نگار من است، دل و دست و بهار من است، دم به ساعت مىپرسد پس کو شعر تازه!؟ لااقل داستانى بیاور! ول کن این حرفها را على!
نمىداند! نمىداند که نمىتوانم بنویسم وقتى که مىبینم انسان در ایران توى باتلاقى که فراهم کرده هر دم فروتر مىرود. اصلن بحث حکومت و نازی و تازىهاش نیست! کاش هارى واگیر نداشت و کم کم همه تازى نمىشدند.
اگر پیشتر تنها به آن دسته از ایرانىها که اسلام مىآوردند تاژیک و تازى مىگفتند و بعد فقط عربها را به این نام مىخواندند حالا هارى چنان اپیدمى شده که دیگر تشخیص سگ از صاحب ممکن نیست.
بىشک تکتکِ شماها ناظر بودید و تماشاچى، وقتى که چند ریشوى نرّه خر و یکى دو فاطى کلاغى افتاده بودند به جان دخترکى که جرمش زیبایى و کمرِ باریکش بود؛ وقتى که داشتند او را با لگد مىانداختند در پاترول شما چه کار کردید جز تماشا!؟ ارواحِ خیکش خبرنگار است، مىگوید پریروز یازده هزار نفر براى تماشاى اعدامِ متین آمده بودند، پرسیدم پس کو خبرش!؟ گفت: دیوانه شدى!؟ مگر ممکن است انتشار چنین اخبارى!؟ گفتم پس گُه خوردى که رفتى!
بحثِ حکومت نیست، مردم انواع خود را فراموش کردهاند و نوع دوستىشان جز خودپرستى نیست و انگار از تماشاى مرگ و عذاب دیگران لذت جنسى مىبرند!
من هم یک بار مجبور بودم که تماشا کنم، و آن کابوس هنوز دست از سرم برنداشته؛ فقط هفده سالم بود، سردخانهاى را تعمیر کرده بودیم و با برادرم داشتیم از چاف به لنگرود برمىگشتیم که دم دماى پل چمخاله برخوردیم به سیاههى جمعیتى که داشتند سوى مدینه، زیباترین دخترِ شهر، سنگ پرت مىکردند. مىشناختمش! چند ماه قبلش با پولى که از دخل پدر کش رفته بودم مشترىاش شده بودم؛ چند سالى از من بزرگتر بود، سوادِ چندانى نداشت اما یک مهربانىِ بزرگ عرفانش بود و از هر چه درمىآورد، علاوه بر خانوادهى فقیرش، تورمحمود و تور زهرا و کاظم غوز هم نصیب مىبردند. حالا مدینه را در مرکز دایرهاى تا گردن فرو کرده بودند، نیمى از محیط دایره، در تصرفِ جندههاى چادرپوشى بود که نمىدانستند دارند خودزنى مىکنند، و از نیم دایرهى مانده لاتهایى سنگ مىپراندند که بىشک از مدینه لذتها برده بودند.
با چه زحمتى خود را رسانده بودم به صف اول که فقط اشکهام را نشانش بدهم. هنوز چند سنگ مانده بود تا تمام کند که آن چشمهاى درشتِ عسلى مرا دید، دید که دارم زار مىزنم و با همان چشمهاى وا مانده گردن کج کرد و آهى کشید و مُرد!
هنوز به هر کشورى که سفر مىکنم، در فاحشه خانههاش دنبال مدینه مىگردم که با آن چشمهاى وا داشت مىگفت نگاهم نکن على! لااقل تماشا نکنید لعنتىها…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.