و اصولی محوری و بنیادین که به نام «چهار فرمان» رندانه و ساختارشکن نسل رنسانس در پایان توضیح داده می شوند، تا در این چهارچوب نو ما بتوانیم هرچه بهتر با هم پیوند بخوریم و به وحدت در کثرتی مدرن دست بیابیم و همزمان مرز خویش را با ترسویان و یا کین جویان قدیم و جدید مشخص بکنیم که در پی مسخ دوباره ی تحول مدرن ایرانی و تولید فاجعه ایی قدیمی یا نو هستتند. تا به کمک این چهارچوب و منظر رنسانس متون و نظرات سیاه/سفیدی و هیستریک یا وسواسیشان براحتی قابل رویت باشند و اینکه با خنده و نقد مدرن حسابشان را برسیم. زیرا اینجا جدال محوری و اساسی بر سر تحول اینده ی ایران و بر سر هٓژمونی جمعی و تغییر دیسکورسها و ساختاری است. ما در این چالش مدرن رحمی به نظرات خطرناک یا مرگبار نمی کنیم و در عین حال به تفاوت حوزه ها و تفاوت میان متن و شخص احترام می گذاریم. بقول نیچه ما با تمام قدرت و با خنده به مدافعان «جان سنگینی» حمله و شلیک می کنیم، بی انکه خونی بریزد. زیرا موضوع اصلی تحول ذایقه ها و ساختارهاست. ازینرو ما با نقد و خنده می کُشیم. ازییرو مباحث ما چون سخن نیچه «دینامیتی خندان و ساختارشکن» است

در بحران فردی و جمعی منطقی عمیق نهفته است. ازینرو بیمار گرفتار افسردگی تنها با گذراندن دوران سوگواری در کویرش و با قبول تمنا و کمبود خویش و دیگری، حال می تواند از پای قبر عشق مُرده برخیزد و دوباره قادر به عشق ورزی نو و با حالات تراژیک/کمیک و جذاب و دلهره اورش باشد و تاویلی نو از عشق بیافریند، تاویلی نو و چندنحوی و در حالات والایش همیشه رندانه و خندان. همانطور که در این مسیر تحول و عبور چه فرد یا چه جامعه ی در بحران مرتب ضربات نو و فاجعه های نو نیز می چشد. زیرا زندگی سکون نمی شناسد. یا جلوتر می روی و یا عقب تر و یا گاه قدمی به جلو می گذاری و دوباره به عقب برمی گردی، چون تحولت هنوز ناقص است. سرانجام مرحله ی « نتیجه گیری و دگردیسی» و عبور از کویر و بحران فرامی رسد و اینکه سرانجام جوجه اردک زشت به قوی زیبا یا به قوهای زیبا و دیسکورسی نو تبدیل بشود. ما یک نمونه ی اسطوره ایی این «تریلوژی» را در داستان قوم یهود نیز داریم و آنگاه که از مسیر «اکسودوس» اولیه و سپس عبوری چهل ساله از کویر، از بردگان سابق به قوم برگزیده ی جدید تحول می یابند. جالب این است که نقاش بزرگ یهودی مارک شاگال هنگامی که بنا به تقاضای دولت اسراییل می خواهد بر قالی دیواری این دوران گذار را بر أساس تاویل خویش ترسیم بکند و بیافریند ، انگاه در سه قالی این دوران گذار را می کشد که در متن می زنم و امروز این سه قالی در پارلمان اسراییل آویزان شده است. یا در داستان «جوجه اردک زشت». از هانس کریستیان آندرسن ما این تحول سه گانه و سرانجام دگردیسی به قوی زیبا را می بینیم. این مراحل سه گانه با توجه با تحولات چند دهه اخیر ایران به شرح ذیل هستند:

۱/ مرحله « شروع بحران»: در این مرحله شخص و یا گروه می‌خواهد در واقع به تمنا و خواستی از خویش، آگاهانه یا ناآگاهانه، دست یابد، به عشق و یا سعادتی دست یابد، اما به دلیل معضلات عمیق درونی این تمنا و خواست به حالت بحران‌وار خویش را نشان می‌دهد. به دلیل نبود دیالوگ میان فرد و دیگری، میان فرد و تمنایش، میان جمع و خواستهایش، به دلیل نبود شناخت از معضلات خویش، حال این خواست و تمنا به حالت «سقط جنین» و یا به حالت یک «کودک گوژپشت و ناقص» به دنیا می‌آید.

برای مثال بیمار مبتلا به بیماری افسردگی و یا بیماری نارسیستی خویش دقیقا با تمنای عمیق خویش به دنبال عشق و وصال، قدرت در ارتباط است اما چون این تمنا هنوز به یک تمنای بالغانه و سمبولیک تبدیل نشده است، چون بیمار هنوز بدنبال «بازگشت به بهشت اولیه و وحدت وجود در عشق» است و عشق و رابطه را با قبول کمبودها و تفاوت و مرزهایش نپذیرفته است، هنوز به یک «سوژه بالغ» دگردیسی نیافته است، به فردیت خویش به خوبی دست نیافته است، پس تمنایش به حالت بیمارگونه و به حالت ناقص‌الخلقه بروز می‌یابد. اینکه اسیر حالات خراباتی بدنبال عشقی از دست رفته می شود و یا خودش را خیلی بزرگ می پندارد و خیال می کند هاله ی نور دارد.

همین حالت در باب تحولات جمعی صادق است. انقلاب بهمن پنجاه و هفت یک نماد تولد این «فرزند ناقص‌الخلقه» است. زیرا جامعه ما در آن زمان هم خواست مدرن دارد، ازینرو آزادی و استقلال و جمهوری می‌طلبد و هم از تمنا و خواست خویش و بهای آن و قبول تحولات عمیق فردی، خانوادگی و هویتی هراس دارد، پس خواهان بازگشت به خویشتن و به حکومت اسلامی نیز هست. می‌خواهد طوری عمل کند که نه سیخ بسوزد و نه کباب و به ناچار تحولش ناقص می‌ماند و این تحول ناقص به بهترین وجهی معضل و بحران درونی او و هر فرد ایرانی را نیز نشان می‌دهد. ازینرو مفهوم مدرن جمهوری و مفهوم سنتی اسلام با یکدیگر گره می‌خورد و یک تناقض عمیق و چندپارگی عمیق سیاسی و فرهنگی بوجود در مفهوم و حکومت «جمهوی اسلامی» بوجود می‌آید. این «عارضه جمعی» و ثمرات سیاسی، فرهنگی و فردی آن بهترین حامل تمنای انسان ایرانی و همزمان معضل اوست. ازینرو با پایین آوردن مجسمه ی پدر جبار قبلی حال تصویر پدر باشکوه و جبار جدید به ماه برده می شود و روابط مرید/مرادی و رهبر/امت بشکلی نو ادامه می یابد، به جای اینکه جای دیکتاتور قبلی را حال رابطه ی رهبر مدرن/ملت مدرن/شهروند مدرن بگیرد.

۲/ دوران « درک و لمس معضل خویش». بیمار در مسیر روانکاوی و در دیالوگ با « دیگری» خویش، با بحران و بیماری خویش، حال کم‌کم به معنا و راز بحران خویش پی می‌برد و حاضر می‌شود بهای بلوغ و سلامتی را بپردازد، از ترسهایش بگذرد و تن به نیازش به «دیگری»، به تمنای خویش دهد و وارد رابطه پارادکس با بیماری و بحران خویش شود و او را هر چه بیشتر به قدرت نوین خویش تبدیل کند. او با لمس معضل خویش سرانجام قادر به ایجاد روایتی نو و خلاقیتی نو از تمنایش می‌شود، قادر به پوست‌اندازی نو می‌شود.

این دوران چهل و اندی ساله در واقع «دوران لمس و درک معضل فرهنگی و فردی» ایرانیان بوده است. زیرا از یک طرف جامعه ما با لمس «حکومت دینی»، با لمس هر روزه «بازگشت به خویشتن» سنتی، پی برده است که این بازگشت به خویشتن ممکن نیست و یک دروغ فاجعه‌آمیز است. این بحران و معضل عمیق جامعه ما اکنون با خویش شکست هر چه بیشتر فرهنگ سنتی و علاقه به ایجاد یک جامعه مدرن و پاسخگویی مدرن به بحران های سیاسی، جنسی، جنسیتی، گیتی‌گرایانه و غیره را بوجود آورده است. اکنون تلاش برای پاسخگویی مدرن به این بحران هرچه بیشتر به یک «اجماع جمعی» در حال تبدیل شدن است.

از طرف دیگر جامعه ایران در چند دوره یک جمعیت چندمیلیونی از بهترین روشنفکران و اندیشمندان خویش را به خارج تبعید می‌کند و این جمعیت مجبور به لمس روزمره جهان مدرنی می‌شود که برای انسان ایرانی هم اغواگر و هم ترس‌برانگیز است. این جمعیت چندمیلیونی نیز در مسیر بحران مهاجرت خویش که از دو مرحله عبور می‌کند، کم‌کم از میان خویش قدرتهای نو و تلفیقی، تواناییهای نو در حال تولید است. در مرحله اول او از هراسهای سنتی خویش از مدرنیت می‌گذرد و قادر به ایجاد روابط نوین مدرن می‌گردد و جای خویش را در این جهان مدرن و فرهنگ نوین می‌یابد. در مرحله دوم و اساسی‌تر بحران مهاجر، او هر چه بیشتر پی می‌برد که نگاه و روایت حاکم بر مدرنیت مرتب بخشی از او، فرهنگ و هویت اولیه او را سرکوب می‌کند و او اکنون یک انسان بی‌ریشه و بدون خانه است. حال از درون این بحران جهان پسامدرن و چندصدایی هنرمند و اندیشمند مهاجر بروز می‌کند و خانه نوین او که بر آب است، اما زیبا و قوی است. او اکنون هر چه بیشتر قادر به تبدیل شدن به یک انسان دو ملیتی و هنرمند و اندیشمند پسامدرنی مثل جیمز جویس، ناباکوف، دریدا، ژولیا کریستوا، جودیت باتلر و غیره است.

۳/ دوران نهایی و مرحله «تولد فرزند زیبا، تمنای نو، قدرت نو و عبور از بحران». بیمار در این مرحله در واقع دست به یک پوست‌اندازی می‌کند و قادر می‌شود با لمس تمنای عمیق خویش، از طریق دیالوگ با خویش و بحران خویش، حال به جای افسردگی سابق به قدرت نوین «عشق‌ورزی» دست یابد و نارسیسم او به قدرت « خویشتن‌دوستی سالم همراه با قبول نیاز و علاقه به دیگری» تبدیل شود. به یک نارسیست خلاق و خندان و عاشق تبدیل شود.

امروزه نیز ما در مرحله گذار از مرحله لمس و درک بحران به مرحله پوست‌اندازی فردی و ملی هستیم. در مرحله گذار از بحران به دوران رنسانس ایران و تحول سیاسی و فرهنگی هستیم. علائم اولیه آن در قالب جنبش سبز و در واقع رنگارنگ، در قالب حضور چند نسل هنرمندان و روشنفکران درون کشور و یا هنرمندان و مهاجران تلفیقی و چندفرهنگی خارج از کشور نمایان است. علامت مهم دیگر آن شروع درک ضرورت دست‌یابی به یک «وحدت در کثرت مدرن» است. همان‌طور که هر چه بیشتر در جامعه و انسان ایرانی این شناخت در حال جا افتادن است که او نه می‌تواند مدرنیت را کپی و تقلید کند و نه می‌تواند بازگشت به خویشتن جدیدی کند بلکه تنها راه درک و پذیرش سمبولیک مفاهیم مدرن در فرهنگ و فردیت خویش و ایجاد مفاهیم تلفیقی و چندلایه و همیشه ناتمام است. موضوع رنسانس فردی و فرهنگی و ساختاری است. موضوع یک تحول چندجانبه و تلفیقی است.

موضوع دست‌یابی به سیستم سکولار و دموکرات در سیاست و ساختار حقوقی ایرانی همراه با تلفیق این ساختار مدرن با ویژگیهای فرهنگی و ساختاری ایران است،اما تلفیقی به شیوه مدرن. موضوع نه بومی کردن مدرنیت یا تقلید مدرنیت است بلکه ساختن و خلق «مدرنیت ایرانی» است که یک روایت ناتمام است. موضوع ایجاد «هویت ملی و رنگارنگ» نوین ایرانی است. موضوع ایجاد هویت فردی هر انسان ایرانی است که قادر می‌شود بر بستر هویت جنسی و جنسیتی و تنانه خویش، مفاهیم و تجارب مدرنش را با بستر و هویت فرهنگی خویش پیوند زند و حالتی خاص و نو از خویش، حالتی چندلایه و همیشه قادر به ایجاد تفاوتی نو ایجاد کند. موضوع ایجاد هزار حالت از «عاشقان زمینی، عارفان زمینی، خردمندان شاد ایرانی» است.

موضوع ایجاد جهان گیتیانه ایرانی و دست‌یابی به جهان شور و شر و خندان انسان و فرهنگ ایرانی است که در آن دیگربار سعادت دنیوی، بازیگوشی و رندی مدرن اهمیت اساسی می‌یابد و انسان ایرانی با قلبی گرم و مغزی سرد قادر به دست‌یابی بهتر به سعادت زمینی و خلاقیت خویش است. موضوع توانایی دست‌یابی به چالش و دیالوگ مدرن ایرانی بر بستر رواداری مدرن است تا در عین اینکه هر کس می‌تواند به شیوه خویش حدیث عشق بخواند، بتوان میان نگرشهای سیاسی، فکری و هنری، میان قدرتهای اقتصادی و منطقه‌ای چالش و رقابت ایجاد کرد و مرتب دید که کدام نظریه و نگرش بهتر از نگاه دیگران می‌تواند فرد و جامعه را به اوج بازی عشق و قدرت، به ساختن بهتر پل‌های شکسته و به قدرت نوین اقتصادی، علمی و هنری برساند. این تحول به معنای ایجاد حالت خردمندان شاد ایرانی و بازی و سیاست مدرن ایرانی، دولتمردان و سیاستمداران مدرن ایرانی است. حالاتی که همیشه ناتمام و قادر به تحول بنا به شرایط و امکانات است، زیرا یک «تیپ شخصیت» نیست بلکه یک سناریو و حالت است.

موضوع اساسی بنابراین ایجاد یک سناریو جدید و ساختار جدید است که در آن تحول فرد ایرانی، قانون ایرانی و تمنا و خلاقیت مدرن در پیوند تنگاتنگ درونی و ساختاری با یکدیگر است و هر سه قادر به تحول هستند. موضوع رشد و قدرت‌گیری هنرمندان و اندیشمندان مدرن و چندمتنی ایرانی است که می‌توانند اسطوره و بستر فرهنگی ایرانی را در زندگی روزمره و بازی عشق و قدرت روزمره ببینند، یا بالعکس، و آثاری بیافرینند که چندلایه است و هر متن آنها هم ما را با روایتی نو از رستم/سهراب، سیاوش /سودابه و غیره آشنا می‌کند و هم با مباحث عشق‌ و روابط نوین، معضلات نوین انسان شهری مدرن ایرانی در داخل و خارج از کشور. همانطور که جیمز جویس در کتاب «اولیسس» به پیوند اسطوره «اودیسه» با یک روز زندگی قهرمان داستان «بلوم» در شهر دوبلین دست می‌یابد.

یا اکنون این نسل نو و رنگارنگ می‌تواند توانایی «اندیشیدن» سیستماتیک، شبکه‌وار و یا غیر سیستماتیک و چند چشم اندازی رشد کند و انسان ایرانی یاد بگیرد هر پدیده را از چند جنبه ببیند و یا قادر به کار گروهی و تولید گروهی بهتر باشد. همانطور که این تحول به معنای توانایی سخن گفتن و اندیشیدن به دو یا چندزبان مدرن توسط این مهاجران مدرن ایرانی و روشنفکران و هنرمندان مدرن ایرانی است. آنگاه با چنین تحولی هنر ایرانی نیز هر چه بیشتر توانایی «جهانی شدن» می‌یابد.

این تحول و پوست‌اندازی نهایی یکایک ما، به درجات مختلف، و جامعه ی ما، همزمان به معنای شروع «نبرد و درگیری نهایی» نیز هست. زیرا همانطور که هر فیلمی در نهایت یک «فینال» دارد، همانطور نیز هر بحران فردی و جمعی به ویژه در لحظه پوست‌اندازی خویش دچار یک چالش و بحران عمیق می‌شود و جواب می خواهد. اینکه ایا تحول به شکل بالغانه صورت می گیرد و فالوس نمادین و رنسانس رخ می دهد. یا اینکه فرد و جامعه باز هم قادر به یادگیری از دوران کویر و بن بستش نیست و بنابراین تغییر مجبور است به حالت سرطانی و خطرناک، به حالت «فالوس قتال» رخ بدهد و این فاجعه ی کنونی باز هم تا تغییری خونین و بی ثمر مثل عراق و سوریه ادامه بیابد. یا اینکه جایش را به دور باطل و خطرناکتر بعدی بدهد که همان «جنگ برادرکُشی قومی» در راه است، اگر تحول دموکراتیک و سکولار ایرانی و رنسانس مشترک رخ ندهد.

باری موضوع کنونی یکایک ما و فرهنگ ما دست‌یابی به این پوست اندازی نهایی است. سرنوشت یکایک ما در واقع جزو جدایی ناپذیر این پروسه مشترک بوده است، همانطور که هرکدام جهان فردی و متفاوت خویش را داشته و داریم. هر کدام از ما هم این سه مرحله گذار را در عرصه‌های زندگی فردی و خصوصی تجربه کردیم و در بخشهایی در حال تجربه کردن هستیم، زیرا این پروسه هیچگاه کامل به پایان نمی‌رسد و همیشه پایان هر بحرانی به معنای شروع بحران در عرصه ای نوین نیز هست. زیرا زندگی و نگاه سالم و بالغ همیشه یک جایش می‌لنگد تا مرتب تحول یابد. از طرف دیگر یکایک ما جزوی از این پروسه مشترک بوده و هستیم. یکایک ما سعی می‌کند روایت خاص خویش از این پروسه مشترک و هویت مشترک را بیافریند و اینجاست که ما می توانیم هر چه بیشتر به یک «وحدت در کثرت نو و مدرن» و و سپس به یک جهان «کثرت در وحدت» چندصدایی و پسامدرن ایرانی دست یابیم.

جمع بندی!

اینکه چرا سرزمین موعود ما یک سرزمین موعود نمادین و هزار منظر است. یک ناـخانه ی قوی، دموکراتیک و همزمان هزار منظر و قادر به تحول است

پیش از چهل سال است که ما در حال گذار از درون کویر و فاجعه و برای رسیدن به سرزمین موعود نو هستیم، همانطور که قوم یهود در انجیل قدیم انجام داد. موضوع اما این است که اولا آنها توانستند در این مسیر سرانجام بالغ بشوند و به «قانون موسی و یهوه» تن بدهند و از بردگان سابق به قوم یهود نو و به «قوم برگزیده» تبدیل بشوند و هم این خطا را کردند که حال فقط یهودی برگزیده محسوب می شد و به این خاطر موسی به عنوان اخرین «مصری» حق ورود به سرزمین موعود را نداشت. موضوع ما نیز این است که حال از اکسودوس و خروج اجباری، از پرتاب شدن خودخواسته/ اجباری به خارج و به کویر چهل و اندی ساله ی اخیر، فقط وقتی عبور می کنیم که حال از یکسو یک صدا «تمنای مشترک» را فریاد بزنیم که ما رنسانس زمینی و دنیوی خویش را می خواهیم و این را در چهارچوب «دموکراسی و سکولاریسم و جدایی دین. و ایدئولوژی از دولت و حکومت» می خواهیم. همانطور که حال به عنوان نیروی مدرن می پذیریم که «هیچکدام از ما صاحب حقیقت نهایی نیست و یا بازگشت به بهشتی گمشده ممکن نیست» بلکه موضوع تولید مدرنیتی نو و بسان «وحدت در کثرتی ساختاری»، درونی و برونی است. اینکه ما بدور این «رنسانس زمینی و شاد و با چهارچوب دموکراسی و سکولاریسم» حال «وحدت در کثرت خویش» به سان «ایرانیان واحد و رنگارنگ» و در چهارچوب ایرانی واحد و رنگارنگ را بیافرینیم. وگرنه از بحران و دور باطل بیرون نمی اییم و بدور بعدی این دور باطل و فاجعه ی بدتر مبتلا می شویم که همان «برادرکُشی قومی» و یوگسلاوی شدن یا سوریه شدن ایران است.(نقاشیهای دیواری و سه گانه ی مارک شاگال از « خروچ قوم یهود، کویر و ده فرمان، رسیدن به سرزمین موعود». این نقاشی اول و بحران خروج است.)

تنها یک راه برای شکستن دور باطل و عبور از بن بست و کویر کنونی وجود دارد. اینکه ما با پذیرش تمناهای مدرنمان و بهای آن حا متون حذف شده مان را در احساس و رفتار فردی و جمعی بعهده بگیریم و اینگونه به ذایقه و ارتباطی نو با خویش و دیگری دست بیابیم. تا بدین وسیله «دور باطل را به تحول دورانی رنسانس و تفاوت أفرین» تبدیل بسازیم. اینکه ما سرنوشتمان را به عهده بگیریم و وفاداری خویش به سعادت دنیوی و همیشه ناتمام در چهارچوب دموکراسی و سکولاریسم و حکومت قانون مدرن را بپذیریم. حکومت قانون را در درون و برون بپذیریم و اینکه آزادی بدون قانون و مرز ممکن نیست، اینکه تمنامندی بدون قانون درونی و قبول کمبود ممکن نیست. (نقاشی دوم از مارک شاگال و انگاه که در کویر و عبوری چهل ساله قوم یهود از برده به قوم برگزیده تبدیل می شود و موسی ده فرمان را ارائه می دهد. چون موسی معروف به موسی شاخدار بود. ازینرو در نقاشی شاگال دارای شاخها و هاله هایی است)

در این صحنه ی نو هست که انگاه کویر و دور باطل به تحول دورانی و رنسانس تبدیل می شود و ساختارشکنی بزرگ و خندان شروع می شود. اینکه یکایک شما و ما وفاداری خویش به این اصول را بپذیریم و حال در این منظر نو و بسان بازیگران زمینی لم بدهیم و شروع به بیان روایات ترآژیک/کمیک خویش از این دوران گذار فردی و جمعی بکنیم. انگاه نه تنها ما به جهان رنسانس و هزارمنظرش می رسیم بلکه این شوق و خنده ی مشترک مثل ویروسی خندان و انقلابی به جان همه می افتد و ساختارها را می شکند و ما را به هم پیوندی شبکه وار و بینامتنی و تمنامند می دهد.

این دور باطل فردی و جمعی را بشکنید، سرنوشت خودتان را بپذیرید و یار من و نخستزادی دیگر از این نسل رنسانس و روایتی دیگر از آن بشوید و بگذاریم که اینگونه روایات خندان و شاد ما مثل طوفانی خندان و شاد این انسداد و استیصال همگانی را می شکند. زیرا می داند که چه می خواهد و چگونه بدست می اید. زیرا بهایش را پرداخته است و نسل رنسانس شده است. اینگونه است که ما از جوجه اردک زشت به قوی زیبا تبدیل شده ایم و به جای سیمرغ دروغین و ولی فقیه جدید حال به منظر هزار پرنده و روایت نوین نسل رنسانس و به سرزمین موعود جدیدمان وارد شده ایم. باری اینگونه به خویش و به زخمهایت بنگر و به دیگری و بگذار زخمهایت خندان و راوی بشود و با روایات من و دیگری پیوند بخورد و با خنده و طنز بزرگش این اصطبل اوژیاس را بشوید و نوزایی بکند. این راه تحول است. این «زمان منطقی تحول» و سه مرحله ی آن است آنطور که لکان می گوید. اول شکست می خوریم و از کویر عبور می کنیم. در کویر مجبور می شویم شروع به درک علل شکست و بحرانمان بکنیم و از بردگان به برگزیدگان و به نسل رنسانس تبدیل بشویم و حال در گام سوم اینگونه به هم پیوند می خوریم و ملتی نو و رنگارنگ می شویم که حال همه ساختارها را وادار به تحول می کند و انسدادها را می شکند. زیرا او دیسکورس نو و اسم دال آقای نو است. این سرنوشت مشترک ما است. پس روایت خندانت را به روایت من و دیگری پیوند بده و رنگی دیگر از این قدرت ایرانی مدرن و رنگارنگ بشو و بگذار انسداد بزرگ و همه جانبه را بشکنیم. تحول ساختارشکن در خیابانها و با هیاهو رخ نمی دهد بلکه با تاویل و ذایقه ی جدیدی رخ می دهد که حال همه ی ارزشها و روابط را تغییر می دهد. همانطور که در شکل منفیش در ابتدای انقلاب ایران رخ داد و یکدفعه و کم کم همه قیافه ها ریشو و روسری به سر و با شعار «روح منی خمینی/ بت شکنی خمینی» شد. جدال اصلی بر روی این «روح جمعی و هژمونی جمعی» است و این وظیفه ی خندان و ساختارشکن ما نسل رنسانس است.

اکنون ما باید این ذایقه ی نو و مدرن را بر صحنه حاکم بکنیم و همه انسدادهای سیاسی/اجتماعی و فردی و فرهنگی را بشکنیم، بدین وسیله که وفاداری خویش به أصول و ساختار مدرن و دموکراسی و سکولاریسم را اعلام می کنیم و از طرف دیگر حال تاویل مدرن و دنیوی خویش از مفاهیم مختلف و از تمنای خویش را مطرح می کنیم، چه بحث سکولاریسم یا فدرالیسم در میان باشد و یا چه بحث تاویل نو از عشق و اندیشه و نقادی و یا از پروتستانیسم مذهبی در میان باشد. ابتدا بایستی این أصول اولیه مدرنیت را بپذیری و وارد این صحنه ی نو بشوی وگرنه هم تمنا و سوالت را مسخ می کنی و هم محکوم هستی و محکوم می شویم که دور باطل کنونی را دنبال بکنیم که هفتاد هشت سال پیش هدایت در «بوف کور» بیان کرد، یا سپس هنرمندان دیگری چون بهرام بیضایی در «مرگ یزدگرد» بیان کردند و هشدار دادند ( بزودی نقدی بر پدیده ی «بهرام بیضایی» منتشر می کنم و اینکه چرا او یک پدر مهم نسل رنسانس است و همزمان چرا ما نباید به او قناعت بکنیم و باید جلوتر بکنیم. چیزی که او نیز می طلبد. زیرا هر پدری می خواهد که فرزندانش او را پشت سر بگذارند و جلوتر بروند.)

همانطور که تاریخ معاصر فردی و جمعی ما حکایت این «منطق و اتیک نهفته در زندگی و تحول» است و آنچه لکان «زمان منطقی تحول می گذارد.». اکنون زمان آن است که ما به «فالوس نمادین و به کستراسیون نمادین» تن بدهیم و نشان بدهیم که از دوران شکست و کویر یاد گرفته ایم و حق داریم که حال به «زیبایی نو و هزار منظر» و به شکوه نو و رنگارنگ در درون و برونمان و در قالب ایرانی واحد و رنگارنگ دست بیابیم. تا با هم و بسان نسلهای مختلف و در کنار یکدیگر و با قبول تمنای مشترک و تفاوتهایمان، بسان وحدت در کثرتی مدرن بتوانیم دوباره پلهای شکسته را آباد بسازیم و پوست اندازی نهایی گفتمان مدرن «دولت مدرن/ملت مدرن/فرد مدرن» را جایگزین گفتمان تمامیت خواه/خنزرپنزری «رهبر جبار/امت تابع یا خشمگین/ فرد خودمدار وسواسی یا هیستریک» بسازیم. زیرا تحول بزرگ همیشه تحول ساختاری است، چه تحول ساختاریی در درون فرد و فرهنگ که تغییر ذایقه ها و رشد تواناییهای مدرن چون توانایی دیدار «چهره با چهره» با یکدیگر و قبول قدرت و ضعفهای خویش و دیگری است و اینکه ما به یکدیگر در همه چیز محتاجیم. زیرا تمنای فرد تمنای دیگری است. همانطور که پرواز یک طرفه در عشق و اندیشه ممکن نیست. اینکه از رابطه ی نارسیستی و عشق/نفرتی «نگاه با نگاه» و اسارت در نگاهها و چشمها به رابطه ی بالغانه ی «چهره با چهره» دست بیابیم. همانطور که از طرف دیگر بایستی ساختارهای سیاسی و حقوقی مشابه و دموکراتیک و بیرونی بیافرینیم که امکان رشد هرچه بیشتر این وحدت در کثرت مدرن و این ایران واحد و رنگارنگ را بدور این چهار اصل ذیل فراهم می سازد. این سرنوشت مشترک ماست و آنچه من و شما بایستی در همه ساختارها وارد بکنیم و وادارشان بسازیم که شروع به تمنامندی بکنند و از انسدادشان و تکرار مکررات به تحول دورانی و چندنحوی دست بیابند. أصول مشترک و قانون مشترک یکایک ما نسل رنسانس اینها هستند و بدین وسیله ما قادر می شویم زمان منطقی تحول را به پایان برسانیم و از مسیر شکست و کویر سرانجام از جوجه اردک زشت به قوهای نو و زیبا و به هزار سیمرغ خندان و رند منظر رنسانس تبدیل بشوند. زیرا اگر شاهی هست پس باید حکومت شاهان و تاویلهای مختلف و جدال مداوم آنها بر بستر رواداری مشترک بر سر بهترین راه حل ها و تاویلها برای سوالات و معضلات فردی و جمعی باشد. همانطور که اگر خدایی هست پس بقول نیچه بایستی خدایان و دموکراسی خدایان باشد و اینکه هر مذهب و مومنی یا هر نگرش بپذیرد که راههای مختلف برای ارتباط با خدا و زندگی است و اینکه هر نگرشی هم در درونش و هم در بیرون باور به «وحدت در کثرت مدرن» و قبول حق حضور روایات دیگر دارد. زیرا هیچکس روایت نهایی و حقیقت نهایی را نمی تواند داشته باشد. زیرا او از دست رفته است تا بتوان حال مرتب بهشتهای فانی زمینی یا تاویلهای زمینی افرید که راههای نو می افرینند و همزمان همیشه یک جایشان می لنگد. (نقاشی سوم شاگال و سرزمین موعود و رسیدن به آن).

همانطور که در نمونه ی سرزمین یهودی شکست برخی از رویاهای موسی و مارک شاگال را می بینیم. زیرا در نمونه ی قوم یهود می بینی که چون سرزمین موعودشان فقط برای یهودی است، آنگاه به عنوان بزرگترین دموکراسی منطقه همزمان تبدیل به یک نسل کُشی فلسطینی ها و غصب مداوم زمینهای آنها و محو کردن آنها می شود. همانطور که فلسطینی ها گرفتار نبرد هیستریک و محکوم به شکست بسان قیام بردگان نیچه می شوند که فقط دیکتاتوری نو می خواهد. ازینرو سرزمین موعود بایستی سرزمینی نمادین و قابل تحول باشد و مرتب «وحدت در کثرتهای نو» و یا بعدا به «کثرت در وحدتی» چندصدایی و پسامدرنی تبدیل بشود.)

هر نبردی بر علیه دیکتاتوری بایستی قادر باشد بشخصه از نگاه سیاه/سفیدی عبور بکند که حافظ اصلی دیکتاتوری و ساختار اوست وگرنه محکوم به بازتولید دیکتاتوری به شکل نوین و بدتری است. اینکه مثل انقلاب ما دیکتاتوری شاهی به دیکتاتورز مذهبی و کین جویی مستضعفی تبدیل بشود. ازینرو عبور از دیکتاتوری تنها با تولید ذایقه و ساختاری دموکراتیک و تثلیثی و با رنسانسی نو ممکن است. زیرا بقول رولاند بارت «نمی توان در گلوگاه گرگ زیست و با زبان و کلام او سخن گفت و بخواهی گرگ را بکشی.» زیرا آنگاه فقط گرگی نو و دیکتاتوری نو بوجود می اوری. کافیست به سرنوشت جنبشهای براندازی چون مجاهدین و غیره نگریست تا این منطق هولناک را فهمید. یا وقتی به نگاه سیاه/سفیدی و هولناگ گفتمان «هفت ملت» بنگری و اینکه چگونه همین الان از قوم مظلوم ترک و کرد/ قوم ظالم فارس و بالعکس سخن می گویند، آنگاه بایستی برایتان معلوم باشد که چه سرنوشتی در انتظار یکایک ما و ایران است، اگر نسل رنسانس و یکایک ما به وظیفه و سرنوشتمان عمل نکنیم.

چهل و اندی سال تجربه ی بحران و جستجو و عبور از کویر برای این بود و هست که حال بتوانی قدرتمند وارد صحنه بشوی و «سرزمین موعود» را بیافرینی. اینکه هر خروج و اکسودوسی مثل قوم یهود بایستی به «سرزمین موعود» و وحدت در کثرتی نو بدور اسم دال و هویت نوینی مانند «دموکراسی خواهی برای ایران و صلح برای منطقه و جهان» منتهی بشود و شما «ملت واحد و رنگارنگ» در چهارچوب این «ایران واحد و رنگارنگ» بشوید، تا دوران کویر و «تریلوژی و زمان منطقی تحول» به پایان برسد و تولدی نو و رنسانسی نو ممکن بشود. تا شما به قدرت فرزانه یا ویرتوی نسل رنسانس تبدیل بشوید و فورتونا یا الهه ی نیکبختی برایتان شانس و موقعیتهای نو بیاورد. باری نشان بده که تو جزوی از نسلی هستی که حال در مسیر اکسودوس و خروج چهل ساله جرات و حق آن را دارد که وارد «سرزمین موعود» بشود. زیرا منظری از نسل رنسانس شده ایی. زیرا تنها نسل رنسانس قدرت مدرن و «ساختارشکنی» را صاحب است که هیچ ادم سنتی یا کین توز و نیمه مدرن قادر به دست یابی به او نیست. اینکه او می داند چرا بایستی همه ساختارهای مسدود داخلی یا خارجی را به چالش و گفتگو و تمنامندی وادارد تا اینگونه انسداد چهل ساله و ساختار سیاه/سفیدی را بشکند. اینکه او اغوا و میل و تمناهای نو وارد صحنه می کند و مثل دیگران بدنبال تولید جو پارانوییا و اضطرار نیست که تنها به دور باطل جدیدی می انجامد. اینکه او «وحدت در کثرتی ساختاری و درونی و برونی» را بدور این هویت و قدرت نو و جهان خندان و رند و بازیگرانه ی آنها می افریند و به هر رخداد و حادثه یا قشری می گوید، برای اینکه به خواستت دست بیابی، بایستی باز و چندنحوی و چندمسیری و مدرن بشوی. بایستی چالش و گفتگوی مدرن در خویش را رایج بکنی. بایستی وحدت در کثرت را حس و لمس بکنی و بیافرینی. زیرا دوران کویر به ما نشان داده است که چرا هر چیزی بهایی دارد و نمی توانی از دور باطل بگذری مگر اینکه تفاوتی نو و قدرتی نو از جهان هزار منظرر نسل رنسانس، نسل ما شده باشی. اینکه خروج و اکسودوس و عبور از کویر زمانی به سرزمین موعود و رنسانسی نو می رسد که در این مسیر مثل تصویر مارک شاگال از عبور قوم یهود در واقع به «هویت و قوانین نوین» و به وحدت در کثرتی نوین بدور یک «اسم دال محوری» مثل ده فرمان موسی دست یافته باشد و این اسم دال ما و ده فرمان ما چیست که یکایک ما را به هم پیوند می زند؟ او این چهار اصل پایه ایی هویت مدرن و رنگارنگ ما و گفتمان مدرن ما است و انچه سرزمین موعود و نمادین جدید ما یا سرزمین نسل رنسانس و هزار منظرش را می افریند. اینکه ما همه و با هر گرایش و ایده یا جنس و جنسیتی قبول داریم که:

۱/ ما همه خواهان نهادینه شدن نهایی گفتمان مدرن در فرهنگ و سیاست کشور خویش هستیم. گفتمان مدرنی که سه خصلت اصلیش حکومت دموکراسی بر اساس جدایی دین از دولت و حقوق شهروندی، اتنیک و حقوق فردی در چهارچوب قانون است. اینکه آزادی/برادری و عدالت اجتماعی و شهروندی رعایت بشود.

۲/ اینکه ما خواهان وحدت در کثرت مدرن و برابر میان همه نظرها و مسالک و گروهها بدور «قانون مدرن و شهروندی» و بر بستر دیالوگ و چالش مدرن هستیم. اینکه ما «ملت ایرانی واحد و رنگارنگ» هستیم.

۳/ اینکه ما این تحول مدرن و این شکوه و قدرت نو را در چهارچوب کشور ایران و مشترک کنونی می خواهیم. همانطور که از رنگارنگ بودن خویش بسان قدرتمان استفاده می کنیم و با جهان مدرن همینگونه در پی رابطه ایی مسالمت امیز و مدرن و صلح امیز هستیم.

۴/ اینکه حال بر این بستر مدرن و در این ساختار سیاسی و اجتماعی مدرن و دموکراتیک آنگاه چالش و دیالوگ احزاب و گروهها و نظرها صورت می گیرد تا جامعه و ساختارهایش مرتب تحول بیابند. زیرا تحول و پوست اندازی مدرن تنها از مسیر چالش و دیالوگ مدنی میان ملت و دولت و با ابزار مختلفش ممکن است. همانطور که در چنین ساختار مدرن و بالغانه ایی همه ی مفاهیم مدرن از دموکراسی تا دولت مدرن یا ملت مدرن و رنگارنگیش مرتب قابل تحول و تغییر هستند. مرتب باید از نو و بهتر و قویتر نوشته بشوند. زیرا اینجا هیچ چیز مقدس و نهایی نیست. زیرا هیچ حقیقت نهایی نیست و بنابراین هیچکس نمی تواند ولی فقیه یا دانای کل بشود و روابط مرید/مرادی یا سیاه/سفیدی ایجاد بکند. دیسکورس سیاه/سفید یا خیر/شری که به عنوان ساختار اصلی یا اسم دال اصلی گرهگاه و معضل اصلی دیکتاتوری و انسداد ساختارهای سیاسی و فرهنگی یا فردی کشور ما تاکنون بوده است. اینکه هر ساختار قوی بایستی مرتب خویش را بکمک چالش مدنی از نو بیافریند تا جلو برود و گرفتار انسدادهای نو نشود.

باری این «چهار فرمان» مدرن و خندان و قدرتمند و نوین ما نسل رنسانس و وحدت در کثرت ایرانیان مدرن است و این چهار فرمان و اسم دال «دموکراسی برای ایران و صلح برای منطقه و جهان» بایستی آن شور و تمنای مشترکی باشد که یکایک ما را بهم پیوند می دهد، تا حال آخرین گامها برای رسیدن به سرزمین موعود و رنسانس ایرانی را انجام بدهیم. زیرا لحظه ی وصال و رنسانس نزدیک است. اینکه چرا سرزمین موعود ما از جنس نوینی است. چون مرتب قادر است از نو و بهتر نوشته بشود و از وحدت در کثرت مدرن در مراحل بعدیش به «وحدت چندصدایی و پسامدرن» دست بیابد و باید بیابد. زیرا در زندگی توقف ممکن نیست. یا جلو می روی، با متون و قدرتهای دیگر پیوند می خوری و گسترش می یابی و یا عقب می روی و در خود فرو می روی و اضمحلال می یابی. اینکه اکنون نوبت ماست که نشان بدهیم «قوم و ملت برگزیده» برای تحولی قوی و مدرن هستیم. زیرا در این گذار چهل ساله صیقل خورده ایم، پُخته و آماده شده ایم. زیرا ما «نخستزادگان» نسل رنسانس و قوم برگزیده است که حال هرچه بیشتر در راه است و یکایک شما جزوی از آن هستید. بشرطی که تاریخ و سرنوشتتان را قبول بکنید و آن بشوید که هستید. یعنی منظری از تمنا و ضرورت مشترک یا از چهار فرمان نسل رنسانس بشوید. جزوی از وحدت در کثرت نو بشوید و پا به عرصه ی این قدرت و بازیگری نو بگذارید. زیرا زمان ما فرارسیده است. زیرا ما ضرورت لحظه و زمانه هستیم، ما نسل رنسانس و وحدت در کثرت هزار منظر و شاد و رند و ساختارشکن مان. همانطور که ما می دانیم که راه نوین و راهگشای ما نیاز به یکدیگر دارد و منظری هزار فلات است. یا پذیرفته ایم که در عین غرور به توانایی و تاویلهایمان، همزمان بپذیریم که هر منظر و نگاه ما چون سیگار لکان در عکس ذیل همیشه کمی خمیده و شکسته است. همیشه کمبودی در خویش دارد تا مرتب و از مسیر چالش و گفتگو تحول بیابد و چون لکان و سیگار خمیده اش هم ساختارشکن و هم رند و نظرباز باقی بماند و بداند که تمنایش تمنای دیگری و غیر است.

باری آن بشویم که هستیم، نسل رنسانس و هزار منظرش بشویم و اینگونه به هم پیوند تمنامند، شبکه وار و بینامتنی بخوریم و این شوق و ذایقه ی نو را با قدرت مدرن و خندانمان به همه ساختارها و دیسکورسها و رسانه ها انتقال بدهیم و وادارشان بکنیم که دوباره تمنامند و جاری و چندنحوی بشوند و انسدادشان را بشکنند. این راه ما است و این تحول بزرگ و ساختارشکن و با خنده رندانه و کارناوالی است. پس بشو آنچه که هستی و ضرورت شما و ما و دوران ما است. نسل رنسانس و هزارمنظرش بشویم.

پایان

پانویس: نقاشیها یا قالیهای دیواری « سه گانه» مارک شاگال نقاش معروف یهودی که «گذشته و حال و اینده» قوم یهود و ملت اسراییل را می خواهد به تصویر بکشد و در نهایت گذار هر قومی از بحران و بسوی تولدی نو را به تصویر می کشد. نقاشی اول راوی «خروج» قوم یهود از مصر و عبور از کویر و از خطاها و ترسهای فردی و قومی است. جایی که سرانجام ده فرمان موسی زاییده می شود و قوم اسراییل به عنوان قوم برگزیده اماده ی ورود به سرزمین موعود می شود. نقاشی دوم ورود به سرزمین موعود و همچنین اشاره به دوران مدرن و ایجاد دولت اسراییل است. در نقاشی سوم شاگال اینده ایی را ترسیم کرده است که او برای مردمش و جهانش آرزو می کند و آن شادی و رفاهی زمینی که هرچه بیشتر باید به او برسند. عکس پرجم اسراییل در کنار نقاشی نیز به این دلیل است که این قالیهای دیواری در پارلمان اسراییل آویزان هستند. همانطور که می توان گفت رویای نهایی مارک شاگال در عکس سوم برای اسراییل وقتی ممکن می شود که آنها هرچه بیشتر به دوستی و همزیستی با مردم فلسطین دست بیابند و به عنوان دو ملت برادر در کنار یکدیگر زندگی بکنند و ببینند که به هم احتیاج دارند تا «سرزمین موعود جدید و بهتری» را بیافرینند و پایان هولوکاست و یا هر گونه نسل کُشی را تحقق بخشند. زیرا بدون سعادت فلسطینیها همچنین اسراییایها نیز نمی تواند به سعادت و صلح نهایی برسند. همینطور که برعکس نیز به همینگونه است. اینکه هر سرزمین موعودی همیشه نکات ضعفی دارد، چون طرحی انسانی و زبانمند است تا بتواند مرتب تحول بیابد و سرزمین های موعود و وحدت در کثرتهای بهتری بیافریند.

ادبیات:
۱- lacan.Schriften 1. Die loggische Zeit und die vorweggenommene Gewissheitsbehauptung. S.231-251

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)