سخت در تکاپو بود. با خودش کلنجار میرفت. یک پا پیش میگذاشت؛ مکث میکرد؛ به روبهرو خیره میشد و همان پا را عقب میکشید. سُم به زمین میکوبید. صدای سُمش خفه بود. سرش را پایین میانداخت، زمین را بو میکشید. شاخهایش را تکانتکان میداد؛ مثل آدمی که سرش را به چپ و راست تکان بدهد. نمیتوانست تصمیم بگیرد. بخار متراکمی از سوراخهای بینیاش بیرون میزد. روی پوزهاش خیس بود. برای چندمین بار چشم به دلِ تاریکی دوخت. شبح هنوز مقابلش بود؛ با جثهای تنومند؛ پُر زور و پُر تقلا؛ که گاهی این قسمت از بدنش در تاریکی میماند و گاه آن قسمت. میچرخید و با ولع پوزهاش را فرو میبرد. سایهی سیاهِ کاجها نیمی از تنش را پوشانده بود؛ بویژه آن نیمه که مدام پوزه به زمین میسایید.
لرزش خفیفی از سر زانوهایش شروع شد؛ بالا آمد؛ شدت گرفت و در تنش پیچید: پس چکار میکند؟ چرا همینطور دراز شده، چرا فرار نمیکند؟… نکند این که پاره میشود اوست!
هراسان شد. بلافاصله این خیال را از خودش دور کرد: نه. حتماً او را با من عوضی گرفته. شاید فکر میکند او، منم که با پوزه نوازشش میکنم. من نیستم. فرار کن. فرار کن!…
هیجانزده به روبهرو زل زد و منتظر ماند. اما لحظهای بعد شاخهایش را به چپ و راست تکان داد و سرش را پایین انداخت: شاید نمیتواند. شاید منتظرِ کمک است. کمکِ من!
به فکر چاره افتاد. اما مبارزه با گرگ غیرممکن بود. یاد نداشت هیچ گوزنی به تنهایی گرگی را کاملاً شکست داده باشد. «گرگ. گرگ». نامِ گرگ و گوزنِ ماده کاسهی کوچکِ سرش را پُر کرده بود. گاهی نفرت به جانش نیش میزد و گاه یادِ جفتش آرامشی اندوهگین در سینهاش مینشاند.
گفته بود: میدانی؟ گوزنِ ماده زیباتر است ها. نه؟ خصوصاً اگر حامله هم باشد. نمیدانم چرا دیدنِ برآمدگی شکم نوعی آرامش به من میدهد!
و آرام به پهلوی او پوزه مالیده بود. گوزنِ ماده پاهایش را باز کرده، سرش را به عقب برگردانده بود و بدن خودش را لیس میزد. وانمود میکرد توجهای به حرفهای او ندارد؛ اما از کشیدگی پوستش پیدا بود سراپا گوش است؛ حتا از شنیدنِ حرفهایش لذت میبرد. و او مغرورانه، سرش را بالا گرفته، سینهاش را جلو داده و چشم به طلوع خورشید دوخته و گفته بود: دقیقاً مثل همین آفتاب میماند، گرم. یا مثل این میماند که زیر سایهی خنک درختِ پُر شاخه و برگی بنشینی و منتظر بمانی میوههای درشت و آبدارش برسد تا از سنگینی آن همه برگ و میوه، شاخهها خم بشود و با وزشِ نسیم، آرامآرام پوزه را نوازش بکند!
سرش را به چپ و راست تکان داد. آسمان را دید؛ سیاه بود. سیاهیِ چرکین. تعجب کرد: شبهای برفی باید سفید باشد، تقریباً مثل روز!
سفید نبود؛ نه آسمان و نه برفی که همه جا را پوشانده بود و با همهی توان فشار میآورد شاخهی درختها را بشکند. درختها، جز کاجها، همه خشک بودند. مثل اسکلت انسانهایی که راست ایستاده و دستهایشان را برای گرفتنِ کمک به هر سمت دراز کرده باشند.
بیشه در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. فقط صدای مِلچمِلچِ دهان گرگ بود و دریدنها و بلعیدنهایش. حس کرد در ورای آن، صدای ضجهای را میشنود. انگار حیوانی که پارهپاره شده بود، هنوز جان داشت؛ زجر میکشید؛ التماس میکرد؛ تیزی دندانها آزارش میداد و با هر تکهای که از تنش کنده میشد، میگفت: «آخ»
سوزِ سردِ گزندهای تا اعماق وجودش نفوذ کرد. حتا گردش سرما را مثل گردبادی که توی استخوانهایش بپچد، حس میکرد. یک قدمِ دیگر جلو گذاشت. باید کاری میکرد. گرگ به لاشه یورش برده بود اما غلظتِ تاریکی زیر سایهی درخت مانعِ تشخیص قربانی میشد. نفرت در وجودش زبانه کشید. پوزهاش را جلو برد و برفِ چرکین را بو کشید. خیال کرد هنوز گوزن را میبیند که کنارش ایستاده است و شاخهای زیبایش را به تنهی قطور درخت میساید. سر بلند کرد تا مرتبهای دیگر به آن چشمهای سیاهِ معصوم و براق نگاه کند. قوارهی منفورِ گرگ به نگاهاش نیش زد. خشم و نفرت و دلتنگی در جانش نشست. زمزمه کرد: باید فرار میکرد!
اما بلافاصله از خودش پرسید: کجا؟ بیشهی بدون گوزن به چه دردی میخورد؟
جلوتر رفت. خودش را پشتِ تنهی خیس درختی پنهان کرد. گرگ چرخید. دندانهای تیز و بلندش را دید که خونی بود. متوجه شد سایههای بیقراری از یک طرف به طرفِ دیگر میدوند و دوباره برمیگردند. دلش سوخت. با خودش گفت: چقدر سادهاند طفلکیها. آنقدر دور و بر این هیولا میپلکند تا ناخواسته خودشان را به دامش بیندازند. کاش فرار کنند!
سرش را از کنار تنهی درخت جلو برد و به سایهها نگاه کرد. تاریکی مانع بود. اما خیال کرد جثهشان را تشخیص میدهد: خرگوش که نیستند. یا بزکوهی هستند یا آهو…. نکند گوسفند باشند که گم شدهاند…. شاید هم فک و فامیلهای اینی هستند که گرگ پارهاش کرده. پس چرا کاری برایش نمیکنند. همینطور دورش میچرخند که چه؟ نکند منتظرند کارش تمام بشود بعد، سرِ فرصت آنها را هم پاره کند؟!
اندام گوزن ماده در ذهنش نقش بسته بود. خیال کرد او را میبیند در تاریکی، کنار لاشهی پاره شده دراز شده و منتظر است تا گرگ فرصت که کرد، او را هم بدرد. بیقرار شد. قدمِ دیگری جلو گذاشت. سرش را رو به زمین خم کرد و به اطراف تکان داد. شاخهای بلندش به تنهی خیسِ درخت خورد و صدایی خفه کرد. طوری سرش را تکان داد انگار چیزی در جمجمهاش میلولد و آزارش میدهد. سُم به زمین کوبید و برفهای زیر پایش را به هر طرف پاشید. اما گرگ بیاعتنا به او دَمبهدَم پوزه در لاشه فرو میبُرد. صدای مِلچمِلچِ دهانش رعشه به تن گوزن میانداخت. گرگ هرازگاهی از خوردن میماند؛ سر بلند میکرد و نگاهی به اطراف میانداخت. سایهها را که میدید، میغرید و یورش میبرد و میتاراندشان. گوزن، آشکارا سرخی خون را روی پوزهی درازِ او دید. نالید: خدایا اینها را برای چه خلق کردهای. آخر تا کی کشتار. تا کی کشتار؟
یادش آمد گاهگاهی به گوزن ماده گفته بود: نمیدانم چرا هیچ وقت احساسِ آرامشِ کامل نمیکنم!
پرسیده بود: چرا؟
جواب داده بود: فکر میکنم همیشه یکی در کمین ماست. یکی که میخواهد این آسایش و آرامش را به هم بزند. غفلت که بکنیم یا تو را میخورد یا مرا!
گوزن ماده گفته بود: نرها همهشان همین طورند. همهشان خیال میکنند دیگران کار و زندگیشان را رها کردهاند و فقط در کمینِ اینها نشستهاند!
و آرام شاخهایش را به شاخِ او ساییده و ادامه داده بود: در صورتی که اینطور نیست. همه خوبند. کسی کاری به کارِ دیگری ندارد که!
و آخرینبار در حالی که پشت کرده، سهچهار قدم از او دور شده بود، با حالتی بین قَهر و آشتی، طنازانه گفته بود: چه خیالها میکنی تو هم!
و حالا میدید همهاش خیال نبوده؛ واقعیت در برابرش بود. واقعیتی که از همان لحظهی غفلت نشأت گرفت. اگر همان وقت عاشقانه چشم به شکم سفیدِ جفتش ندوخته بود، شاید سایهی سیاه گرگ را پشتِ تنهی خشکِ درختها میدید. اگر نمیگذاشت او آن چند قدم را دور بشود، شاید گرگ جرأتِ خارج شدن از مخفیگاهاش را نداشت و یا اگر جفتش فقط به فکر پیدا کردن برگِ سبزی نبود، شاید این اتفاق اصلاً نمیافتاد. اما حادثه اتفاق افتاده بود. گرگ از کمینگاهاش جسته، سر به دنبال ماده گذاشته و او را به هر سمت رانده و بعد به زمینش زده بود.
حالا جفتش کنار یا زیر پنجههای درندهی گرگ افتاده بود. این پرسش که چرا ماده کاری انجام نمیدهد به جانش نیش میزد. کمکم داشت از او هم عصبانی میشد.
دو قدمِ دیگر جلو رفت و سر کشید. ناگهان از آنچه دید، یکه خورد. با چشمهای بیرونزده از حدقه، وحشتزده به روبهرو خیره شد. لحظهای ناباوری و سکوت؛ و بعد، دیوانهوار نعره زد. سرش را پایین برد و با همهی توان به طرفِ گرگ دوید. گرگ غافلگیر شد. هراسان جستی زد و به عقب پرید، اما ضربهی شاخها کاری بود. دردِ کشندهای را در تنش نشاند. هنوز کاملاً به خودش نیامده بود که شاخهای گوزن پوزهی او را در خود پیچید. طوری که حس کرد صدای جابهجا شدنِ استخوانهای گردنِ خودش را میشنود. به عقب پرت شد. گوزن امان نداد. یورش برد. گرگ پا پس کشید. گوزن نفسنفس زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و سُم به زمین کوبید. گرگ حس کرد کمرش از آنِ خودش نیست؛ انگار وزنهی سنگینی را به پشتش آویزان کرده باشند. سایهی مرگ را جلو چشمهایش دید. بهزحمت عقبعقب رفت و در ابتدای دهلیز سیاهی ماند که از خم شدنِ شاخهی بلندِ درختها به سمتِ هم، ایجاد شده بود. غرش کرد و دندان نشان داد و به گوزن خیره شد.
گوزن فاصلهی چندانی با لاشه نداشت. نیمنگاهی به آن انداخت و همان کافی بود تا دوباره وجودش سرشار از عصیان بشود. به طرفِ گرگ هجوم برد و با همهی نیرو شاخ زد. گرگ به عقب پرت شد. زوزه کشید و به دل تاریکی فرار کرد. گوزن چند خیزِ کوتاه دنبالش دوید و بعد در دهانهی دهلیز ماند و چشم به داخلِ آن دوخت. گرگ در سیاهی گم شده بود؛ فقط زوزههای دردآلودش شنیده میشد که بهتدریج دور میشد.
گوزن برگشت و به سمتِ لاشه رفت. متوجه شد سایههای گریزانِ اطراف از جست و خیز دست کشیدهاند و حالا کنار هم، حلقهمانند، از هر طرف آرامآرام پیش میآیند. گوزن نفسنفس میزد. از سراسرِ بدنش بخاری ملایم بلند میشد. دستهایش را خم کرد و کنار لاشه نشست. سرش را جلو برد و حسرتآلود، پوزه به پوزهی نرم او سایید. پوستِ مرطوب صورتش را لیس زد. بوی مادهگی را به مشام کشید، اما این بو تحریکش نکرد، بعکس، مثل رایحهای از اندوه و آشنایی و جدایی از سوراخهای بینیاش داخل رفت و در همهی وجودش پخش شد. سرش را روی سر او گذاشت و چشمهایش را بست. برای لحظهای خیال کرد دوباره بهار شده است و بیشه، سرسبز. حتا بوی خوشِ زمین را حس کرد. خیال کرد ماده کنارش ایستاده است و محجوبانه نگاهاش میکند. هر دو روی بلندای تپهای ایستادهاند و با لذت و غرور به آسمانِ آبی و جنگلِ سبز و جویباری که زمزمهکنان از جلوشان میگذرد، نگاه میکنند. آفتابِ گرمابخشِ صبحگاهی نرمنرم روی پوستشان دست میکشد. ماده آهوی حاملهای را میبینند که از دور میآید. در چشمهای درشت و معصومش آرامش موج میزند. هر قدم که برمیدارد. صبورانه به اطراف نگاه میکند. نزدیک که میرسد، میایستد و سر میکشد و سبزههای خیس را بو میکشد. بعد آرامآرام، در حالی که سرش را به چپ و راست تکان میدهد و دُم کوچکش را میجنباند دور میشود.
دلش مالش رفت. نیم چرخی زد و سر به شکم جفتش سایید. پوزهاش در مایع لزجی فرو رفت. ناگهان چندشش شد. دید آن طبلهی نرم و لطیف تبدیل به حفرهای خونین شده است. رعشهای در تنش دوید. آه کشید. چشمهایش پُرِ اشک شد. حس کرد حالا دیگر تنها شده است. تنها و غریب و سوگوار. بیجفتی که تن به تنِ او بساید و گرم شود. بیجست و خیز. بیشور و شادی و گریزهایی از سرِ نشاط.
حسرتزده، پوزه جلو برد تا چشمهای ماتِ ماده را ببوسد. متوجه شد سایهها آرامآرام و پاکشان پیش میآیند و دور آنها جمع میشوند. انگار تماشاچیهای دلسوزی هستند که گرداگردشان حلقه زدهاند و به مویههای محزونِ جدایی دو دلداده گوش میدهند. دلش گرفت. قطرهی درشت اشکی حصار پلکها را شکست و روی گونهاش دوید. پرههای بینیاش لرزید. به چشم ماده خیره شد. سایهی تیرهی ترس را دید که هنوز روی مردمکِ مات شدهاش حک شده بود. گرمی نفسِ سایهها را پشتِ گردنش حس کرد. بوی بدی به دماغش خورد. سر برداشت تا به اطراف نگاه کند. ناگهان از ترس وحیرت تکان خورد. راه فراری نبود. سعی کرد جستی بزند شاید از مهلکه در برود؛ اما یکباره سوزشی در پشت گردن و بعد سوزشهای بیامانِ دیگری در همه جای تنش نقش بست. نعره کشید. به خودش پیچید. لغزشِ نرم مایع لزج و گرمی را در همه جای بدنش حس کرد. دست و پا زد. نیش دندانهای تیز و دراز، نعره را در گلویش شکست. خِرخِر کرد. محاصره شده بود. هیچ امکان دفاعی نداشت. بیامان هجوم آورده بودند. از هر طرف پیش میآمدند و تکهای از گوشتاش را میکندند. به خودش پیچید. سایهی مرگ را روی سرش دید. نعرههایش فروکش کرد و تبدیل به ناله شد. کنار جفتش غلتید. دست و پا زد. لرزهی مرگ در اندامش دوید. خیال کرد صدایش مثل فوارهی خون از گلو بیرون میزند. نالید. ضعف بر صدایش سنگینی کرد. حس کرد بهسرعت تحلیل میرود. دید هر قدر نالههایش ضعیف و ضعیفتر میشود، به همان اندازه صدای ملچملچِ دهان و غرشِ گرگها بیشتر میشود….
***
بیشه در تاریکی و سکوتی وهمآلود فرو رفته بود. تنها صدایی که شنیده میشد زوزههای متملقانه و یا غرشهای خفهی گاهگاهی سایههای حریصی بود که از سروکولِ هم بالا میرفتند؛ یکدیگر را پس میزدند و گاه دندانهای خونآلودشان را در تنِ همدیگر مینشاندند.
اسماعیل زرعی
۲۳/۶/۷۲
از همین نویسنده:
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.