« چرا افسردگی بزعم لکان یک «بلوکاد زبانی» است، به معنای بسته شدن راههای رابطه و لوله های تمنامندی» است و ازینرو دور باطل افسردگی را می افریند؟ یا چرا بایستی کاری کرد که فرد افسرده با قبول سوگواری و قبول «از دست دادن محبوب» دوباره قادر به تاویل عشق و عاشقی خندان و چندنحوی بشود، دوباره شور عاشقی و سرایش عشق و عاشقی را بدست بیاورد. نه انکه بخواهد بر افسردگیش چیره بشود، یا «مثبت بیاندیشد» و این بار وسواسی بشود، یا احمقانه خوش بین بشود، البته تا شکست و از دست دادن عشق بعدی و افتادن در چاه بعدی!»

داریوش برادری کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

چرا درک لکان از سیمپتوم و افسردگی رادیکال و ساختارشکن است و استفاده ی کاربُردیش احتیاج به جسارت و ممارست فراوان دارد؟

سیمپتوم یا عارضه ی نویروتیک مانند حالات افسردگی یا حالات وسواسی در روانکاوی لکان برخلاف معنای پزشکی آن حکایت از یک سری علایم روانی/جسمی افسردگی نیست، بلکه سیمپتوم در واقع یک «متافر یا استعاره» است. در نگاه فروید سیمپتوم یا عارضه یک «سازش» میان بخشهای مختلف روان انسانی چون ایگو/نهاد/ فرامن است. سیمپتوم یک « شکل جایگزین.۱» برای امیال و تمناهای دفع شده است. ریرا هر تصویری از تصورات جنسی، خودشیفتگانه یا ممنوعه که توسط «ایگو» و مکانیسمهای دفاعیش دفع می شود، مجبور است که سریع در قالب شکل و حالتی نو بازگردد، یا بزعم فروید در قالب شیوه هایی چون «ایجاز، جابجایی، شکل معکوس» تغییر شکل می دهد، تا سرکوب یا دفع نشود و این بار از جمله به حالت سیمپتوم و عارضه یا به حالت خواب و رویا و لغزشهای زبانی و رفتاری بازمی گردد. مثلا همان لحظه که تصورات و وسوسه های جنسی به اصطلاح ناپاک توسط «ایگو یا من» به شکل ناآگاه یا نیمه آگاه دفع و پس زده می شوند، حال این تصورات در قالب و اشکال نو و مثلا به صورت وسواس تمیزی و وسواس نجابت بازمی گردند. زیرا دفع نهایی امیال ممکن نیست. به این دلیل سیمپتوم بقول فروید نزد بیمار نویروتیک به حالت یک «جسم بیگانه» در تن و جانش إحساس می شود. همانطور که هر سیمپتومی دارای «قدرت ارضا و کامجویی» خویش است و به این خاطر عوارض انسانی فقط درداور نیستند بلکه همیشه لذتی نیز دارند. سیمپتوم یا عوارضی مثل وسواس و هیستری شیوه ی ارضای بیمارگونه یا رانشی و کودکانه تصورات جنسی و خودشیفتگانه یا خشن و ممنوعه هستند. یا به این دلیل به قول فروید «نویروز فیلم نگاتیو انحراف جنسی است». اینکه در پشت هر اخلاق مقدس یا خشکه مذهب همیشه میل هیزی و شهوتی کور یا سادیستی و مازوخیستی نیز نهفته است. سیمپتومها لذت و ارضایی دردآور هستند و از جمله به این خاطر میل به تکرار و « اجبار به تکرار» و گاه تا سر حد مرگ دارند، و تا زمانی که به خواستشان به شکل بالغانه و نو جواب داده نشود و این امیال رانشی یا«نمایندگان تصوراتشان» شکل بالغانه ی خویش را در جهان و روان فردی یا جمعی نیابند. مثلا به حالت تکرار خراباتی « خماری و نئشگی» نزد معتادان بنگرید که مرتب تکرار می شود تا انگاه که فرد معتاد به هرویین مثلا با به اصطلاح «تزریق طلایی» و اووردوز به این دور باطل و خراباتی پایان بدهد و یا قادر باشد به کمک روان درمانی و دارودرمانی و با تغییر زندگیش حال به «سبکبالی نو» و رهایی از اعتیاد خراباتی دست بیابد و جهان نمادین و روزمره اش را سبکبال و قدرتمند حس بکند و بیافریند. یا به گریه و آه و ناله ی یک انسان افسرده توجه بکنید که به قول فروید در مقاله ی «سوگ و مالیخولیا» هر « زجر و ناله اش همزمان شکایتی نیز هست.» و لذتی در آن حس می کند.

لکان اما این نظریه ی فرویدی در باب «سیمپتوم و افسردگی» را نه تنها تکمیل و قویتر می کند، بلکه آن را به شکل نوین و متفاوتی نیز مطرح می کند که راه به سوی مباحثی نو می گشاید. البته تئوری «سیمپتوم یا عارضه ی» او در مسیر تکاملش تحولات جدی می یابد که پرداختن به آن از حوصله ی این مقاله خارج است. مهم درک نهایی مفهوم «سیمپتوم یا عارضه» نزد لکان است و تاثیرات آن بر کار عملی روانکاوی با سیمپتوم و غیره.

برای لکان سیمپتوم در واقع یک «متافر یا استعاره است.۲» (متافر مفهوم مترادف لکانی برای ایجاز فرویدی است.) استعاره ایی که به این اشاره می کند که «چیزی درست کار نمی کند». ازینرو سیمپتوم در مراحل آخرینش در تفکر لکان یک « بلوکاد زبانی» و یا یک «متن حذف شده» است که بایستی دوباره پذیرفته شود. با کمک پذیرفتن حقایق نهفته در این متن حذف شده، آنگاه دوباره قدرت تمنامندی و خلاقیت فرد به شکلی جدید و قویتر بازمی گردد و زبان تمنامند و تاویل افرینش شروع به تولید عشق و بازی نو و چندنحوی می کند. اینکه تمنامندی و زبان دوباره جاری می شود و انسدادش را می شکند. در هر سیمپتوم و عارضه ایی از یکسو «حقایق وتمناهایی دفع شده»، متونی حذف شده وجود دارند که بایستی دوباره پذیرفته بشوند تا «اجبار به تکرار عارضه» و انسداد تمنامندی بشکند و راههای نو بوجود بیاید. از سوی دیگر فرد یا سوژه از طریق «سیمپتوم» به لذت درداوری دست می یابد که اکنون نزد لکان نام مهم «تمتع یا ژوییسانس» را می یابد و این تمتع در واقع نوع کامجویی فرد از جهان و روابطش، نوع کامجوییش در حین ارتباط با دیگری و غیر را سامان می دهد. اینکه مثل مرد یا ادم وسواسی همیشه إحساس بکند که ارزو و تمنایش غیرقابل تحقق است و در واقع به هیچ پند و اندرزی باور نداشته باشد و ته دلش خودش را قویتر و داناتر از همه حس بکند. یا مثل زن یا بیمار هیستریک خیال بکند که دنیا و دیگران ضد او هستند، در حالیکه او در واقع کسی است که دیگران را زیر فشار قرار می دهد و یا می خواهد مطلوب و موضوع عشق آنها بماند بی انکه تن به تمنامندی و میل خویش بدهد. اینکه به زبان طنز دوست دارد دیگران را تا سرچشمه ببرد ولی آب ندهد تا همیشه محبوب تشنگانش بماند. در حالیکه همزمان ناتوان از لمس تمنامندی و میل خویش است. ازینرو زن هیستریک «تمنامندییش تمنامندی غیر» است، نمایشگر و تبلور خواستهای دیگران و متقاضیان است. در حالیکه مرد وسواسی باور دارد که «تمنامندیش محال و ناممکن است»، همانطور که لکان می گوید. از طرف دیگر هر «سیمپتوم» بخشی غیر قابل درک نهایی، غیر قابل نمادینگی و زبانمندی در خویش دارد که در تفکر لکان متأخر به سان محل حضور «آزادی و تکینگی سوژه و فرد» می شود و نام «سینتهوم» را می یابد. او به دایره ی چهارم در سه دایره ی اولیه برومه ایی لکانی تبدیل می شود. این بخش از سیمپتوم یا عارضه ی خویش را بایستی چون خویش دوست داشت و گاه به گاه به او تن داد.

در روانکاوی لکانی و یا در هر روان درمانی قوی موضوع درمان چیرگی بر عارضه و سیمپتوم نیست. زیرا با چیرگی بر هر عارضه ایی بناچار گرفتار عارضه ی دیگری می شوید. موضوع درک حقیقت نهفته در او و پذیریش متن حذف شده در جهان خویش است تا انسداد بشکند و دوباره تمنامندی و گفتگو و بازی تراژیک/کمدی وار یا چندرگه ی بشری و جشن و عشق فانی و رندانه ی بشری ممکن بشود. اینکه فرد افسرده بتواند با قبول حقایق نهفته در افسردگیش، حال افسردگیش را به تجربه و توانایی به تولید روایات جدید و قویتر از عشق و رابطه و از مسیر مواجهه شدن با «از دست دادن و قبول سوگواری» تبدیل بکند. اگر مالیخولیا «خورشید سیاه» و گرفتاری در مردابی است، حال فرد مالیخولیایی و افسرده می تواند با پذیرش این خورشید سیاه، با پذیرش درد جدایی و ناممکنی عشق و وحدت وجود نهایی هرچه بیشتر قادر به عشق زمینی و نمادین و رند بشود و نامه ها و تاویلهای عاشقانه ی نو بیافرینید. (چون در زمان فروید مالیخولیا و افسردگی مترادف خوانده می شد، در این مقاله این دو نیز با هم أورده می شود. با انکه امروزه ما حالات مختلف افسردگی و یا مالیخولیا داریم و در کنارشان بیماری مهم «بای پولار» و حالات مختلفش.) در کنارش بایستی بتوان هر از چندگاهی با افسردگی خویش حال کرد و مثلا با شنیدن ترانه ایی از شجریان و غزلی از حافظ چون « یاری اندر کس نمی بینم، یاران را چه شد.». زیرا بقول لکان افسردگی در واقع لمس و گرفتاری در «درد وجود.۳» است. اینکه حس بکنی زندگی چه زیبا می توانست باشد و چه فاجعه بار در عمل است. اینکه مجبوری در عین وصال همزمان فقدان، مرگ و حس از دست دادن را حس بکنی. افسردگی و مالیخولیا منشایی جز عشق به بودن.۴ ندارد. ادم افسرده در واقع با تمام وجودش می خواهد بماند و عشق بورزد اما قدرت عشق ورزی را از دست داده است. اینکه در او به زعم لکان «تمنامندی دچار انسداد.۵» شده است. یا به قول فروغ «چراغهای رابطه تاریک است» و بایستی به فصل سرد ایمان آورد.

اما علت این ایمان به فصل سرد و علت انسداد تمنامندی نزد انسان افسرده یا مالیخولیایی چیست؟ یا در لحظاتی که یکایک ما دچار چنین حالاتی می شویم. زیرا یکایک ما انسانهایی عاشق پیشه و تمنامند هستیم و افسردگی یک بحران بنیادین و اگزیستانسیال بشری است که هر ادمی در مرحله ایی از زندگیش با او روبرو می شود، با درجات کم یا زیاد. آیا مشکل فقط فاجعه های بیرونی و درونی و یا تلفات عشقی و آرمانی است که انسان افسرده را افسرده و دچار دور باطل افسردگی تا حد مرگ و یا خودکشی می کند؟

این سوالی است که حال بایستی کوتاه از منظر فروید و لکان به آن بپردازیم تا هم پیوند نگاه فروید و لکان را ببینیم و هم آنچه لکان به آن می افزاید و بدان وسیله دری نو و متفاوت بر درک و راه عبور از افسردگی می گشاید. اینکه چرا بلوغ بشری همیشه ابتدا با «قبول کمبود و فقدان، قبول از دست دادن محبوب و بهشت گمشده» شروع می شود. اینکه ابتدا با قبول فانی بودن و کمبود خویش و دیگری و غیر است که اصولا انسان می تواند تمنامند و خلاق بشود. همانطور که عشق بشری بدون حس مرگ و فانی بودن ممکن نیست و به این دلیل خدایان نمی توانند عاشق بشوند. عشق خصلتی بشری است و فقط خاص بشر است. با انکه در میان حیوانات نیز محبت غریزی و بی قیدوشرط وجود دارد اما عشق انسانی زبانمند و تمنامند است، خاص انسان فانی و زبانمند است.

یا موضوع بلوغ بشری شفای فردی یا جمعی از «زخمهای نارسیستی یا تراوماتیک» و بی زخم و دردبودن نیست. زخمهای تراوماتیک یا نارسیستی که یکایک ما به عنوان فرد یا قوم و ملت داریم. زیرا درست است که باید مواظب باشیم که خودمان و فرزاندنمان یا دنیایمان کمتر ضربه بخورد یا بی دلیل درد نکشد و به حقوقشان احترام گذاشته بشود، یا به خویش و به آنها بایستی عشق بورزیم. اما حتی بهترین دوران کودکی یا جوانی و بدون ضربه ی آسیب زا نمی تواند مانع این شود که باز هر انسانی «زخمهای نارسیسیک» داشته باشد یا با آنها درگیر باشد. زیرا اصولا تولد بشری در جهان زبانمند بشخصه یک امر تراوماتیک و یک «زخم نارسیسیک اولیه» است. بنابراین در عین حفاظت خویش و دیگری از ضربه خوردن، بایستی بپذیریم که در ذات و حالت زندگی بشری یک «اسیب زدگی تراوماتیک، زخمی خودشیفتگانه» وجود دارد که ابتدا با پذیرفتن آن می توانی حال به قدرت خندان تاویل افرینی بشری دست بیابی. اینکه ما از لحظه ی تولدمان و با ورودمان به عرصه ی زبان و خوداگاهی بشری ارتباط بلاواسطه با خویش و دیگری را از دست می دهیم، بهشت باصطلاح اولیه یا حیوانی را از دست می دهیم و به بهایش حال می توانیم مرتب بهشتهای فانی و با قدرتها و ضعفهای خویش بیافرینیم، یا جهنم های نو بیافرینیم. معضل بشری این است که چون می خواهد از «زخم نارسیسک» خویش، از جهنم و ناکاملی خویش و جهانش برای همیشه خلاص بشود، می خواهد مرتب با دیگری به وحدت وجود خودشیفتگانه دست بیابد و احساس خدایی یا یگانگی بکند، آنگاه بناچار محکوم است مرتب جهنم های نوین فردی و جمعی بیافریند. اینکه بایستی با قبول وحشت زندگی به شکوه زندگی دست بیابی و نه انکه خیال بکنی می توانی بر «زخم خودشیفتگانه ات» چیره بشوی و دوباره کامل و بدون فقدان و زخم باشی. بقول لکان مشکل آدم و جامعه ی نویروتیک، از جنس جامعه و فرهنگ ما، این است که خیال می کند با چیرگی بر رقیب و پدر، یا با قتل پدر و دیکتاتور به خوشبختی نهایی دست می یابد و نمی بیند که او به حضور این دیکتاتور و جبار احتیاج دارد تا به دروغ «بهشتی ممکن و در جایی دیگر» باور داشته باشد. به جای اینکه «از دست رفتن بهشت نهایی و اصل نهایی» و ناممکنی وحدت وجود نهایی را بپذیرد، درد وجودش و ناکامل بودن خویش و دیگری را بپذیرد و حال قادر به تولید ساختارهای نمادین، دموکراتیک فردی و جمعی، تثلیثی و به حالت «وحدت در کثرت» درونی و برونی فرویدی باشد. یا سپس به حالت والاتر قادر به لمس و آفرینش «کثرت در وحدت» لکانی یا دموکراسی چندصدایی باشد. یا حتی بعد بخواهد دموکراسیهای نو و بهتر بیافریند. زیرا می داند هرچیزی که او می افریند، همیشه دارای فقدان و سپس «فقدان در فقدانی» است. اینکه تاویلهای و ساختارهای انسانی همیشه تمنامند و قابل تحولند، چه مذهب ادمی یا علم و عشق آدمی باشد. اینکه تاویل افرینی را پایانی نیست و همه چیز زبانمند و تاویل گونه است.

حاصل عدم قبول «فقدان و تمنای خویش و دیگری»، حاصل تلاش برای چیرگی بر «زخمهای نارسیستی» این است که چنین فرد یا چنین جوامعی براحتی گول شارلاتانهایی را می خورند که به عنوان «دانای کل و شفادهنده ی بزرگ» بر آنها ظاهر می شوند. همانطور که مثلا در فیلم معروف «مرشد.۶» می بینیم که در مورد پایه گذار گروه ساینتولوژی است و من قبلا نقدی بر آن نوشته ام. یا تاریخ معاصر ما مگر چیزی جز باور کردن به دروغهای چنین مرشدانی چون «احمد فردید» و جلال ال احمد و گفتمان «غرب زدگی» و غیره و پدرانی نو، باصطلاح باشکوه و بدون ضعف چون آقای خمینی و غیره بوده است ؟ در واقع اگر به تاریخ معاصر ما از زمان مشروطه بنگریم، ما مرتب می بینیم که پروژه ی مدرنیت ایرانی از جمله به خاطر این ساختار محوری «ناآگاه و خودشیفتگانه ی روانی» شکست خورده است که گرهگاه همه ساختارهای سیاسی/اجتماعی و فردی ما بوده و هست. ازینرو این فرهنگ و تاریخ معاصرش می خواسته است بر گره ی حقارتش و بر «زخمی نارسیسیک» چیره بشود و دوباره إحساس بزرگی و شکوهی دروغین بکند، به جای اینکه با دیدن کمبود و فقدان خویش و رقیب قوی مدرن، حال حاضر و قادر به پذیرش نمادین مبانی مدرنیت در فرهنگ و زبان خویش و تولید رنسانس و وحدت در کثرتی مدرن و ساختاری باشد. به جای رنسانس و تحول نمادین، دموکراتیک و تفاوت افرین یا تثلیثی، مرتب خواسته است با تقلید کورکورانه از مدرنیت و یا با بازگشت به خویشتن دروغین بر «خلاء و هیچی درونیش» چیره بشود. یا چون «رجاله های» هدایت در واقع دهانی تشنه باشد که یکراست به یک آلت تشنه ختم می شود و فقط به دنبال پول و شهوت می گردد. اینکه می خواهد یا ببلعد یا بلعیده بشود، یا ضد غرب یا شیفته ی غرب باشد. یا ضد اسلام و سنت یا شیفته ی اسلام و سنت باشد. ورزیونهای جدید این رجاله ها را در سلبریتهایی می بینیم که یکدفعه طرفدار حمله ی نظامی به ایران می شوند یا پروپاگاندیست راست ترین و جنگ طلب ترین گروههای غربی، و آمریکایی شده اند و اربابانی نو یافته اند.

یا مگر همین زخم نارسیسیک نیست که در واقع چون خوره به جان این فرهنگ و یکایک ما افتاده است. زخمی خوره مانند که راوی بوف کور از آن سخن می گوید و شروع داستان بوف کور هدایت است. مگر میل بازگشت به شکوه هخامنشی نزد حکومت پهلوی و مدرنیزاسیون بحران زای آنها، یا بازگشت به خویشتن حکومت اسلامی چیزی جز تلاشی محکوم به شکست برای پُرکردن این فقدانها و ترمیم زخمهای نارسیستی است؟ به جای اینکه با قبول «درد و زخم بنیادین بشری»، با قبول از دست دادن بهشت گمشده، حال به جای اینکه به عقب نگاه بکنند، به جلو نگاه بکنند و قادر به تولید ساختار دموکراتیک و مدرن و یا قادر به پروتستانسیم مذهبی و «وحدت در کثرت ساختاری» باشند. مگر تاریخ معاصر ما چیزی جز تکرار مداوم و باطل این زخم نارسیسیک و خوره وار است؟ و اینکه چرا ما باید از آن بگذریم و پا به منظر رنسانس بگذاریم وگرنه بعدا با دور جدید و خطرناکتر آن روبرو می شویم که همان جنگ قومی و برادرکُشی قومی است. خطری بزرگ که از همین حالا علایمش مشهود است، با تئوریهای خطرناکی چون هفت ملت، یا از طرف دیگر با خطر ناسیونالیسم افرطی و اینکه هر دو نمی بینند دو روی یک سکه و یک فاجعه هستند. زیرا موضوع اساسی و راهگشا، عبور از بحران کنونی و دست یابی به ساختار مدرن «ایرانی واحد و رنگارنگ» با دموکراسی و تقسیم قدرت ایالتی یا به اشکالی از فدرالیسم است و بی انکه واژه هایی مهم چون فدرالیسم مسخ بشود و با کنفدراسیون مارکسیستی تلفیق و التقاطی بشود.

دقیقا همین ناتوانی جمعی از دیدن این ساختار و بن بست مشترک و«زخم نارسیسیک یا زخم خودشیفتگانه ی» مشترک باعث شده است که اکثر نقدهای بر «بوف کور» هدایت محکوم به «کوری» و ناتوانی هستند. زیرا ساختار محوری یا ساختار زیرین بوف کور در واقع نمایش این بن بست فردی و جمعی و این دور باطل کوری ادیپ ایرانی و خاطره ی جمعی ایرانی است. ۷. اینکه چرا ما خویش را مرتب کور می کنیم چون حاضر به دیدن گرفتاری و کوری خویش نیستیم. ازینرو تمامی داستان بوف کور تکرار یک «مثلث ادیپالی» به اشکال مختلف و با نتایج حالات دوسوایی و عشق/نفرتی یا حالات بیمارگونه ی وسواسی و هیستریک و هولناکش است. اینکه از طرف دیگر در یک دور باطل در نهایت مرتب راوی ناراضی و وسواسی با قتل لکاته ی هیستریک به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل و مسخ بشود و خنده ی خشکی سر بدهد که از یک «میان تهی» نشات می گیرد و آنگاه ما دوباره در ابتدای بوف کور و دور جدید باطل هستیم. زیرا این فیگورها بقول هدایت «سایه های یکدیگر» و سایه های ما و تاریخ معاصر ما هستند و مرتب به هم تبدیل می شوند. اجزای یک دیسکورس مشترک و هولناک و دور باطلش هستند. همانطور که کمتر منتقدی توانست بفهمد که چرا هدایت بعد از بوف کور قادر به تولید اثری بهتر نبود. زیرا او نیز در این بن بست نهایی و بنا به شرایط نامطلوب بیرونی و درونی گرفتار مانده بود. اینکه نه او و نه فروغ فرخزاد که بیش از همه قادر به دیدار صادقانه با این بن بست فردی و جمعی بودند، نتوانستند با عبور از بحران مدرنیت خویش هرچه بیشتر به ایرانی مدرن و چندلایه و یا مثل ما به «مهاجر چندفرهنگی و ایرانی متفاوت» تبدیل بشوند. ازینرو ما «نخستزادگان» نسل رنسانس، خویش را نسل «پساهدایتی و پسافروغی» می دانیم، چون بحران و بن بست انها را چشیده و طی کرده ایم. ازینرو ما
می دانیم که چرا هدایت بایستی صادقانه می مرد و یا چرا فروغ راهی جز تصادف و مرگ نداشت۸. ( به مقالات من در این زمینه مراجعه بکنید. لینکش در بخش ادبیات است.).

یا چرا اکثر نقدهای بر بوف کور محکوم به کوری هستند زیرا جرات دیدار کردن با این بن بست فردی و جمعی را نداشته اند و انچه هدایت یا متن بوف کور به شکل اگاهانه/نااگاهانه بر ما هویدا ساخته است. بزودی با نقدی روانکاوانه و کوتاه بر سه نقد مهم بر بوف کور، یعنی بر نقدهای سه گانه ی اقای دکتر اجودانی به نام «هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم»، بر نقد همکار روانشناس آقای « رضا کاظم زاده» به نام «روانکاوی بوف کور» و بر نقد معروف همکار روانکاو آقای محمد صنعتی به نام «صادق هدایت و هراس از زندگی» نشان می دهم که چرا نقدهای این سه نفر، با وجود نکات قویشان، محکوم به شکست یا کم رمقی هستند، زیرا قادر به لمس و حرکت از ساختار محوری بوف کور، یعنی از ساختار مثلث ادیپالی و تکرار باطل نبوده اند، تراژدی تمنامندی بوف کور و فرهنگ ایرانی را خوب متوجه نشده اند و بنابراین نقدهایشان کم رمق است و گاه به نتایج اشتباه منتهی می شود. زیرا اگاهانه یا نااگاهانه جرات رویارویی با بن بست فردی و جمعی را نداشته اند که بوف کور برملا می سازد. بن بست و دور باطلی که تاریخ معاصر یکایک ما و کشور ما است. بویژه نقد آجودانی دچار اشتباهات و مسخ فاحش بوف کور است و در واقع در حال اجرای سنت «شاه کُشی» است و اینکه بخواهد حرف خودش را در مورد روشنفکران دوران مشروطه به اثبات برساند. به جای اینکه تن به متن بوف کور و دیدار با بن بست فردی و جمعی بدهد. به جای اینکه از این ساختار محوری بوف کور حرکت بکند که یک ساختار مثلثی ادیپالی و یک دور باطل یا اجبار به تکرار باطل است و آنگاه بحثش را باز بکند و ببیند که ایا واقعا لکاته نماد عرب است و زن اثیری نماد فرهنگ باستانی که هدایت بظاهر عاشقش هست. در حینیکه متن با إشارات فراوان به ما می گوید که این دو یکی هستند. اینکه دهان هر دو بوی «کونه خیار» می دهد و نوع نگاهشان مشابه است، نگاه مادر است. هر دو در پی عشق پدر هستند. اینکه این دو روی یک دیگر و قرینه ی یکدیگر هستند. حتی تفاوتهایشان در چهارچوب یک ساختار محوری و مشترک نارسیستی است. به این خاطر زن اثیری بیشتر ارمانی و نماد عشق کودکانه است و لکاته بیشتر فیگور عشق جنسی و دوران جوانی است و به حالت عشق/نفرتی است. اما هر دو فیگورهای یک ساختار نارسیستی هستند و همزاد و قرینه ی نارسیستی یکدیگر در یک مثلث ادیپالی و اجبار به تکرار باطل و فاجعه افرینش. نقد آجودانی را قبلا نقد کرده ام و نکات فراوان ضعفش را نشان داده ام.۹.

یا همین خطا را همکار گرامی رضا کاظم زاده به اشکال دیگر می کند، وقتی تشابهات و تفاوتهای زن اثیری و لکاته را از منظر خویش نشان می دهد و یا به تفاوت عشق راوی/زن اثیری و عشق راوی/لکاته می پردازد و در واقع لکاته را عمدتا نماد زن بالغ و عشق بالغ می بیند. در حالیکه زن اثیری و لکاته دو شکل متفاوت یا دو مرحله ی متفاوت یا قرینه های یک حالت نارسیستی هستند. اولی بیشتر حالت نارسیستی کودکانه و عشق افلاطونی است و دومی تبلور رابطه ی عشق/نفرتی نارسیستی و در دوران جوانی. همانطور که اگر مرد ایرانی بیشتر کودک می ماند، به خاطر این نیست که زن مقابلش چون لکاته قویتر و بالغ شده است. زیرا در هر دیسکورسی دو قطب یک رابطه با هم در پیوندند. اینکه حالت ناموسی مرد ایرانی متناسب با فیگور زن و فرشته ی در پشت حجاب است و روی دیگرش آنگاه جدال زن فتنه گر هیستریک و مرد وسواسی یا عاشق عارف و دست و پاچلفتی است که در قالب رابطه ی عشق/نفرتی راوی و لکاته بروز می کند. همانطور که هم زن اثیری و هم لکاته نگاهشان به پدر است و اسیر عشق پدری. در این مثلث ادیپالی همه گرفتارند، چه پدر یا مادر و چه دختر یا پسر، چه مرد یا چه زن، به درجات مختلف و رهایی یکی بدون رهایی دیگری ممکن نیست. موضوع تغییر ساختاری و رنسانس است و عبور از مثلث ادیپالی به سوی کستراسیون فرویدی یا به شیوه ی قویتر به سوی «قانون و نام پدر» لکانی و اخلاق تمنامندی است. برای من جای تعجب دارد که چگونه او و حتی دکتر صنعتی این دو ساختار بنیادین و فرویدی متن بوف کور را ندیدند و از آن حرکت نکردند. این دو ساختاری که همان «مثلث ادیپالی» و «تکرار به اجبار و دور باطل» هستند. در حالیکه همه جای بوف کور آنها نمایان و آشکار هستند و متن مرتب به آنها اشاره می کند و به تکرارشان. حتی اگر انها توانا به نقد لکانی نیستند، اما بایستی با ساختار نقد هنری فرویدی نیز اینها را می دیدند. معضل نقد آنها به باور من ناتوانی از رویارویی با کوری و بن بست فردی و جمعی، با تمنامندی خویش است. زیرا بوف کور «تراژدی تمنامندی انسان ایرانی و دور باطلش» است. ازینرو بوف کور در زیرساختار اصلیش، در سوال و درگیری اصلی و محوریش که در محتوا و شکل داستان نمایان می شود، در ادبیات کلاسیک بیشتر از همه به «هاملت» شکسپیر و معضل هاملت شباهت دارد و نه به «مسخ کافکایی». ازینرو من از جمله برای درک بهتر آن به سراغ سمیناز «هاملت» از لکان می روم که بحثش همین بحث «تراژدی تمنامندی» است. بی انکه تفاوتهای دو متن را نفی بکنم. به باور من این دو همکاری که از نزدیک آنها را نمی شناسم، در عمل به نظرات و زحمات خوب خویش ضربات جدی زدند، آنجا که کوری و فقدان نقد خویش را ندیدند و کافیست که یک بار گزاره های اصلی نقدشان را در چهارچوب ساختار بحث من به جلو ببرند تا ببینند که کجا به نقاط قویتر و مشترک می رسند و یا مناظر جدید و متفاوت می گشایند تا مناظر ما یکدیگر را تکمیل بکند. یا چرا مجبور هستند که با بن بست و کوری فردی و جمعی روبرو بشوند تا نقدشان کور نشود. در نقدم حتما این مباحث را خوب و آشکار باز خواهم کرد.

راز روانشناختی افسردگی

برای درک معضل افسردگی بایستی ابتدا از مقاله ی «سوگ و مالیخولیا. ۱۹۱۶» از فروید (۱۰) حرکت کرد و فهمید که چرا بقول فروید «تفاوت ادم سوگوار و ادم مالیخولیایی» این است که ادم سوگوار با از دست دادن عزیز و محبوبش جهانش فقیرتر شده است اما ادم مالیخولیایی با از دست دادن عزیز و محبوبش خودش فقیرتر می شود. زیرا فرد مالیخولیایی بزعم فروید با از دست دادن محبوب یا آرمان ایده الش در واقع فقط یک معشوق را از دست نداده است. مشکل او این نیست که نمی تواند مرگ معشوق یا مرگ ایده ال را بپذیرد، مشکل او این است که نمی تواند «مرگ عشقش به معشوق یا یا به ایده الش» را بپذیرد. معضل او ناتوانی به قبول «از دست رفتن عشق و ایده ال» است. او نمی تواند عشقش به محبوبش را فراموش بکند و پشت سر بگذارد و نه اینکه فقط جای خالی محبوب را حس می کند. مشکل آدم مالیخولیایی.یا افسرده در واقع «زخم نارسیسیک» در قلب و جان اوست و اینکه دیگر نمی تواند تمنا و عشق بورزد. او جای خالی این شور عشق ورزی را احساس می کند و یاد محبوب یاداور این «شور و عشق از دست رفته» و زخم و جای خالی به یادمانده از اوست. به این خاطر او نمی تواند این «فقدان عشق و از دست دادن عشق به محبوبش» را بپذیرد، در حینیکه پای قبر محبوب قرار دارد و با قبرش و با جای خالیش گفتگوی بی پایانش را ادامه می دهد، تا انزمان که دیگر چنان خویش را خالی إحساس می کند که خود را در قبر می اندازد و خودکُشی می کند. تا شاید در مرگ با عشقش، با شور زندگی خویش به وصال برسد و دوباره چیزی احساس بکند. زیرا انسان افسرده با از دست دادن شور عشق و زندگیش در واقع ناتوان از إحساس و لمس خویش و دیگران می شود. خلاء و فقدان عشقی که او نمی خواهد از دست رفتنش را بپذیرد، کم کم مثل یک سوراخ سیاه تمامی بخشهای زندگیش را تا محوشدن نهایی در بر می گیرد. زیرا در او و جهانش یک زخم و رخنه ی نارسیسیک وجود دارد که به هیچ وجه پُر نمی شود. تنها راه پُر شدن این خلاء و هیچی و سوراخ سیاه این است که به قول فروید با عبور از «عمل سوگواری» مرگ و کمبود و از دست رفتن عشقش را بپذیرد، اجازه ی ترمیم به زخم نارسیسیک خویش بدهد و حال با این تجربه ی انسانی قادر باشد با شوری نو از پای قبر مُرده برخیزد و تن به زندگی نو و عشق نو بدهد. زیرا شور خودشیفتگانه اش حال به سمت او بازگشته است و میل کامجویی و عشق نو دارد. معضل ادم مالیخولایی بزعم فروید این است که نمی تواند «عمل سوگواری» را به پایان برساند و اسیز زخم نارسیسک خویش و در یک مونولوگ درونی با زخمش می ماند تا آنزمان که این زخم «چرکین» و چون خوره به جانش افتاده، کل زندگیش را زخمی و پوچ بکند. یا اینکه او سرانجام قادر به پذیرش عشق از دست رفته و قبول کمبود یا کستراسیون باشد و حال بتواند از نو تمنامندی بکند و عاشقی باتجربه بشود . همانطور که همه ی رسوم عزاداری اقوام مختلف، به درجات مختلف، شیوه هایی برای قبول نمادین مرگ و کمبود از مسیر عزاداری هستند، مثل مراسم سوم مرحوم، هفتم یا چهلم.

ازینرو نیز در کتب مرجع روانپزشکی مثل «د اس ام ۵» افسردگی تفاوتش و مرزش با سوگواری از جمله اینگونه تعیین می شود که سوگواری بیش از شش ماه طول بکشد و پایان نیابد، در کنار علایم دیگر روانی/جسمی، مانند این حالات که فرد افسرده دل و دماغ کار و زندگی و رابطه ندارد و می خواهد در رختخواب بماند، یا ناتوان از احساس کردن است. حس می کند که عملا محو شده است. اما همان زمان هم فروید باور داشت که این منظر قوی و درست او دارای « فقدانها و سوراخهایی» است که باید برایش جوابی یافت. اینکه مثلا چرا افسردگی می تواند به حالت «مانیک/دپرسیو» یا بای پولار بروز بکند و یا چرا ادم افسرده نمی تواند از «ابژه و محبوب از دست رفته اش» بگذرد اما از شکستها و از دست رفتن های دیگری می تواند راحت عبور بکند. مکاتب بعدی روانکاوی چون «روانشناسی من» انا فروید و یا «روانکاوی خود، تئوری رابطه ی ابژه وار» از کسانی چون وینی کوت یا ملانی کلاین نیز نتوانستند به درک بهتر افسردگی دست بیابند، با انکه نکاتی نو از مباحث زخم نارسیسیک را باز کردند. با انکه هر چه بیشتر متوجه ماهیت و زخم نارسیسیک افسردگی می شدند. از طرف دیگر مکتب رفتاردرمانی و شیوه های جدیدترش مثل «شناخت درمانی رفتارگرا» می خواست به شیوه ی ساده تر با چیرگی بر « افکار منفی» بر افسردگی چیره بشود، و در عمل گاه و در مسیر کوتاه مدت موفق تر هم بود. بی انکه ماهیت و صحنه ی اصلی افسردگی را بفهمد و لمس بکند. اما فهمیده بود که چرا زبان و تفکر در تولید افسردگی تاثیرگذارند. چرا اینجا یک مونولوگ درونی و افسرده تاثیرگذار است بی انکه درک درست و عمیقی از «خصلت زبانمند جهان بشری» داشته باشند و به این خاطر در نهایت انها نیز نمی توانند به درک عمیق و کاربردی افسردگی دست بیابند. همانطور که دارودرمانی برای افسردگیهای شدید یا برای حالات «مانیک/دپرسیو» یا «بای پولار» لازم است اما معضل اصلی را حل نمی کند.

ابتدا نیاز به آمدن «ژک لکان» و «روانکاوی زبانمند و ساختاری/ پساساختاری» او بود تا بتوان افسردگی را بهتر درک کرد و سوراخها و فقدانهای نگاه فروید را به شیوه ی رادیکال و جدید پُر کرد و منظری نو به صحنه ی اصلی افسردگی آفرید.

زیرا چرا انسان افسرده از پای قبر مُرده اش بلند نمی شود و دل و دماغ عشق ورزی یا کارکردن ندارد و روزها در تخت می ماند. زیرا «عشق ورزی» عملی زبانمند و تمنامند است. اینکه ادم افسرده نه تنها محبوبش و سپس خودش را از دست داده است، بلکه به همراه معشوق از دست رفته همزمان «باورش به عشق و عاشقی» را از دست داده است و به همراه آن همه پیوندهای شوریده و عاشقانه یا بینامتنی با مفهوم «عاشقی» را. اینکه دیگر نه شوری برای عشق ورزی دارد و نه باوری به عشق ممکن است و ازینرو زبان تن و زبان کلام و رفتارش خشک و افسرده می شود تا آنزمان که به اغوش مرگ می پرد تا از طریق «اکت خودکشی» دوباره به حس وصال و تمنامندی دست بیابد. ازینرو سیمپتوم یک «بلوکاد زبانی است» و ابتدا وقتی فرد افسرده با قبول «فقدان خویش و فقدان در فقدان» جلوتر برود، این متن حذف شده را دوباره بپذیرد و حال دوباره قادر به عشق ورزی و تاویل افرینی و روایت سازی باشد، آنگاه همراه او دل و دماغش نیز برمی گردد و زبان و کلامش مملو و تمنامند و رند می شود، در حد توانش. ابتدا وقتی فرد افسرده حاضر باشد «از دست رفتگی» مطلوب و محبوبش یا عشقش را قبول بکند و اینکه هر عشقی می تواند از دست برود، اینکه در هر حالت انسانی همیشه فانی بودن و مرگ همراهش هست، آنگاه می تواند دوباره از پای قبری بلند بشود که در او مُرده ایی نیست و خودش در او قرار دارد. وقتی قبول می کند که در هر آنچه او یا دیگری و غیر می طلبد و آرزو می کند، همیشه خلاء و هیچی نیز وجود دارد، جالی خالی و فقدانی وجود دارد تا اینگونه بازی تاویل افرینی عشقهای نو و روایات نو از مرگ و زندگی از حرکت بازنماند.

یا وقتی یک فرهنگ یا جامعه ی در بحران مثل جامعه ی ما با قدرت استعمار مدرن برخورد می کند، با مرز و ضعف خویش روبرو می کند، اول چه اتفاقی برایش می افتد؟ اینکه او دچار «لکنت زبان» و «بی زبانی» می شود. زیرا زبان و اخلاق کهنش، عشق قدیمی و سالخورده اش از کار افتاده است و جواب نمی دهد، تا انگاه که این جامعه با قبول کوری و کمبودش حال قادر به تولید زبانهای نو و وحدت در کثرت نو باشد. یا اسیر جالی خالی و فقدانش بماند و بخواهد به شکل خیالی آن را پُر بکند، بازگشت به خویشتن بخواهد بکند و بناچار محکوم به بن بست و کوری و افسردگیهای مداوم و دور باطلش بشود. زیرا بر خلاف آنچه دکتر شریعتی آرزو می کرد و اینکه به فرهنگ اسلامی برگردیم تا فاطمه و زن کنونی چون فاطمه ی قدیمی بشود. زیرا بقول او:« فاطمه، فاطمه است». آنگاه بهایش این بود که حال هر نماد زنانگی نو و هر تفاوت زنانه در پای تصویر این فاطمه ی خودشیفتگانه و ایده ال حذف یا سرکوب بشود و حجاب اجباری بشود. زیرا راه رهایی این است که بپذیریم «فاطمه فاطمه نیست تا بتواند فاطمه های نو و تاویلهای نو» از زنانگی مدرن بشود و بپذیرد که هیچ تاویل اصیل یا نهایی نیست. وگرنه محکوم به دور باطل و گرفتاری در سیمپتوم افسردگی و سرکوب است. محکوم به بی زبانی یا تک زبانی و انسداد است، همانطور که تاریخ معاصر ما نشان می دهد. در این معنا «سیمپتوم یا عارضه» یک «بلوکاد زبانی» است. زیرا جسم نیز زبانی است. همانطور که عشق همیشه یک دراما و نامه ی عاشقانه است.

در اینجا باید بیاد مرگ زن هنرمند جوان، روشنفکر و مترجم ایرانی «سمانه مرادیانی.۱۱ » بیافتم. او چندروز قبل از آنکه، احتمالا بخاطر افسردگیش و عدم باورش به عشق و به زندگی، یا به خاطر خشمش از پلشتی زندگی و نبود عشق، دست به خودکشی در سنین جوانی بزند، دست به یک «مرگ خودخواسته» بزند، آبتدا اسم صحفه ی فیس بوکیش را عوض می کند. او اسم صحفه ی فیس بوکیش را از تیتر کتاب مارسل پروست یعنی «در جستجوی زمان از دست رفته» به «زمان از دست رفته» تغییر می دهد و سپس خودکشی می کند. به زبان دیگر او با برداشتن و حذف مفهوم و حالت «در جستجوی» در واقع اصل معضل افسردگی را بیان می کند. اینکه دیگر شور و ایمانی به امکان جستجو و بدست اوردن وجود ندارد و با از دست شور جستجو و تمنامندی به همراهش قدرت تاویل افرینی و تولید معانی نو از عشق از دست می رود. دیگر نه قلب و نه زبان و نه جسم و سکس، توانایی و میل یا دل و دماغ «تن دادن به شور عشق و اروتیک زبانمند» و به مباحث و حالات مختلف بینامتنی و بیناتنانه و زبانمندش را دارد. انچه باقی می ماند حس تهی بودن و پوچی خویش و دیگری و دنیا، حس بی زبانی و افتادن در سوراخ سیاه یا چاه ویل افسردگی و بی ارتباطی با خویش و دیگری است و اینکه «همه چیز از دست رفته است و باز هم نمی گردد.» اینکه او از یاد می برد که دقیقا جلد هشتم کتاب مارسل پروست «زمان بازیافته» نام دارد. زیرا مارسل پروست از طریق بیاداوردن و تاویل کردن گذشته و زمان از دست رفته، هم از دست رفتن را قبول کرده است و هم حال او را به قالب جدید و چندنحوی به دست می اورد و بازمی افریند. اینگونه او قادر می شود «خاطرات تلخ و شیرین» را به «تاویل تمنامند، چندنحوی و چندرگه» تبدیل بکند. مارسل پروست قادر می شود با قبول «فقدان و کمبود»، با قبول شکاف میان «نشانه ی زبانی» و معنایش، حال بتواند معانی و روایات نو بیافریند. حال خاطره را به روایات نو و چندنحوی تبدیل بکند و زمان از دست رفته را بدست بیاورد و مرتب قادر باشد از نو بدست بیاورد، با تاویلهای نو از بازی عشق و قدرت زندگی و انسانی و با حالات تراژیک/کمیک یا پاردویک وار و چندرگه اش. اینکه بزعم لکان معضل انسان افسرده به شکل یک «بازگشت نفی» سایکوتیک است. یعنی حالت افسردگی به حالت بازگشت واقعی یا بازگشت ریال و هولناک « نفی قانون و نام پدر» توسط ادم سایکوتیک یا دیوانه است. اینکه اگر ادم دیوانه یا سایکوتیک با نفی «نام پدر»، با نفی تفاوت و فاصله، می خواهد همه چیز را به هم بچسباند، کلمات نامفهوم می سازد و یا می خواهد به قالب ناپلئون یا مسیح در اید و او بشود و بناچار محکوم به از دست دادن فردیت خویش و دیوانگی است، آنگاه ادم افسرده که زخم نارسیسیک و «از دست دادن محبوبش» را قبول نکرده است، حال دچار یک «نفی و خلاء هولناک» می شود که مرتب از درونش تصاویر و افکار و مونولوگهای جدید افسرده یا مالیخولیایی نشات می کند. اینکه دچار هذیان مالیخویایی می شود. زیرا همانطور که لکان می گوید:« آنچه نمادین نمی شود، مجبور است به شکل رئال و هولناک یا هذیان آلود بازگردد.» اینگونه به خاطر ناتوانی انسان افسرده از «عمل سوگواری و قبول فقدان» قبر بازشده از محبوبش در برابر چشمانش، همچنان باز می ماند، حتی وقتی مراسم سوگواری و به خاک سپاری به پایان رسیده است و این قبر باز حال مرتب او را دچار هذیانات و وهم های مالیخولیایی نو می کند. زیرا حاضر به قبول « فقدان و از دست دادن محبوب و عشقش» نبوده است و اینکه حتی عشق را هم داشته باشی، باز چیزی از دست می دهی. زیرا مفهوم عشق مثل هر مفهوم دیگری بشری بشخصه دچار انشکاف و بحران است و معنای نهایی ندارد. انسان افسرده نمی تواند این قبر را ترک بکند و از دست دادن را بپذیرد و نمادین بسازد، به سوگواری و یا به شعر و اثری هنری تبدیل بکند، چون سوگواریهای حافظ و غیره، بلکه این «چاه و قبر واقع یا هولناک» مرتب در جهان و ذهن او بزرگتر می شود، سوراخ سیاهی می شود که مرتب قدرت و توان او را بیشتر در خویش می بلعد و آخر او را می بلعد. در این معناست که همانطور که در مقاله ام بر مرگ سمانه آنزمان نوشته بودم، عمل خودکشی بزعم لکان یک «اکت روانکاوانه» اما به حالت هولناک یا تراژیک است.

«اکت روانکاوانه» تلاش برای تغییر شرایط و شکاندن انسدادها و دیسکورسها است و هر انسان تمنامند با اجرای عمل روانکاوانه خودش یا روابطش را به خطر می اندازد، همانطور که مثلا در تراژدی «انتیگونه» می بینیم. یا مثل وقتی که اسپینوزا یا لکان مخالف دیسکورس حاکم نظر می دهند و خلع لباس می شوند. اکت و عمل خودکشی نیز در واقع با قتل خویش می خواهد این جهان مسدود را بشکند و به وصال دست یابد اما خطای فاجعه بارش همینجاست که نمی بیند شکاندن انسداد و وصال تنها از طریق تاویل و ساختاری نو و زبانمند و عاشقانه ممکن است و نه انکه خویش یا دیگری را بکُشی. زیرا این انسدادی زبانمند و تمنامند است که فقط با تاویلی نو و راهگشا می توان آن را شکاند و با توانایی فردی و جمعی نو به تولید رنسانسی نو و دیسکورسها و ساختارهای نو و مدرن یا مدرنتر. اینکه بگوییم چنین مرگهایی همان «مرگ خودخواسته ی » نیچه ایی است و اعتراضی است، چیزی از تراژدی عمل نمی کاهد و در واقع نوعی مکانیسم دفاعی برای فرار از دیدار با فاجعه است. زیرا من مطمئنم اگر همانزمان راههای خوب دیگر، مثل یک تراپی خوب یا مثل تغییر جا و آمدن به خارج و تحصیل در شرایط نو می بود، به احتمال زیاد او خودکشی نمی کرد و بسیاری جوانان دیگر در سن و سالهای او. همانطور که اگر انگاه در خارج راهی برای قبول این «از دست رفتگی بنیادین» و با بحران مدرنیت خویش و مشکلات خارج از کشور نمی یافت، می توانست دوباره خودکشی بکند، مثل مرگ یا خودکشی دردناک روشنفکر جوان و فعال مدنی« علی عجمی» عزیز در چندهفته ی قبل، یا مثل خودکشیهای فراوان در جهان مدرن. زیرا همانطور که گفتم افسردگی دیدار و مواجهه شدن با «درد وجود بشری» است. مواجهه شدن با پرتاب شدن ما به این جهان زبانمند بشری و با مرگ و کمبود است، افسردگی درد عشق و عشق ورزی بشری است و میل یکی شدن با او، در حالیکه این یکی شدن ناممکن است و بطنز لکانی «دوتا باید سه تا بشوند بجای اینکه یکی بشوند.». اینکه با هم تاویلی نو از عشق و رابطه و تکینه بیافرینند. تاویلی که قادر به تحول از مسیر مشکلات رابطه و عشق انسانی است.

هر سیمپتوم و عارضه ی روانی/جسمی یک «متن حذف شده» و یک بلوکاد زبانی است. زیرا جسم نیز زبانی است. همه چیز زبانمند است، همه ساختارهای بشری. یا ازینرو هر «سیمپتوم» در واقع یک «سینتهوم» است و اینکه راه عبور از هر سیمپتوم و عارضه ی افسردگی، وسواس، اعتیاد در این است که اول ببینی و لمس بکنی که چرا انها به معنای «انسداد و گرفتگی» تمنامندی و یا حالتی از تمنامندی است و به این خاطر تک ساحتی و به حالت دور باطل هستند و از طرف دیگر راه عبور از آن همین است که این حالت تک روایتی و دور باطلش را بشکنی و کاری بکنی که دوباره تمنا و میل خشک شده یا سیاه/سفیدی شده بتواند جاری بشودِ، چندنحوی و رند بشود و شروع به تولید تاویلهای نو از عشق و از سبکبالی و وصال بکند. بی انکه بخواهد که کامل به هر حس و حالت افسرده یا وسواسی و اعتیادش چیره بشود. زیرا تکه ایی از آن را بایستی به سان «سینتهوم»، به سان یک «تیک عصبی» یا بسان یک «کامجویی خاص» و هر از چندگاهی نگه دارد که حکایت از شورها و کامجویی بنیادین و شوریدگیهای عمیق و عارفانه ی او می کند. یعنی در عین اینکه بتواند تن به تمنامندی نو و تاویل افرینی نو بدهد، تن به عشق نو و رندی نو بدهد، همزمان گاه نیز به حس عمیق افسردگی خویش، به شیدایی عارفانه ی خویش و غم هجرانش تن بدهد، به حس اینکه همیشه چیزی در این جهان جایش خالی است، تن بدهد، با غزلی از حافظ و یا با صدای شجریان و بعد دوباره بلند بشود و با چشمکی به بازی عشق ورزی و رندی جدید تن بدهد. اینکه سراپا تن به عشق بدهد و همزمان بداند که در هر عشقی نیز یک هیچی محوری وجود دارد و عشق نهایی ممکن نیست و چه خوب که اینطور است تا بتوان مرتب تاویلهای نو از عشق افرید. یا بتوان راحت از عشق دردناک و اعصاب خُردکن گذشت و با خنده ای نظربازانه به یار و معشوق همراه در این رابطه ی سیاه/سفیدی، عشق/نفرتی گفت: «راستی میدونی که عاشقتم اما به توچه». و آنگاه راه خویش را گرفت و با خنده رفت.

بقول ژیژک بایستی هم حقایق نهفته در سیمپتومت را بپذیری و تحول بیابی و هم بخشی از او را که همیشه همراهت می ماند، بسان نماد ازادی و تکینگی خویش بپذیری و دوست بداری و گاهی با او حال بکنی. یعنی به زبان ژیژک «سیمپتومت را مثل خودت دوست بداری».

اینکه کاری بکنی که سیمپتومت تبدیل به قدرت نو و چندنحوی بشود. یعنی تبدیل به یک «سینتهوم» و تاویل افرینی کامجویانه و چندنحوی از جنس داستانهای «جیمز جویس» بشود. بی دلیل نیست که لکان جیمز جویس را «سیمپتوم» در معنای مثبت آن و به عنوان «سینتهوم» می نامد. (تا چند ماه دیگر ترجمه ی سخنرانیهای لکان در مورد جیمز جویس و با مطالبی دیگر از لکان را منتشر می کنم.). زیرا اگر سیمپتوم به معنای «سقوط کردن» و افتادن در دام و دور باطلی است. همانطور که افسردگی در معنای کلامی به معنای افتادن در فسُردگی و اعتیاد به معنای «آلوده شدن به چیزی» است، آنگاه راه عبور از این دور باطل و سیمپتوم این است که با فاصله گیری نمادین از درد و زخمت، با قبول آن بسان پیش شرط تحول نوین و خلاقیتت ،کاری بکنی که دوباره زبان گفتار و زبان جسم و جانت مملو از تمنامندی و کلمات بشود و از نو بسراید و بیافریند و بر بی زبانیش چیره بشود. اینکه شور عاشقی و تاویل افرین ات از انسدادش بگذرد و دوباره بیافریند و بخندد. اینکه بتوانی بر آب گام برداری و بسرایی.

ازینرو بقول لکان راه درست شکاندن سیمپتوم تنها یک چیز است: «چندنحوی کردن آن، جاری کردن و چندنحوی کردن آن»، تا انسداد و دور باطل بشکند.

نه اینکه تلاش برای حذف عارضه ات بکنی. یا بخواهی با أراده ی باصطلاح مردانه یا قهرمانانه بر سیمپتوم و عارضه ی افسردگی، به زور بر اعتیاد و وسواست چیره بشوی. تلاشی که همیشه محکوم به شکست است. اینکه یک لحظه مثل معتاد فیلم «گوزنها» داد بزنی که «منم می تونم» و بعد دوباره خمار یا افسرده بشوی و ببینی که نمی توانی و اینگونه وارد دور باطل جدیدی بشوی. یا حتی اگر هم موفق شدی، در نهایت یک سیمپتوم جایش را به سیمپتوم و عارضه ایی جدید می دهد. مثل ادمهایی که قبلا مرتب زندگیشان را تبدیل به اشغالدونی و هرج و مرج می کردند و حال منظم و مدنی شده اند اما این بار به حالت بشدت وسواسی تمیز و منظم شده اند. اینکه اصل موضوع مانده است، مثل فکری که بقیه افکار را مُسری و بیمار کرده است. مثل دستور زبانی که حال کل زبان و جسم فرد را الوده و مُسری می کند و به حالت خودش در می اورد و به دور باطل دچارش می کند.

نتیجه گیری

اینجا بایستی به مشکل استفاده ی کاربردی از نظرات رادیکال لکان نیز اشاره کرد. اینکه به خاطر پیچیدگی مباحث لکانی حتی اکثر روانکاوان و روان درمان هایی که از تئوری لکان برای کارشان استفاده می کنند، نمی توانند بخوبی و روانی این مباحث را در کار و تکینک عملی کار با بیماران افسرده و غیره جاری بسازند. این توانایی، جدا از اشنایی و پژوهش مداوم نظرات لکان، همچنین تمرین و تجربه ی مداوم عملی این نظرات در کار و مشاوره یا تراپی روزانه و مداوم را می طلبد. از همه مهمتر اینکه بتوانی شیوه ی روانکاوی و یا روان درمانی خاص خویش را بوجود بیاوری. تا بتوانی در جلسه ها و گفتگوهای روان درمانی صحنه ایی را بوجود بیاوری که به بیمار یا فرد تحت درمان کمک بکند که بتواند با انسداد و فانتسمش روبرو بشود و حال دوباره قادر به تمنامندی و تاویل افرینی بگردد. این شیوه ی قدرتمند و رادیکال عملی فقط از طریق تن دادن جسورانه و تمنامند به کار و صحنه ی کار خویش بدست می اید و اینکه از مسیر خطا و رشد مرتب جلوتر بروی. تا کم کم حس بکنی که چطور می توانی لحظه و گفتگو و جهان را زبانمند و ملتهب حس و لمس بکنی. اینکه حال بتوانی بلوکادهای حسی/روانی/جنسی/جسمی را در جلسه ی گفتگو و روان درمانی حس بکنی، بدین وسیله که به شیوه ی «تمرکز سیال» به دیدار با بیمار تن می دهی. بلوکادهایی که همه در نهایت «بلوکادها و بازدارندگیهای زبانمند و تمنامند» هستند. تا بتوانی از مسیر «انتقال قلبی» و تکنیکهای مختلف، با رندی تمنامند یک روان درمانگر خوب و توانا، راهی برایشان بگشایی تا حال هم انسدادشان را بهتر بفهمند و هم بهتر از آن عبور بکنند و تاویلی نو و چندنحوی و رند و تمنامند بیافرینند و راههای نو برای عشق ورزی و سبکبالی زمینی و فانی بگشایند. یا اینگونه با هر درمانی بشخصه نیز خودت گامی رندتر و چندنحوی تر بشوی. اینکه اینجا می فهمی که چرا لکان می گوید « که هر روانکاو بایستی روانکاوی را از نو و متفاوت بیافریند.» ( در این باب به سخنرانی لکان در کنگره ی «انتقال» مراجعه بکنید که ترجمه اش کردم و لینکش در بخش ادبیات است. ۱۲.).

همینطور که بایستی با «تمنامندی و فقدان» خویش به عنوان روانکاو و روان درمانگر روبرو شده باشی و از دروغها و توهماتی چون فیگور و دروغ «دانای کل» و وهم «شفا دادن و نجات دادن» عبور کرده باشی. وگرنه ساختار کار و مشاوره ات حافظ سیمپتوم و بیماری است، حتی اگر خیلی هم دلسوز باشی یا خیلی مشاوره بدهی. زیرا بیمار وقتی می تواند به قبول از دست رفتن معشوق و عشق به عنوان پیش شرط دست یابی به قدرت و عشق فانی انسانی و عشق بعدی برسد که در طرف مقابلش یعنی در تو به عنوان روانکاو نیز ببیند که دارای فقدان و کمبودی هستی و از آن ترسی نداری. وگرنه او مرید و تو مراد می مانی و او حال به جای افسردگی اسیر وابستگی به روانکاو یا روانشناسی می شود که به او برای مثال مرتب درس «تفکر مثبت» امریکایی می دهد و به بهایش نیز جیبش را خالی می کند. یک معامله ی بنفع خویش ایجاد می کند و یا روابط مرید/مرادی را تکرار می کند که سمی مهلک برای روان درمانی قوی هستند. ( بسیاری از مراجع تقلید روانشناسی در رسانه های معروف ایرانی چون دکتر هلاکویی و غیره متاسفانه دچار این حالات دانای کل و خودشیفتگانه هستند و به این خاطر مشاوره هایشان عملا کم ثمر یا گاه در جهت خلاف روان درمانی قوی است. بی انکه زحمات و قدرتهایشان نفی بشود. حیف این همه زحمت و این نتیجه ی اندک برای خودشان و مراجعه کنندگانشان. مگر اینکه بگوییم موضوع سودهای دیگر در میان است.)

اینکه وقتی یکبار چنین قدرت قدرت افرین و رندی را در عمل و تئوری کاربردیت و در حوزه ی کاریت را چشیدی، انگاه خنده ی بزرگ و رادیکالت به همه مکاتب دیگر شروع می شود و در عین احترام. زیرا می دانی هیچ شیوه ایی بی عیب نیست و باید همیشه فقدانی داشته باشی تا بتوانی سوال بکنی و رشد بکنی. ازینرو بقول لکان «پروفسورها سوال کردن را از یاد برده اند» و رشد نمی کنند. زیرا می دانی که «دانای کل» دچار حماقت و نادانی است و ناتوان از چشیدن و ابراز قدرت «روانکاوی رادیکال و ساختارشکن و چندنحوی و اغواگر» هستند، و وقتی مزه ی این قدرت و کامجویی ملتهب و رند را چشیدی، حال طبیعتا بیشتر و بهتر و متفاوت می خواهی و باید بخواهی. زیرا زندگی نمادین بقول لکان «هیچگاه به آن پایان نمی دهد که از نو نوشته بشود.». زیرا زندگی بشخصه اکسسیو و فزونه خواه است و در هر تکرارش دوباره می گوید «یکبار دیگر، انکور (نام
سمیناری مهم از لکان)»، باز هم می خواهم و بیشتر و متفاوت و قویتر می خواهم و آرزو می کنم. یا این همان سرود «هفت مُهر. ۱۴» نیچه است.

جهان ژرف است.
ژرفتر از آنکه روز گمان کرده است
رنج آن ژرف است
لدت ـ ژرفتر از محنت
رنج می نالد که گم شو
اما هر لذتی جاودانگی می خواهد
جاودانگی ژرف ژرف را.

پایان

پانویس: دو عکسهای نقاشی از نقاش معروف «مونخ» و با موتیوهای مربوط به عزاداری و سوگواری هستند. عکس سوم به حالت سوگواری طلایی نقاشش معلوم نیست اما به بحث می خورد و وقتی افسردگی بار دیگر قادر به تمنامندی و تاویل افرینی می شود و اینگونه حتی رنگ عشق و خاطره های محبوب از دست رفته تغییر می کند و طلایی می شود. به باور من بهترین غزلهای حافظ مثل غزل «یاران را چه شد» از این توانایی افسردگی به تاویلی نو و چندنحوی و عاشقانه بوجود می اید و انجا که او بی زبانی افسردگی را به قدرت زبانمندی و شعرافرینی چندمتنی نو تبدیل می کند. یا در این مورد به دفتر شعر آخری از فروغ فرخزاد باید اشاره بکنیم و انجا که او قادر به شعر کولاژو ار و چندنحوی در باب «افسردگی بنیادین خویش و جهان اطرافش» در دفتر شعر « به آغاز فصل سرد ایمان بیاوریم» می شود.

ادبیات:

۱/ فروید. مقاله ی «دفع امیال». لینک آلمانی
http://www.psychanalyse.lu/Freud/FreudVerdrangung.pdf
۲. در باب تفاوتها و شباهتهای مفهوم سیمپتوم نزد فروید و لکان به این لینک ذیل به المانی مراجعه بکنید.
https://lacan-entziffern.de/symptom/das-symptom-bei-freud-und-was-lacan-vor-seminar-23-daraus-gemacht-hat/

۳/۴/۵/ دکتر موللی. مبانی روانکاوی فروید/ لکان. ص.۱۲۸/۱۳۳
۶/ لینک مقاله ی نقد من بر فیلم «استاد یا مرشد».
https://iranglobal.info/node/16389

۷/ از سالهای ۲۰۰۴/ ۲۰۰۵ تا کنون من در مقالات فراوان و از جمله در جلد اول این کتاب الکترونیکی به نام «روانکاوی مدرن/پسامدرن بوف کور و گفتمان حول بوف کور» این ساختار محوری بوف کور را بر اساس نظریات لکان و روانکاوی مطرح کرده ام. همین چشم پوشی منتقدان دیگری که پس از این کتاب به نقد بوف کور پرداخته اند، نشان می دهد که این زخمهای نارسیستی و هراس از رویارویی با آن چقدر در جان و روان ایرانی رخنه کرده است. لینک کتاب الکترونیکی.
http://www2.asar.name/books/ravankaviboofe.pdf

در باب تاثیر این زخمهای نارسیسیک و دور باطلش در مباحث قومی/افراطی اخیر به این مقاله ی من بنگرید که به تکرار معضل بوف کور در این مباحث می پردازد. تیتر مقاله « تکرار فانتسم بوف کور در گفتمانهای مام وطن و هفت ملت».
https://iranglobal.info/node/10432

۸/ چرا هدایت بایستی صادقانه می مُرد. یا چرا فروغ بایستی عاشقانه می مُرد. لینک دو مقاله ی من در این باره.
https://iranglobal.info/node/17848

https://iranglobal.info/node/35419

۹/ نقد کوتاه من بر نقد آجودانی. نقد بلند و جامع در لینک دوم است.
https://zamaaneh.com/literature/2007/05/post_310.html

https://iranglobal.info/node/23278

۱۰/ فروید. مقاله ی مالیخولیا و سوگ به المانی در لینک ذیل
http://www.joachimschmid.ch/docs/PTxFreudSigTraMelan.pdf
۱۱/ مقاله ی من برای یادبود «سمانه مرادیانی» در آنزمان.

https://shahrgon.com/%da%86%d8%b1%d8%a7-%d8%b3%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%87-%d9%88-%d9%87%d8%b1-%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%af%d9%88-%d8%a8%d8%a7%d8%b1-%d9%85%db%8c%e2%80%8c%d9%85%db%8c/

۱۲/ لینک ترجمه ی من از سخنرانی لکان در اختیامیه کنگره ی «انتقال»

https://mejalehhafteh.com/2020/05/15/%D8%B3%D8%AE%D9%86%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%84%DA%A9%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%AA%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%87-%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DA%AF%D8%B1%D9%87-%DB%8C/

۱۳- Stellung des Subjekt: Christoph Braun. S. 174
oder, Lacan: Seminar VI.

۱۴/ چنین گفت زرتشت. داریوش آشوری. ص. ۲۴۲

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)