ndr

روزنامه‌ها نامش را گذاشته‌اند «آتش‌سوزی قرن»، آتش‌سوزی‌ای عمدی در یک منطقه‌ی مسکونی در کلان‌شهری در آلمان. روزنامه‌های فردا این واقعیت را نادیده می‌گیرند که این اتفاق در محله‌ی عمدتاً مهاجرنشین رخ داده است و می‌نویسند: عامل آتش‌سوزی سایا (Saya) است، «یک زن مهاجرتبار که با انگیزه‌های اسلام‌گرایانه دست به این کار زده.» سایا را از کودکی به این می‌شناسند که زیر بار زور نمی‌رود، که در برابر تبعیض صدایش را بلند می‌کند و شغلش هم ارائه‌ی کارگاه‌های توضیح و مقابله با تبعیض در مدارس است. داستان را کاسی (Kasih)، دوست سایا از دوران کودکی، تعریف می‌کند، در قالب نامه‌ای طولانی خطاب به خوانندگان روزنامه‌های فردا که قرار است سایا را تروریست جا بزنند. در ۳۵۰ صفحه‌ی بعدی قطعه‌هایی از سرگذشت دوستیِ سه زنِ مهاجرتبار را می‌خوانیم که در شهرکی ــ یا شاید در گتویی ــ در حاشیه‌ی یک شهر کوچک آلمانی ــ که نامی از آن برده نمی‌شود ــ با هم همسایه و دوست بوده‌اند و حالا در آستانه‌ی ۳۰ سالگی هستند.

سه رفیق (یا دقیق‌تر: «سه رفیق مؤنث») نوشتهی شیدا بازیار که در فوریهی ۲۰۲۱ وارد بازار کتاب شد، در فهرست نامزدهای «کتاب سال آلمان» قرار گرفته است. این دومین رمان شیدا بازیار است، نویسنده‌ی ایرانی-آلمانی که در سال ۱۹۸۸ در شهر هرمس‌کایل (Hermeskeil) در جنوب غربی آلمان به دنیا آمد، از پدر و مادری که در دهه‌ی ۱۳۶۰ به علت باورها و فعالیت سیاسی‌شان تحت تعقیب حکومت ایران قرار گرفتند و به آلمان گریختند.

بازیار که با رمان قبلی‌اش، شب‌های آرام تهران، در سال ۲۰۱۶ جایزه‌ی «اولا هان» را به دست آورد، با سه رفیق خودش را به عنوان یکی از بلندترین صداهای ادبیات مهاجرت در آلمان ثابت کرد. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این رمان ــ که در همان صفحه‌ی اول توجه خواننده را جلب می‌کند ــ شیوه‌ی روایت است: بازیار ــ یا در واقع کاسی ــ خواننده را مستقیماً خطاب قرار می‌دهد، او را در یک گروه اجتماعی خاص می‌گنجاند، مخاطب را سرزنش و حتی تحقیر می‌کند. کاسی در نامه‌اش نوعی دوگانه می‌سازد: «ما مهاجرتباران»، «ما اقلیت‌ها»، «ما قربانیان تبعیض» در یک طرف؛ و «شما اکثریت»، «شما سفیدپوستان»، «شما عاملان تبعیض در طرف دیگر»، و اعتراف می‌کند که در این نامه نمی‌خواهد و نمی‌تواند «منصف» باشد. او در تمام داستان طرف «قربانیان تبعیض» را می‌گیرد.

او در نامه‌اش برش‌هایی جزئی و کوتاه از زندگیِ خود و دو رفیقش را بازگو می‌کند و مدام با این پرسش مواجه می‌شود که آیا اتفاقاتی که برای آن‌ها رخ داده تبعیضی است که باید در برابرش واکنش نشان داد یا صرفاً تصادفی بوده‌ که باید از کنارش گذاشت. سه رفیق ــ کاسی، سایا و هانی ــ دستکم در سه «گروه تبعیض» در کنار یکدیگرند: بهعنوان رنگین‌پوست در جامعه‌ی با اکثریت سفیدپوست با تبعیض نژادی روبه‌رو هستند، بهعنوان زن در ساختاری مردسالار تجربه‌ی تبعیض جنسیتی دارند و به واسطه‌ی خانواده‌های فقیرشان، دستکم در کودکی، قربانی تبعیض طبقاتی بوده‌اند. همین تجربه‌ی تبعیض به دوستی آن‌ها شکل داده و سه رفیق را در درجه‌ی اول به رمانی درباره‌ی رفاقت تبدیل کرده است. کاسی، سایا و هانی استراتژی‌های کاملاً متفاوتی برای مقابله با تبعیض دارند: هانی خودش را با شرایط وفق می‌دهد، دم برنمی‌آورد و معتقد است که تا زمانی که بتوانیم مشکلات را نادیده بگیریم، مشکلی وجود نخواهد داشت. جایی می‌گوید: «همین که اقلیت‌ایم کافی‌ست، دیگر اقلیتِ زرزرو نباشیم.». سایا دقیقاً برعکس: هر جایی که کوچک‌ترین احساسِ بی‌عدالتی‌ای داشته باشد صدایش را بلند می‌کند و با تمام توان می‌جنگد و جنجال به پا می‌کند و کوتاه نمی‌آید. و کاسی ــ راوی ــ بیشتر از هر چیزی «ناظر» است. روابط قدرت و ساختار پیچیده‌ی تبعیض و واکنش دوستانش را زیر نظر می‌گیرد و تجزیه و تحلیل می‌کند.

داستان نکته‌ی جالب دیگری هم دارد: دستکم در یک‌سوم اول کتاب، خواننده تشنه‌ی این است که بداند کاسی، سایا و هانی هر کدام اصالتاً اهل کدام کشورند تا بتواند آن‌ها را در قالب‌های ذهنی‌اش جای دهد و پیش‌داوری‌هایش را فعال کند. راوی اما چیزی را که خواننده می‌خواهد به او ارائه نمی‌دهد: «منتظر لحظه‌ای هستید که من توضیح بدهم هر کدام از ما اهل کدام کشور است. این اطلاعات برای شما همان‌قدر مهم‌اند که اطلاعاتی مثل این که ما در حومه‌ی کدام شهر کوچک آلمان بزرگ شده‌ایم، چند سال داریم و کدام‌مان از بقیه جذاب‌تر است. اما من چیزی به شما نخواهم گفت. باید با این واقعیت کنار بیایید.»

سه رفیق پیرنگ (plot) مشخص و شسته‌ورفته‌ای ندارد، بلکه می‌کوشد با روایت لحظه‌های کوتاه و برش‌های ‌ظاهراً بی‌اهمیت از زندگیِ روزمره‌ی سه زنِ مهاجرتبار جوان، روابط قدرت را بشکافد و لایه‌های پیچیده‌ی ساختارهای تبعیض را افشا کند. همین شیوه‌ی غیرمعمولِ روایت، توجه منتقدان کتاب و ادبیات در آلمان را چنان جلب کرده که بازیار حالا نامزد مهم‌ترین جایزه‌ی ادبیات در آلمان شده است.

استقبال از سه رفیق یک معنی دیگر هم دارد: در جامعه‌ی هنوز بسته و پیچیده‌ی آلمان یک زنِ جوان مهاجرتبار توانسته خودش را به عرصه‌ی ادبیات و نشر آلمان تحمیل کند.

گفت‌وگوی پیش رو که در سپتامبر ۲۰۲۱ (قبل از انتخابات پارلمان فدرال آلمان) انجام شده، بیش از این که به داستان سه رفیق بپردازد، سعی می‌کند که دیدگاه‌های شیدا بازیار درباره‌ی جامعه و فرهنگ و ادبیات آلمان و نقش او به عنوان نویسنده‌ی مهاجر را بشکافد.


از رمان جدید شما شروع کنیم. اولین نکته‌ای که توجه خواننده را جلب می‌کند شیوه‌ی روایت است: راوی اول شخص است، اما خواننده را مستقیماً خطاب قرار می‌دهد. آن هم نه همه‌ی خواننده‌ها را. فرض می‌گیرد که خواننده آلمانیِ سفیدپوستِ متعلق به اکثریت است. ضرورت این شیوه‌ی روایت چه بود؟ آیا محتوا چنین ضرورتی را تحمیل می‌کرد یا دلیل دیگری داشت؟

من از مخاطبان و روزنامه‌نگارانِ به‌ویژه سفیدپوست آلمانی می‌شنوم که انگار خطاب به خوانندگان نوشته‌ام. اما واقعیت این است که این یک رمان است. یعنی شخصیت رمان من ــ کاسی ــ این متن را می‌نویسد، چون رفیقش زندانی شده است. کاسی خطاب به مخاطبی که برای خودش تصور می‌کند می‌نویسد. مخاطبی که فردا روزنامه‌ها را خواهد خواند و فوراً همه‌ی کلیشه‌ها را درباره‌ی این رفیقِ زندانی‌ احضار خواهد کرد. برای من بهعنوان نویسنده روشن است که مخاطب خودش یکی از شخصیت‌های داستان است. مثل تئاتر که وقتی پرده کنار می‌رود و تماشاگر خطاب قرار داده می‌شود، دیگر صرفاً تماشاگر نیست، خودش یکی از شخصیت‌های تئاتر است. برایم گیج‌کننده است که در آلمان حتی منتقدان ناگهان روایت و داستان را نه به‌‌عنوان داستان بلکه به شکل دیگری و خطاب به خودشان می‌خوانند، احتمالاً چون خودشان را هدف حمله می‌بینند و قطعاً وجوه مشترکی بین کسانی که کتاب را می‌خوانند و مخاطبانی که کاسی برای خودش در نظر گرفته وجود دارد. اما این که منتقدان این دو را از هم تفکیک نمی‌کنند برای من قابل هضم نیست و انتظارش را نداشتم. اما سؤال این است که چرا این روش؟ من می‌خواستم یک داستان جذاب بنویسم. می‌خواستم راوی‌ای داشته باشم که با خشم می‌نویسد و به داستان انرژی می‌دهد. این دقیقاً کاری است که کاسی در نامه‌اش می‌کند. نکته‌ی دیگر این است که می‌خواستم راوی را فعال نشان دهم. قرار نبود که منفعل و قربانی باشد. به این دلیل است که خودش می‌نویسد و نه این که درباره‌اش بنویسند. در ادبیات بهندرت این زاویه‌ی دید را داریم که شخصیت خودش حرف بزند. برای کنار زدن این انفعال، این لحظه‌ها در داستان هست که او مخاطب را خطاب قرار می‌دهد و وارد نوعی دیالوگ می‌شود، هرچند این دیالوگ یک‌طرفه است، چون خواننده نمی‌تواند پاسخ بدهد و مطلقاً غیرمنصفانه است، چون مدام به مخاطب تهمت‌ می‌زند و می‌گوید شما این‌طور و آن‌طور هستید. کاسی کاملاً در موضع قدرت است. او همه‌ی این کارها را در این متن انجام می‌دهد، چون در جامعه توانایی انجام این کارها را ندارد. چون در زندگی واقعی نمی‌تواند حرف بزند و کسی حرف‌هایش را نمی‌شنود. در واقعیت نمی‌تواند تصمیم بگیرد چه چیزی درست و چه چیزی غلط است. بقیه برایش تصمیم می‌گیرند. این شیوه‌ی روایت برای این بود که راوی را رادیکال‌تر کنم.

 

راویِ شما در رمان بارها دوگانه‌ی ما و شما را می‌سازد. در کتابِ شما همان دیگری‌سازی‌ای که منتقدش هستید و قهرمانان داستان شما قربانی‌اش هستند تکرار می‌شود. به کار شما و دیگر آثار مشابه این انتقاد را وارد می‌کنند که به «سیاست هویت‌محور» (Identity Politics) که خودش زمینه‌ی دوگانه‌سازی و تبعیض را فراهم می‌کند دامن می‌زنید.

استقبال از سه رفیق یک معنی دیگر هم دارد: در جامعه‌ی هنوز بسته و پیچیده‌ی آلمان یک زنِ جوان مهاجرتبار توانسته خودش را به عرصه‌ی ادبیات و نشر آلمان تحمیل کند.

برای من عبارت «هویت» یک علامت سؤال بزرگ است. آنقدرها مورد علاقه‌ام نیست و خودم عقیده ندارم که موضوع کتاب‌هایم هویت است. برای من همه‌ی داستان‌هایم روایت کسانی هستند که مسائل و مشکلات منحصربه‌فرد و شخصیت و ویژگی‌ها و سرگذشت خودشان را وارد داستان می‌کنند. رمان‌های من در درجه‌ی اول درباره‌ی شخصیت‌هایی هستند که می‌پرسند جهانِ خارج چطور روی‌شان اثر می‌گذارد و چطور در برابر آن‌ها واکنش نشان می‌دهد. در سه رفیق موضوع نه فقط نژادپرستی بلکه تبعیض جنسیتی و تبعیض طبقاتی هم هست. نمی‌دانم آیا به واسطه‌ی این تجربه‌های تبعیض‌آمیز خودبه‌خود این شخصیت‌ها به هویت زنانه یا هویت خانواده‌ی کارگری پیوند می‌خورند یا نه. برای من این‌ها بیشتر شخصیت‌هایی هستند که چنین تجربه‌هایی دارند. تجربه‌ی تبعیض. می‌توان از طریق تجربه‌ی این تبعیض‌ها هویتی ساخت و با آن هویت‌یابی کرد. اما من این کار را نمی‌کنم و درباره‌ی کتاب سه رفیق هم نظرم این نیست که شخصیت‌هایم خودشان را این طور خطاب می‌کنند یا این‌طور هویت‌یابی می‌کنند. تصادفی نیست که هیچ‌کدام در هیچ‌جای داستان به خودشان رنگین‌پوست (People of Color) نمی‌گویند. عمداً از این برچسب پرهیز کرده‌ام چون هویت‌یابی از طریق گروه‌ها را نمی‌پسندم. به همین دلیل می‌خواستم برای شخصیت‌هایم هم این فضا را باز بگذارم که آیا می‌خواهند خودشان را رنگین‌پوست بنامند یا نه. شخصیت‌های من اکتیویست هم نیستند، جز سایا که او هم عضو هیچ گروهی نیست. برای همین تعجب می‌کنم وقتی می‌گویند رمانم به نوعی مروج «سیاست هویت‌محور» است. ما حتی نمی‌دانیم که شخصیت‌ها اهل کجا هستند. فکر می‌کنم که در آلمان این گرایش وجود دارد که به محض این که آدم‌های ضعیف‌تر و تحت تبعیض می‌خواهند مشارکت کنند، به محض این که خواهان برابری هستند، اکثریت کلمه‌هایی پیدا می‌کنند تا به آن‌ها برچسب بزنند و بگویند «نه نمی‌خواهیم.» فکر می‌کنم که سیاست هویت‌محور هم چنین معنی‌ای پیدا کرده است. به آدم‌ها می‌گویند شما سیاست هویت‌محور را تقویت می‌کنید، و این خودبه‌خود منفی است، هرچند نمی‌گویند دقیقاً چرا این طور است. و به این ترتیب انکار می‌کنند که همه‌ی آدم‌ها سیاست هویت‌محور می‌ورزند؛ مثلاً آرمین لاشت (نامزد حزب دموکرات‌مسیحی برای تصدی مقام صدراعظمی در انتخابات ۲۶ سپتامبر) برای مردان میان‌سالِ سفیدپوست سیاست‌ورزی می‌کند، پس او هم مروج سیاست هویت‌محور است. من تعجب می‌کنم که خیلی از این اصطلاح استفاده می‌کنند بی‌آنکه مطمئن باشند مناسبِ موقعیت است یا نه. و وقتی مناسب است، وقتی سیاست هویت‌محور ورزیده می‌شود، مثلاً وقتی زنان سیاه درباره‌ی زنان سیاه حرف می‌زنند، نمی‌دانم کجای این اشتباه و منفی است و چرا نباید ازش حمایت کرد، جز این که کسی احساس کند هدف حمله قرار گرفته است، چون باید از قدرتی که تا حالا داشته چشم‌پوشی کند و دیگران را به بازی راه بدهد.

 

برگردیم به داستان. شما در کتاب اول‌تان قصه‌ی مهاجرت را تعریف می‌کنید، قصه‌ی خانواده‌ای که به دلایل سیاسی ترک وطن می‌کنند و می‌کوشند در آلمان برای خودشان زندگی جدیدی بسازند. بخشی از داستان اول شما در ایران می‌گذرد و تا پایان هم ایران بخشی از داستان است. در رمان دوم اما هیچ اشاره‌ای به «وطن» شخصیت‌های‌تان نمی‌کنید. همه‌چیز درباره‌ی به‌اصطلاح «جامعه‌ی پسامهاجرتی» است و تلاش شخصیت‌ها برای پیدا کردن جایگاه‌شان در این جامعه. آیا این رویه بازتاب زندگیِ خود شماست یا بازتاب تحولات جامعه‌ی آلمان است؟ مهاجرت برای شما تمام شده و حالا به مقصد رسیده‌اید و نوبت رویارویی با چالش‌های‌تان در جامعه‌ی جدید است؟

نمی‌توانم بگویم روند مهاجرت برایم تمام شده است. اما به‌ هر حال رمان دوم را این‌طور نوشتم، چون رمان اول را آن‌طور نوشته بودم. در رمان اول خیلی تحقیق کرده بودم و برایم مهم بود که به تاریخ وفادار بمانم و روند وقایع را تغییر ندهم. وقایع تاریخی داربست رمان اول هستند. داستان را با انقلاب شروع می‌کنم و با وقایع پس از آن ادامه می‌دهم. در رمان دوم نمی‌خواستم این روند را طی کنم. در رمان اول مهم بود که این کار را بکنم، چون می‌خواستم درباره‌ی انقلاب و پیامدهای آن بنویسم. اما در رمان دوم موضوع داستان رفاقت، لحظات ریزپرخاشگری (Microaggression) و روند اصطکاک اجتماعی است. برای این کار هم می‌توانستم یک واقعه‌ی تاریخی انتخاب کنم. اما می‌خواستم کاملاً آزادانه بنویسم بی‌آنکه چارچوبی بتواند محدودم کند. می‌خواستم خودم توانایی تصمیم گرفتن داشته باشم. در رمان اول گاهی نمی‌توانستم موضوعات را مطابق میل خودم تعریف کنم، چون با وقایع تاریخی هم‌خوان نبود. مثلاً نمی‌توانستم به وقایع دهه‌ی ۱۹۹۰ و حملات راست‌گرایان افراطی در آلمان بپردازم، چون هیچ فصلی نداشتم که در این زمان بگذرد. برای رمان دوم می‌خواستم اختیار تام داشته باشم که موضوعات را تعیین کنم و به این ترتیب به راوی آزادی رسیدم که هیچ قاعده‌ای را رعایت نمی‌کند و برخی مواقع حتی مالیخولیایی می‌شود. خلاصه اینکه ایده و ماده‌ی اولیه‌‌ام با فرمی که انتخاب کردم هم‌خوانی داشت و به شیوه‌ی کاری که در نظر داشتم می‌خورد. نمی‌خواستم مجبور شوم در چارچوب یک واقعیت تاریخی بمانم. البته درباره‌ی بخشی از تاریخ آلمان که به تروریسم راست‌گرایانه ارتباط دارد تحقیق کرده‌ام، اما نه برای این که موبهمو بازگویش کنم، بلکه برای این که در داستان به کار ببرمش.

اما درباره‌ی جامعه‌ی پسامهاجرتی: در رمان اول دلم می‌خواست درباره‌ی این موضوع بیشتر حرف بزنم، اما از آن‌جا که فصل مرتبط با زاویه‌ی دیدِ پسر خواننده که در آلمان به دنیا آمده باید با بخش‌های دیگر برابر می‌بود، نتوانستم این کار را انجام دهم. بعد دیدم که این خودش می‌تواند یک رمان باشد که تبدیل شد به سه رفیق.

 

داستان رمان اول شما تا حدود زیادی از زندگیِ خانوادگی خودتان می‌آید. آیا درباره‌ی رمان دوم هم می‌توان گفت که دارید داستان کودکی و رفاقت و رفقای خودتان را بازگو می‌کنید؟

البته در رمان اول هم زندگی خانواده‌ام مبنای داستان‌پردازی (fictionalized) شده بود، اما می‌شد شباهت‌هایی یافت. ساختار خانوادگی مشابه بود، زمان وقوع این رویدادها در داخل خانواده مشابه بود با زندگی خود من. البته در نهایت شباهت کمی به خانواده‌ام داشت و شخصیت‌ها کاملاً ساختگی بودند. اما در رمان دوم این چارچوب خانوادگی وجود نداشت، موضوعاتی که از زندگی واقعی گرفته باشم وجود نداشت. هیچ‌یک از این سه شخصیت مابه‌ازای واقعی در زندگی‌ام ندارند و از روی کسی نوشته نشده‌اند. و از این نظر بسیار داستانی‌تر از رمان اول است. اما این سه نفر تجربه‌هایی در زمینه‌ی نژادپرستی، تبعیض جنسیتی و تبعیض طبقاتی دارند که این تجربه‌ها را من هم داشته‌ام. اما به نظرم خیلی خسته‌کننده بود اگر اتفاقاتی را که برای خودم افتاده‌اند موبه‌مو در رمان می‌نوشتم. در واقع، اتفاقاتی که برای خودم رخ داده است را در زندگیِ شخصیت‌ها وارد نکرده‌ام. اما موقعیت‌ها و اتفاقاتی که برای خودم رخ داده مبنایی بوده تا شروع کنم به فکر کردن درباره‌ی اینکه شخصیت‌های‌ رمانم چه واکنشی نشان می‌دهند. تبعیض‌ها سازوکار مشابهی دارند؛ بنابراین، تجربه‌های من و تجربه‌های شخصیت‌های‌ داستانم در اداره‌ی کار یا خانواده‌ی دوستان سفیدپوست نسخه‌ی دیگری از تجربه‌هایی هستند که خودم هم داشته‌ام و دارم و البته خیلی از دیگر مهاجران، یا خیلی از فرزندان خانواده‌های فقیر یا زنان، هم دارند.

 

از داستان بگذریم و برسیم به شمای نویسنده. شما ــ یک زن مهاجر ــ حالا دیگر بهعنوان یک نویسنده‌ی توانا خودتان را ثابت کرده‌اید و در صنعت کتاب و نشر و دنیای ادبیات آلمان جایگاهی دارید. این تجربه چطور بود؟ آیا برای پذیرفته‌شدن در جهان ادبیات با سختی‌هایی مواجه بودید که ناشی از زنبودن و مهاجربودن‌تان بود؟

به نظرم آلمان جامعه‌ای است که تلاش می‌کند در آدم‌هایی که ظاهرشان مثل ماست، و به‌خصوص به مهاجرانی که تازه آمده‌اند و زبانِ آلمانی بلد نیستند، این حس را ایجاد کند که ارزش کمتری دارند.

در سال‌های اخیر تعداد نویسندگان غیرسفیدپوست و با پیشینه‌ی مهاجرتی در آلمان زیاد شده و دستکم از گذشته خیلی بیشتر است، اما هنوز این سوال را از خودم می‌پرسم که این وضعیت تا کِی به این شکل می‌ماند؟ آیا ناشران و صنعت نشر فقط به دنبال نوعی گرایش موقت (trend) افتاده‌اند یا این وضعیت ماندگار است؟ به‌خصوص که می‌بینیم این نویسنده‌ها همیشه در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند و در یک گروه گنجانده می‌شوند. من نقدهای زیادی درباره‌ی کتاب‌هایم دیده‌ام که نامم را در کنار دیگر نویسندگانی آورده‌اند که سابقه‌ی مهاجرت دارند. باید پرسید چرا طوری حرف می‌زنند که گویی همه‌ی این‌ها به یک «بسته» تعلق دارند؟ چرا نمی‌توانند هر کدام از ما را نویسنده‌ی منفردی بدانند؟ شیوه‌ی کار و موضوعاتِ هر کدام از ما متفاوت است. این باعث می‌شود که کمی بدبین باشم. اما همزمان باید بگویم که در زمان انتشار کتاب اولم در سال ۲۰۱۶ خیلی تنهاتر بودم و خیلی سخت‌تر بود که درباره‌ی این موضوعات حرف بزنم. در جلسه‌های کتاب‌خوابی باید خیلی بیشتر توضیح می‌دادم. مردم حساسیت و آگاهی خیلی کمتری داشتند، مجری‌ها سؤالات ناآگاهانه‌ای می‌پرسیدند و بیشتر با زندگی‌ام کار داشتند تا با کار ادبی‌ام. اما حالا اوضاع متفاوت است. در پنج سال گذشته همه‌چیز خیلی تغییر کرده و بهتر شده. یک دلیلش این است که همکاران من این راه را پیش برده‌اند. این روزها خیلی‌ها میکروفون دارند و چیزهایی را بازگو می‌کنند که قبلاً آدم‌های کمتری توضیح می‌دادند. انگار این بار روی دوش تعدادی بیشتری تقسیم شده‌. این باعث شده که حرف زدن برای من به مراتب آسان‌تر شود و کار هم لذت‌بخش‌تر شده. اما با همه‌ی این‌ها کار من و امثال من هنوز عجیب به نظر می‌رسد. پنج سال قبل عجیب‌تر از حالا بود، اما هنوز هم عادی نیست. گاهی متوجه می‌شوم که در فضایی هستم که همه‌ی نگاه‌ها متوجه من است، در حالی که اگر این کتاب و کتاب‌خوانی نبود هرگز در این فضاها نبودم. بین آدم‌ها و گروه‌های اجتماعی‌ای هستم که اگر نویسنده نبودم من را هرگز جدی نمی‌گرفتند، چون رنگ پوست و پیشینه‌ام متفاوت است. تفاوت را وقتی می‌بینم که در سفرهای کتاب‌خوانی، در خودِ مراسم مورد توجه و تجلیل قرار می‌گیرم و خیلی‌ها از دیدنم خوشحال می‌شوند، من را به رسمیت می‌شناسند و با من عکس می‌گیرند و از من امضا می‌گیرند. روز بعد سوار قطار می‌شوم و می‌بینم که مردمی از همان طبقه و قشر و همان‌قدر سفیدپوست و در همان سن‌وسال در قطار طور دیگری به من نگاه می‌کنند، نمی‌خواهند با من حرفی بزنند و کنارم بنشینند. این‌جا می‌فهمم که انگار در توهم بوده‌ام، در کتاب‌خوانی‌ها من را طوری به رسمیت می‌شناسند که جاهای دیگر نه. فکر می‌کنم نویسنده‌هایی که پیشینه‌ی مهاجرتی و تجربه‌ی نژادپرستی دارند باید خیلی بیشتر و سخت‌تر کار کنند. وقتی درخواست کتاب‌خوانی به من می‌دهند و وقتش را ندارم یا موقعیتش را ندارم، سختم است که پاسخ منفی بدهم. هر کتاب‌خوانی‌ای برای من مهم است، چون باید خودم را جا بیندازم و می‌خواهم بیشتر از بقیه کار کنم، چون ما باید بیشتر کار کنیم. ما همیشه باید بیشتر کار کنیم و از این نظر دنیای ادبیات فرقی با دیگر حوزه‌ها ندارد.

 

گفتید که صنعت نشر نسبت به پنج سال قبل پذیراتر شده و فضا برای مهاجرتباران، برای کسانی که تا قبل از آن «دیگری» بودند، بازتر شده است. به نظرتان این منحصر به فضاهای روشنفکری و انحصاری مثل ادبیات است یا جامعه بهطور کلی تغییر کرده؟

در حوزه‌های دیگر هم تغییر اتفاق افتاده است‌، مثلاً در دنیای رسانه‌ها: ببینید مجری‌های شبکه‌های سراسری چه کسانی هستند. ۱۰ یا ۱۵ سال قبل این‌ افراد خیلی یک‌دست‌تر بودند. تحولِ رخ‌داده را نمی‌توان نادیده گرفت. اما از آن طرف می‌دانیم که ساختارها تغییر نکرده‌اند. مثلاً حضور افرادی با سابقه‌ی مهاجرتی در پارلمان فدرال، یعنی جایی که موضوع نه فقط دیده‌شدن بلکه تغییر واقعی در ساختارهاست. فکر می‌کنم که حفظ تعادل در این وضعیت سخت است. از یک طرف، باید بگوییم خیلی چیزها تغییر کرده‌اند که عالی است. از طرف دیگر، باید بگوییم که نمی‌توانیم با این تغییرات راضی شویم چون هنوز خیلی چیزها عیب‌وایراد دارد. در مناصب تعیین‌کننده در حکومت، در پارلمان، در دستگاه قضائی، در پلیس. این‌ها فضاهای مهمی هستند که زندگی را تحت تأثیر قرار می‌دهند و در زمینه‌ی ساختار قدرت و میزان برابری تعیین‌کننده هستند. وقتی در این فضاها هنوز پیشرفتی رخ نداده نمی‌توان صرفاً درباره‌ی مهاجرتبارانی حرف زد که کارشان فقط خبر خواندن در تلویزیون سراسری است.

 

شما در دانشگاه هیلدس‌هایم در رشته‌ی نویسندگی خلاق تحصیل کرده‌اید. می‌دانیم که هنوز هم مهاجرتباران در آلمان به ندرت به چنین رشته‌هایی دسترسی دارند. تجربه‌ی شما از تحصیل چطور بود؟ آیا آن‌جا هم متفاوت بودید و به چشم می‌آمدید؟

با توجه به چیزهایی که یاد می‌گرفتیم، متن‌هایی که باید می‌خواندیم و کسانی که به‌عنوان الگو معرفی می‌شدند، می‌توانم بگویم فضای آن‌جا تا حد زیادی مردانه و سفید بود. طبیعی است که مشکلات ساختاری جامعه در آن‌جا هم بازتاب داشتند. بخش بزرگی از استادان سفیدپوست و مرد بودند. خیلی چیزها در ساختار می‌توانست این حس را در من برانگیزد که به آن‌جا تعلق ندارم. اما حالا که بعد از سال‌ها به آن دوران فکر می‌کنم، نمی‌دانم چرا نسبت به نوشته‌هایم هیچ احساس نامطبوعی نداشتم. فکر می‌کنم که اعتمادبه‌نفس زیادی داشتم. وقتی نوشته‌هایم را در معرض نقد می‌گذاشتم و حرف‌های بی‌ربط می‌شنیدم، کاملاً نادیده می‌گرفتم. میل و اراده‌ی عجیبی به نوشتن و یادگیری داشتم و وقتی نظرات مسخره می‌شنیدم نادیده می‌گرفتم و روی چیزهایی تمرکز می‌کردم که به پیشرفتم کمک می‌کردند. فکر می‌کنم که این تنها راه درست بود. در پروژه‌ی کارشناسی ارشدم روی رمان شب‌های آرام تهران کار کردم. آن موقع می‌فهمیدم که خیلی‌ها می‌خواهند من را از کار روی آن پشیمان کنند. خیلی‌ها می‌گفتند درباره‌ی خودت بنویس، یک داستان شخصی بنویس. حالا می‌توانم بگویم که می‌خواستند من را کوچک نگه دارند. آن موقع این به این چیزها اهمیت نمی‌دادم، و حالا هم فکر کردن به‌ آن انرژی زیادی ازم می‌گیرد. فکر می‌کنم که می‌توانستند بیشتر از من حمایت کنند و تصورم این است که خیلی از زنان در آن مؤسسه اینطور فکر می‌کنند. اما می‌دانم که آن‌جا هم تغییر کرده، ساختارش بهتر شده و افراد دیگری در آن‌جا تدریس می‌کنند.

 

شخصیت‌های رمان شما روش‌های مختلفی برای مقابله با نژادپرستیِ ساختاری و روزمره دارند: یکی ــ هانی ــ خودش را وفق می‌دهد و مشکلات را نادیده می‌گیرد، دیگری ــ سایا ــ برای هر چیز کوچکی می‌جنگد. اگر بخواهیم به واقعیت امروز آلمان نگاه کنیم کدام سازوکار به مهاجرتباران کمک می‌کند که در این جامعه راحت‌تر زندگی کنند؟

به نظرم آلمان جامعه‌ای است که تلاش می‌کند در آدم‌هایی که ظاهرشان مثل ماست، و به‌خصوص به مهاجرانی که تازه آمده‌اند و زبانِ آلمانی بلد نیستند، این حس را ایجاد کند که ارزش کمتری دارند. آلمان آنقدر گستاخ نیست که بگوید «شما هیچ ارزشی ندارید.» اما در لحظات کوچک و موقعیت‌های پیش‌پاافتاده در مکان‌های روزمره مانند مدرسه و سوپرمارکت و بازارِ کار تلاش می‌کند بگوید «حالا که اینجایید، می‌توانیم با هم حرف بزنیم. اما شما کمی کم‌ارزش‌ترید.» به نظرم استراتژی درست این است که نگذاریم این حرف‌ها ما را تحت تأثیر قرار دهد و بهروشنی و بدون بحث بگوییم که ما ارزش داریم. برای من مهم بود که هر سه شخصیت‌ام این موضع را داشته باشند. هر سه‌ی آن‌ها نژادپرستی را می‌بینند. هیچ‌کدام نمی‌گوید که نژادپرستی وجود ندارد. هر سه معتقدند که ارزش‌شان بر اساس این که بقیه درباره‌ی‌شان چه می‌گویند تعیین نمی‌شود. من ارزشمندم. باید به این باور داشته باشیم. بعد می‌توانیم کمی از هانی یاد بگیریم که نگاه دوستانه‌ای به جهان و به تک‌تک انسان‌ها دارد. درست است که برای این نگاه زیبا این بها را می‌پردازد که مدام باید خودش را وفق بدهد، اما این استراتژی به او نیروی زیادی می‌دهد. کمی هم باید از سایا بیاموزیم که مدام بیشتر می‌خواهد، بیشتر مطالبه می‌کند و نمی‌گذارد که کوچکش کنند. آرزوی من برای خودم و برای همه‌ی مهاجران این است که جنبه‌های مثبتِ هر دو نگاه را فرابگیریم.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)