هنوز دو هفته از تظاهرات برلین نگذشته است که دقیقا همان اتفاقی در حال رخ دادن است که من و امثال من در همان مقاله ی بعد از تظاهرات برلین مطرح کردند. اینکه این تظاهرات رنگارنگ و بی نظیر دارای نقاط شکننده و خطرناکی هست که نمی توان آنها را ندید و مثل حامد اسماعیلیون گرامی امید واهی داد که همه ی مشکلات ما فقط جمهوری اسلامی است و کافیست این حکومت و شیطان بزرگ فرو بریزد تا همه چیز خوب بشود (لینک مقاله). همان حرف و امید خطرناکی که خمینی قبل از انقلاب بهمن می داد. زیرا شما نمی توانید حکومت جبار را کنار بزنید، بدون انکه بشخصه ملت مدرن و فرد مدرن شده باشید و قادر به «وحدت در کثرت مدرن» درونی/برونی/ساختاری باشید. تا بتوانید یک «لویاتان» نو بسان دولتی دموکراتیک و جامعه ی مدنی و رنگارنگ بیافرینید. اما وقتی در فرهنگ و جامعه ایی «قانون شکنی» و میل «فراقانون بودن» حتی در سلولهای افرادش نیز رخنه کرده است، انگاه لازم است که این جامعه و نیروهایش نیز با خویش و با حقایق هولناک خویش روبرو بشود، تا آنگاه بتواند با عبور از کویر به قدرتی نو و به نسل رنسانس نو دگردیسی بیابد. وگرنه همین می شود که اکنون می بینیم. اینکه کمتر از دوهفته پس از تظاهرات برلین آن پرچمهای رنگارنگ به جان هم افتاده اند، در یک روز تظاهرات جداگانه می گذارند و یا در شهرهایی به کتک کاری و خشونت علیه هم دست زده اند. با انکه موضوع اصلا این نیست که چرا پرچمها و رنگهای مختلف در یک جامعه ی مدنی وجود دارد، چیزی که در کشورهای مدرن هم امری بدیهی است، همانطور که بایستی نظرات مختلف در هر عرصه و حوزه ایی وجود داشته باشد و چالش آنها بر بستر راواداری مدرن و منافع مشترک ملی رخ بدهد. موضوع اما این است که در فرهنگ و کشور مدرن همه ی این رنگها و پرچمهای مختلف قومی، جنسی و جنسیتی می دانند که همزمان «پرجم و منافع مشترکی» دارند که همان کشور و فرهنگ مشترک خویش مثل ایران است.بنابراین همه ی انها وقتی پای منافع مشترک و ملی شان در میان هست، یا وقتی تیم های ورزشی شان به میدان می ایند، با پرچم مشابه و ملیشان به میان می ایند. می توان گفت که به خاطر خشم عمومی مردم علیه دیکتاتوری این پرچم ملی به حق نمی تواند پرچم جمهوری اسلامی باشد، اما انگاه باید حداقل پرچم سه رنگ بسان زیربنای مشترک یکایک ما و یا پرچم اولیه به رسمیت شناخته توسط مشروطه خواهان به سان پرچم مشترک عمل بکند و دعوایی در این باب رخ ندهد. اینکه در عین رنگارنگی پرچمها همزمان اجماع جمعی و روح مشترک حول این پرچم مشترک و کشور مشترک و با رویای تحقق دموکراسی و سکولاریسم در آن راحت بوجود بیاید. تا انزمان که پس از تحقق حکومت دموکراتیک نو حتی بتوان در این باره به شیوه ی مدرن و جمعی و از مسیر چالش مدنی و پارلمانی تعیین کرد که پرچم نوین ایران واحد و رنگارنگ و رنسانس نوینش چه خواهد بود. ( در این باب و اینکه چه اصول مدرنی بایست به محل وفاق جمعی ما تبدیل بشود و چرا باید چندقدم جلوتر برویم تا جلوی کابوس بعدی را بگیریم و رویای مشترک را واقعا تحقق ببخشیم، به این مقاله ی اخیرم مراجعه بکنید.

سوال اساسی این است که چرا اینهایی که این همه سال در خارج از کشور زیسته اند، ناتوان از درک این مباحث ساده و بنیادینی هستند که هر بچه مدرسه ایی باید بداند. جوابش مشخص است: زیرا عبور از دیکتاتور بدون عبور از دیکتاتور درونی خویش و از پدران و ارمانهای خنزرپنزریت ممکن نیست. این بهای تحول است و هر بخشی بایستی بنا به سهمش در قدرت بهایی بپردازد. حکومت دیکتاتوری باید کنار برود و امت سابق بایستی حال به ملت واحد و رنگارنگ و مدنی دگردیسی بیابد و تن به قبول ازادی در چهارچوب قانون مدنی و شهروندی بدهد. یعنی برای تحول نهایی بایستی در خارج از کشور نیز ما از پدران خنزرپنزری و از تفکرات پوسیده و خشن در اپوزیسیون بگذریم، باید با نشان دادن وفاداریمان به اصول بنیادین «دموکراسی و سکولاریسم» مرز درونی و برونی خویش با هر نیروی مخالف وحدت در رنگارنگی از هر جنس سلطنت طلب افراطی و یا قوم گرای افراطی را بوجود بیاوریم. یا نشان بدهیم که چرا نیروهایی مثل سازمان مجاهدین و هر برانداز افراطی نمی توانند در چنین وحدت در کثرت مدرنی حضور بیابند، مگر انکه حاضر به تحول دموکراتیک باشند. نه انکه مثل حامد اسماعیلیون به همه قول بدهیم که همه چیز خوب است و فقط جمهوری اسلامی باید برود تا رویای مشترکمان تحقق بیاید. رویایی که همین الان و با شروع این دعواهای بر سر پرچم دارد به ما کابوسش را هشدار می دهد و اینکه چکار باید بکنیم تا رویای مشترک تبدیل به کابوس نشود. زیرا هر چیزی بهایی دارد. یعنی انگاه ثمرش دقیقا همین خواهد شد که در حال رخ دادن است و اینکه هنوز تحول نهایی رخ نداده است، دوباره گسست در این رنگارنگی در خارج از کشور شروع شده است و هر کس خواب مضحک و هولناک خداشدن و شاه شدن خویش را می بیند و یا خواب هولناک هفت شاه قومی و هفت ملت جدا شدن و غیره را. بنابراین بی دلیل نیست که مسیح علینژاد در مصاحبه با یک مجله ی انگلیسی اول می گوید که او رهبر انقلاب ایران است و وقتی مردم به این دروغش اعتراض می کنند و اینکه شعارهای مردم در خیابان چیزی دیگر است، انگاه با پررویی سنتی می گوید که مجله ی انگلیسی زبان حرف او را به زبان انگلیسی بد فهمیده است. یعنی یا او انگلیسی بلد نیست یا مجله ی انگلیسی زبان. البته طبیعتا منظورش این است که انها خطا کردند .زیرا او نیز معصوم و فراقانونی است که حال مسیح شده است. یا وقتی رضا پهلوی در کنار سخنان مدرنش یکدفعه فرمان دولت در تبعید می دهد. با انکه به قول خودش نمی خواهد در حکومت اینده نقشی داشته باشد. اما از همین حالا نقش «پدر فراگروهی» را می خواهد بازی بکند و فتوا می دهد. نقشی که می دانیم خاص دیکتاتورها و پدران جباری چون خمینی و شاهان پهلوی بود.بی انکه زحمات پهلوی ها را برای مدرن شدن ایران فراموش بکنیم. اما انها مدرنیزاسیون شکننده و بحران افرینی ساختند که بهایش انقلاب بهمن بود و به عنوان حکومت انها گناهکار اصلی در این شکست و انقلاب بودند. در کنارش خطای جنبش انقلابی در میان بود که اسیر نگاه سیاه/سفیدی شده بود و از فردای انقلاب بهای خطای فاجعه بارشان را با تجربه ی سرکوب خویش دادند. یا وقتی حتی به اعدامهای انقلابی اشخاصی چون هویدا اعتراض نکردند، چون اهمیت حضور و نهادینه شدن «قانون مدنی و شهروندی» را برای جلوگیری از تولید دیکتاتوری بدتر نمی دانستند، یا نمی خواستند بدانند. یا اهمیت اعتراض و تظاهرات جنبش زنان پس از انقلاب را نفهمیدند و همصدا با حکومت انها را «زنان بورژوایی» خواندند یا خواندیم. همانطور که حکومت جمهوری اسلامی چهل و اندی سال بر پا بوده است، چون نیروی مقابلش نیروی مدرن و قوی ایی نبود و بشخصه مالامال از حالات و ذایقه های سنتی و دیکتاتورمنشانه و گروهی بوده و هست. چون زبان و ذایقه اش مدرن نشده بود و حکایتش حتی امروز نیز هنوز حکایت «سیب سرخ و آدم چلاق» هست. یا ما حضور این پدران خنزرپنزری را در قدرت و کیاست رسانه ایی استادان و پدران در عمل کوتاه قدی می بینیم که به چهره های اصلی و حاضر در صحنه جنبش مدرن یا در دیسکورسهای نظری و فکری ما در این چهل ساله تبدیل شده اند. با انکه بسیاری از نظرات و کُنشهای انها هنوز فاصله ی زیادی با مدرنیت دارد، خواه این پدر خنزرپنری کسانی چون سروش بزرگ باشد که مثلا با شیفتگی اش به خمینی نشان می دهد که چرا هنوز خواب سنتی می بیند و می خواهد پیغمبر بعدی باشد. یا بعدش فرزند خنزرپنزریش یعنی «سروش دباغ» نیز وارد صحنه می شود. خنده دار این است که هیچکدام از انها حتی جرات چالش مدرن را ندارند و وقتی متخصصانی مثل من به شیوه ی مدرن و تخصصی سخنان آنها را نقد می کنند و روی دیگر اصلی و ناآگاه ( یا بغلط ناخوداگاه) متونشان را برملا می سازند. کاری که برای هر متخصص و اکادمیسین مدرن امری بدیهی و پیش پاافتاده هست. همانطور که حامد اسماعیلیون مدنی و گرامی حاضر نشد جواب سوالهای مدرن و تخصصی مرا بدهد و در حینی که وقتی او هنوز یک قل دوقل بازی می کرد، امثال من این بحران مدرنیت ایرانی و زوایایش و ضرورت این تحول دموکراتیک را از دو دهه پیش مطرح می کردند و بی انکه از ارزش زحمات حامد اسماعیلیون بکاهیم. زیرا ما قادر به «تفکیک حوزه ها» هستیم و از زبان و فضای سیاه/سفیدی عبور کرده ایم. بهای این ناتوانی از چالش و قبول نقد مدرن همین است که حال «رویای مشترک» او در حال تکه تکه شدن است. چون به زندگی نمی شود کلک زد. یا وقتی این پدران خنزرپنزری به حالت استادان و مراجع تقلید معروف خارج از کشوری باشند و با هر نامی. زیرا برای مثال ما همین مشکل را با استاد فلسفه و باصطلاح چپ ما چون محمدرضا نیکفر می بینیم که حتی جرات نکرد اجازه بدهد که مصاحبه ی خانم میلانی با من در باب « نقش بازدارنده ی استادان و پدران خنزرپنزری در خارج از کشور در برابر ایجاد وحدت در کثرت مدرن» در رادیو زمانه منتشر بشود، چون می دانست که نوک حمله ی این مصاحبه از جمله به سمت کسانی چون اوست و نشان می دهد که شاه لخت است. بی انکه نامی ببرد. در حینی که اگر اکنون به همین مصاحبه مراجعه بکنید و مثلا سوال چهارم خانم میلانی از من درباره ی اینده این وضعیت مسدود را بخوانید و اینکه چکار باید کرد، آنگاه می بینید که ان راه حلی که دو سال پیش من آنجا مطرح و پیش گویی کرده ام، دقیقا آن چیزی هست که اکنون در ایران در حال رخ دادن هست. کاشکی سردبیری «تریبون زمانه» جایش را با رییس و سردبیران کنونی رادیو زمانه چون نیکفر و نوش آذر عوض می کردند تا لااقل رادیو زمانه به محل تولید نظریات رنگارنگ و نوین مدنی و برای تحول ایران تبدیل بشود. زیرا به این دلیل درست شده است و بودجه می گیرد. البته بشرطی که سردبیران تریبون زمانه با بدست اوردن قدرت نو دست به فیلترسازی مشابه نزنند و به ساختار مدرن وفادار بمانند. همانطور که تاکنون در تریبون زمانه اینگونه عمل کرده اند. تا انجا که من دیده ام و به این خاطر مطالبم را اینجا و مجانی منتشر می کنم.

نکته ی مهمتر اما این تناقض دردناک و مضحکی است که میان جنبش داخل کشور و خارج از کشور در حال رشد هست. اینکه در حینی در داخل کشور یک ذایقه ی نو، یک زبان نو و یک همبستگی نوین و رنگارنگ در خیابانها و با هر قتل و خشونت هر روزه ی حکومت جبار در حال رشد است. یا از زاهدان تا تهران و کردستان و اذربایجان همه یکصدا فریاد می زنند که «جانم فدای ایران» و با هم فضای خیابانها و کشورها را عوض می کنند و هر روز بیشتر حکومت را مستاصل می کنند، انگاه در جنبش خارج از کشور شاهد رشد این تک صداییها و جدال هولناک و مضحک پدران و مادران خنزرپنزری بر روی قبضه کردن حکومت اینده با هم هستیم. یا اگر در داخل کشور هر روز شیوه های مدنی و رندانه و رادیکال نو چون اکسیون «عمامه پرانی» راه می افتد، اما در خارج هنوز برخی جرات نکرده اند از پدران خنزرپنزری خویش بگذرند و از حماقتهای چهل و اندی ساله ی اخیر که باعث شد اپوزیسیون خارج از کشور با این همه ادعایش نتوانست حتی یک وحدت در کثرت مدرن راه بیاندازد. با انکه در جهان مدرن می زیستند و می زیند و در واقع اینها باید برای داخل کشور نماد و تبلور آن چیزی باشند که قرار است به آنها برسند. اما در عمل می بینیم که برعکس است و جنبش داخل کشور که بخش عمده ی نیرویش نوجوانان و جوانان دختر و پسر، زن و مردانی عمدتا جوان هستند که هم پوچی پدران جبار داخلی را دیده اند و هم اسیر حماقتها و باورهای اپوزیسیون خارج از کشور نبوده اند، بسیار جلوتر و رادیکالتر از جنبش و اپوزیسیون خارج از کشور هستند. یا حتی قدرت و رنگارنگی در حال رشد در خارج از کشور بخشی دقیقا بخاطر حضور این نسل نوی تازه امده و جوان در شکل گیری و تدارکات و رهبری این تظاهرات مختلف است. اما هنوز جنبش خارج از کشور از داخل عقب تر است با انکه باید جلوتر و گشایشی به این اینده ی ممکن باشد. بنابراین اکنون لازم است منطق دردناک و مضحک این «عقب ماندگی و حماقت جنبش و اپوزیسیون» خارج از کشور را دید تا جلوی این گسستهای خطرناک بعدی را گرفت، تا جنبش خارج از کشور واقعا بتواند به نیروی همپیوند و رادیکال جنبش داخل کشور و به رنگهایی دیگر از نسل رنسانس و هزار فلاتش تبدیل بشود. اکنون باید جنبش خارج از کشور نیز دست به عمامه پرانی و عبور از پدران خنزرپنزری و نقشهای همپیوندش یعنی لکاته هیستریک و راوی مالیخولیایی بزند تا سرانجام واقعا نو و رادیکال بشود و نشان بدهد که به بلوغ نوین خویش دست یافته است. زیرا تو نمی توانی از دیکتاتور و پدر جبار بگذری، بی انکه از «خودمداری» و از دیکتاتور کوچک درون خویش نیز بگذری. زیرا همانطور که دیکتاتور و امت لازم و ملزوم یکدیگر هستند، همانطور نیز دولت مدرن و جامعه ی مدنی مدرن و وحدت در کثرت مدرن لازم و ملزوم یکدیگر هستند و بسان «لویاتانی» نو و ایرانی و رند و خندان. زیرا مدرن شدن به معنای به شیوه ی خویش به فردیت و دموکراسی و هویت ملی و رنگارنگ دست یافتن است و بی انکه مبانی و اصول بنیادین مدرنیت را نفی و مسخ و یا ایرانی بسازی. زیرا وقتی می توانی از پدران حبار و خنزرپنزری بگذری که از دیسکورس همپیوندش در اپوزیسیون و خودت به عنوان لکاته هیستریک و راوی مالیخولیایی بگذری، همانطور که «بوف کور» هدایت به سان «نامه ی گمشده ی فرهنگ و زبان ایرانی» و دور باطلش سناریوی محوری و اصلیش را بر ما برملا ساخت. سناریو و صحنه ایی محوری که ابتدا توسط نقد منتقدان نوینی چون من اشکار شد. منتقدان نوینی از نسل رنسانس و بسان نخستزادگان نسل رنسانس که حال نه تنها یک ایرانی مدرن و متفاوت هستند، بلکه همزمان یک اروپایی مدرن و متفاوت به عنوان مهاجر دوفرهنگی یا چندفرهنگی هستند. ازینرو مباحث و رخدادهای مدرن را با پوست و گوشت شان لمس می کنند و همزمان می دانند هر منظر انها نیز دارای قدرت و ضعفهای خویش است و احتیاج به چالش و نقد متقابل و بر بستر «وحدت در کثرتی مدرن» دارد و این را می طلبند. ( تصویر لویاتان از کتاب کلاسیک فیلسوف انگلیسی توماس هابز و اصول اولیه و بنیادین حکومت مدرن و وحدت در کثرت مدرن).

جدال مضحک پرچمها و ضرورت عمامه پرانی پدران خنزرپنزری در خارج از کشور!

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

ضرورت عبور از پدران و مادران خنزرپنزری در خارج از کشور با طنزی رادیکال، چون داخل کشور!

این خوب است که جنبش خارج از کشور به دفاع از جنبش داخل می پردازد و تظاهرات رنگارنگ و قوی چون تظاهرات برلین و زنجیره ی انسانی درست می کند، اما جنبش خارج از کشور از منظر رادیکالیسم خندان و ساختارشکن جنبش کنونی، هنوز بسیار عقب تر از جنبش داخل است و باید با این عقب ماندگی خویش روبرو بشود. چرا اینگونه است و از چه چیزهایی باید بگذرد. دو نمونه و مثالش:

ا/ قدرت محرکه و سرچشمه اصلی جنبش کنونی داخل کشور در واقع دختران و زنان، پسران و مردان جوان، یا جوانان و نوجوانانی هستند که چیزهای ساده و بدیهی مثل یک زندگی مدرن و معمولی می خواهند و به این خاطر برای حکومت بشدت خطرساز شده اند. انها شعارهای گنده و ارمانی نمی دهند بلکه می گویند می خواهم راحت و مدرن زندگی بکنم، لباس مدرن بپوشم، حق هویت فردی جنسی و جنسیتی یا قومی و حق زندگی ارام و مرفه داشته باشم، حق تحصیل مختلط و حق رشد داشته باشم، مثل بقیه دنیای مدرن. پس شما پدران خنزرپنزری باید بروید. در برابر آن جنبش خارج کشور که بخش عمده ی رهبران در اپوزیسیونش از فسیلهای بعد از انقلاب بهمن و یا از چهره های هیستریک بعد از جنبش سبز درست شده اند، اکثرا «در جستجوی یک زمان از دست رفته و ناممکن» می گردند یا در خدمت اربابان نویی قرار گرفته اند. یا می بینید که انها به جای اینکه جلودار این جنبش نو از خارج باشند، تبلور آن چیزی باشند که این جوانان و کشور ما آرزویش را دارد، زیرا در جهان مدرنی می زییند که چیزی مشابه آن ارزوی این جوانان هست، اکثرا در این چهل و اندی سال چه کردند. یعنی عملا جنبش خارج از کشور نیز توسط این تحول غافلگیر شد و تازه فهمید که مدتهاست خواب بوده است. با انکه سعی کرد به روی خودش نیاورد و سریع به طرفداری از این جنبش نو پرداخت که کار درستی هم بود. زیرا این جنبش و اپوزیسیون خارج از کشور و در این فضای مدرن حتی نتوانست به این «وحدت در کثرت» و به این همبستگی نوینی دست بیابد که این دختران و زنان و جوانان، این انتیگونه ها و پرومته های جوان ما در عرض چهل و اندی روز ایجاد و گسترده ساختند. در حالیکه جنبش خارج از کشور و اپوزیسیون خنزرپنزریش و باوجود اینهمه نامهای گُنده و دهن پُرکن در این چهل و اندی سال چه کردند؟ اینکه در این دور باطل افتاند که ایا رای بدهیم یا ندهیم. مشروعیت بدهیم یا ندهیم. انگار یک رژیم حقیقی و حقوقی و حتی دیکتاتور به شیوه ی خویش مشروعیت ندارد. وقتی حضور دارد و سرکوب می کند و روابط دیپلماتیک با جهان دارد. یا وقتی در داخل کشور از زاهدان تا تهران و کردستان و اذربایجان دارند یکصدا فریاد می زنند «جانم فدای ایران»، انگاه در خارج هنوز نمی توانند در عین رنگارنگی به یک وحدت قوی برسند و برخی برای پرچم خویش می جنگند و می بینیم که الان شروع کرده اند حتی تظاهراتشات را جدا بکنند. آنهم بعد از وحدت اولیه در برلین. یعنی دقیقا همان اتفاقی دارد می افتد که امثال من خطرش را بیان کردند و اینکه چرا مهم است وحدت در کثرت مدرن را بوجود بیاوریم.

یا اینکه مثل بخش برانداز و افراطی این اپوزیسیون چون فرشگردیها، مهدی خلجی و مسیح علینژاد ، مجتبی حدادی و غیره در پی این باشند که هرچه بیشتر کشور و مردمشان محاصره ی نظامی و اقتصادی بشوند و شرایط جنگی دور کشورشان درست بکنند که باعث بدبختی بیشتر این مملکت، باعث باقی ماندن حکومت و سرکوب بهتر این جنبش توسط حکومت شد. به این خاطر چنین جنبش کنونی نمی توانست در دوران ترامپ و فشار حداکثری او بوجود بیاید. زیرا جنبش مدنی احتیاج به فضای حداقلی امنیت و ارامش اولیه عاری از خطر جنگ و غیره دارد تا بتواند ارزوهایش را بیان بکند. یا به این خاطر می بینید که چرا این حکومت الان در پی ان است که این فضای جنگی در داخل و در حول ایران را با ترور باصطلاح داعشیان در شاهچراغ درست بکند و یا بحث حمله ی نظامی ایران به عربستان پیش می اید. یا از طرف دیگر آنهایی نیز سریع بر طبل جنگ می زنند که خواهان تضعیف حکومت جمهوری اسلامی هستند اما نمی خواهند که او کاملا برود و واقعا امنیت به منطقه بازگردد، یعنی دولی مثل عربستان واسراییل و همه فروشندگان اسلحه به منطقه با مترسک خطر جمهوری اسلامی. زیرا بقول مارکس بزرگ سرمایه دار برای صددرصد سود هر اخلاقی را زیرپا می گذرد و برای دویست یا سیصددرصد سود دست به هر جنایتی می زند.

۲/ موضوع مهمتر این است که جنبش داخل کشور تحت تاثیر تحولات مهم دیسکورسیو و مدرن در بطن و سطح جامعه، در تن و روح افراد و در روابط خانوادگی یا بینابینی انسانها بوجود امده است. ازینرو انها تنانه و روحا هرچه بیشتر حس می کنند که کفش جمهوری اسلامی برایشان تنگ شده است و زجر می کشند. یا به خاطر این تحولات بنیادین همه ساختارهای دیکتاتوری و نهاد امر به معروف و نهی از منکر عملا مضحک و تهی شده است. درختی خالی شده است که با بادی فرو می ریزد. یا از طرف دیگر می بیینند که این پدران حاکم بشدت خنزرپنزری شده اند، تبدیل به فیگورهایی مسخره شده اند و مردم سربسرشان می گذارند، خشمشان را به انها بیان می کنند، یا مثل اکنون اکسیون «عمامه پرانی آخوندها» را راه می اندازند و اخوندها از ترس در خانه می مانند و یا با لباس مبدل بیرون می ایند. همانطور که قبلش دختران و زنان روسریها را دور انداختند. بنابراین خواستهای این جنبش نو هر روز رنگارنگتر و رادیکالتر و خندانتر می شود. خواستهای ایجابی شان حتی برای حکومت ترسناکتر از خواستهای سلبی چون سرنگونی دیکتاتوری است. زیرا می دانند که اینها می خواهند با خنده و رقص عمامه هایشان را به هوا پرت بکنند، همانطور که روسری را پرت کردند. چون هر دو چیزی اضافی و دمده و دردسرافرین شده است و جامعه و فرهنگ از آن گذشته است.

در برابرش در جنبش خارج از کشور هنوز ما در اکثر عرصه ها با حضور و قدرت این «پدران و پیرمردان خنزرپنزری» چون سروش و محمدرضا نیکفر، فرخ نگهدار و سلطنت طلبان افراطی یا چپهای قدیمی روبرو هستیم و اینکه سر لحاف ملانصرالدین با هم دعوا می کنند. ازینرو رسانه های خارج از کشور اکثرا یا دست اصلاح طلبان ناتوان یا براندازان افراطی بوده یا هست و یا به هم تبدیل می شوند. یا حداکثر جای پیرمرد خنزرپنزری را جیغ بنفش و هیستریک لکاته های زن و مرد نو از جنبش سبز سابق مثل مسیح علینژاد و مجبتی حدادی و غیره گرفته است که حال از اصلاح طلب به برانداز تمام قد تبدیل شده اند و ثابت می کنند که چرا پشت هر اصلاح طلبی یک اصول گرای خشن قرار دارد و کافیست که شرایط مجبورشان بکند روی دیگر و اصلیشان را نشان بدهند و یا وقتی اربابی نو می یابند. یا راوی مالیخولیایی و گرفتارش اکنون مثل امثال علی علیزاده از چپ انقلابی به حامی و مدافع جمهوری اسلامی کامل تبدیل می شود و بار دیگر ثابت می کند که چرا چپ افراطی و راست افراطی دو روی یک سکه هستند.

بنابراین اکنون بایستی جنبش خارج از کشور برای رشد خویش از جنبش داخل کشور و ازین نوجوانان و جوانان یاد بگیرد که پدران خنزرپنزری خویش در هر عرصه ایی را بدور بیاندازد و به انها بخندد و یا لکاته های هیستریکش را و راویان مالیخولیایی و هذیان گویش را بدور بیاندازد. زیرا این سه فیگور ادیپالی از بوف کور همان سه فیگور اصلی تحولات ایرانی تا کنون بوده اند و به این خاطر هر تحولی محکوم به شکست بوده است. اما اکنون ذایقه و دیسکورس نوینی به صحنه امده است که باید فقط آن را جلوتر برد و نهادینه ساخت، بدینوسیله که خواست «تحقق دموکراسی و سکولاریسم» به تاکتیک و استراتژی ما تبدیل بشود و اینکه چگونه این حکومت و محیط اطرافش را وادار بکنیم که راه را برای دولت دوران گذار باز بکند و هرچه بیشتر انها را دچار ریزش درونی بکنیم، زیرا در عمل مسخره تر و مضحک تر می شوند. ازینرو تحریم هدفمند جمهوری اسلامی توسط دول مدرن خوب است اما بستن کامل همه سفارتها و تولید فضای جنگی نو بضرر ما و بنفع جمهوری اسلامی و نیروهای افراطی در منطقه هست که خواهان حفظ تنش هستند. یا مثل الان که برخی اخوندها سعی می کنند با بستن عمامه هایشان نگذارند که جوانان زیر عمامه شان بزنند، اکنون باید این کمپین را راه بیاندازیم که به اخوندها در خیابان بگوییم «ببین می خواهند زیر عمامه ات بزنند و تا او عمامه اش را دو دستی می گیرد، با خنده از او فیلمی بگیریم و در برویم»، یا گاه برای هزل انگاه خشتکش را پایین بکشیم و در برویم. زیرا خنده و طنز قاتل اصلی دیکتاتور و ساختار سلطان مابی است. زیرا موضوع اصلی تحول هژمونی بر روح و جان جمعی یک جامعه است که اکنون بدست این نسل جوان و خواستهای مدنی و مدرنشان افتاده است و ازینرو انها هر روز زیباتر و جسورتر و رنگارنگتر می شود و طرف مقابل و پدران خنزرپنزری هر روز وقیح تر و از طرف دیگر زشت تر و مضحک تر می شوند و بر طبلهای توخالی می کوبند.

ازینرو ما نیروهای مدرن خارج از کشور نیز بایستی از این جنبش جوان و از منطق تحولش یاد بگیریم و با رندی و خنده در برابر این پیران خنزرپنزری خارج از کشور بایستیم که حتی در رسانه ها به شکل مافیایی قدرتهای خویش را دارند. تا به آنها نشان بدهیم که اکنون زمان «جایگزینی نسلها» فرارسیده است و بهتر است خودشان کنار بروند تا بیشتر سکه یک پول نشوند یا جلوتر بیایند و راه را باز بکنند. خواه این پیرمرد خنزرپنزری نامش عبدالکریم سروش باشد یا نامش نام سلطنت طلبان و مشروطه طلیان قدیمی باشد، یا نامش حتی افراد باصطلاح مدرن و چپ چون «محمدرضا نیکفر» و امثالهم باشد که مثلا سایت رادیو زمانه را در انحصار خویش گرفتند، بجای اینکه ان را به پلاتفرمی به محل چالش نظرات نیروهای مختلف این تحول نو تبدیل بسازند.

یا بهترین شیوه این است که ما اصول اصلی و کلی این تحول نو و این ذایقه ی مدرن را در برابر این پیرمردان خنزرپنزری و لکاته های هیستریک و راویان مالیخولیایی بگذاریم تا جایگاهشان را انتخاب بکنند، یعنی بگوییم که ایا «واقعا حاضرید مثل ما تن به قبول دموکراسی پارلمانی و جامعه ی سکولار و تحت قانون مدرن و شهروندی و به عنوان عضوی از کشور و ملتی واحد و رنگارنگ بدهید، آیا حاضرید تن به چالش مدرن بر اساس رواداری بدهید و از روایط مرید/مرادی عبور بکنند و خویش را نماینده ی اصیل حقیقت و خدایی ندانید»، نا انگاه بتوانیم هم اصل مطلب یعنی چهارچوب و ذایقه نو را حاکم بسازیم، از طرف دیگر به شیوه ی مدرن و دموکراتیک و سریعتر سره را از ناسره جدا بکنیم. یا اگر آنگاه مثل سروش و بقیه سرکی تکان دادند و گفتند که «البته که ما هم همین را می خواهیم و به این خاطر از قران بسان خوابنامه ایی سخن می گوییم و خدایی عرفانی می خواهیم». آنگاه با رندی و زرنگی این جنبش مدرن و با قدرت نقادانی چون من و ما جلویش مطلبی چون نقد من در بخش کامنتها را بگذاریم که براحتی دستش را با کمک نظر خودش رو می کند. اینکه در واقع او خیال پیغمبری دارد که اصلا هم بد نیست اگر جرات بکند رک و راست این را بگوید و خیال نکند که او «محرم راز» خدای جدیدش هست. زیرا محرم راز بودن نام دیگری برای ولی فقیه شدن جدید و نفی پروتستانیسم مذهبی است. تا راحت تر دید که کجا رضا پهلوی و هر فرد دیگری واقعا مدرن هست و کجا می لنگد و مثلا می خواهد حال «پدر فراگروهی» بشود. پدری که نمونه ی قبلیش خمینی بود. مگر اینکه رهبر مدرن شده باشی و بدانی کارت به عنوان «پدر نمادین» این است که به حضور تفاوتها و رنگارنگی در وحدت چهارچوبی و دموکراتیک بها بدهی و اینکه بگویی که همیشه «راه دیگر و نظری دیگر ممکن است». اینکه همیشه باید یک جای خالی در صحنه ی رخداد و در ساختار دموکراتیک بماند تا نظرات و رنگهای نو حضور بیابند. زیرا «ساحت نمادین می خواهد مرتب از نو نوشته بشود.

زیرا وقتی جرات بکنی اینگونه رند و خندان و مدرن زیر پای این پدران خنزرپنزری بزنی، انگاه نشان داده ایی که توانسته ایی بر راوی مالیخولیایی و بر لکاته هیستریک درونت نیز بهتر چیره بشوی و جلو بیایی. زیرا در هر دیسکورسی این نقشهای متقابل یکدیگر را بازتولید می کنند. زیرا مرگ یکی بدون مرگ دیگری و تولید ساختاری نو ممکن نیست که در آن بقول لکان «پدر خوب یک پدر مًرده و نمادین شده است». پدر و رهبری است که تبدیل به قانون مدنی و شهروندی شده است. یا در معنای روانکاوی تبدیل به نماد و تبلوری از «نام پدر» می شود و بنابراین می داند که نام پدر فقط می تواند به شکل نامهای پدر تحقق بیابد. زیرا همیشه راه و امکانی دیگر وجود دارد و زندگی تکرار می کند تا تفاوت و تحول بیافریند.

یعنی جنبش خارج از کشور و اپوزیسیون بایستی از این جنبش داخلی و ازین جوانان یاد بگیرد و پیرمردان خنزرپنزری خویش را بدور بیاندازد، زیرا توانسته است بر لکاته و راوی مالیخولیایی درون خویش نیز چیره بشود. زیرا نمی توانی بر پیرمردان خنزرپنزری درون حکومت چیره بشوی، بی انکه بر فیگورهای همپیوند و متقابلش در جنبش و اپوزیسیون چیره بشوی. راه این است. پس اصطبل اوژیاس را پاک بکنیم، آنهم با طنز و خنده ایی حتی رادیکالتر از «بوف کور» و به شکل خنده و طنز این جوانانی که براحتی روسری را بدور می اندازند و زیر عمامه ی پیرمرد خنزرپنزری می زنند. به این شکل که حتی گام جدیدی در این طنز رادیکال می افرینیم، بدینوسیله که طنز رندانه و یا «خنده ی کارناوالی» را بر صحنه حاکم می کنیم. زیرا عملا جنبش خارج از کشور باید نماد و تبلور آن چیزی باشد که جامعه و این جوانان می خواهند به آن برسند. زیرا در این جهان مدرن و در چهارچوب آن زندگی می کنند، و طبیعتا با ضعفها و قدرتهای یک زندگی مدرن که هیچگاه کامل نیست و نمی تواند باشد تا مرتب تحول بیابد و از بحرانهایش یاد بگیرد. اما مگر مشکل اصلی این پیرمردان و پیرزنان خنزرپنزری در خارج از کشور همین نبوده و نیست که اکثر انها در این همه سال در خارج از کشور در حاشیه ی جهان مدرن زیسته اند و عملا جهان مدرن و بحرانهای یک مهاجر را طی نکرده اند تا بتوانند نه تنها به شکل مدرن خویش و رخدادها را حس و لمس بکنند، بلکه بتوانند حال به سان «مهاجر دوفرهنگی یا چندفرهنگی»، بسان یک ایرانی/اروپایی قادر باشند که قدرتها و مناظر جدیدی را بیافرینند که بسیار جلوتر از جهان سنتی خویش و حتی جلوتر از همعصرهای اروپایی خویش است. بی دلیل نیست که اکثر قدرتهای پسامدرن در فرهنگ و نقد اروپایی دارای ریشه ایی مهاجر هستند. اما مهاجرانی بودند که در حاشیه نزیستند، در گتوهای گروهی و فکری خویش نزیستند بلکه تن به جهان مدرن و بحران فردی و جنسی و جنسیتی خویش دادند و ازین مسیر به قدرتی دست یافتند که اساس خلاقیت مدرن و انسانی است. زیرا بقول «ژیژک» تنها یک مهاجری که می بیند چه در فرهنگ نو و چه در کشور سابق خویش بیگانه و غریبه است، در واقع تبلور «ذات منکشف سوژه و انسانی هست که هیچگاه نمی تواند با خودش یکی بشود». همیشه حداقل دو یا سه و بیشتر از یک نفر هست و یا می تواند حال در این روان پریشی و حالت چندشخصیتی روانی و فرهنگی بمیرد و یا به قدرتی نو، به «وحدت در کثرت مدرنی نو» و یا در حالت بهتر به «کثرت در وحدتی چندصدایی» و رند و نظرباز دست بیابد. یعنی هرچه بیشتر آن بشود که ما هستیم، ما مهاجران چندفرهنگی و نخستزادگان نسل رنسانس. پس چه عجب که دقیقا نظرات ما توسط این پیرمردان خنزرپنزری خارج از کشور و رسانه هایشان بایکوت و سرکوب می شد و جرات نکردند و نمی کنند که جلوی ما بایستند و با ما نقد و چالش مدرن و تخصصی بکنند. زیرا می دانند که یکی از ما قادر هست با چندتا از انها گفتگو و چالش بکند و با خنده و طنز و براحتی نظرات خنزرپنزریشان را ساختارشکنی بکند. پس چه عجب که حتی سروش نیز جرات نکرد، جواب نقد مرا بدهد و خنده دارتر اینکه پسرش «سروش دباغی» که نه تنها خویش را فیلسوف می پندارد، به همان سرعت دست به تقیه و سکوت کرد، وقتی حماقت نظراتش را در باب روان درمانی اکزیستانسیال مطرح کردم و نشان دادم که او چیزی جز طبلی توخالی در این مباحث نیست. انهم کسی که حال با گذراندن یک دوره ی روان درمانگری آخر هفته ایی خویش را روانکاو می داند، بی انکه سالها در این رشته کار و پژوهش بکند و حتی در ایران موسسه ایی می سازد و تعلیم روانکاوی می دهد. زیرا می داند انجا روابط تعیین می کند که چه کسی مدرک بگیرد یا موسسه بزند و نه ضوابط. یا اینجاست که می بینی این پدر و پسر در ذایقه اصلیشان هنوز بشدت عقب مانده هستند و تازه خیال می کنند که خیلی مدرن هستند. زهی خیال باطل.

یا چه عجب که «محمدرضا نیکفری» که خودش را فیلسوف می پندارد، دوسال پیش از نشر مصاحبه ی خانم میلانی با من در «رادیو زمانه» جلوگیری می کند و من مجبور می شوم ان را در تریبون زمانه یا در جاهای دیگر منتشر بکنم که برای همه ازاد هست. زیرا می دانست روی نقد من به امثالی چون او هست و بی انکه نامی برده باشم. یا ده سال پیش که در مقاله ایی چالشی به نام «چه کسی از عارف زمینی می ترسد» به علل ترس و بایکوت این پدران خنزرپنزری از گفتمان نوین ما نسل رنسانس پرداختم، آنگاه همین محمدرضا نیکفر از انتشار آن در سایت رادیو زمانه به این بهانه ی خنده دار جلوگیری کرد، که زبان متن برای او زیادی پرووکاتیو و چالشی است. انگار که نقد مدرنی که می خواهد ساختارها و ذایقه ها را تغییر بدهد، می تواند چالشی یا پرووکاتیو نباشد. مهم آن است که همزمان تخصصی و قوی باشد و مرز احترام کلامی را حفظ بکند که او می دانست همه ی این مباحث را حفظ می کند. اینکه نمی فهمید اصولا وظیفه ی سایت هایی مثل رادیو زمانه همین هست که چالش و گفتگو میان نظرات مختلف را بوجود بیاورند. یا اصلا مهم نیست که او به عنوان سردبیر سایت از لحن مطلب من خوشش بیاید یا نیاید. چون او به عنوان سردبیر یک سایتی که قرار است به رشد دیالوگ و چالش مدرن میان ایرانیان کمک بکند، نباید با روش گشت ارشاد و اداره ی امر به معروف و نهی از منکر عمل بکند و تعیین بکند چه شیوه نگارش یا چه طنزی جایز است و یا نیست. چون ذایقه ی او ملاک و معیار نیست و نباید باشد. چون چنین نقشی همان نقش ولی فقیه و «فراقانونی» است و اینکه بخواهی استاد اعظم باشی و بدور خویش نوچه هایی جمع بکنی. چه برسد به اینکه او بفهمد چرا نقد ساختارشکن باید گستاخ و طناز و با لحنی چکشی و پارادوکسیکال باشد، همانطور که نیچه می گوید. یا چرا متون مدرن هیچگاه دارای یک لحن و اهنگ مشابه نیستند و حتی بسته به نوع موضوع و حوزه ی نظری مورد بحث و یا بنا به شیوه ی نگارش متفاوت هر نویسنده ی مدرن تغییر و تنوع می یابند. ازینرو حتی ما متونی با طنز ساده تا طنز سیاه یا خنده ی کارناوالی در جهان مدرن و در یک نشریه در کنار هم داریم و اینها ضد هم نیستند، بلکه رگه ها و رنگهای مختلف و مناظر مختلف یک بحث و موضوع هستند و همدیگر را تکمیل می کنند. اما وقتی ذایقه و تنانگی ات هنوز بشدت سنتی باشد، باوجود همه ادعاهای مدرنی که می کنی، آنگاه دقیقا در این لحظات احساسی و ارزش گذاری است که اصل مطلب رو می شود و او از نقش و قدرت خویش به عنوان سردبیر برای این استفاده کرد تا جلوی انتشار نظرات متخصصانی چون من را در سایت رادیو زمانه بگیرد. چون می دانست که خوب می توانم نقاط ضعفش را ببینم و به نقد بکشم. همانطور که در نقدی قبلا اینکار را کرده بودم و وقتی برای مدتی کوتاه با سایت زمانه در ابتدای کارش و با سردبیری مدیریتی به همان اندازه نیمه مدرن/نیمه سنتی به نام «مهدی جامی» انجام داده بودم. خنده داری موضوع این بود که همانزمان وقتی من برای اولین بار نقدی بر نظریه ایی معضل دار و با زبانی باوقار و مدرن و با لحن و محتوای یک چپ سنتی از او پرداختم، چون در همان زمان او در حال تبدیل شدن به یک «پدر و استاد جدید» برای ایرانیان هنوز خوب مدرن نشده بود، آنگاه مطلب مرا به این شرط منتشر کردند که تیترش را تغییر بدهم و ننویسم که انتقادی به نظر محمدرضا نیکفر هست ( متاسفانه این مقاله ی خوب از سال ۲۰۰۷ در سایت زمانه در گوگل بازیافت نمی شود).الان این جریان را به یاد مهدی جامی و نیکفر هم بیاوری، احتمالا زیرش می زنند. زیرا باورکردنی نیست ولی حقیقت دارد. یعنی ببینید چگونه با همین خطای اولیه و با کج گذاشتن خشت اول آنگاه بعد کار به اینجا می کشد که امروز می بینیم و اینکه کمتر متخصص توانا و قویی با سایت رادیو زمانه همکاری می کند. چون استاد اعظم نمی خواهد رقیبی کنار خویش و برای نسل جوان خواننده هایش داشته باشد و بویژه کسانی چون من که براحتی ضعفهای نظری و متنی اش را می بینند و با قدرت نقد و طنز مدرن به چالش می کشند. یا نتیجه ی این هراس از چالش مدرن و نتیجه ی خیانت کردن و تن ندادن به وظیفه ی محور ی رادیو زمانه،_ که همان تولید محل دیالوگ و چالش میان نظرات مدرن ایرانیان و پیش برد دیسکورس مدرن ایرانی هست _، آنگاه این ضعف و کم مایگی بنیادین رادیو زمانه و مطالبش می شود. یا اینکه چرا مطالب ازاد نویسندگان در «تریبون زمانه» از لحاظ محتوایی اکثرا قویتر از مطالب خریداری شده در «سایت رادیو زمانه» هستند. چه برسد که گاه براحتی مفاهیم مدرن و تخصصی را مسخ و ایرانی می سازند. به این خاطر من از همان ده یازده سال پیش به نیکفر و سایت رادیو زمانه اهمیتی ندادم و فقط گاهی به متون و پیش بینی های عمدتا ضعیفش می پرداختم و وقتی مباحثی مدرن مثل بحث «شک مدرن» را تبدیل به «سوء ظن ایرانی پارانویید» می کرد و خیال می کرد که حرف نو می زند (به لینک مقاله در زیر مطلب مراجعه بکنید.). با انکه همزمان از نکات قوی متونش یاد گرفته ام و ابایی از یادگیری ندارم. اما حاصل این نگاه انحصارطلبانه و خودمحور نیکفر و سپس با سردبیران جدیدش چون نوش آذر همین است که سایت رادیو زمانه از مطالب قوی و پُرمایه عمدتا تهی است. یا آنگاه انها بخاطر اینکه خیال می کنند در مورد همه چیز می دانند، در این فضای قحط الرجال اجباری و از روی ترس استاد اعظم و کوچولو آنگاه جا را برای نظرات کسانی خالی می کنند که در واقع نظرات مدرن یا تخصصی را گاه بشدت مسخ می کنند و تعلیم غلط می دهند. یک نمونه اش برای مثال متون سریالی آقای «شریعت کاشانی» بود که توسط رادیو زمانه به عنوان یک پژوهشگر لکان و روانکاوی به خوانندگانش القاء شد و مرتب مقالات سریالی و خنده دار او را در باب لکان و روانکاوی بسان چیزی نو به خوانندگانشان می انداختند و این مباحث مهم را لوث و مسخ می کردند. بی انکه آقای شریعت کاشانی حتی تخصصی در زمینه ی روانشناسی و روانکاوی داشته باشد و یا در این زمینه تحقیق دقیق دانشگاهی کرده باشد و مدرکش گویا در بخش ادبیات است. اما در شرایطی که در کشور ما مدرک تقلبی چیزی عادیست، آنگاه در چنین سایتهای باصطلاح مدرن ما و با بودجه ی جهان مدرن بایستی به چنین کسانی امکان سخنوری و نظریه پردازی بدهند. یا حتی وقتی کسانی چون من سوتیهای خنده دارش را در مقالاتی تخصصی مثل این مقاله با تیتر «وقتی شبح لکان حقیقتی از سایت زمانه و نگاه شریعت کاشانی بیان می کند» بیان و مطرح می کنند، انگاه حتی جرات نمی کنند که بگذارند این نظرات در سایت رادیو زمانه روبروی هم قرار بگیرند تا چالش و بحث مدرن ایجاد بکند. شیوه ایی که رویکرد عمومی دیسکورس مدرن است، _ و در واقع وظیفه و هدف سایت رادیو زمانه و در اساسنامه اش هست _، تا از مسیر دیالوگ و چالش رویاروی دیدگاهها آنگاه نظرات ضعیف و کم مایه کنار بروند و در عین حال هر نظریه از نظر و قدرت مقابلش چیزی یاد بگیرد و هر دو و در نهایت با دیسکورس و سطح دانش عمومی هر سه پیشرفت بکنند و نیازی به اداره ی امر به معروف و نهی از منکر نباشد که یک نهاد فراقانونی و ضد مدرن هست. اما برای چنین قدرت مدرنی بایستی از ذایقه های سنتی خویش بهتر گذاشته باشی و خیال نکنی استاد اعظم و دانای کل هستی و ته دلت از قدرت متخصصانی بترسی که می دانی براحتی می توانند نشان بدهند که شاه لخت و مضحک هست.

یا از این منظر متفاوت است که می توان براحتی لمس کرد که چرا این استادان کوچولویی که مثل او در باب هر چیزی نظر می دهد و گفتگو می کند، جرات نمی کنند به چالش مدرن و نظری یا متنی با نقدهای امثال من بر نظریات گاه خنده دارشان مثل «سوء ظن مدرن» و یا مثل نقد مضحک هوشنگ آجودانی بر «بوف کور» و غیره بپردازند. یا وقتی حتی من و امثال من خطای نظریات پدران فکری عزیزی چون داریوش آشوری و نظریه «فرهنگ و زبان بازش» را نمایان می سازند و انگاه حتی آن اشوری که برای من بشخصه عزیز است، جرات رویارویی و چالش ندارد و از یادش می رود که دقیقا باید با تواناییش به چالش نشان بدهد که قادر به زبان و فرهنگ باز است. یا همینجا ببیند که چرا ناتوانیش به چالش متنی و باز و رویارو دقیقا «سیمپتوم و عارضه ایی» است که معضل بنیادین نظریه اش را نشان می دهد و انگاه که می خواهد یک جزیره ی زبان علمی مصنوعی برای ترجمه بیافریند و از یاد می برد که «چیزی به نام متا_ زبان وجود ندارد». حاصل این تفکرات مصنوعی و با ذهنیتی اراده گرایانه همین است که در لحظات احساسی آنگاه حس و ادراکت هنوز سنتی و محافظه کارانه عمل بکند، یا یکدفعه خودت را استاد اعظمی ببینی که بخودش حق می دهد روی منبر خودشیفتگانه اش بنشیند و انتقاد دیگران را زیرسبیلی رد بکند، تا با کمبودها و سوراخهای نظرات خویش روبرو نشود. در حینی که سخن از پروژه ی زبان و فرهنگ باز می کند و واقعا هم عاشق تولید چنین زبان و فضایی است و مثل او دهها سال برایش با ترجمه ها و آثارش زحمت کشیده است. موضوع اما این است که هیچکس نمی تواند به زندگی کلک بزند و نامه ی یکایک ما بدستمان می رسد، وقتی حاضر نباشی مرتب جلوتر بروی و از مسیر دیالوگ و چالش با دیگران با کمبودهایت و نقاط کور نظریه ات روبرو بشوی. به این خاطر نیز حتی زبان زیبا، شفاف، روان و مدرن استادی چون داریوش آشوری در برابر زبان تودرتو و رند و خندان ما و با شلختگی های خاص خویش عملا زبانی کم رمق است و نمی تواند بخوبی گشایشی به سوی امکانات نو و کامجوییها و قدرتهای نو بیافریند و منظر و فضایی از یکسو مشخص و از سوی دیگر ملتهب و چندنحوی و به حالت شبکه وار یا تودرتو و رندانه و با ابهامات خاص خویش بیافریند. یا برای مثال برداشت قوی و مدرن او از «عرفان ایرانی» را روبروی تاویل مدرن/پسامدرنی و چندنحوی من از «عارف و عاشق زمینی» بگذارید و ببینید که کدام قویتر و اورژینال تر است. یا چرا قدرت نگاه مدرن او به عرفان ایرانی و عرفان فارس وقتی بهتر نمایان می شود که به پیوند بینامتنی با نگاه و گفتمان مدرن/پسامدرنی عارف و عاشق زمینی دست بیابد. زیرمتنی از این منظر نو و اورژینال و از این تاویل و ذایقه ی نو بشود که از خطای گذشتگانش عبور کرده است و آنها را با خویش به سواحلی نو با کامجوییهای نو، نظربازانه و رقصانی می برد و عروج می دهد. جالب این است که از اولین کسانی که این منظر نوی مرا را اورژینال نامید، خود اقای آشوری بود. با انکه او همزمان بدرستی به من اشاره می کرد که خطاهای زبانیم را کمتر بکنم. اما نمی فهمید که چرا زبان تودرتوی من حاصل ادراک حسی متفاوت من از جهان و لحظه ایی تودرتو و چون داستان در داستانی است. اینکه من فقط باید به شیوه ی خودم در عین تودرتویی استحکام ساختاری موضوعم را بهتر حفظ بکنم تا خواننده خیلی گیج نشود و همزمان با کمبودهای خویش و موضوع روبرو بشود و پرسش بیافریند و بجوید. اینکه چرا ما بجای «نقطه» در جمله مرتب «واو و کوما» می اوریم و جهان و متونمان چون یک بازی بی اغاز و انجام و چون متن در متنی و نمایش در نمایشی تودرتو، شبکه وار و لابورینت وار هست. زیرا این فقط یک تکنیک نوشتن متفاوت نیست. در اصل یک ذایقه و ادراک حسی متفاوت و نو هست که نگارش نوین خویش را بوجود اورده است و مرتب تکاملش می دهد و ازینرو عاشق نقد و چالش هست.(در باب گفتمان نوین عارف و عاشق زمینی و نظربازیهای مدرنش برای مثال به بخش دوم و سوم این کتاب الکترونیکی «راز جسم خندان» مراجعه بکنید.). همانطور که راه حل عبور زبان و فرهنگ ایرانی از بحران مدرنیتش در تولید یک زبان مصنوعی و یا دموکراسی وارداتی و هضم نشده نیست، بلکه از طریق دست یابی به زبان مدرن و هزار فلات و امکانش چون یکایک ما هست. اینکه هرچه بیشتر وارد منظر دنیوی و رنگارنگ ما نسل رنسانس و هزار فلاتش بشود و به شیوه ایی مدرن بر بستر زبانی و فرهنگی خویش و بسان فردیت جنسی و جنسیتی نو حال جهان و لحظه را بچشد، تاویل بکند و بیافریند. زیرا هویت به معنای تفاوت است. زیرا این استادان و پدران در نهایت کوتاه قد مشکلشان را نمی خواهند ببینید و اینکه زبان و ادراک حسی آنها هنوز ذایقه و زبان یک مهاجر ایرانی/اروپایی و چندفرهنگی نشده است. زیرا اول باید با گوشت و حس و پوستت مدرن بشوی تا بعد بتوانی به قدرت نگاه پسامدرن دست بیابی و ازینرو بخشی از مهمترین نظریه پردازان و نویسندگان پسامدرن دارای ریشه ایی به عنوان مهاجر بودند، از ناباکوف روس تبار گرفته تا دریدا الجزایری تبار و غیره. زیرا این استادان و پدرانی که اکنون باید کنار بروند و جا به جایگزینی نسلها بدهند، ته دلشان می دانند که چه می گوییم و چرا دانش ما نه تنها نتیجه ی سی و اندی سال پژوهش و کار عملی است، بلکه نتیجه ی جرات داشتن به رفتن راه خویش و عبور از بحرانهای مدرن هست و اینکه روی پای خودمان بایستیم و از مسیر تخصصمان زندگی بکنیم و مستقل باشیم. یا چرا این حقایق نو، رادیکال و خندان ما کمبودها، نادانی ها و دروغهای بنیادین کسانی چون نیکفر یا اجودانی را برملا می کنند و اینکه چرا در زیر لعاب مدرنشان در واقع تن و ذایقه ایی هنوز بشدت سنتی و انحصارطلب و با لحن چپ سنتی حضور دارد. بی انکه نکات و اثار خوب هر کدام از اینها را فراموش یا نفی بکنیم. یا بی انکه تفاوت میان «نیکفر نویسنده یا سردبیر» و نیکفر خصوصی را فراموش بکنیم، زیرا ما از جنس و ذایقه ی متقاوتی هستیم، ادراک حسی و زبانمان از جنس متفاوتی است و تفکیک حوزه ها را می شناسیم و لمس می کنیم. زیرا در این فضا و زبان نوین یک مهاجر چندفرهنگی و یا در فضا و هوای نوین نسل رنسانس و هزارفلاتش قادر به نفس کشیدن و زندگی کردن هسیتم. زیرا ما مدرن هستیم و با قدرتها و ضعفهای خویش و با باور عمیق خویش به دیالوگ و چالش. ما می دانیم که به هم محتاجیم و تنها زمانی می توانیم چه در عشق و چه در دانش به اوج لذت و به پیشرفتهای نو نایل بیاییم که یار و رقیبی برابر و توانا داشته باشیم و با قدرتهای متفاوت. زیرا تو نمی توانی به عروج دست بیابی، مگر اینکه طرف مقابلت و حتی پدرانت نیز بقول نیچه با تو عروج بکنند، زیرا آنگاه هم تو وهم آنها از گذشته شان عبور می کنند و تن به جابجایی نسلها می دانند. رابطه ی ما با خویش و با دیگری همیشه یک رابطه ی پارادوکسیکال و همراه با احترام و نقد بی باک و رندانه هست و رنگارنگ و تودرتو همه چیز را می چشیم و می سنجیم. زیرا بدن و تنانگی و ذایقه و زبانی متفاوت هستیم و از منظر رنسانس و هزارفلاتش می چشیم و ارزیابی می کنیم. زیرا ما سرانجام سناریو و صحنه ایی را عوض می کنیم که چون فانتسمی بنیادین و خطرناک مرتب باعث بازتولید دور باطل سیاه سفیدی و کوری مداوم راویان معترض و دگردیسی شان به پیرمردان خنزرپنزری و استادان و دانایان کل جدید و در عمل کور و کوتوله شده است. بدینوسیله که خواسته اند زنانگی و تنانگی و نقد و شور دنیوی را در خویش بکُشند و به بهایش بناچار هرچه بیشتر عقیم و سترون بشوند، یا آخر مثل هر دانای کل و ولی فقیه یا استاد خودشیفته ایی خنده ایی خشک و خشن سر می دهند که بقول هدایت از یک «میان تهی» سترون و خشن نشات می گیرد. زیرا ابتدا با تحقق و نهادینه شدن این زبان و دیسکورس و ذایقه ی نو که نمادش همین جنبش جدید در ایران و توسط جوانان و نوجوانان است و آثار ما نخستزادگان نسل رنسانس آن را از سالها پیش پیش بینی و پیش گویی کرده است و اینکه چرا باید گامهای نهایی و ساختاری بردارد تا به موفقیت نهایی دست بیابد، آنگاه سرانجام حقیقت محوری و ساختارشکن «بوف کور» بسان «نامه ی گمشده و ربوده شده ی» این فرهنگ و زبان به دست ما میرسد و جایگزینی نسلها و تحقق ذایقه و زبان نو و بسان ملت و کشوری واحد و رنگارنگ و مدرن تحقق می یابد. پس چه عجب که دقیقا نقد کسانی چون من این «زیرمتن بنیادین و محوری» بوف کور را لمس کردند و مطرح کردند ( در این باب به نقدهای فراوان من بر بوف کور از بیست سال پیش مراجعه بکنید و به جلد اول کتاب الکترونیکی و ناتمام «روانکاوی مدرن/پسامدرنی بوف کور و گفتمان حول بوف کور» که سال ۲۰۰۸ منتشر شد. یا به نقدهای معاصر من در این باب). یعنی انچه را دیدند که حتی اکثر قریب به اتفاق نقدهای بر بوف کور ناتوان از دیدنش بودند. زیرا بایستی جرات رویایی با کوری خویش را داشت تا راز کوری بوف کور و دور باطل فردی و جمعی را یافت و همزمان قبول کرد که این به معنای آن نیست که نقد من یا نقد ما نقد نهایی بوف کور هست. زیرا نقد نهایی وجود ندارد. زیرا هر متنی یک متن در متن هست.

ازینرو ما باید کار را به پایان برسانیم، چه در داخل و چه در داخل و جایگزینی نسلها و تحول دیسکورسیو را تحقق ببخشیم و به این دور باطل «فرزندکُشی» و «پدرکُشی» پایان بدهیم. ازینرو عمامه های این پدران خنزرپنزری و دیکتاتور داخلی و این استادان و پیران خنزرپنزری خارج از کشور و یا ارمانهای فسیل وار نسل گذشته باید مثل روسری اجباری به هوا برود و سپس به زبان طنز خشتکهای نمادین شان. زیرا ما همیشه به تفکیک حوزه ها و به حفظ مرز و قوانین مدنی و انسانی وفاداریم.. اما می دانیم که مهمترین کار تغییر ذایقه و دیسکورس و جایگزینی نسلهاست تا انگاه پدران خنزرپنزری و فیگورهای همپیوندش لکاته هیستریک و راوی مالیخولیایی، اصلاح طلب و برانداز افراطی، با هم فروبریزند و جای خویش را به تحول ساختاری و به جایگزینی توسط دولت مدرن و ملت مدرن و رنگارنگ و به جامعه ی مدنی بدهند. این تحول رادیکال و ساختاری و رندانه ی مورد نظر ما نسل رنسانس و هزار فلاتش است. ( در باب اهمیت بوف کور به سان نامه ی گمشده ی فرهنگ و زبان ما و خطای اکثریت نقادانش و یا خطای مضحک هوشنگ اجودانی از جمله به این نقد معاصر مراجعه بکنید.)

پایان

پانویس: دو مقاله ی من در باب سروش پدر و پسر را در بخش ذیل می زنم و نیز لینک مقاله ی مصاحبه خانم میلانی با من که خواندنش در این روزها جالب است و چرا انجه آنجا مطرح می شود اکنون در حال اتفاق افتادن هست. یا حال ما نیز در خارج از کشور باید آن را تحقق ببخشیم وگرنه راویان مالیخولیایی و لکاته های هیستریکی بیش نیستیم که جرات بالغ شدن ندارند. همزمان دو نمونه از نقدهای چالشی دیگر من بر چنین فیگورهایی چون فرخ نگهدار و در باب نظرات باصطلاح خیلی مدرن پدرانی چون نیکفر و اجودانی می زنم. البته نقد جامع من بر تاویل اجودانی از هدایت و اینکه انچا چه سوتی های خنده داری از خویش بروز می دهد و چگونه روایت بوف کور را مسخ می کند و بناچار تاویلش کور و مضحک می شود، نمادی دیگر از ضرورت عبور از این پدران خنزرپنزری در هر عرصه از اندیشه و هنر و نقادی و سیاست هست. همانطور که همه ی این نقدها بی جواب ماند و دلیل سکوت و بایکوتشان مشخص بود. باید هم از قدرتهای ما بترسند که نه تنها در جهان مدرن تحصیل و پژوهشی سی و اندی ساله انجام داده اند بلکه در جهان مدرن واقعا زیسته اند، از طریق تخصص خویش می زییند، از بحرانهای مدرنش عبور کرده اند و هرچه بیشتر قدرتی نو و مهاجری چندفرهنگی شده اند. در باب فیگورهای متقابل هیستریک و مالیخولیایی در جنبش چون مسیح علینژاد و مهدی خلجی و علیزاده و مجبتی واحدی و حتی در باب گنجی و غیره انقدر مقاله از من موجود است که نیازی به لینک زدن نیست. در گوگل اسم را بنویسید و بیابید. همانطور که نقد تند و چالشی و طنزامیز امروز من بر این فیگورها به خاطر خیانتی است که به اندیشه و مباحث مدرن می کنند و اینکه حتی به قدرتهای مدرن و خوبشان ضربه زدند و نفی برخی متون و قدرتهای خوب انها نیست که حتی از انها یاد می گیریم. همانطور که ما میان فیگور اجتماعی یا هنری و شخصیت خصوصی تفاوت می گذاریم و می توانیم با جسارت و شفافیت مدرن آنها را نقد بکنیم و بعدش هم با انها بنشینیم و قهوه ایی بخوریم. البته اگر در زندگی خصوصی هم نکات جالبی داشته باشند و کسالت اور نباشند. نقد امروز تند ما نتیجه ی بایکوت و سکوت دو دهه ی انها در برابر انتقادات برحق ما هست. زیرا همانطور که در ایران نیز شاهدش هستیم، وقتی پدران خنزرپنزری این همه سال نخواهند به شیوه ی مدرن به پرسشها و سوالات برحق جامعه و نقادانش جواب بدهند و اگر در داخل با خشونت این صداها را سرکوب می کنند، انگاه در خارج با بایکوت و انزوای نظرها سعی در سرکوبشان می کنند، انگاه طبیعی است که پس از دو یا سه دهه دیگر نمی گوییم اقا چرا جواب نمی دهی بلکه به انها می خندیم و سربسرشان می گذاریم و زیر عمامه هایشان می زنیم. زیرا ما پایان انها هستیم و همزمان لااقل برای این پدران خنزرپنزری خارج از کشوری امیدواریم که حال جرات بکنند بشنوند و تا دیر نشده تغییر بکنند. زیرا زندگی منتظر هیچکس نمی ماند و حتی انچه دیروز قوی بود، امروز عادی و فردا مبتذل می شود.

۱/ تعبیر روانکاوانه ی یک رویای ناممکن از سروش

۲/ معضل روان درمانی اگزیستانسیالیستی اروین یالوم و خودشیفتگی سروش دباغ

۳/ از سوء ظن ایرانی به تردید مدرن و تردید در تردید پسامدرنی

۴/ طنزی روانکاوانه با فیگور فرخ نگهدار و با رویکرد انتخاباتی آنال/سادیستی و مضحکش

۵/ استادان و پدران خنزرپنزری خارج، مانع وحدت در کثرت مدرن

۵/ تکرار آیین شاه کُشی در قالب نقد بوف کور. (البنه این نقد فشرده و کوتاه متن اجودانی است. متن جامع آن را، که در آن خطای نظریات آجودانی در باب روشنفکری مشروطیت نیز بررسی می شود و اینکه چر او می خواهد نظریه اش را توسط بوف کور تایید بکند و از ابتدا راه خطا می رود، در گوگل می توانید بیابید.)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)