دوباره نگاه‌اش به سمتِ (‌چوپ‌پاها)(۱) پَر کشید‌؛ هیاهوی بیرون مجبورش می‌کرد‌. سایه‌شان می‌افتاد روی شیشه‌ی ماتِ پنجره و رد می‌شد‌؛ از این‌طرف به آن‌‌طرف‌، از آن‌طرف به این ‌طرف‌. مشت به درها می‌زدند‌. یکدیگر را صدا می‌کردند به اسم‌، حاجیه ملوک‌، فاطی ‌خانم‌، پروانه ‌جان‌، خانم حسنی و‌….

بن‌بست سرسام گرفته بود از پچ‌پچه و تعجب‌، از تشویق و گاهی هم خنده‌های ریز‌ِ زنانه‌.

: خدا لعنتت کند صغرا‌. خدا لعنتت کند زن‌….

نگاهی به‌ ساعت انداخت‌. ده و نیم بود‌. هر روز این ‌موقع آشپزخانه لب‌پر می‌زد از شُر‌شُر‌ِ آب‌، بوی غذا و سر‌و‌صدای ظرف‌ها‌.  

 : بجنبید دیگر‌، دیر می‌شود ها‌!

صدای حاجیه ملوک بود و پشت‌بندش دو‌سه زن دیگر که عجول‌تر بودند‌؛ اما پروانه‌ خانم هنوز درگیر‌ِ پسرش بود که می‌خواست همراه‌شان برود و مادر نهیب می‌زد‌: نمی‌شود ذلیل ‌مُرده‌. این هزار دفعه‌. به گوشت می‌رود یا نه پدر‌سگ‌؟

: یک‌کم زودتر برگرد‌؛ یک‌کم زودتر‌، لاکردار….

صغرا گفته بود‌: کلید نمی‌برم تا مجبور شوی در را برام باز کنی‌. این‌جوری اقلاً تکانی به خودت می‌دهی‌. آخر تا کی می‌خواهی کنج‌ِ اتاق لنگ‌ هوا کنی‌؟!

همیشه همین را می‌گفت‌؛ اما امروز کار از تکان گذشته بود‌؛ روز‌ِ تماشا بود‌؛ رفتن و دیدن‌. اگر صغرا می‌آمد‌، حتا پابه‌پاش می‌دوید‌، جلوتر از همسایه‌ها که آماده‌ی دویدن شده بودند‌.

: خاک به گورم‌. بابای بچه‌ها اگر بیاید ببیند هنوز ناهار درست نکرده‌ام دعوا‌م‌….

رعنا‌ خانم بود که صداش تو هیاهو گم شد‌. زیر پنجره پُر بود از گفتگو‌، از تشویق و ترغیب و انتظار‌. لحظه‌‌به‌‌لحظه به تعدادشان هم اضافه می‌شد‌. سایه‌شان را می‌دید‌؛ رنگِ چادرهاشان را خیلی مبهم‌؛ و همین‌طور چرخشی که موقع سر کردن‌ِ چادر سایه می‌انداخت رو شیشه‌؛ اما صدا‌شان واضح بود‌، با زیر و بم یکایک‌شان آشنا بود‌؛ حتا اگر گوشه‌ی پنجره را کمی باز می‌گذاشت می‌توانست بگوید این عطر‌ِ کیست‌، یا آن ادوکلن را کدام‌شان زده است‌.

چوب‌پاها آمدند و برای هزار‌مین مرتبه حدقه‌ی چشم‌هاش را لگد‌کوب کردند‌. دل تو دلش نبود‌. می‌خواست پر بکشد برود بیرون اما نمی‌دانست با صغرا چه کند‌. اگر می‌آمد با آن ‌همه بار‌، با آن ‌همه خستگی و درد و ناله پشتِ در می‌ماند چه؟… چه جوابی داشت به او بدهد‌؟…

طاقت نیاورد‌. دست به لبه‌ی پنجره گرفت و تن‌ِ سنگین‌اش را بالا کشید‌. دستگیره را عقب زد‌. پنجره باز شد‌. خودش را به نرده‌های پشتِ آن آویخت‌. سرها به سمتِ او برگشت‌.

: آقا‌ مظفر شما نمی‌آیید‌؟

حاجیه ملوک بود که می‌پرسید‌. 

آه کشید‌: نیست خانه‌. رفته پی یللی‌تللی‌اش‌، خانم!

فتانه اعتراض کرد‌: یللی‌تللی چیه آقا‌ مظفر‌؛ چه‌جور دلت می‌آید‌. بد می‌کند صبح تا غروب می‌دود شما را جمع و جور کند آن بیچاره‌؟!

راست می‌گفت اگرچه گفته‌اش آمیخته بود به کینه و کنایه‌. صغرا رفته بود بازار‌، نه پی یللی‌تللی‌اش به‌ گفته‌ی آقا‌ مظفر‌. کار‌ِ هر روزش بود‌. زنبیل بزرگ را زیر چادرش می‌زد و می‌رفت تا دو‌سه ساعتِ بعد‌، که خیس‌ِ عرق‌، هن‌هن‌کنان‌، ناله‌کنان از دردِ پا‌، از دردِ کمر‌، می‌آمد‌. زنبیل پُر را بسختی‌، با زحمت‌، از رو شانه‌اش برمی‌داشت می‌گذاشت زمین‌. کفِ آشپزخانه پوشیده می‌شد از نان‌، گوشت‌، مرغ‌، سبزی و هرچه خریده بود‌. می‌نشست وسطِ آن‌ها‌، با آه و ناله‌هاش‌.

لشگر‌ِ زن‌ها و بچه‌ها و دو‌سه مردِ همسایه غریوه‌کشان رفتند رو به دهانه‌ی بن‌بست‌. به ‌آنی کوچه ساکت شد‌؛ خلوت‌. انگار از روز اول کسی توش زندگی نکرده بود‌. 

دلش تنگ شد‌. کفرش در‌آمد‌: عوضی نفهم‌، نمی‌شد امروز نروی خرید‌؟ 

خودش هم می‌دانست که نمی‌شود‌. شکم‌ِ صاحب‌‌ مُرده غذا می‌خواهد‌. مشکل‌، فقط کلید در‌ِ خانه بود و بس‌.

: به جهنم‌. بگذار براش بشود درس عبرتی که منبعد با خودش ببرد‌. اصلاً زد و من سکته کردم‌، مُردم‌، کی می‌خواهد در را باز کند‌؟ 

 از لای نرده‌ها تا اول‌ِ بن‌بست را سر کشید‌. چیزی نگاه‌اش را پُر نکرد‌. ناچار‌، پنجره را بست‌. روی زمین نشست و به سمتِ چوب‌پاها خزید‌. آن‌ها را زیر بغل زد‌: من‌ هم آدمم‌. دل دارم‌. پوسیدم تو خانه‌. اصلاً غلط می‌کند زر‌ِ زیادی بزند‌!

اگرچه می‌دانست متلک‌های صغرا‌ خانم جان‌ به سرش می‌کند‌. از همین حالا صداش آوار شده بود توی گوشش‌: تو که برای هر کاری باید بیل بیندازند زیرت چه شد یکهو هوایی شدی‌. برای تفریح و تماشا پا داری دیگر‌، مگر نه‌؟

از خانه بیرون زد‌. تق‌تق‌ِ چوب‌ها سکوتِ بن‌بست را شکست‌. عجله داشت هرچه زودتر خودش را به خیابان اصلی برساند‌؛ اگرچه درد می‌کشید‌؛ زیر بغلش زخم شده بود‌؛ سخت بود تحمل سنگینی بدنش که از بختِ بد هر روز چاق‌تر هم می‌شد‌. هر قدم که برمی‌داشت انگار کوهی را جابه‌جا می‌کرد‌؛ اما اهمیت نداد‌؛ فقط غصه‌ی صغرا را داشت و نگران‌ِ دیر رسیدنش بود‌. 

خیابان موج می‌زد از مسافر‌. پیر و جوان‌، زن و مرد‌، همه ریخته بودند بیرون‌. هر ماشینی که می‌آمد‌، فرق نمی‌کرد شخصی یا مسافر‌کش‌، حتا وانت‌، جلوش را می‌گرفتند‌، با خواهش‌، با سماجت یا به‌ زور‌، سوار می‌شدند‌. همه عجله داشتند‌. هیچ‌کس به او و به چوب‌پاهاش اعتنا نمی‌کرد‌.

: آزادی‌. میدان آزادی‌….

بقیه هم داد می‌زدند‌: آزادی‌. میدان آزادی‌….  

محکم‌تر از او‌؛ بلند‌تر از او‌؛ طوری‌ که صداش گم می‌شد بین آن‌ همه هیاهو‌.

: کمی بروم بالاتر شاید خلوت باشد‌!

بالاتر هم خلوت نبود‌. ماندن‌، دردی را درمان نمی‌کرد‌، خصوصاً با وضع جسمی‌اش که باعث می‌شد سوار‌ش نکنند‌. کدام راننده حوصله داشت کُلی معطل بماند تا  او نک‌‌و‌نال‌کنان تو ماشین جا بگیرد‌؛ آن‌ هم حالا که هر مسافری دو‌سه برابر کرایه می‌داد‌؟

: به‌ جهنم‌. پیاده هم که شده راه می‌افتم‌. نباید از دستش بدهم!

راه افتاد‌، عصا‌زنان‌، تند و تند‌، درحالی ‌که درد می‌کشید‌، درحالی ‌که نفس‌نفس می‌زد‌، عرق می‌ریخت بدون‌ِ خورشید‌، بدون‌ِ گرما‌؛ زیر غباری که همه‌ جا را پوشانده بود‌. هرچند هوا سوز داشت اما انگار خاک می‌بارید از آسمان، طوری‌ که صدا به خس‌خس می‌افتاد‌، چنگ می‌انداخت دور گلو‌.

به بولوار که رسید‌، از خلوتی‌اش تعجب کرد‌. سابقه نداشت راه‌بندان نباشد هیچ‌ وقت‌؛ حتا تا نیمه‌های بعضی از شب‌ها‌. ولی امروز تک و توک ماشینی اگر رد می‌شد‌، براش بوق می‌زد و متلکی‌، شکلکی‌، بسرعت‌. حتا پراید سفید ‌رنگی کنارش ترمز کرد‌. جوانِ ژله به مو کشیده‌ای سر کشید بیرون از پنجره‌: براووو عمو‌ جان‌، براووو‌. یک‌کم دیگر که بجنبی نفر‌ِ اول می‌شوی ها‌. بجنب‌، آ بارک الله‌!

نفسش بو تنباکو می‌داد‌. سرنشین‌ها زدند زیر خنده‌. ماشین از جا کنده شد و رفت‌. صورتش سرخ شد‌. نفرت به‌ جانش نیش زد‌. یکی از چوب‌ها را تو هوا حواله کرد اما فحش‌ِ آبدارش وسط‌های جاده جا ماند‌. مصمم‌تر شد‌. تندتر چوب زد‌.

***

عاقبت به میدان آزادی رسید‌؛ با شُر‌شُر‌ِِ عرقش‌، با شوق و شتابِ وصف ‌ناپذیر‌ش‌؛ با ولعی که برای دیدن داشت‌؛ اما دیر رسیده بود‌. مراسم تمام شده بود‌؛ اگرچه هنوز آدامس‌‌فروش‌ها‌، پفک‌‌‌فروش‌ها‌، آجیل‌‌فروش‌ها و میوه‌‌فروش‌های دوره‌گرد تند‌تند کالا‌شان را داد می‌زدند و می‌دویدند به هر‌سمت‌؛ اما مردم متفرق می‌شدند‌، گفتگو‌کنان‌، خنده‌کنان‌، خصوصاً وقتی زنی‌، دختری می‌دید مردی‌، پسری نگاه‌اش می‌کند‌؛ یا مردی‌، پسری که از شوق‌ِِ توجه دو چشم ریسه می‌رفت از خنده‌.

گوشه‌ای‌، جرثقیلی پارک شده بود‌. چشم از رشته طنابِِ پاره‌ای که تو هوا تاب می‌خورد برداشت و به زمین نگاه کرد که پوشیده بود از پاکتِ چیپس و پفک و پوستِ تخمه‌.

حسرت به دلش چنگ زد‌.

 ۱۵- ۱۴/۱۲/۱۳۸۶  

 

* – این داستان‌، با عنوان (آینه‌های شکسته) در دوازدهمین دوره‌ی جایزه ادبی صادق هدایت از بین ۱۷۵۶ داستان‌، شایسته‌ی تقدیر شد

۱– ( چوب‌پا )  چوب باریک و درازی  که لنگان و پا بریدگان زیر بغل گیرند و به کمک آن راه روند‌. و آن‌را چوب زیر بغل هم گویند ….(لغتنامه‌ی دهخدا)

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)