هیچ چیزی خطرناکتر از بحران و رنجی فردی یا جمعی نیست که بدرازا بکشد و جوابی نیابد. در چنین شرایطی در فرد یا در جمع حالت «دلرنجیدگی» و سراسیمگی خطرناکی بوجود می اید که با هر «دور باطل» نو شدیدتر می شود و می تواند باعث ضربات تراوماتیک جدید به خویش و به دیگری و یا به تحول مشترک بشود. زیرا این دلرنجیدگی چیزی جز یک «زخم نارسیسیک و چرکین» ناشی از «حرمان و حسرت» نیست و اینکه هرچه تلاش می کند به وصال و به آرزویش دست نمی یابد. پس گاه خویش و گاه دیگری را مقصر می داند و به خویش و دیگری نیش می زند و کین توزی می کند. یعنی مشکل انسان گرفتار در بحران در واقع گرفتاریش در «کین توزی» و در «دلرنجی خودشیفتگانه» ایی است که مثل «زخمی چرکین و خوره ایی» او را ذره ذره می خورد. یادتان می آید که چه کسی از این «خوره و زخم چرکین» در فرهنگ ما سخن گفته بود؟ راوی بوف کور هدایت.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول: راز تکرار و دور باطل از منظر روانکاوی فروید و لکان!

اگر به هستی در کل و به زندگی بشری به سان بخشی از آن بنگرید، آنگاه می بینید که در آنها همیشه تکراری هست. تکراری که باعث می شود شب به روز تبدیل بشود و روز به شب و ما از تولد و کودکی به جوانی و بزرگسالی و سپس به مرگ دست بیابیم. همانطور که از طرف دیگر از مسیر این «تکرار» و یا بقول نیچه از مسیر این «بازگشت جاودانه»، هستی در کلیتش و زندگی بشری که زبانمند است، مرتب تحولات و تفاوتهای نو می افریند و یا به مسیرهای مختلف و نو جاری می شود. اینگونه «تکرار و تفاوت» در واقع دو مفهوم همپیوند و بسان مراحل گذار به سوی یکدیگر هستند. اینکه زندگی تکرار می کند تا تفاوت بیافریند، آنطور که نیچه، کیرکه گارد، فروید و لکان به اشکال مختلف بیان کرده اند و یا می بینیم که دلوز در کتاب «تفاوت و تکرار» حتی گامی رادیکالتر در این زمینه برمی دارد و بیان می کند که در واقع «تفاوت است که مرتب تکرار می افریند» تا زندگی از مسیر تکرار به تفاوتها و راهها و بدنهای نو دست بیابد. یعنی اگر هراکلیت، فیلسوف معروف یونان باستان، می گفت که « در یک رودخانه فقط یک بار می شود شنا کرد.» اما فیلسوف دیگری و در مسیری که دلوز می پسندد، می گوید که «در رودخانه حتی یکبارهم نمی شود شنا کرد. زیرا همان لحظه که وارد آب می شویم، آب رودخانه در حال حرکت و تغییر است.». اینکه زندگی در واقع «بودنی است که مرتب شدنی می شود و شدنی است که مرتب بودنی می شود.». یا اینکه مثل نقاشی ذیل از اندی وارهول با موتیو «مریلین مونرو» می بینیم که چگونه تکرار به تفاوت و خلاقیت هنری نو دگردیسی می یابد.

در این معنا بایستی دید که این فیلسوفان و روانکاوان با نظرات مختلف و گاه کاملا متفاوت یا در اختلاف با یکدیگر، مثل اختلاف نظرات دلوز/گواتاری با لکان، در نهایت در بحث «تکرار» در کنار هم قرار می گیرند و در تقابل با نظریه ی دیگر مدرن از افلاطون تا هگل و سنتز هگلی قرار می گیرند. اینکه این فیلسوفان و روانکاوان همه از این حرکت می کنند که تنها از طریق «تکرار است که تفاوت افرینی ممکن است.» اینکه زندگی و هستی زبانمند بشری بشخصه تمنامند و عاشق پیشه یا در پی خواست قدرت و چندگانگی است. زندگی مرتب می خواهد به تکرار ابژه و محبوبی گمشده دست بیابد و در این مسیر مجبور می شود با قبول از دست رفتن محبوب گمشده و بهشت گمشده، حال قادر بشود به شیوه ی ایجاز و استعاره ی زبانی حالات دیگر و یا تاویلهای نوین از موضوع مورد تمنای خویش بیابد و بیافریند. همانطور که در این مسیر در خطر این قرار می گیرد که دچار «دور باطل و اجبار به تکرار» بشود، وقتی اسیر تصورات و لذتهای رانشی دهانی یا مقعدی و یا رانش مرگ خویش قرار می گیرد و نمی تواند انها را به اشکال نوین و نمادین و متفاوتی و با تاویلهای نو بیافریند. زیرا قادر به سخن و خلاقیت تمنامند و با قبول کمبودهای خویش و دیگری نیست. زیرا تمنامندی همان تاویل افرینی است. زیرا اگر رانش زندگی مثل غذاخوردن یا عشق بازی در پی ارضای نیاز و تکرار کامجویی است، آنگاه رانش مرگ در واقع شکاندن این تکرار و تولید حالات و فانتزیهای مختلف از غذاخوردن و عشق ورزی است. یا اگر رانش زندگی مثل رانش جنسی و رانش غذا خوردن است، آنگاه رانش مرگ به معنای حالت افراطی رانش زندگی چون پُرخوری و اعتیاد به سکس است. یکی بدون دیگری ممکن نیست. رانش زندگی به رانش مرگ احتیاج دارد تا گرفتار ماندن در حالت تعادل و راحتی کسالت اور نشود، تا اصل لذت به کمک رانش به تاویلها و کامجوییها و فضاهای نو دست بیابد. رانش مرگ به رانش زندگی احتیاج دارد، تا اسیر کامجویی هیچی و پوچی و شکاندن مرزها نشود، اسیر تمتع افراطی نشود و با رسیدن به کامجویی و حالتی نو حال به رانش زندگی و تولید تعادلی نو، ساختاری نو و بدنی نو دگردیسی بیابد و یا به او بازگردد. تا اینگونه هر دو وارد عرصه ی جدیدی بشوند و تا دور بعدی تحول و تکامل متقابل. ازینرو رانش مرگ و رانش زندگی در نگاه فروید رابطه ی دیالکتیکی با یکدیگر دارند و مرتب به یکدیگر تبدیل می شوند. در نگاه فروید و در آثاری چون «فراسوی اصل لذت» در نهایت رانش مرگ بدنبال دست یابی به «نیروانا و سکون» است و یا در برخی نظریاتش رانش مرگ در پیوند با مازوخیسم اولیه است که البته این نظریات فروید از طرف لکان به عنوان یک «گمانه زنی افراطی و خطا» کنار زده می شود. در واقع خود فروید نیز در ابتدای نوشتار «فراسوی اصل لذت» می گوید که انجه ارائه می دهد، از جهاتی «گمانه زنی و حدسیات است.».

در نگاه لکان رانش مرگ در پیوند با موضوع زبانمندی است و ازینرو تغییری مهم می یابد. اینکه رانش مرگ در واقع هم نابود کردن و هم افریدن است. در منظر نوین لکانی رابطه ی متقابل رانش مرگ و رانش زندگی حتی رادیکالتر و قویتر می شود. اینکه اگر رانش زندگی شور رانشی، تنانه و شور عشق ورزی و تکرار آن است، آنگاه رانش مرگ همان زبانمندی است، و بخاطر اینکه کلام قاتل شیی است، در واقع رانش مرگ محل قدرت تولید تاویلهای مختلف و خلاقیتهای مختلف از بازی عشق و قدرت است. همانطور که رانش مرگ بناچار خطر اسارت در نگاه تاویل و تمتعی تا حد مرگ و بسوی مرگ است. ازینرو سوژگی در نگاه لکان در واقع یک «هیچی» و پرفورمانس است و در واقع برای لکان سوژگی تبلور رانش مرگ و کلام در رانش زندگی است و اینکه اینگونه همه چیز را چندوجهی و تمنامند و یا چند مسیری بیافریند.

از این منظر است که برای لکان حرکت چرخشی «رانش یا طلب» و حرکت دورانی «تمنامندی یا دزیر» در حین تکرار مداوم زندگی به دو شکل متفاوت ذیل هستند. اینکه در چرخه ی زندگی رورمره ی ما در پی دستیابی به آرزوها و اهدافمان و بدور هیچی محوری و میانی می بینیم که حرکت دورانی تمنامندی به شکل خط قرمز پُررنگ نمایش شده است ( د برای دزیر یا تمنامندی) و مرتب تحول و تفاوت می یابد. اما حرکت چرخشی «طلب یا دماند» به حالت دور باطل بدور یک محوری هیچی و دچار سکون است که با خط نازک بنفش نشان داده شده است.برای مثال اگر فرهنگ و جامعه به شکل رانشی به ما فرمان می دهد، یا از ما طلب می کند که «اینگونه مرد یا اینگونه زن باشیم و یا عاشق باشیم» و به رسوم احترام بگذاریم، انگاه تمنامندی در هر چرخش خویش این طلب و فرمان عمومی را به خاطر میل دست یابی به معشوق و جهان خویش به حالتی نو و تکینه در می اورد و تاویلی متفاوت می بخشد و باید ببخشد. وگرنه این جامعه و مفاهیم عشقی یا جنسی و جنسیتی اش دچار انسداد و دور باطل می شوند. ازینرو ما در زبان عامیانه وقتی رفتار کسی برای دیگران عجیب و غریب و متفاوت می شود، می گوییم که حتما عاشق شده است. یا ازینرو نزد لکان «تمنامندی همان تاویل افرینی» است.

برای درک بهتر اهمیت مفهوم «تکرار »و ورود به بحث «دور باطل» بایستی به این نکته اشاره کرد که اصولا شکل گیری شخصیت یکایک ما در دوران کودکی از طریق تکراری رخ می دهد. زیرا اگر هویت به معنای «تفاوت» است، انگاه این تفاوت شخصیت در دوران کودکی در یکایک ما چگونه شکل می گیرد؟ بقول فروید این تفاوت شخصیتی و شکل گیری شخصیت ازین طریق شکل می گیرد که کودک یک «علامت منحصر بفرد.۱» از موضوع مورد عشق کودکانه اش، یعنی از پدر و مادرش را، در خویش جذب می کند و انگاه بدور این «علامت منحصر بفرد» حال شخصیت و حالات خویش را می افریند. فروید برای مثالی از آن از «سرفه کردن دورا.۲» می گوید که یک بیمار هیستریک از اوست و سرفه کردن پدرش را تکرار می کند. اگر ما در رفتار و حالات خویش نیز توجه بکنیم، می توانیم حالات مشترکی در خویش و در پدر یا مادرمان ببینیم که محور شخصیت ما را می سازند. یا می تواند به شکل برعکس و ضد آن باشد، وقتی در خویش نفرتی به این موضوعات عشق اولیه إحساس بکنیم. مثل وقتی که در اولین روابط عشقی، گاه ما دقیقا نقطه ی مقابل پدر یا مادرمان را انتخاب می کنیم. بی انکه بدانیم. در معنای فرویدی شخصیت کودک از طریق همخوانی با یک عشق اولیه و از طریق «علامت منحصر بفرد» رخ می دهد و اینگونه شخصیت انسان تبدیل به «وحدت در کثرتی.۳» می شود.

لکان اما بحث هویت و علامت منحصر بفرد فروید را جلوتر می برد و قویتر می کند. زیرا در نگاه او انچه ما از پدر یا مادر خویش برای تولید هویت متفاوت خویش و در دیسکورس خانوادگی خویش می گیریم، ـ تا بتوانیم هم جزوی از خانواده و هم متفاوت باشیم، زیرا هویت همان تفاوت است ـ، در واقع یک حالت مشترک نمادین است، مثل حالت خاصی از تمناورزی یا عشق ورزی. ازینرو «اسم خاص» ما در پیوند با این هویت و حالت متفاوت از تمنامندی است. اینکه مثلا ما از پدر یا مادر خویش «قدرتش در عشق ورزی یا مهربانی و یا خردمند بودن» را به عهده می گیریم و یا ضدش را ناآگاهانه در خویش جذب و هضم می کنیم و اینگونه هویت متفاوت خویش را می سازیم. یا مثلا می خواهیم دقیقا انچه را براورده سازیم که رویا و تمنای انها بوده است. مثل کودکی که إحساس می کند پدرومادر فقیرش می خواهند که او دکتر یا پولدار بشود و شخصیتش حول این تمنای محوری افریده می شود که اکنون نزد لکان اسم «علامت واحده.۴» را می گیرد. به این خاطر نیز هویت نزد لکان در واقع یک «کثرت در وحدت.۵» می شود. اینکه در هر دوری ما تفاوتی بدور «حالت تمنامندی خاص» خویش بوجود می اوریم و بدور «علامت واحده ی» خویش که در پیوند با دیسکورس خانوادگی و اسم خاص ما است.

یا همینجا تفاوت مهم « انطباق هویت نمادین با دیگری»، از طریق تمرین و ممارست و تولید تاویل متفاوت خویش از ایده ال مشترک، با «انطباق هویت خیالی» و تقلید کورکورانه از دیگری یا از مراد و ایده ال خویش نمایان و برجسته می شود. در حالت انطباق هویت نمادین که نزد فروید و لکان به آن «کمال مطلوب من، ایده ال من» می گویند، وقتی من یا شما از یک نفر و از یک ایده ال خوشمان می اید، سعی می کنیم رفتارها و حالاتی از او را بگیریم و با تمرین و ممارست به شیوه و استیل خاص خویش از این ایده ال و حالت دست بیابیم. اینکه اگر در دیگری جسارت را می پسندیم، حال سعی می کنیم به شیوه ی خویش جسور باشیم. یعنی ما ایده ال و هدفی برای ایگو و من خویش افریده ایم و تلاش می کنیم به آن دست بیابیم . اما در حالت «انطباق هویت خیالی» سعی می کنیم که تفاوت خویش را فراموش بکنیم و با تصویر ایده المان که همان «من ایده ال و نارسیستی» است، یکی باشیم و از او تقلید بکنیم، شبیه او بشویم. مثلا می خواهیم با پوشیدن لباس یا با ارایش مطابق هنرپیشه ی ایده المان شکل او بشویم. یا به حالت بدتر و خطرناکتر با مضحک تر بخواهیم به عنوان فرد یا یک ملت با پوشیدن لباس مدرن و گذاشتن کلاه بر سر یکروزه و یکدفعه مدرن بشویم. یا فردایش دوباره تفاوتهایمان را فراموش بکنیم و بخواهیم بازگشت به خویشتن بکنیم و سنتی یا مسلمان اصیل بشویم. امروز غرب زده و فردا غرب ستیز بشویم، به جای اینکه به مدرنیت متفاوت خویش به عنوان فرد یا جمع دست بیابیم و در قالب یک رنسانس و تحول دورانی و مارپیچی. اینکه مثل دکتر شریعتی بخواهیم که زن ایرانی به تصویر فاطمه ی خیالی و شکوهمند او بازگردد. تصویری که او اساسا به کمک مفاهیم غربی و مدرن و تلفیقش با گره حقارت شرقی افریده است. تا خیال بکند که «فاطمه فاطمه است.». اینکه گویی فاطمه و الگوی اصیلی هست که حال او کشفش کرده است و زنان بایستی مثل این الگو بشوند و نبیند که فاطمه ی او نیز یک تاویل اما بشدت خیالی و به حالت انطباق هویت خیالی و با نفی تفاوتها است. ازینرو نیز محکوم به تولید شکست و فاجعه و دور باطل است. زیرا بقول لکان اگر «زنی هست پس زنهای مختلف هستند» و نه یک الگو و متاروایت مطلق از زن و زنانگی. پس در واقع بایستی گفت که «فاطمه فاطمه نیست، تا بتوان فاطمه های نو و الگوهای مختلف و مدرن از زنانگی» و بنا به ضرورتهای زمانه توسط زنان مختلف افرید و به همراه آن طبیعتا از حالت مردانگی نیز تاویلهای نو افرید. زیرا تحول یکی بدون تحول دیگریی ممکن نیست. زیرا اینها دو قطب یک دیسکورس جنسیتی هستند و به هم وابسته اند.

از طرف دیگر چه برای فروید و چه برای لکان، میل به تکرار نزد انسان، در واقع ناشی ازین است که انسان موجودی عاشق پیشه و خراباتی و از سوی دیگر تمنامند است. بقول فروید در کتاب معروفش « فراسوی اصل لذت» در واقع اصل لذت در نهایت می خواهد به بی دردی و تعادل دست بیابد، اما انچه در ما اصل لذت و میل حفظ تعادل را کنار می زند و بدنبال ناکجاابادها و ناممکنها و یا ماجراجوییهای نو می گردد، در واقع «رانشهای» کودکی ما چون رانش دهانی یا مقعدی و یا رانشهای زندگی و مرگ ما، رانش عشق یا رانش خشم و غیره ما هستند. زیرا این رانشها که در واقع فقط «نمایندگان تصوراتی» از محرکات جنسی اولیه هستند، بدنبال دست یابی به لذتی قوی و شدید است که ما در کودکی در اغوش مادر و یا در دوران اولیه کودکی چشیده ایم. وقتی کودک در دوران نوزادی به حالت تنانه و با شدت حسی/ احساسی قوی لحظاتش یا شیرخوردن و نزدیکی با مادر را می چشد و بقول فروید در واقع هنوز یک «منحرف جنسی متحدالشکل» است. در این مراحل ابتدایی و رانشی، وقتی کودک پستان مادر را می مکد، گویی که با مادر یکی است و دهانش همان مادر و بقیه بدنش خودش هستند. «ردپاهای این خاطرات» قوی و تنانه در ما باعث می شود که رانش دهانی، مقعدی ما یا رانش زندگی ما مرتب بدنبال بازگشت به این وصال و لذت اولیه و عشق اولیه و ارضای آن بگردد. ازینرو بقول فروید « در هر یافتنی یک بازیافتنی است». اما رانش یا ما هیچگاه دیگر نمی توانیم این لذت و ابژه ی از دست رفته را کامل بدست بیاوریم و محکوم به تکراری باطل می شویم، اگر نتوانیم از مسیر تکرار رانشی حال به حالات نو از لمس عشق اولیه و یگانگی اولیه و کوتاه مدت دست بیابیم و همزمان از دست رفتن ابژه ی گمشده را بپذیریم که همان قبول کستراسیون نمادین است. وگرنه در حالت «دور باطل و ورانشی بدور ابژه ایی از دست رفته» گرفتار می مانیم. یعنی انگاه مثل کودکی می شویم که پستانک را به جای پستان مادر انقدر می مکد تا دهانش زخم بشود، اگر کم کم از پستانک عبور نکند. یا در بزرگسالی آنقدر سیگار می کشد یا تریاک می کشد تا به این «محبوب گمشده و مطلق» دست بیابد و هیچگاه دست نمی یابد و محکوم است در دور باطل «خماری و نئشگی» بزیید. تا وقتی که حاضر باشد که بپذیرد که این «محبوب گمشده» از دست رفته است و باید از دست برود تا حال بتواند به اشکال نو و زمینی از عشق و لذت و وصال دست بیابد که همیشه دارای جوانب تراژیک/کمدی یا زیبا و کسالت اوری نیز هستند و هیچگاه کامل و نهایی نیستند. اینکه حاضر به قبول کستراسیون باشد و اینگونه از «زخمهای خودشیفتگانه و نارسیستی» خویش، از «مثلث ادیپالی» و از گره ی ادیپ بهتر عبور بکند و بتواند به شیوه ی نو و فردی به عشق و قدرت خویش دست بیابد.

لکان این نظریه ی فرویدی را حتی کاملتر و رادیکال و نو می سازد. نزد لکان رانش دیگر در فراسوی امر لذت و در دور باطلش بدنبال دست یابی به لذتی کودکانه و ابژه ایی از دست رفته نیست بلکه او بدنبال دست یابی به «دینگ» یا به «چیز مطلق، محبوب مطلق» و بدنبال تمتع محض و بی مرز و ناممکن است. «دینگ یا چیز» برای لکان همان ناممکنی دست یابی به وحدت وجود با خویش و با دیگری و ناممکنی دست یابی به جسم خویش یا به جسم دیگری است. زیرا انسان بواسطه ی زبان از ابتدا موجودی منقسم و دوپاره است و باید با خودش نیز گفتگو بکند و خودش را تاویل بکند تا کمی بشناسد. ما بواسطه ی زبان و خودآگاهی حتی با خودمان یکی نیستیم، چه برسد با دیگران و غیر. همانطور که برای لکان متاخر هر تحول اصیل فردی و روانکاوی یا جمعی در واقع از مسیر عبور از دور باطل رانشی به «تحولی دورانی و چندنحوی» می گذرد. زیرا اگر فرد افسرده یا وسواسی اسیر تمتعی رانشی و اسیر سوالاتی از خویش است و تمنامندیش دچار یاس و انسداد شده است، آنگاه بلوغ به معنای شکاندن این انسداد و چندنحوی شدن شور رانشی و اولیه است. اینکه افسردگی به قدرت افریدن تاویلهای نو از عشق رندانه و قابل تحول تبدیل بشود. تاویلهایی که بشخصه تمنامند و چندوجهی هستند. زیر انسان بخاطر «زبانمندی» جهانش از کودکی مجبور است «منقسم و دوپاره» باشد. اینکه او نمی تواند به هیچ وجه به حس یگانگی اولیه با مادر در دوران جنینی و یا در ماههای اول را دوباره دست بیابد، چون از همان لحظه ی اول تولد که نوزاد فریادی می زند، فریادش در چهارچوب زبان است و حداقل دارای دو معنا یا چندمعناست و بخشا هم معمایی برای پدر و مادر می ماند که او چه می خواهد. در این معنای نو حال «رانش» برای لکان یک رمز زبانی و یک دستور زبان.۶ است که در پی دستیابی به «طلب غیر» است و انچه دیگری می طلبد. اینکه اگر رانش دهانی برای فروید میل دست یابی به ابژه ی گمشده یا پستان مادر بود و ناممکنی این دست یابی را در دوری باطل تکرار می کند، اکنون نزد لکان رانش دهانی در واقع موضوعش «عشق وحدت وجودی با مادر» است. اینکه می خواهد مادر یا دیگری و معشوق را کامل برای خودش داشته باشد و با او یکی بشود و چون این غیر ممکن است، محکوم به دور باطل خراباتی می شود و یا محکوم به رابطه ی عشق/نفرتی می شود. تاریخ عارف خراباتی ما و بحران عشق ایرانی که عمدتا گرفتار حالات سیاه/سفیدی و عشق/نفرتی است، بخوبی درستی این نظرات پایه ایی فروید و بویژه لکان را نشان می دهد. برای لکان دور باطل رانشی در واقع یک «سوژه ی بی کله» است که حال باید سوژه یا جامعه با قبول تمنا و کامجویی نهفته در حرکت رانشی خویش این دور باطل را به حرکت دورانی «سوژه ی تمنامند و نمادین» و قادر به تولید تاویلهای نو و متفاوت و چندوجهی تبدیل بسازد. اینکه این سوژه ی نفسانی و منقسم و رند با اصطلاحی از نیچه «با قلبی گرم و مغزی سرد» به وصالهای زمینی و همیشه ناتمامی دست بیابد که خوشبختانه یکجایی از انها همیشه می لنگد تا بازی تمنامندی و تاویل افرینی از حرکت بازنایستد.

یا به حالت خراباتی و دور باطل در «زخم خوردن » یک مازوخیست بیمارگونه بنگرید که مرتب شلاق و زخم بیشتری از معشوق و اربابش می طلبد. یا به خود «تیغ زدن» یک بیمار مبتلا به اختلال شخصیتی «بوردرلاین یا فرامرزی» مثل عکس بالا بنگرید که مرتب خطوط زخم بیشتری با کارد بر تن و بدن و پشت خویش وارد می کند. علت این زخم طلبی مازوخیستی و یا تیغ زنی فرامرزی چیست؟ اینکه از زخم لذت می برد؟نه.این باور غلط است که مازوخیست از زخم لذت می برد و یا فرد بوردرلاین می خواهد خویش را مجازات بکند، موضوع میل دست یابی به یک «لذت گمشده و محبوب گمشده» و به حالت لذتی دردآور است، همانطور که برای مثال فروید در بحث مازوخیست در مقاله اش به نام « مشکل اقتصادی مازوخیست» نشان می دهد. اینکه او لذتی درداور می جوید که یادگار و ردپای لذت و ابژه ایی گمشده و مربوط به دوران کودکی است. می خواهد لذتی ناممکن را تکرار بکند. از منظر لکان اما معضل مازوخیست یا بیمار بوردرلاین بهتر معلوم می شود. اینکه انها در پی دست یابی به تمتع و ژوییسانسی ناممکن هستند. اینکه بیمار مازوخیست می خواهد با درد کشیدن و قربانی کردن خویش بگوید که ببینید که او چقدر بزرگ و قوی و کامل است و دردی را برای خدا و اربابش می کشد که هیچکس نمی تواند بکشد، حتی ارباب و خدایش. اینکه مازوخیست بدنبال دیدن ترس دیگری و غیر است ( در این باب به مقدمه ی ترجمه ی من از نوشتار لکان «کانت با ساد» مراجعه بکنید و به خود ترجمه. همانطور که مازوخیست سالم هم هست. وقتی او و طرف مقابلش رابطه را مختارانه بخواهند و همزمان از صدمه زدن جدی به یکدیگر خودداری بکنند.). همانطور که بیمار دچار اختلال شخصیتی «بوردرلاین یا فرامرزی» می خواهد با تیغ زدن به تن خویش اصولا دوباره «چیزی إحساس بکند» و بگذارد تمنا و هیجانی از درونش بروز بکند که نمی تواند درک و لمسش بکند و در خویش او را بپذیرد و نمادین بسازد. زیرا اغلب در کنار خویش قرار دارد و دچار گسستگی شخصیتی می شود.

در این معناست که می بینیم هر وقت فرد یا قوم و فرهنگی به دوری باطل دچار می شود، در واقع گرفتار تمتع و لذت درداوری رانشی بدنبال یک ابژه ی گمشده یا محبوب گمشده ایی است، گرفتار یک مثلث ادیپالی و دوسودایی یا چندسودایی است و نمی تواند با قبول از دست رفتن این ابژه ی گمشده حال قادر به تولید حالات نو و مدرن از آنچه باشد که تمنا می کند و یا می جوید. برای مثال کافیست که به تاریخ معاصر ما و دیدارش با قدرت استعماری مدرن از زمان مشروطه تا کنون بنگریم. اینکه از مسیر این دیدار «تراوماتیک و درداور» جامعه و فرهنگی پی می برد که هزارسال در خواب بوده است و حال می خواهد دوباره به «قدرت و شکوه گذشته» دست بیابد، به انچه از دست داده است، اما اینکار را به حالت رانشی و «دور باطل» می کند. یعنی به جای اینکه بخواهد با قبول میل خویش به شکوه و قدرت نو، با قبول تمناهای مدرن خویش و با دیدن کمبودها و فقدانهای خویش، حال ساختار و دیسکورس مدرن را در خویش هضم و جذب ترمیزی بکند و اینگونه «ایرانی نو، واحد و رنگارنگ» و به سان «وحدت در کثرتی مدرن و در چهارچوب دموکراتیک بسازد، چکار می کند؟ اینکه حتی قانون اساسی مشروطه و اولین تجربه ی قانون مدرن را پس می زند و ابتدا می خواهد بازگشت به خویشتن ایرانی و ناسیونالیستی بکن. به سراغ کوروش و داریوش می رود و از سمت دیگر می خواهد با تقلید مدرنیت یکدفعه مدرن بشود و بناچار مدرنیزاسیونی بحران زا چون دوران پهلوی می افریند. یا بعد دور دوم خطا شروع می شود و اینکه این دفعه می خواهد «بازگشت به خویشتن مذهبی» بکند و به اصل و قدرت مذهبیش بازگردد. به جای انکه ببیند که آن ابژه ی گمشده همیشه از دست رفته است و انچه هویت جدید خویش می نامد و بازگشت خویش می نامد، چیزی جز ملغمه ایی از تفکرات مدرن با حقارتهای سنتی و با کین توزی سنتی بیش نیست و بناچار مجبور است به چاه بدتری بیافتد. زیرا تنها راه رو به جلو و به سوی رنسانس و نوزایی مدرن و به سان «وحدت در کثرتی مدرن» همراه با دموکراسی و سکولاریسم و پروتستانسیم مذهبی است. یا اکنون جامعه و فرهنگ ما که در استانه ی یک تحول بزرگ وجود دارد، زیرا دروغ و فاجعه ی این بازگشت به خویشتنها هرچه بیشتر نمایان شده است، آنگاه از طرف دیگر در خطر ان است که حال گرفتار بخش سوم و هنوز مدرن نشده ی فرهنگ ایرانی بشود، یعنی گرفتار بخش قومی و جنگهای قومی و سیاه/سفیدی بشود، بجای اینکه از تاریخ گذشته اش و از خطاهایش یاد بگیرد و رو به جلو بیاندیشد و با هم و در کنار هم «ایرانی واحد و رنگارنگ و مدرن» بیافریند. زیرا هویت مشترک ایرانی از سه بخش «هویت ایرانی، هویت مذهبی و هویت اقوامش» تشکیل می شود و برای تولید هویت مدرن ایرانی و عبور از بحران هویت ایرانی هر سه ی این بخشها بایستی تن به قبول «کستراسیون نمادین و قبول تمناها و کمبودهای خویش و دیگری» بدهند و حاضر به پذیرش وحدت در کثرت مدرن، ساختاری، درونی و برونی و در چهارچوب دموکراسی، سکولاریسم و تقسیم قدرت مدرن باشند.

ازینرو ما به عنوان نسل رنسانس باید این دور باطل فردی و جمعی را ببینیم و نگذاریم که بار دیگر از چاه کنونی به چاه ویل جنگ قومی و تکرار دور باطل دست یابیم بلکه دور باطل را با قبول تمناها و کمبودهای خویش و دیگری، با قبول مبانی مدرنیت در فرهنگ و در ساختارهای سیاسی/اجتماعی/فرهنگی/ قومی و فردی خویش به این سو سوق بدهیم که سرانجام رنسانس نو رخ بدهد و آفرینشی نو. ازینرو لازم است که یکایک شما علاقه مندان به این تحول مدرن ایرانی هرچه بیشتر به نسل رنسانس تبدیل بشوید و بشارت دهنده ی این «وحدت در کثرت نو» بشوید و منظری به سوی این جهان نو و زمینی ما نسل رنسانس بگشایید. منظر و گشایشی به سرزمین رنسانس و نمادین ما ایرانیان، که برای مثال کتابهای من و این کتابچه و لینک ذیل به نام «سیستمی نو، قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانیان» از نخسترادگان و راهگشایان بسوی آن است. اکنون زمان آن است که شما آن بشوید که هستید، اینکه نسل رنسانس بشوید و دور باطل کنونی را به تحول دورانی تبدیل بکنید. وگرنه تکرار حماقت حال و گذشتگان خواهید بود و تکرار دور باطل کور شدن فردی و جمعی خواهید بود. تکرار بن بستی که هدایت در «بوف کور» صادقانه و به شکل هنری ترسیمش کرد و حاضر شد که با بن بست فردی و جمعی دیدار هولناک را انجام بدهد و مجبور بود بدین خاطر بمیرد. زیرا نه شرایط انزمان برای این قدرت نو فراهم بود و نه او می دانست که چگونه گامهای نهایی بسوی منظر
رنسانس را بردارد و هرچه بیشتر یک ایرانی مدرن چندلایه و یا یک مهاجر چندفرهنگی بشود. یا نمونه ی دیگر این جسارت رویارویی با بن بست فردی و جمعی فروغ بزرگ بود و چه عجب که او نیز محکوم به مرگی بظاهر تضادفی بود. باشد که ما به این دور باطل پایان دهیم و نشان بدهیم که فرزندان برحق این گذشتگان جسور و تاریخ معاصر خویش هستیم و انانی که اکنون خویش را بحق نسل پساهدایتی یا پسافروغی و یا نسل رنسانس می نامند. زیرا در جایی قرار دارند که این فرهنگ و زبان یاید پا به آنجا بگذارد تا دور باطلش به رنسانس دورانی تبدیل بشود.

http://www2.asar.name/books/systemi.pdf

جستار دوم: رابطه ی متقابل و دیسکورسیو دور باطل و زخمهای چرکین فردی و جمعی

یا چرا در زخمهای چرکین و «دور باطل» ما منطقی هولناک حضور دارد که باید جرات دید با او را داشته باشی تا به رنسانس فردی یا جمعی دست بیابی!

اینکه اگر می خواهی از دور باطل کنونی و چهل و اندی ساله ی اخیر رها بشوی، پس تن به منطق دور باطلت بده! پس بشو آنچه که هستی و باید باشی: نسل رنسانس!

هیچ چیزی خطرناکتر از بحران و رنجی فردی یا جمعی نیست که بدرازا بکشد و جوابی نیابد. در چنین شرایطی در فرد یا در جمع حالت «دلرنجیدگی» و سراسیمگی خطرناکی بوجود می اید که با هر «دور باطل» نو شدیدتر می شود و می تواند باعث ضربات تراوماتیک جدید به خویش و به دیگری و یا به تحول مشترک بشود. زیرا این دلرنجیدگی چیزی جز یک «زخم نارسیسیک و چرکین» ناشی از «حرمان و حسرت» نیست و اینکه هرچه تلاش می کند به وصال و به آرزویش دست نمی یابد. پس گاه خویش و گاه دیگری را مقصر می داند و به خویش و دیگری نیش می زند و کین توزی می کند. یعنی مشکل انسان گرفتار در بحران در واقع گرفتاریش در «کین توزی» و در «دلرنجی خودشیفتگانه» است که مثل «زخمی چرکین و خوره ایی» او را می خورد. همانطور که این زخم چرکین ناشی از گرفتاری در یک مثلث ادیپالی و با حالات دوسودایی یا عشق و نفرتی آ« است. یادتان می اید که چه کسی از این «خوره و زخم چرکین» سخن گفته بود؟ راوی بوف کور. و چه کسی از ابتدای بوف کور و تا انتهای بوف کور اسیر این مثلث ادیپالی و تکرار باطلش از راوی به پیرمرد خنزرپنزری است.؟ راوی بوف کور. دقیقا عدم جرات و توانایی رویارویی با این حقیقت هولناک و دور باطل ما بود که باعث شده است این فاجعه تا کنون ادامه بیابد. همانطور که ناتوانی از رویایی با ساختار و حقیقت محوری کتاب بوف کور باعث شد که اکثر نقدهای بوف کور بشخصه کور بشوند یا مثل «کوری عصاکش کور دیگر» باشند و در نهایت با تمامی ادعاهایشان چیزی جز یک پیرمرد حنزرپنرری مضحک با خنده ایی خشک نباشند که از یک «میان تهی» و یا از یک تمنامندی مسدودشده و کورشده نشات می گیرند. همانطور که در بحش اول نقد محوریم بر بوف کور به نام «روانکاوی مدرن/پسامدرنی بوف کور و گفتمان حول بوف کور» در سالهای ۲۰۰۴/۲۰۰۵ نشان دادم و از آن ببعد در نقدهای فراوان و از جمله بر نقد بشدت خطای «اجودانی» بر بوف کور مطرح کردم و یا بزودی در نقدی بر دو نقد روانکاوانه از همکاران محترم رضا کاظم زاده و محمد صنعتی مطرح می کنم و اینکه بهای جرات نداشتن در دیدار با تمنامندی فردی و جمعی و بن بستش چیست. همان که در بوف کور و در تاریخ معاصر و یکایک ما می بینیم. اینکه این ادیپ و این بوف و خاطره ی جمعی کور باشد و مرتب کور و محکوم به دور باطل بشود. چون حاضر به دیدن کمبود و تمناهای خویش و دیگری و حاضر به پرداخت بهای بلوغ و مدرنیت نیست و چون می خواهد عقده ی حقارتش و زخمهای چرکینش را اینگونه برطرف بکند که خیال بکند «خیلی می بیند و خیلی زرنگ یا دانای کل است.» یا فردا دنبال دشمن جدیدی و «شاه کُشی جدیدی» می افتد.

کتاب بوف کور با این جمله شروع می شود و تمامی بوف کور بیان بُن بست این خوره و زخم و اجبار به تکرارش از طریق تبدیل شدن راوی به پیرمرد خنزرپنزری و بوسیله ی قتل زنانگی یا لکاته و یا قتل جسم خویش و دگراندیشگی است. ایا تاریخ صد ساله ی اخیر ما و تکرار دور باطلش چیزی جز این بوده است؟ ایا خطر بعدی و جنگ قومی در راه چیزی جز شکل سوم و نهایی این دور باطل و فاجعه بار است و اینکه ما از او یاد نمی گیریم و از منطق قوی و بنیادینش که بر تن و جان و زخمهایمان حک شده است و حک می شود. (در این باب به این نقد من بنام «تکرار فانتسم بوف کور در گفتمان مام وطن و هفت ملت بنگرید).

بنابراین راه عبور از این «زخم خوردگی» فردی و جمعی و از این دلرنجی و کین توزی و سراسیمگی فردی و جمعی این نیست که بدنبال دشمن جدیدی بگردیم و دور باطل را تکرار بکنیم و یا چون انسان وسواسی و مایوس بگوییم که تمنا و ارزویمان محال است و ما محکوم به بدبختی هستیم. زیر انگاه باز محکوم به دور باطلی. زیرا زندگی یک دور باطل را انقدر تکرار می کند تا یا بمیری و یا به تحول نو و به سوژگی نو و یا به رنسانسی نو دست بیابی. این قانون و منطق نهفته در زندگی و در تحول بشری است. یا راه عبور از این دور باطل و «سیزیف وار» این نیست که مثل البر کامو بخواهیم به شکل قهرمانانه این پوچی و فاجعه را بدوش بکشیم و بخواهیم با کلک کامویی « با آبسورد شدن بر ابسوردی و پوچی زندگی یا دور باطلمان» چیره بشویم. چون زندگی سکون نمی شناسد و یا بدتر می شود یا بهتر می شود و همانطور که بدتر و بهترشدنش نیز چندنحوی یا هزارگانه است. اینکه سیزیف کامو مرتب باید سنگهای بزرگتری را بدوش بکشد اگر نتواند سرانجام به حماقت قهرمانانه ی خویش پی ببرد و اینگونه اصولا از ابتدا با رندی و تمنامندی به جای شترشدن و سواری دادن، حال با حالتهای مختلف سنگ و وظیفه اش را بدوش بکشد و گاه بر سنگ سوار بشود و یا سنگ و مانع را به تخته پرشی تبدیل بکند و گاه به دوش دیگران بگذارد و یا سنگ را وادار بکند که با سنگینی خویش و حماقتش روبرو بشود. زیرا این یک سنگ زبانمند است و تاویلی قابل تحول است.

ابتدا اما وقتی این «منطق بزرگ و هولناک» نهفته در «زخمهای خوره وار» فردی و جمعی را دیدی و آنچه او می گوید، ابتدا وقتی حاضر شدی بپذیری که تنها راه عبور از این دور باطل دقیقا این است که از کین توزی هیستریک و یا یاس وسواسی بگذری و تن به قبول «قانون تمنامندی» بدهی و اینکه بایستی به «وحدت در کثرتی» نو و درونی و برونی و حول محور دموکراسی دست بیابی، آنگاه می توانی حال از «دور باطل» در هر دور جدید به سوژگی و تفاوتی نو و به رنسانسی نو دست بیابی. زیرا راز شکاندن انسداد و دور باطل این است که با قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری»، با قبول ضرورت نهفته در بحران و دور باطلت بتوانی از دور باطل به «تحول دورانی» یا مارپیچی دست بیابی و به رنسانس یا به نوزایی نو دست بیابی. اینکه از دور باطل به حرکت دورانی و رند و نظرباز تحول بیابی. زیرا دور باطل و رانشی بقول لکان چیزی جز یک «سوژه ی بی کله» نیست. اینکه دوباره کله ات را سرجایش بگذاری و کرگدن وار حرکت نکنی.

اینکه بتوانی بنشینی و مکث بکنی و به زخمهای بر تن و روح خویش و دیگری بنگری و ضرورت و منطق بزرگ نهفته در او و در زندگی را ببینی. یعنی بتوانی بچشی که چرا زندگی دارای منطق و قانونی بزرگ است که هیچکس به آن نمی تواند کلک بزند و هر کس جواب کارش را می گیرد و نامه اش به دستش می رسد. ابتدا وقتی این «اتیک و منطق بزرگ» در هستی و دور باطلت را دیدی، می توانی دوباره به زمین و زندگی و به خودت تکیه بکنی، از دردها و ارزوهایت سخن بگویی و از تجاربت در این مسیر چهل و اندی سال اخیر و در هر سنی که هستی، تا بگذاری که دردها و ارزوهایت و. ماجراجوییهایت از خوره و زخم چرکین تبدیل به روایتی با حالات مختلف تراژیک/کمدی یا پاردویک و کارناوالی بشوند و اینگونه با زخمها و دردهای دیگری و دیگران و روایات انها پیوند بخورند و به روایات مشترک از دوران گذار مشترک از دردها و رنجها تبدیل بشوند. زیرا در چنین صحنه و سناریویی نوین و تودرتو است که انگاه تحول بزرگ و تغییر دیسکورسها رخ می دهد. زیرا تو دیگر دیسکورس هولناک «زخم چرکین و خوره وار» را تکرار نمی کنی، بلکه راوی دوران گذارت از هفت خوانی هستی و در پیوند بینامتنی و شبکه وار با دیگر راویان پرشور این نسل رنسانس. اینگونه است که انگاه نگاهت به خویش و به دیگری مهربان می شود و با یکدیگر به سان «وحدت در کثرتی نو»، به سان ایرانی واحد و رنگارنگ با هم گره و پیوند می خورید و می خوریم و اینگونه شور و قدرت نوینی را راه می اندازید که حال در همه ساختارها انسدادها و کین توزیها را می شکند و راه را برای تولید روایات نو و ساختارهای نو و مدرن و تولید وحدت در کثرتی نو باز می کند.

کلید و راه حل هر بحران در خود آن بحران نهفته است. بشرطی که او را بپذیری و منطقش را، منطق زندگی خودت و دورانت را بفهمی و بپذیری و ازینرو حال منطق زندگی و هستی را بفهمی و اینکه تا دور باطل به تحولی دورانی و چندنحوی و به رنسانسی تبدیل نشود، آنگاه دور باطل مجبور به تکرار است. این شناخت بزرگ راه نجات تو و من است و انجا که حال ما به هم پیوند می خوریم و داستان در داستان و هزارویکشب نوینی می شویم و یا «سفرهای ادیسه های ایرانی» می شویم.

اینکه این بار به جای «منطق الطیر» هولناک ایرانی که در آن هزار مرغ ابتدا به سی مرع تقلیل می یابند و بقیه تلف می شوند و انگاه سی مرغ به یک سیمرغ طلایی دروغین و به ولی فقیه دروغین نو تحول می یابند و بناچار دور باطل جدیدی می افرینند، حال من و تو با قبول دردها و دوران گذارمان، با قبول ضرورت و سرنوشتمان، شروع به افریدن روایات خویش می کنیم و در دیگری و دیگران راویان و همبازبان دیگر نسل رنسانس را می بینیم و اینگونه به هم پیوند می خوریم. اینکه حال منطق الطیر ما اینگونه می شود که هزار پرنده به هزار منظر و فلات این سرزمین نوین نسل رنسانس و ایرانی واحد و رنگارنگ و مدرن تبدیل می شوند. این راه نجات است و ابتدا وقتی تو و من هرچه بیشتر این پیوند بینامتنی و پُرشور و رنگارنگ در وحدتی زمینی و مشترک و نمادین را یافتیم، آنگاه انسدادها می شکند، سیل بزرگ تمنامندی فردی و جمعی راه می افتد و با خنده و شادی این اصطبل اوژیاس را پاک می کند و ساختاری نو و باز و چندنحوی می افریند بی انکه نیازی به خونریزی و یا کین توزی داشته باشد. مگر اینکه بخواهد از خویش در برابر خشم کور رقیب دفاع بکند.

زیرا تحول بزرگ به معنای تحول دیسکورسها و به معنای عبور از دور باطل به «تحول دورانی و تفاوت افرین» است. زیرا زندگی تکرار می کند تا تفاوت بیافریند و انسدادها را بشکند، تا دوباره بازی عشق و قدرت رندانه و خندان و با شرارت و نمایشگری رندانه راه بیافتد. بی انکه کسی به قتل برسد یا نیازی به کین توزی باشد. زیرا زندگی بشخصه تمنامند است و می خواهد مرتب از نو نوشته بشود و تا به رنسانس و کامجویی نوینش دست نیابد، دور باطل را تکرار می کند. زیرا زندگی به روضه ی شک دار باور ندارد و همیشه بیشتر و بیشتر می خواهد، پس یا تو را و مرا در دور باطلمان به قتل می رساند اگر به ندایش گوش ندهیم و یا می گذارد که ما بر امواجش موج سواری بکنیم و بسوی سرزمین ها و شادی های نو و چندوجهی و بینامتنی نسل رنسانس و هزارفلاتش وارد بشویم، بدینوسیله که دور باطل را تبدیل به تحول دورانی و تفاوت افرین و رنسانس افرین می سازیم.

پس دوست من! منطق بزرگ نهفته در زخمها و دوران کویر خویش و دیگران را ببین و اینگونه با دردها و تمناهایت با من و دیگری و بسان روایات مختلف این دوران گذار پیوند بخور تا با هم کاری را به پایان برسانیم که سرنوشت و ضرورت ماست و انچه دور باطلمان به ما تذکر می دهد. اینکه یا رنسانس و وحدت در کثرت نوین را می افرینیم و به قدرت و شادی نوین دست می یابیم.، داستان در داستانی می شویم و یا اینکه این زخم چرکین و خوره وار دوباره جنایتی بدتر می افریند. زیرا همانطور که تاریخ معاصر ما چون سرنوشت «هاملت» نشان می دهد، یا قادر به اجرای وظیفه ات هستی و تن به سرنوشتت می دهی و به قدرت فالوس نمادین و تحول افرین دست می یابی و یا ناتوان از این کار هستی و حال فالوس قتال به سراغت می اید و خویش و دیگری را قربانی زخم چرکین و خوره وارت می کنی.

پس منطق دور باطلت را بفهم و با کمک ان سبکبال بشو و بیگناهی و منطق هستی و زندگی را درک بکن و اینگونه لم داده در اغوش این زندگی تمنامند و صاحب اخلاق و منطقی بزرگ، حال به منظر رنسانس وارد شو و فلات و روایتی دیگر از آن بشو، تا این شور نو به جان همه بیافتد و تحول نهایی رخ بدهد. زیرا بقول لکان تنها یک راه برای شکاندن انسداد فردی و جمعی وجود دارد: « تمنامند کردنن و چندوجهی کردن آن»، جاری ساختنش به مسیرهای مختلف و بسوی کامجوییها و سرزمینهای مختلف نسل رنسانس. بگذار منطق درد و تمنایت سخن بگوید و اینگونه به من و دیگران پیوند بیابد و بشو انچه هستی، یک قدرت و روایت دیگر نسل رنسانس و هزار فلات و هزار مرغ خندان و رند و نظربازش. این منطق الطیر متفاوت ماست.

اینکه از هزار مرغ دل چرکین و سراسیمه و در گذاری مشترک یا فردی حال به «داستان در داستان نسل رنسانس و هزار فلاتش» تبدیل می شویم و به دور باطل و فاجعه بار ایرانی در صد ساله ی اخیر و به انسداد هزارساله اش پایان می دهیم. این سرنوشت مشترک ما و بازی مشترک و خندان ماست. در این نقطه است که تراژدی ما به کامجویی دیونیزوسی و یا به کامجویی عارف و عاشق زمینی و خردمند شاد و مومن سبکبالش تبدیل می شود، یا هر نام دیگری که به او می دهی. چه تفاوت. مهم این است که زخم و خاطره ات تبدیل به روایت بشود و با روایت من و دیگری پیوند بخورد و جهانی و منظری مدرن و بینامتنی و هزارفلات بیافریند. بر دور باطل انسداد و فاجعه بر اساس زخم چرکین و خوره وار پیروز بشود و از مثلث ادیپالی و خطرناکش و با دور باطل «پدرکُشی و پسرکُشی» و یا با نامهای دیگرش چون زن کُشی و دگراندیش کُشی عبور بکند و به وحدت در کثرتی مدرن و دورانی دست بیابد و سپس در مسیر بعدی عبور از دموکراسی به «کثرت در وحدتی» چندصدایی دست بیابد. راه این است. ضرورت تو و من و دورانت این است. پس این ضرورت خندان بشیوه ی خودت بشو.

Print

پانویس: همانطور که برای درک و فهم ماتریکس و ساختار این بن بست فردی و جمعی و اینکه چه ساختار «خودشیفتگانه و هولناکی» به سان «گرهگاه و زیرساختار» تمامی این ساختار کنونی سیاسی/اجتماعی/فردی را به هم پیوند زده و می زند و اینگونه مرتب دور باطل «پدرکُشی و پسرکُشی» را بازمی افریند، دور باطل گفتمان همپیوند حکومت و پدر دیکتاتور/ امت و مادر کهتر و هیستریک/ فرد وسواسی و خودمدار را بوجود می اورد، بایستی سرانجام به اثاری نقادانه و سیستماتیک چون کتاب اول من بنام « از بحران مدرنیت تا رقص عاشقان و عارفان زمینی» تن داد و او را خواند و نقد کرد تا اینگونه و از این مسیر هرچه بهتر پا به عرصه ی قدرت ساختارشکن نسل رنسانس گذاشت و راه و تاویل خویش در این منظر نو را و در این وحدت در کثرتی خندان و زمینی را افرید. کتابی که از زمان انتشارش در سال ۲۰۰۸ تا کنون با سکوت و ترس مراجع تقلید در خارج از کشور در عرصه ی اندیشه روبرو شده است و بجز افراد اندکی چون شادروان خانم «فرنگیس حبیبی» سردبیر آن زمان رادیو فرانسه قادر به رویارویی با این منظر نو نبودند. کتابی که هنوز منتظر خواننده و نقاد خویش است تا با کمک انها راه بسوی رنسانس را هرچه بیشتر بگشاید و انسدادها را بهتر بشکند و هم انکه توسط نقد این یاران و منتقدان نو
بتواند بر ضعفهایش چیره بشود و قویتر بگردد. فقط کافی است که فهرست این کتاب را خواند تا دید که او ورای کل تفکر اندیشه عمدتا ساده انگار یا هذیان الود ایرانی و نمادی از نقد نوین ساختاری و چندوجهی است که می تواند دور باطل تفکر و اندیشه ی مسدود یا کم رمق ایرانی را بشکند و گشایشی به سوی منظر رنسانس باشد و مباحث و کتابهای دیگر این نگارنده و نخستزادی از نسل رنسانس و یا به آثار دیگر نخستزادگان نسل رنسانس باشد. این فهرست کتاب ششصد صحفه اییو تحلیلی « از بحران مدرنیت تا رقص عاشقان و عارفان زمینی» است

جستار سوم: چگونه « دور باطل» فردی و جمعی را بشکنیم!

برای شکاندن «دور باطل» فردی یا جمعی در واقع فقط یک راه ساختاری و رادیکال وجود دارد که البته می تواند به اشکال مختلف و با قدرتها و ضعفهای مختلف اجرا و تحقق یابد:« اینکه دور باطل و سیاه/سفیدی را با ورود تمناها و چشم اندازهای نو به چرخش دورانی یا مارپیچی و تولید تفاوت و راهی نو تبدیل بکنی». اینکه مونولوگ را به دیالوگ و یا به اندیشیدن جمعی و پارادکسیکال، همراه با احترام و نقد متقابل، تبدیل بکنی. اینکه با تولید منظر و راههای دیگری، با دیدن دروغ و فاجعه ی دور باطل و عبور از لذت بیمارگونه اش، بتوانی دور باطل «دوگانه»، سیاه/سفیدی، عشق/نفرتی و نارسیسیک را تبدیل به ساحت «تثلیثی و نمادین» بسازی و بدینگونه او را به چرخشی دورانی، چندوجهی و چندرنگی و چندمسیر دگرگون بسازی. اینکه بتوانی با ورود عنصر و منظر سوم و نمادین و تولید مناظر نو در واقع دور باطل سیاه/سفیدی را بشکنی و اینگونه حالت چندوجهی و ملتهب و پلورالیستی هر حالت و لحظه را لمس بکنی، نمایان بسازی و یا تحقق بخشی. مثلا وقتی می خواهی دور باطل افسردگی یا اختلال فردی یا جمعی دیگری مثل دور باطل ذیل را بشکنی.

اما این کار چگونه ممکن است؟

به این شکل که می بینی دور باطل و تکرار راهی برای جسم و زندگی است تا به یک دگردیسی نو دست یابد، به قدرت و سلامتی نو دست بیابد و برای اینکه بتوانی این تحول را کامل بکنی و دور باطل را بشکنی، بایستی عناصر و روابطی به دور باطل وارد بکنی که جایش خالی است و به این خاطر دور باطل رخ می دهد.

بزبان طنز دور باطل فردی و جمعی حکایت آن جوک ایرانی است که یک نفر می بیند که در کنار خیابان یک کارگری زمین را می کند و سوراخ می کند و کارگر دومی همان زمین و سوراخ را پُر می کند، بی انکه جلو بروند. کنجکاو می شود و از آنها سوال می کند که چرا اینکار بیهوده را می کنند. انگاه یکی از آنها می گوید که آنها در واقع سه کارگر هستند. یکی زمین می کند، یکی لوله در زمین می گذارد و سومی دوباره روی لوله و سوراخ را پُر می کنند و جلو می روند. امروز آن کارگر سومی بیمار است و به این خاطر آنها کار باطل می کنند. اینکه همیشه به چرخه ی باطل عناصر. و تمناهایی باید اضافه و یا کم بشود تا چرخه ی باطل به تحول دورانی تبدیل بشود. اینکه مثلا به شیوه ی «رفتار درمانی شناخت باورانه» بتوانی در مونولوگ درونی و دور باطل ادم افسرده حال عناصر و فکرهای نو و مثبت یا زنده وارد بکنی و اینگونه چرخه ی باطل را بشکنی. با انکه قدرت این شیوه برای چرخه های عمیق افسردگی یا اعتیاد کافی نیست. زیرا انجا پای مباحث عمیق تمنامندی و سوالات بنیادین بشری در میان است و اینکه من از زندگی چه می خواهم و زندگی از من چه می خواهد. اینکه چگونه شور و عشق از دست رفته را دوباره بدست بیاورم که مشکل اصلی افسردگی است. زیرا انسان افسرده دجار انسداد تمنامندی است و با از دست دادن معشوق خویش و شور تمنامندیش را از دست داده است. (در این باب به مقاله ی من بنام «معنای سیمپتوم نزد فروید و لکان و راز زخمهای نارسیستی ما» بنگرید.). اما همن تصویر ذیل از شیوه ی «رفتار درمانی شناخت باورانه» برای شکاندن دور باطل نشان می دهد که چرا بایستی در دور باطل تمناهایی را وارد ساخت که فرد یا جمع هم ان را می جویند و هم از آن می ترسند و فرار می کنند.

بیماری روانی فردی و جمعی نیز حکایت چنین وضعی است. اینکه متنی است که یک بخش مهمش حذف و سانسور شده است و به این خاطر زبان و رفتار فردی یا جمعی به دور باطل و به لکنت زبان یا به بی زبانی و تکرار مکررات می افتد. رفتاری و یا گفتگویی است که یک بخش مهم از رفتار و گفتگو بدلایلی حذف و سرکوب شده است و به این خاطر رفتار و گفتگو جلو نمی رود. اینکه برای عبور از «دور باطل» به «چرخش دورانی یا مارپیچی و تحول افرین» بایستی بتوانی «تمناها و متون نااگاه» گمشده یا سرکوب شده در عارضه و دورباطلت را بپذیری و اینگونه از دور باطل به رنسانس و تفاوتی نو دست بیابی. تا اینگونه از درون چرخه ی جهنمی افسردگی یا ترس و وسواس حال سوژه ی جدیدی بیرون بیاید که قادر به عشق ورزی نو و خندان و قادر به ترس شیرین و احتیاط رندانه است و راههای نو می رود. زیرا آنکه مرتب به حالت وسواسی میزی را تمیز می کند، مشکلش این است که نمی خواهد تمناها و امیال جنسی و خشمگینانه ی خویش را بپذیرد و آنها را کثیف می داند و می خواهد مرتب پس بزند و پاک بماند. یا دور باطل یک کشور در بحران مدرنیت مثل ما وقتی به رنسانس و پوست اندازی نهایی می انجامد که حقایق و اجزای سرکوب شده را در زبان و حقوق و فرهنگ و فردیت خویش بپذیرد. یعنی هرچه بیشتر تن به «دموکراسی شهروندی» و دموکراسی متن و تنانه بدهد و از امتیازات سنتی اش بگذرد و اینگونه به هویت فردی و جمعی نوینی به سان ملتی واحد و رنگارنگ و یسان «وحدت در کثرتی» درونی و برونی دست بیابد.

یعنی موضوع همیشه پذیرش تمناها و امیال پس زده شده و ورود عناصر و حالات نو در سناریوی دور باطل است تا تحول رخ بدهد و دور باطل به قدرت نو تبدیل بشود. زیرا زندگی و جسم از مسیر تکرار به تحول دست می یابد. شما این حالت زندگی را نزد کودکان نیز می توانید ببینید که وقتی سرشان یکدفعه به میز می خورد و شوکه می شوند و از درد گریه می کنند، آنگاه چندروز بعد خودشان یواشکی نزد میز می روند و با احتیاط سرشان را به همان نقطه ی میز می زنند تا دیگر ازش نترسند و شوکشان را حل بکنند.

طبیعتا قدرت شکاندن دور باطل و دگردیسی او به حرکت دورانی و تفاوت افرین و نوافرین به کمک پذیرش متون و تمناهای نو یا سرکوب شده، بستگی به توان نگاه و مکتب و نظریه ایی نیز دارد که این راه را پیشنهاد می کند. اما در نهایت مثلا در روان درمانی همه ی مکاتب مختلف با درجات مختلف از قدرت در پی شکاندن این دور باطل افسردگی یا ترس و غیره به کمک تغییر صحنه و وارد کردن المنت های نوین است. مثلا این شیوه ی کار مکتب «رفتاردرمانی شناخت باورانه» است که همانطور که در بالا گفتم، مثل تصویر بالا می خواهد بجای افکار منفی حال افکار و رفتارهای مثبت را در تکرار و دور باطل وارد بکند و اینگونه مسیری نو و متفاوت بیافریند و با درجات متفاوت از موفقیت. در حالیکه می شود به اشکال مختلف و با قدرتهای مختلف به دور باطل همیشه نکات و تمناهایی اضافه کرد و یا تمتع هایی بیمارگونه از آن را کاست، تا تحول ساختاری و تمنامند بوجود بیاید و ساختارهای بیمارگونه و مسدود بکشند و دیگر بار همه چیز جاری و تمنامند بشود و عناصر بیمار مجبور بشوند کنار بروند. یعنی موضوع همیشه تغییر ذایقه ها و تغییر دیسکورسهاست. موضوع جدال بر سر تمنامندی فردی و تمنامندی و روح جمعی است و اینکه انسداد و دیکتاتوری یک عارضه و سیستم بیمار با ورود عناصر نوین و تمنامند و اغواگر بشکند و اینگونه تمنامندی و میل چشیدن میلها و خواستهای نو در درون و برون بوجود بیاید. ازینرو تمنامندی و روشنگری یک عمل «اغواگرانه» است و یا ازینرو بقول «ژان بودریار» در کتاب «اغوا» در واقع اغواگری که خصلتی زنانه است و در سطح می ماند و ساختارها را با اغوایی تغییر می دهد، رادیکالترین و قویترین شکل تغییر ساختارها و تولید تمناهای نو و برای شکاندن انسدادها است.

یا ازینرو بقول لکان تنها راه شکاندن انسداد عارضه و دور باطلش این است: چندنحوی ساختن و جاری ساختن آن در مسیرهای مختلف، بازکردن راه تمنامندی.». همانطور که در سخنرانی دومش به نام «سیمپتوم» در مورد جیمز جویس این را بیان می کند و ازینرو جیمز جویس را یک سیمپتوم در معنای مثبتش می نامد و یا یک «سینتهوم» می نامد که مفهومی مهم و محوری در نظرات لکان متاخر می شود. زیرا جیمز جویس قادر می شود که هر کلمه و روایتش تبدیل به حالتی چندنحوی و چندمعنایی و با این حال همیشه در تعلیق و ایهام باشد تا معانی نو بیابد. اینکه برای جویس راه رهایی از کابوس تاریخ این نیست که بخواهیم به رهایی و اتوپیای جدید و به کابوس جدیدی تن بدهیم بلکه این است که کابوس را چندنحوی و رند و باز بسازیم تا بشخصه از درون و در محتوا و فرم انسدادش را از دست بدهد و راه را برای کامجوییهای نو و خلاقیتهای نو بگشاید. یا همینطور که در تصویر و نمودار زیر از نقشه ی کتاب «بیداری فینگان» جویس می بینید و اینکه دایره تبدیل به چه راههای مارپیچی و با اشارات به مباحث دیگر می شود.

به باور من اما بهترین و ساختارشکنانه ترین راهها برای عبور از دور باطل فردی و جمعی دو راه لکانی و دلوزی است. راه لکان و روانکاوی لکان این است که دقیقا حاضر به دیدار با تمناها و تمنامندی سرکوب شده و پس زده ات باشی و آنها را در متن و رفتارت و جهانت بپذیری و اینگونه متن و جهانت را به حرکتی دورانی و چندنحوی و رند تحول ببخشی. از تکرار رانشی و بی کله به سوژه ی تمنامد و چندنحوی تبدیل بشوی. یا اینکه به شیوه ی دلوز کار بکنی و اینکه بگویی که در درون هر دور باطلی بشخصه حالات و واقعیتهای پتانسیل دیگر است، زیرا خصلت جسم همان ایمانسس یا تولید مداوم میل است، و اینگونه بتوانی مرتب تن به حالات دیگر و پتانسیل این تکرار بدهی و اینگونه مرتب راههای فرار نو و تحول نو از درونش بیافرینی، همانطور که در تصویر و نمودار ذیل از دلوز می بینیم.

جدل لکان و دلوز بر سر این است که آیا بقول لکان «من تکرار می کنم، چون تمناهایی را سرکوب می کنم یا دفع می کنم». یا اینکه به قول دلوز «من سرکوب می کنم، چون تکرار می کنم.». اینکه مثلا بیمار و جامعه ی افسرده گرفتار دور باطل افسردگی می شود زیرا بزعم لکان تمنامندیش مسدود شده است و حاضر نیست با قبول ضرورت از دست رفتن محبوب و عشق از دست رفته، حال قادر به تولید عشقهای نو و رند و با کمک تجربه و شکست قبلی باشد، یا اینکه بقول دلوز در کتاب «تفاوت و تکرار» او ناتوان از تولید عشقهای نو است، چون مرتب حالت افسردگیش را تکرار می کند و اسیر یک «بدن و روایت پُر و تمامیت خواه» است. اینکه ایا بقول لکان او اسیر نگاه عشقی از دست رفته است و یا اینکه بزعم لکان، چون به عشق و راههای نو تن نمی دهد، خویش را اسیر نگاه یا روایتی حاکم بر بدن و جان خویش می کند. بظاهر این دو نظریه شبیه هم و دو روی یک سکه هستند، اما تفاوتهای جدی نیز دارند. با این حال هر دو چاره سازند، زیرا هر دو از قبول ناممکنی دست یابی به واقعیت نهایی و اصل نهایی حرکت می کنند و اینکه هر دو زندگی و تنانگی را مولد و خلاق می نگرند. با انکه لکان این «خصلت مولد و ملتهب» زندگی بشری را ناشی از زبانمندی و «فقدان بنیادین» می داند، در حالیکه برای دلوز یا برای دلوز و گواتاری در واقع زندگی یا زمین و تنانگی بشخصه «به حالت ایمانسس میل و تولید میل ها» و تولید مداوم کثرتها و تفاوتهای نو عمل می کند. برای لکان اصولا حضور فقدان و کمبود است که باعث تمنامندی زندگی بشری و تحول مداوم آن می شود، در حالی که برای دلوز/گواتاری در واقع زندگی و بدن «پُر و مملو از میل» است و این میل مرتب میلهای نو می افریند.

موضوع اما این است که چه از راه دلوزی بروی و یا از راه لکانی، قادر به تحول و تفاوت افرینی می شوی، زیرا هر دو ضد دیالکتیکی هستند و باور دارند که تنها از مسیر تکرار است که تحول و تفاوت افریده می شود. ازینرو نیز کتاب « تکرار و تفاوت» از دلوز یکی از مهمترین کتابهایی است که هر آدم علاقه مند به تحولات فردی و اجتماعی بایستی بخواند. همانطور که بایستی نظرات لکان در مورد «وسواس به اجبار» و تفاوت این مفهوم نزد او با فروید و دیگران را بخواند.

همانطور که چنین تحول رادیکال و دیسکورسیوی یک روزه رخ نمی دهد. زیرا نه تنها یک تحول فکری/احساسی بلکه همزمان و مهمتر یک تحول تنانه و « ساختاری» است و برایش احتیاج به کمک دیگران نیز داری. از گفتگو با روانکاو تا همکاری مشترک با همبازیان در بازی عشق و قدرت و رنسانس و برای عبور از دور باطل عشق یا رابطه و گروه و کشورت به سوی رابطه و دوستی یا رنسانس نوین کشور و فرهنگت..

باری دور باطل فردی و جمعی مان را بشکنیم، بدین وسیله که با پذیرش دموکراسی و رنسانس به گفتگو و روابط و تحولاتمان آنها را وارد به دگردیسی نهایی و خویش را قادر به پوست اندازی به سوژه ی رنسانس و نسل رنسانس بسازیم. و یا اینکه قادر به دیدن میل به شادی و خنده و چندمسیری بودن در دور باطلمان بشویم و به آن اجازه ی بروز بدهیم تا دور باطل به دموکراسی و رنسانس نو و جهانی زمینی و چندوجهی تبدیل بشود. هر راهی را می خواهی بروی، برو اما برو. وگرنه محکومی و محکومیم چون ادیپی کور و بوفی کور در این دور باطل بمانیم. بحث این است.

ادبیات:
۱/ واژه علامت منحصر بفرد از فروید به آلمانی

Einziger Zug

۲/ واژه «علامت واحده» از لکان به آلمانی و فرانسوی. علامت واحده ترجمه ی دکتر موللی است، مثل علامت منحصر بفرد.
unärer Zug, Trait unaire

۲/۳/۴/۵/ دکتر موللی/ مبانی روانکاوی فروید/لکان.ص. ۱۷۱

۶/ دکتر موللی. مقدماتی بر روانکاوی لکان. ص.۷۳

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)