متن ذیل نقدی کوتاه بر جنبش «اوشو یا بگوان» بر اساس فیلم مستند و شش بخشی «نت فلیکس» بنام «کشور وحشی وحشی» است که در سال ۲۰۱۸ ساخته شده است. از طرف دیگر بر اساس اثاری است که بشخصه از اوشو و از عارفان دیگر شرقی خوانده ام. آنچه اما این نقد کوتاه و «ساختاری/روانکاوانه» می خواهد مطرح بکند، این است که چرا هر جنبش عارفانه ی شرقی از عرفان ایرانی قدیم تا نمونه های جدیدش چون «عرفان حلقه»، از ذن بودیسم قدیم تا جنبش و تفکرات قوی و جذابی چون «اوشو»و کریشنا مورتی دچار «معضلات ساختاری و تمنامند» مشابهی هستند که وادارشان می کند وعده ی دروغین بدهند و اخر شکست بخورند، وادارشان می کند که دروغ بگویند، چه بخواهند یا نخواهند. زیرا ساختار اصلی نگاهشان به هر موضوع و پدیده، یا زیرمتن اصلی نظرات و نگاهشان یک «نگرش نارسیسیک بدنبال وحدت وجود با خویش و دیگری»، بدنبال یگانگی ناممکن با خویش و با دیگری و مرشد است و بناچار از طرف دیگر محکوم به روابط مرید/مرادی می شوند. همانطور که ازین طریق نشان می دهند که چرا ناتوان از «تمنامندی» هستند. ناتوان ازینکه هم تن به زمین و لحظه و سادگی آن بدهند و هم ببینند و بپذیرند که چرا این واقعیت و جسم و لحظه بشخصه امری نمادین و چندوجهی یا ملتهب است و مرتب راهها و امکانات نو و متفاوت می افریند. همانطور که هر راه و حقیقتش بشخصه یکجایش می لنگد و ناکامل است تا بتواند مرتب به حقایق وامکانات دیگر پیوند بخورد و یا برسد و مرتب تاویلهای نو از عشق و اندیشه و ایمان بیافریند. بی انکه هیچکس بداند که حقیقت نهایی و راه نهایی چیست و یا بتواند برای همیشه به یگانگی با خویش و دیگری دست بیابد. زیرا چنین یگانگی فقط به شکل از دست دادن فردیت یک طرف و کانیبال شدن طرف دیگر در یک رابطه ی مرید/مرادی ممکن است، به شکل رابطه و گفتمان «ارباب/بنده ی نوینی» ممکن است که انگاه فرزندان و مریدانی عاشق پیشه می افریند که فردا بر علیه پدر و مُرشد قیام می کنند و می خواهند بشخصه مُرشد و خدا بشوند. همانطور که در فیلم و در سرنوشت رابطه ی میان «اوشو» و مُنشی اصلیش یعنی «شیلا» رخ می دهد و انگاه که هر دو دروغها و کلکهای یکدیگر را برملا می سازند و انچه نمی خواستند خودشان و هوادارانشان با آن روبرو بشوند. امیدوارم این مطلب بتواند کمک بکند که در شرایط شکست و فروپاشی مذهب و اخلاق حاکم و خشن و بخاطر نبود ساختار مدرن و وقتی که بناچار بار دیگر علاقه به «خانقاه ها» و عرفانهای شرقی و ارامش نو رشد کرده و می کند، بتوان کاری کرد که این عرفان های نو کمتر دچار روابط مرید/مرادی بشوند و هر چه بیشتر رند و باز و چندوجهی بگردند. عاشقان و عارفان زمینی رند و نظرباز بگردند و خردمندان شاد و مومنان سبکبال بشوند. زیرا حاضر به پرداخت بهای بلوغ فردی و جمعی بوده اند و اینکه اینجا هیچکس دانای کل و نماینده ی خدایی نیست و هیچ حقیقت نهایی در میان نیست.

سرنوشت «عرفان حلقه» و پایه گذارانش بایستی برای این ایرانیان در پی اشراق و آرامش نیز درس عبرتی بشود. ( در این باب به این استاتوس من با تیتر «چرا عرفان حلقه، حلقه ی اسارتی برای مریدانش می شود» مراجعه بکنید.)

من قبل از این در دو مقاله در باب برخی معضلات تفکر اوشو و معضلات سکس تانترایی اوشویی توضیحاتی داده ام که این تیترها و لینکهای آن هستند:

«از اوشو تا فروید و لکان! چرا باید رویا ببینی، زیرا بیداربودن بُزدلی است

«اوشو، تانترا، سکس و روانکاوی! یا آنچه در مورد س ک س باید بدانیم

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

چرا هر مُرشد و عارفی چون «اوشو» بناچار دروغ می گوید!

به دوستان علاقه مند به مباحث جنبش اوشو و نیو ایج پیشنهاد می کنم حتما فیلم مستند و شش بخشی «نت فلیکس» بنام « کشور وحشی وحشی» در مورد جنبش اوشو و اوج و سقوطش را ببیند. من با اشاره ی دوست عزیز «هادی مولایی» با این فیلم مستند و سریالی اشنا شدم و نمی دانستم که چندسالی هست بیرون امده هست(از ۲۰۱۸). آخر هفته شش بخش آن را با میل و کنجکاوی نگاه کردم و بویژه که حرکات اخیر هیستریک یک مترجم اثارش به فارسی در صحفه ی من و حمله های خنده دارش به خاطر انتقادی کوچک به اوشو باعث شده بود که بخواهم بیشتر در موردش بدانم. همزمان دارم ترجمه ی اخرین کتابش به فارسی به نام «منبع» را می خوانم. همانطور که روایت این فیلم مستند بشخصه جذاب فیلم برداری شده است.

در مورد این مستند نت فلیکسی باید بگویم که به باور من مستند خیلی خوبی است، با انکه طبیعتا منظر و نگاه خویش را به موضوع نیز دارد. اصولا فیلم مستند محض یک خیال و وهم است. همیشه منظر و نگاهی موجود است. موضوع این است که ایا منظرش راهگشا و بازکننده به جوانب مختلف رخداد هست یا نیست و بی انکه منظری نهایی باشد. فیلم مستند «کشور وحشی وحشی» خوشبختانه دارای نگاهی یک طرفه نیست و مناظر مختلف به صحنه را باز می کند. بویژه که با همه ی دست اندرکاران اصلی جریان و حوادث صحبت کرده است، چه با شیلا منشی و همه کاره ی اوشو و یا با مهمترین فیگورهای مرکز اوشو در اورگون و چه با اشاره به سخنان اوشو. از طرف دیگر با مصاحبه با طرف مقابل که چه مردم اطراف مرکز اوشو و چه دولت امریکا و سیستم قضایی آن باشد. مهمتر از همه این است که مستند تلاش نمی کند درباره ی نظریه اوشو بحثی راه بیاندازد بلکه موضوعش حوادث بدور این جنبش و در پیوند با ساختار درونی مرید/مرادی جنبش از یکسو و از سوی دیگر برخوردهای پارانوییک یا از روی ترس از طرف دیگران و از طرف دستگاه قضایی امریکایی نیز هست. اینکه چگونه از هر دو طرف کار هرچه بیشتر به سمت خطرات نو کشیده می شود و شیلا می خواسته هست حتی بخشی از شهر یا شهرداری را با هواپیمایی بمباران بکند. او بعدا در دادگاه به همه ی این تلاشها اعتراف می کند و بیش از چهارسال زندانی می کشد. اما طرف مقابل نیز، یعنی جامعه ی مسیحی هراسان از یک «جنبش هندی و غریبه» و دستگاه قضایی امریکا، می خواهند حساب اوشو و جنبش او را برسند و او را هرچه زودتر بیرون بکنند (کاری که با ویلهلم رایش نیز به گونه ایی دیگر کردند و در زندان مُرد. با انکه چه ویلهلم رایش و چه اوشو از قانون امریکا به سان سمبل ازادی و حقوق بشر ابتدا دفاع می کردند.).

یعنی در درگیری اوشو و گروهش با شهروندان ایالت اورگن و ساختار قضایی امریکا ما با درگیری میان ساختار مرید/مرادی یک طرف با ساختار ترسو/پارانوییک جامعه ی امریکایی روبرو می شویم و یک جنگ حیدری/نعمتی و نارسیسیک بوجود می اید که در ان یکی باید برنده و دیگری باید بازنده باشد. یا من/ یا تو باشد. جالب است که قبل از آن نیز در هند و پونا همین اتفاق برای اوشو و جنبش او می افتد و مجبور می شود به امریکا و به اورگن برود.

معضل ساختاری و تمنامند مرشدانی چون اوشو و روابط بیناگروهی آنها!

نکته ی مهم و اصلی اما چیز دیگری است. یک نکته ی «ساختاری و روانکاوانه» است. زیرا اوشو در اثارش حرفهای خیلی خوبی هم زده است. او در برابر فرهنگ و مذهب هراسان از عشق تنانه و لذت زمینی به دفاع از سکس و عشق می پردازد و می خواهد به انسان غربی گرفتار در تکنولوژی دوباره امکان روحمندی و اشراق را بدهد. به قول خودش نظریه او یک «ماتریالیسم معنویت گرا» است. او می گوید شرق فقط به نیمه ی معنوی انسان پرداخته است و غرب فقط به نیمه ی مادی و نگاه او حال می خواهد به انسان «یگانگی اش با خویش و با هستی» را برگرداند. او خویش را «بیدارشده ایی»، شفایافته ایی می داند که حال می خواهد دیگران را بیدار بکند.

می توان در مورد این گزاره ها بحث کرد و همزمان قدرت و نظرات مدرنش را در آنها دید. اما اینجاست که دقیقا با این بحث مهم روانکاوی و لکان روبرو می شویم که «مهم نیست چه می گویی، بلکه از چه منظری در ساختار سخن می گویی». اینکه مهم نیست چه می گویی بلکه چگونه می گویی و یا در چه نقش و مقامی سخن می گویی.

زیرا بهترین سخنان و حقایق انسانی وقتی از منظر مرید/مرادی گفته بشوند، بناچار مسخ و بیمارگونه و منحرف می گردند. بحث اصلی این است و وقتی این فیلم مستند شش بخشی را می بینی، انگاه دقیقا متوجه ی این تناقض هولناک و این سقوط اجنتاب ناپذیر می شوی. اینکه می بینی اوشو می اید به هوادرانش عشق ازاد و سکس ازاد و اشراقی نو و امکان فردیت و خلاقیت نو اعطا می کند و انها در مرکزشان در اورگن شهرکی بزرگ و پولدار می افرینند و بقول خودشان در حال رشد ذهن و خوداگاهی خویش و لذت از زندگی و از عشق و سکس هستند، اما همه ی این چیرگی بر هراسهای جنسی و روحی در نهایت به حالت مرید/مرادی رخ می دهد و به این خاطر فردیت انها رشد نمی کند و انها اسیر مرادی هستند که بشخصه ملیجکی عاشق چون شیلا دارد و کم کم تبدیل به یک سیستم سرکوب گر یکدیگر و نقد درونی می شوند. یا اخر کارشان به نبرد عشق/نفرتی میان اوشو و شیلا و افشای متقابلشان کشیده می شود که در نهایت به ضرر هر دویشان و به ضرر مرکزشان تمام می شود و به دستگاه قضایی امریکا خدمت می کند.

به این خاطر نیز هست که من با هر گونه تلاشی برای بیان روانکاوی و روان درمانی از منظر دانای کل و روابط مرید/مرادی چون نزد کسانی مثل هلاکویی و غیره مقابله می کنم و با خنده و طنز دروغشان را برملا می سازم. یا به این خاطر باید ببینید که چرا چنین جنبشهای عارفانه ی مدرن مثل اوشو و کریشنا و نیوایج در نهایت محکوم به شکست هستند، زیرا در نهایت انها یک «فرقه و سکت» و با روابط مرید/مرادی هستند و بناچار هر حقیقتی که می گویند تبدیل به دروغ و بردگی نو می شود. اینکه عشق ازاد و سکس ازاد و رهایی از همه اخلاقیات کهن در بهشت اورگنی از نوع اوشو در نهایت به تولید شکلی جدید از محو فردیت و تولید روابط «ارباب/بندگی» و سیاه/سفیدی تبدیل می شود. به این خاطر وقتی به قیافه های خندان شیلا و هواداران اوشو در کشور کوچک و وحشی و ازادشان در فیلم می نگری، در واقع می بینی که آنها همه بنوعی «هیپنوتیزم» شده اند و حتی حاضر بودند به خاطر اوشو بمیرند. یعنی گله ایی رام شده هستند و هر چیز وحشی و انتقادی را از دست داده اند. در حالیکه اوشو قبل از حمله ی پلیس انها را تنها می گذارد و با جت خضوصی در می رود. با انکه حتما بعدا هوادارانش ادعا می کنند که به خاطر نجات جمع این کار را کرده است و یا می گویند که رولزرویسهای گرانش و ساعتهای گرانش به خاطر مسخره کردن مادیات بوده است. در حالیکه شیلا دقیقا می گوید که اوشو عاشق زرق و برق و طلا بوده است. همانطور که شیلا ناراحت بوده است که یک گروه هالیوودی با این تجملات حتی جای او را نزد اوشو می گیرند. انگاه شیلا به حسادت هیستریک هر شاگرد و منشی و نفر دوم مبتلا می شود و می خواهد حساب استاد را برسد و جای او را بگیرد و اوشو می خواهد حساب او را برسد و انگاه پلیس امریکا از دعوایشان استفاده می کند و حساب هر دو را می رسد و همزمان قانون اساسی امریکا را از جهاتی زیر پا می گذارد.

همانطور که این عکس معروف از شیلا که سرش روی پای اوشو است، در واقع بحران و دروغ این رابطه را نشان میدهد. چون مشخص است که شیلا عشقش به اوشو جنسی نیز هست و او برایش فقط رهبر نیست. اما اوشو بعدا می گوید همه کارهای شیلا از روی حسادت زنانه بوده است چون او با منشی خویش نمی خوابد و با او نخوابیده است. یعنی انگاه تبدیل به بچه های کوچکی می شوند که مرتب بیشتر همدیگر و خودشان را لو می دهند و به هم تهمت می زنند و دست یکدیگر را رو می کنند و نمی بیند که این در واقع تف سربالاست. زیرا چطور می توانست شیلا این کارها را بکند بی انکه مرشدش کاملا بی اطلاع باشد.

از طرف دیگر در نگاه اوشو ما با دروغ هر «مرشدی» از مرشدهای عارفانه تا مرشد ساینتولوژی در فیلم معروف «مرشد» روبرو می شویم. این دروغ این است که این مرشدها همه به انسانها و هوادارانشان می گویند که ما می خواهیم زخمهایتان را، تراوما و اسیب دیدگی عمیقتان، دوپارگی و چندپارگیتان را شفا بدهیم و اینگونه شما را دوباره با خویش و دیگری یکی و یگانه بکنیم. تا اینگونه شما را بیدار بکنیم. اما موضوع دقیقا همین است که انسان هیچگاه نمی تواند بر دوپارگی بنیادینش چیره بشود و اینکه محکوم است با خویش و دیگری وارد چالش و گفتگو و همراه با حدس و گمان بشود. ابتدا قبول «پارادوکس وحشت با امید زندگی» است که شروع بلوغ فردی و جمعی است. ابتدا قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری» است که به معنای «کستراسیون نمادین» و پا گذاشتن در مسیر بلوغ فردی و جمعی و نمادین است. ابتدا قبول این دوپارگی بنیادین به سان سوژه و انسان است که شروع قدرت و خلاقیت بزرگ بشری است. زیرا انکه شما را می خواهد از خوابی بیدار بکند، از دوپارگی و زخم هایتان نجات نهایی بدهد، در واقع شما را به خوابی نو وارد می کند و وعده ی دروغین می دهد. ازینرو مرشدان و منجیان همه دروغ می گویند و انها سرکوب گران بعدی فردیت هستند و اینکه مریدانشان را به گوشت دم توپ تمتع و کامجویی زمینی و بی مرز خویش تبدیل بکنند. چه وقتی مرشد و مراد یک رهبر سیاسی چون خمینی و رجوی و غیره باشد و یا چون یک رهبر فکری چون اوشو و غیره باشد. در نهایت همه ی این مرشدان عاشق چیزهای مادی و دنیوی به شکل خویش هستند که در نمونه ی اوشو انگاه عشقش به زرق و برق و به رولزرویس و ساعت همراه با مروارید است. زیرا بیداری وقتی ممکن است که ابتدا اجبار و سرنوشتت را بپذیری و حال به شکل متفاوت و فردی و با کامجویی متفاوتت ان را بیافرینی. اینکه در معنای روانکاوی اول تن به «الیناسیون و از خودبیگانگی» بدهی، تن به شرایط و اجبارت بدهی و انگاه حال به «سپراسیون» و توانایی تولید تاویلهای نو و متفاوت از اجبارت و شرایطت دست بیابی. ازینرو نیچه می گوید که «امور فاتی، به سرنوشتت عشق بورز.». اینکه بتوانی با قبول «زاین» به «دازاین» و امکانات مختلف زیستن و تاویل کردن دست بیابی.. اینکه بپذیری تو نمی توانی به عنوان انسان و سوژه هیچگاه با خودت و دیگری یکی و یگانه بشوی و با قبول این ناممکنی وحدت وجود با خویش و دیگری، حال می توانی مرتب پرفورمانسهای نو از خویش و جهانت بیافرینی. اینکه بدانی که نمی توانی تعیین بکنی که مرد یا زن باشی و یا ترانس باشی، دگرجنس خواه یا همجنس خواه باشی اما می توانی تعیین بکنی که چگونه زن یا مرد یا چگونه ترانسی باشی. زیرا هزار نوع مرد بودن یا هزار نو زن بودن و ترانس بودن ممکن است و همیشه می توان تاویلها و راههایی نو یافت. زیرا زندگی و ساحت نمادین به قول لکان «به آن پایان نمی دهد که از نو نوشته بشود.».

یا دقیقا قدرت «جیمز جویس» در «بیداری فینگانها» این است که نشان می دهد «بیداری ممکن نیست». زیرا زندگی «حجاب در حجابی»، داستان در داستانی است و موضوع این است که به جای رهایی از ذهن و زبان که امری غیر ممکن است، بتوانی حال این ذهن و زبان و این داستان و خواب را چندوجهی و ملتهب بسازی تا اسیر تصویر و وهمی چون نارسیست در اب نشوی. تا اسیر زبان و دیسکورسی حاکم نمانی و بتوانی مثل او در زبان حاکم انگلیسی حال زبانها و لحنهای نو و کامجوییهای متفاوت و تودرتو ایجاد بکنی.

مشکل اوشو مشکل هر مرشد دیگر است. زیرا اوشو اسیر تصویری در اب چون نارسیست است و هوادارانش اسیر تصویر اوشو در اب چون نارسیست هستند و روابط نارسیسیک محکوم به این است که به خشونت بیانجامد و از عشق به نفرت تبدیل بشود. زیرا این روابط بر اساس رابطه ی دروغین و مسحورانه ی دوگانه و عشق/نفرتی افریده شده است. همانطور که در این فیلم شش بخشی می بینیم و انگاه که در نهایت «بگوان» قبلی و اوشوی نهایی به قول شیلا به خاطر «اووردوز» در هند می میرد و شیلا هم با خیال بافیهای هیستریک خویش سعی میکند خویش و دیگران را گول بزند و با شکستش روبرو نشود. مثل قماربازی که می خواهد بگوید که به فلانم که باختم. من برنده ام. چون می ترسد با کمبود و شکستش روبرو بشود. با انکه چه اوشو و چه شیلا و چه بقیه شخصیتهای جالب و جذابی بوده اند و انها نیز برای جهانی انسانی تلاش کرده اند. اما سرنوشت راه مرید/مرادی و سرنوشت تلاش برای چیرگی بر «تراومای زخم و دوپارگی بنیادین» انسانی همیشه همین است که اسیر مرشدانی بشوی و مرشدان همیشه دروغ می گویند. زیرا از جایگاهی غلط و «نارسیسیک» در ساختار و بدور موضوع مورد تمنا یا بدور محبوب گمشده سخن می گویند و بناچار خویش را کور می کنند. ادیپ کور و بوف و مرشد کور می شوند. یعنی مشکل اوشو و هر مرشدی این است که می خواهد از «تمنامندی» بشری و هر پدیده ی بشری فرار بکند. زیرا تمنامندی به این معناست که هرانچه ارزو می کنی بشخصه چندوجهی و ما هزاران میل داریم و هر میلی دارای امکانات و رگه های مختلف و تاویلهای مختلف است و هیچگاه از نونوشتن باز نمی ماند.

هر سیستم مرید/مرادی محکوم است حقیقت را نفی و مسخ بکند و هر مرشد و دانای کلی همیشه حقیقت را فدای تمتع و امیال خودشیفتگانه ی خویش و میلش به زروبرقهای خویش می کند. چه در عرصه ی سیاست باشد که ما در نمونه ی حکومت اسلامی و دشمنانش چون مجاهدین می بینیم و چه در عرصه ی فلسفه و اشراق و روانکاوی و اندیشه چون جنبش اوشو و غیره باشد.

یا شما این معضل بنیادین «ساختار تفکر و اندیشه ی مرشدان» را در نوع نوشتار اوشو و اثار او و مرشدان مهم دیگر می بینید. با انکه این نوشته ها در واقع سخنرانی های انها هستند. اما این متون همه در نهایت «چند گزاره ی محوری» هستند که مرتب به اشکال مختلف و با مثال و تمثیل های مختلف تکرار می شوند و در نهایت متنی در خودبسته و دچار یک تاتولوژی درونی هستند. کافی است یک کتاب اینها را دقیق از این منظر بنگرید و گزاره های اصلیش را بنویسید که معمولا هفت هشت تا بیشتر نیستند و می بینید که چگونه انها مرتب تصویری و گزاره های محوری را تکرار می کنند و به شکلی نو بیان می کنند. به جای اینکه نظراتشان در عین روانی و سادگی بتوانند همزمان تودرتو و چندوجهی باشند و در عمل پایانی نداشته باشند. زیرا اسامی دال به حالت زنجیره وار هستند و پایانی ندارند و هر حقیقتی فقط اشاره و ایجازی به حقایق دیگر در قبل و یا در بعد و در راه هستند و همیشه می توان راههای نوینی را یافت و یا بوجود اورد. این خصلت زبان تمنامند و نمادین است که در واقع می توان در پایان هر جمله اش به جای نقطه یک واو گذاشت و به منظری دیگر و همپیوند و همزمان متفاوت پا گذاشت و یا نکاتی کاملا متفاوت یا متضاد دید و چشید.

از سوی دیگر ناتوانی از تولید «فاصله نقادانه/عاشقانه با خویش و دیگری» معضل هر مرشدی و مریدانش و معضل هرگونه معنویت و عرفان و اشراق اینگونه است. اینکه این « سراپا چیزی شدن» و برای چیزی «گُرگرفتن» معضل هرگونه «سکت و فرقه ایی» هست و جنبش اشو در امریکا در نهایت یک «سکت و فرقه بود و اخر هم شکستش به شیلا متحمل می شود. بی انکه دلیل شکستش را به خاطر «خطای ساختاری»، بخاطر ناتوانیش از قبول «کمبود وتمنامندی خویش و دیگری و حتی مرشدش» را ببیند. زیرا دقیقا این خطای ساختاری و نارسیسیک که به رابطه ی مرید/مرادی منتهی می شود، صحنه و ساختار اصلی و زیرمتن اصلی است. یا گرهگاه همه ساختارهای درونی و برونی است و انچه رنگ اصلیش را به هر رخدادی می دهد و باعث شکست اجتناب ناپذیرش می شود. ازینرو نیز هر مرشدی همیشه ملیجکی دارد و یا شاگرد محبوبی و معمولا هم این شاگرد محبوب برعلیه اش طغیان می کند یا همه چیز سر او شکسته می شود. در حالیکه باید منطق موضوع را لمس کرد که چرا اشو مجبور است به شیلا تبدیل بشود. من هم از برخی مباحث اشو لذت می برم و یاد می گیرم. یا از برخی مباحث کریشنا مورتی، عرفان ایرانی و «دون خوان» کاستندا لذت می برم و یاد می گیرم. اما مشکل کل این اشراق شرقی و در کل مشکل کل این تفکر عارفانه را در یک «مشکل ساختاری» می بینم. اینکه در حین تلاش شان برای ساکت کردن صدای ذهن و صدای درون تا انگاه صدای قلب یا نور خدایی ظاهر بشود، متوجه نیستند که فقط صدا و زبان دیگری و نفس دیگری را ایجاد می کنند. یعنی دچار همان خطای «نقاشان رومی و چینی» در روایت معروف مولانا و در کل عرفان می شوند. اینکه نمی بینند نمی توان خویش را صیقل زد تا نور خدایی ظاهر بشود. چون انچه ظاهر می شود حداکثر یا تاویل و پرفورمانسی جدید است یا نفس اماره و خودشیفته ی بدتری در زیر لوای روابط پیر مغان/ مریدانش است. زیرا ما نمی توانیم خارج از زبان بیاندیشیم، حس بکنیم و یا حضور داشته باشیم. فقط می توانیم زبان حاکم را بشکنیم و زبانی نو بوجود بیاوریم که قادر است به حالات و شورها و تمناهای بیشتری از ما انسانها امکان بروز بدهد. به این خاطر هم تصادفی نیست که مریدان این مرشدان دست به حرکات تعصب امیز می زنند تا انتقادی به مرشدشان بشود و از طرف دیگر همگی ته دلشان می خواهند مرشدی نو بشوند. این رخدادها تصادفی نبود و نیست، بلکه دقیقا «سیمپتوم و عارضه ی» این نوع تفکر را مطرح می کند و انچه نمی خواهد ببیند. همینکه اوشو اینقدر رولز رویس داشت و انگاه مریدانش می گویند او این کار را کرد تا نشان بدهد که چقدر این موضوعات بی اهمیت هستند، خوب نشان می دهد که چرا چنین فرقه هایی به روابط مرید/مرادی احتیاج دارند و اینکه انموقع هر حرکت حتی احمقانه ی مراد بایستی توجیه بشود. زیرا می ترسند که ببینند «شاه لخت است». اینکه هر شاهی لخت است و هر که خیال بکند دانای کل است. خواه اوشو باشد یا لکان باشد و غیره. به این خاطر لکان می گوید «شاهی که خیال می کند شاه است، احمق تر از گدایی است که خیال می کند شاه است.»

همینگونه نیز شیوه های تراپی و مدیتاسیون دینامیک اوشویی که به حالت رها کردن احساسات و بیان انهاست، در پی تخلیه شورهای سرکوب شده و عقده های روحی/جسمی یا «کاتارسیس و تطهیر» است، در لحظه ی اول باعث سبکبالی می شود. چون گریه ها و خشمهایت را لحظه ایی بیان می کنی. اما در واقع معضل را حل نمی کند. چون فرد دچار بحران و خشم و گریه باید حال به عنوان سوژه با غم و درد و تمنایش روبرو بشود و ان را به شکل نوین و تکینه و متفاوت در خویش بپذیرد و به اینگونه که چندوجهی یا چندرگه بشود. خنده ی رندانه و خشم شرور و شوخ چشمانه بشود و بتواند نقش خودش را معضلاتش را نیز ببیند. در مسیر تحولات مکاتب روانکاوی مکاتبی اینگونه نیز بود که می خواستند به این شیوه عمل بکنند مثل مکتب «فریاد اولیه ـ تراپی». یا حتی وقتی شیوه ی رایش بعدا توسط «جسم تراپویتهای» بعدی فقط برای این استفاده می شد که بدن را ماساژ بدهند و زره جسمی را بشکنند بدون انکه به رشد سوژّه ایی نمادین کمک بکنند که حال بتواند این امواج حسی و احساسی را در دست بگیرد و در انها غرق نشود و یا پارانوییک نشود. منظورم از عکس بالا این عکس ذیل است میان شیلا و اوشو در کنار صحنه ایی از این مدیتاسیونهای باصطلاح وحشی.

در انتها می توان به معضل ساختاری «مراقبه و مدیتاسیون» اشاره کرد که دقیقا در پیوند تنگاتنگ با معضلات ساختاری کل این سیستم معنوی گرا و در پی یگانگی با خویش است. زیرا ما گاه می توانیم به قول «اوکتاویو پاز» در نوشتار «دیالکتیک تنهایی» به درون تنهایی و گفتگو با خویش فرو برویم و از اغیار دوری بکنیم، اما برای اینکه انگاه دوباره بازگردیم و قادر به گفتگو و چالش و عشق ورزی با دیگری و غیر بشویم. زیرا همانطور که «من بدون تو» وجود ندارد، ّهمانگونه هم «سوژه بدون دیگری و غیر» یا بدون دیسکورس وجود ندارد. در حالت «مراقبه و مدیتاتسیون» در واقع تلاش می شود که مونولوگ درونی خاموش بشود، ذهن خاموش بشود تا قلب و جان هرچه بیشتر به صدا در بیاید، اما در عمل می توان در این مراقبه و اشراق متوالی به یک «نفس و ذهن جدیدی» رسید که در خیلی از موارد حتی نمی داند که چقدر خودمدار و خودشیفته است. زیرا در خلوت خویش ریسته است و در خلوت در نهایت انچه عمدتا رشد می کند، شکلی دیگر از نارسیسم و خودشیفتگی است. زیرا ما برای دیدار با خویش و در هر رابطه ایی احتیاج به حضور دیگری و غیر داریم، چه در رابطه ی عشقی و یا در عرصه ی اندیشه و ایمان. همانطور که برای درک و لمس بحرانهای خویش احتیاج به حضور یک «روانکاو مجرب» داریم که قادر است به ما کمک بکند با خویش دیدار بکنیم و نخواهد ما را به شکل خویش درآورد. بدون حضور دیگری اصولا شناخت خویش و یا عبور از خطای خویش ممکن نیست. ازینرو لکان حتی به فروید می خندید، وقتی او می گفت که خودش خوابهایش را تعبیر می کند. زیرا برای لکان این «تعبیر شخصی رویاهای فروید توسط خودش» چیزی جز یک «خودفریبی» نبود. ازینرو مهم است که رویا برای دیگری بیان بشود تا ابتدا ببینیم که چه رویایی دیده اییم و تمناهای درونیش احتمالا چیست. همانطور که هر «واکاوی در نهایت یک تولید خوانش نو» می باشد، با انکه همیشه مجبوری با حقایق و کمبودهایی مهم از خویش روبرو بشوی، وقتی تن به دیدار به خوابها و یا بحرانهایت در حضور دیگری و غیر چون یک روانکاو مجرب بدهی. همانطور که وقتی مرشد و یا مریدش فکر می کند که «حقیقت زندگی ساده است و فقط دست یابی به او سخت است»، نمی بیند که همان لحظه دارد به زبان بیزبانی می گوید که او «محرم راز» شده است و به راز زندگی پی برده است. یعنی نمی بیند که در یک موقعیت خیالی و خودشیفتگانه و مرید/مرادی قرار دارد و در خفا خویش را خدایی می پندارد. زیرا حاضر به دیدار با «کمبود و تمنای خویش و دیگری» از مسیر جالش و گفتگو با دیگری و غیر نیست. همانطور که تو به اوج عشق و قدرت دست نمی یابی، بی انکه معشوق و رقیبی اینگونه قوی و بزرگ داشته باشی. ازینرو عشق مریدان همیشه شکننده است و براحتی به نفرت بعدی تبدیل می شود. زیرا انها در رابطه ی عشق/نفرتی با مرشد و مراد خویش قرار دارند.

یا این سوال برانگیز نیست که چرا اوشو نیز مثل بخش اعظمی از مرشدان و فرقه های معاصر در نظریات متاخر خویش هرچه بیشتر طرفدار نظریات «پایان جهان» می شود که در فیلم نیز به آن اشاره می کند. همانطور که مرگ خودش نیز به معمایی نو برای هوادارانش تبدیل می شود. اینکه ایا بقول شیلا ناشی از یک «اووردوز» بوده است و یا مرگ طبیعی بوده است و یا مرگ را می طلبیده است. چون شکست راه و روشش را دیده بود و اینکه با آن همه توانایی آخر اسیر تمتع ها و زرق و برق هایی کودکانه و مرید/مرادی شده بود که بهایش خیانت به قدرت و توانایی بزرگش بود و به انچه می توانست بیافریند. اگر نمی خواست شفایافته و منجی دیگران باشد و انکه دیگران را می تواند از خواب بیدار بکند. انکه گویی محرم راز و عزیز خدا و زبان او می باشد و نمی بیند که این همان دروغ بزرگ و حماقت بزرگ و خیانت بزرگ به خویش و دیگری است. زیرا بقول نیچه « اگر خدایی هست، پس باید خدایان و دموکراسی خدایان و راههای مختلف باشد» و اینکه هر کس از مسیر خویش به دیدار شوخ چشمانه و عاشقانه با او و با خویش و دیگری دست بیابد. زیرا شفایافتگی واقعی وقتی است که «بودای خندان» بشوی و یا بقول نیچه یاد بگیری که «به خویش بخندی که بالاترین هنرها است.». اینکه یاد بگیری به مرشد و استاد بودن بخندی و به شفای نهایی که قرار است استادی با خویش بیاورد. زیرا بهترین تاویل و راه نیز در نهایت تاویل و راهی با قدرتها و ضعفهای خویش است و چه خوب که اینگونه است تا بازی عشق و قدرت بشری و جستجوی بشری هیچگاه از پا نیافتد و همزمان ما یاد بگیریم که خوش و خرم و رندانه بجوییم و بیافرینیم. زیرا می دانیم همیشه راهها و امکاناتی دیگر وجود دارد و یا بوجود می اید.

نتیجه گیری یا جمع بندی برای تولید سوالاتی نو!

به این خاطر هر گاه با مرشد و پدری نو روبرو شدید، با خنده و چشمکی به او بگویید که مگر نمی دانی که لکان گفته است «پدر خوب پدر مُرده و نمادین شده است.» یعنی تبدیل به نام پدر و قانون شده است و اینکه همیشه راه و امکان دیگری وجود دارد و جهانش و منظرش «تثلیثی» است و از طرف دیگر رند و شوخ چشم است. زیرا می داند که حقیقت را بقول لکان «فقط می توان نصفه و نیمه بیان کرد.» و ازینرو سیگار لکان سیگار برگی نیمه شکسته است و حتی برخلاف استادش فروید. ازینرو نگاه او رادیکالتر از فروید است و همزمان هر تلاشی برای تبدیل لکان به مرشدی نو به معنای قتل لکان و هر اندیشه ی نو است. زیرا اگر لکانی هست، انگاه فقط تاویلهایی از او و با امکانات قوی و ضعیف است.

در این معناست که من می گویم، تنها به یک شیوه می توان قدرت نگاه شرقی چون اوشو و کریشنا را با قدرت رادیکال اندیشه و فلسفه ی غربی در اثار کسانی چون نیچه، دلوز/گواتاری و لکان پیوند داد و به تلفیقها و موتاتسیونهای قوی و متفاوتی دست یافت. بدینوسیله که بتوانی مثل اوشو و دیگران از «اعتماد به زندگی و جسم» و از اعتماد به زمین حرکت بکنی و تن به زندگی و لحظه بدهی و همزمان بدانی که هر لحظه و هر شور انسانی بشخصه همیشه چندوجهی و رند و نظرباز و اغواگر است و نباید اسیر کلکش بشوی، وقتی می خواهد به تو بگوید که او همان حقیقت نهایی یا مرشد نهایی است. اینکه این مواقع بتوانی با خنده ایی به یادش بیاوری که اگر اوشوی هست، پس اوشوها و مناظر متفاوت و با رگه های متفاوت طنز و تراژیک/کمدی وار است، مثل هر حالت و پدیده ی دیگر. همانطور که شیوه ی نگارشت باید بجای «جملات قصار» مرشدان و پند دهندگان به «متون فراگمنتی و افوریسمی» و رندانه تبدیل بشود که مرتب می توانند با متون و نظرات دیگر پیوند بخورند و راههای نو برای ماجراجویی و سوال کردن و خطرکردن و افریدن بوجود بیاورند و بشخصه تمنامند و تودرتو باشند. اینکه چه فیگور انسانی و چه نگارشت هرچه بیشتر زمینی و مارپیچی و رند و نظرباز بشوند. یک سوژگی و تنانگی خندان و رند و شوخ چشم بشود. زیرا حقیقتی که تو را به خنده واندارد و اینکه حال به جستجوی راهها و امکانات دیگری بپردازی، یک ضد حقیقت و یا یک شبه حقیقت است.

این سوژه و جسم زمینی و خندان آن چیزی است که برای مثال من در فرهنگ فارسی با فیگور «عارف و عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکبال» و حقایق رند و شوخ چشمانه شان سعی کرده ام ایجاد بکنم و اینگونه به مقابله با ذایقه ی قدیمی از یکسو هراسان از جسم و تنانگی و از سوی دیگر هراسان از هیچی و رنگارنگی و عاشق روابط مرید/مرادی بروم. راهی که بس سخت است. چون این ذایقه ها قرنها جا افتاده است و با انکه انها مسبب دور باطل و خونین ما هستند. اما اگر می خواهی به بهترین تلفیق از قدرتهای شرقی و غربی خویش دست بیابی و همزمان کمک به تحول و نوزایی و رنسانس فرهنگ و جهانت بکنی، تا این جامعه و فرهنگ بتواند مدرنیت را به شکل متفاوت و نمادین در خویش پذیرا بشود و به مدرنیت متفاوت و قوی دست بیابد، پس به شیوه ی خویش این «جسم خندان زمینی و نظرباز و چندوجهی» را بیافرین و با هر نام و نشانی. چه تفاوت. مهم صحنه و سناریو است و اینکه به حالت رابطه ی دوگانه یا سیاه/سفیدی و عشق/نفرتی نباشد، بلکه منظری تثلیثی از رابطه ی فرد با دیگری و جهان و با گفتگویی عاشقانه/نقادانه و رندانه میان انسان با دیگری و غیر تا با خدا و هستی باشد. زیرا می داند که او همان زمین و لحظه است. او یک «اینجا بودن» هست و همزمان باید بتواند بر امواج لحظه موج سواری بکند و امکانات مختلف بودن و دازاین را ببیند و بگشاید، در یک بازی بی اغاز و انجام و برای دست یابی به مناظر نوین و سالمتر و بازتر یا چندمسیری و چندرگه و شوخ چشمانه. این راه عبور از معضل جهان شرق چه در سیاست و اندیشه و چه در اشراق و معنویات است و برای اینکه قدرتهایش چون اوشو و دیگران در نهایت به هدر نروند یا خنده دار و مضحک نشوند.

فیلم مستند « کشور وحشی، وحشی» طبیعتا دارای نگاه و منظر خاص خویش و با قدرتها و ضعفهایش هست. اما در مجموع یک فیلم مستند جذاب و سوال افرین است. زیرا قادر است جوانب مختلف را و نظرات مختلف را نشان بدهد و به کمک بازیگران اصلی نمایش و رخداد. امیدوارم نقد کوتاه من کمک بکند که حتی از منظری به فیلم بنگرید که هم قدرتهای فیلم را بهتر به شما نشان می دهد و هم ضعفهایش را و انچه خوب به آن توجه نکرده است. اینکه چرا این سیستم مرید/مرادی در نهایت هم مرید و هم مراد را می خورد و نابود می کند. زیرا نارسیست در نهایت راهی جز ان ندارد که خودکُشی بکند. این حقیقت اسطوره ی نارسیست و هر سیستم سیاه/سفیدی و مرید/مرادی است. انها مثل فواره بالا می جهند و سپس به همان سرعت سقوط می کنند. زیرا بدنبال یک «یگانگی و وحدت وجود ناممکن با خویش و دیگری» می گردند و در نهایت چیزی جز یک ارگاسم زودگذر نیستند که بعد مجبور است به حسادت و کینه ی خودشیفتگانه و به نبرد انتاگونیستی پدر و فرزند، شیلا/اوشو و مرشد و مریدان و ملیجکش تبدیل بشود. زیرا انگاه همه در خفا می خواهند که پاپ و مرشد بشوند. چه بگویند یا نگویند.

زیرنویس: در این باب دیدن فیلم «مرشد» با بازی جذاب و قوی یواکین فینیکس و شادروان فیلیپ هوفمان بزرگ را توصیه می کنم و نیز خواندن نقد من بر این فیلم مهم که به مطلب بالا نیز خوب می خورد:

«نگاهی روانشناختی به فیلم استاد و دروغ مرشدان»

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)