یک خصلت بنیادین زندگی و هستی و تحول بشری این است که او همیشه تنانه و از سوی دیگری نمادین است. اینکه ما جسم هستیم و همزمان این جسم بودن در چهارچوب زبان رُخ می دهد و به این خاطر همیشه یک تنانگی چندوجهی و به حالت تولید پرفورمانسها و امکانات مختلف است. ازینرو نیز هر بلوغ بشری فردی یا جمعی از یکسو با قبول هرچه بیشتر «دنیوی شدن» و ورود به لحظه و این جهان رُخ می دهد و از طرف دیگر اینکه این «در اینجا و در لحظه بودن» بتواند چندوجهی و چندرگه یا داستان در داستانی بشود، مرتب قابل تحول بنا به شرایط و برای تولید شرایط قویتر و بلوغ و سلامت تازه و با امکانات مختلف بشود. زیرا همانطور که هایدگر نیز بیان می کند هستی یا «زاین» در واقع در مورد انسان یک «دازاین و اینجا بودنی» چندوجهی و چندامکانی و اکستازه وار است. یا با استفاده از نظرات متفاوت نیچه تا دلوز/گواتاری و تا لکان بایستی بگویی که بلوغ همیشه به معنای به ورود به لحظه و شرایطی زمینی است که همزمان مرتب قابل تحول است. زیرا هر واقعیت حاضر همزمان در خویش واقعیات و امکانات پتانسیل دارد. اینکه ما در هر لحظه که می زییم، در واقع در لجظه و جهانی تودرتو و با رنگها و امکانات مختلف برخورد و چشیدن و ارتباط می زییم. هر جامعه و فرهنگ قوی دقیقا قادر است که هرچه بیشتر دنیوی و رنگارنگ بشود. همانطور که هر جهان و نگرش بسته یا بنیادگرا و پوپولیست می خواهد شما را از بودن و ایستادن بر زمین و بسان «جسم خندان یا سوژه ی نفسانی و رند» برحذر بکند تا بتواند اسیر نگاه و آرمانی بسازد، تا بتواند از شما روحی سرگردان و بدنبال بهشتی ناممکن و گمشده بیافریند و اینگونه شما و جهانتان را اسیر وهم و آرمان جبار خویش بسازد. همانطور که تاریخ معاصر ما ایرانیان و فاجعه و دور باطلش به دُرستی این نگرش شهادت می دهد، یا تاریخ مشابه و یا بدتر کشورهای دیگر منطقه چون عراق و افغانستان و غیره. ازینرو نیز گذشتن از این دور باطل فردی و جمعی در فرهنگ و سیاست ایرانی بدون «دنیوی شدن و وحدت در کثرت مدرن» ساختارهای سیاسی و اجتماعی و فردی آن ممکن نیست. اینکه شما و ما وقتی می توانیم انسداد کنونی را بشکنیم که هر چه بیشتر در هر حوزه و رخداد سیاسی و اجتماعی یا فردی و در روابطمان این فضای سیاه/سفیدی و دور باطلش را بشکنیم و کاری بکنیم که هم ساختارها دوباره دست به تمنامندی و گفتگو و دیدار با ارزوها و کمبودهایش بکند و به حماقتهایش بخندد. چه انجا که موضوع انتخابات ریاست جمهوری در میان است و ما می بینیم که چرا این انتخابات هرچه بیشتر مُضحک شده است و بایستی مُضحک بودنش را برملا ساخت تا انسدادها بشکند. آنهم وقتی که حتی جمع «خودیهایشان» نیز مرتب محدود و محدودتر می شود و بر «سر شاخ بُن می بُِرند». چه وقتی موضوع شکاندن انسداد در درون کشور و در ارتباط با جهان بیرون است و اینکه ما می خواهیم «برجامی نو» بوجود بیاید و روابط اقتصادی و فرهنگی و غیره راه بیافتد و فضاهای درون کشور نیز باز بشود. زیرا به تاریخ هر تحول اجتماعی و فرهنگی چون رنسانس و غیره بنگرید، هر تحول بزرگ هم به معنای ذایقه ی نو و زمینی و رنگارنگ است و هم اینکه از طرف دیگر شاهرگهای اقتصادی، فرهنگی و ارتباطی در داخل و در بیرون هرچه بیشتر باز و جاری می شوند و دانش و هنر هرچه بیشتر رشد می کند. تنها راه شکاندن دور باطل و انسداد همیشه این است که او را بقول لکان «چندنحوی و جاری» بسازیم، همانطور که در متن قبلی به نام «سوژگی و رنسانس به سان تولید رنگارنگی در واقعیت مسدود و سیاه/سفیدی» توضیح داده شده است.

در متن ذیل در جستار آفوریسمی اول هرچه بیشتر راز و راه دستیابی به قدرت فرزانه و رند نسل ما یا نسل رنسانس بر شما دوستان و خوانندگانی آشکار می شود که آرزوها و تمناهای مشترک دارند و می خواهند سرانجام این دور باطل را بشکنند و به شکوه فردی و جمعی نو و بسان ایرانی واحد و رنگارنگ دست بیابند و اینکه عضوی مدرن از جهان کنونی باشند. در جستار آفوریسمی دوم آنگاه با ماکسیم و قاعده ی اخلاقی این ذایقه و قدرت نو روبرو می شوید. اینکه شما وارد جهان و لمس قدرتی می شوید که بقول نیچه قاعده و ماکسیم اخلاقیش این است:« هرچه می خواهی بطلب و ارزو بکن اما بگونه ایی که بازگشت جاودانه اش را نیز بخواهی». اینکه در لحظه آنگونه زندگی بکِن و زندگیت را بچش که بخواهی میلیونها بار آنرا تکرار بکنی. زیرا زندگی بازگشت جاودانه ایی است که می خواهد مرتب تفاوتی نو و قویتر بیافریند و راههای نوینی برای چشیدن و لمس بازی عشق و قدرت زندگی و وصالی نو بیافریند. زیرا زندگی روایت و داستان در داستانی است که هیچگاه از نونوشتن باز نمی ماند. مگر وقتی که بدور باطل و به بی زبانی دچار بشوی، زیرا اسیر نگاه و ارمانی جبار یا بظاهر شکوهمند شده اید که حال شما را قربانی خویش و تمتع و لذت سادومازوخیستی اش می کند. زیرا قادر می شود شما را از لحظه و زمین دور بکُند و به مومنی دچار وجدان معذب، یا به شهروندی مصرف گرا و انسان اطلاعاتی دچار نهیلیسم مدرن تبدیل بسازد. راه دستیابی به قدرت بزرگ این است که وارد لحظه و اینجا بشوی و همزمان او را چندوجهی و تودرتو بشیوه ی متفاوت خویش بچشی و بیافرینی. اینکه همه ساختارهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را به همین شکل زمینی و چندنحوی و تمنامند و خندان بگردانی تا انسدادها بشکند و همه چیز جاری و خندان بشود و «وحدت در کثرت» این نیروهای مدرن و ساختارهای مدرن «حول دموکراسی و سکولاریسم» و بسان ملتی واحد و رنگارنگ رخ بدهد. تا سرانجام دور باطل کنونی به رنسانس نو رخ بدهد و دوران هولناک و مضحک کنونی به پوست اندازی نهایی و به گفتمان مدرن با سه ضلعش یعنی «دولت دموکراتیک/ملت مدنی/فرد مدرن» و چه در درون و چه در بیرون بسان وحدت در کثرتی مدرن دست بیابد و اینگونه بر فرهنگ و دیسکورس «دیکتاتور/امت/ بنده ی وسواسی یا هیستریک» چیره بشود. یا با استفاده از کتاب «بوف کور» هدایت بر دور باطل «راوی مالیخولیایی/ پیرمرد خنزرپنزری/ لکاته هیستریک» چیره بشود که تکرار و سایه های یکدیگر در یک دور باطل و کورکُننده هستند. یعنی باید بتوانی ابتدا مثل قدرت دیسکورس مُدرن و بزبان هگل بزرگ بگویی که «آنچه واقعی است عقلانی است و انچه عقلانی است واقعی است» و اینگونه از شرایط و لحظه حرکت بکُنی و ضرورتش را حس بکنی و امکاناتش را ببینی و از آنها استفاده بکُنی. آنگاه گام بعدی و پسامُدرنی را برداری و بگویی که «واقعیت بشخضه امری نمادین یا دیسکورسیو و بنابراین چندوجهی و چندرگه است» و اینگونه به «اینجابودن چندوجهی، به کثرت در وحدت» لکانی یا به «اینجاییت و هیکسیاتی رنگارنگ و کثرت گرای» از جنس اسپینوزا، نیچه تا دلوز/گواتاری پا بگذاری. اینکه بتوانی جسمی بشوی که می تواند مرتب جسم ها و پرفورمانسهای مختلف بیافریند و دگردیسی بیابد و یا بدنه های سیاسی و اجتماعی را نو و متفاوت بیافریند. بدینوسیله که آنها را به تمنامندی و تولید میل و تحول اغوا و وامی دارد. زیرا قانون زندگی را دیده و پذیرفته است که «زندگی تکرار می کند تا تفاوت بیافریند و بهتر بشود، وگرنه انقدر دور باطل را تکرار می کند تا انکه نمی خواهد بشنود و تغییر بکند، بناچار بمیرد و بسوزد». این اخلاق و اتیک بنیادین زندگی و تمنامندی است که در همان لحظه رخ می دهد که از حقیقت و قدرت خویش و زندگی فرار می کنی و به بهایش گام به گام ضعیف تر و ناتوانتر می شوی و یا بناچار از چاله ایی به چاه بعدی می افتی. زیرا قادر نبوده ایی زبان و ذایقه ی خویش را تغییر بدهی و پا به منظر و قدرت خویش به سان نسل رنسانس بگذاری. زیرا اینجا هرچیزی بهایی دارد و بهای انتخاب های ما بر تن و روان فردی و جمعی ما حک می شود. بدینوسیله که یا مرتب بخشی از خویش را می کُشیم و بیمارتر می شویم و یا به قدرت و رنگی نوین از خویش دست می یابیم و به راههای نوین فرهنگ و اخلاق والایی دست می یابیم که می داند چگونه رقصان و خندان و بازیگوشانه بنویسد و بیافریند و تغییر بدهد. چگونه در اینجا و لحظه به سه قدرت اصلیش «رقص، خنده و بازی» تن بدهد و اینگونه از یکسو همه چیز را از نو ارزشیابی و ساختارشکنی بکند و از سوی دیگر رنسانس و نیمروز و تاویل نوین را بیافریند. اینکه چگونه ابتدا «زرتشت خندان» و سپس «دیونیزوس» بشود و همه چیز را چندگانه و تاویل افرین و خندان بسازد. همانطور که نیچه ی بزرگ در آثار بزرگش و از جمله در نوشتار «آنک انسان» و «چنین گفت زرتشت» بیان و تشریح می کند.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول:

راز قدرت رادیکال و نظربازانه ی ما نسل رنسانس!

یا چرا باید حداقل «پلنگ صورتی» بشوی!

در «اینجا و لحظه بودن» و یا در شکل رادیکالترش به حالت «اینجاییت یا هیکسیاتی» به معنای این است که همین لحظه که داری قهوه یا چایی می خوری، لحظه و فضایت و رنگش قهوه ایی و چایی وار یا گرم بشود، «قهوه ایی شدن یا چایی شدن» را با رنگهای مختلفش بچشی، بی انکه به زبان طنز «بچایی». اینکه مثل «پلنگ صورتی» به هر جا وارد می شوی، آن را صورتی بکنی. اینکه به همه حالاتت از کسالت تا خشم و غیره به سان ضرورت لحظه تن بدهی و همزمان بر آنها موج سواری بکنی و وارد رنگها و حالات مختلف «کسالت ورزیدن یا کسالت شدن، خشمیدن و سبزیدن یا ترسیدن» بشوی و با رگه های مختلف تراژیک/کمدی یا پارودیک و چندلایه آن. انهم بی انکه زوری بزنی. این هنر بزرگ زیستن و اندیشیدن است که به ما همزمان قدرت رادیکال و فرزانه ی نسل رنسانس را می دهد. این آن راه و منظری است که من از آن سخن می گویم و در متون فراوانم مثل متن قبلیم در باب « سوژگی و رنسانس بسان تولید رنگارنگی در واقعیت مسدود و سیاه/سفیدی» بر شما اشکار می کنم و می خواهم شما را اغوا بکنم که هرچه بیشتر پا به این جهانی بگذارید که جهان واقعی تر یا اصیل تر من و شما به سان سوژه و جسم خندان است. پس چه عجب که انگاه نیز با تاسف و خنده سری تکان می دهم، وقتی می بینم که هنوز فقط تعداد اندکی می فهمند و حس می کنند که چه می گویم. پس چه عجب که چرا نسل رنسانس هنوز اندک است و اکثریت اسیر این جهان سیاه/سفیدی هستند و نمی توانند آن را رنگارنگ و تودرتو و جاری و آزاد بسازنند. زیرا نمی توانند اینگونه بچشند و بیافریند و این ذایقه ی نو را حاکم بسازند یا رنگهایی دیگر از آن بشوند. ( یا در این مورد به متن مهم «چرا باید در اینجا و در اینجاییت بزیی، تا بتوانی رادیکال و چندنحوی بشوی» مراجعه بکنید.)

ژیل دلوز، فیلسوف بزرگ، برای نمونه ایی از توانایی «اینجاییت» و در اینجا بودن، از فیگور «پلنگ صورتی» نام می برد. زیرا پلنگ صورتی همه جا را با حضورش صورتی می کند. صورتی کردنی که بقول دلوز در واقع یک «صورتیدن» است. اینکه مرتب بتوانی حالات و رنگهای نو از فضای صورتی و با طنز و زیرکی و خنده ی متفاوتش بیافرینی. اینکه بتوانی تن به کامجویی و لحن متفاوت خویش بدهی که از روز تولدت با تو زاییده شده است و اینگونه فلاتی و امکانی دیگر از منظر رنسانس و اینجایت را بیافرینی که بشخصه رنگارنگ و تودرتو است. یا او در مثال دیگری از نویسنده ایی نام می برد که بخاطر زخمی در جنگ جهانی دوم تمام مدت زمین گیر شد و با این حال اثار بزرگی نوشت. این نویسنده ی بزرگ در مورد زخمی شدنش می گفت که «ابتدا زخمش انجا بود تا او بیاید و حال بیانش بکند.» اینکه بقول نیچه بایستی به سرنوشت خویش اری گفت تا بتوانی آنرا به شکل متفاوت و تکینه ی خویش بیافرینی، تاویلی نو بیافرینی: «آمور فاتی».

ذایقه و قدرتی نو که حتی اگر درست بنگری، برایتان غریبه نیست. زیرا هر هنرمند و اندیشمند قوی ایرانی در اثار قویش قادر به تولید چنین لحظات اینجایت چندوجهی یا رنگارنگ و قوی بوده است. آنگاه که در حین نوشتن یا آفرینش هنری «زمان و خویش را فراموش می کنیم، نوشته می شوی و همزمان می نویسی و تصحیح می کنی. زیرا بقول ویتگنشتاین در «تراکتوس» اگر جاودانگی وجود دارد، انگاه به معنای «بیزمانی» است و بیزمانی را فقط در لحظه می توان حس کرد و وقتی بتوانی سراپا لحظه و ضرورتت بشوی و همزمان آن را متفاوت روایت بکنی و یا بیافرینی. یا به لحظات عشق و اروتیک و دوستی فکر بکنید، به لحظات اوج اندیشیدن، که در آنموقع زمان را فراموش می کنید، خویش را فراموش می کنید و آن می شوید که هستید و یا باید باشید. یا وقتی تن به عشق و دوستی عمیق می دهید و زمان آهسته یا تند می شود و رنگها قویتر می شوند. یعنی مثل لحظه ایی که در عکس بالا از نقاشی «وان گوک» می بینیم که او چگونه گرمای خورشید را در نقاشیش نمایان می سازد، یک شدت احساسی و یک اینجایت را نمایان می سازد. یا وقتی در نقاشی ذیل از «میرو» همه چیز رنگ آبی می گیرد و با خطوطی با رنگهای دیگر در پیش زمینه. یا وقتی در فیلم «ورتیگوی» هیچکاک می بینیم، که وقتی فیگور اصلی و مرد فیلم »اسکاتی» در رستوران ارنی با «قرینه ی» معشوق از دست رفته اش روبرو می شود، انگاه مثل عکس بعدی یکدفعه چهره و فضای بدور معشوق روشن و طلایی و بشدت احساسی می شود.، فضا گرم و متلاطم از احساسات اروتیک و عاشقانه می شود. یا مثل عکس بعدی از «نقاشی مارک شاگال» قادر می شوی که «خر را سبز ببینی» و در رنگهای دیگر و اینگونه معانی و واقعیتات متفاوت ببینی و بیافرینی. یا وقتی در لحظه ی عشق و دوستی یا در لحظه ی خلاقیت «زمان را فراموش بکنی» و از زمان خطی وارد لمس «امتداد و تقرر زمان» به قول هنری برگسون و مناظر مختلفش می شوی و مثل نقاشی اخری از سالوادر دالی انگاه «زمان و ساعتت وامی رود و کش می اید.» زمان و واقعیت بظاهر عینی از کار می افتد.

این قانون زندگی و ساحت نمادین است که هر چیزی بهایی دارد و تا زمانی که جرات تن دادن به این سوژگی و تنانگی تمنامند و چندنحوی را نداری، آنگاه چه به عنوان انسان گرفتار شرقی در دام اخلاقیات مقدس و یا بسان شهروند معمولی و مصرف گرای مدرن و گرفتار در دام «واقعیت عینی» قادر نباشی که اینگونه قوی و رندانه جهان و لحظه و روابطت را بچشی و یا به قدرت نقد و تحول رادیکال، به قدرت فرزانه و رند نسل رنسانس دست بیابی و همه چیز را از نو بتوانی بیافرینی، تا انگاه که «فورتونا» الهه ی نیکبختی و شانس نیز بسراغت بیاید و رنسانس و خنده ی بزرگ فردی یا جمعی رخ بدهد.

زیرا زندگی و تنانگی در واقع شورها و لحظه ی زمینی و تنانه ی تو هستند که بشخصه مالامال از رنگ و شدتی اولیه هستند و همزمان در خویش رنگها و امکانات نمادین، ویرتوال و پتانسیل دیگر را حمل می کنند و انگاه تو بسان «سوژگی نمادین»، بسان راوی تمنامند، یا بسان نویسنده ی قادر به حس و بیان « جریان سیال ذهن»، بایستی این لحظه را چندنحوی و چندرگه بچشی و تبدیل به «لحظات تودرتو» و داستان در داستانی بکُنی، زیرا تو «راوی زمینی» و تبلور «سوژگی» هستی. انکه کلماتش شور زندگی را در خویش حمل می کنند و از طرف دیگر آن را و خویش را از یگانه به چندگانه و هرارگانه و هزارامکان دگردیسی می دهد.یا بسان نسل رنسانس راویان و بازیگران تمنامند و رندی می شوید که مرتب تن به این تمنا و قدرت نوین خویش و گذار از جهان و نگاه تک ساحتی یا سیاه/سفیدی به جهان و اندیشه ی چندنحوی و تمنامند می دهند، تا هم به ضرورت لحظه و هم به ضرورت خویش تن بدهند و به خانه ی نمادین خویش و به «سرزمین موعود نمادین و رنگارنگ خویش» سرانجام دست بیابند. تا انگاه که همانطور که راه می روی و می بینی، انگار از یک داستان و شدت احساسی/ تصویری وارد حالات و امکانات دیگرش می شوی. وقتی عزیزی به تو نگاه می کند، انگاه رنگ اطاق هم عوض می شود و حالت بیان و گفتگو و حالت نگاهها سپس رنگ به رنگ و داستان در داستان می شود، از مسیر دیدار و اغوای میان فرد و دیگری، میان سوژه ی زمینی و زندگی و تنانگی و در چهارچوب «اینجاییت و هیکسیاتی» و بدون هیچ زوری.

جایی که «تکینگی و روایت تودرتو و متفاوتت» همان اصل مهم زندگی و ساحت نمادین را نمایان می سازد. اینکه زندگی یک دور باطل فردی یا جمعی را آنقدر تکرار می کند، تا اخر تبدیل به این سوژه و جسم خندانی بشوی که می تواند دور باطل را به نوزایی در نوزایی و داستان در داستانی و جهان سیاه/سفیدی را به هزار امکان و مولتی ورسومی تبدیل بکند که زندگی و لحظه ی ما هست. زیرا این زندگی و لحظه بشخصه تمنامند و رنگارنگ و تودرتو یا داستان در داستانی چندنحوی و رند و خندان هست. یا اینکه اسیر ترس و حماقتت در دور باطل می مانی و هرچه بیشتر کور رنگ و لال و سترون بشوی و در حینی که به زمین و زمان لعنت می فرستی که چرا گرفتاری. اما نمی خواهی ببینی که جرات نمی کنی تن به تمناها و سوژگی خویش بدهی و وارد جهان و امکانات نوین بشوی. اینکه می ترسی بالغ بشوی و مرتب راههای نو بیابی. اینکه ته دلت چون فرهنگ گرفتار وسواس نجابت و رستگاریت باور داری که «ارزویت محال است» و به این خاطر گرفتار می مانی. اینکه ذاتا گناهکار و بدبخت هستی و بدین خاطر گرفتار زبان و ذایقه «بدبخت بودنت» می مانی. به این خاطر ویتگنشتاین می گوید که «جهان ادم خوشبخت متفاوت از جهان ادم بدبخت است. به این خاطر بحران و مُعضلی که ادم بدبخت را یاد بدبختی اش می اندازد و بیشتر او را فلج می کند، برای ادم خوشبخت سنگ پرشی به سوی امکانات نوین می شود.

یا ما این «قانونمندی زندگی و حیات نمادین بشری» را حتی نزد نوزادان می توانیم مشاهده بکنیم که وقتی سرشان به جایی می خورد و از درد به گریه می افتند، فردا یا پس فردا به سراغ همان میز درداور می روند و ارام سرشان را به او می کوبند، تا اینگونه بر شوک و ترسشان چیره بشوند و راهی نو و تجربه ایی نو بیافرینند. یا مگر انسداد و کوری تاریخ معاصر ما دقیقا حکایت از ناتوانی به این «در اینجا بودن» و ناتوانی از «اینجاییت» نبوده و نیست و اینکه نمی توانیم رنگارنگی و رندی را وارد رخدادها و ساختارهای سیاسی/اجتماعی بکنیم و همه چیز را دوباره به تمنامندی و شور تحول و میل کامجویی نو واداریم؟ به این خاطر مرتب از چاله به چاه بعدی می افتیم و در حینی که شرایط و زندگیمان یا انتخابماتمان همزمان هولناکتر و از طرف دیگر مُضحک تر و خنده دارتر می شود.

باری راه این است و قدرت ما در اینجا و در این توانایی نهفته است. قدرتی که طبیعتا یک «هنر زیستن» است و مرتب بایستی از نو و بهتر آن را یاد بگیری و بیافرینی و یا هر بار که دوباره در حوزه ایی از زندگی با دور باطل و گرفتاری در ترس یا نگاه و زخمی روبرو می شوی و به تته پته می افتی، دلرنج و کین توز عمل می کنی و مرتب می بازی. تا انموقع که در «چاه شکستت» بنشینی و با شکست و دور باطلت چایی بنوشی و بخندی و ان را متفاوت بچشی و اینگونه بتوانی حال بلند بشوی و از دور باطل و چاه و از هزار دالان اخلاقیات و زندانت به منظر هزار راه و هزار امکان از مسیر «اینجایت و رنگارنگی تودرتو» دست بیابی. از مسیر اینکه وارد شکاف میان «دال و مدلول» می شوی و درهای بینابینی را باز می کنی، تا بتوانی وارد مولتی ورسومی بشوی که در عین حال یک «وحدت در کثرت« یا «کثرت در وحدت» است.

بحث این است. بنابراین بگو چگونه چایی و قهوه می نوشی تا بگویم که تو کیستی. بگو چگونه راه و گام برمی داری، تا بگویم که چرا اسیر جان سنگین هستی و بناچار شُتروار و سنگین یا با کمری خمیده بر زمین گام می گذاری. یا اینکه قادر به سبکبالی کودک بی تهوع و جسم خندان و سوژگی رند و ساختارشکن هستی و خندان و نظربازانه و بازیگوشانه بر زمین و لحظه ات راه می روی و می دوی یا می جهی. بحث اصلی همیشه این بوده و هست، در هر زمان و فضا و شرایطی. اینکه چه ذایقه و تمنایی هستی و سوالت یا خواست قدرتت چه بوده است. زیرا تاریخ بشریت بقول نیچه تاریخ و مسیر تکامل و بلوغ یک استعداد نوین جسم یعنی استعداد خوداگاهی و سوژگی است و اینکه او از مسیر بردگی در دام اخلاق و احساساتش سرانجام به این «بازیگر زمینی و نمادین» تبدیل بشود که همانطور که راه می رود و می نویسد، همه چیز را به رقص در می اورد. زیرا می تواند رقصان بنویسد و ببیند و می داند همه چیز تاویلی است و چالش بشری در هر حوزه و دیسکورسی در نهایت چالش «ذایقه ها» بر روی سروری بر جسم و لحظه و دیسکورسهاست.

جستار دوم:

اتیک و قاعده ی اخلاقی نسل رنسانس!

Nietzsche’s ethical principle: whatever you will, will it in such
a way that you also will its eternal return. “If, in all that you will you
begin by asking yourself: is it certain that I will to do it an infinite
number of times? This should be your most solid centre of gravit

(Gilles Deleuz: Nietzsche and Philosophy.S.65)

برای اینکه بتوانی به قدرت فرزانه و رند ما نسل رنسانس دست بیابی و اینکه بتوانی با نگاه و برخوردت هرچیز را رنگارنگ و چندنحوی و داستان در داستانی بسازی، بایستی که ماکسیم و قانون اخلاقیت در زندگی این قانون نیچه ایی باشد:« هر چه که می خواهی، آن را آنگونه بخواه که بازگشت جاودانه اش را بخواهی.» اینکه در لحظه طوری زندگی بکن که این تکرار جاودانه ی این لحظه را بخواهی و اینکه میلیونها بار دیگر آن را اینگونه بچشی. اینکه اگر هر بار دیگر نیز بدنیا بیایی، اینگونه عمل و رفتار می کنی. این اوج فردیت و همزمان اوج رنگارنگ و رقصان ساختن زندگی است. اینکه مرتب بیشتر بخواهی و همزمان متفاوت بطلبی. زیرا زندگی »بازگشت جاودانه و تکرار جاودانه ایی است که مرتب تفاوت می طلبد» و می خواهد تفاوت و حالت نوین و راهگشاتری بیافریند و انسدادها را بشکند. همانطور که هر انسدادی سعی می کند جلوی این تحول را بگیرد، چون در نهایت ارزوی مرگ و نیروانا دارد. ما علایم این اوج گیری مداوم و متفاوت در عین «تکرار جاودانه» را بقول «ژیل دلوز» در کتاب «نیچه و فلسفه» از جمله در علایم و نشانه های ذیل می بینیم: اول مثل نقاشی ذیل و در حاشیه آن در قالب عقابی که ماری به دور گردنش اویزان است . دوم در عروسی «دیونیزوس و اریادنه»، سوم لابورینت یا پیچ و خمی هزارگوش.

تنها با تن دادن به لحظه به این شکل که بخواهی این لحظه ات را جاودانه تکرار بکنی، می توانی سرانجام تن به تکینگی و جهان در جهان خودت بدهی و همزمان همه چیز را سبکبال و چندنحوی بکنی. تا بتوانی بقول دلوز در کتاب مهم «نیچه و فلسفه» حال سه قدرت و ابزار نقد رادیکال و ساختارشکن نیچه را به دو گونه ی متفاوت بکار ببری: اینکه ابتدا مثل «زرتشت خندان» نیچه بتوانی همه چیز را با «رقص، خنده و بازی» به ارزیابی دوباره ی همه ارزشها واداری و اینکونه با پرستش خنده و رقص و بازی قادر بشوی جهان بیمار و سه وجهش یعنی« کین توزی، وجدان معذب و نیهلیسم» را بشکنی و فروبریزی، به نوزایی نو دست بیابی و سپس این سه قاعده ی «رقص، خنده و بازی را به شیوه ی دیونیزوسی استفاده بکنی و اینکه حال با رقص و خنده و بازی همه چیز و هستی را از یگانگی به چندگانگی و بازیگوشی و چالش ذایقه ها تبدیل بسازی و اینگونه با بازگشت جاودانه و خندانی که مرتب تحول می افریند، بر جهان ادمکها و حماقتشان چیره بشوی. زیرا راه چیرگی بر بیماری بشری، چه در مدل سنتی و مدرنش، این است که بر زمان غایتمند و یا زمان خطی خویش پیروز بشود و دور باطلش ر ابه تحول دورانی تبدیل بکند. زیرا زندگی تکرار می کند تا تفاوت بیافریند و از یگانگی به چندگانگی دست بیابد.

همانطور که ژیل دلوز در پایان کتاب مهمش «نیچه و فلسفه. ص.۱۹۴» نتیجه گیری می کند:

It is no surprise, therefore, to find that every Nietzschean concept lies at the crossing of two unequal genetic lines. Not only the eternal return and the Overman, but laughter, play and dance. In relation to Zarathustra laughter, play and dance are affirmative powers of transmutation: dance transmutes heavy into light, laughter transmutes suffering into joy and the play of
throwing (the dice) transmutes low into high. But in relation to Dionysus dance, laughter and play are affirmative powers of reflection and development. Dance affirms becoming and the being of
becoming; laughter, roars of laughter, affirm multiplicity and the unity of multiplicity; play affirms chance and the necessity of chance.

در واقع نیچه بقول ژیل دلوز قاعده ی اخلاقی کانت را دگرگون می کند. زیرا این کانت بزرگ است که می گوید قاعده ی اخلاقیت باید این باشد که «تنها به ضابطه‌ای عمل کن که در عین حال اراده کنی به قانون جهانی تبدیل شود.» قانونی اخلاقی که بسیار مطلق گرا و دچار اخلاق کهن است. ازینرو نیچه کانت را معلم پیر اخلاقیات می نامد و قاعد ه ی او را به این تغییر می دهد که طوری زندگی بکُن و زندگیت را بیافرین که بخواهی میلیونها بار این لذت و ـتاویل را تکرار بکنی و بازگشت جاودانه و مرتب متفاوت و چندگانه اش را بخواهی و ببینی. همانطور که لکان بزرگ خطای این نگرش مطلق گرایانه ی کانت را در نوشتار مهمش «کانت با ساد» نشان می دهد و اینکه وقتی قانون اخلاقی ساد این می شود که « به هر لذتی می خواهی دست بیاب، بی انکه مرز و مانعی در برابر خودت و دیگری باشد»، آنگاه این لذت و تمتع بی مرز و سادومازوخیستی ساد را در واقع «تحقق عملی و حقیقت عملی» سوژه ی اخلاقی و مطلق کانتی می خواند.

ازینرو اخلاق و ماکسیم لکان و اخلاق تمنامندیش این است که «در شرایطی که هیچ چیزی نمی تواند در نهایت به ما بگوید خوب یا بد چیست، آنگاه تنها گناهی که ادمی می تواند انجام بدهد، این است که به تمنامندیش خیانت بکند». گزاره ایی که به این معنا است که یا بخاطر ترس از رسوم و نگاه دیگران از تمناها وآرزوهایت دست برداری و دوم اینکه راهت را بروی ولی اسیر یک نگاه و معنا از تمنا و آرزویت بشوی، دچار فانتسمت بشوی و سنگ بشوی. زیرا تمنامندی به معنای تاویل افرینی مداوم و سوال کردن مداوم است. زیرا همیشه راهی دیگر و امکانی دیگر برای عشق ورزی یا ایمان و غیره وجود دارد.

ادبیات:
۱/ لینک کتاب «نیچه و فلسفه» از ژیل دلوز به زبان انگلیسی. به فارسی نیز توسط آقای عادل مشایخی بخوبی ترجمه شده است. فقط ایشان اصطلاح مهم «خواست قدرت» نیچه را بد ترجمه کرده است. دو مثال از دلوز در باب پلنگ صورتی و نویسنده از پس گفتار این ترجمه ی فارسی است.

https://antilogicalism.com/wp-content/uploads/2017/07/nietzsche-and-philosophy.pdf

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)