تمام فلسفه های قوی قدیمی چون تائویسم و عرفان شرقی و نظرات قوی یونان باستان در باب «خوش‌روانی یا یودیمونیو» تا تمامی نگرشهای فلسفی یا روانکاوی جدید و قوی مدرن/پسامدرنی از این حرکت می کنند که باید «تن به لحظه و شرایطت بدهی»، باید تن به تنانگی و زمینی بودن بدهی، تا بتوانی حال قدرتمند و رند و چندنحوی و قادر به دگردیسی باشی. تا بتوانی قادر به تولید تحولات فردی و جمعی و قادر به تولید رنسانس و نوزایی باشی. ازینرو در این بحث محوری «در اینجا و در لحظه بودن» حتی نظرات متفاوت فیلسوفان و روانکاوانی چون نیچه، دلوز/گواتاری و لکان در پیوند تنگاتنگ با یکدیگر قرار دارند و مخرج مشترکی را نشان می دهند. با انکه هر کدام این اینجابودن تنانه و چندنحوی را به نام و با قدرتی متفاوت بیان بکنند. چه انجا که نیچه از خرد تن و زمین سخن می گوید و اینکه «جسم خندان و کودک بی تهوع بشویم»، چه انجا که لکان از «اینجابودن» و از سوژه ی هاشورخورده ی نفسانی و تمنامند و رندانه سخن می گوید و اینکه باید ابتدا تن به «از خودبیگانگی» و قبول شرایط بدهی تا بتوانی آنگاه به قدرت تاویل نو و راه نو یا «سپراسیون» دست بیابی. یا چه وقتی که ما با بحث مهم و محوری «اینجاییت یا هیکسیاتی» نزد دلوز/گواتاری و با مفاهیم همپیوند «ریزوم» و «بدن بدون اندام» روبرو می شویم. در نگاه هر فلسفه و روانکاوی قوی، آزادی و قدرت تحول آفرینی ابتدا با تن دادن به «سرنوشت و شرایط» خویش بوجود می اید. همانطور که قدرت تمنامندی و سعادت زمینی با تن دادن به تنانگی و شورهای زمینی و انسانی خویش بوجود می اید. تنانگی و شورهایی که بناچار زبانمند و همیشه چندنحوی و رند و نظرباز هستند و باید بتوانی بر امواجشان موج سواری بکنی و تاویل متفاوت خویش را بیافرینی.زیرا انسان و هستی انسانی زبانمند و نمادین است و انچه نمادین است، تمنامند است و می تواند و می خواهد که مرتب از نو، بهتر یا بدتر و یا متفاوت نوشته بشود و تکثیر و گسترش بیابد و به درجات والاتری برسد. همانطور که هر مذهب و دیسکورس تمامیت خواه و یا برداشت کلاسیک از مدرنیت از این «تنانگی و تمنامندی» هراس داشته و دارد و اینکه انسان تن به «اینجا بودن و در لحظه بودن» بدهد و دیگر روح سرگردان یا فرد شتابزده ایی نباشد که براحتی بتوان او را به بازی گرفت و یا او را به بندگان تفکرات تمامیت خواه یا به مشتریان شتابزده ی متاروایت های مدرن تبدیل کرد. حرکت از این تنانگی زبانمند و از این «اینجا بودن و در لحظه بودن» پیش شرط بلوغ فردی و جمعی است. او در واقع همان «انتخاب اجباری» است که لکان از آن سخن می گوید و ما باید به عنوان سوژه یا جمع انجام بدهیم، اگر می خواهیم به بلوغ و به قدرت و زبان تمنامند و تحول افرین دست بیابیم و انسدادهای فردی و جمعی را بشکنیم.

زیرا بقول لکان در مثال معروفش برای بیان این «انتخاب اجباری»، باید سوال «ثروت بهتر است یا زندگی» را اینگونه فهمید و جواب داد :«چرا ما باید در انتخاب میان ثروت و زندگی اول زندگی را انتخاب بکنیم. زیرا باید اول زندگی بکنی تا بتوانی ثروتمند بشوی». یا بتوانی چه در فقر و چه در ثروت قوی و شاد باشی و فقرت ثروتمند و ثروتت دارای کمبود و فقری نیز باشد تا مرتب پیشرفت بکنی و چیزی برای خواستن و جستن داشته باشی. همانگونه نیز بایستی بتوانی تنانه و تمنامند باشی و به لحظه و شرایطتت تن بدهی، اینجا باشی تا بتوانی حال همه چیز را چندنحوی و چندامکانی و رند و گشایش افرین بچشی و بیافرینی و انسدادها را با این قدرت رادیکال بشکنی و رنسانس فردی و جمعی را بوجود بیاوری. اینکه به قول هگل باید بتوانی «پیش شرط حضورت را بیافرینی». یا ازینرو نیچه می گوید:«امور فاتی، عشق به سرنوشت.». زیرا «زاین» به شکل «دازاین» و با حالات و امکانات مختلف و اکستازه وارش است و بشر همان دازاین است. همانطور که هایدگر به ما یاد می دهد.

ازین منظر نوین زمینی و زبانمند است که می توانی انگاه منطق زندگی و تاریخ بشری و منطق خویش را بهتر درک بکنی. اینکه به قول نیچه «تاریخ بشری تاریخ مسیر و هفت خوان بلوغ استعداد نوین جسم یعنی استعداد خوداگاهی است» و اینکه از مسیر اسارتش در بند احساسات و عقلانیت سرانجام هرچه بیشتر به «جسم خندان و زمینی» تبدیل بشود و تاویل و نیمروزش را بیافریند. اینکه به قول لکان اگر شورهای جسمی ما همان رانش زندگی هستند، پس سوژگی ما رانش مرگ و قدرت نام دادن است تا بتوان حال جفت گیری طبیعی را به اروتیک و هزار منظرش تبدیل کرد و هر حالت و شور دیگر بشری از اندیشه تا قدرت و عشق را. اینکه ما باید به تنانگی و به سرنوشتمان تن بدهیم که مرد یا زن یا ترانس باشیم و همزمان می دانیم که مرد بودن یا زن بودن نهایی وجود ندارد و مرد یا زن بودن به معنای هزار امکان مرد یا زن بودن است و توانایی دگردیسی مداوم و خلاقیت مداوم است. یا ازین منظر زمینی و با لمس خرد نهفته در منطق زمین و زبان است که پی می بری چرا «ادمکها» و رجاله ها و مقاومت شان در برابر رنسانس و عنصر نو، مقاومت شان در برابر ما نسل رنسانس و نخستزادگانش همزمان پیش شرط حضور تو به سان نسل رنسانس و به سان عاشق و عارف زمینی است و بایستی بتوانی تن به این بازی و لحظه بدهی و کودک بی تهوع بشوی. بایستی بتوانی با قلبی خداوار و مغزی رند و شیطان وار وارد این چالش بشوی و از هر تاسی که می افتد، استفاده ببری تا خواست تو و زندگی را پیش ببری که همان شکاندن انسدادها و تولید مناظر نو و زمینی و چندنحوی و تبدیل دور باطل به تحول دورانی و نوزایی نسل رنسانس است. اینکه هرچه بیشتر این بازیگر زمینی و رند و خندان بشوی.

سه جستار ذیل می خواهند برای شما راهی به این قدرت زمینی شدن و ورود به این جهان زمینی و رنگارنگ و هزار فلاتش بگشاینند و از همه مهم تر به یادت بیاورند که باید اینجا باشی و در لحظه باشی تا بتوانی چه حال و چه گذشته و اینده را تغییر بدهی و راهی نو بیافرینی و انسدادها را بشکنی. زیرا بقول لکان تنها یک راه برای شکستن انسداد وجود دارد: چندمعنایی شدن، چندنحوی ساختن پدیده ی در انسداد و اسیر حالت سیاه/سفیدی. اینکه بتوانی هر چیز تک ساحتی یا مسدود در دور باطل سیاه/سفیدی را اغواگر و رنگارنگ و یا رندانه و خندان بکنی. زیرا حتی حقیقت کور و ناامید یک دروغ است، حقیقت یک روح وسواسی ناتوان از تن دادن به اینجابودن و تاویل افرینی و تمنامندی است. همانطور که لکان در سمینارش در مورد هاملت نشان می دهد. زیرا هر حقیقتی فقط راه و امکانی به حقایق و امکانات دیگر است. ازینرو بقول لکان «حقیقت را فقط نصفه و نیمه می توان بیان کرد» و اینکه «حقیقت ساختاری چون افسانه دارد» و بنابراین تمثیل وار و تاویل افرین است.

همانطور که این مقاله اخرین متنی است که برای مدتی به فارسی منتشر می کنم. انچه من می خواستم بگویم، گفته شده است. باقی به عهده ی شما هست که ایا می خواهید جزوی از نسل رنسانس و قادر به چشیدن و اجرای این قدرت نو و رندانه باشید و یا اینکه اسیر دور باطل سنتی و روح سرگردان وسواسی و هیستریکش باقی می مانید. اینکه یا به «اینجابودن» و به سرنوشت و تمنایت تن می دهی که همزمان تمنای دیگری و غیر و روزگارت هست و یا از انتخاب اجباریت و از سرنوشتت فرار می کنی و به بهایش بجای «فالوس نمادین» و رنسانس نو با «فالوس قتال» و فاجعه ی نو چون پایان داستان هاملت و یا چون تاریخ معاصر ما روبرو می شوی، فاجعه ی نو می افرینی و حماقتی نوین که مالامال از خنده ی هولناک و پوچ «جوکر» است. یا همان خنده ی خشک پیرمرد خنزرپنزری «بوف کور هدایت» است که از یک میان تهی و از تن و روحی سترون می اید و دوباره دور نوینی از کور شدن فرد و جمعی را می افریند و این بار فاجعه ایی هولناکتر و چاه ویلی. زیرا انکه چاه می کند، به چاه می افتد. این حکم تاریخ و اخلاق تمنامندی است.

یا ازین منظر است که پی می برید چرا منظر من از ابتدا مرتب از «زمینی بودن و نظربازی نو» و از عاشقان و عارفان زمینی نو و متفاوت سخن می گوید و اینکه نه تنها باید بگوییم که «ای رفتگان به حج کجایید، کجایید، معشوق همینجاست بیایید بیایید» بلکه بتوانی حال این معشوق و لحظه را رنگارنگ بچشی و بیافرینی و از یاد نبری که او یک واقعیت نمادین و چندنحوی است. یک داستان در داستان جذاب و زمینی و چندرگه یا حداقل تراژیک/کمدی است و تو وقتی می توانی بر دور باطل کشور و فرهنگت چیره بشوی و از ذایقه ی کاهنانه/عارفانه و خراباتی خویش و گذشتگانت بگذری که هرچه بیشتر پا به درون این جهان و ذایقه ی زمینی بگذاری که در اثار متعدد من چون «در ستایش زندگی یا اسرار مگو» باز و تشریح شده است و یا در اثار دیگر نخستزادگان نسل رنسانس و در اندیشه و هنر ایران معاصر. تا بتوانی با ورود به این جهان و ذایقه ی زمینی هرچه بیشتر با دیگر بازیگران نسل رنسانس به وحدت در کثرتی بدور «دموکراسی و سکولاریسم» ایرانی و بسان «ملتی واحد و رنگارنگ» دست بیابی و انسداد کنونی و گسست هزارجانبه اش را به گشایشی نو و خندان و با هزار فلات و امکانش تبدیل بکنی. زیرا تو نیز فلات و امکانی از این منظر نو و ازین رنسانس و دموکراسی نو هستی و باید باشی. بشرطی که در اینجا و لحظه بزییی و قادر باشی تن به سرنوشت و تمنایت بدهی که همان سرنوشت و تمنای مشترک است و در پی عبور از انسداد کنونی به رنسانسی نو بدور دموکراسی و سکولاریسم ایرانی و ساختاری است.

باشد که این عید شروعی برای نسل رنسانس و رقص زمینی و خندان آنها باشد. زیرا قادرند در اینجا و در لحظه بزییند و همه چیز را چندنحوی و رندانه بچشند و بیافرینند. زیرا این قدرت رادیکال و ساختارشکن یا همان «ویرتو» و قدرت فرزانه ی نسل رنسانس است که از راه رسیده است و اکنون باید همزادش یعنی «فورتونا» و الهه ی نیک بختی نیز برسد و جشن بزرگ زندگی برای ما ایرانیان نیز شروع بشود. بشرطی که جرات پرداختن بهای چنین قدرت زمینی و چندنحوی و جرات تبدیل شدن به این غولهای زمینی و رند و خندان را داشته باشید که همزمان دست و پاچلفتی نیز هستند و محتاج یاران و همبازیان خویش. زیرا نمی توان بدون کمک یار و رقیب قوی هیچگاه به اوج نوینی از بازی عشق و اندیشه و قدرت دست یافت. زیرا «فرد همان دیگری است» و همانطور که لکان می گوید:« تمنامندی فرد تمنامندی دیگری و غیر است».

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

جستار اول:راز جاودانگی! یا چرا باید لحظه شد تا جاودانه شد!

در انجیل امده است که خدا ادم و حوا را پس از خوردن سیب دانایی و عاقل شدن بر خوبی و بدی از بهشت بیرون می کند تا حال با این قدرت نوین «نامیدن» که یک قدرت خدایی است، سراغ درخت جاودانگی نروند و از میوه ی او نخورند. زیرا انگاه آدم و حوا بزعم خدا تبدیل به خدایان می شدند و جای او را می توانستند بگیرند و یا اینکه حداقل تک خدایی نباشد. به این خاطر انسانها از بهشت رانده می شوند و مجبورند با یکدیگر ستیز بکنند و بر سر مار بکوبند.

نکته ی مهم این «اسطوره» اما این است که برای چیرگی بر خدا و فرمانهایش و از سوی دیگر چیرگی بر زمان خطی و فشارش، برای چیرگی بر ایمان مرید/مرادی و از سوی دیگر نهیلیسم ناشی از حکومت زمان خطی، بایستی به «درخت جاودانگی دست بیابی» و با خوردن میوه ی او جاودانه بشوی.

اما چگونه می توان جاودانه شد؟ بکمک علوم ژنتیک که می خواهند عمر بشر را طولانی بکنند. نه؟ زیرا مشکل این شیوه این است که حتی اگر بتواند عمر انسانی را به سیصد یا پانصد سال یا هزارسال برساند، باز ناتوان از حس جاودانگی است و اسیر فشار «زمان خطی» است. زیرا فقط عمرش طولانی شده است و همه چیز را باید دهها بار بیشتر بچشد و اخر از کسالت این تکرار می میرد.

یا باید گفت که باید دست از یافتن و جستجوی جاودانگی دست برداشت و دنبال سوالات ناممکن رفت. اینکه بقول «ویتگنشتاین» راه حل مشکل زندگی در ناپدیدشدن سوال و مشکل است. اما این نیز جواب نمی دهد. زیرا ته دلت مرتب با این سوالات ناممکن درگیری. یکایک ما این را می دانیم و حتی ویتگنشتاین این را بنوعی می دانست.

زیرا دقیقا از یکسو این ویتگنشتاین است که یک راه رسیدن به جاودانگی را به ما نشان می دهد. اینکه می گوید «جاودانگی به معنای بی زمانی است و بی زمانی را فقط با تن دادن به زمان حال می توان بدست آورد.».

راه و مسیر دیگر دقیقا مفهوم همپیوند «هیکسیاتی یا اینجاییت» است که از دانس اسکوتوس تا اسپینوزا و سپس دلوز/گواتاری به ان اشاره می کند و شکل شرقی و «اولیه یا ابتدایی» آن در عرفان زمینی از تائویسم چینی تا عرفان فارس و ایرانی قرار دارد و اینکه به ما می گوید که «ای رفتگان به حج کجایید کجایید، معشوق همینجاست بیایید، بیایید». اینکه همه چیز تائو است. همه چیز شور زندگی و خدا است و تنها با تن دادن به لحظه می توان به خدا تبدیل شد و همزمان متفاوت و تکینه بود. خدایی میرا و متفاوت و شاد و همزمان جاودانه بود. اینکه بتوانی در لحظه همیشه حضور اینده و گذشته و امکانات دیگر را ببینی و حس بکنی و وقتی به عشقت یا به فرزندت یا به رقیب می نگری، هم حضور دیدارهای گذشته و امکانات دیدار اینده را ببینی و اینگونه شوخ چشم و رندانه گفتگو و دیدار بکنی و هرچه بیشتر تن به لحظه ی رند و چندوجهی بدهی.

یا ازین منظر است که می بینی چرا همه ی مذاهب و مکاتب جبار یا سیاه/سفیدی می خواستند برای تابع ساختن مریدان خویش انها را از لحظه و تنانگی دور بکنند، آنها را روحی بسازند تا بهتر مریدشان بشود. همانطور که مدرنیت مصرف گرا به شیوه ی دیگر می خواهد ادمی را از تن دادن به لحظه و زندگی دور بکند تا او را اسیر کالای خویش بسازد. یا وقتی فاشیسم در قالب سکولاریسم خرافاتیش شروع به سرکوب جسم و جنس به حالت سادیستی می کند. انطور که مثلا فیلم بزرگ پازولینی به نام «سالو، صد سال سدوم» می بینید.

یعنی چه خدای در انجیل و چه همه مذاهب و دیسکورسهای حاکم همیشه می دانستند که اگر می خواهی بر انسانها چیره بشوی و انها را برده یا مرید خویش بسازی، پس کاری بکن که ارتباطش با لحظه و زمین و با خودش و دیگری کم و اندک بشود. یعنی به شیوه ی نبرد اسطوره ایی معروف میان هرکول و آنتایوس،فرزندی از گایا یا مادر زمین، عمل می کنند. زیرا هرکول فقط به این خاطر توانست بر این غول زمینی چیره بشود که او را در هوا نگه دارد و نگذارد پایش به زمین برسد و نیرو بگیرد. همینگونه نظرات درونی یا دیسکورسهای بیرونی نیز شما و ما را همیشه پا در هوا و دور شده از لحظه و تنانگی تمنامند و چندنحوی، ناتوان از وحدت در کثرت درنی و بیرونی یا ساختاری با همبازیان و قدرتهای دیگر نگه می دارند تا بتوانند ما را ضعیف بکنند و به خدمت خویش در اورند. یا ازینرو همه ی مذاهب از وسوسه ی تنانه و رنگارنگی این اغواهای زمینی می ترسند و بقول شاملو عشق را بر سر چهار راه تازیانه می زنند. (نقاشی وسوسه ی آنتونیوس مقدس از سالوادر دالی)

پس می خواهی به قدرتی نو و قدرت افرین دست بیابی، پس اگر می خواهی به جاودانگی دست بیابی و به الهه ی جاودانگی، پس پایت باید بر روی زمین باشد، سراپا تن به لحظه و زمانه ات بده که همزمان در خویش گذشته و اینده و امکانات دیگر را دارد. تا بتوانی در هر لحظه با کل اونیورسوم در تماسی تنانه و شورمندانه باشی و هم بتوانی همه چیز را قویتر حس و لمس بکنی و همزمان رند و چندنحوی بچشی و ببینی. تا بتوانی بر امواج لحظه موج سواری بکنی. زیرا حتی حواس پنجگانه ات نیز مثل حس شنوایی و بویایی فقط توسط گوش یا دماغ صورت نمی گیرد. همیشه یک برداشت حسی/روحی و کامل به عنوان جسم نمادین و خندان است. تا ببینی و حس بکنی که چگونه همه چیز به حالت ریزوم وار یا شبکه وار و بینامتنی با یکدیگر در پیوند هست و تو با کل هستی همیشه در پیوندی و همزمان نوشته می شوی و می نویسی.

پس به هرشکلی که می خواهی و می توانی وارد این لحظه و زمین بشو و با خنده و به هر زبانی بگو که حال اگر کسی می خواهد بیاید با من وارد جنگ و چالش بشود. زیرا حال تو غول زمینی هستی که می تواند حتی وقتی در هوا باشد، باز هم در ارتباط بازمین و زندگی و با کل هستی باشد و قدرت بگیرد و تغییر بیافریند. می تواند مثل تئوری «افکت پروانه وار» گاه با حرکتی پشه وار در این سوی دنیا انگاه در تحولی دومینووار تغییری و طوفانی در آن سوی دنیا بیافریند. زیرا می داند که با لحظه و هستی و با دیگری و غیر در تماس است و اینکه این تماس همیشه زبانمند و نمادین است. ازینرو سخن و کلامش باید پرشور و زمینی و اغواگر و تمثیل وار باشد و دیسکورسها و ذایقه ها را تغییر بدهد. زیرا قادر است در لحظه بزیید و جاودانه باشد. زیرا می داند که حتی هر احساس و بحرانی از او و از زندگی می خواهد به سلامتی و قدرتی نو و به جاودانگی نو دست بیابد. همانطور که «سرود هفت مهر» از نیچه بر ما برملا می کند. زیرا حال تو میرا هستی و همزمان می دانی که مرگ نیز تاویلی است و قطعیتی ندارد و زندگی گذار از شکلی به شکل دیگر است و حتی وقتی هیچ بشوی، انگاه به هیچی بازمی گردی که محل تولید هزار امکان است. تا زندگی تبدیل به «مایده های زمینی» چون بهشت زمینی هیرونیموس بوش بشود.

جستار دوم: از « در اینجا و لحظه بودن تا اینجاییت»

وقتی توانستی در «همینجا و همین لحظه» بزییی و وارد بشوی، انگاه در همان لحظه همزمان در گذشته و اینده نیز می زییی. یعنی هر بار که چایی می نوشی یا فکری می کنی و یا بوسه ایی به عشقت می دهی و کلکی به رقیبت می زنی، همان لحظه به یاد میاوری هزاران صحنه ی مشابه و متفاوت خویش در گذشته و هزاران لحظه های مشابه و متفاوت در اینده را و حتی می توانی جلوتر بروی و همان لحظه را در کل تاریخ بشریت در گذشته و اینده بچشی. یعنی می توانی سرانجام در جهانت لم بدهی و خستگی در بکنی زیرا می دانی که حال همه چیز انجور رخ می دهد که باید بدهد و هر رخ دادنش نیز همیشه چندوجهی و رندانه است و مرتب رنگ و حالتی دیگر می یابد و باید بیابد. اینکه تصادف راه بروز سرنوشت است و تنانه شدن و زمینی شدن راه دست یابی به قدرت چندنحوی و تمنامند است. تا بتوانی تنی بشوی که مرتب مرتب تن ها و پرفورمانسهای نو بشود، یا تن و جسمی داشته باشی که می تواند مرتب تن ها و پرفورمانسهای تنانه و متفاوت و بنا به شرایط بوجود بیاورد. اینکه به «کودک بی تهوع» نیچه تبدیل بشوی، به سوژه ی رند و تمنامندی لکانی و یا به جسم بدون اندام دلوز/گواتاری و در نمونه ی ایرانیش به «عارف و عاشق زمینی و رند و نظرباز من دگردیسی بیابی. زیرا اینها همه «پرفورمانسها و فیگورهایی» هستند و تو در خویش گله ایی از این امکانات و فیگورها را داری.

زیرا دقیقا چنین غول زمینی و رندی بلای جان هر مذهب و دیسکورس سنتی یا مدرن است. زیرا مذاهب نمی خواهند تو تن اغواگر و رندانه بشوی و دیسکورس مدرن با همه قدرت سکولاریسمش نمی خواهد، بخاطر حالت سرمایه داری ومصرف گرایانه اش، که تو واقعا تن به لحظه و «اهستگی» بدهی تا مرتب در راه باشی و مرتب خودت را اپ دیت بکنی و بخری و بفروشی چون همه چیز کالا می شود و تو تبدیل به طرحی میشود که مرتب باید خویش را بیافرینی تا عقب نمانی.

اما ابتدا وقتی در «همینجا و همین لحظه» وارد شدی، می بینی که چرا همزمان این تنانگی و زمینی شدن همیشه چندنحوی و تمنامند و رندانه است و عاشق بازیگوشی است و بی انکه عصبیتی در او باشد. اینکه راحت دگردیسی می یابی بی انکه نیاز باشد زور بزنی و نقش بازی بکنی. زیرا چنین غول زمینی و خندانی هر چیزی را هزاران بار چشیده است وخواهد چشید. با این حال همیشه دارای کمبود و خطای خویش نیز هست و در عین قدرتمندی دست و پاچلفتی است. یا به عنوان انسان میلیونها بار در تاریخ بشری به اشکال مختلف چشیده است و خواهد چشید. اینکه می تواند مثل شکل قوی «در اینحا و لحظه بودن»، یعنی در حالت «اینجایت یا هیکسیاتی»، بتوانی روزی گرم یا خیلی گرم با تمام وجودت بشوی یا لحظه ایی و شبی ارام و در عین حال پرشور و رنگارنگ باشی. به این خاطر چه مذاهب قدیم و چه دیسکورس مصرفی و نهیلیستی مدرن نمی خواهد که تو پا به این جهان و امکانات مختلف «در اینجا و در لحظه بودن» بگذاری تا راحت تر ترا به بند دیسکورس و باور خویش بکشانند. زیرا روح سرگردان براحتی قابل اغفال است و همینگونه انسان شتابزده ی مدرنی که می خواهد سریع اپ دیت بشود و سلفی بگیرد.

در این محل و نقطه ی «همینجا و همین لحظه» است که همزمان به پیوند مهمترین تفکرات مدرن از نیچه تا لکان و دلوز با مهمترین فلسفه های شرق و عرفان از تائویسم تا عرفان فارس و حافظ می رسی و اینکه بتوانی در همه چیز نور خدایی بینی و همزمان این نور خدایی را چندرنگ ببینی. تا بتوانی زمان را به شکل «امتداد» حس بکنی و نه به شکل شتابزدگی زمان خطی که هنری برگسون آن را «حرمزاده» می نامید. مشکل جهان شرق این نبوده است که به معنویات فکر می کرده است و به بهایش تنانگی را سرکوب کرده است و معضل جهان مدرن با تمامی خوبی هایش این نیست که به مادیات می چسبد و معنویات را فراموش کرده است، بلکه جهان شرق نمی خواست یپذیرد که وقتی عشق به خدا و زندگی می خواهی، باید از مسیر عشق زمینی بگذری و بناچار عشق و ایمانت چندنحوی و چندرگه می شود، خندان و رند می شود و هیچ حقیقت نهایی بجا نمی ماند. زیرا عشق امری انسانی و زمینی است و مجبوری از گیس یار و چشم یار سخن بگویی و همزمان این عشق را چندنحوی و زمینی/الهی بچشی. همانطور که میانمایگی مدرن مشکلش این است که اسیر ایده و معنویاتی هست که همان «حالات شوریده ی مسیحی و میل روح شدن مسیحی» در مفهوم سکولاریسم مدرن است و باعث می شود که زندگی را تبدیل به رژه ایی دایمی از سنگینی به سبکی و راحتی بکند. اینکه یکروز «سوژه ی ناظر مکانیکی» و روز بعد «سوژه ی ناظر انفورماتیو» بشوی و به بهایش اما هرچه بیشتر شتابزده و کوچک بگردی. زیرا همیشه دهها جواب و فرضیه و طرح ممکن است و همزمان نمی گذارد که با چنین دانشی به قدرت اهستگی و در لحظه بودن دست بیابی و اینکه وقتی همه چیز بدور هیچی افریده می شود، پس چه نیاز به شتاب و جستجوی بیهوده. پس چرا تن به لحظه و کامجویی بزرگ در اینجا ندهم و بهترین تاویلها و دیسکورسها در خدمت خویش و زندگی و دیگری را نیافرینیم. زیرا باید بتوانی «در همینجا و در همین لحظه بزییی» تا بتوانی جسم خندان و رندی باشی، جسمی دیونیزوسی یا جسمی بدون اندام و ارگانیسم باشی که می تواند مرتب تحول بیابد و حالات نو بنا به لحظه و شرایط بیابد. اینکه بتوانی از «اینجا و در لحظه بودن» به «اینجا بودن لکانی» و از سوی دیگر به «هیکسیایتی یا اینجایت» دلوز/گواتاری برسد و به منظر هزار فلات و ریزوم وارشان.

پس وارد «همینجا و همین لحظه» بشو و اینگونه زمینی و رنگارنگ زندگی بکن تا به قدرت و کامجویی چندنحوی دست بیابی و به پارادوکس ارامش در حرکتی دست بیابی که هرچه بیشتر تو را با جهان و هستی پیوند می دهد و تو را قادر به لمس موزیک زندگی می کند. زیرا «زندگی تکراری است که دوست دارد تفاوت بیافریند و به لذت و ارتباط قویتر و چندرگه ی نوینی دست بیابد.». ازینرو نیچه می گوید که «بدور قهرمان همه چیز تراژیک می شود و بدور نیمه قهرمان همه چیز شکل خنده دار می گیرد و بدور فراقهرمان و یا کودک بی تهوع همه چیز تبدیل به همین لحظه می شود و او وارد لحظه و دم می شود.» زیرا تنها همین لحظه و دم است که محل اصلی چالش خدایان و دیسکورسهاست و روزهای بزرگ و سالهای بزرگ و قرنهای طولانی در همین لحظه رخ می دهند، همانطور که در «اولیس» جیمز جویس و در زندگی یک روزه ی فیگور «بلوم می بینیم. زیرا همه چیز در همین «دم و لحظه» رخ می دهد که چالش و جنگ اصلی خدایان و ذایقه های مختلف است و اگر بتوانی در آن بزییی و به او و به خویش تن بدهی، به قدرتی دست می یابی که در برابرش هر خدایی زانو می زند و تر ا ستایش می کند. زیرا با «اینجا شدن تو»، انها نیز همینگونه اینجایی و خندان و رقصان می شوند و دوران دموکراسی و چالش و اغوای خدایان رنگارنگ و رند شروع می شود.

Haecceitas,Haecceity

جستار سوم: راز جدال هرکول و انتایوس

یکی از عرصه های پژوهشی من از دوران نوجوانی و جوانی اساطیر مختلف بوده است که با شروع دانشگاه در رشته ی کارشناس ارشد روانشناسی و سپس فلسفه در سی و اندی سال پیش و بعدها در دوران یادگیری تخصص روان درمانی حتی اوج نوینی یافت و همیشه بخشی از زندگیم بوده است با انکه در این پانزده بیست سال اخیر کمتر به آن پرداخته ام. اما من ساعات زیبای فراوانی با اساطیر ایرانی، اساطیر یونانی، هندی و غیره گذرانده ام. با انکه علاقه ام بیشتر معطوف اساطیر یونانی بوده و هست، چون هیچگونه اساطیری، چه اساطیر اوستایی یا ماقبل اوستایی، چه اساطیر زیبا و قوی مهاباراتای هندی، از لحاظ غنا و قدرت چندنحوی بودن و جذاب بودن به پای اساطیر یونانی نمی رسند. اساطیر یونانی بقول نیچه از یکسو در واقع « بخش حیوانی درون انسان را زیبا و خداوار می کنند» و از سوی دیگر باید به این سخن نیچه اضافه کرد که آنها هرچه بیشتر این فیگورها را نمادین و چندنحوی و شبکه وار یا بینامتنی می سازند. ازینرو در هیچ اساطیری شما اینگونه شور و احساس عشق و قدرت و جنگ و قتل و رانشهای انسانی را نمی بینید که در همه ی اساطیز یونانی و حتی در خدای خدایانشان زئوس موج می زند. زیرا حتی او نیز دروغ می گوید و کامجو و قدرت طلب و از طرف دیگر گاه ترسو است و یا برای بدست اوردن عشقهای زمینی اش به هر شکلی درمی اید. به این خاطر من می توانم ساعتها فی البداهه در مورد اساطیر تطبیقی صحبت بکنم و نظرات مختلف روانکاوی یا غیره بر این مباحث راباز بکنم.

یکی از اساطیری که از همان نوجوانی مرا با خودش مشغول کرده است و هنوز هم مشغول می کند، اسطوره ی آنتانیوس و جدال هرکول و آنتایوس است. همینطور که در ویکی پدیا آماده است آنتایوس (به یونانی: Ἀνταῖος)، در اساطیر یونانی، غول لیبوا است. او پسر پوزئیدون خدای دریا و گایا مادر زمین بود. قدرت خارق‌العاده‌ای داشت که از تماس با مادرش گایا (زمین) به دست می‌آورد. آنتایوس که دارای قدرت شگفت انگیزی بود، با هر بیگانه‌ای که به سرزمینش وارد می‌شد کشتی می‌گرفت و چون زمین می‌خورد قدرت تازه می‌یافت و برهمه چیره می‌گشت و با استفاده از جمجمه آنها سقف معبد پدر خود خدای دریاها را می‌پوشاند. سرانجام هرکول یا هراکلس با کمک آتنا الهه ی دانایی و استراتژی او را از زمین بلند کرد و آن‌قدر فشار داد تا کشته شد.

یعنی هرکول به کمک «کلکی» و با دیدن نقطه ضعف حریف بر او چیره می شود. به اینکه برخلاف آنتاپوس فقط رانشی و به یک شکل جلو نرود بلکه تغییر در شیوه و مسیرش بدهد، چون او هرچه بیشتر به عنوان قهرمان نو به بلوغ زبانی و روحی یا به بلوغ روحی/جسمی دست یافته است. ( همانطور که نقظه ضعف اساطیر یونانی در همین قدرتشان یعنی در «تواناییشان به کلک و نیرنگ» نهفته است و تلاش برای عدم رودررویی عمیقتر با «هیچی». چیزی که بعدا با زایش تراژدی و اسطوره ی دیونیزوس سعی در عبور از آن می شود اما ناتمام می ماند)

از همان زمان من هرچه بیشتر با این موضوع درگیر شدم و سپس از طریق نیچه و لکان و دلوز و تجارب خودم یاد گرفتم که اولا چرا برای داشتن قدرت و خلاقیت بایستی با زمین و زندگی تماس داشت، ریشه ات در زمین و جسم باشد، باید پایت بر زمین استوار باشد تا یهودی سرگردان و سترون یا روحی گرفتار نباشی. اما از طرف دیگر چرا باید این جسم و تنانگی همیشه مسلح و مجهز به «ساحت نمادین یا زبانمند» باشد، تا بتواند مثل هرکول و به کمک الهه ی دانایی آتنا قادر باشی نقاط ضعف حریف را ببینی و بر حریفی چیره بشوی که عمدتا رانشی عمل می کند. اینکه چر باید رانش جسمی که عمدتا تکراری است، به تمنای جسمی و زبانمند یا نمادین تبدیل بشود تا راه به هزار امکان و فانتزی بیابد. یعنی باید «جسم نمادین و خندان»، سوژه ی تمنامند و نفسانی، یا در مدل ایرانی آن «عارف و عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکبال» باشی تا ببینی که چرا همینکه جسم و تن می شوی، _و چون جسم و تنانگی تنها در زبان ممکن است_، مجبوری چندنحوی بشوی. یا چرا ازینرو عرفان ایرانی وقتی از معشوق حرف میزند، مجبور است مثل بهترین نمونه اش حافظ هر چه بیشتر از گیس یار و چاک لباس یار سخن بگوید، دنیوی و زمینی بشود و ازین طریق همزمان دقیقا به قدرت چندنحوی بودن و همیشه بخشا رمزامیز بودن دست یابد. تا بتوانی با «قلبی گرم و مغزی سرد» به تحقق تمناها و ارزوهای فردی و جمعی دست بیابی و دور باطل را به تحول دورانی و تحول افرین نسل رنسانس تبدیل بکنی.

یا ازین منظر پی می برید که چرا وقتی احساسات و اخلاق یا اندیشه هایی دیکتاتور وار می شوند و در قالب مذهب یا ایدئولوژی سعی در سرکوب تنوع، فردیت، گفتگو و خلاقیت و دگراندیشی می کنند، از یکسو سعی در سرکوب «تنانگی، جسم بودن و شادی و خنده و کامجویی» می کنند، کاری می کنند که پایت روی زمین نباشد و روحی سرگردان یا سوژه ایی بدون جسم و هراسان باشی و بدنبال آرمان و پدری بجویی، و از طرف دیگر سعی می کنند «زبان و زبانمندی، رندی و خنده و شرارت زبانی»، شک و سوال کردن و چندنحوی بودن زبان را منع یا سرکوب بکنند. زیرا می دانند همینکه پایت روی زمین باشد و همزمان همینکه این جسم شدنت هرچه بیشتر نمادین و زبانمند و روایت یا پرفورمانسی رند و تمنامند و خواهان تغییر و تحول بشود، انگاه از پس هر دیکتاتور یا خدای دروغین برمی ایی و با خنده او را می شکنی و یا با طنز و شرارت و سوالهایت و با اغواهایت حسابشان را می رسی. زیرا پایت را روی زمین می گذاری و ریشه در زمین و زبان و کلام داری و هر نگاه یا آرمانی را که بخواهد تو را با نگاهش هیپنوتیزم و مرید خویش بکند، با خنده و اغوایی به دیدن کوری خویش وادار می کنی. زیرا در برابر تو به عنوان جسم خندان او جز نگاهی یا زبانی در نهایت تک ساحتی و کور بیش نیست.

یا مثل نقاشیهای مختلف مدرن از جدال هرکول و انتایوس می بینید که چرا این جدال یک موتیو مهم نقاشی و اندیشه ی رنسانس و قرون هفده و هیجده بوده است و چرا این جدال در همین نقاشیها و مجسمه سازی و روایات نو نیز مالامال از معانی و چشم اندازهای دیگر چون معانی تمنامند، جنسی و اروتیکی یا همواروتیکی و غیره می شوند و جز این نمی تواند باشد. زیرا همینکه به زبان در می ایی، زبان مرتب معانی و راههای نو بوجود می اورد. چون با متون دیگر پیوند می خورد و به تولید نکات نو و چشم اندازهای نو، بدنهای نو و تمناها و شورهای نو دست می زند. پس جامعه ایی که هم جسم و هم زبان وسوال و تمنامندی را سرکوب بکند و یا محدود بکند، بناچار بی زبان و با بدن و خردی ضعیف می شود و همه چیزش و حتی اساطیرش بناچار کم مایه و یا کم لایه می شوند. یا نوحه خوان و مصیبت خوان می شوند و جنگ خیر/شری سر می دهند. یا چنین جوامع معنوی گرا و مطلق گرا در تلاش برای «نفس کُشی یا سگ کُشی» مثل روایت بهرام بیضایی محکوم به بیرحم شدن به یکدیگر و شهوانی شدن خشن هستند و حتی نگاه اخلاقیشان نیز هیز و خشن و رانشی می شود. گرفتار جنگ باطل «اخلاق/وسوسه» در درون و بیرون می شوند و تمامی ساختارهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگیشان دچار حالات «سادومازوخیستی» و رانشی می گردند. یا مثل فیلم «سالو، صد سال سدوم» از پازولینی چنین جوامعی حتی در شکل بظاهر سکولارش، مانند در حین حاکمیت یک حکومت فاشیستی، آنگاه فقط به شکل خشن و سادیستی قادر به تمتع جنسی یا اروتیکی هستند و اسیر تکرار خشن و مرگبار باقی می مانند.

ازینرو ما باید نه تنها «تنانگی و زبانمان» را از نو آزاد و تمنامند و زیبا و قدرتمند بکنیم، بلکه باید پایمان را بر زمین و در لحظه بگذاریم و به بلوغ جسم خندان و زبانمند خویش دست بیابیم، زمین نمادین و تن نمادین خویش چون فیگور عارف و عاشق زمینی را بیافرینیم و دوباره فرهنگ تنانگی و شادی و نظربازی و خنده را به شکل مدرن و چندنحوی نوزایی بکنیم. باید حتی اسطوره هایمان را نیز ازاد بکنیم و از نو بیافرینیم. زیرا اسطوره همیشه زنده است و واقعیت انسانها بدور اسطوره های پنهان آنها افریده می شود. کافیست به جامعه و سیاست و حکومت و فرهنگ خویش بنگریم که بدور چه اسطوره ها و هراسها یا شوقهایی آفریده شده است و یا در هر کشور دیگر. اینکه تو تنها زمانی می توانی بیداریت را سامان بدهی که رویایت و اسطوره ات را از نو سامان بدهی و تاویلی نو و قوی و زمینی از آن بیافرینی زیرا هر واقعیتی احتیاج به «اسطوره ی افرینش» خویش دارد. زیرا واقعیت من و تو، واقعیت اجتماعیت بدور اسطوره و رویایی پنهان آفریده شده است و انچه باید بپذیری تا دوباره رشد بکنی و زبان و تنت جاری و خندان و شرور و زیرک بشود. پس زمینی و رند و خندان بشو تا «مهره ی مار» داشته باشی و اغواگر و تحول افرین بشوی. زیرا بقول نیچه «آنجا که ماران هستند، بهشت نیز باید در همان نزدیکی ها باشد».

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)