لحظهای ایستاد. دقیق گوش داد. نه، هیچ صدایی شنیده نمیشد؛ نه پَرپَر پروازی از پشتِ پنجره، نه کِرکِرِ کشیده شدن کفشهایی از پشتِ در. سنگینی سکوت، نفس را بند میبُرد.
غرید: لعنتی. لعنتی!
صدایش در فضای نمورِ نیمه تاریک تحلیل رفت. قدمزدن را از سر گرفت. طوری میآمد و میرفت که بهمحض کنار رفتنِ صفحهی فلزی کوچک، بیدرنگ جلوی روزنه حاضر باشد. کمرش درد گرفته بود. پاهایش خسته شده بود، اما دلِ نشستن نداشت. با یک دست مهرههای کمر را میمالید و دستِ دیگر را آماده نگه داشته بود. میدانست مجال چندانی ندارد. همین که بیاید، دمی میماند، فقط به اندازهی پلک بر هم زدنی، بعد میرود سراغِ کسی دیگر. اگر دیر بجنبد، باید تا روزِ بعد منتظر بماند. نگاهی به کرکرهی نیمه بستهی پنجرهی نزدیکِ سقف انداخت. چیزی از پشتش پیدا نبود. نوری هم که به درون میتابید بهقدری کم بود که بیشتر به سایه میمانست؛ اما هنوز تا شب ساعتی باقی بود. آرزو کرد کمی بیشتر کرکره را باز میکردند تا آسمان را میدید؛ هرچند دهها بار در خیالش همین کار را کرده بود. آسمان را قاب گرفته بود در مستطیلی به اندازهی دو آجر؛ و ساعتهای بسیاری را صرفِ پرواز دادنِ پرندهها، گذرانیدنِ ابرها و کم و زیاد کردنِ رنگِ آبی کرده بود؛ اما نمیدانست اگر روزی واقعا کرکره کنار برود، پنجره رو به چشمانداز وسیعی باز خواهد شد یا رو به دیواری سرد و سیمانی.
: دیوارها مروجانِ گرایش به انحصار طلبیاند؛ آمران بیانعطافِ جدایی!
زیر خنده زد: همهشان که بدقواره نیستند. ساختمانهای شیک و پیک چه؟ آنها هم….
: لازمهی پرهیز از گردابِ ظواهرِ فریبا، اندوختنِ هرچه بیشترِ تجربه است. پا به سن بگذاری شاید….
نزدیکِ در رسید. دوباره به آن گوش چسباند. بیفایده بود. جای قبلی، دستِکم کسی آنپشت راه میرفت و او میتوانست با شماردن صدای قدمها، خودش را مشغول کند. گنجشکی هم بود که همین اواخر، هر روز تنگِ غروب میآمد چنگ به توری زنگزدهی آنطرفِ پنجره میانداخت. پَرپَری میزد. جیک جیکی میکرد. نُک به شبکهی فلزی میسایید و میرفت تا او روزهایش را در التهابِ شیرین انتظار، غروب کند. اما اینجا، در این سکوتِ مطلق، در این خاموشی جاودانه که حتا رنگِ خاکستری آینده را هم در تیرگی خودش تحلیل میبرد، کمکم به مرز جنون میرسید. از همه مهمتر، بههم ریختگی حسابِ روزها کلافهاش میکرد. هفتهی اول همه را میشمرد. با ته قاشق خطی روی دیوار میانداخت؛ غافل از هشتمین روز که حملهی صرع با شدت بیسابقهای سراغش میآید؛ از پا میاندازدش، طوریکه وقتی بهخودش میآید حتا متوجه نشود چقدر، چند روز در بیخودی بوده است. اگرچه رد پاهای زیادی را روی خاکفرشِ چرکِ اطرافش دیده بود؛ اگرچه از لای کرکره همچنان نورِ کمسوی سربیرنگی به درون میتابید و همان بوی نفسگیرِ نا ادامه داشت با ته ماندهی رایحهی تازهی الکل، اما نشانهای نبود تا بداند چند روز از خودش جدا بوده است. ناگزیر محاسبهی روزهایش را با یکیدو روز کم و زیادِ تقریبی از سر گرفته بود.
: محاسبه، یکی از ارکان اساسی امور اجتماعی است. برای ما که به آینده چشم دوختهایم امری حیاتی محسوب میشود. نباید به دیدهی تحقیر نگریسته شود!
دیگر از آن خندههای از سرِ سادگی اثری نبود. جدی شده بود، اهل تعمق و کمی هم لاغرتر؛ رنگ پریدهتر از قبل. جواب داد: منظورم تحقیر نبود!
به ابروهایش گره افتاد. لبهایش جنبید. جواب را تکرار کرد؛ این بار بیصدا. بعد، از در فاصله گرفت. آه کشید: حتماً تو این مدت نصف هم شدهام. پس چرا نمیآید دیگر؟
به طرف دیوار رفت. خطهای روی آن را شمرد: یک، دو…. نوزده یا بیست ویک؛ شاید هم بیست!
هرگز نتوانسته بود تخمین بزند در دوران تحصیلش چند بار نمرهی بیست گرفته بود. با اینکه آنقدر خاطراتش را بارها و بارها مرور کرده بود که همهی جزئیات زندگیاش را از لحظهای که خودش را به یاد داشت تا دوران کودکی، بازیها، همبازیها، دبستان و دبیرستان، دانشگاه، رفقا، همه و همه را بهراحتی میتوانست در نظر مجسم کند. اما به نمراتِ کارنامهی معلوماتش که میرسید، دچار شک و تردید میشد. و این، مشغلهی مناسبی بود تا ساعاتی بین او و مرورِ یادماندهای تکراری فاصله بیاندازد.
: فاصله، نتیجهی قیاس بین خواستهها و ناخواستههاست. بهعبارتی دیگر، شکافی است به اشکال بُعد زمانی و مکانی؛ عینی و ذهنی. میان عامل و معلول؛ پدیده و پدید آورنده، حتا دو عامل که ریشهی اصلیاش در تضاد است!
هم میگفت و هم چشم میچرخاند لابهلای آن همه بُهتِ جوان، شاید او را هم ببیند با همان متانت و آراستگی همیشگی روزهای دور؛ یا ماندگارترین تصویر آخرین دیدار که در رد و بدل کردن نگاهِ هراسیدهی مخفیانهای خلاصه شد با سر و صورتی لهیده؛ تنی خونآلود؛ مشتاق و مفتخر به حاصل دسترنج سالیانش چشم دوخته باشد؛ به کلماتی مشابه آنچه خودش میگفت؛ اما از او جز همان کلام آتشین که مرتب طنین میانداخت در ذهن، اثری باقی نمانده بود.
: پس چرا دیگر نمیآید؟… لعنتی. لعنتی!
میدانست میآید؛ اگرچه آمدنش وقتِ معینی ندارد. هر روز یک بار، هروقت که بخواهد راه میافتد و یکی یکی صفحههای فلزی را پس میزند؛ شعله را از روزنه به داخل میفرستد و بلافاصله پس میکشد. میرود سراغ کسان دیگر. کسانی که حاضر بود به قیمتِ دیدنشان، به قیمتِ همکلامیشان، شناختنشان هر رنجی را تحمل کند.
از خودش پرسید: حالا دیگر همهی دلخوشی آنها هم شده شعله؟ یعنی از کلهی سحر که بیدار میشوند تا آمدن او، همهاش ثانیه شماری میکنند؟ یا….
شقیقهاش درد گرفته بود. از فکر کردن خسته شده بود، بهقدری که حس میکرد نزدیک است از شدتِ خیالپردازی دچار تهوع بشود. به همه چیز دقیق شده بود؛ از ریز تا درشت؛ از پیش پا افتادهتر تا اساسیترین؛ هرچه میدید و دیده بود؛ هرچه شنیده بود؛ هر کاری که کرده بود با همهی جزئیاتِ سراسر عمرش؛ همه را مرور کرده بود؛ بارها و بارها. چارهای هم نداشت، در غیر اینصورت از پا در میآمد؛ نابود میشد؛ اما نمیدانست تا کی باید به مرور خاطراتش ادامه بدهد؛ تا کی همهاش تنهایی، همهاش سکوت؛ آنهم در فضایی نمور، نیمه تاریک، انگار پرت شده در دورترین نقطهی هستی؛ از یاد رفته؛ که مگر فقط همهمهی خاطرهها هوای راکد و ماندهاش را بههم بزند.
: دریغ از وزوز یک زنبور، یک مگس!
ناگهان دقایقِ لذتبخش روز گذشته را بهیاد آورد؛ سعادتمندترین روز از لحظهی ورودش به این جهنمِ سوختهی سوت و کور؛ روزی که توانسته بود فاصلهی طولانی دو نهیب را با تماشای مگسی پُر کند. مگسی که از بخت بدِ خودش و از خوشاقبالی او، گذرش به آنجا افتاده بود. ساعتهای بسیاری را به تعقیب مگس پرداخته بود. به وزوزِ گوشنوازش دقیق شده بود، وقتی که از طرفی به طرفِ دیگر میرفت. به ریزترین حرکاتِ شاخکها و بالها و پاها، وقتی که دقایق طولانی در یک نقطه میماند؛ و به پروازهای سرگردانش که انگار او را هم به دنبال خودش میکشید.
: عاقبت ندانستم کجا رفت؟!
نگاهاش به سمتِ دستشویی کوچکِ کنج اتاق کشیده شد که رنگپریده و چرکین بود؛ بعد به طرفِ لگنی که زیر دستشویی گذاشته بود. خندهی حسرتزدهای روی لبهایش دوید. صدای خودش را شنید: تا کی میخواهی طاقت بیاوری عزیزجان!
نفر دوم گفت: نمیشود هیچ نخوری و هیچ کاری هم نکنی که…. هروقت خواستی، خودت را راحت کن، خلاص!
نفر سوم زیر خنده زد: بیخیالش عشقی، نامحرم که تو ما نیس، واسه چی خجالت میکشی؟ میخوای رو بکنیم به دیوار؟
نفرِ چهارم سرخ شده بود. جواب نمیداد. سعی میکرد نگاهاش با نگاهِ دیگران تلاقی نکند. پنجمی فکورانه دلداریاش داد: چارهای نیست، این یکوجب جا هست و ما پنج نفر. تازه، باید خوشحال هم باشیم که باهمیم. اینطور اقلاً کمتر غصه میخوریم؛ کمتر به فکر میرویم. همدیگر را سرگرم میکنیم. خوردن و خوابیدن و باقی قضایا هم که امری طبیعی است. نقطهی اشتراکِ ما با سایر جانداران!
سومی لودگی را از سر گرفته بود: باشه، نمیخوری نخور. هر وعده غذات مال من. منم روزی یک نوبت جای تو میشینم رو لگن. چهجوره عشقی؟
شلیکِ خنده تکانش داد. به برهوتِ سوت و کورش بازگشت. هنوز گوش به در چسبانده بود. کمر راست کرد. آه کشید. به قدم زدن پرداخت. حس کرد دلش برای شنیدن لحنِ جاهلانهی نفر سوم تنگ شده است؛ نه فقط او، برای چهار تنِ دیگر هم. خصوصاً چهارمی با آن حجب و حیای روستاییاش؛ با آن چهرهی معصومِ برهوارش که از بدِ حادثه بیگناه بین آنها بُرخورده بود و از خوششانسی کمتر از یک هفته بعد، رها شده بود؛ رفته بود تا شرم و ارادهی مثالزدنیاش روزهای بسیاری نقل مجالس باشد.
: بندِ عادی اگر میرفتی راحتتر نبودی؟
: منظورت چیه عشقی؛ جاتو تنگ کردم مگه؟
: نه، ناراحت نشو، قصدِ بدی ندارم. فقط این عشقی عشقی گفتنهات و این لحن و حرکات داشمشدیانه توی بندهای دیگر طرفدارِ بیشتری دارد تا اینجا، همین!
: این که خجالت نداره اوستا، هروقت یادِ درس و دانشگات کردی کافیه ندا بدی تا مث یهی بچه مدرسهای واسهت دس به سینه بشینم!
روی پاهایش نشست و بلند شد، چند بار، شاید از شدتِ دردِ کمر بکاهد. دوباره غرید: پس چرا نمیآید لعنتی؟!
آمدن شعله، ساعتِ مشخصی نداشت. گاهی بعد از نهیبِ اول میآمد و گاه پس از نهیبِ دوم. دو نهیب گذشته بود؛ مثل همهی روزهای دیگر که با ضربههای پوتین به درِ آهنی بیدار میشد؛ صبر میکرد تا دقایقی بعد که نهیب اول را بشنود.
: رو به دیوار!
رو به دیوار مینشست. ظرفِ غذا از لای در سرانده میشد تو. سعی میکرد تا میتواند لقمهها را کوچک بردارد؛ آرامآرام بجود که مدت زیادتری مشغول باشد؛ مشغولِ بو و طعمِ غذا؛ هرچند تکراری؛ هرچند نامطلوب؛ چیزی که دقایقی، کم یا زیاد از مرورِ مکررِ خاطرات جدایش میکرد؛ اما خواه ناخواه این سرگرمی هم تمام میشد. بعد، ناچار بود به دریچهی نزدیکِ سقف خیره بشود و به نور مُردهای که از آن به درون میتابید. و با کم و زیاد شدنِ نور، حرکتِ ابرها را تشخیص بدهد و همین طور شدتِ آفتاب را.
خسته که میشد، قدم میزد؛ در محیطی تنگ؛ با مرور یادماندها، تا نهیبِ دوم.
: رو به دیوار!
چهار زانو، رو به دیوار، چسبیده به دیوار، مینشست. روزنهی در فقط دو متر، کمتر از دو متر، پشت سرش بود. دوباره غذا. دوباره تردید و تامل در جویدن. دوباره از سرگیری راه رفتنها و درگیری با خاطرات. یادی از مبارزات….
ناگهان گوش تیز کرد. نه، اشتباه نمیکرد. خشخشِ خفهای میآمد و صدای کشیده شدن صفحههای فلزی در دوردست. آماده شد. صبر کرد، با نفسی حبس شده در سینه؛ با شمارش بیصدای ثانیهها؛ به تماشای زمان که مثل هزارپایی، کُند و سنگین از برابرش میگذشت.
: همین حالا…. همین حالا….
“حالا” طول کشید؛ کِش آمد؛ به درازای همهی روز. تا عاقبت، صفحهی فلزی کنار رفت. شعله از روزنهی کوچک داخل شد و لحظهای مکث کرد. مکثی به اندازهی یک آن؛ اما امان نداد. جلو پرید. با ولع پُک زد. اولین پُک سرش را گیج برد. احساس رخوت کرد. شعله رفت؛ هیاهو، اضطراب و انتظار هم.
دوباره سکوت سایهی سنگیناش را گسترد؛ اما او دیگر بیقرار نبود. آرامآرام پک میزد. پشت به دیوار، چمباتمه نشسته بود و خسیسانه، دود غلیظ را از دهان بیرون میداد؛ بیاعتنا به شب که از پشت دریچهی سقف، از لای کرکرهها سرک میکشید.
اسماعیل زرعی
۲۸-۱۵/۲/۱۳۸۲
از همین نویسنده:
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.