آقای «محمد مرادی» یک دانشجو و فعال مدنی ایرانی ساکن شهر لیون در فرانسه با انتشار ویدیویی که در واقع وصیت نامه ی او هست، از قصد خویش برای مرگ خودخواسته و برای دفاع از جنبش و شعار «زن/زندگی/زادی» خبر می دهد و اینکه با این عمل می خواهد توجه جهانیان را به جنبش ایران جلب بکند. او در پایان ویدیویش به همه امید می دهد که مطمئن باشید پیروز می شویم و سپس بدرون اب رودخانه می پرد. حتی عابرانی که می خواهند جلویش را بگیرند، نمی توانند مانعش بشوند و او کار خویش را انجام می دهد. این عمل جسورانه و عاشقانه هم در یکایک ما حس احترام و همدلی با او را بر می انگیزد. هم خودکُشی تراژیک او ما را شوکه کرده است. هم فقدانش چه برای خانواده اش و چه برای هر ایرانی یا انسان مدرنی که این تصاویر را دیده است، چیزی دردناک و تاثربرانگیز است. در عین حال مرگ عاشقانه و اعتراضی او سوالاتی و احساسات چندپهلو و متناقضی در ما بر می انگیزد.

متن ذیل می خواهد با ایجاد منظری روانکاوانه کمک به دیدن جوانب مختلف این عمل عاشقانه بکند تا هم سوگواری جمعی در مورد او بهتر صورت بگیرد و هم هشدارها و پیامهای نهفته در عمل تراژیکش را بهتر بفهمیم و لمس بکنیم. زیرا یکایک ما و بویژه جوانان ما نیز با همان سوالات و دغدغه هایی درگیرند که «محمد مرادی» عزیز و بسان غریبه ایی اشنا از آنها سخن می گوید. زیرا سوگواری نمادین به معنای گریه کردن اندیشمندانه است و نه انکه فقط برایش گریه بکنیم و یا برای شجاعتش هورا بکشیم و جوانب دیگر قضیه را نبینیم.

بقول لکان «هر انسانی دو بار می میرد، یکبار به شکل مرگ فیزیکی و بار دیگری به شکل مرگ نمادین و در واقع مرگ دوم و نمادین مهمتر است». زیرا هر مرگی یکبار به شکل فقدان فیزیکی چون خودکشی محمد مرادی و لمس جای خالیش و شوک نبودنش رخ می دهد و بار دیگر توسط مرگ نمادین رخ می دهد. یعنی توسط سوگواری ما حول عمل و فقدان او و با لمس انچه رخداد به ما می گوید و با تاثرات و احساساتی که در ما برمی انگیزد، تا بتوانیم او را با «سوگواری نمادین و گریه اندیشمندانه» به تجربه ی جمعی تبدیل بکنیم و در زمین و بستر تجربه ی جمعی به خاک بسپاریم. تا او بتواند از مسیر این سوگواری نمادین به دانش و شناختی از یکایک ما تبدیل بشود و جزوی از ما بگردد و مرگش بی ثمر نماند و ما لازم نباشد محکوم به تکرار اینگونه خودکشی های تراژیک باشیم. زیرا انچه دغدغه ی او بود، دغدغه ی یکایک ما و بویژه جوانان و نوجوانان ما نیز هست و ما باید مواظب یکدیگر و بویژه مواظب نسلهای جوانتر باشیم و به این خاطر این مواقع انتقال تجارب نسلها در برخورد به جزرومد جنبشها و زندگی لازم است. یا این مواقع دقیقا دانش و شناخت روانکاوانه لازم است تا سوگواری به بهترین وجه رخ بدهد و روح محمد مرادی مثل روح پدر هاملت در میان مرگ و زندگی سرگردان نماند، بلکه تبدیل به تجربه ایی از جنبش و یکایک ما بشود.

در سوگ «محمد مرادی» و برای سوگواری راهگشا: خودکُشی یا مرگ خودخواسته؟

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

چرا «مرگ خودخواسته» ی او در ما احساسات چندپهلو یا متناقض ایجاد می کند؟

هر انسانی که قادر به همدلی انسانی باشد، وقتی ویدیوی محمد مرادی را ببیند که دمی قبل از پریدنش در آب رودخانه ی رون در شهر لیون فرانسه گرفته شده است و در واقع «وصیت نامه» ی او هست، گریه اش می گیرد و ارزو می کند که کاشکی این انسان عاشق کشورش و زندگی خودکشی نمی کرد. چه برسد به اینکه ایرانی باشی و مثل او رویا و تمنایی مشترک داشته باشی و با مرگ او، چه او را مثل من بشخصه نشناسی یا مثل دیگران از نزدیک بشناسی، احساس بکنی یار و همراهی دیگر را در پی تمنا و ارزوی مشترک از دست داده ایی. همانطور که خشم ما به حکومت جبار و به شرایط سختی قابل درک است که این خودکُشی را زمینه سازی می کنند.

وصیت نامه ی ویدیویی او نشان می دهد که مرگ او «مرگی خودخواسته» است . یا باید دید که او این عمل را با دانایی و با امادگی قبلی انجام داده است و خودکُشی او عملی احساسی و تحت تاثیر معضلات احساسی معمولی نبوده است. اینکه او مدتها یا مدتی با این موضوع و «اکت» در ذهن و جان خویش درگیر بوده است و اینکه این کار را بکند یا نکند.

با این حال این «مرگ خودخواسته» ی او همزمان نکات مهم و ابهام امیز یا معضل افرین دیگری را نیز در بردارد و دقیقا این بخشهای پنهان «عمل تمنامند و جسورانه ی» او باید دیده بشوند تا بتوانیم واقعا به «سوگواری نمادین و چندوجهی» در مورد یار از دست رفته «محمد مرادی» بپردازیم. پس به تحلیل روانکاوانه ی ویدیو و وصیت نامه اش می پردازیم و انچه گفته های او و لحن و حالت کلام و نگاهش بر ما آشکار می کند:

یک موضوع مهم اول این است که در صدا و گفتار مصمم محمد مرادی همزمان ما حضور «اضطراب و ترسی» را حس می کنیم. اضطراب و ترسی که از یکسو طبیعی است، چون دارد دست به خودکشی و مرگ اگاهانه می زند و همه ی زندگی و حال و اینده اش را پشت سرش می گذارد و پلها را خراب می کند. اما همین «اضطراب و ترس» اندک در کلام و نگاهش همزمان نشان می دهد که شاید او نمی خواست با سوالات و معضلاتی از خویش روبرو بشود و وقت بیشتری برای این انتخاب هولناک بگذارد و یا با کسانی و متخصصانی در مورد این انتخابش صحبت بکند.

دوم انکه تاکید مداوم «محمد مرادی» بر اینکه خودکُشی او ناشی از هیچ معضل شخصی و مالی و غیره نیست، از جهاتی مطمئنا درست است، اما از طرف این تاکید از جهاتی تعجب برانگیز و سوال برانگیز است. در معنای روانکاوانه به حالت نوعی «نفی ایجابی» است. یعنی با نفی اش و تاکید بر آن در عین حال تایید می کند که مشکلاتی باید بوده باشد. از همه مهمتر این موضوع سوال برانگیز است که چرا او در این ویدیو و وصیت نامه ی نهایی از عزیرانش چون همسر و خانواده اش خداحافظی نمی کند و یا یادی از آنها نمی کند. یا چرا به انها تسلی نمی دهد؟ شاید هم برای انها ویدیوی جداگانه و خصوصی قبلا درست کرده بود، اما مگر در لحظه ی مرگ ما دقیقا یاد عزیزانمان و نزدیکانمان نمی افتیم؟

سوم اینکه او این «مرگ خودخواسته» را برای دفاع از شعار «زن/زندگی/آزادی» و برای جلب توجه جهانیان به این جنبش مردم ایران انجام می دهد. اما عمل او در واقع نقطه ی مقابل شعار «زن/زندگی/آزدای» است که می خواهد دوباره مردم ایران حق زندگی و کامجویی دنیوی داشته باشند و نه انکه اسیر فرهنگ و ذایقه مرگ پرستی و تعزیه خوانی حکومتی باشند. اینکه عمل او هرچقدر هم عاشقانه باشد، باز رگه ایی قوی از همان فرهنگ مرگ پرستی و تعزیه خوانی و شهیدشدن را در بردارد که این جنبش مدنی نو و شعار رادیکالش «زن/زندگی/آزادی» و از سوی دیگر میل و خواست همپیوند و مشترک «دموکراسی خواهی و جامعه ی شهروندی» در پی ریشه کردن آن است. اینجاست که یکایک ما باید مواظب باشیم که بازمانده های اموزش و تربیت مذهبی و مرگ پرستانه ی چهل و اندی سال اخیر نگدارد که ما دست به خودکشیهای فردی و یا جمعی بزنیم. یا چنان مستاصل بشویم که مثلا به جنگ هیستریک خیر/شری با حکومت خشن دچار بشویم و تلفات فراوان بدهیم. یا اینکه حال کسانی دیگر بخواهند با این شیوه ی مبارزه همراهی بکنند و به خودُکشی در نهایت بی ثمر و تراژیک دست بزنند که دشمن را شاد می کند و در پشتیبانان مدرن و جهانی ما برعکس ترس و سوال ایجاد می کند. زیرا برای انها کمتر قابل فهم است که بخواهی از زندگی و ازادی دفاع بکنی بدینوسیله که خودت را بکُشی. این شیوه های مبارزه برای مردم جهان مدرن چیزی «اگزوتیک و عجیب و غریب مو یا نوعی عمل خودانتخاری و خطرناک» هست. بویژه که انها با قدت جنبش مدنی و رنگارنگ ما از طریق اکسیونهایی چون تظاهرات برلین و اکسیونها و تظاهرات مدرن و رنگارنگ ایرانی در شهرها و کشورهای مختلف روبرو شده اند و با آن همدلی می کنند.

یا ما باید بدانیم که در ایران جدال دو ذایقه ی شور زندگی با شور مرگ و مُرگ پرستی در جریان است و شیوه و راه و عمل ما نیروهای هوادار زندگی و دموکراسی بایستی به حالت رقصان کردن و شاد کردن و رنگارنگ کردن همه چیز باشد و نه انکه خویش را فدا و قربانی ارزوی زندگی و ازادیمان بکنیم. زیرا انموقع به ضد خواست و راهمان عمل کرده ایم. بویژه که ما ایرانیان باید مثل هر فرهنگ و جامعه ی مدرن یاد بگیریم که «هیچ ارمانی و حتی ارمان زندگی و مدرنیت ارزش این را ندارد که بخاطر ان بخواهی خودت را بکُشی و یا بخاطرش زجر بیهوده بکشی.». زیرا هر ارمان و هر هدف دنیوی باید در خدمت انسان و زندگی انسانی فردی و جمعی باشد و نه برعکس. اینکه قانون مدرن ما باید این باشد که «ارمانها و ایده الهای ما در خدمت زندگی من و تو و برای بالابردن قدرت و رنگارنگی و پیشرفت فردی و جمعی باشد» و نه بالعکس. یا اینکه ما بشکل وارونه و متناقض بخواهیم با خون خویش این ارمانهای دفاع از زندگی را قوی و شکوهمند بسازیم، بدین وسیله که خودکُشی بکنیم یا خودکُشی را تقدیس بکنیم. یا بدین وسیله که مثل نیروهای افراطی بخواهیم با سیاست «هرچه بدتر بهتر» حرکت بکنیم و برایمان تلفات نیروهای ما مهم نباشد و فقط براندازی دشمن مهم باشد. یعنی رفتار و عمل مان مثل پدر جبار و دیکتاتوری بشود که برایش هیچگاه جان مردم و شهروندانش مهم نبوده است، همانطور که در «فرزندکُشی و کودک کُشی» اخیرش دیده و می بینیم. پس جای تعجب ندارد که اولین نمونه های اینگونه اکسیونهای خودزنی و حودکشی در خارج از کشور و میان ایرانیان توسط سازمان مجاهدین در دو دهه پیش رخ داد و اینکه براحتی برخی نیروهای خویش را «قربانی» اعتراضات خشن و جنجالی خیابانی در اروپا مثل عکس ذیل کردند تا اسم مجاهدین را با این حرکات افراطی و هولناک بسان مبارز اصلی علیه جمهوری اسلامی در خارج مطرح بکنند.

ما نباید گرفتار جدال و دور باطل «پدرکُشی و فرزندکُشی»، خودزنی و دیگرزنی بشویم، بلکه باید نماد شور زندگی و رنگارنگی و امید باشیم تا همه انسدادهای سیاه/سفیدی و دیکتاتورمنش هر چه زودتر فرو بریزد. انسدادها و خشونتی که همین حالا نیز بشدت ریزش درونی و بیرونی کرده است و از درون پوسیده است، زیرا اکنون جنبش مدنی نو و با شعار «زن/زندگی/آزادی» و با یک همبستگی نوین ملی و رنگارنگ در داخل و خارج بوجود امده است و با پشتیبابی جهانی. همانطور که چنین اعمال خودزنی در کشورهای مدرن کمتر همدلی قوی برمی انگیزند. زیرا برای جهان مدرن و اروپایی، برای همان شهروندهای فرانسوی و اروپایی او دقیقا دفاع از زندگی فردی و از جسم امری مهم و محوری است و برایشان قابل فهم نیست که برای دفاع از شعار زن/زندگی/ ازادی خودت را بکُشی تا دیگران بیشتر ازش دفاع بکنند و یا بیشتر به آن توجه بکنند. در جهان و ذایقه مدرن این گونه واکنشهای اعتراضی به حالت واکنشی هیستریک و افراطی دیده می شود. حتی اگر بخاطر سوگواری و احترام به جان باخته چنین جیزی نگویند.بنابراین همان همشهریهای فرانسویش بر سر محل خودکشی اش به علامت احترام حلقه گلی می گذارند اما از خودشان نیز سوال می کنند که مسئله اصلی چه بوده است که او این شیوه ی غلط و خطرناک و به حالت خودانتحاری را برای دفاع از زندگی و جنبش مدنی کشورش انتخاب کرده است. یا سوالهایی اینگونه برایشان مطرح می شود که اگر او با خودکُشی می خواهد زندگی را ستایش بکند و به دیگران امید می دهد که نترسید ما پیروز می شویم. اما چرا قبلش از خودش سوال نمی کند که وقتی می دانی که پیروز می شوید، پس چرا می خواهی بمیری؟ یا چرا راهی زنده و یا پرفورمانس مدرن و بهتر برای جلب توجه جهانیان استفاده نکردی و وقتی که توجه جهانیان این بار بیش از همیشه به سمت ایران بوده است و دقیقا به این خاطر که می بینند این جنبش خواهان ازادیها و زندگی مدرن و حقوق مدرن است و از شعار مدرن «زن/ زندگی/ آزادی» حرکت می کنند. اینکه چرا به حرف خودت عمل نمی کنی و ایمان به پیروزی خودت و جنبش قویتان نمی اوری. یا بایستی گفت که کاشکی بخش فرانسوی در هویت شخصی محمد مرادی قویتر می بود تا شاید نمی گذاشت این را ه را برود. زیرا مرگ خوداگاهانه نیز وقتی واقعا رهایی بخش است که ببینی هیچ راه دیگری برای بیان و تحقق تمنامندی خویش نداری و یا بشدت پیر و مریض شده ایی ( مثل خودکشی و مرگ خودخواسته ی معروف ژیل دلوز فیلسوف بزرگ فرانسوی در سن پیری و با بیرون پریدن از پنجره ی آپارتمانش.). در جهان مدرن این شیوه ی شرقی «خودسوزی و عمل خودانتحاری اعتراضی» براحتی قابل هضم و فهم نیست و در واقع این شیوه ها نبایستی به عنوان روش یک حرکت مدنی و خشونت پرهیز مورد استفاده قرار بگیرند.

علت محوری خودکشی او را از منظر روانکاوانه باید در آن تکه از وصیت نامه اش دید که سرانجام حرف دلش را می زند. یعنی وقتی که او بزبان خودش اول از «استیصال و افسردگیش» بخاطر شرایط کنونی سخن می گوید و اینکه «دیگر نمی خواهد به این زندگی خفت بار ادامه بدهد و مرگ را بر این شرایط خفت بار در داخل و خارج ایران ترجیح می دهد». اینکه هدفش جلب توجه اروپا و جهان به این شرایط مستاصل و خفت بار ایرانیان و کشورش با قربانی کردن خویش است. یعنی اینجا ما با «خستگی و استیصال» او روبرو می شویم و اینکه حس می کند در بن بستی خودش و مردمش گیر کرده اند و می خواهد با مرگ و قربانی شدن این بن بست و استیصال را بشکند و توجه جهانیان را به مسایل ایران جلب بکند. انگاه گام بعدی در مسیر این «خودکشی تراژیک، با رگه های افسرده و همزمان خودخواسته» را می گذارد و اینکه می خواهد خویش را «قربانی جمع و جنبش» بکند تا به انها امید بدهد و یا به انها نشان بدهد که خارج از کشوریها آنها را در داخل تنها نمی گذارند .انگاه او پیام و حرف اصلیش را می زند و می گوید که «عمل خودکشی او یک عمل حماسی در مقابله با ابتذال زندگی و ابتذال عشق و کرامت انسانی است و اینها دغدغه ی او هستند». اینکه او می خواهد قهرمانانه خویش را «قربانی» بکند تا شکوه جنبش مدنی و شعار «زن/زندگی/آزادی» و ابتذال و خشونت حکومت و شکست شان را نشان بدهد. یا همزمان خویش را حماسی و قهرمانانه «قربانی» بکند تا در نام عشق ناب بر ابتذال عشق و مبتذل شدن مفاهیم مهم چون عشق و ازادی در جهان کنونی چیره بشود.

در واقع او می خواهد قهرمان گونه یا مسیح وار و با قربانی کردن خویش پیروزی عشق و جنبشی را نشان بدهد و از یاد می برد که دقیقا حالات حماسی و قهرمانه ی او و میل «قربانی کردن خویش برای آرمان و ایده الی ناب» رگه های سنتی و تعزیه وار در عمل او هستند و به این خاطر نمی گذارند که راههای مدرن و قویتر و به حالت پرفورمانس مدرن برای دفاع از جنبش «زن/زندگی/آزادی» بیابد. یا با ادامه ی زندگی و فعالیت مدنیش و با اکسیونهای مدرن و مالامال از میل زندگی و رنگارنگی به دیگران امید ببخشد و نه انکه به دست خودش بمیرد تا به بقیه امید بدهد. یا لااقل مثل مجید رهنورد در جدال با حکومت محکوم به اعدام بشود و در لحظه ی مرگ بگوید که بر سر قبرم شادی بکنید و گریه نکنید و اینگونه تفاوتی نو بیافریند و در حینی که همه می دانند مجید رهنورد دوست داشت زندگی بکند و از زندگی مدرن و در چهارچوب قانون مدرن لذت ببرد و بدنبال قهرمان گرایی و شهید شدن و قربانی کردن خویش نیست. زیرا او نماد ذایقه ی جدید و مدرن است. همانطور که او از یکسو از خسته شدن و استیصالش سخن می کند و اینکه نمی خواهد در خفت بزیید و از سوی دیگر می گوید که دارای هیچ مشکل و بحران روانی نیست. در حالیکه در این حالات و سخنان و عمل او همزمان علایم افسردگی و خستگی و استیصالی عذاب آور دیده می شود و حتی اگر بگوییم در زندگی فردیش مشکلات عشقی و احساسی بقول خودش نداشته است، اما همینکه برای خستگی و استیصالش از عدم رشد بهتر جنبش براحتی از لذت خانوادگی و زناشویی خویش می گذرد، نشان می دهد که اینجا ما با علایم شدید افسردگی و یاس نیز روبرو هستیم. اینکه در همان لحطه که به دیگران امید می دهد، اما خودش عملا خسته و مستاصل و یا مایوس هست و همان لحظه که خویش را قربانی می کند تا شکوه جنبش را نشان بدهد، عملا خودش از جهاتی ناامید از تحقق انهاست. این صحنه اما یک صحنه ی مالیخولیایی و انسانی است که باید با آن روبرو شد و با «بًن بست فردی و جمعی» خویش. چون انسان در بًن بست یا خودزنی می کند یا دیگرزنی.

یا نباید ما از خودمان سوال بکنیم که آیا «بن بست و خستگی و خفتی» که محمد مرادی از آن در عذاب است و می خواهد با عمل قهرمانانه ی خویش و با قربانی کردن خویش آن را بشکند، در واقع سیمپتومی و علامتی از جنبش ما نیز هست؟ جنبشی که پس از تحول مثبتی در این صدروزه در داخل و خارج و با دادن تلفات سنگین، از جهاتی در حال درجازدن است و در حینی که برخی مرتب قول قیام نهایی در سه روز اینده را می دهند و هر بار قولشان توزرد از آب در می اید. ایا بن بست و خستگی محمد مرادی هشداری برای جنبش مدنی نیست و اینکه باید ببینید که چه قدمهای مهم بعدی را بردارد تا هرچه بیشتر گسترده و میلیونی بشود. اینکه سوال مهم کنونی این است که «چرا جنبش ما میلیونی و گسترده و با پیوند زنجیره وار داخل و خارج از کشور حول شعار دموکراسی خواهی و بسان ملتی واحد و رنگارنگ نمی شود و با رهبریتی نو و تازه از داخل و خارج». زیرا چرا باید امثال «محمد مرادی» به این درجه از خستگی و بن بست برسند که بخواهند با قربانی کردن خویش آن را بشکنند. ازینرو همانطور که در متنی با این تیتر و همراه با مناظره با دوستانی توانا اخیرا منتشر کرده ام، ما بایستی به این سوال محوری بپردازیم که «چرا جنبش ما میلیونی و گسترده نمی شود»و. برای این پوست اندازی نهایی به چه چیزهایی احتیاج دارد. زیرا رشد این حالت استیصال و بن بست چه در داخل و چه در خارج خطرناک هست و هرچه بیشتر حالات هیستریک خودزنی و دیگرزنی و حرکات افراطی را بیشتر می کند. انکه مستاصل می شود، به تتاوب گرفتار افسردگی و یا گرفتار خشم کور می شود، مگر اینکه راههای نو برای بیان تمناهای خویش و برای رشد و تحقق ارزوهایش بیابد. تا افسردگی و استیصالش به تولد عشق و رنسانسی نو تبدیل بشود و گرفتار دور باطل و سیزیف وار بدنبال خودکُشی فردی و یا خودکُشی جمعی نگردد.

دقیقا این صحنه و سناریوی از یکسو در استیصال و در بن بست و از سوی دیگر به سان «جدال حماسی او در مقام قهرمان نیروی زندگی و عشق و علیه ابتذال عشق و ابتذال ازادی و غیره»، یا مشخص تر این صحنه و میل «قربانی کردن خویش برای تحقق ارمان و عشقی ناب و عبور از بن بست و ابتدال کنونی»، آن «فانتسم و سناریوی» اصلی در نهایت «خودشیفتگانه» و یا تراژیک است که باعث می شود او بجای اینکه راههای مدرن و رنگارنگ و بهتر برای دفاع از زندگی و برای جلب توجه خارجیان به جنبش را برود، در لحظه ی دیدار عاشقانه و تمنامندش با بُن بست و خستگی فردی و جمعی چنین تصمیم تراژیک و دردناکی می گیرد. اینکه او خویش را قهرمان حماسی جنبش در جدال با ابتذالی می بیند که اکنون همه گیر شده است و راه نجاتی از آن فعلا نیست و او می خواهد با مرگ قهرمانانه و حماسی خویش هم به اغوش عشق ناب و ناممکن و خراباتیش بپرد و هم این ابتذال را بشکند. در حالیکه این ابتذال بویژه در جامعه و فرهنگ ما در این صد روزه بشدت شکسته شده است و شور و همبستگی نوینی در حال رشد است و نسل رنسانس و هزار فلاتش هرچه بیشتر در حال امدن است و با انکه این جنبش مدنی نیز مثل هر جنبش دیگر دارای «جزرومدهای» خویش هست و باید اکنون از خطاهایش بگذرد و چندگام جلوتر برود تا به قدرت ساختارشکن و مدرنش دست بیابد و پوست اندازی را ممکن بسازد. همانطور که بقول نیچه ماری که نتواند پوست اندازی بکند می میرد و یا مرگ را می جوید.

این فانتسم محوری «قهرمانی و در جدالی حماسی و ناب با ابتذال عشق و کرامت انسانی و برای شکاندن بُن بست و خفت فردی و جمعی»، علت محوری روانکانه یا خودشیفتگانه ی او برای انتخاب چنین راه در نهایت تراژیکی هست. فانتسم یا فانتزی محوری او که هم از تمناهای مدرن و شور خردمندی و عاشقانه ی جان شیفته ایی مثل او حکایت می کند و هم از گرفتاری او در استیصال و بن بست و افسردگی سخن می گوید. یا گرفتاریش را در فرهنگ و زبان قهرمان گرایانه و افراط/تفریطی نمایان می سازد. یعنی در انتخاب راه او برای بیان عشق خویش و در «مرگ خودخواسته»ی او ما در کنار قدرت مدرنش همزمان معضلات شخصی و فردی با معضلات او در برخورد به مباحثی چون عشق و شکست فردی یا جمعی را می بینیم. چون ابتذال عشق همگانی همیشه دربرگیرنده ابتذال عشقهای شخصی نیز هست. یا در این صحنه و سناریوی محوری عمل خودانتحاری. و اگاهانه اش هم حالات افسرده وار و بحران انسانی و روانی می بینیم، هم اینکه او می خواهد به سان یک «مسیح و قهرمان» عشق و زندگی به جدال «ابتذالی» برود که برای او همه جا حاکم است، هم در ایران و هم اینجا. اینکه او در این لحظه ی احساسی و صمیمی و نهایی بیشتر یک عارف عاشق و خراباتی ایرانی است تا یک نیروی مدرن و در پی اعتراض مدرن و شهروندیی باشد. همانطور که ما در فرهنگ خویش و در هر تلاش عارفانه برای وحدت وجود ناممکن با معشوق و از مسیر قتل نفس، یا در هر تلاش زاهدانه برای دستیابی به پاکی و رستگاری ناممکن و با قتل تنانگی و زنانگی خویش و دیگران، یا در هر تلاشی قهرمان گرایانه و ناموسی برای نجات عشق ناب و مام ناب وطن وآرمانی و از طریق قربانی کردن خویش، ما در نهایت با تمنامندی گرفتار و ادیپالی یک فرهنگ و جامعه ایی روبرو هستیم که خوب نمی تواند به بلوغ فردی و جمعی دست بیابد. یعنی در این لحظات افراطی قتل خویش و دیگری برای دست یابی به ایده الی ناب و به وحدت وجودی ناممکن در واقع ما با معضل «نارسیسم و خودشیفتگی» روبرو هستیم. با معضل «نارسیست و دیدارش با تصویر و ایده ال خویش در آب و اینه» و با پایان تراژیکش روبرو هستیم. اینکه اخر انها مجبور می شوند برای دستیابی به امری ناممکن، برای دستیابی به یک وصال ناممکن با ایده ال خویش، یا برای نجات ایده ال خویش خود را قربانی بکنند و یا به آب و اتش بزنند و بمیرند و یا دست به دیگرکُشی بزنند. اینکه ادم عاشق و خودشیفته، برای دست یابی به یگانگی و وحدت وجود ناممکن با محبوب گمشده، برای ایده ال «پرفکت بودن، ناب بودن یا اصیل بودن ناممکن» خویش را در آب بیاندازند و دست به خودکُشی فردی و جمعی بزند. همانطور که بلوغ فردی و جمعی از مسیر رویارویی با «نارسیست و میل وحدانیت ناممکن خویش با دیگری و معشوق» می گذرد و اینکه با قبول ناممکنی دست یابی نهایی به حقیقت و محبوب انگاه قادر بشویم از شور عاشقی خودشیفتگانه به قدرت عشق ورزی بالغانه و رندانه دست بیابیم و پا به جهان دنیوی و زمینی و با کامجوییها و خطرهای رنگارنگش بگذریم. تا با قبول «مرگ خدا یا مرگ آگاهی» هر چه بیشتر مدرن و دنیوی و قادر به تحول و اپ دیت شدن مداوم بشویم. (نقاشی نارسیست از نقاش معروف دوران باروک کاراوجیو)

حضور این «ابتذال همه گیر و پوچی همه گیر» در نگاه و انتخاب او، نمادی از حالات و علایم «افسردگی» پنهان در او هست که مشخص است به آنها متاسفانه نپرداخته است. بنابراین این «جدال و جنگ قهرمانانه ی او همراه با خودزنی و خودکُشی فردی» در واقع هم اعتراضی عاشقانه و جسورانه به این ابتدال عشق و ازادی در ایران و جهان و یا شاید در روابط خودش هست، و هم از سوی دیگر عملی مایوسانه و مستاصل گونه می باشد. زیرا مشکل آدم افسرده دقیقا این است که «خیال می کند چیز و محبوب از دست رفته برای همیشه از دست رفته است و دیگر بازنمی گردد.». زیرا بقول مقاله ی معروف از زیگموند فروید به نام «سوگ و مالیخولیا»، تفاوت سوگواری و افسردگی یا مالیخولیا این است، که «ما در سوگواری با از دست دادن عزیزی جهانمان فقیر می شود و بنابراین سوگواری می کنیم»، تا انزمان که دوباره قادر می شویم از پای قبر محبوب مُرده پا بشویم و دوباره با شور خودشیفتگی و عاشقی بازگشته به سمت خویش و به کمک تجربه ی عشق از دست رفته ی قبلی بتوانیم از نو و بهتر عاشق بشویم و زندگی بکنیم. در حالیکه در صحنه و حالت «افسردگی یا مالیخولیا»:« ما با از دست دادن محبوب و عشق و یا امید خویش در واقع خودمان را از دست می دهیم». بنابراین پای قبر مُرده می مانیم و نمی توانیم بلند بشویم و اخر مجبور می شویم به درون قبر بپریم و خودکُشی بکنیم تا از مسیر خودکُشی به شکل ترازیک و ناممکن با عشق و محبوب از دست رفته دوباره یکی و یگانه بشویم.

در عمل و خودکُشی آگاهانه ی «محمد مرادی» ما حضور این اجزا و عناصر مختلف را می بینیم و در همین وصیت نامه ی کوتاه ویدیویی و عاشقانه و حماسی و تراژیکش. اینکه از یکسو او «مرگ آگاهانه و اعتراضی» را بسان پرفورمانسی مدرن و عاشقانه برای بیان خواست خویش و حق مردمش انتخاب می کند و به آن عمل می کند. دوم اینکه او نمی خواهد چیزهایی را نیز ببیند و نام ببرد که درونا او را از جهاتی «خالی و هیچ و مایوس از تحقق عشق و ازادی در این زندگی کنونی» کرده اند و به او این حس را می دهند که چیز و محبوب از دست رفته دیگر بازنمی گردد. رگه و و وجهی از عملش که محل «افسردگی و مالیخولیای» پنهان او هست. سوم اینکه او در پی یک «جدال قهرمانانه و حماسی بنام عشق و علیه ابتذال همه گیر هست» و می خواهد با پریدن به درون مرگ هم به وصال معشوق و امید از دست رفته دست بیابد و هم با این عمل تمنامند و رادیکال در واقع بر ابتذال و مرگ چیره بشود، اما با نتیجه ایی تراژیک و از جهاتی متناقض. اینکه بخواهی برای زندگی به جدال مرگ بروی و بدینوسیله که بمیری و تن به مرگ بدهی. اینکه او می خواهد با «قربانی کردن» خویش ایمان فردی و جمعی را نجات بدهد و نمی بیند که این تکرار ایین «قربان گری سنتی و ذبح اسحاق» به شکلی نو و بدست خویش هست.همانطور که با این عمل خودانتحاری و در نام عشق و آزادی و زندگی باز هم شور مرگ و مرگ طلبی پیروز شده است. حتی اگر این مرگ عاشقانه ضربه ایی نیز به او زده باشد، اما به حفظ ساختار و دیسکورس مرگ طلبانه و خراباتیش نیز کمک کرده است. به جای اینکه نماد شور زندگی و زنانگی و آزادی باشد و تفاوت در زبان و ذایقه و شیوه ی عمل برای رسیدن به هدف بیافریند و نشان بدهد که چرا او مدرن است و بخوبی از نگاه سیاه/سفیدی و افراط/ تفریطی دیکتاتور و گذشتگانش عبور کرده است. ازینرو ما در شور و شوق عاشقانه و قهرمانانه ی محمد مرادی شاهد یک رگه ی شدید خراباتی و مازوخیستی هستیم. اینکه می خواهد مثل مازوخیست یا مسیح وار با مرگ و زجری قهرمانانه شکوه ناب عشق و ازادی و پیروزیش بر مرگ و ابتذال را نشان بدهد و ثابت بکند و نمی بیند که این تلاشی بی ثمر است. به این خاطر حتی مسیح نیز در لحظه ی نهایی دچار تردید می شود و قبل از مرگ فریاد می زند که «لما سبقتنی، لما سبقتنی، خدای من چرا مرا ترک و رها کردیی». محمد مرادی اما نمی خواهد به این شک و تردید در درونش جایی بدهد و حتی وقتی عابران می خواهند او را بازدارند، از دستشان در می رود و سریع به اب می پرد تا کارش را به انجام برساند و قبل از انکه شک و تردیدش بیشتر بشود. شک و تردیدی که می توانست به او کمک بکند هم زندگی بکند و هم دروغ نهایی هر عشق مطلق و هر ابتذال مطلق را بببیند. زیرا تو وقتی می توانی بر ابتذال پیروز بشوی که بپذیری عشق ناب و رادیکال و وحدت وجود نهایی با معشوق نیز ممکن نیست. تا انموقع هم عشقت هزار رنگ بشود و هم ابتذالت دچار هزار گسست بشود و زندگی برایت تبدیل به بازی عشق و قدرت بشود و بخواهی رندانه در آن شرکت بکنی و با «قلبی گرم و مغزی سرد». تا بتوانی عاشقی رند بشوی که می تواند به عشق از دست رفته بگوید می دانی که عاشقتم اما به توچه و با خنده از آن بگذری. زیرا می دانی عشق و هر چیز دیگر باید در خدمت سعادت بشری باشد و نه بالعکس.. زیرا می دانی انچه از دست رفته است باید از دست می رفت تا راه برای بازیها و کامجوییها و امکانات باز بشود.

ازینرو خودکشی خوداگاهانه و تراژیک او در ما احساسات چندپهلو ایجاد می کند و ما باید هم در مرگش سوگواری بکنیم و هم جلوی تقدس و رشد اینگونه اعمال قهرمانانه و اینگونه قربانی کردن خویش در پای ارمان و ایده الی را در خویش و دیگران و بویژه در نسل جوانان را بگیریم. تا به انها یاد بدهیم که با هم در مورد دردها و غمها و امیدهایشان صحبت بکنند و یا سراغ متخصصان روانکاو و روان درمانگر خوب بروند و قبل از اینکه چنین تصمیم نهایی و بدون بازگشت بگیرند. زیرا همیشه امکان خودکشی هست. پس چرا ابتدا وقت برای این نگذاشت که راههای دیگر را رفت و رویای خویش را زندگی کرد و افرید و انگاه دست به مرگ خودخواسته زد که ببینی دیگر نمی توانی تمنا بورزی و بیافرینی و عشق بورزی، اگر که نخواهی به مرگ طبیعی بمیری.

در واقع ما مرگ خودخواسته و تراژیک «محمد مرادی عاشق زندگی» و گرفتار شور حماسی و قهرمانانه را وقتی می توانیم با شدت و حدت چندجانبه و تراژیکش حس و لمس بکنیم که از «لکان» و از نگاه او به «خودکُشی» استفاده و حرکت بکنیم. زیرا خودکُشی بر خلاف انچه روانشناسی معمولی یا کم رمق می گوید، یک عمل ناشی از ناتوانی و یا یک عمل ناشی از ترس و افسردگی نیست. زیرا خودکشی خیلی جرات می خواهد ولی همزمان پیوندهایی با افسردگی و یاس و زخم های نارسیستی انسانی و غیره دارد. بنابراین وقتی عمل خودکُشی را در کلیت و جامعیت چندوجهی و تمنامندش بهتر می فهمی که مثل لکان خودکُشی را یک «آکت روانکاوانه» و یا یک «عمل روانکاوانه» ببینی و تشریح بکنی. آن را عملی تمنامند و روانکاوانه ولی به حالتی تراژیک، به حالت یک «گذار تراژیک به امر واقع و یا ناممکن، یا بسوی مرگ.۱» ببینی. به سان یک تمنامندی و عاشقی محض و ناب و به سوی مرگ ببینی.

مفهوم مهم «عمل روانکاوانه یا اکت روانکاوانه» در معنای روانکاوی لکان به معنای «عملی تمنامند، ساختارشکن و راهگشا» است که در حالت قوی و بالغانه اش جرات می کند زیر روابط و شرایط غلط بزند، حتی به بهای اینکه خودش زیر ضربه برود و یا حتی به بهایش زجر بکشد و یا به قتل برسد و بی انکه خواهان مرگ باشد. اکت روانکاوانه نماد عملی تمنامند و برای تحقق قانون تمنامندی یا «نام پدر» است تا انسدادها شکسته بشود و قانون شکنی زیر سوال برود. تا با این عمل تمنامند و راهگشا سرانجام ساختارشکنی راه بیافتد، دوباره تمنامندی و قانون بر صحنه حاکم بشود و تحول و رنسانس فردی یا جمعی رخ بدهد.

لکان برای یک نمونه از این «اکت و عمل روانکاوانه» از جسارت «انتیگونه یونانی» نام می برد که در تراژدی سوفوکلس بر خلاف فرمان شهریار یا دایی خویش که اجازه دفن برادرش را نمی دهد، برای به جا اوردن رسم و قانون نمادین به دفن برادرش دست می زند و همزمان با اینکار به قانون شکنی شهریار اعتراض می کند. انتیگونه به جرم این عمل تمنامند از طرف شهریار و خویشاوندش محکوم می شود که در سیاه چالی «میان زندگی و مرگ» بزیید و انجا خودکشی می کند. یا نمونه ی امروزه و واقعی این «انتیگونه های یونانی» در واقع «جان باختگان جنبش مدنی ما» از ژینا تا حدیث و نیکا و یا نمونه های مردانه اش چون خدانور و کیان و مهرشاد و دیگران هستند، زیرا انها در پی خواستهای بدیهی مدنی و مدرن و در پی حقوق مدنی و حق زندگی و شادی معمولی بودند و به بهای بیان کردن این حقوق انسانی و بدیهی توسط حاکمیت جبار به قتل رسیدند. اما اعتراض تمنامند و رادیکال انها همزمان خشونت حکومت و قانون شکنی آنها را برملا ساخت و اینکه چرا این ساختار حکومتی باید عوض بشود و چرا وقت آن رسیده است که تحول نهایی و پوست اندازی نهایی مدرن و رنسانس ایرانی رخ بدهد. انها با عمل تمنامند خویش راه تحول کنونی و نهایی را باز کردند و نشان دادند چه باید برود و چه چیز باید بیاید. چرا ساختار دیکتاتوری و قانون شکن باید برود و چرا ذایقه ی خواهان زندگی و سرزندگی و رقص و رنگارنگی همراه با ساختار و قانون دموکراتیک باید بیاید و نهادینه بشود. ازینرو اعتراض انها و این جنبش مدنی نوین عملی تمنامند و راهگشا و ساختارشکن بود و هست. همانطور که فلسفه شناس معروف ایرانی آقای «رامین جهانبگلو» در مصاحبه ایی با همین تیتر «انتیگونه های ایرانی» آنها و عمل مدنی و تمنامندشان را می نامد. سپس من در مقاله ایی نقادانه هم نظر درستش را تایید کردم و هم نقاط ضعفش را نشان دادم. اینکه چرا عمل این انتیگونه های ایرانی زن و مرد دارای جوانب رادیکال و تمنامند دیگری نیز هست و به این خاطر انها دارای «زیبایی خاص و درخشنده» هستند. زیبایی کسانی که بر لبه ی مرگ و زندگی می زییند چون می خواهند زندگی و زیبایی نو بیافرینند. اینکه زییایی درخشنده و جذابشان ناشی از یک «تاثیر و موقعیت ساختاری» است. زیبایی عاشقان زندگی است که برای تحق تمنا و حق زندگی و لذت بردنشان از مواهب مدرن مجبور می شوند بر لبه ی مرگ و زندگی بزییند و به جدال با دیکتاتور بروند و با انکه هیچکدام میل مرگ طلبن و شهیدشدن ندارند و دقیقا این ذایقه ی مدرن و جدیدشان تفاوتی بنیادین با گذشته را نشان می دهد و با فرهنگ رستگاری و مرگ پرستی و قانون شکنی و متناسب با ساختار دیکتاتوری را، همانطور که لکان در باب زیبایی خیره کننده ی آنتیگونه یونانی در سمینار «اتیک یا اخلاق روانکاوی» شرح می دهد. (در باب این موضوع به این مقاله ی من با تیتر «از آنتیگونه یونانی تا آنتیگونه های ایرانی و خطای رامین جهانبگلو!» مراجعه بکنید.».

خودکُشی و مرگ خودآگاهانه ی «محمد مرادی» نیز در این تعریف لکانی یک «اکت روانکاوانه یا عمل تمنامند روانکاوانه و ساختارشکن» است، اما همراه با نکاتی تراٰژیک و ضد خویش. زیرا عملی است که رو بسوی مرگ و امر هولناک دارد، بجای انکه بیشتر رو بسوی زندگی و راهگشایی داشته باشد. زیرا «خودکُشی» بسان امر تمنامند بقول لکان در واقع « در پی تمنامندی محض و عشق ناب» است. فرد خودُکشی کننده به دنبال «یگانگی و وحدت وجود در مرگ با چیز و محبوب گمشده» است. وحدت وجودی که در زندگی واقعی امکانش را نمی بیند. یا فرد عاشق و تمنامند مثل محمد مرادی حس می کند که «ابتدال» بر همه جا حاکم شده است و برای همیشه عشق و محبوب گمشده از دست رفته است. بجای اینکه بپذیرد که «محبوب گمشده و رویای گمشده» بشخصه همیشه چندوجهی و رنگارنگ است و هیچگاه کامل و نهایی نیست. اینکه هیچگاه ما به عشق نهایی و به رهایی نهایی و به ازادی نهایی دست نمی یابیم و هر تلاش برای وحدت وجود نهایی با ایمان و محبوب گمشده و باوری به معنای از دست دادن فردیت خویش و گرفتاری در روابط مرید/مرادی و دیکتاتورمنشی است. اینکه ببیند نه تنها عشق بلکه حتی ابتذال نیز رنگارنگ و بشخصه تمنامند و ملتهب است و به این خاطر حتی در چاه افتادن نیز پایانی ندارد و ادم می تواند مرتب بدبخت تر یا خوشبخت تر بشود اما نمی تواند هیچگاه بدبخت کامل یا خوشبخت کامل بشود. اینکه بقول لکان راز جدال و پارادوکس مسابقه ی دو میان «اشیل و لاک پشت» فقط اینطور حل می شود که ما بپذیریم:« آ‌شیل می تواند از لاک پشت سبقت بگیرد یا از او عقب بماند اما نمی تواند هیچگاه به او برسد و به او دست بیابد.» یا بزبان دیگر ما می توانیم به خوشبختی و عشق و ازادی کمتر یا بیشتر دست بیابیم اما هیچگاه نمی توانیم به عشق ناب، به خوشبختی ناب و یا به ازادی ناب و بی مرز دست بیابیم. زیرا این دروغ محض و نماد «تمنامندی محض» است و تمنامندی محض و ناب و در پی وصال نهایی با معشوق ناب و عشق ناب بقول لکان «روی بسوی رانش مرگ دارد» و آخر به خودکشی فردی یا به خودکشی جمعی می رسد. مثل وقتی که هیتلر فرمان «جنگ تمام عیار» را برای کشورش می دهد و با انکه جنگ را به متحدین باخته بود. مثل دیگرکُشی دیکتاتورهایی چون صدام و جمهوری اسلامی یا گروههایی چون داعش و القاعده و انکه سپس محکوم به مرگی بدتر شده و می شوند، چون حاضر به دیدن باخت خویش و قبول تغییرات ضروری جامعه و زندگی نبودند و نیستند. همانطور که در مبارزه ی مدنی و در روابط انسانی همیشه «جزر و مد» و امواج مختلف وجود دارد و باید بوجود بیاید تا جنبش در حرکت بماند و جلو بروند و رنگارنگی بیشتر بشود و گسست حکومتی شدیدتر بشود. ازینرو جواب سریع و نهایی و یکدفعه ممکن نیست و هر تحولی زمان منطقی و مراحل گذار خویش را دارد و تنها با سیاست مداری قوی می تواند این مراحل گذار را کوتاهتر کرد اما نمی توان از رویشان پرید و یا بهای چنین کلکهایی همیشه دردناک و خطرناک هست و اینکه آخر کوه موش بزاید. همانطور که فردا هم پیروز بشویم، به این معنا نیست که به آزادی نهایی و به بهشت نهایی دست بیابیم. زیرا انموقع با مشکلات جدید روبروییم، فقط دارای ساختار دموکراتیک و با شور مشترکی بسان ملتی واحد و رنگارنگ هستیم و می توانیم از مسیر چالش مدنی و شهروندی میان نظرات و راههای مختلف انگاه بهترین راهها را بیابیم و با هم پلهای شکسته را از نو و بهتر بازبیافرینیم. زیرا حس و لمس ازادی بدون حس و لمس قانون و مرز دیگران ممکن نیست. ازینرو تمنامندی و قبول قانونمندی و اخلاق تمنامندی دو روی یک سکه هستند. همانطور که ازادی مدرن بدون تحقق و قبول قانون شهروندی ممکن نیست و همزمان تغییر در هر مفهومی باعث تغییر در مفهوم همپیوند می شود. مثل وقتی که در جهان مدرن لیبرالیسم جنسی و جنسیتی و قبول رنگارنگی جنسی و جنسیتی رشد می کند و انگاه قوانین نیز محکوم به تغییر متقابل می شوند و به همراهش زبان و فرهنگ مراوده شروع به تغییر می کند. بی انکه هیچگاه همه مشکلات حل بشوند و در زندگی مدرن همیشه حالات ابتدال بوده و هست و به این خاطر «افسردگی در واقع یک بیماری جهان مدرن» است و همزمان چیزی بس انسانی و بسیار انسانی است. زیرا نمی توان عاشق شد یا خردمند بود بی انکه قادر به لمس افسردگی و فقدان نیز باشی.

ازین منظر می بینیم که مرگ خودآگاهانه «محمد مرادی» دارای یک «هسته ی تراژیک و دردناک و هشداردهنده» است. اینکه او می خواهد با خودکُشی خویش، با «اکت تمنامند و حماسی و قهرمانه ی خویش»، با قربانی کردن خویش دوباره پیروزی عشق ناب را نشان بدهد و به وصال با عشق ناب و ازادی ناب دست بیابد. یا نماد حماسی آن در یک جهان مبتذل بشود و در همین لحظه است که عمل تمنامندش قدرت رادیکال و راهگشایش را از دست می دهد و رو بسوی مرگ و مرگ پرستی دارد. یعنی دقیقا او در لحظه ی «فداکردن حماسی خویش برای ارمان و کشورش»، از سوژه ی تمنامند به یک «ابژه» و ابزاری تبدیل می شود، به ابژه تقلیل می یابد و گذاری خشن به سوی عرصه ی مرگ و هیچی یا نزد لکان به سوی «امر واقع» رخ می دهد و ما بجای «پرفورمانس اعتراضی مدرن» با یک «گذار یا گذرگاه به سوی اکت.۱» و با عملی خشن و خودانتحاری روبرو می شویم. اینکه او در این لحظه.بجای اینکه در نقش «سوژه تمنامنند» برای تحقق خواست و ارزوی فردی و جمعی روابط و ساختار کهن و مسدود را بشکند و روابط و ساختاری نمادین و نو و مدرن ایجاد بکند، سعی در قتل خویش و روابط اجتماعی و نمادینش می کند و می خواهد به عنوان یک قربانی و ابژه با قتل خویش و جهان و روابطش بزرگی و شکوه ایده ال و ارمانش را ثابت بکند. او در این لحظه اسیر زبان و جدال حماسی و عارفانه ی قهرمان/دیکتاتور و دور باطلش می شود و رگه های سنتی و خودانتحاری و قربانی گرایانه اش شدت می گیرند و رگه ی اصلی اکسیون تراژیک و دردناکش می شوند. بی انکه عمل خودانتحاری و وصیت نامه ی دلخراشش واقعا تغییری کارساز در ساختار مسدود و گرفتار بوجود بیاورد، جنبش را واقعا جلوتر ببرد و یا محرک تغییرات نو و امیدهای نو در جنبش و میان معترضان مدنی دیگر بشود. برعکس این خطر وجود دارد که معترضان جوان و مستاصلی از او تقلید بکنند و این حوادث دلخراش و در نهایت بی ثمر یا کم ثمر باز رخ بدهند. ازینرو باید در عین احترام به او نگذاشت که این عمل خودانتحاری او به الگوی رفتاری و یا به یک روش اعتراضی جنبش مدنی تبدیل بشود. زیرا این شیوه ی خشن و این اکسیون خودانتحاری تراژیک منافات با شعار و خواست ما بدنبال رنسانس زندگی و شادی و تنانگی و زنانگی و دموکراسی دارد. زیرا فرقی میان جسارت مدنی با قهرمان گرایی سنتی است. قهرمان گرایی سنتی می خواهد به چیزی ناب و ناممکن چون مادر گمشده و عشق گمشده دست بیابد و بناچار همیشه پایانی تراژیک دارد. قهرمان تراژیک بقول کارل گوستاو یونگ «تکه ایی از مادر است و نمی تواند به فردیت خویش خوب دست بیابد و به این خاطر به مرگ زودرس و تراژیک محکوم می شود. یا چنین شیوه ی قهرمانی و با رگه های مازوخیستی در تناقض با آن شعار «زن/زندگی/آزادی» قرار دارد که می خواهد برایش خویش را فدا بکند. زیرا رگه ی سنتی فرهنگ مرگ پرستی و قربانی کردن خویش برای شکوه ارمان و ایده الی در نقطه ی مقابل فرهنگ و شعار مدرن «زن/زندگی/آزادی» قرار دارد و این رگه ی قوی قهرمانانه و همراه با حس یاس و استیصال در واقع صحنه ی محوری کُنش خودانتحاری محمد مرادی و فانتسم تراژیک و در دناک و محوری مرگ این انسان شریف و عاشق زندگی می باشد. یا این فانتسم خودشیفتگانه و با رگه های افسردگی در واقع علت اصلی و محوری انتخاب تراژیک و دردناک او می باشد و با اینکه ما به خواست او احترام می گذاریم. اما باید معضل و هراس و یاس و خطایش را نیز ببینیم تا نگذاریم نیروهای دیگر و جوان ما اسیر چنین گرایشات مذهبی و تعزیه وار یا عارفانه بشوند و به تکرار این الگوی رفتاری تراژیک بپردازند. اینکه او نمی توانست با معضل بنیادین و سنتی فانتسم حماسی و قهرمانانه ی خویش، با معضل «پرفکسیونیسم افراطی» خویش روبرو بشود و خطایش را ببیند. یا ببیند که چرا جدال قهرمان/ دیکتاتور در نهایت به حفظ دیکتاتور و فرهنگ دیکتاتورمنشی می انجامد. زیرا جامعه ی مدرن و تحول مدرن احتیاج به «جسارت مدنی و دنیوی» و عاشق زندگی و رنگارنگی دارد، به انهایی که شور زندگی را بیان می کنند و زندگی می کنند و اگر انگاه به ناحق توسط حکومت به قتل برسند، انگاه قتلشان بشخصه افشاگر خشونت و قانون شکنی حکومتی و به تبلور نوین شور زندگی و رقص و شادی تبدیل می شود. یا مثل وصیت نامه ی مجید رهنورد آنگاه می گوید که «بر سر قبر من شادی بکنید و گریه نکنید». اما اما بر سر قبر «محمد مرادی» هم گریه می کنیم و درد می کشیم، هم خشم به حکومت و شرایطی داریم که جانهای شیفته ایی چون او را به سوی چنین اعمال و اعتراضی وسوسه می کند. هم با تاسف می بینیم که او به ضد شعار «زن/زندگی/ازادی» از جهاتی عمل کرد و نباید عملش تقدیس و تکرار بشود. زیرا حاضر نبود که درباره ی مشکلات و مباحثش با دیگران صحبت بکند و کمک بگیرد. یا زیرا نمی خواست ببیند که در این لحظه ی مرگ خودخواسته او در حال تکرار سنت قربانی گری ایرانی و شیوه ی «عشق خراباتی عارف ایرانی» است که در پی وحدت وجود با عشق ناب است و بناچار او نیز مثل عارف ایرانی محکوم به پایانی تراژیک و هجرانی ابدی است.

همانطور که «بُن بست و خستگی» او حکایت از «سیمپتومی مشترک و در حال رشد» می کند که باید با آن دیدار بکنیم و در موردش بحث و گفتگو بکنیم. زیرا این استیصال و خستگی حکایت از خطری در حال رشد در درون جنبش داخل و خارج می کند و بویژه برای اینکه بخش اعظم این جنبش را جوانان و نواجانان تشکیل می دهند. یعنی به ما هشدار می دهد که اگر این جنبش مدنی هر چه سریعتر و بهتر گامهای مهم بعدی را بر ندارد و حول شعار «دموکراسی خواهی» به پیوند نهایی و مشترک و رنگارنگ و ملی علیه دیکتاتوری دست نیابد، به رهبریت نوین و چندسر خویش و بسان جنبشی با پیوند زنجیره وار و ارگانیک میان داخل و خارج دست نیابد، آنگاه این استیصال و حس بن بست و نتایج فاجعه بازش هر چه بیشتر رشد خواهند کرد. یا آنگاه زبان سیاه/سفیدی و خشن حکومتی و فرهنگ سنتی دوباره قویتر خواهد شد. زیرا با چنین زبان خیر/شری امکان خودزنی و دیگرزنی در شرایط استیصال و بن بست جمعی خیلی بهتر ممکن می شود. و وقتی حکومت هم مرتب خشونت اعمال می کند، همانطور که در تاریخ معاصرمان می بینیم. یا اگر هر چه زودتر به «وحدت در کثرت درونی و بیرونی و ساختاری» خویش و بسان ملت مدرن و رنگارنگ ایرانی و با رهبریت مدرن و رنگارنگش دست نیاببم و الترناتیوی قوی و دموکراتیک در مقابل حکومت کنونی در واقع خنزرپنزری ایجاد نکنیم، آنگاه این حالات افسردگی و یا استیصال و خشم جمعی همراه با میل خودکُشی فردی یا جمعی رشد بیشتری می کند و اینکه بخواهند «به سیم اخر بزنند». همانطور که اگر هرچه بیشتر ذایقه مدرن را در خیابانها و در سنگرهای مدنی حاکم و نهادینه نسازیم و دیکتاتوری و نهاد امر به معروف و نهی از منکر را هرچه بیشتر پس نزنیم، آنگاه خطر رشد این «خودکُشی های مستاصلانه و در قالب عملی قهرمانانه و بظاهر خوداگااهانه» بیشتر می شود. یا خطر رشد حرکات هیستریک و آتش افروزانه در داخل کشور با رشد این استیصال در میان جوانان بیشتر می شود و آنها راحت تر به دام افکار انقلابی افراطی می افتند که به انها وعده و وعید دروغین می دهند. ما شاهد علایم رشد این گرایش هیستریک و افراطی در داخل و خارج هستیم و هرچه این جنبش بیشتر طول بکشد و به ثمرات قوی بعدی دست نیابد. برخی علایم دیگر رشد این زبان و گرایشاتی افراطی را ما همین اکنون نیز در خارج از کشور و با رشد جریاناتی چون «کمپین شرمساری» یا گشت ارشاد خارج از کشوری و یا رشد زبان و حرکات سیاه/سفیدی در جنبش داخل و خارج می بینیم و اینکه برای هم می خواهند «تعیین تکلیف بکنند»و. یا به اسم عزاداری اجازه ی رقص و شادی به یکدیگر ندهند ( مثل حمله ی برخی از این گروههای افراطی در فرانکفورت به اسم جان باختگان به یک دیسکوری ایرانی در شب کریسمس و بی شرف خواندن انها). بجای اینکه بگذارند هر کس به شکل خویش و در قالب جنبشی واحد و رنگارنگ به مبارزه ی مدنی علیه دیکتاتور و ساختار دیکتاتوری بپردازد. زیرا یک جنبش یا جلو می رود یا عقب می رود،‌ اما سکون ممکن نیست. به این خاطر اکنون مهم است که ما با هم و بر روی بستر شعار «زن/زندگی/آزادی» با یکدیگر به پیوند ارگانیک به سان «لویاتان نو و ایرانی»، بسان وحدت در کثرت ملت ایرانی دست بیابیم و اینگونه هم امیدی واقعی بیافرینیم و هم تحقق نهایی خواست ضرورتی «دموکراسی و سکولاریسم» ایرانی را ممکن بسازیم. تا چنین اتفاقات ترآژیکی و از روی استیصال فردی و جمعی رخ ندهد و یا کمتر بشوند.

پس هم به یادش سوگواری بکنیم و هم نکته ی تراژیک و هولناک نهفته در مرگ خودخواسته اش را ببینیم و مواظب یکدیگر باشیم. قدر یکدیگر و قدر زندگی را بدانیم و همه چیز را همیشه چندوجهی و رنگارنگ ببینیم و بچشیم و رندانه بنگریم، چه عشق تراژیک/کمدی وار بشری و چه ابتذال هولناک/ مضحکش را. زیرا زندگی بشری امری نمادین است و انچه نمادین است مرتب می خواهد از نو و بهتر نوشته بشود. یا ما باید بویژه مواظب جوانان و نوجوانان ما باشند که در این فرهنگ مرگ پرستی و خشن بزرگ شده اند و حال میل جهان مدرن و زندگی و شادی دارند. زیرا دقیقا در لحظات سخت و شکست زندگی و مبارزه است که این خطر نزد انها شدید می شود که گرفتار حالات هیستریک بشوند، خودزنی و دیگرزنی بکنند، یا دست به حرکات اعتراضی افراطی و به حالت «مرگ یکبار و شیون یکبار» بزنند و توسط حاکمیت جبار راحت تر به قتل برسند. یعنی باید به یادشان بیاوریم که چرا «هیچکس پرواز را با پرواز اغاز نمی کند.» و اینکه چرا در هر پیروزی همیشه شکستی نیز هست و بالعکس. یا چرا باید عاشقی رند و نظرباز شد تا اسیر وهم و تصویری ناب نشوی و با از دست دادن آن خیال نکنی که خودت و همه چیز را از دست داده ایی. یا بخواهی انگاه برای یگانگی با عشق و چیز از دست رفته به اغوش مرگ بپری و یا مثل شادروان «محمد مرادی» عزیز بخواهی برای مقابله با ابتذال به درون اغوش مرگ بپری و همزمان به دیگران امید بدهی که مطمئن باشید که پیروز می شوید و امیدتان را از دست ندهید. یا اینکه اجازه نداد کسی قبل از آنکه سریع به درون رودخانه بپرد، او را دوستانه در اغوش بگیرد و بگوید محمد جان پس به حرف خودت عمل بکن و ببین ابتذال نیز می رود و عشقی نو و راهی نو باز می گردد و حضور و وجود تو مهمتر از هر ابتذال و ارمان و عشقی است. زیرا تو و ما باید باشیم تا اصلا بتواند عشق و عاشقی یا ابتذالی بوجود بیاید.

زیرا بقول لکان ما انسانها در برابر یک «انتخاب اجباری» هستیم: اینکه میان این دو انتخاب «زندگی بکنیم و یا پولدار باشیم»، یا میان دو انختاب «زندگی بکنیم و یا برای ایمان و ارزویمان بمیریم» همیشه اول باید «زندگی کردن و در اینجابودن» را انتخاب بکنیم. زیرا چطوری می توانی از پولت استفاده بکنی وقتی زنده نیستی و حتی پی ببری که ثروتمند شدن به دهها شکل مختلف ممکن است و همیشه در هر ثروتی نیز فقری نیز نهفته است. یا چطور می خواهی تحقق ایمان و ارزویت را ببینی و به تحققش کمک بکنی، وقتی اول زندگی و بودن را انتخاب نمی کنی و مرگ را انتخاب می کنی. زیرا سوال اصلی و محوری بشری این سوال هاملتی و وسواسی نیست که «بودن یا نبودن، سوال و مسئله این است.»، بلکه سوال اصلی یکایک ما انسانها این است که «چگونه اینجا باشیم». چگونه به سرنوشت و ضرورتمان تن بدهیم و همزمان تاویل متفاوت و تکینه ی خویش از این بازی عشق و قدرت فردی یا جمعی را بیافرینیم و رنگ و فلاتی از منظر رنسانس و هزار فلاتش بشویم. سوال اصلی بنابرین این است:«چکونه می خواهی اینجا باشی؟»: عاشقی رند و خندان و یا عاشقی تراژیک و خراباتی؟ خردمندی گرفتار یاس وسواسی یا خردمند شاد و رندی که مرتب راههای مختلف را می بیند و همزمان اسیر هیچ راهی نمی شود؟ اینکه می خواهی عارف و قهرمانی خراباتی در پی وحدت وجودی ناممکن باشی یا عاشق و عارف زمینی و رند و نظرباز و مبارز مدنی خندان و زیرک و قادر به جسارت مدنی و دیدن امکانات مختلف هر لحظه و رخداد باشی. سوال اصلی این است و انتخاب اصلی و اجباری ما اینجاست.

پس از جسارت و خطای او یاد بگیریم و مواظب یکدیگر باشیم و کارمان را به پایان برسانیم تا بُن بست فردی و جمعی بشکند و رنسانس مشترک و هزار فلات رند و خندانش هرچه بهتر و سریعتر رخ بدهد. زیرا هر چیزی بهایی دارد که باید پرداخت و برای هر تحول ساختاری و جمعی یکایک فیگورها و بازیگرانش بنا به سهمشان در قدرت و در تحول باید بها بپردازند و تغییر بکند، خواه دیکتاتور باشد که باید کنار برود و خواه جامعه ی مدنی و جنبش مدنی باشد که باید تن به بها و ذایقه ی ملت مدرن و رنگارنگ و جنبش مدنی قوی و خشونت پرهیز و شاد و رنگارنگ بدهد و اینگونه با تحقق رنگارنگی و شادی دنیوی، با تحقق دموکراسی ساختاری و حول شعار «زن/زندگی/آزادی» بر زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی و مرگ پرست چیره بشود و پوست اندازی نهایی را ممکن بسازد. تا سرانجام دور باطل «بوف کور و ادیپ کور ایرانی» شکسته بشود و نوزایی و رنسانس رخ بدهد.

پایان:
.۱ مفهوم مهم لکانی به زبان انگلیسی:« گذار به سوی عمل یا اکت». گذاری که مثل خودکُشی رو بسوی تراژدی و مرگ دارد. روی آن کلیک بکنید، توضیحاتی به زبان انگلیسی می یابید.

Passage to the Act

پانویس: من سالها پیش در سوگ مرگ روشنفکر زن جوانی دیگر به نام «سمانه مرادی» مطلبی مشابه با تیتر «چرا سمانه و هر انسانی دوبار می میرد» نوشتم که لینک آن را نیز اینجا می زنم. تا هم توضیحات بیشتری در باب این موضوع و در باب علل خودکُشی میان نیروهای روشنفکر و فعال ایرانی بیابید و هم ببینیم که چرا باید مواظب یکدیگر باشیم. یا چرا باید مواظب باقیمانده ی فرهنگ مرگ پرستی در خویش باشیم و از آنها بگذریم. یا چگونه باید بهتر با «هیچی و پوچی مدرن» روبرو بشویم بی انکه اسیر نگاه مدوزا بشویم و سنگ بشویم و با انکه چنین جدالها و چالشهایی جزوی از زندگی روزمره و همیشگی هر انسان عاشق یا تمنامند و خردمند و نقاد می ماند. فقط انسان بالغ در طی زمان یاد می گیرد که خنده و رندی و رنگارنگی این صحنه و چالش را ببیند و بیافریند. زیرا می داند تنها انکه افسرده می تواند بشود، می تواند از طرف دیگر راهی به سوی سرزمین هزار منطر عشق و عاشقی خندان و رند بیافریند و. بشرطی که اسیر تصویر و عشقی ناب و ناممکن نشود. یا بقول نیچه تنها ان کسی می تواند ستاره ایی رقصان بیافریند که در خویش هرج و مرجی داشته باشد. زیرا می داند هر کامجویی و هر افرینش انسانی همیشه با. این خطر نیز همراه است که اسیر تصویر و نگاه و ایده الی در اینه و آب بشوی و برای دست یابی به وصال ناممکن چون «نارسیست» خودت را در آب بیاندازی و بمیری.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)