داستان کوتاه: “مدرک رودکی، قلابی نبود” منتشر شده در شماره ۱۰۴ مجله همشهری داستان، در گروه مجلات همشهری در تهران.
________________________________________________
متن داستان:
مدرک رودکی، قلابی نبود
رودکی ناگهان از خواب پرید! آن هم از شدت تشنگی! از زنش تقاضای آب کرد. زنش در حالت خواب و بیداری کاسهای آب آورد و رودکی نوشید. نوشید و دیگر خوابش نبرد. فکر و خیال، امانش را بریده بود. باید کلهی سحر پا میشد میرفت بیرون دنبال کار بگردد. توی قرن سوم هجری، آن هم با چشمهای نابینا، حالتی بود مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه، خلاصه یک جورهایی همان حالتی که میگویند حالتی رفت که محراب به فریاد آمد. زنش شاکی بود! خب البته حق هم داشت، زن که حق زندگی نداشت. خودش که نمیتوانست کار کند هیچ، از طرفی بچهای هم نداشتند که کمک خرج خانواده باشد. این هم البته به خاطر نگاه رودکی به زندگی بود، که چرا یکی دیگر را بیاوریم و درگیر کوری زندگی کنیم. حالا اشتباه یا درست، دیگر این نگاه او بود و نظر مرد هم که آن روزها یک جورهایی نظر خدایان بود. فکر کنید خرج زندگی بالا باشد، زن هم حق کار نداشته باشد و مرد هم که کور باشد. اصلا افسانهای ست برای خودش این سبک از زندگی. یک جورهایی عین طالع تاریک یک اسطوره. طلسمی که با اوراد حاشیه نشینهای بادیه هم دردی را از زندگی دوا نمیکرد.
تاریکروشن بود و رودکی تکانتکان از در خانه زد بیرون و رفت توی خیابان. اوه اوه! چه خیابانی! مردها، دنبال زنهای بیوه بودند و زنها دنبال سبد و سجاده و حصیر و اینجور چیزها. رودکی از کنار یک مجتمع مسکونی بزرگ رد شد و چون میخواست خستگی در کند، زیر سایه بان مجتمع نشست و نفسی گرفت. یا شاید هم نفسی داد. بالاخره زندگی از این بده بستانها زیاد دارد. نگهبان آمد دم در و بفهمینفهمی نگاهی عاقل اندر صوفی انداخت. نگهبان، اول فکر کرد این مردک با آن چوب دستی و لباس بلند قرن بوقی و ریش و پشم، یا گدایی چیزی است یا درویش. آمد بیرون و یک هزاری درآورد و داد به پیرمرد قرن سوم هجری ما. تا اینجای کار، نفهمیده بود پیرمرد، کور است. دلش سوخت و یکی هزاری دیگر درآورد و داد دست رودکی و گفت بیا پدر جان، بگیر و برو برای خودت نان و آبی تهیه کن که از ضعف و بیحالی نیافتی گوشه خیابان. برای ما هم دعا کن. رودکی پول را گرفت و گفت این کاغذی که تو به من دادی، درد من را دوا نمیکند جوان. الان اگر تکهای نان و کاسهای آب داری بده تا رفع گرسنگی و تشنگی کنم. نگهبان رفت یک لیوان آب و یک تکه نان نیمه خشک آورد و داد گفت فعلا این را داشته باش تا از حال نروی. رودکی گفت از حال نمیروم اما این کاسهیای که به من دادی و طعم این نان و آن کاغذ، برایم تازگی دارد. اینها را جدیدا ساختهاند؟ نگهبان گفت، کارخانهها هر روز تولیدات جدید دارند و هر روز به یک شیوهی تازه رفع احتیاج میکنند. بهش میگن «بازاریابی». رودکی گفت بازاریابی را واژهی مناسبی نمیدانم اما در کل باید چیز خوبی باشد. نگهبان رودکی را برد روی صندلی پارک کنار مجتمع نشاند، و گفت پدر جان من بروم سراغ زندگیام. رودکی با خودش گفتای کاش یک روزی این بازاریابی، یک راهی هم برای دیدن ما پیدا کند. از سر درد دل با خودش گفت: آدمی که نبیند، همان بهتر که نباشد و بمیرد. بعد، یک آن به خودش آمد که این صندلی هم شبیه هشتیهای خانههای قدیمی نیست. سفت و محکم است و خلاصه دسته دارد و از این حرفها. بعد با خودش گفت، مگر برای رفع احتیاج، به آدم کاغذ میدهند که این جوان کاغذ داده دست من. همینطور با خودش حرف میزد که اینجا چرا اصلا ریگ بیابان ندارد و صدای قاطر و اشتر و بز و گوسفند نمیآید! نه خشت خام دارد که دستش را به آن بگیرد و راهش را برود، نه خاک از سر دیوارها میریزد! بوی درختها، تازه نیست و کلی فکر و خیال دیگر. رودکی با خودش فکر کرد شاید مرده باشد و این جهان، همان ملکوت معروف باشد که همه چیزش با همه چیز قرن سوم هجری فرق میکند. بعد با خودش گفت مگر آدم مرده فکر هم میکند!؟ آدم مرده حرکت میکند، اصلا این که میگویند «مردههای متحرک» به خاطر همین است. مرده حرکت دارد، جان دارد، جهان دارد، وطن دارد. خلاصه تکانتکان برگشت پیش نگهبان و گفت تو بچه داری؟ نگهبان گغت: اتفاقا زنم بچهاش نمیشود. کلی دوا و دکتر هم کردهایم و کاری از پیش نرفته است. بدبختی اینجاست که دکترم هم رفته آمریکا و هر شش ماه یکبار میآید و ما هم داستانی داریم با این موضوع. رودکی پرسید؟ آمریکا همان جایی است که مردم غم زندگی ندارند؟ نگهبان خندید و گفت یک عده میگویند امریکا همام عمری کار است، اما یک عده هم میگویند جایی است که آدم غصه بچه دار شدن و غم زندگی ندارد. نگهبان گفت: دکترم گفته دفعه بعد که آمدم یک چیز جدید میآورم که توی بدن آدم را نشان دهد تا ببینم مشکل زنت کجاست که بچهاش نمیشود. رودکی گفت: توی بدن آدمها هیچ چیزی جز خودخواهی نیست. زنت هم بچهاش را برای خودش میخواهد نه برای خو آن بچه. من هم زن دارم اما عمدا بچه دار نمیشوم چون هنوز مرددم که این موجود بی پناه را برای چه میخواهم!
رودکی ادامه داد: این طبیبات را به من هم معرفی کن ببینم این چیز جدیدی که میخواهد بیاورد، توی من را هم میتواند ببیند و مشکل حاد ما را حل کند! آخر من یک مشکل حاد دارم. یک جور حقیقت حاد. نگهبان گفت چه مشکلی؟ رودکی گفت: «من میتوانم آنچیزی که نمیبینم را ببینم، آیا این طبیب میتواند آنچیزی که من نمیتوانم ببینم را در من ببیند!؟»
رودکی این را گفت و نان را در دهانش گذاشت و جنباند و آبی هم نوشید و رفت.
نگهبان هم سری چرخاند و گفت: «دیدن یا ندیدن، مسئله تا اینجای کار این است پیرمرد. همان بهتر که نمیبینی. برو به امان خدا»
پایان
__________________________________________________
اولویت با روایت پردازی است
داستان به عنوان «بهانه روایت»، از حضور شخصیتی مشهور و تاریخی «رودکی» بهره گرفته است تا به کمک طنزی ملایم و ظریف به تجزیهوتحلیل دغدغههای زندگی امروزی بپردازد، عملکرد ارزشمند و قابلتوجهی که در صورت رعایت اولویتهای ضروری روایتپردازی و به کارگیری هرچه صحیحتر و دقیقترِ عناصر کاربردیِ توصیه شده برای داستاننویسی حرفهای، موجب شکلگیری داستانی تأمل برانگیز، تعمیمپذیر و تأثیرگذار خواهد شد؛ بنابراین از آن جایی که به جز مواردی خاص (چون که روایتهایی هم هستند که به لحاظ موضوعی و…، صرفاً وجهی تاریخی، ارزشی، مستند و… دارند که طبعاً چنین آثاری با رویکرد و برنامهریزی رواییِ کاملاً متفاوتی تألیف میشوند)، همیشه اولویت با اجرای دقیق و صحیح روندِ روایتپردازی است و طبعاً تمامی عوامل تأثیرگذارِ احتمالیِ دیگر، بایستی که در خدمت روایت قرار بگیرند، پس به اختصار و مطابق با نحوه شکلگیری این اثر ارسالی، به برخی موارد ضروری میپردازیم تا به جهت یادآوری هم که شده، مورد تأکید و توجه بیشتری قرار بگیرند.
اسم انتخابی داستان «مدرک رودکی، قلابی نبود»، گرچه از وجه متفاوت و حتی نسبتاً جذبکنندهای بهرهمند است، اما نقش تکمیلکننده و چندان پیشبرندهای را در جریان سیر وقایع بر عهده ندارد، البته شاید اشاره نویسنده محترم به مقایسه تطبیقی مابین رودکی و دکتری است که به سفری طولانیمدت رفته است، اما به طور معمول، یکی دیگر از ویژگیهای نامگذاری مؤثر برای هر داستان موفقی، این است که صرفاً برای بخشی از روایت تنظیم نشده باشد؛ البته مطمئناً خود شما نویسنده خوشذوق، به راحتی میتوانید که تصمیم مؤثرتر و تعمیمپذیرتری برای اسم انتخابی داستانتان بگیرید تا از وجه نافذتر و پیشبرندهتری برخوردار بشود. داستان به جهت انتقال هرچه صحیحتر و سریعتر مفاهیم روایی و با رعایت وجه رسمی بودن زبان کشور (که برای به کارگیری در بدنه اصلی روایت توصیه شده است) از زبان معیار قابلقبولی برخوردار شده است و در عینحال سعی در ارائه زبانی نسبتاً صمیمانهتر (البته به هیچ وجه منظور از صمیمانه نوشتن، محاورهای نوشتن زبان معیار نیست) دارد که در بخشهایی از متن، ناخواسته و احتمالاً به دلیل شتاب در هنگام تایپ اثر، برخی از واژگان بیشتر به خودمانی بودن نزدیک شدهاند، مواردی بسیار جزئی که به راحتی قابل تصحیح و ترمیم هستند. همچنین ظرفیتهای درونی و قابل گسترش سوژه انتخابی (علیرغم وجه تأمل برانگیز و جذبکنندهای که دارند)، هنوز به تدقیق و برنامهریزی روایی منسجمتر و متمرکزتری نیاز دارند تا به مرحله اجرایی، انطباق دو وضعیت زمانیِ متفاوت، تأثیرگذاری و…، در ذهن مخاطب سختپسند برسند؛ بنابراین مؤثرتر است که در هنگام بازنویسی نهایی این اثر (روندی صبورانه و نسبتاً طولانیمدت که به تأمل بیشتری، جهت برنامهریزی دقیقتر روایت نیاز دارد تا نویسنده با احاطه روایتپردازانه بیشتری، داستانش را بازنویسی کند)، برای تطبیق زمانی، شخصیتی و شیوه شکلگیری وقایع در داستان، برنامهریزی منسجمتر و محاسبه شدهتری داشته باشید و روابط علتومعلولی حوادث داستان را با دقتنظر بیشتری طراحی و تنظیم کنید تا روایتی مستدلتر، منطقیتر و باورپذیرتر را به مخاطب سختپسند اثر ارائه کنید.
از سویی دیگر، با وجود انتخاب آگاهانه و مناسب راوی «سومشخص» که از قابلیتهای روایتپردازی گستردهتری بهرهمند است، اما حجم اصلی داستان (بدون بهرهگیری حداکثری روایی از چنین قابلیتهایی)، به طرز قابلتوجهی از طریق «توصیف ساکن» ارائه شده است و به همین جهت هم وقایع موردنظر نویسنده محترم، بیشتر «بیان» میشوند، پس لطفاً جهت «نشان» داده شدن حوادث ضروری در روایت، از شیوه رواییِ دقیق و جزءپردازانه «توصیف پویا»، بهره روایتپردازانه گستردهتری بگیرید تا رخدادهای روایی درون متن، از وجه ملموستر و باورپذیرتری برخوردار بشوند و مخاطب به راحتی قادر به تصور کردن وقایع و فضای درون داستان بشود. بهرام روحانی، ذهنِ دغدغهمند دارد که در انتخاب و ارائه سوژههای تأملبرانگیز کمک شایان توجهای به او میکند، استعداد ارزشمندی که با مطالعهای برنامهریزیشدهتر، استمرار نوشتاری خستگیناپذیر، رعایت هرچه دقیقتر عناصر مهمِ توصیه شده برای داستاننویسی حرفهای و همچنین پذیرفتن توصیههای تقدیمی، موجب موفقیت و ماندگاری روایی ایشان خواهد شد، مشتاقانه منتظر ارسال داستانهای بعدی ایشان هستم. با آرزوی موفقیت روزافزون برای ایشان و با سپاس و احترام بسیار.
منتقد: کیوان سلحشوریمهر
متولد سال ۱۳۵۱ هجری خورشیدی در تهران
شاعر، نویسنده، منتقد و مدرس
__________________________________________________
زمینههای فعالیت منتقد:
۱- همراهی و همکاری با انجمن شعر و داستان حوزه هنری گیلان از سال ۱۳۷۰ به بعد.
۲- مجری و عضو هیئت امنای داستان حوزهی هنری گیلان از سال ۱۳۷۷ و برگزارکننده و عضو هیئت داوران مسابقه داستاننویسی.
۳- عضو هیئت مؤسس انجمن داستان فرهنگ سرای خاتم الانبیاء (ص) گیلان سال ۱۳۸۲.
۴-مؤسس و مجری انجمن ادبی هشتم مِی (روز جهانی نهضت بین المللی صلیب سرخ و هلال احمر) با دومحوریتِ جداگانۀ داستان و شعر و عضو هیئت داوران مسابقه داستاننویسی هشتم مِی.
۵- مؤسس و مدرس واحد تحقیقات، پژوهش و آموزش ادبی (کارگاه شعر سپید و ادبیات داستانی) در هلال احمر گیلان.
۶- فیلمنامهنویس و فیلمساز؛ فیلمهای کوتاه ” ویولون جادویی، پری کوچک غمگین و شاهزاده تاریکی؛ سپتامبر ۲۰۱۳ “، ” بوسهزن از کار افتاده (دردست تولید) ” و…
۷- نمایشنامهنویس؛ منتخب همایش کشوری فصل دوازده چهار فصل ایران، عبور از مه؛ مرداد ۱۳۹۰”، ” تولد یک فرشته”، “خوابعجیب بنجامینسولجر”و…
۸- برگزاری کارگاه ادبی (داستان و شعر) درجهاد دانشگاهی شهر رشت در سال ۱۳۹۳.
۹- برگزاری کارگاه ادبیات داستان و شعر سپید، فیلمنامه و نمایشنامه، دیالوگنویسی، نقد و… در برخی از اماکن آموزشی غیر دولتی و خصوصی و…
۱۰-مورخ تاریخ شفاهی هنرمندان حوزه هنری گیلان از سال ۱۳۹۰ تا به اکنون.
__________________________________________________
مطالب بیشتر درباره بهرام روحانی و آثارش:
نقد فروغ اسدی بر داستان بلند «ژنوم آدم نامرئی» نوشته بهرام روحانی
نقدی از روجا پورفرج بر رمان «ژنوم آدم نامرئی» نوشته بهرام روحانی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.