انسان و فرهنگ ایرانی، یا کلا جامعه و دیسکورسهای شرقی یا مذهبی (بویژه در خاورمیانه)، همیشه با دو چیز جنگیده اند و طبیعتا از آنها هراس داشته اند:«با جسم یا تنانگی و با هیچی و پوچی». یا به همین دلیل از «اغواگری و دیالوگ و نقد و طنز» می ترسند و یا از زنانگی و از نیروی زنانه شان می ترسند که برایشان یاداور این کامجویی زمینی و رنگارنگ و اغواگر است و باورهای روحمند و هراسان از جسم انها را به لرزه می اندازد. یا آنها را دوباره اسیر وسواس پاکی/ناپاکی و جنگ خیر/شری در درون و بیرونشان می کند. به این خاطر هم در نهایت تحولاتشان درجا می زند و مثل وضعیت کنونی به دور باطل و فاجعه بار دچار می شوند، تا انگاه که حاضر باشند بهای بینایی و بلوغ را بپردازند، به شیوه ی خویش به رنسانس و دموکراسی خویش دست بیابند و زمینی و رنگارنگ و خردمند بشوند. چون انسان در قویترین حالتش «جسمی خندان»، یا «سوژه ایی نفسانی و تمنامند» است که با قدرت هیچی و پوچیش مرتب قادر است انسدادها را بشکند و راهها و پرفورمانسهای نو، بدنها و دیسکورسهای نو برای دستیابی به سعادت دنیوری و زمینی خویش بیافریند و بی انکه هیچگاه به غایت و نهایتی دست بیابد. زیرا سوژگی به زعم لکان همان «هیچی» یا «منهای یک» است و تمنامندی همیشه به حالت تمناهای جسمانی و چندنحوی است. ازینرو سوژه ی نفسانی برای دست یابی به تمناهای زمینی خود می تواند با قدرت هیچی و پوچی مرتب تاویلها و دیسکورسهای نو و بهتر بیافریند و طبیعتا در این مسیر نیز همیشه در خطر این است که گرفتار وهم و تاویل یا فانتسمی از خویش بشود. اما انسان و فرهنگ قوی از طریق حرکت از منافع و کامجویی زمینی و دنیوی خویش و از سوی دیگر به خاطر اینکه می داند که این تمناها و ارزوها بشخصه چندنحوی و قابل تحول هستند و هیچگاه معنای نهایی آنها یافت نمی شود، قادر است مرتب از بحرانها و گرفتاریهایش بگذرد و به قدرت و تاویل و رنسانس نوین فردی یا جمعی دست بیابد. یا ازینرو انسان مدرن با حرکت از سعادت دنیوی و با قبول «هیچی محوری» در همه رویاها و ساختارهایش قادر می شود مفاهیم و ساختارهای دموکراتیک مدرنی را بیافریند که مرتب قابل تحول هستند و جای حقیقت نهایی را آنگاه «یقین علمی» می گیرد و بی انکه هیچ قطعیت نهایی داشته باشد. زیرا ازین ببعد همه چیز فرضیه و تاویل است و موضوع زندگی و در هر حوززه و عرصه ی علمیِ، دینی و فرهنگی یا سیاسی، موضوع چالش نظرات و دیدگاههای مختلف بر سر بهترین پاسخها به معضلات و ضرورتهاست. همانطور که از طریق چالش و دیالوگ مدرن این نظات و در نهایت فرد و جامعه ی مدرن مرتب قادر می شود به هوبریدهای نو و به امکانات نو دست بیابد، یا در معنای هگلی از «تز و انتی به سنتز» نو دست بیابد و پیشرفت بکند.معضل انسان ایرانی و معضل انسان شرقی و بویژه در خاورمیانه این است که از یکسو از تن دادن به تمناهای زمینی و انسانی خود هراس دارد و می خواهد به «رستگاری» دروغین» دست بیابد و از سوی دیگر می خواهد با حقیقت و محبوب و بهشتی گمشده به وحدت وجود و وحدانیت برسد و نمی پذیرد که او در نهایت فقط با تاویل و منظری از خویش می تواند برسد و حتی اینجا نیز هیچگاه به وحدانیت دست نمی یابد. زیرا چه زندگی و چه سوژگی بشخصه چندنحوی و به حالت وحدت در کثرتی مدرن یا در حالت قویتر به حالت «کثرت در وحدتی» پسامدرنی است. ازینرو تحول رادیکال در سیاست و فرهنگ و زبان ایرانی و اقوام و مذاهب و نظرات مختلفش وقتی صورت می گیرد که همه ی این بدنهای فردی و بدنه های سیاسی/اجتماعی از منافع زمینی خویش و شهروندانش حرکت بکنند و به ستایش انها بپردازند، امکان ارضای انسانی و سالم این تمناهای زمینی بدنبال عشق و قدرت و رقابت زمینی را فراهم بسازند و از طرف دیگر همه بپذیرند که هیچ حقیقت و خدای نهایی یا تاویل نهایی وجود ندادر و هیچکس نمی تواند دانای کل یا نماینده و ولی فقیه خدایی باشد، بلکه در هر حوزه ایی تنها صندلی ریاستی هست که فقط می تواند برای مدتی توسط رییس جمهوری یا توسط نظریه ایی پُر بشود و سپس از مسیر چالش و دیالوگ مدنی یا مدرن جایش را به نظرات و تلفیق های قویتر بدهد. زیرا زندگی بازگشت جاودانه ایی است که مرتب تفاوت می افریند، مگر اینکه فرد و جامعع حاضر به دیدار با تمناهای تنانه و کمبودها و فقدانها و هیچی نهفته در نظراتش نباشد. یعنی حاضر نباشد پا به جهان زمینی و رنگارنگی و نظربازانه ایی بگذارد که در زبان فارسی از جمله گفتمان و ذایقه ی نوین «عاشق و عارف زمینی، خردمند شاد و مومنان سبکبال» آن را نمایندگی و بیان می کند و یا نظرات زمینی و رند و خندان دیگر فرزندان و نخستزادگان نسل رنسانس. ازینرو ما پایان گذشته و حال و شروع تحول نهایی هستیم. زیرا حاضر بوده و هستیم که ازین دو خطای مهم فرهنگ خویش بگذریم و قادر به چشیدن قدرت خندان و عشق خندان و قادر به دیالوگ و چالش مدرن بر بستر راواداری مدرن باشیم. اینکه به قول نیچه بتوانیم به عشق خندانی دست بیابیم که هم می تواند سراپا تن به عشق زمینی و به تمنایش به معشوق بدهد و هم همزمان دروغ زیبای نهفته در هر عشقی را ببیند و نگذارد که اسیر عشق بیمارگونه بشود. زیرا بقول لکان و رندانه می داند که «عشق اعطای چیزی است که ادمی ندارد و به کسی که این را نمی خواهد.». اینکه در هر بازی عشقی صادقانه و پُرشور همیشه «شیادی مردانه و نمایشگری زنانه» نیز حضور دارند تا بازی عشق به حالت تراژیک/کمدی یا چندرگه و خندان صورت بگیرد، تا بازی و چالش اغواگرانه ی «قدرت مردانه و عشق زنانه، فالوس داشتن و فالوس بودن» رخ بدهد و تاویلهای نو از عشق و عاشقی مرتب افریده بشود. زیرا همیشه پای دیسکورس و تاویلی در میان است ( در باب نظریات لکان در مورد عشق به این ترجمه از نگارنده با تیتر «لکان و عشق» مراجعه بکنید.)، یا همانطور که رولاند بارت نیز در اثر مشهورش «دیسکورس یک عاشق، فراگمنتها» نمونه ایی از این دیسکورس و تاویلها بر اساس ماتریکس بنیادین عشق و عاشقی را در عکس ذیل برملا می سازد. اینکه چگونه به هر حالت عاشقی اری بگوییم و همزمان فیگورها و حالاتش را قوی و عاشقانه بیافرینیم، از انتظار عاشقانه تا دلهره و وصال عاشقانه را و باوجود اینکه همیشه «خلاء و ناممکنی دست یابی نهایی به معشوق و به عشق» را حس و لمس می کنیم.

زیرا قبول این تمنامندی زمینی و از سوی دیگر قبول هیچی محوری یا فقدان محوری عشق و هر مفهوم دیگری بشری است که باعث می شود حال بتوانیم، به جای اینکه بدنبال رستگاری دروغین یا بدنبال وحدت وجود ناممکن و خراباتی باشیم، یاد بگیریم که «عشق نمی خواهد از دوتا یکی بسازد، بلکه سه تا یا بیشتر بیافریند». اینکه هر عاشق و معشوقی می خواهند و باید روایت متفاوت و فانی و شکننده ی خویش از عشق و کامجویی زمینی شان را بیافرینند و دیسکورسهای حاکم را بشکنند. همانطور که یک بخش از هر حالت و مفهوم زندگی بشری همیشه در تعلیق و ایهام ابدی می ماند تا تاویل افرین باشد و بی انکه هیچگاه بتوانیم به معنای نهایی خویش و دیگری و با به معنای نهایی عشق و عاشقی دست بیابیم. زیرا بقول لکان «در پشت دیگری هیچ دیگری و غیری وجود ندارد.». اینکه هر حقیقتی فقط اشاره و ایجازی به حقیقت و امکانی دیگر در زنجیره ی دالهاست و در یک بازی بی اغاز و انجام تاویل افرینی و تمنامندی بشری. همانطور که کلمات و واژه های ما یا با عدم قبول تمنامندی زمینی و با عدم قبول کمبود و فقدان خویش حداکثر فقط اشاره و ایجازی به چیزی و به رسم و به برداشتی عمومی می شوند، زیرا بقول لکان «واژه انگاه شور زندگی را مثل تابوت بر روی دوش خویش حمل می کند» و یا اینکه «کلام و واژه با قبول تمنامندی و کمبود خویش و دیگری قادر می شود که «شور زندگی را در درونش حمل بکند و مرتب روایات نو از تمنا و ارزویش بیافریند و دگردیسی بیابد.». زیرا ساحت نمادین بزعم لکان «هیچگاه به این پایان نمی دهد که از نو نوشته بشود.» برعکس، جامعه و فرهنگی که از تنانگی و از هیچی می ترسد، محکوم به لکنت زبان و بی زبانی است و یا محکوم به سترونی و هذیان گویی مالیخولیایی است و اینکه از طرف دیگر اعضای تشنه و رجاله وارش خیال بکنند که می دانند حقیقت چیست و خویش را نماینده ی خدا و ارمانی می پندارند و به او مرتب ارجاع می دهند، بی انکه قادر به تولید تاویل و نقدی نو و بنا به منافع زمینی خویش و دیگران از آن باشند و یا قادر به تغییر رسوم و عادات و باورها در خدمت زنگی و انسانها یا شهروندانشان باشند.

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

هراس از هیچی و از تنانگی، پاشنه ی آشیل فرهنگ و سیاست ایرانی!

انسان ایرانی و شرقی در سفر درازش بسان «یهودی سرگردان یا عارف خراباتی» و برای دستیابی به آرامش و ایمان و بهشت گمشده، همیشه بنا به مثال ایرانی به حالت « یکی بر سر سر شاخ بن می برید» عمل کرده و می کند. یعنی او دقیقا چیزهایی را در خویش و در دیگری سرکوب کرده یا سرکوب می کند،دقیقا چیزهایی را از زیر پایش خالی می کند، که می توانستند و می تواند کاری بکنند که او سرانجام به ارامش فردی و جمعی برسد، به رنسانس مدرنش دست بیابد و پوست بیاندازد و قادر به دگردیسی به بازیگران زمینی و معاصر بشود. بعدش هم تعجب می کند که چرا مرتب بیشتر لنگ در هوا می ماند و از چاله ایی به چاه بعدی می افتد. زیرا وقتی جسمت را، زمین و لحظه را سرکوب بکنی، مجبوری ایمانی گرسنه و خونخوار بیافرینی و به ارامش دست نیابی. همانطور که عشق الهی همیشه از بطن عشق زمینی می گذرد و به این خاطر عرفای ایرانی وقتی می خواستند از عشق به خدا سخن بگویند، مجبور بودند از گیس یار و چاک لباس یار و از می و معشوق سخن بگویند. همانطور که وقتی از جسم و لحظه سخن بگویید، مجبورید دارای زبان و ذایقه ایی چندنحوی و چندرگه یا حداقل تراژیک/کمدی وار بشوید. این حالت دوگانه ی «زمینی بودن یا تنانه بودن و از سوی دیگر چندنحوی بودن یا رنگارنگ بودن» خصلت بنیادین زبان و ساختار نمادین و تمنامند زندگی انسانی است. زیرا ما موجود زبانمند هستیم و زبان همیشه چندنحوی است و به این خاطر از یکسو هر کلام یا گزاره ایی مشخص سخن می گوید و از سوی دیگر همیشه دارای معانی پنهان یا بینامتنی است و در زنجیره ی دالها قرار دارد و می تواند معانی نو بیابد. همانطور که این حالت دوگانه و همپیوند «تنانگی نفسانی و زبانمندی» خصلت بنیادین «سوژگی یا سوژه نااگاه» هست که تو و من هستیم. زیرا قدرت و خلاقیت سوژه وار تو وقتی بروز می کند،_ و حتی از مرز و کرستهای تنگ «من مدرن» عبور می کند که می خواهد تمنا و جسم را در خدمت بگیرد و بر آن حاکم باشد_، که بتوانی دقیقا این «هیچی» و روی دیگرش «چندنحوی شدن، تاویل افرینی» بشوی و نگذاری هیچگاه اندیشیدن و راه بازکردن نو پایان بیابد، زیرا همیشه سوژه و زندگی راههای نو برای دیدن و اندیشیدن، اتصالات و هوبریدهای نو، بدنهای نو و دیسکورسهای نو از بطن گذشته و حال می افریند. ازینرو معنای نهایی من و تو و معنای نهایی سوژه و زندگی هیچگاه قابل بیان نیست. «زیرا سوژه همان هست که هست.» و هیچ باور یا ایده ای نمی تواند مرا. یا ترا و زندگی را کامل تعریف بکند، همیشه بخش اعظم خارج از تابلو و ایده می ماند.

ازینرو وقتی انسان شرقی یا مذهبی با دیدن شورهای زمینی و رنگارنگش مثل تصویر بالا از سالوادر دالی دچار وسوسه ی ناپاکی شده است، یا وقتی انسان سنتی برای دست یابی به تابعیت محض به عنوان مومن یا امت در پای ارمان و ایمان مطلق گرا، یا برای دست یابی به وحدت وجود ناممکن و خرابات با معشوق بی نقص، به سرکوب «خردگرایی و شک» خویش و بنابراین به سرکوب هیچی دست زده و می زند، در حال «امتناع از اندیشیدن و پرسش» بوده است، در واقع همیشه و مرتبا در حال اخته و سترون کردن خویش و جهان خویش بوده و می باشد. یا وقتی به شورهای تنانه اش، به تمناهای نفسانیش امکان بیان و کامجویی نمی داد، وقتی باصطلاح «سگ نفس اش» را سرکوب کرده و سرکوب می کند، آنگاه بدن و تمتع ها یا شهوتهای جنسی و جسمی اش بناچار بیشتر و خشن تر له له می زدند و زوزه می کشیدند و فاجعه و خشونت و دور باطلی نو ببار آورده و می آورند. زیرا بقول لکان «آنچه به شیوه ی نمادین و بیان نمی شود، به شکل «رئال» یعنی به شکل جنون آمیز و هولناک بروز می کند». یا ازینرو «اخلاق مطلق و مقدسش» همانطور شهوت پرست و خشن می شود که شهوتش لباس اخلاق می پوشد و اخلاقی و مقدس سخن می گوید.( زیرا اخلاق مطلق و شهوت مطلق دو روی یک سکه و دیسکورس هستند، همانطور که خیر/شر، اهورامزدا/اهریمن دو رو یک سکه هستند. در این باب به نوشتار و ترجمه ی «کانت با ساد» از لکان مراجعه بکنید. یا تاریخ معاصر ما و از جمله فیلم «سگ کُشی» از بهرام بیضایی بهترین شاهدهای این مُدعا هستند) .

زیرا سوژگی همین قدرت هیچی و پوچی و چندنحوی ساختن و تولید راههای نو است و وقتی احساس و یا اخلاق و شوری می گوید، زندگی این است یا آن است، زندگی ایمان است یا شک است، انگاه او با خنده و دلقک وار یا زیرکانه و رند به میان می اید و می گوید، ایمان و شک را تعریف کن و اینگونه چندنحوی بودنش را نمایان می کند و هرجا ا خلاق یا منطقی بسته و مطلق گرا نقطه ایی برای پایان گزاره و حقیقت و ماکسیم اخلاقی خویش می گذارد، آنگاه سوژه نقطه را به علامت سوالی یا به «واوی» به مناظر و امکانات نو یا به متون دیگر تبدیل می کند، تا سخن و بدن و زندگی جاری بشود و تمنامندی و خلاقیت به همراه آن جریان بیابد. زیرا زندگی می خواهد جاری بشود و وقتی به سنگی بربخورد، یا او را کنار می زند یا دور می زند و در هزار مسیر جریان می یابد، اما هر بافتش از تمنامندی، از بازی عشق و قدرت درست شده است و از انسداد و رکود متنفر است. زیرا همینکه بخواهی زندگی، جسم، عقلانیت، ایمان و حتی «شیئی یا دینگ» را تعریف بکنی، مجبوری تاویل بیافرینی و وارد هزار منظر و امکان بشوی. زیرا «دینگ» قابل تعریف نهایی نیست. یا ازینرو حتی رنگ قرمز نیز یک «قرمز شدن» است و آنچه ما واقعیت می نامیم، یک واقعیت نمادین، ملتهب و تمنامند و در حال تحول مداوم در عین پایداری است. یا سوژگی مثل نیچه با چشمکی به هر «تفکر مطلقی» می گوید «من به شک شک می کنم، پس هستم» و راهی نو می افریند. یا مثل دریدا می گوید« راستی ایا این من هستم که فکر می کنم یا دیگری». زیرا فکر به سراغ ما می اید، بسان دیگری و دیسکورسی به سراغ ما می اید. ازینرو لکان می گوید که «ضمیر نااگاه دیسکورس دیگری بزرگ یا غیر است». یا ازینرو لکان با طنز به «من مدرنی» که خیال می کند، می داند کیست، می گوید «یا نیستم، یا فکر نمی کنم». زیرا ما وقتی فکر می کنیم، این فکر است که از جایی دیگر و از عرصه ی زبان عمومی به سراغ ما می اید. یا در انتها می گوید «من آن هستم که هست» و به این خاطر اغاز و پایانی ندارم و معنایی یا پرفورمانسی نهایی ندارم. یا ازینرو سوژه و حقیقت خندان است، یا بقول باختین «خنده خصلت درونی حقیقت است». ازینرو سوژگی و بلوغ در نهایت مهربانی و شرارتی نرم به همراه می اورد. رادیکالیسمی بزرگ و نرم ( بقول نیچه شیری با گامهای کبوتر) است که قادر است مرتب مرزها را بشکند و راههای نو بیافریند، چون کامجو و نظرباز است، جسمی خندان و تمنامند است. عاشقی خردمند و شرور است، یا خردمندی شاد و عاشق و زیرک، اما در هرحال بدون «کین توزی و رسانتیمو». زیرا رسانتیمو آخرین و مهمترین مانعی است که سوژه و انسان والا باید بتواند بر آن چیره بشود تا بتواند «ضد قهرمان و نرم و قابل دگردیسی مداوم» بشود، تا بتواند منظری به هزار امکان باشد و محل حضور «نام پدر» که همان بدین معناست که همیشه راه و امکانی دیگر وجود دارد. تا بتواند وارد عرصه ی هزار امکان و هزار جسم و بدن بشود و همان لحظه که سخن می گوید، بیافریند و اغوا بکند. تا بتواند قادر به شکست انسداد دیسکورسها و بدنها و تولید «وحدت در کثرتهای نو» یا «کثرت در وحدتهای نو» باشد. (تصویر ذیل مجسمه ی پرسیوس قهرمان یونانی است که سر مدوزا یا هیچی را می بُرد، بدینوسیله که بر هیچی به کمک سلاح هیچی و خودش چیره می شود. زیرا در برابر هیچی هولناک مدوزا اینه ایی می گذارد و با این کلک او را وادار می کند در خویش بنگرد و سنگ بشود. این کلک یونانی خردمند و زمینی در مرحله ی بعدی به قدرت سوژگی انسان مثل مجسمه ی ذیل تبدیل می شود که در آن سر مدوزا در واقع سر خود پرسیوس نیز هست و اینکه او حال هیچی قدرتمند و رنگارنگی شده است که می تواند هر تصور هولناک و مطلق گرا را هیچ و پوچ بسازد و فرو بریزد. زیرا هیچی به معنای حضور هزار رنگ و هزار امکان است. ازینرو هیچی محل حضور اضطراب و محل حضور سوژه یا سوژگی است. یا بقول فروید محل حضور «ایگو یا من» است.)

هر چه شما بیشتر این قدرت سوژگی را در جسم و نگاه و نگارش خویش بیابید، و بهتر بتوانید قدرت هیچی و پوچی، نگاه مدوزا را به قدرت سوژگی و خندان خویش تبدیل بکنید، آنگاه بهتر توانسته اید از خطای گذشتگان و تاریخ معصر خویش بگذرید و دیگر «بوفی کور یا ادیپی کور» نیستید، بلکه «ادیپی بینا» و توانا شده اید( زیرا ادیپ ابتدا آنگاه بینا می شود که کوری و مسئولیت خویش را می بیند و خویش را کور می کند). آنگاه می توانید حاملان تحول نو باشید و یا ببینید که چرا جامعه تان یا گذشته تان یا تاریخ مشترکمان اینگونه سترون بوده است. زیرا انها همیشه آن چیزهایی را سرکوب می کردند که قدرتشان بود، حقیقتشان بود. آنها با سرکوب جسم خویش و دیگری، با سرکوب خنده و نظربازی، با سرکوب هیچی در نهایت حتی ایمان و عشق خویش را خونین و تازیانه وار و سترون ساختند. آنها «بر سر شاخ بُن می برند» و نمی خواستند تن به «کستراسیون» نمادین، تن به قبول تمناهای جسمانی و کمبودهای خویش و دیگری و نیاز خویش به گفتگو با غیر و تحول بدهند. تا انموقع پی ببرید که مثلا حتی مشکل «حجاب اجباری» تنها ترس از زن و زنانگی، ترس از جسم و اروتیک و زیبایی نیست بلکه ترسی عمیقتر و مهمتر آنجا حاکم است. زیرا حجاب زنان واقعی اجباری می شود، تا فانتسمی و باوری دروغین حفظ بشود، تا «چیزی مطلق و سحرامیز، محبوبی مطلق و پاک» وجود داشته باشد که رویای انسان گناهکار است. به جای اینکه بپذیرد که رستگاری و پاکی ناب یک دروغ خطرناک و ضد زندگی است و اینکه بکارت یک دروغ است. زیرا حجاب اجباری برای این است تا انسان مومن و در جستجوی رستگاری وسواسی و ناممکن باور بکند که «حقیقت و بهشت گمشده ایی هست» که در حجاب است و او حق لمس کردن آن را ندارد ولی باید از آن به عنوان نگهبان ناموسی یا ولی فقیه دفاع بکند تا کسی چشمش به او نیافتد. در حالیکه وقتی انسان مومن با قدرت سوژگیش حجاب را کنار بزند و ببیند که حقیقت مطلق و فرشته ایی انجا پنهان نیست، اصلی آنجا پنهان نیست، انگاه می تواند مومن سبکبالی بشود که می داند «هزار راه برای رسیدن به خدا هست و از همه مهمتر همه ی این راهها از مسیر زمینی شدن و دنیوی شدن و رنگارنگ شدن می گذرند» . همانطور که اینگونه هزار تاویل و ستایش از مذهب و خدا بوجود می اید و به همراه آن مومن از بنده به فرزند خدا و زندگی تبدیل می شود و گفتگوی عاشقانه و رندانه میان انسان و خدایش، میان انسانها و تاویلهای مختلف، چون گفتگوی موسی و شبان آغاز می شود.

ازینرو نسل ما باید این دو قدرت خویش را دوباره بدست بیاورد و دوباره جسمی خندان و پارادوکسیکال بشود. یعنی از جسم و قدرتهایش نترسد و از طرف دیگر صاحب قدرت سوژگی و قدرت هیچی خویش بشود و جهان را دوباره به لرزیدن و شکست انسدادها و تولید نوزایی نو وادارد. او باید جسمی بشود که می خواهد حال جسم ها و پرفورمانسهای مختلف بشود یا داشته باشد، بنا به ضرورت و لحظه به پرفورمانسها و بدنهای نو دگردیسی بیابد، چه به بدنهای فردی یا به بدنه های جمعی و نو و به نوزایی و رنسانس نو. ازینرو نسل ما یا نسل رنسانس باید به «ارزشیابی همه ارزشها»، به نوزایی و ستایش جسم و هیچی، به ستایش زندگی بپردازد. یا چون همه ی اینها فقط در ساختار نمادین و با «قبول نام پدر و اخلاق تمنامندی» ممکن است، با قبول تمناهای نفسانی و کمبودهای خویش و دیگری ممکن است، پس بهتر تن به «کستراسیون» نمادین بدهد و سوژه ی هاشورخورده یا منقسم یا جسم خندان بشود، تا بتواند از عارف خراباتی به عارف خندان و مدرن تبدیل بشود که همیشه عارف هاست و وحدت در کثرتی نو از آنها و از تاویلها و راههای مختلف آنهاست. تا عاشق زمینی و مومن سبکبال و خردمند شاد بشود و ساختارهای نو و مدرن و با ویژگیهای فرهنگی و متفاوت خویش را بیافریند و کاری بکند که جهانش نو، دنیوی و خلاق بشود و همه ی اندیشه های پوسیده و لرزان و خراباتی و یا تقدس گرا را دور بیاندازد.تا دیگر بار «عشق در خیابان تازیانه نخورد». تا خردورزی و ایمان ورزی نیز رنگارنگ و شاد و سبکبال باشد و اندیشه و ایمان جباری بر انسانها حاکم نباشد که برای تمتع خشن و سادومازوخیستی خویش از مومنان و بندگانش تقاضاهای ناممکن بدنبال اطاعت محض و بدنبال سرکوب سادومازوخیستی خویش و دیگران دارد. همانطور که این ستایش نو و قدرت نو بایستی خندان و چندنحوی باشد تا بتواند مرتب امکان تاویلهای نو از قدرتها و احساسات مختلف تو، از عشق تا قدرت، از شک تا ایمان و مذهب، از خستگی تا اروتیسم و امید را بوجود بیاورد.یعنی بشخصه چندنحوی و شرور و مهربان و نظرباز باشد و «مهره ی مار» داشته باشد.

برای مثال کتاب الکترونیکی من بنام «اسرار مگو، در ستایش زندگی» دقیقا در این راستا نوشته شده بود و این امکان و منظر نوین را بوجود اورد. نمادی از این منظر رنسانس و قدرت زمینی و چندنحوی شد. منظری که اما هزار فلات و امکان است و قدرتهای دیگر نسل رنسانس در حال نوشتن امکانات و راههای دیگر ‌آن هستند یا خواهند بود.حتی همان فهرست این اثر ورای کل تاریخ و فرهنگ و روشنفکری تا کنون است، زیرا از جسم و قدرت هیچی شروع می شود، آغازش جایی است که این فرهنگ برایش هنوز تابو و خطرناک است و هنوز هراس دارد به آن پا بگذارد. همانطور که این گفتمان نو همزمان در پی نوزایی بهترین خصلتهای درون فرهنگ خویش چون خنده و نظربازی و رندی نو و زمینی است. زیرا بقول نیچه «چگونه می خواهی عروج بکنی، بی انکه پدرانت را با خویش بالا بکشی.». تا انزمان که خوانندگانشان نیز کم کم بوجود ایند و از راه برسند و خنده و بازی بزرگ شروع بشود.

زیرا زندگی بازگشت جاودانه ایی است که مرتب می خواهد تفاوت و تاویلی نو بیافریند و از تکرار مطلق بدش می اید. ازینرو نیز هر تاویل و قدرت جدیدش در عین منظر و قدرتی نو همیشه یکجایش می لنگد تا بازی و جستجو و کامجویی نو هیچگاه از کار نیافتد و ما باز هم بگوییم «بازهم، یکبار دیگر و از نو و به شیوه ی والاتری». مثل سناریوی معروفی از لکان بگوییم «انکور، انکور، بازهم، بازهم». یا بقول نیچه بتوانیم به تربیت والا دست بیابیم. اینکه بتوانیم حال با اندیشیده، کلام و رفتار برقصیم و برقص دراوریم. زیرا گفتار نیک، کلام نیک، رفتار نیک، همان کلام و گفتار و رفتار تمنامند، کامجویانه و رقصان و چندنحوی جسم خندان، سوژه ی منقسم لکانی، یا عارفان و عاشقان زمینی و رند من است.

موضوع هر روشنگری اصیل تولید «ذائقه و بدن نو، دیسکورس نو» است. ازینرو روشنگری اصیل اغواگر است و می داند مشکل هیچگاه جهل نیست، مشکل ترس از تن دادن به تمناهای خویش و بهای آن است. زیرا هر تحولی بهایی دارد. زیرا نمی توان به این قدرت نو و به عصای پادشاهی نمادین در سرزمین و تاویل خویش دست یافت و دوباره مستحکم بر زمین به عنوان فرد یا ملت ایستاد، بدون آنکه اول بپذیری که هیچ واقعیت و حقیقت مطلقی نیست و زندگی و واقعیت نمادین است تا بتوانی حال «نقش نمادین» خویش را بپذیری و سرودی نو بیافرینی یا راهی نو. همانطور که می دانی هر راه و تاویلی مرزی و بهایی دارد و اینجا «اخلاق تمنا و جسم» حکمفرما است که در عین سبکبالی حتی سخت گیرتر از اخلاق مقدس و یا قراردادی است. زیرا بهای عدم توجه به تمنا و مرز نمادین خویش همین است که در همان لحظه به عنوان فرد و یا ملت به دور باطل و فرسایشی دچار بشوی و قانون زندگی بر تن و رنجت حک و مهر بشود، تا انگاه که سرانجام بتوانی تن به تحول بدهی و بهایش را بپردازی و دگردیسی بیابی. تا آن زمان که سرانجام بوف و تاریخ کورت حاضر بشود بهای بینایی را بپردازد، تن به جسم و به هیچی، تن به قبول تمنامندیهای جسمانی و کمبود خویش و دیگری بدهد و «بینا» بشود و بسان «پادشاه یا بازیگر نمادین، قدرتمند، سخنور و اغواگر» با عصای پادشاهیش بر جهان نوینش سروری بکند. یا در گفتگو و رقابت خندان با دیگر همبازیان و پادشاهان و عارفان و عاشقان زمینی و در پی سروری بر زمین و لحظه انگاه بهترین راه و ذائقه برای بازافرینی و نوافرینی پلهای شکسته و زمینهای تشنه را بیافریند، تا گفتگو و چالش بعدی و بر اساس قبول وحدت در تفاوت زمینی و مشترک.

باری تن به تنانگی و به قدرت هیچی و سوژگی خویش بدهید تا هم به رنسانس فردی و هم به رنسانس جمعی دست بیابید و دست بیابیم. این راه ما و این همان راه شکاندن انسدادهای سیاس/اجتماعی و فرهنگی جامعه و فرهنگ ما است که اگر دور باطلش به نوزایی و رنسانس نو تبدیل نشود، در نتیجه ی خشم و استیصال در حال رشد سرانجام به انفجاری کور پناه می برد و از چاه کنون به چاه ویل بعدی می افتد، به جای اینکه پا به عرصه ی رنسانس و دموکراسی یا سکولاریسم و به سان ملتی واحد و رنگارنگ بگذارد. باشد که اثاری چون «در ستایش زندگی» و یا «راز جسم خندان» و دیگرا اثار من و دیگر نخستزادگان نسل رنسانس یار و یاور شما در مسیر دست یابی به این منظر و ذایقه ی نو باشد و اینکه چگونه به قدرت و فلاتی نو از آن تبدیل بشوید و یار من و ما در تحول مشترک و ضروری بگردید. یعنی تن به این اثار بدهید. چون در آخر متفاوت از آب بیرون می ایید، اگر جرات دیدار و گفتگو و اغوا با او را داشته باشید. اگر هنوز قدرت و شور کامجویانه و عاشقانه تان اندکی زنده باشد و میلتان به زندگی و به بازی نو، به عشق و تاویل نو، به ماجراجویی نو کامل اسیر دام و تله ی استیصال و یاس و کین توزی نشده باشید که این دیسکورس درونی و دشمنان بیرونی برای این کشور و مملکت پهن کرده اند تا به دور باطل وحشتناکتری دچار بشویم. زیرا من نمی نویسم تا به شما چیزی یاد بدهم بلکه می نویسم تا روح و اغوایی را در شما زنده بکنم، تا شما را با ذائقه و منظر و کامجویی و قدرتی نو آشنا بکنم که عمیقا آن را می طلبید و همزمان از او هراس دارید. زیرا من و شما نیز فرزندان همین مملکت و فرهنگیم و با این میل رنسانس و همزمان ترس از جسم و هیچی زاییده و پرورده شده ایم. زیرا شما یاران و همراهان من در بازی بزرگ، در لحظه ی رنسانس هستید و تمنای من تمنای شماست.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)