در سالن فرودگاه مهرآباد، نشسته بودند روی دو صندلی کنار هم. هواپیمای ک.ال.ام هنوز از راه نرسیده بود. بیش از سه ساعت به وقت پرواز مانده بود. به نظر شادی آمد، سالن به شلوغی شبی که برای استقبال حمید آمده بود، نبود. آن شب در نگاه آدم ها نوعی اشتباق میدید و امشب نوعی سردی و دلتنگی. شاید به خاطر آن که آن شب همه به استقبال عزیزانشان آمده بودند و امشب همه آنها که در سالن بودند یا مسافر بودند یا بدرقه کننده. زنی با شال بزرگ ترکمنی که سر و شانههایش را میپوشاند، کیف سیاهی روی شانه داشت و چمدان کوچک چرخ داری را با دست میکشید، شانه به شانه مرد میان سالی که دو چمدان بزرگ را روی چرخ گذاشته بود و به جلو هل میداد، از جلویشان گذشتند. روی چمدانها یک کیسه پلاستیکی بود که پر از بستههای شیرینی بود.
حمید چمدان کوچک دستی را کنار خود روی زمین گذاشت. دو چمدان برزگش روی چرخ در دیدرس نگاهش بودند. به شادی که داشت روی صندلی مینشست، نگاه کرد و پرسید، “چیزی میخوری؟ قهوه یا چایی؟”
و بی آن که منتظر جواب بماند، به سمت دکه قهوه فروشی رفت. در چهرهاش پریشانی بی نام و نشانی بود که شادی را از نگاه کردن به او میرماند. چهرهاش تکیدهتر از روزهای پیش بود. با آن که ریشش را تراشیده بود، اما تیرگی اندوه و ناامیدی روی پوست صورتش نشسته بود. شادی نگاه از چهره حمید گرفت و گفت، “برای خودت بگیر. من میل ندارم.”
دکه قهوه فروشی روبرویشان بود. پسرکی چهارده، پانزده ساله با موهای سیاه فرفری و چشمانی که زیر ابروانی پرپشت به دورها خیره شده بود، پشت کانتین بود. مردی چهل، پنجاه ساله با ته ریش و موهای به بالا شانه زده دورتر، کنار ماشین آب جوش ایستاده بود و خیره بود به هیچ.
حمید گفت، “من باید یک قهوه بگیرم.” و رفت.
وقتی برگشت. دولیوان پلاستیکی آب داغ و دو بسته نسکافه و دو قاشق پلاستیکی دستش بود.
شادی نیم خیز شد و لیوان پلاستیکی آب داغ را از حمید گرفت.
“گفتم که من نمیخورم. چرا…”
حمید به فاصله یک صندلی از شادی نشست. لیوان را روی صندلی خالی بین خود و شادی گذاشت و بسته نسکافه را در آن خالی کرد و به هم زد.
“بگذارش اینجا تا من برایت درستش کنم.”
شادی لیوان آب داغ را در صندلی خالی بین خود و حمید گذاشت.
با لیوان قهوه به دست، خاموش به جلو خیره شدند. انگار فقط همین قهوه بود که رابط بین آنها شد تا چند کلمهای رد و بدل کنند. حرفهایشان در طول یک ماه گذشته زده بودند. گفتنیهایی که حمید را به ایران کشانده بود. همان چند روز اول هرچه را که باید به هم میگفتند و در این سالهای جدایی در دلشان تلانبار شده بوه، گاه با دلخوری و گاه با نرم خویی و مهر به زبان آورده بودئد. از آن به بعد، حمید بیشتر وقت خود را در خارج از خانه گذرانده بود تا یک ماه سفرش تمام شود و برگردد. بعد، بیشتر صحبتشان از گذشته و از خاطرات و یا از مامان و بابا بود که دیگر نبودند. حمید از همان روزهای اول از آمدن پشیمان شده بود و هرروز که گذشته بود، خشم بیشتری در دلش تل انبارمیشد. تلاش بسیار میکرد که خشمش را نشان ندهد اما گاه به کلامی و نیشی دل شادی را میسوزاند و او را بیشتر و بیشتر به “خارجه نشینها” اصطلاحی که خود حمید همان روزهای اول به زبان آورده بود، بدبینتر میکرد.
مردی میانه سال با ته ریشی جو گندمی و ساکی به دست نزدیک آنها ایستاد. با چشم سالن را زیرنظر گرفت. همه صندلیها گرفته شده بود. مرد لَختی ماند و بعد روی صندلی بین آنها نشست بی آن که بپرسد، جای کسی هست یا نیست. صدای هن هن مرد و هیکل بزرگ و سنگینش فاصله بین حمید و شادی را پر کرد. بیگانگی بین آنها عمق یافت. حرف دیگر مجال بروز نیافت. اما در درون آنها جاری بود.
“چه خیال کردی؟ که ما خارجه نشینها توی برج عاج زندگی میکنیم. خیال کردی خانههامان قصرهایی لز بلور است و نان و آبمان از آسمان میرسد. نه عزیزم. کاش بودی و میدیدی…”
حمید نیم نگاهی به شادی انداخت اما از چهرهاش چیزی پیدا نبود، پشت هیکل مرد پنهان بود. تنها دستهایش پیدا بود که لیوان قهوه در یک دست و دست دیگر درحلقه کیف سیاه چرمیاش بود که روی زانویش رها بود. حمید قهوه خود را جرعه جرعه مینوشید و توجهی به به دور و بر خود نداشت. حرفهای یک ماه گذشته مثل نواری تکه تکه از سرش میگدشت. هرچه تلاش می کرد، تا به گفت وگویی مرد نشسته بین خود و شادی را از جای بلند کند و فاصله را پر کند، میسر نمیشد. کلام جاری در درونش حضور مرد را نادیده میگرفت. فاصله را از همان روز اول ورود حس کرده بود. حمید دیده بود که شادی همان خواهری نبود که هیجده سال پیش دم در خانه پدری، همین خانهای که او را به ایران کشانده بود، با او خداحافظی کرده بود و اشک ریخته بود و گفته بود، “دست خودم نیست. خوشحالم که میروی. فکر ما را نکن. برو و به فکر خودت باش.” آن موقع شادی شانزده سال هم نداشت. اما مثل یک زن جا افتاده رتق و فتق کارِ خانه را عهدهدار بود. و این شادی با آن شادی تفاوت بسیار داشت. آن سرخوشی و طنازی سالهای پیش در او مرده بود و پلاسیده شده بود. تلخ بود و کلامش پر از نیش و کنایه. پس چرا گفته بود، “بیا. بیا و خودت از نزدیک ببین و تصمیم بگیر.” و او آمده بود. آمده بود که خانه را بفروشد و با سهم خود در کانادا خانهای هرچقدر کوچک بخرد. خانهای که سه اتاق خواب داشته باشد تا سینا و مینا اتاقهای جدا داشته باشند و این همه سر و کله هم نزنند. ناسلامتی هردو در سن بلوغ بودند.
و حالا که مرد بینشان نشسته بود، فاصلهشان انگار عمیق تر شده بود. شادی این فاصله را از همان روزهای اول حس کرده بود و خودش را کنارتر کشیده بود.
خیال میکرد ما اینجا روی گنج قارون خوابیده ایم و یا از آسمان برایمان پول میریزد. خیال می کرد با چندر غاز حقوق بازنشستگی پدر زندگی شاهانه داریم. همهاش توی تلفن از حقوق بازنشستگی پدر میگفت، که آره خوب شانس آوردی، نه کار کردی نه درس خواندی و حالام حقوق بازنشستگی داری. خُب اگه کار کرده بودم، اگه رفته بودم دنبال درس، اگه شوهر کرده بودم، کی مامان و بابا را جمع و جور میکرد؟ و حالا پیمان را چه کارش میکردم؟ بگذارمش و بروم؟ هیچ فکر کرده چه به سرش میآید؟
نبود و ندید که مامان بیچاره چی کشید. دوری دو تا بچه دق مرگش کرد. آره، مامان بیچاره را که شما دوتا کشتید. تو و آذر تا تقی به توقی خورد، پا گذاشتید به فرار و مامان از غصه شما دق کرد و مرد. به دوسال نکشیده، آب شد و سکته کرد. یک سال تمام توی رختخواب افتاده بود. اگر من جمع و جورش نمیکردم، شما میکردید؟ و پیمان بیچاره، از همان موقع دچار افسردگی شد. شما که دور بودید و نمی دیدید. آن سالهای جنگ و بمباران و گرانی و قحطی را که ندیدید. ندیدید که سال و ماه رنگ گوشت و برنج و میوه نمیدیدیم. حقوق بابا به پانزده ماه نرسیده تمام میشد. اگه آذر بدبخت کمک نمیکرد. گاه و گداری چندرغازی برایمان نمیفرستاد، که ما باید میرفتیم گدایی. تو که هیچ. تا پات به خارج از کشور رسید عاشق شدی و هنوز بیست وچهارسالت نشده عشق فریبا خانم کورت کرد. فکر میکردی حالا که ازدواج کردی نه فقط نباید کمکی بکنی انتظار داشتی خرج عروسی و پول حلقه و خرج ماه عسلت را هم ما باید برایت بفرستیم. اگر میدانستی همان ازدواجت چقدر مامان و بابا را داغان کرد. مثلاً رفته بودی که درست را ادامه بدهی و مهندس بشوی. مگر اینجا رشته مهندسی درس نمیخواندی. یادت میآید بابا با کدام پول تو و آذر را فرستاد خارج؟ یادت که نرفته؟ فرش اتاق بالا را که یادگار پدرش بود و چقدر به آن دل خوش بود ، به ثمن بخس فروخت. کتابهای قدیمی را که افتخار خانوادهاش بود و به دوست و آشنا نشان می داد تا به زبان بی زبانی بگوید که روزی روزگاری برای خودش کسی بوده و نام و اعتباری داشته، همه را چوب حراج زد و به قول مامان آتش زد. مامان بیچاره هم که هرچه طلا داشت به دلار خدا تومان تبدیل کرد و تقدیم قاچاقچی کرد، که شما را از مرز رد کند. همان چند تکه طلایی که در طول عمرش جمع کرده بود و دلش خوش بود که عروسی تو و پیمان و آذر و من بدهد به زنان شما ویا به ما. اما هم حسرت عروسی ماها به دلش ماند و هم حسرت طلاها. بابا مگر چه کاره بود؟ کارمند ساده کارگزینی اداره پست که وقتی مرد حقوقش کفاف خرج خانهاش را نمی داد. حالا هی یه من سرکوفت می زنی که حقوق بازنشستگی بابا را میگیرم. خوب شد خودت آمدی و دیدی که خرج و دخلمان به هم نمی رسد. اگر به خاطر پیمان نبود…
آره پیمان هم بیمار شما شد. مخصوصاً تو. مگر چند سالش بود که شماها رفتید؟ ده سال. یادته؟ هنوز توی کوچه فوتبال بازی میکرد. یک بچه ده ساله، که با وعده وعیدهای تو خوش بود. خودت بهش قول میدادی که میبریدش کانادا. تا دبیرستان بود به شوق کانادا درس می خواند. اما کنکور نداد. دلش خوش بود که برادرش میبردش کانانا. کنکور هم می داد، قبول نمیشد. بر فرض که قبول میشد، نمیتوانست نام نویسی کند. با کدام پول؟ او هم به مواد کشیده شد. خیال کردی اینجا نگه داری از یک بچه بی مادر کار آسانی است. بچهای که هیچ دلخوشی ندارد. بعد هم افسردگی گریبانش را گرفت. حالا هم که دیدیش. شده مثل یک پیرمرد هفتاد ساله. این یک ماه که اینجا بودی، چند بار دیدیش؟ دوبار؟ سه بار؟ من هم همان قدر میبینمش. آره، گفتی باید معالجه بشود. خیال کردی خودم نمیدانم. اما چطوری؟ با کدام پول؟ باید ببرمش بیمارستان دولتی. فکر کردی راحته؟ یا فکر میکنی پیمان با پای خودش میآید. کی را دارم که کمکم کند؟ هرکس را نگاه کنی گرفتار زندگی و دردهای بی درمان خودش است. خوب شد خودت آمدی و یا چشمهای خودت دیدی. والاٌ باز توی تلفن میگفتی، یعنی آنجا هیچ کس پیدا نیست که یک روز تو را کمک کند، پیمان را ببرید بیمارستان بستری کنید، افسردگیاش را معالجه کنید. میگفتی، افسردگی آنجا مثل سرما خوردگیه. خیلیها مبتلاش هستند. یک مدت قرص می خورند، خوب میشوند. سرطان نیست که علاج نداشته باشد. میگفتی من همه کارها را سخت میگیرم. خیال می کردی من دانشگاه نرفتم و درس نخواندم که بازنشستگی بابا را داشته باشم. خیال کردی من دلم نمیخواست درس بخوانم. یک کارشناسی کوفتی بگیرم. حالا دختری نیست که کارشناسی ارشد که چه عرض کنم، چند تا دکترا دارد. برو توی دانشگاهها تا ببینی چه خبر است. نصف بیشتر استادها زنهای هم سن و سال منند. خُب اگر من هم رفته بودم دنبال دانشگاه و گرفتن مدرک، مامان را کی جمع و جور می کرد؟ تازه با کدام پول؟ با آن پولهایی که تو میفرستادی. پولی را هم که آذر بدبخت میفرستاد، خرج دکتر و دوای مامان میشد. خدا پدر بابا را بیامرزد که انگار یک لیوان آب خورد و مرد. نه خرج روی دستمان گذاشت و نه زحمتی برایمان داشت. فقط همان خرج کفن ودفنش بود که آن هم کم نبود . خیال نکن مردن اینجا خرج ندارد. اینجا نفس کشیدن خرج دارد. خوبه که خودت آمدی و دیدی. دیدی که هزار تومان شده پنج تومان آن موقع که تو ایران بودی. میدانم پشیمانی که آمدی. آره خودم گفتم بیایی و ببینی. اگر نمیدیدی، خیال میکردی ما توی برج عاج زندگی میکنیم. هی مینوشتی که توی یک آپارتمان دو خوابه زندگی برایت سخت است. دوقلوهات بزرگ شدند و اتاق جدا ندارند. مگر خودت اینجا بودی اتاق جداگانه داشتی؟ یادت که میآید؟ دوسال قبل از انقلاب این خانه را خریدیم. تاره از اجاره نشینی راحت شده بودیم. مامان بیچاره دلش خوش بود که اتاق پذیرایی دارد. دو اتاق بالا را گذاشته بود برای میهمان که هروقت خواهرها و برادرهایش میآیند، پیش فک و فامیل آنها خجالت نکشد. مثل آن همه سالی که توی دو اتاق اجارهای درنظام آباد زندگی میکردیم. مگر یادت نیست توی همین خانه هم همه مان توی همین دو اتاق پایین میخوابیدیم. بعد که تو بزرگتر شدی اتاق عقبی طبقه بالا را برداشتی برای خودت و در وسطش را بستی. من و آذر و پیمان همین طبقه پایین توی اتاق جلویی می خوابیدم و مامان و بابا اتاق عقبی. یادت که نرفته. خیال کردی وقتی تو رفتی خارج این خانه شد قصر هارونالرشید. فکر کردی این نود وهشت متر زمین توی اسکندری جنوبی را بفروشیم، چقدرش به تو میرسد. آره میدانم، تو و پیمان دو سهم میبرید و من و آذر یک سهم. اما با همان دو سهم و با دلار خدا تومان چقدر میشود؟ فکر میکنی میتوانی توی کانادا یک آپارتمان سه خوابه بخری؟ اگر میتوانی خُب بفروش. من حرفی ندارم. آذر بیچاره که سهمش را داده به من. اما با پیمان چه کارکنم؟ ولش کنم گوشه خیابان؟ من که دلم نمیآید. تو دلت میِآید؟ شاید هم بیاید. شما خارجه نشینها مهر و مروت را از یاد بردهاید. میخواهید که بچههاتان اتاق خواب جداگانه داشته باشند. یادتان رفته که خودتان چهارنفری حتی بیشتر توی یک اتاق میخوابیدید و به فکرتان هم نمیرسید که باید اتاق خواب جدا داشته باشید. آره چندبار هم گفتی، بدهیمش دست معمار و بساز و بفروش که چهارطبقه بسازند و دو طبقه به ما بدهند. خُب، آن دوطبقه را چطور تقسیم کنیم. یکی برای تو یکی هم برای من و پیمان. اما پیمان که حاضر نیست روی مرا ببیند تا چه رسد به این که توی یک آپارتمان پنجاه متری با من زندگی کند. اگر بفهمد چنین خیالی داریم، بعید نیست دست به کارخطرناکی بزند. چه میدانم. دست خودش که نیست. مگر آن روز که ضبط صوت را از طبقه دوم پرت کرد پایین دست خودش بود. نباید پا روی دمش گذاشت. من که یاد گرفتم کاری به کارش نداشته باشم. شام و نهاری برایش حاضر میکنم. میآید پایین بی سرو صدا برمیدارد و میرود بالا. آن دو اتاق هم شده مامن پناه او. خدا میداند چند مدت است جارو و گردگیری نشده است. گاهی خودش میآید آشپزخانه جارو دستی را با خودش میبرد. خودت که بودی و دیدی. این حرفها دیگر گفتن ندارد. اگر توی تلفن میگفتم و یا نامه مینوشتم، خیال میکردی دروغ است و یا از خودم در میآورم. خوب شد که خودت آمدی و دیدی. حالا هم ببخش که داری دست خالی برمیگردی. کدام خواهری بد برادر و یا خواهرش و یا حتی قوم وخویشش را میخواهد. خدا میداند چه آرزوها برای شماها داشتم. هم برای تو هم برای آذر. همهاش فکر میکردم، تو و آذر زندگیتان روبراه میشود و من و پیمان را هم میبرید کانادا. بعد از مامان و بابا، ما اینجا دیگر هیچ کس را نداریم. چطور بگویم، کسی دوست ندارد با ما رفت و آمد کند. سرو وضع خانهمان را که دیدی. پیمان هم که در دنبا را به روی خودش بسته و حاضر نیست کسی را ببیند. انگار که نفرین شده باشیم. اما خُب تو و آذر هم تقصیر ندارید. تو دیار غربت، آدم پوست میاندازد. آن موقع که نوشتی آذر افسردگی گرفته و در بیمارستان بستری شده، شب و روز نداشتم. همه چیز را از مامان پنهان میکردم. و آن بیچاره تمام روز چشمش به در بود که نامه تو یا آذر برسد. وقتی نوشتی آذر دچارافسردگی شده، اولش باور نکردم. یعنی جدی نگرفتم. چه میدانستم افسردگی هم یک مرض است که باید معالجه بشود. تا آن روز نشنیده بودم که کسی را برای افسردگی بستری کنند. وقتی برایت نوشتم این دیگر چه جور مرضی است که باید در بیمارستان خوابید. نوشتی افسردگی همان دپرشن است. بازهم دقیقاً نفهمیدم آذر چه مرضی گرفته. فکر کردم شاید واقعاً دیوانه شده. آن وقت یقین کردم که مرض آذر جدی است و از حد دلتنگی گدشته. طفلک، خدا میداند چقدر دلش برای مامان و بابا و مخصوصاً پیمان تنگ شده بود. چقدر دوستش داشت. یپمان هم همین طور. تا مدتها نام آبجی آذر از دهانش نمیافتاد و بعد… خُب معلومه که فراموش کرد. شاید هم نکرد. بعدً دیگر نام هیچ کدام از شما را نمیآورد. و اگرمن از شما نام میبردم، میگفت، آن پفیوزها مامان را کشتند.
آره، مامان دق مرگ شما شد. بابا هم بعد از مرگ مامان و بعد از آن که شنید آذر بستری شده، دوام نیاورد. آخر میدانی تا برایش نوشتی آذر توی بیمارستان روانی بستری شده، بابا گفت، “مگر دیوانه شده؟”
من که نمیتوانستم معنی افسردگی و یا به قول تو دپرشن را برایش توضیح دهم. من که نمیتوانستم از قول تو بهش بگویم که افسردگی تو کانادا مثل سرما خوردگی است. راستش خودم هم این حرفها باور نمیکردم. حالا…
نه حمید فهمیده بود که مرد بین آن دو، کی رفته و نه شادی. هردو غرق در فکرهایی بودند که مثل ابرهای پراکنده در آسمان از طرفی پیدا میشدند و در طرفی گم میشدند. حمید که بلند شد و روبروی شادی ایستاد، نگاه شادی مثل بیگانهای روی او ثابت ماند و لحظاتی طول کشید تا پی ببرد حمید باید برود.
حمید پالتو را روی دست انداخته بود و دسته کیف دستی را گرفته بود. دو چمدان بزرگ روی چرخ فرودگاه کنارش بود. در دوقدمی شادی مثل کسی که بخواهد خود را معرفی کند، ایستاد و گفت، “دیگر باید رفت. از بلندگو اعلام کردند که باید به ترانزیت برویم.”
شادی گیج بود. انگار که از خواب آشفتهای بیدار شده بود. لیوان خالی قهوه دستش بود و یادش نمیآمد کی تمامش کرده است. حمید باید میرفت. بلند شد. بدنش خسته و کرخ بود اما خوابش نمیآمد. ذهنش گنگ و پریشان بود و نوعی دلزدگی، شرم، حسرت، بغض، احساسی غیرقابل بیان با او بود که راه حرف را بر او میبست. یک ماهی که حمید با او بود، احساس برادر- خواهری گذشته بازگشته بود. بارها و بارها به حرف نشسته بودند و از زیر و بم زندگی هم گفته بودند. حمید از سختیها و مرارت ها گفته بود. از فریبا که او را از افتادن به دامان الکل و مواد و از همه بدتر تنهایی کشنده نجات داده بود. از سینا ومینا گفته بود که یازده سال بعد از ازدواجشان به دنیا آمده بودند. آن هم به خواسته فریبا که میترسید سنش از چهل بگذرد و بچه دارنشود. عکسهایشان را آورده بود و گفته بود که آرزویش این است که روزی بچهها را به ایران بیاورد. این را روزهای اول گفته بود و بعد…
شادی فکر کرده بود، بعد دیگر این آرزو را از دل بیرون کرده بود. لابد به خود گفته بود، بچههایش را کجا بیاورد؟ که خانه درب و داغان پدر بزرگ را ببینند. که دایی معتکف و نیمه دیوانهشان را ببینند و یا عمه زود پیر شده و خرافاتیشان را که فکر و ذکری جز نذر و نیاز و نماز و روزه و زیر لب دعا خواندن و نجس و پاکی کردن و صدقه دادن ندارد. و حال شادی یقین داشت که حمید دیگر آرزوی آوردن بچههایش را به ایران ندارد. لااقل تا وقتی او و پیمان زنده بودند، این آرزو را نداشت.
مثل آدمهایی که در خواب راه میروند و خیال میکنند همه چیز در خواب میگذرد، همراه حمید تا محل بازرسی بلیط و دادن چمدانها رفت. چمدان ها که روی ریل قرار گرفت و پاسپورت که تایید شد، حمید کارت سوارشدن هواپیما را که گرفت، برگشت و او را نگاه کرد که چند متر دورتر ایستاده بود و غرق خیال خود بود.
خداحافظیشان بی اشک و آه بود. همدیگر را خشک و رسمی بغل کردند و زود از هم جدا شدند. هم درمیان مردم بودن، آنان را زود از هم جدا کرد، هم کدورت ناگفتهای که مدتی بود بینشان نشسته بود. این جدایی برای شادی مثل باری بود که زمین میگذاشت و برای حمید مثل مرضی که از آن میگریخت. در یک ماهی که اینجا بود، ترسی با او بود که بمیرد و فریبا و بچهها تنها بمانند. فکر آن که دوقلوهایش بی پدر بشوند، شبها خواب از چشم او میربود. به خیابان که میرفت، دلش میخواست چهار چشم داشت. روبرو و پشت سر خود را هم نگاه میکرد. هربار میخواست از خانه بیرون برود، شادی میگفت، “از خیابان که رد میشوی، دور وبرت را خوب نگاه کن. مخصوصاً مواظب موتورسکلتها باش. قانون سرشان نمیشود.”
ترس به دل حمید میافتاد که اتومبیلی یا موتور سیکلتی به او بخورد و درجا بکشدش. حالا که همه آن خیابان رد شدنها و آن ترافیک های سنگین و ساعات و دقایق طولانی را که در راه بندانها گیر کرده بود، پشت سر گذاشته بود و هزاران موتورسیکلت و اتومبیل و اتوبوس و کامیون از پشت سر و روبرویش گذشته بودند و به او نزده بودند، خوشحال بود. مثل کسی بود که دو ماراتون طولانیای را به پایان رسانده بود. مسابقه همه توان و انرژی او را گرفته بود. برگ برندهای نداشت اما جان سالم به در برده بود و همین موهبتی بود که فقط او معنی آن را میدانست.
وارد سالن ترانزیت که شد، دلش گرفت و بغض گلویش را فشرد. اما اشک مجال ریزش نیافت. غمش را خشمی تلخ کم رنگ می کرد. چهره و هیکل شادی با شکمی که کمی جلو آمده بود، با چشمانی که بر اثر بیخوابی و شاید کم خونی و یا دلیلی دیگر که او نمیدانست و یا نخواسته بود بداند، بیش از همیشه پف کرده بود، در ذهنش نشسته بود. چینهای زودرس پیری دور دهان و دورچشمها را اندک اندک دید. این شادی با مانتوی قهوهای چرک مرده که تا مچ پایش میرسید و روسری گلدار و اخمی دائمی بر چهره، هیچ شباهتی به شادی آن سالها نداشت. سالی که او و آذر از ایران رفتند. حجاب هنوز اجباری نشده بود، و حمید به یاد نمیآورد شادی را با روسری دیده باشد. دامنهای کوتاه میپوشید و موهای بلند و روشنش را یا روی شانه میریخت و یا پشت سرش دم اسبی میکرد. بر عکس آذر که هیچ آرایشی نداشت و در بیست و سه سالگی حتی ابروهای خود را برنداشته بود، شادی در شانزده سالگی آرایش میکرد. دختری شاد و بگو بخند بود. بیش از آن که به درس و تحصیل علاقهای نشان دهد به تماشای سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سیینمایی علاقهمند بود. حضور شاد و طبع بذله گوی و دست کمکش در کارهای خانه، او را عزیز پدر و مادر و خواهر و برادر کرده بود. برای مادر جارو و تمیز کاری میکرد. پیراهنهای پدر و حمید و آذر را میشست و اتو میکرد تا پولی از آنها بگیرد و برای خود لباس مد روز و جواهرات بدلی بخرد. برخلاف آذر که کم گوی و خجالتی و مطیع پدر و مادر بود، شادی طبعی پرشور و طاغی داشت. و حال آن شادی مرده بود و این شادی بد اخم و زخم زبان زن با حمید غریبه بود.
دوری در سالن تزانزیت زد که زیاد شلوغ نبود. بیش از یک ساعت به وقت پرواز مانده بود. مقابل ویترین فروشگاه ایستاد. کمی پول ایرانی با خود داشت که فکر کرده بود، با آن چیزی برای بچهها یا فریبا بخرد. اما دلزدگیاش او را از فروشگاه دور کرد. نه فقط از شادی که از خود نیز بیزار بود. خود را روی یک صندلی انداخت.
چرا آمدم؟ آن همه خرج و قرض روی دست خودم گذاشتم که چی؟ شادی خانم دستم انداخته بود. طفلک آذر گفت، نرو. گفت، چیزی دستت را نمیگیرد. شاید او بهتر از من خبر داشت. اما من باز دلم را خوش کردم که پولی دستم را میگیرد. اما چه پولی؟ شاید هم زیادی انتظار داشتم. اما شادی هم خوب کلکی سوار کرد. مرا کشید اینجا که زندگیشان را ببینم و توقعم را کم کنم و یا نه اصلاً امیدم را ببرم. مال پدر بی مال پدر. من را بگو که چه خوش خیال بودم. فریبا را دل خوش کرده بودم که با دست پر میگردم. خُب چه کار باید میکردم؟ نمیتوانستم که با زور بیرونشان کنم. زور آنها بیشتر میچربید. خواهر و برادرم هستند. اما چه خواهر و برادری؟ لابد من هم به چشم آنها همینطور بودم و آذر بیچاره. حق دارد که دور ایران را خط کشیده است. بی خود نیست که سهمش را داده به خواهرش. شادی مگر چه کارهس که باید هم حقوق بازنشستگی بابا را ببرد و هم سهم آذر را. حالا که سهم من و پیمان را هم صاحب شده. بیچاره آذر. چقدر بدبختی کشید. مثلاً ما میخواستیم مملکت را آباد کنیم. جز این که زندگی خودمان را از هم بپاشیم، کاردیگری از دستمان برنیامد. نباید ول میکردیم و میآمدیم. آره شادی حق داشت. تا تق و توقی شد، پا گذاشتیم به فرار. اما اگر فرار نکرده بودیم. حالا کجا بودیم؟ بهشت زهرا یا گورستان خاوران؟ بهتر نبود؟ آذر که جاش همان جا بود. من هم اگر کرفتار می شدم، جان سالم نمی بردم.. وقتی گروه گروه مثل، بهروز و شهره و شهرزاد و عزت و و و را اعدام کردند، حساب من و آذر روشن بود. راستش حالا هم نمیدانم خوشحالم که زنده ام یا.. .
فریبا اگر بشنود، میگوید، باز که چسنالههات شروع شد. خوشحال باش که زندهای. زندگی یک هدیه استثنایی است.
آره، یک هدیه استثنایی است. اما نه برای ما. نه برای آذر و یا شادی و پیمان. برای آنها که زندگی به کامشان است. من را بگو که خیال میکردم، ارث پدری بهم رسیده. بیچاره فریبا و بچهها. چه دل خوش شده بودند و خیال میبافتند. حالا جوابشان را چی بدهم؟
شادی خانم خوب ما را منترخودت کردی. هی به رخم کشیدی که شما خارجه نشینها…. خودم توی دهنش انداختم. “شما خیال میکنید ما خارجه نشینها لای پر قو خوابیدهایم” و او هم جوابم داد، “شما خارجه نشینها خیال میکنید ما مفت میخوریم و مفت میچریم. ” خُب آره، مفت میخورید. کارکه نمیکنید. نه خودت، نه پیمان. باید بیایید کانادا و ببینید کارکردن یعنی چی؟ توی سرمای بیست سی درجه زیر صفر، وقتی مجبوری ده دقیقه توی هوای آزاد منتظر اتوبوس بمایی. حرف زدن در بارهش ساده است اما …
و پیمان بیچاره! چه به روز خودش آورده. نمیشد شناختش. مگر چند سالش است؟ ده ساله بود که ما رفتیم. تا بوق سگ توی کوچه فوتبال بازی میکرد. بعد که میآمد خانه از سرو کول بابا بالا میرفت. حالا نگاهش که می کردم، دلم ریش ریش میشد. مثل پنجاه سالهها توی خودش مچاله شده. اولش که نمیخواست خودش را نشان دهد. لابد از برادر از کانادا آمدهاش خجالت میکشید. خیال میکرد من چه گلی به سر خودم زدم. توی نگاهش چه حسرتی بود، وقتی پرسید، “کانادا خوش میگذره؟” گفتم، “باید بیایی و ببینی.” آره، باید میآمد و میدید. و شادی خانم چه دل خوشی داشت؛ که من پیمان را با خودم ببرم کانادا. چطوری؟ مگر کانادا خانه عمه من است. برفرض که بردم، چه کارش کنم؟ خودم از عهده خرج زن و بچهم برنمیآیم. خدا پدر فریبا را بیامرزد. اگر او نبود، معلوم نبود کارمن به کجا میکشید. با نق نق آذر و بعد هم افسردگیش و خانه نشینیش. هفته به هفته از اتاق خواب بیرون نمیآمد. خیال میکرد تا برسیم کانادا، هردومان را میبرند و مینشانند سر کلاس دانشگاه. بیچاره سال سه داروسازی بود. با بورس دانشگاه درس میخواند. کم چیزی نبود. یکی دوسال دیگر برای خودش خانم دکتر میشد. قبول شدن توی دانشگاه مثل حالا نبود که توی هر ده کورهای یک دانشگاه به اصطلاح آزاد دایر کرده باشند و دکتر و مهندس و کارشناس و کوفت زهرمار بی سواد بدهند بیرون. آن موقع که آذر و من توی دانشگاه قبول شدیم، دوسال تمام شب و روز جان کندیم و دود چراغ خوردیم. آذر بیچاره که همان سال اول قبول شد و از دولت بورس گرفت. من باز یک سالی پشت کنکور ماندم. اما خوب، دانشگاه شریف، مهندسی برق قبول شدم. کم چیزی نبود. و حالا…
حالا شادی خانم ادعا میکنی که تقصیر خودم شد، نتوانستم توی کانادا مدرک مهندسیام بگیرم. نشستی کنار گود و میگویی لنگش کن. حوصله نداشتم برایت بگویم که درس خواندن توی کانادا پول میخواهد، خیال راحت میخواهد. وقت آزاد میخواهد، که من هیچ کدام را نداشتم. فریبا هم تشویقم کرد ولی نشد. برای ما که فرش قرمز پهن نکرده بودند. به دعوت نخست وزیرشان هم نرفته بودیم کانادا. ما پناهنده بودیم و تا پناهندگیمان قبول شود، و بتوانیم مثل یک شهروند کانادایی از مزایای تحصیل استفاده کنیم، چهار پنج سال طول کشید. اگر آذر افسرده شد و کارش به بیمارستان کشید، تعجب ندارد. آنجا که همه درها به رویش بسته بود و از اینجا هم که فقط خبرهای بد میرسید. مامان سکته کرد، مامان مرد. بابا مرد، پیمان اله شد، بله شد. آخر من و آذر بدبخت چه کار میتوانستیم بکنیم. آره، آذر داشت خودش را آماده میکرد که برود دانشگاه. تافل قبول شده بود. مجبور بود از اول شروع کند. ریز نمراتش را که نداشت. وقتی شنید مامان سکته کرده، دو جا کار کرد که برای شادی خانم پول بفرستد. کار سنگین و فکر پریشان و دورافتادن از درس و تحصیل و به قول فروغ پایین رفتن از یک پله متروک، حاصلی جز افسردگی ندارد. وقتی خبردار شدم که کار از کار گذشته بود. اگر صاحبخانهش به دادش نمیرسید که از دست رفته بود. یک شیشه قرص خواب را بلعیده بود و گرفته خوابیده بود. شادی خانم، توهم هی تلفن میکردی و میپرسیدی، پس این آذر چه کار میکند؟ ما روی پولی که میفرستد، حساب میکنیم. خرج دوا و درمان مامان اله و بله…
وقتی هم برایت نوشتم، آذر مریض است و در بیمارستان بستری است، حرفم را باور نمیکردی. میپرسیدی، افسردگی دیگر چیه. منظورت دلتنگیه. خب، غربت دلتنگی هم دارد. دلت برای مامان بسوزد که یک طرف بدنش فلج شده یا برای من که شب و روزم را نمیشناسم. آره، شادی خانم شما فقط به خودتان فکر میکردید. آن قدرسر آذر بیچاره هوارشدید و بدبختیهایتان روی او تل انبار کردید تا از پا افتاد. اگر من از پا نیفتادم، اولاً که زیاد هم حرفهایت را باور نمی کردم. بعد هم فریبا را داشتم. فریبا پشت و پناهم بود. او هم مثل من آواره بود. پناهنده بود. مجبور شده بود، شبانه فرار کند. او هم برای خودش آدمی بود. دانشجوی رشته پزشکی. از یک خانواده آبرومند. از آن خانوادهها که در خارج از کشور هم تنهایش نگذاشتند و تا چندسال مرتب برایش پول میفرستادند. نه خیلی. آنقدر که توانش را داشتند. آره، اگر فریبا نبود، معلوم نبود کار من به کجا میکشید. فریبا تنها دلگرمیام بود. عشق او مرا نجات داد. اما آذر فقط به شماها فکر کرد. یک بار بهش گفتم، آذر جان آنها را به حال خودشان بگذار. به فکر خودت باش. داری پیر میشی. هرچه باشد آنها توی آب و خاک خودشان هستند. مطمئن باش از گرسنگی نمیمیرند. اما ما اینجا ممکن است از گرسنگی و یا حتی سرما بمیریم. چنان بهش برخورد که تا چند هفته با من حرف نمیزد. گفت، من هرچه دارم از آنها و آنجا دارم. تو با عشقت خوش باش. عشق من، مامان و بابا و شادی و پیمان است. اگر آنها ناراحت باشند، من هم…
آره آذر اون جوری بود که این جوری شد. زندگی خودش را تباه کرد و کاری هم ازدستش برنیامد. خُب، من هم کاری نکردم. چه کار میتوانستم بکنم. توقع شادی خانم زیاده از حد است. ما خارجه نشینها همین که بتوانیم گلیم خودمان را از آب بکشیم بیرون خیلی کار کردهایم. آذر که نتوانست. من هم…
آپریل ۲۰۰۷
از همین نویسنده:
مهری یلفانی متولد همدان است. دوره ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش به پایان برد و برای ادامه تحصیلات به تهران رفت و در رشته مهندسی برق از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به مدت بیست سال به عنوان مهندس برق در وزارت نیرو، سازمان آب و برق خوزستان و شرکت سیمان تهران کار کرد. مهری یلفانی نوشتن را از دبیرستان شروع کرد و در ایران یک مجموعه قصه کوتاه با عنوان «روزهای خوش» و یک قصه بلند با عنوان «قبل از پاییز» منتشر کرد. مهری یلفانی در سال ۱۹۸۵ به خاطر فرزندانش ابتدا به فرانسه و سپس به کانادا مهاجرت کرد و هم اکنون در کانادا در شهرتورنتو زندگی می کند. داستان «لیلی بی مجنون» که پیش روی شماست قرار است در مجموعه «عصر پاییز در پارک» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ منتشر شود. حاصل کار مهری یلفانی در خارج از کشور به شرح زیر است: مجموعه داستان کوتاه «جشن تولد» انتشارات پر، امریکا | رمان «کسی میآید» نشر باران، سوئد | رمان «دوراز خانه» نشر ایران بوک، امریکا | مجموعه داستان کوتاه «سایهها» نشر افرا، کانادا | رمان «رقص در آینه شکسته» نشر نیلوفر، ایران | رمان «افسانه ماه و خاک» نشر روشنگران، ایران | رمان «دور از خانه» انتشارات شعله اندیشه، ایران | رمان «تصویر صفورا» انتشارات ارزان سوئد | مجموعه شعر «ره آورد» انتشارات روشنگران، ایران
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.