آیا «قد کوتاهی» اندیشه و نقد ایرانی فقط ناشی از عادات زبانی و فکری غلط، ثمره ی اختناق حاکم، شیوه ی آموزشی خطا و در نهایت ناشی از میل ایرانی به اندیشه ی سطحی و «راحت الحلقومی» و خودمدارانه است؟ اینکه به جای دیدار با مباحث و پدیده ها و تولید مناظر نو بر آنها، فقط ارجاع به دیگران بدهد، تالیف و ترجمه یا مونتاژ بکند، از سوی دیگر دچار حس خودمداری و دانای کل بودن بشود، در حالیکه بقول فروغ معیارهای سنجش شان بر مدار صفر حرکت می کند. به باور من مشکل تنها اینها نیست. گرهگاه اصلی جای دیگری است. بقول فروید «صحنه ی اصلی نمایش جای دیگری است».

داریوش برادری: روانشناس/ روان درمانگر

اگر بقول هایدگر:« اندیشیدن یعنی بیاندیشی به آنچه اندیشه ساز یا سوال برانگیز» است، آنگاه اندیشیدن همیشه به معنای خطرکردنی نیز هست و پاگذاشتن به جاهای ممنوعه و خطرناک، به معنای توانایی به تولید سوالاتی است که هم ساختار موضوع مورد تحقیق و بحث و یا ساختار بدور او را برملا و آشکار می سازد و همزمان مرتب سوالات نو و مناظر نو و تودرتو بوجود می آورد. هم از طرف دیگر ساختارهای قدرت و عادات و ذایقه های حاکم را تکان می دهد، به زلزله می اندازد و راههای نو می گشاید. اینکه بتوانی از یکسو، مثل قدرت و رابطه ی «سوژّه/اُبژه ایی» مدرن، پدیده و موضوع مورد بحثت را در دست بگیری و از جوانب مختلف به او بنگری، جوانب مختلفش را ببینی و سپس حال بتوانی از اخرین خطای تفکر مدرن بگذری و وارد رابطه و گفتگوی پارادوکس و تمنامند با پدیده و دیگری و غیر بشوی. اینکه بتوانی به موضوع مورد نقد وسوالت تن بدهی، وارد ساختار و منظر شبکه وار و بینامتنی و در همه حال زبانمندش بشوی و اینگونه هم ساختارها را بفهمی و هم پیوندها را و همزمان بدانی که مرتب می توان از منظری دیگر به آن نگریست و یا اینکه نیاز به نظر متخصص و نقاد دیگری و از منظری دیگر داری. یا می دانی که این سوال کردن و چالش پایان ندارد، در عین اینکه مرتب مناظر ضعیف یا مسخ شده را کنار می زند و به آنها می خندد.

از این منظر نیز می بینیم که چرا تفکر و اندیشه ی ایرانی عمدتا ضعیف یا کم رمق است. در واقع همه می دانیم که تفکر و اندیشه ی ایرانی بزعم تلاشهای فردی یا جمعی هنوز عمدتا بشدت کم مایه و کم رمق یا در خودبسته است. اینکه معمولا اندیشه هایی به «وسعت یک اقیانوس و به عمق یک وجب» هستند. در حینی که ما در چهل سال اخیر و با مهاجرتی چندمیلیونی به جهان مدرن مجبور بوده ایم از سد خیلی مشکلات و هفت خوانها بگذریم، یا در داخل کشور در پی یافتن راهها و امکانات نو بوده ایم، باوجود این همه مطلب و ترجمه و تالیف نو، اما شما کمتر اندیشه و تفکر «اورژینال» و راهگشا می بینید، کمتر با اندیشه و متونی روبرو می شوید که قادر باشند منظری نو و متفاوت به دنیا و حوزه ی کاریشان ایجاد بکنند. منظر و نقدی نو که از مسیر تجربه و شناخت فردی بوجود امده است، تکینه و خاص است و همزمان قادر است با متون و نظرات دیگر همعصران خویش پیوند زنجیره وار، شبکه وار یا بینامتنی بخورد و اینگونه زنده و قوی بماند.

آیا این ناتوانی به پوست اندازی نهایی، آیا «قدکوتاهی» اندیشه و نقد ایرانی فقط ناشی از عادات زبانی و فکری غلط، ثمره ی اختناق حاکم، شیوه ی آموزشی خطا و در نهایت ناشی از میل ایرانی به اندیشه ی سطحی و «راحت الحلقومی» و خودمدارانه است؟ اینکه به جای دیدار با مباحث و پدیده ها و تولید مناظر نو بر آنها، فقط ارجاع به دیگران بدهد، تالیف و ترجمه بکند، مونتاژ بکند و از سوی دیگر دچار حس خودشیفتگی و دانای کل بودن باشند، در حالیکه بقول فروغ معیارهای سنجش شان بر مدار صفر حرکت می کند. به باور من مشکل تنها اینها نیست. گرهگاه اصلی جای دیگری است. بقول فروید «صحنه ی اصلی نمایش جای دیگری است». یا مشکل فقط تالیف و ترجمه کردن نیست. زیرا آنها نیز ابزار مهمی در یادگیری و دیدار با اندیشه و جهان مدرن هستند. بشرطی که ببینی ترجمه نوعی «اندیشیدن» است و همیشه با فقدان یا «فقدان در فقدانهایی» روبرو هست.

مطمئنا ناتوانی زبان و اندیشمند ایرانی به « اندیشیدن قوی، ملتهب و چندنحوی» یک پدیده ی چندفاکتوری است و در آن از معضلات زبان فارسی یا دین خویی ایرانی، تا معضلات عدم آموزش درست در مدارس و دانشگاهها و شیوه ی « خرخوانی» و حفظ کردن بجای یادگیری شیوه های «اندیشیدن» و درک مباحث علمی و فلسفی یا روانشناختی، تا حضور اختناق و فرهنگ غلط مرید/مرادی و غیره موثر است. آنچه اما گرهگاه همه ی این فاکتورها و در واقع زیرمتن یا زیرساختار فلسفی/روانکاوانه و «محوری» ناتوانی تفکر و نقد ایرانی می باشد، در واقع این دو موضوع یا دو معضل همپیوند ذیل هستند:

۱/ ناتوانی از درک و لمس «ساختاری» و «چندوجهی» مباحث و پدیده ها. اینکه بتوانی ساختار زبانمند موضوع و پدیده ایی را که می خواهی نقد بکنی، بشناسی و لمس بکنی، بتوانی آنگاه در این ساختار بنیادین از جوانب مختلف و مناظر مختلف به انها بنگری ویا گاه یکی از منظر روانکاوانه و دیگری از منظر جامعه شناسانه و غیره به آن بنگرد و اینگونه قادر به لمس ساختارها و روابط شبکه وار درون ساختاری و بیناساختاری و درون متنی و بینامتنی باشی. تفکر و اندیشه ی ایرانی عمدتا یا فقط یک نظریه دارد و از همانجا شروع می کند و سعی می کند این نظریه را ثابت بکند، بی انکه خوب با متن و موضوع بحثش و ساختار و منظر شبکه وار و بینامتنیش وارد گفتگو و چالش بشود. شیوه ایی که بویژه استادان یا مراجع تقلید اندیشه و فکر ایرانی از آن استفاده می کنند و به «روانی و قابل فهم بودن نظراتشان» می بالند، اما کم عمقی و بی رمقی نظریاتشان را نمی بینند. یا این نقد به حالت «اش شله قلمکار» و چهل تکه از نظرات و سخنهای بزرگان جهان مدرن است که بوسیله آن قرار است خواننده مرعوب بشود و فقدانها و سوراخهای نقد و اندیشه پُر بشود. شیوه ایی که عمدتا توسط نسلهای جوانتری صورت می گیرد که می خواهند سری در سرها در بیاورند و هرچه زودتر و بدون اینکه سالها برای فهم و درک یک نظریه تلاش بکنند. در حالیکه دقیقا حضور فقدانها و ضعفها باعث قدرت یک نقد نیز است، در کنار تواناییش به منظری نو و ساختاری یا چندوجهی. تا متن و اندیشه زنده بماند و سوال ایجاد بکند. برای مثال حضور این «فقدانها و سوراخها» در بطن یک نظریه و منظر نو و قوی دقیقا تفاوت مهم و اساسی میان نظریه ی «روانکاوی زیگموند فروید» با رقیبانش است. نظریه جدید زیگموند فروید از یکسو یک منظر جدید و قوی به روان و جان انسانی ایجاد می کند و از طرف دیگر مرتب خودش نیز تاکید می کند که نظراتش هنوز دارای «فقدانها و سوالاتی» است. حاصل چنین نظریه قوی و همزمان ملتهب و سوال برانگیز این است که پس از او در واقع سه نسل از مکاتب روانکاوی بوجود می اید و در نهایت پیش شرط مهمی برای روانکاوی رادیکال لکان می شود، در کنار حضورش در بسیاری مکاتب و نظرات بیناحوزه ایی و غیره. در حالیکه نظریات مهمترین رقیبان او یعنی، «روانشناسی تحلیلی» و ضمیر نااگاه جمعی کارل گوستاو یونگ و «گره یا کمپلکس حقارت» و روانشناسی فردی آلفرد آدلر عمدتا در همان شکل اولیه مانده اند. زیرا دارای قدرت تاویل برانگیز و تمنامند نظریه فروید نبوده اند. زیرا در خودبسته هستند، با تمامی قدرتهایشان.

۲/ گره حقارت ایرانی، خودشیفتگی ایرانی که می خواهد کمبودهایش و ترسهایش را در همه عرصه ها با چیزی دروغین پُر بکند، چه در سیاست و یا چه در اندیشه. بجای اینکه حاضر به دیدن فقدانها و کمبودهایش باشد، به شکل مستمر بدنبال جستجوی جوابی برای سوالاتش بگردد، خوب یاد بگیرد و سپس حال هرچه بیشتر بر پایه ی قبول مرز و فقدانهایش به قدرت تمنامندی و تاویل افرینی دست بیابد. زیرا به قول لکان «تمنامندی همان تاویل افرینی است.». این خودشیفتگی و خودبادکردن ایرانی باعث می شود که اندیشه ها و نقدهای ایرانی عمدتا سیاه/سفیدی باشند. یا شیفته وار برای چیزی هورا می کشند، یا چیزی را منفی می بینند و خشم و نفرتشان را بر روی آن خالی می کنند، به جای اینکه به مهمترین شرط روانشناختی نقادی و اندیشه تن بدهند و بهایش را بپردازند. اینکه از نگاه خودشیفتگانه یا خیالی و سیاه/سفیدی عبور بکنند و پا به «ساحت نمادین و ثثلیثی» دیدار و مواجهه شدن با دیگری و غیر و با موضوع نقدشان بشوند. اینکه مرتب قادر باشند از منظری دیگر به موضوع نقد و اندیشه شان بنگرند، با موضوع اندیشه و نقدشان، با سوالشان وارد گفتگو و چالش رندانه بشوند، بنگرند و نگریسته بشوند. اینکه بتوانند قادر به «ارتباط پارادوکسیکال با دیگری و غیر» باشند. هم او را دوست بدارند، یا به او احترام بگذارند و هم صریح نقدش بکنند و چیزی را ماست مالی نکنند. اینکه بایستی در اندیشه. و نقادی ضعیف ایرانی قادر به دیدن فیگور «رجاله های» هدایت بود. رجاله هایی که در واقع چیزی جز یک دهان گرسنه نیستند که به یک الت تشنه منتهی می شوند و مرتب پول و شهرت می خواهند. یعنی مرتب فقط می خواهند ببلعند و بلعیده بشوند تا جالی خالی چیزی اساسی را پُر بکنند به جای اینکه قادر به هضم و جذب ترمیزی یا نمادین نظرات و پدیده ها یا قادر به نوزایی و رنسانس باشند.

حاصل این دو خطای «ساختاری/خودشیفتگانه» تفکر و اندیشه ی ایرانی همین است که انگاه نقد و اندیشه اش مالامال از سوراخهای سیاهی است که با پُزهای خودشیفتگانه و دروغین در نقش استاد و دانای کل پُر می شود و یا با تلاش برای مرعوب کردن خواننده با ارجاعات زیاد و به حالت معرکه گیری ایرانی، بجای اینکه نقدش سوال برانگیز و بحث برانگیز باشد. ازینرو اندیشه و نقد ایرانی بیشتر «تالیف و ترجمه» است، یا ارجاع به استادان و مونتاژ است و در نهایت کم مایه است. عمدتا «اورژینال» نیست، یا کمتر اورژینال و تکینه است. اینکه منظری نو بر موضوع بحثش بگشاید. منظری که گویا منتظر او بوده است تا با امدنش باز بشود، یا بقول ژیژک منظری که گویی از روز تولدش با او بدنیا آمده است. آنگونه که مثلا ما در تاویل لکان بر نظریه ی فروید می بینیم و اینکه او چگونه در نام «بازگشت به فروید» نظریه ی فروید و روانکاوی را به دنیا و منظری نو می رساند که به احتمال زیاد به ذهن فروید هم خطور نمی کرد که چنین امکاناتی در نظریه ی او باشد و یا انجا که بر فروید و خطاهایش چیره می شود و جلوتر می رود. همانطور که نظریه لکان دارای فقدانها و مرزهای خویش است که باعث می شود اولا هر تاویلی بر لکان یک تولید لکانی نو باشد و از طرف دیگر هر تاویل غلط یا ضعیف سریع برملا بشود و تیرش به خطا برود.

کافیست که دوستان و خوانندگان به بسیاری از سایتهای محبوب ایرانی در خارج از کشور در عرصه ی اندیشه و نقد یا به رسانه های مهم ایرانی خارج از کشور چون بی بی سی و غیره مراجعه بکنند تا نمونه های فراوان از این نقدها و تالیف ها یا ترجمه هایی ببینند که هنوز عمدتا خام یا کم رمق هستند و از طرف دیگر ادعای لکان شناسی و یا دریداشناسی و غیره دارند. برای من خنده دار است که منی که تقریبا بیست و هشت سال است در آلمان به عنوان روانشناس و سپس به عنوان روان درمانگر کار کرده و می کند و در اینجا درس خوانده ام یا بخش عمده ی زندگیش را گذرانده است، یا با انکه نزدیک به شانزده هفده سال است که مرتب از لکان می گویم و می نویسم و در کار عملی روزانه ام با بیماران و مراجعه کنندگان از نظریاتش استفاده می کنم، به خودم اجازه نمی دهم که خویش را فروید شناس یا لکان شناس بمانم، اما آنگاه در حوزه ی ایرانی می بینیم که چگونه افرادی به خودشان، یا دیگران و مریدان به آنها، چنین القابی می دهند. یا هر کسی حداقل در چندرشته همزمان استاد و فعال است اما در هیچ رشته ایی قوی و خاص نیست.

بزودی در دو مقاله سریالی برای مثال دو نمونه از این نقدهای غلط یا ضعیف بر فروید و لکان را با نقد مثالهایی از سایت رادیو زمانه می اورم. یعنی از یکطرف نقد اخیر روانشناس ایرانی مقیم دانمارک أقای عباس مودب بر «فروید» را نقد می کنم و خطاهای مهم ساختاری و خودشیفتگانه این نقد همکار را نشان می دهم. همانطور که نقد صریح من و اعتراضم به مسخ و بدفهمی مباحثی مهم از فروید توسط متن ایشان حکایت از احترام شغلی نیز می کند و اینکه موضوع برای هر دویمان مهم است و طبیعتا امیدوارم که او نیز به نقدی متقابل دست بزند تا بحث بیشتر باز بشود.. زیرا اینگونه نقد صریح و همراه با احترام برای ما جزوی از زندگی روزمره ی ماست. سپس نقدی بر مقالات سریالی « آقای علی شریعت کاشانی» پژوهش گر ادبیات و مباحث روانکاوی در مورد لکان در سایت رادیو زمانه می نویسم. زیرا ایشان باوجود اشناییهای اولیه با روانکاوی و لکان، اما دقیقا به خاطر ناتوانی درک ساختاری از یکسو و از سوی دیگر به خاطر حالت خودشیفتگانه ی متونش در واقع نظریات لکان را مسخ می کند.سوراخهای سیاه متن و نقدش را نمی بیند و هنوز نمی داند چرا بایستی اینگونه یکطرفه و خودمدارانه به قاضی نرفت. بویژه وقتی در این مکتب و شیوه ایی کار عملی انجام نداده باشی تا اصولا مباحثش را خوب لمس بکنی. زیرا انچه لکان می گفت در ابتدا و قبل از هرچیز برای تعلیم روانکاوان و روان درمانگران بوده است. با انکه طبیعتا می توان به شکل تئوریک به یک نظریه روانکاوی پرداخت و از مناظر دیگر، اما چنین نگاه مدرنی همیشه همزمان «فقدانها و مرزهایش» را حس می کند و اینگونه مثل ایشان گاه نظریات جزمی و مطلق گرایانه نمی دهد. یا بویژه وقتی حتی کمی با احتیاط نقد نمی کند و اینکه جایی خالی برای فقدان و خطای نقدش بگذارد. . ازینرو او در شرایط عدم چالش مدرن و قحط الرجال یکه تاز میدان سایت رادیو زمانه می شود و در واقع درکی نادرست و گاه کاملا غلط از لکان را به خواننده ی ایرانی القاء می کند. همانطور که اگر سایتهایی که این مباحث می گذاشتند، اجازه ی نقد و چالش مدرن می دادند، می توانستند هم به فهم بهتر این مباحث مهم کمک بکنند و هم به وظیفه ی اصلیشان یعنی رشد چالش مدرن و گفتمان مدنی در میان ایرانیان و در ساختار خویش کمک برسانند. این ناتوانی از ایجاد چالش و گفتگو میان نظرات یک معضل بنیادین اکثر سایتهای ایرانی است و جایی که نشان می دهند، چرا هنوز پدرسالارانه و سنتی می اندیشند و حس می کنند. البته همین مثالها را می توان نزد سایتهای دیگر نیز یافت. چون باندبازی و گروه گرایی در سایتهای ایرانی و روابط مرید/مرادی متاسفانه قوی است و اینها شرایط سمی و مانع تولید نقد و چالش مدرن هستند که از مسیر ان بایستی مرتب رود اندیشه پاک و یا چندمسیری بشود و اندیشه های تقلبی یا ضعیف مجبور بشوند کنار بروند یا رشد بکنند. بدون اینکه نیازی به هیچ اداره ی ارشادی باشد. دیسکورس مدرن اینگونه عمل می کند. مگر وقتی پای توهین یا فیک نیوز و غیره باشد، ابتدا انگاه قدرت ناظر و اجرایی وارد بحث می شود. همانطور که ما می توانیم اینگونه صریح و با احترام نقد بکنیم و همزمان بعد از نقد با طرف مقابل قهوه ایی بنوشیم یا غذایی بخوریم، تا چالش و گفتگوی بعدی. اینکه تفکیک حوزه ها چیزی عادی و پیش پاافتاده برای ما مهاجران چندفرهنگی است.

اما حال برای یادگیری و اجرای اولیه این سه گام به سوی « اندیشه و نقد قوی و چندنحوی» بایستی گام به گام جلو برویم. تا هرچه بیشتر قادر به لمس و اجرای این اندیشه و نقد « راهگشا و سوال برانگیز» باشیم. اینکه خطرناک و رند و سوبورسیو (براندازانه) بیاندیشیم و قادر به تغییر ذایقه ها و نوع اندیشیدن و عبور از عادات فکری و زبانی غلط بشویم و باشیم.

شیوه ی نگارش این سه گام یا سه متن به حالت «افوریسمی» یا گزینه گویانه است. شیوه ایی که نیچه استاد بزرگ آن بود و هست.

گام اول: می خواهی نقاد و اندیشمند قدرتمند و توانا در حوزه ی کاریت بشوی؟ (۱ تا ۳)

پس اول یاد بگیر که مباحث را «ساختاری» و «چندوجهی» ببینی و سپس آنقدر این را تمرین و اجرا بکن و با او بخواب و بلند بشو، تا در گوشت و پوست و حالت و رفتارت برود. سوم اینکه با این حال همیشه «تمنامند و سوال کننده» باقی بمان و اینکه چگونه می توانی منظر جدید و قویتری با کمک نگاه ساختاری و چندوجهیت بیافرینی، یا نگاهت را به چالش با متن و نظرات دیگری بیاور تا در این «دوئل خندان نظرات» بتواند مرتب قویتر بشود و فقدانهایش را ببیند و در حینی که طبیعتا فقدانها و کمبودهای جدیدی نیز می افریند. زیرا نمی توان قوی و قدرت افرین شد بی انکه مرتب شکست و ضعف و مرزی نیز بیافرینی. زیرا هر شناختی بر وهمی استوار است. زیرا قدرت بزرگ انجاست که قدرتت و نظرت بشخصه «قدرت افرین» و سوال برانگیز و فقدان افرین باشد، تمنا در دیگری و خویش برای دیدنهای جدید و ماجراجوییهای جدید ایجاد بکند و راههای نو در مسیرهای مختلف بگشاید، یعنی ریزوم وار باشد، مثل نقشه ی اصلی شبکه های نویرونی مغز و یا مثل نقشه ی اونیورسوم. بی انکه نیازی به محوریت و مرکزیتی داشته باشد.

محوریت و مرکزیت در نگاه تو و منظر تو نهفته است تا تاویلی نو بیافرینی اما فردا می تواند منظر و نگاهی جدید و بهتر بوجود بیاید و یا هوبریدها و موتاتسیونهای نو. نگاه قوی و تمنامند بشخصه «ارزش اضافی» تولید می کند و مثل قلمی است که اگر گاه جلویش را نگیری، دست از نوشتن و رفتن به سرزمینهای نو دست برنمی دارد. زیرا قلم و متن مثل زندگی بشخصه تمنامند و ماجراجو و تاویل افرین و کامجوطلبانه است و می خواهد مرتب گسترش بیابد، در مسیرهای مختلف. یا محوریتش مثل راه کهکشان شیری که است که گویی در هر دور و تکراری سیارات و کهکشکانها نو و متفاوت می افریند. اینکه دور باطل به حرکت «دورانی و تفاوت افرین» تبدیل می شود و یا به حرکت و تحول «مارپیچی» عارف و عاشق زمینی. پس چه عجب که نزد «دلوز/گواتاری» تحول نظری و شیوه های «فرار و حیوان شدن، زن شدن» و سپس تولید بدنهای نو فردی یا جمعی به حالتی دواری و به شکل ذیل است:

گام دوم: دو نمونه از نگاه و قدرت ساختاری و چندوجهی یا نگرش رادیکال و تفاوت افرین! (۲)

برای توضیح ملموس آفوریسم قبلی این دو مثال را می زنم. اینکه چگونه می توانی به نگرش و متن «قدرت افرین و تفاوت افرین» دست بیابی. بدینوسیله که قادر بشوی ساختاری و چندوجهی بنگری و بنویسی.

برای مثال ساختار نظریه روانکاوی زیگموند فروید یک ساختار بر پایه چهار اصل «ضمیر نااگاه، رانش، تکرار، انتقال قلبی» است و همزمان هر نظریه و یا مفهوم فروید بر اساس تئوری «متاروانشناسی» او دارای سه جنبه ی «اقتصادی، دینامیک، توپیک» است. تا وارد این ساختار نشوی و قادر به دیدن این سه جانب در مباحث نباشی، مجبور به مسخ فروید و روانکاوی هستی. وقتی قادر به ورود به این ساختار و منظر فرویدی شدی، انگاه تازه می توانی بنا بر تجربه ی کاری یا نظری و بنا به فردیت خویش یک روایت خوب یا قوی و با قدرتها و ضعفهای خویش از او بوجود بیاوری. یا می توانی مثل لکان از «در عقبی» نگاه فروید وارد بشوی و نظریات او را به جایی ببری که فروید شاید هیچگاه فکرش را نمی کرد. ازینرو ساختار نظریه ی لکان «زبانمند» و در واقع «چهار وجهی» است. اینکه او به سه جنبه ی فرویدی، حال جنبه ی نهایی «ساختاری» را وارد می کند. ازینرو مثلث ادیپالی «مادر/پدر/فرزند» فرویدی نزد لکان به ساختار چهار بخشی «مادر/پدر/فرزند/نام پدر» تبدیل می شود. یا به نظریه عمدتا محدود به دو ساحت «خودشیفتگانه یا خیالی/ نمادین» فرویدی حال ساحت سوم یا «ساحت رئال» را اضافه می کند که هرچه جلو می رود، مهمتر از ساحتهای بقیه در دوایر سه گانه برومه ایی او می شود.حتی دوایرش در نهایت با ورود واژه ی «سینتهوم» در نظریات لکان در واقع چهارگانه می شوند. همانطور که نگاه لکان در واقع ساختاری/پساساختاری و از سوی دیگر همیشه بینامتنی و با طنزی قوی است. نگاه و زبانی موجز، تودرتو و ساختارشکن و دقیق و از سوی دیگر مالامال از ایهام و نکات پنهان است. همه ی مباحث دارای پیوند شبکه وار با یکدیگر هستند و تغییر در یکی از مباحث اساسی باعث تغییر در مباحث دیگر و یا تغییر در معنای روانکاوی نظری و عملی می شود. ازینرو لکان متقدم متفاوت از لکان متاخر است، باوجود پیوندهای ساختاری. همانطور که بایستی میان فروید قبل و بعد از کتاب «فراسوی اصل لذت» تفاوت قایل شد، در عین پیوندهای ماهوی. یک ساختار بنیادین تفکر لکان نمودار ال است و از سوی دیگر و مهمتر این گراف تمنامندی یا نمودار تمنامندی است که باید قادر به درک و کار با آن بود وگرنه نمی توانی چهارچوب اساسی و زبانمند نگاه لکان را بفهمی و یا منظر خویش به او در تفکر نظری یا در شیوه ی کار عملی روانکاوانه یا روان درمانی بوجود بیاوری.

همین قدرت نگاهی ساختاری و چندنحوی و همیشه در حال تعلیق و تفاوت افرینی را می توان در آثار و نگاه هنرمندان بزرگ مدرن/پسامدرنی چون جیمز جویس دید که برای مثال داستان «اولیس» او نه تنها همیشه یپوندی بینامتنی به اسطوره ی اودیسه از هومر دارد، بلکه حتی بنا به منظر و ساختار داستان، نوع زبان و حالت روایت تغییر می کند و یا دارای رنگ و حوزه ی علمی دیگری می شود. به همین گونه نیز داستان دیگر او بنام «بیداری فینگان» که حتی از جهاتی سخت تر قابل درک و فهم و نقد است، دارای ساختاری خاص و چندوجهی و با تعلیق و ایهامی خاص به شکل ذیل است. اینکه از یک سو دارای ساختاری دایره وار یا دورانی و با صلیبی پنهان در خویش است و از طرف هر فیگوری یا موضوعی پیوندی با متون و معانی دیگر دارد. بقول طنز جیمز جویس «او می خواست با این کتاب صد سال کار برای متخصصان اکادمیک ادبی درست بکند».

شما در نگاه و نظریات هر متفکر و هنرمند بزرگ مدرن یا پسامدرن بنگرید، از اسپینوزا تا ساد، از ویتگنشتاین و فوکو تا رولاند بارت، از نیچه و دریدا تا دلوز/گواتاری بنگرید، همیشه چنین قدرت ساختاری و چندوجهی را به اشکال مختلف می بینید. اینکه مثلا نزد دلوز/گواتاری این قدرت ساختاری و چندوجهی به حالت «ریزوم وار» می شود. اینکه آنها اولین اندیشمندان و فیلسوفان/ روانکاوانی می شوند که قادرند دونفره بیاندیشند و بنویسند. نزد دریدا این قدرت ساختاری و قدرت افرین به قدرت و ساختار «دیفرانس» دریدایی تبدیل می شود.

گام سوم: ساختاری و چندوجهی ببین، بچش، بنویس و بیافرین (۳.بخش نهایی)

یاد بگیر که ساختاری و چندوجهی ببینی و بچشی، تا بتوانی وقتی فکر می کنی یا می نویسی یا می بینی، گویی در یک فضای ویرتوال و همزمان زنده و با درها و امکانات همپیوند فراوان و لابورینت وار هستی، با خطرات و ماجراجوییها و اغواهای مختلف. اینکه حال وقتی به یک پدیده و موضوع می نگری، یا چیزی را می چشی و در همان حین که با دیگری چالش و گفتگو می کنی، خودت و دیگری را در این فضای ویرتوال،ملتهب و تودرتو یا هایپرتکستی حس می کنی و می توانی مرتب از یک متن به متن دیگر و در پیوند بروی، یا بدرونش کشیده می شوی، قادری هایپرتکستی بیاندیشی و بچشی و چشیده بشوی. اینکه زبان و اندیشه ات در عین شفافیت و موجز بودن بتواند مرتب درهای نو بدور پدیده و موضوع باز بکند زیرا قادر است در هر صحنه مرتب «صحنه در صحنه» و درهای مابینی را ببیند و باز بکند.

اینکه بتوانی مثل فیلم ماتریکس یا «تکینک بالت یا تاخیر گلوله» چنان زمان را گاه اهسته یا تند بکنی که ازینطریق درها و امکاناتی نوینی برای تاویل و تفسیر و برای تولید زمان و مکانهای نو بوجود بیاید. زیرا میان «اسم دالی» چون واژه ی جسم و مدلول ان یعنی تصویر جسم در واقع «شکاف و فاصله ایی ملتهب و تمنامند» است که از درونش حال می تواند مرتب معانی و حالات نو از جسم و تنانگی، یا از اروتیک و غیره بوجود بیاید. تا بتوانی در حین دیدار با چیزی یا با دیگری، درها و امکانات ملتهب و ممکن در صحنه و موضوع را ببینی و بازبکنی و پا به آنجا بگذاری، اینکه همینکه چیزی را لمس بکنی، درها و جهانهایی تودرتو برویت باز بشود و بتوانی واردش بشوی. بی انکه «ریسمان آریادنه» را از دست بدهی و در لابورینت مینوتائور گم و گور بشوی. تا بتوانی پایت بر زمین باشد و همزمان مرتب قادر به پرواز در فضا و قادر به دگردیسی به حالات و پرفورمانسهای مختلف باشی.

آیا باید بگویم که چرا لازم است به چنین قدرت ساختاری و چندوجهی همیشه قدرت طنز و خنده را اضافه کرد تا رادیکال و ساختارشکن بشود؟ در واقع نه. زیرا همینکه وارد این فضای تمنامند، کامجویانه ی ساختاری و چندوجهی شدی، مجبوری طناز بشوی و اینکه حقایقت طناز و رقصان و اغواگر بشوند. راهی جز این ندارند.

پایان

پانویس۱: برای اطلاعات بیشتر و برای ورود به این جهان و قدرت تنانه و همزمان دیجیتال، شبکه وار و چندنحوی پیشنهاد می کنم که به کتاب الکترونیکی «راز جسم خندان» از من در وبلاگم مراجعه بکنید. این لینکش هست:

http://www2.asar.name/books/aforismezayesh.pdf

پانویس۲: در اساطیر یونانی امده است که آریادنه، دختر مینوس، پادشاه کرت بود که عاشق تزه قهرمان یونانی شد که از آتن آمده بود. تزه بنابه روایتی از آتن آمده بود تا خود را بعنوان قربانی، تسلیم مینوتائور کند. آریادنه مخفیانه شمشیری به او داد تا با آن غول آدمخوار را بکشدو دوک ریسمانی به او سپرد که هنگام پیشروی در دالان‌ها [دالانهای پیچاپیچی که مینوتائور در آنها زندگی می کرد]، آن را بگشاید، تا در موقع بازگشت بتواند راه خود را بیابد. نقاشی سوم اثری از «الفونس وایسر» در باب «ریسمان اریادنه» است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)