یا چرا بزعم لکان «مهم نیست که چه می گویی، بلکه مهم این است که از چه نقش و مقامی، از کجا در ساختار چالش و بحث بدور موضوع و محبوب مورد تمنای فردی و جمعی سخن می گویی و واکنش نشان می دهی». همانطور که موضوع مورد تمنای فردی و جمعی ما همان «دست یابی ایران به ساختار دمکراسی و سکولاریسم و رنسانس ایران» است، تا این دور باطل سرانجام بشکند و نوزایی و پوست اندازی نهایی رخ بدهد. اما این تحول چندجانبه دقیقا بستگی به نوع «جاگیری» نیروهای مدرن درحین رخدادهای سیاسی و اجتماعی چون انتخابات و برجام و غیره دارد و اینکه ایا در نقش نمادین و بالغانه نظر می دهند و راهها را می گشایند، سنگرهای مدنی را می گیرند و دیکتاتوری را عقب می زنند و هرچه بیشتر اضافی و مزاحم برای همه و حتی برای بخش عمده ی نیروهای پایینی و میانی یا بالای حکومتی می سازند. یا اینکه گرفتار جنگ حیدری/نعمتی و خشونت افرین و سیاه/سفیدی می شوند و بناچار یا نظام را حفظ می کنند و یا به چاه بدتری می اندازند. زیرا این نقش و مقام و این جایگاه شما و ما در «ساختار بدور محبوب گمشده» هست که نشان می دهد آیا نیروی مدرن و بالغ شده ایی و یا نیروی سنتی یا نیمه مدرن و گرفتار باقی مانده ایی و در نهایت خویش و تحول مدرن را کور می کنی، همانطور که تاریخ معاصرت کور یا بوف کور بوده و هست. چون نخواسته است بهای «بینایی» را خوب بپردازد. چون نخواسته است بهای بلوغ و مدرنیت را خوب بپردازد و از خویشاوندی بنیادینش با پدران و مادرانی بگذرد که حال بر علیه شان می جنگد. اما لحن کلام خیر/شری و سیاه/سفیدیش لو می دهد که فرزند برحق آنها و دیکتاتور بعدی و بناچار حافظ سیستم موجود است. زیرا بقول رولاند بارت «چگونه می خواهی گُرگ را بکُشی، وقتی در گلوگاه او نشسته ایی و بزبان او سخن می گویی.» زیرا زبان و لحن کلام و راه یک نیروی مدرن نمی تواند مشابه یک نیروی بنیادگرا باشد. انها دو زبان و دو ذایقه متفاوت هستند، مگر انکه بهای مدرنیت را نپرداخته باشد و هر چه بیشتر به یک «پوپولیست جنجالی مدرن» از جنس ترامپ و غیره تبدیل شده باشد که بهایش را دیدیم. زیرا پوپولیست مدرن و بینادگرای سنتی یا نیمه مدرن دو روی یک سکه هستند و هر دو خواهان حفظ فضای بایکوت و فشار و سیاه/سفیدی هستند. زیرا می دانند که تا تنش و خشونت و دلهره بر صحنه حاکم است، آنها بهتر می توانند منطقه و یا مردم کشورشان را به یوغ بکشند که درگیر نان روزانه ودلهره ی خانواده شان هستند. ازینرو چه پوپولیستها و چه بنیادگرایان از رشد فضای باز و گفتگو و رشد طنز و شادی مثل مرگ می ترسند. ازینرو برای ما نیروهای مدرن «دموکراسی هم استراتژی و هم تاکتیک» است. زیرا هر چه بیشتر دموکراسی و چالش مدنی و رندانه وارد بشود، بهمان شدت بنیادگرایی و پوپولیسم و تفکر و زبان سیاه/سفیدی آنها عقب می رود و مضحک و توخالی تر می شود و تحول ساختاری و رنسانس رخ می دهد.

ازینرو در متن چالشی ذیل و دعوت کننده به بحث متقابل، ابتدا «سوتی های اجباری» خانم مسیح علی‌نژاد در این استاتوس اینستاگرامی بالا و در واکنش و سیاست براندازانه و هیستریکش نشان داده می شود و از طرف دیگر اینکه چرا این لحن خشن و هیستریک در نگاه او و در کمپین «نه به جمهوری اسلامی» یک «خطای بلاجبار» است. زیرا انها از مقام و موقعیت هیستریک و بسان فرزندان همان پدران خنررپنزری نگاه و عمل می کنند. زیرا آنها نتوانسته اند بر «خویشاوندی بنیادین» خویش در زبان و ذایقه با دیکتاتور و پدر چیره بشوند که گام مهم فردی و جمعی در تحول ساختاری و برای پوست اندازی مدرن است. در بخش نتیجه گیری متن آنگاه با کمک برخی از آموزه های محوری لکان در سمینار « نامه ی ربوده شده» هرچه بیشتر «ساختار نمادین و تمنامند» هر رخداد و چالشی نمایان می شود، تا ما بهتر حس و لمس بکنیم که چرا همه ی این واکنشها بلاجبار رخ می دهند و چرا بنا به منطق ساختاری آنگونه عمل می کنند که منظر و جایگاهشان می طلبد یا تمنا می می ورزد. منظر و جایگاهی که در تحول مدرن ایران تاکنون عمدتا جایگاهی «کور و سترون» یا ناموسی و هولناک بوده و هست و بناچار تاکنون فاجعه افریده و می افریند. مگر اینکه این بار ما جایگاه درست و نمادین در ساختار چالش بدور «دموکراسی و سکولاریسم» را به عهده بگیریم و اینگونه به تحول دیسکورس و ذایقه ها دست بیابیم و رنسانس را بیافرینیم. یا ازینرو مهم است که در تحول اجتماعی و فرهنگی یا سیاسی کنونی نیروی مدرن ایرانی و نسل رنسانس هرچه بیشتر در نقش «دیسکورس روانکاوی» در «چهار دیسکورس لکان» ظاهر بشود و با نشان دادن «کمبودها و تمناهای ساختاری و جمعی»، با رو کردن حقایق و بهای مدرن شدن، کاری بکند که دیسکورسهای حاکم «ارباب/بنده» یا «دیسکورس هیستریک» فرزندان ضد دیکتاتور، هرچه بیشتر به تحول مدرن و ساختاری تن بدهند و به حماقتهای خویش بخندند و ببینند که چرا بشدت اضافی و خنزرپنزری شده و می شوند و باید به کنار بروند. زیرا آنکه چاه می کند در چاه می ماند. این قانون زندگی و امر نمادین است. همانطور که در پایان داستان «ادگار آلن پو» نیز بیان می شود. (نمودار چهار دیسکورس لکان و تحول دورانی آن.)

وقتی مسیح علی‌نژاد خیال می کند «ژاندارک و مُنجی ایرانی» است و «دولت تعیین می کند»!

داریوش برادری، کارشناس ارشد روانشناسی/ روان درمانگر

به این استاتوس بالا از خانم «مسیح علی‌نژاد» در صحفه ی اینستاگرامش خوب توجه بکنید که در فیس بوک نیز به شکل ذیل منتشر شده است.

بویژه به پیام آن و نیز به لحن کلام و گزاره ی ایشان توجه بکنید. زیرا آنگاه می بینید که او از چه موضع «نارسیسیک و خودشیفتگانه و همزمان هیستریک» در قالب پیشنهاد در واقع حُکم صادر می کند و فرمان می دهد. گویی واقعا باورش شده است که رهبر بعدی این مملکت است. جالب این است که می بینی خودش به خودش ارجاع و استناد می دهد. اینکه استاتوسش را با این خبر مهم شروع می کند، ـ و اینجا را باید با صدای بلند و پرطمطراق و در بلندگو بخوانید تا صحنه را بهتر حس و لمس بکنید ـ، که خانم مسیح علی‌نژاد (بزرگ) در نشست مجازی نظر می دهد که باید فلان و بهمان بکنیم. یعنی به خودش به عنوان «سوم شخص» می نگرد و اینگونه از خودش نام می برد. به این خاطر وقتی که حتی می خواهد به شکل مدرن یک «پیشنهاد» بیان بکند، آنگاه موضع گیری اصلیش در صحنه و ساختار به سان «ژاندارک ایرانی» باعث می شود که پیشنهاد بظاهر مدرنش تبدیل به تولید اراده گرایانه ی «تشکیل پارلمان ملی براندازی بشود و «تحول مدنی» تبدیل به «براندازی خیر/شری» بشود و البته با رهبری این «مسیح علی‌نژاد سوم شخص». یا می بینید که حتی فتوشاپ صحفه ی اینستاگرامش به همراه این استاتوس بگونه ایی است که او بشکل مجزا و بزرگ در وسط عکس نشان داده می شود و بقیه شرکت کنندگان تبدیل به جمع مشاوران یا وزیران آینده می شوند، یا بسان همراهانی در عکسی مشترک در بالا و پایین فتوشاپ. فقط او از یاد می برد که بقیه نیز چون رضا پهلوی تصویری مشابه و برعکس از صحنه دارند. اینکه انها نیز خویش را در وسط صحنه و بسان رهبر اصلی می بینند و می خواهند و دیگران را در حاشیه و یا بسان همراهان و زیردستان او در عکس مشترک می طلبند. اینکه این اتحاد گُرگانی هست که هر کدام در نهایت می خواهد سر دیگران را زیر آب بکند و رهبری را بدست بگیرد. زیرا همه از ساختار و منظر خودشیفتگانه و مشابه ایی حرکت می کنند و دغدغه ی مشابهی دارند که همان «اراده ی معطوف به قدرت» است. اما اراده ی معطوف به قدرتی که از موقعیت یک بنده ی هیستریک حرکت می کند و بناچار فاجعه و دیکتاتوری می افریند. زیرا ذاتا بنده وار است و سرور و خندان نشده است، بالغ نشده است. طبیعتا این پارلمان براندازی فردا ادعای رهبری بر کشور اینده را نیز خواهد داشت و اصلا به این خاطر دور هم جمع شده اند. زیرا ته دلشان می دانند که در نهایت موضوع جدال بر سر لحاف ملانصرالدین و سهمیه یکایک آنها در دولت خیالی بعدی است ( تعجب من از حضور آن چند آدم توانا در این جمع است که متوجه نیستند که کین جویی شان به جمهوری اسلامی آنها را به کجا کشانده است. اینکه نمی فهمند «کین جویی» اصولا این حکومت را بوجود اورد و زنده نگه داشته است.). اما اینجاست که قانون مهم روانکاوی خویش را نشان می دهد. یعنی وقتی لکان می گوید که «مهم نیست که چه می گویی، بلکه از کجا و در چه نقش و مقامی در ساختار بحث و جدال بدور محبوب گمشده سخن می گویی.» اینکه در این صحنه به عنوان نیرو مدنی و وفادار به دموکراسی و مردمت سخن می گویی و پیشنهاد می دهی، یا به عنوان «ژاندارک ایرانی و رهبر اینده ی خودشیفته و هیستریک» سخن می گویی و به این خاطر چه لحن کلامت و چه پیشنهادت بناچار رنگ و بوی بشدت سنتی و کین توزانه یا هیستریک دارد و می گیرد. اینکه آنگاه می بینی که کارش به اینجا رسیده است که به خودش و به احکامش ارجاع و استناد می دهد. یعنی باید گفت که خدا کند آنها نیز مثل پدران و ولیان فقیه حاکم کنونیشان هیچکدام نقشه ی ایران را به شکل توپ بازی نداشته باشد که هی بالا بیاندازد و در آغوش بگیرند و خیال بکنند که نماینده ی برحق خدا و آرمانی هستند و حق دارند هر بلایی سر این مردم و کشور بیاورند. چون خویش را ولی فقیه یا امام و مُنجی می پندارند و بناچار آخر محکوم به این هستند که خویش و کشورشان را به جنگی یا بایکوتی خودانتحاری و تا حد «نابودی نهایی» بکشانند.( یاد تکه ی معروف فیلم در باب هیتلر با تیتر «دیکتاتور بزرگ» از « چارلی چاپلین» نابغه مثل عکس ذیل بیافتید و فقط جایشان را با فیگورهای ایرانی در حاکمیت و در اپوزیسیون افراطی پُر بکنید، تا ببینید که چرا خواستهای آنها در پی حفظ تنش داخلی و در منطقه و یا برای حفظ بایکوت و گرسنگی مردم در اپوزیسیون افراطی، همه و هم در نهایت در خدمت این میل «جدال آنتاگونیستی،‌سیاه/سفیدی تا نابودی نهایی» است و به نابودی نهایی ختم می شود. زیرا یک عمل خودانتحاری نارسیسیک و خودشیفتگانه است. همانطور که در اسطوره ی نارسیسم، او خویش را در آب و در تصویر ایده الش می اندازد و می میرد. بی انکه به دروغ خویش و تصویر ایده ال دروغینش پی ببرد که حتی تصویر او نیست، بلکه نگاه و دروغ دیگران درباره ی او است.)
.

یعنی این مواقع خانم مسیح علی‌نژاد نشان می دهد که واقعا ته دلش حس می کند رهبر جنبش است و جمهوری اسلامی فقط از او می ترسد. اینکه او همیشه روی منبر انقلاب است و فرمان می دهد، حکم صادر می کند. گویی او خیال می کند که «ژاندارک ایرانی» است. فقط این ژاندارک جدید به حکم تاریخ جیغ بنفش می کشد و خنده دار شده است. زیرا تکرار در تاریخ فقط به معنای تولید دور باطل و مُضحک شدن امر هولناک سابق است. ( در باب واکنش کین توزانه و بنده وار کمپین «نه به جمهوری اسلامی» به این متن و نقد من با تیتر «دروغ هولناک و مضحک کمپین نه به جمهوری اسلامی» مراجعه بکنید.)

بنابراین «سوال حاد و رادیکال» از خانم مسیح علی‌نژاد و همکارانش در کمپین «نه به جمهوری اسلامی» و در این صحنه این است که چطور ممکن است این همه سال در کار رسانه ایی و مبارزه ی مدنی باشی، سخن از مدرنیت بکنی و برایش مثل مسیح علی‌نژاد مرتب جیغ بنفش بکشی و نفهمی که اولا مبارزه ی مدنی رادیکال با تولید «پارلمان ملی براندازی» منافات دارد. زیرا شیوه ی سیاه/سفیدی براندازی ایشان و به حالت ژاندارک ایرانی فقط تکرار هیستریک همان بازی خیر/شری حکومتی است. بی دلیل نیست که اینها همه پدر و فرزند و تکرار یکدیگرند. اینکه نمی فهمد تا زمانی که گرفتار این جنگ حیدری/نعمتی با این حکومت باشی، در واقع حافظ و حامی آن هستی. زیرا این حکومت عاشق بلوا و هراس و بایکوت هست تا حکومت بکند. یا مثل انتصابات اخیر در نهایت حتی ککش نمی گزد که اینگونه اشکارا حذف بکند. چون خیال می کند می تواند با حفظ سیاست «دلهره، گرانی و شل کن/سفت کن» سر مردم و دوران را شیره بمالد و بماند. با انکه ته دلشان در پی این هستند که طوری با امریکا و اروپا قرارداد ببندند که برجامی بدون برجام و بدون بازشدن فضاهای داخلی و خارجی و بدون باز شدن لوله های فرهنگی و اقتصادی بیافرینند. زیرا دیکتاتور از «بازشدن راهها و فضاها» و رشد امید و شادی مثل مرگ می ترسد و عاشق دشمنانی چون خودش هست که جیغ بنفش می کشند، فرمان براندازی می دهند، خواهان بایکوت بیشتر مردمشان هستند. یا به این خاطر بخش بشدت انحصارطلب این حکومت بدور خامنه ایی و سپاه با سیاست فشار ترامپ و اسراییل بهتر کنار می امدند تا با راه جدید «بایدن و اروپا». زیرا همه شان چیزی مشابه می خواستند: اینکه فضای ایران و منطقه متشنج بماند . یا می بینی که نه مسیح علی نژاد و نه همرزمان به همان اندازه کم سواد و هیستریکش در نشست مجازی «نه به جمهوری اسلامی»، هنوز نفهمیده اند که تا وقتی با «نه» تحول باصطلاح مدرنت را شروع بکنی، آخر مجبوری یا همین حکومت را حفظ بکنی یا دیکتاتور بعدی را بوجود بیاوری. زیرا نه خودت مدرن هستی و نه تمنا و شعارت. زیرا از زیرش دم خروس و کین توزی سنتی و سیاه/سفیدی بیرون زده است و اینکه مثل پدرانت مجبوری با «نه» شروع بکنی و حکم صادر بکنی. در حالیکه نیروی بالغ یا مدرن با «بعله به دموکراسی و سکولاریسم» و به بازشدن راهها و فضاها شروع می کند. ازینرو نیچه می گوید که قیام بردگان کین توزانه است و همیشه با «نه گفتن به چیزی» شروع می شود و بناچار فقط خون و خشونت می افریند. در حالیکه تحول سروران با «بعله گفتن به چیزی» آغاز می شود و ساختارهای نو می افریند و تاویلهای نو. زیرا بقول او ما با خنده و طنز می کُشیم و نه با خشم. زیرا می خواهیم ساختارهای دیکتاتوری و مسدود را بشکنیم و نه اینکه جنگ حیدری/نعمتی راه بیاندازیم و جای یک دیکتاتور را با دیکتاتور بعدی عوض بکنیم.

یا باید به آنها با طنز و نقد همگانی گفت که راستی یادتتان رفته که این حکومت نیز با «نه گفتن به شاه» و میل براندازی شروع شد، به جای اینکه با بعله گفتن به «دموکراسی و سکولاریسم» شروع بشود و برایش دموکراسی هم «استراتژی و هم تاکتیک» باشد. اینکه اینجا تکرار مضحک تاریخ را می بینی. اگر قیام بهمن در معنای نیچه ایی در نهایت «قیام بردگان و مستضعفانی» بود و شد که کین توزانه می خواستند به شاه و مدرنیزاسیون نه بگویند و به خویش برگردند، به جای اینکه جلوتر بروند و به «مدرنیت و به جامعه ی مدنی» بعله بگویند، حال فرزندانشان چون مسیح علی نژاد و کمپین «نه به جمهوری اسلامی» همانگونه با «نه گفتن» و «میل براندازی» به «امتی دیکتاتورطلب» و تحت رهبری امامانی نو چون مسیح علی نژاد و غیره تبدیل می شوند. زیرا مثل پدران در این میان خنزرپنزری شده شان نمی خواهند بهای مدرنیت را بپردازند. زیرا خیال می کنند می توانند با جیغ بنفش و هیستریک و شعار براندازی و اینکه حال اینها می خواهند «در دهن این حکومت بزنند»، به تغییر اساسی و نهایی دست بیابند. زیرا مثل پدران و مادران خنزرپنزریشان خیال می کنند که می شود به زندگی کلک زد و بهای تحول را نپرداخت و در حینی که مثل حکومت پدرانش هر روز بیشتر از درون خالی و ایزوله می شود. مثل انتصابات اخیرشان که حتی بخش عمده ایی از افراد خویش را حذف می کند. زیرا بناچار هرچه بیشتر پارانویید و انحصارطلب می شود و در همین حین هرچه بیشتر مرتب تیشه به ریشه ی خویش می زند، از درون تهی می شود و راحت تر فرو می ریزد. یاد حرکت اشتباه شاه در سالهای قبل از انقلاب بیافتید و انگاه که سیستم ایران را «تک حزبی» کرد تا بر هر نظر مخالف چیره بشود و قدرت نشان بدهد. حرکتی خطا که شروع فروپاشی نهایی او بود. انتصابات کنونی نیز شکلی جدید از این حذف از روی ترس و نمادی از قدرت نمایی از روی هراس است و بهایش نیز این است که این حکومت و بخش انحصارطلب اصلیش حول خامنه ایی و سپاه هرچه بیشتر ایزوله و مضحک می شود. اینکه حال دقیقا وقتی است که در یک وحدت در کثرت مدرن هر چه بیشتر شعارهای مدنی و جمعی را مطرح کرد و بشکل جمعی به این انتصابات خندید و وقتی حتی بخش مهمی از همین حکومت نیز ناراضی هستند و همراهی می کنند. اینکه الان وقتی است که باید تحول مدنی را جلو برد و شعار «وحدت جمعی حول دموکراسی و سکولاریسم» را هرچه بیشتر همگانی کرد و اینگونه «هژمونی جمعی» را بدست اورد. اما اپوزیسیون بندگان و بردگان هیستریک ایرانی و با رهبرانی چون مسیح علی نژاد چنان توسط خشم و میل تصاحب قدرت کور شده اند که این همه امکانات مهم را نمی بینند و اینکه چگونه الان باید این «خنده ی همگانی و رادیکال» را جاری کرد و بدینوسیله ساختارهای دیکتاتوری و انسداد درونی و بیرونی را شکاند. یا چگونه برجام را جلو برد تا دیکتاتور مجبور به باز کردن راهها و فضاهای اقتصادی و فرهنگی بشود و به همراهش بناچار هرچه بیشتر جامعه و فضای تحول باز بشود. اینها اما این همه امکانات را نمی بینند و در ازایش فقط جیغ بنفش می کشند و می خواهند توی دهن این دولت بزنند و نمی فهمند که تکرار مضحک پدران و مادران تراژیکشان هستند، زیرا منظر و جایگاهشان «کور» است و یا میل دست یابی به قدرت و نئشگی قدرت و ستایش دوربینها کورشان کرده است و به این خاطر حماقت فاجعه بار خویش و تکرار مضحکشان را نمی بینند. زیرا بقول مارکس «هر حادثه ی تاریخی دوبار رخ می دهد، یکبار به شکل تراژیک و یک بار به شکل مسخره». زیرا تکرار ممکن نیست. یا گرفتار دور باطل می شوی و یا می توانی دور باطل را با قبول مبانی بلوغ و مدرنیت به «تحول دورانی و به رنسانس نو» و به پوست اندازی مدرن تبدیل بسازی. ازین «انتخاب اجباری» فرار ممکن نیست. زندگی و تحول قانونمند است. قانونی که لکان آن را «نام پدر» می نامد.

بنابراین اکنون لازم است که ما نیروهای مدرن با خنده و طنز به این دوستان به راه خطارفته و هیستریک بگوییم که:«نه، خیر! این خیال خام و پایانی هولناک است که شما در سر می پروارنید. این همان «قیام بردگان» چون نسل پدران و مادرانتان هست و بناچار جز بردگی و بدبختی نو چیزی بوجود نمی اورید».

بقول لکان «آدم و نسل هیستریک فقط یک چیز می خواهد، او پدر و دیکتاتوری نو می خواهد و جز آن بدست نمی اورد.». با انکه این دیکتاتور نو انگار می خواهد این بار یک «ژاندارک هیستریک ایرانی» باشد که واقعا باورش شده است که او خطر اصلی برای جمهوری اسلامی است. خوش باوری هم اینقدر!. البته این خوش باوری او نتیجه پشتیبانی رسانه های خارجی و هواداران ایرانیش هم هست. اما به زندگی و به تحول نمی شود کلک زد. هر کسی بهای اعمالش را می گیرد. به این دلیل نیز هر تکراری در زندگی به دو حالت رخ می دهد: یک بار بشکل تراژیک از نوع حکومت قبلی و ژاندارک فرانسوی، و حال به شکل مضحک و خنزرپنزری از نوع حکومت کنونی و اپوزیسیون مخالفش چون ژاندارک ایرانی مسیح علی نژاد» و کمپین «نه به جمهوری اسلامی».

زیرا تحولات عمیق و مدرن جامعه ی ما در واقع از هر دو گذشته است و خواهان رنسانس و دموکراسی ساختاری است و به این خاطر، چه حکومت کنونی و انتصابات مسخره اش و چه این مخالفان با کف در دهان و به فکر «لحاف ملانصرالدین» و سهمیه ی خویش، در نهایت هر دو مُضحک و خنزرپنزری شده اند. منطق زمانه هم اکنون با خنده تودهنی به هر دو می زند و می گوید: «خسته نشدید ازین همه جوک گویی هیستریک و خنزرپنزری». همانطور که منطق زمانه به ما می گوید:« اینجا بایستی ببینید که اگر به تحول ضروری و دموکراتیک دست نیابید، پس حقتان همین دور باطلی است که در آن از چاه کنونی به چاه ویل دیکتاتورهای بعدی و این بار از جنس دیکتاتوری زنانه ی سنتی می افتید. یا گیر «جنگ قومی و برادرکشی» توسط کسانی می افتید که منتظرند آب هرچه بیشتر گل آلود بشود تا جنگ نهایی را راه بیاندازند.» ( در باب ضرورت بلاجبار محدود شدن و مضحک شدن هرچه بیشتر انتخابات انتصابی کنونی و رویکرد مدرن، چندنحوی و خندان ما نیروهای رنسانس به این صحنه و رخداد لطفا به نقد اخیر من با تیتر «طنزی ساختاری در باب انتخابا ت۱۴۰۰! چرا این انتخابات بشدت مضحک شده است.» مراجعه بفرمایید.)

این «انتخاب اجباری.۱» ما هست که کدام راه را اجازه می دهیم تحقق بیابد و بهای انتخابمان آنگاه مثل دوران معاصر بر تن و روح فردی و جمعی ما نوشته می شود. اینکه آیا این بار هم گرفتار تکرار دور باطل و هولناکتری می شویم و یا اینکه می توانیم سرانجام به تحول دورانی و رنسانس و به دموکراسی و سکولاریسم ساختاری دست بیابیم و پوست اندازی نهایی را تحقق ببخشیم. تا این دوران هولناک و احمقانه سرانجام به پایان برسد و «اصطبل اوژیاس» پاک بشود.

این «انتخاب اجباری» بنابراین دارای این دو وجه اساسی هست و طبیعتا با درجات مختلف از تحقق هر وجه و امکان: وجه اول پرداخت بهای بلوغ و مدرنیت و تحول هرچه بیشتر به شهروند و ملت مدنی است که حال اجازه ی حضور به دیکتاتوری نو یا ادامه ی راه فاجعه بار کنونی را نمی دهد، بلکه چون یک ملت واحد و رنگارنگ می گوید که ما ملت مدرن هستیم و حکومت و ساختار مدرن می خواهیم. زیرا جایی که امتی نیست، دیکتاتوری هم نیست و نمی تواند ادامه حیات بدهد. هر دیسکورس دیکتاتورمنشانه فقط با دو قطبش و با ساختار ارتباطی مشابه «سیاه/سفیدیشان» ممکن است. همینکه این ساختار از طرف یک بخش شکسته بشود و ارتباط سیاه/سفیدی حافظ حکومت به ارتباط پارادوکس همراه با نقد و خنده و رشد چالش مدنی و بازشدن راهها و لوله های ارتباطی داخل و خارج همراه بشود و فضای بایکوت و خشونت هرچه بیشتر بشکند، به همراه آن نیز حکومت دیکتاتوری و در نهایت از درون تهی مثل یک خانه ی شنی فرو می ریزد و یا اگر دست به خشونت خودانتحاری بزند، با حداقل هزینه جمعی کنار زده می شود. زیرا با ملتی واحد و رنگارنگ روبرو هست که به قدرتش واقف است و خیابان و خانه و سپس مجلس و دولت را به دست گرفته و می گیرد. بنابراین راه اول تحقق رنسانس و دموکراسی و مدنیت، تولید « اسم دال نو و تمنای مشترک نو بدنبال دموکراسی و سکولاریسم و رنسانس مشترک»» و تلاش برای تبدیل کردن این شعار به «روح جمعی و هژ»ونی جمعی» از طریق مبارزه ی مدنی و خنده و طنز انقلابی جمعی است. اینکه بتوانی به شکاندن همه ساختارهای دیکتاتوری از مسیر بازکردن فضاهای درون و برون و پس گرفتن سنگرهای مدنی و کنار زدن ولایت فقیه، از مسیر رشد برجام و غیره دست بیابی و در حینی که این تمنای مشترک بدنبال «دموکرسی و سکولاریسم ایرانی» یکایک ما را بسان ملتی واحد و رنگارنگ به هم پیوند می دهد و «وحدت در کثرتی» مدرن می افریند. زیرا ما می دانیم که هر تحول اصیل همیشه چندجانبه و با تولید و نهادینه ساختن ساختار دموکراتیک مشابهی در همه ساختارهای سیاسی/اجتماعی/فردی و فرهنگی است و بایستی ازینرو مرتبه راهها و فضاهای بسته را بشکنید و همه چیز را باز و جاری بسازید. زیرا دیکتاتور از فضای بسته و تنگ و در بحران خوشش می اید و از فضای باز و از بازشدن راههای ارتباط مدنی، اقتصادی و فرهنگی می ترسد. به این خاطر آنها مثل جن از رشد طنز و امید و از سوی دیگر از بازشدن راههای ارتباطی و رشد دموکراسی می ترسند و در عوض از دشمنان هیستریک و سیاه/سفیدی چون خودشان خوششان می اید، چون این بازی را بلدند. به این خاطر انها هیچگاه از اپوزیسیون افراطی چون مجاهدین و حال کمپین «نه به دموکراسی» و یا از فیگورهایی چون مسیح علی‌نژاد واقعا خویش را در خطر حس نمی کردند. با انکه آنها را مزاحم خویش می بینند. اما بازیشان را می شناسند. چون خودشان نیز اینگونه بازی و عمل می کنند و فقط همین یک راه را بلد هستند. اما انها بشدت از رشد قدرت مدرنی می ترسند که با خویش دقیقا شکاندن این فضای تنگ و سیاه/سفیدی را به همراه می أورد و حال همه چیز را رنگارنگ و یا طنزامیز و رندانه می سازد. به این خاطر آنها از یک اهنگ رقص بیشتر از تمامی برنامه ها و کمپین های مسیح علی نژاد و امثالهم می ترسند. زیرا «رقص و شادی مُسری است». انها به این خاطر از جلورفتن «برجام» و بازشدن راههای ارتباط اقتصادی و فرهنگی و پایین رفتن گرانی و غیره می ترسند، بویژه بخش بشدت محافظه کار و أصول گرای حول خامنه ایی و سپاه ( همانطور که ویدیو صوتی آقای ظریف هم نمایان ساخت.). آنها برجامی بدون بازشدن این راهها و با حفظ تنش در منطقه و ایران می خواهند تا به خیال خودشان بتوانند در این فضای هول و هراس باز هم حکومت بکنند. تا مردمشان گرفتار نان روزانه باشند و وقتی برای سیاست ورزی و اعتراض نداشته باشند. اما نمی دانند که دموکراسی یک ضرورت است، یک تمنای بنیادین این فرهنگ و شرایط ما است و نمی توان جلوی آن را گرفت. یا اگر بگیری، مجبوری بهایش را با تولید خشونتی بیشتر بپردازی و تف سربالا بکنی. زیرا رشد دموکراسی و بازشدن فضاها و لوله های ارتباطی مرگ هر تفکر و ساختار «بنیادگرا» است. این راه اول و اساسی برای تحول مدرن ما است و وقتی ازین منظر به شرایط کنونی بنگری، می بینی که چه فضاها و امکاناتی حتی همین «انتصابات محدود و خنده دار» کنونی برای نیروهای مدرن ایجاد می کند تا هرچه بیشتر بخش ولایت فقیه و بشدت انحصارطلب حکومت را ایزوله و روسیاه بکنند و وادار به عقب نشینی بکنند. بشرطی که بتوانی این اعتراض و خشم همگانی را به شکلی کانالیزه و جمعی بکنی که نه تنها مردم و نیروهای مدنی بلکه حتی بخشی از خود این حکومت که حال حذف شده اند، بتوانند با شعارهای تو إحساس همدلی بکنند و اینگونه در عمل اتحادی با یک «بعله به انتخابات ازاد و نه به ولی فقیه» هرچه بیشتر رشد بکند و اینکه انحصارطلبان بایستی هرچه بیشتر کنار بروند و برجام هرچه بیشتر و زودتر جلو برود. ( نموداری از لکان در مورد «ول یا انتخاب اجباری»، برای توضیحات تکمیلی به بخش ادبیات و لینک استاتوسم در این زمینه مراجعه بکنید. اینکه در انتخاب میان «پول یا زندگی» ما همیشه باید اول زندگی را انتخاب بکنیم تا بتوانیم اصلا پولدار بشویم یا در حین بی پولی از جهات دیگر خویش را ثروتمند حس بکنیم و تک ساحتی نباشیم. اینکه برای هر تحول فردی یا جمعی بایستی اول بهای تحول را پرداخت و تن به مقام نمادین یا «الیناسیون» داد، تن به سرنوشت خویش به عنوان نسل رنسانس داد تا انگاه بتوانی حال تاویل و راه متفاوت خویش را به سوی این منظر رنسانس و هزارفلاتش بگشایی و به «سپراسیون» و تکینگی دست بیابی و همزمان جزوی و فلاتی از منظر رنسانس و هزار فلاتش بشوی).

وجه دوم این «انتخاب اجباری» این است که باز هم این راه قدیمی و هولناک «خیر/شری، سیاه/سفیدی» را برویم و بخواهیم تو دهن حریف بزنیم، فضاها و روابط را هر چه بیشتر تنگ و سیاه/سفیدی بکنیم، خواهان بایکوت بیشتر کشور و مردممان باشیم و در اخر ببینیم که تمام مدت در حال تف سربالا و تولید بدبختی جدید خویش در یک دور باطل بوده ایم. چون نخواسته ایم بهای مدرنیت و بلوغ را بپردازیم. چون نخواسته ایم تن به این تجارب چهل و اندی ساله ی اخیر بدهیم و هرچه بیشتر «خط و هاشور» بخوریم و به فرد و ملت مدرنی تبدیل بشویم که می داند ساختار مدرن و دموکراسی با «قیام بردگان» و جیغ بنفش هیستریک بدست نمی اید، بلکه با مبارزه ی مدنی «سروران زن و مرد خندان و رندی» بدست می اید که فضاهای مدرن را می بینند و بوجود می اورند و با مبارزه ی مدنی و بسان وحدت در کثرتی مدرن کاری می کنند که دیکتاتوری و ولایت فقیه راهی جز این نمی یابد که عقب برود و کنار برود. زیرا دورانش به پایان رسیده است. زیرا یک چیز مزاحم و خنده دار شده است. به این خاطر ریاست «رئیسی انتصابی» در آینده، یا هر کاندیدای دیگر هولناک یا ترسناک نیست. فقط خنده دار و خنزرپنزری است. زیرا ساختار و شرایط خنزرپنزری شده است و زمانه از آنها گذشته است. زیرا قاعده ی زندگی این است که «انچه دیروز فوق العاده بود، امروز عادی و فردا مبتذل است.». پس یا جلو می روی و یا عقب تر می روی. یا قویتر می شوی یا مرتب از درون و بیرون بیشتر تهی و خالی می شوی و اخر با بادی فرو می ریزی. یا اگر به عنوان نیروی مدرن نخواهی بهای مدرنیت را بپردازی و وارد این جهان و امکانات رنگارنگ «چال مدنی» بشوی و بخواهی در فضای «سیاه/سفیدی» بمانی و «چهارشنبه ی سفید» راه بیاندازی، آنگاه وضعیتت همین می شود که ته دلت خیال می کنی که «هاله ی نور» داری و به خودت به عنوان «رهبر بعدی» ارجاع می دهی و در «سوم شخص» از خودت سخن می گویی. خیال می کنی که «علی آباد هم شهری است.» یا در جلوی دروبین و در استاتوس جیغ بنفش می کشید و می خواهید در دهن حکومت بزنید و آنها را براندازید و بعد در پشت دوربین از بغل دستی سوال می کنند:« راستی خوب نقشمو اجرا کردم». چون همه چیز برای شما آنگاه یک نقش و بازی سیاه/سفیدی هیستریک است. زیرا گرفتار یک صحنه و دیسکورس هیستریک شده ایی و به خاطر اینکه نخواسته ایی با خودت و با «تمناها و کمبودهایت» روبرو بشوی و بهای مدرن شدن را بپردازی و هر روزه بپردازی. نقشی هیستریک و جنجالی که نمی داند حتی خودش به خودش این نقش و تمنای هیستریک را نداده است. زیرا انسان هیستریک به قول لکان معضلش این است که «نمی داند تمنا و ارزویش چیست.». زیرا او فقط نقشی و یک هنرپیشه ی دست دوم است که نمی داند تمنامندی و ارزومندی واقعیش چیست. اینکه تمنایش در نهایت تمنای دیگری و پدر ورشکسته و خنزرپنزری است. اینکه تمنامندی مدرنش از ابتدا یک چیز جعلی است. زیرا او حاضر به پرداخت بهای بلوغ و مدرنیت نبوده است و اینکه تن به تمنا و کمبودش بدهد. ازینرو بقول زیگموند فروید و لکان «حقیقت انسان هیستریک یک دروغ است.»

همانطور که امید من این است که این دم گرم ما و نقد رندانه ی ما در آهن سرد دوستان به خطارفته ایی چون مسیح علی‌نژاد تاثیر بگذارد و هر چه بیشتر به آن نیروی مدرن و مدنی تبدیل بشوند که می خواستند و باید بشوند. تا باز یکی دیگر از این سلبریتی ها توزرد از آب در نیاید، چون خیال کرده است که می توان از روی مراحل بلوغ پرید و یک شبه مدرن شد و یا به کمک تبلیغات رسانه ایی مدرن شد. چون بقول فروغ «همکاری حروف سربی بیهوده است/ همکاری حروف سربی اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد.» امیدوارم این متن او را نیز تکانی بدهد. با انکه امیدم اندک است. زیرا او خیلی در نقشی فرورفته است که خیال می کند خودش انتخاب کرده است.

نتیجه گیری!

انتخاب اجباری ما یا همان «ول» لکانی، در ارتباط مستقیم با نوع و حالت «جاگیری» ما در ساختار چالش و بحث است. لکان در سمینار «نامه ی ربوده شده» بر أساس داستان کوتاه از «ادگار آلن پو» به ما نشان می دهد که در هر مراوده و گفتگوی انسانی و در هر عرصه ی عشقی، کاری، جمعی، سیاسی یا اجتماعی حداقل سه جایگاه و مقام در گفتگو وجود دارند که متناسب با سه ساحت مهم لکانی یعنی سه ساحت «نمادین/خیالی/رئال» هستند. از آنجا که آموزه های اصلی این سمینار مهم از لکان را در متون دیگری و از جمله در اثر قدیمی «راههای شناخت سناریوی پنهان رخدادهای انسانی و «ناموس ایرانی» توضیح داده ام، به این خاطر در متن ذیل به ساختار اصلی بحث اشاره می کنم تا گرفتاری بلاجبار مسیح علی نژاد و یاران براندازش در این کمپین هرچه بیشتر نمایان بشود و یا اینکه چرا ما نیروهای مدرن باید مرتب به این توجه بکنیم که از چه جایگاه و مقامی در بحث و در ساختار چالش شرکت می کنیم. زیرا بلوغ و مدرنیت به معنای «هشیاری مداوم» یا به معنای «تمنامندی هشیارانه و نظربازانه» است.

لکان در نوشتار و سمینار معروف خویش در باب نقد روانشناختی داستان «نامه ی ربوده شده» از ادگار آلن پو نشان می دهد که چگونه هر رخداد انسانی، مثل نامه ی ربوده شده در این داستان، دارای کمبود و تمنایی است. کمبود و تمنایی که همان «نامه ی گمشده، محبوب گمشده» مثل در داستان ادگار الن پو است. در مثال ما ایرانیان «نامه ی گمشده یا محبوب گمشده» و مورد تمنای همگانی همان «تحول مدرن ایرانی، شکاندن دور باطل و پوست اندازی نهایی» است. همه ی ما به اشکال مختلف حول این نامه و تمنا جا و نقش گرفته ایم و سخن می گوییم. در حالت ایده ال این حضور مناظر مختلف و بسان «وحدت در کثرتی» نیز لازم است، تا این تحول چندجانبه ی فردی/جمعی/سیاسی/فرهنگی بخوبی رخ بدهد و سرانجام دیسکورس حاکم «دیکتاتور/امت/ بنده ی تابع یا یاغی هیستریک» جایش را به دیسکورس مدرن و نوین ایرانی با سه وجهش «دولت دموکرات و مدرن/ملت و شهروند مدرن/ فرد مدرن» بدهد و در حینی که چه درون ما و چه در بیرون و چه در ساختارهای سیاسی/اجتماعی و در چالشهای، رابطه و همپیوندی مدرن ما به حالت «وحدت در کثرت» اولیه مدرن حضور دارند. اینکه حداقل با هم و به شکل اجزا و ساختارهای مشترک یک ارگانیسم نمادین نو، یا مثل غول معروف تومس هوبز یعنی «لویاتان» شکوه و قدرت و رنسانسی نو را ممکن بسازیم. غولی که حال حتی رند و خندان و قادر به تولید تفاوتهای نوین می شود و از خطاهای تفکر مدرنیت کلاسیک می گذرد. زیرا این نسل یا نسلهای نو و رنگارنگ توانسته اند بر روابط دوگانه ی سیاه/سفیدی و امت/رهبر چیره بشوند و هرچه بیشتر وارد رابطه ی تثلیثی و نمادین همراه با «احترام و نقد متقابل» می شوند و از بستر منافع دموکراتیک فردی و جمعی با یکدیگر چالش و گفتگو می کنند.

اما برای ورود به این صحنه ی مدرن و بسان «وحدت در کثرتی مدرن» بایستی اول این را حس و لمس بکنی که در هر صحنه و رخدادی همیشه ساختاری نمادین یا سمبولیک با حداقل سه نقش و جایگاه «نمادین/خیالی/رئال» وجود دارد. یا باید بگوییم که این «نظم نمادین و زبانمند» باعث می شود که در هر بازی انسانی و در هر بحث انسانی عمدتا «سه نقش و حالت و سه برخورد» وجود بیاید. هر موضوع و حادثه دقیقا این سه «پوزیسیون و مقام» را بنا به حالتش ایجاد می کند، به بازیگرانش نقشی خاص می دهد و یا اینکه بازیگرانش بنا به توانشان به رویارویی با «تمناها و کمبودهای» خوبش بناچار یکی از این «نقش های ناآگاهانه» را بیشتر به عهده می گیرند، یا این نقش و سناریو و نظم سمبولیک را به بازی و ماجراهای بعدی انتقال می دهند. بی انکه هیچکس و برای همیشه در یک نقش بماند. همانطور که هیچکس و برای همیشه در هر شرایطی روشنفکر نیست.

این سه بخش و سه حالت همان سه حالت و ساحت «نارسیستی/رئال/ سمبولیک» هستند که در نقد لکان به آنها «نقش اول کور (همان نقش رئال)»، «نقش دوم خیالی یا نارسیستی» و «نقش و پوزیسیون سوم نمادین یا سمبولیک» گفته می شود. یعنی به زبان ساده هر پدیده فردی، سیاسی، عشقی یا خانوادگی و غیره که رخ می دهد ما می توانیم در آن شاهد یک «مثلث ارتباطی» باشیم و می توان سه نقش مشخص در هر پدیده و حادثه دریافت.». همزمان این مثلث ارتباطی ضلع چهارمی دارد که همان «نام پدر یا قانون نمادین» است و اینکه همیشه راههای دیگری برای تحول وجود دارد و فضای سیاه/سفیدی یا انتاگونیستی بایستی به فضای تثلیثی و چندمسیری تبدیل بشود، وگرنه محکوم به دور باطل و بسوی مرگ و نابودی است. این قانون بنیادین تحول و روانکاوی است.

برای مثال وقتی مثل اکنون «انتخابات انتصابی» حتی محدودتر و مضحک تر» می شود و نه تنها مردم بلکه بخش مهمی از رگه های پایینی، میانی یا بالای خود حکومت نیز ناراضی از این «حذف گسترده و آشکار» هستند، یا وقتی یک خیانت عشقی صورت می گیرد و یا یک بحث علمی درباره روشنفکری دینی یا در مورد مبانی مدرنیت صورت می گیرد، آنگاه ما در نهایت با یک ساختار نمادین حول «نامه ی گمشده، محبوب گمشده» و سه نقش و منظر متفاوتش روبرو هستیم و اینکه کدام منظر و نقش می تواند به «رگه ی اصلی» و به «هژمونی جمعی» تبدیل بشود تا تحول دیسکورسیو را ممکن بسازد. یا اسیر کوری و کین توزی خودشیفتگانه ی خویش بشود و به دور باطل جدیدی مبتلا بگردد.

یعنی هر سه موضوع با خویش سریع یک نظم سمبولیک و با سه نقش متفاوت ایجاد می کنند. نقش اول همیشه «نقش کور» یا نقش رئال و ناموسی است. مثلا در انتخابات مضحک ۱۴۰۰ این نقش «رئال و کور» توسط آن کسانی و بویژه توسط آن تحلیل گران و فعالان باصطلاح مدنی و در واقع اصلاح طلب داخلی یا خارجی اجرا می شود که با تمامی این حذفها و انسدادها باز می خواهند که مردم در انتخابات شرکت بکنند. زیرا دلواپس نظام خویش هستند و در حینی که خیال می کنند یا وانمود می کنند که دلواپس مردم و دموکراسی هستند. یعنی این نقش «کور و ناموسی» از طرف کسانی صورت می گیرد که می گوید با این حال باید در انتخابات شرکت کرد، چون بدتر می شود اگر مثلا رئیسی بیاید. وقتی که انتخاب نهایی و امکان بیرون امدن اسم رئیسی از همین زمان مشخص است، و بقیه کاندیداها هم بهتر نیستند. یعنی این سینه چاکی سادومازوخیستی آنها فقط نشان می دهد که چرا آنها حافظ و دلواپس نظامند به جای اینکه از موضع مردم و تحول دموکراتیک حرکت بکنند. چه بخواهند یا نخواهند. برای مثال موضع گیری مضحک و خودانتحاری فرخ نگهدار در انتخابات دقیقا همین است که می خواهد بقول خودش با شعار نه به رئیسی به سفارت جمهوری اسلامی برود و بعد به هر کسی جز او رای بدهد. هم مخالفتش با رئیسی را نشان بدهد و هم وفاداریش به نظام و به انتخابات را نشان بدهد. انگار ما با انتخابات دموکراتیک روبروییم که حال قرار است ربوده بشود. اینکه اینجا او نشان می دهد که «نامه ی ربوده» و مورد تمنای او متفاوت از نامه ی ربوده شده ی ما و مردم است. ( در این باب به طنز روانکاوی من در مورد موضع گیری فرخ نگهدار در این لینک « طنزی روانکاوانه با فیگور فرخ نگهدار و با رویکرد انتخاباتی آنال/سادیستی و مضحکش» مراجعه بکنید.)

«نقش دوم در هر سناریو و بازی و مثلث ارتباطی، در واقع نقش فرد یا جمعی است که به قول لکان « می بیند که اولی نمی نبید» و به این خاطر گرفتار این تله ارتباطی و خودشیفتگانه می شود که «گویی او به راز پشت پرده پی برده است، به معنای نهایی موضوع پی برده است». این نقش دوم در مثال انتخابات انتصابی و محدود اخیر را دقیقا کسانی چون مسیح علی‌نژاد و امثالهم با موضع گیریهای بالا انجام می دهند. اینکه انها مثل همیشه قاطعانه همه چیز را رد می کنند، دست حریف را تا ته خوانده اند و می خواهند حال بدنبال براندازی بروند. زیرا خیال می کنند که کوری اصلاح طلبانی چون فرخ نگهدار و اصلاح طلبان داخلی را دیده اند که هنوز امیدی به تحول بی خطر و غیر ساختاری دارند. اما نمی بینند که او در عوضش «کوری خودشیفتگانه» خویش را نمی بیند و خیال می کند که «راه شفای نهایی را یافته است» و به این خاطر خودشیفتگانه و کورانه خویش را آنقدر باد می کند تا بترکد. یا مثل این کمپین «نه به جمهوری اسلامی» حکایتشان حکایت «کوری عصاکش کور دیگر باشد». یا این نقش در بحثها نیز همیشه نقش «سیاه/سفیدی» را به عهده می گیرد و «دقیقا می داند که حقیقت چیست» و در واقع خیال می کند ولی فقیه است و هاله ی نور دارد. یعنی مُشکل نقش و «جایگاه دوم و خیالی» در هر بازی و صحنه همیشه این است که او دچار یک توهم نارسیستی است و خیال می کند که او چون می داند که چرا اولی و «نقش کور» اشتباه فکر می کند، پس او حتما حال درست فکر می کند و راه درست را یافته است و دقیقا این «تله ایی» است که او در آن گرفتار می شود و نمی تواند به درک عمیق موضوع و یا به راه حلهای درست برای یک تحول سیاسی،عشقی یا علمی دست ییابد. یا نمی تواند فضاها و امکانات مختلف تحولی را ببیند که یک ساختار و رخداد نمادین مرتب باز و بسته می کند. زیرا همانطور که گفتیم هر ساختار نمادینی می خواهد «مرتب از نو و بهتر نوشته بشود»، همیشه چندوجهی و چندرگه است و می خواهد از دور باطل به تحول دورانی و به نوزایی دست بیابد و از یگانگی به چندگانگی برسد.

زیرا برای دست یابی به این درک عمیق و به این «قدرت فرزانه و رند نسل رنسانس» در واقع «نقش سوم و جایگاه نمادین» در هر بحث و رخداد لازم است. این «نقش و جایگاه نمادین سمبولیک» به معنای این است که فرد یا گروه حال می تواند « حالات و چشم اندازهای دو نقش دیگر کور و خیالی» را ببیند و بررسی بکند، جایش را مرتب عوض بکند و قادر به نقد خویش و نقشهای دیگر، نظرات دیگر باشد و اینگونه او می تواند به راه حل بهتر و دقیقتر برای حل معضلات و بحرانهای فردی و یا جمعی دست یابد. زیرا می تواند با تغییر جایگاه و با قبول ناممکنی «یافتن راه نهایی و حقیقت نهایی» مرتب امکانات جدید تحول را بیابد و در وحدت در کثرتی زنجیره وار یا بینامتنی سعی در تحول دیسکورسها و ساختارها بکند. سعی بکند که فضای مسدود را بشکند و باز بکند و اینگونه همه چیز را چندنحوی و چندمسیری بسازد و همراه آن دور باطل سیاه/سفیدی را بشکند که معضل اصلی و ساختاری است. در مثال و حالت بالا آنگاه «نقش و حالت سمبولیک» حالت آن فرد و جریانی مثل ما نسل رنسانس است که می تواند هم «انتخابات انتصابی» و هم «هراس و پارانوییای نمایان درونش» را ببیند و اینکه این حذف گسترده چه شکافهایی حتی در خود حکومت و بخشهایش ایجاد کرده است و یا چه تاثیری بر روند برجام و روابط ایران با خارج می گذارد. انگاه سعی می کند که این شکافها را هرچه بیشتر گسترده بکند و از طرف دیگر به اتحاد عمل جمعی و گسترده حول بازکردن فضا و انتخابات ازاد و حول رشد برجام و بازکردن لوله های ارتباطی و اقتصادی دست بزند. زیرا بقول «ماکیاولی بزرگ» یک شعار قوی باید بتواند بهترین اتحاد در میان نیروهای خودی و بیشترین تفرقه در میان نیروهای حریف را ایجاد بکند. یا با این تمنا و اعتراض مشترک به این انتصابات مضحک، با همه گیر ساختن خنده و قهقهه ی ساختارشکن به این انتخابات مضحک و تبدیل کردن آن به یک جوک عمومی کاری بکند که در نهایت بخش انحصارطلب و ولایت فقیه هرچه بیشتر ایزوله و اضافی بشود، یعنی حتی هزینه ساز برای همین حکومت بشود. قدرت مدرن و دانش فرزانه و خندانش اینگونه عمل می کند و نه اینکه بیاید مثل نگهدارها به شکل سادومازوخیستی در انتخابات مضحک شرکت بکند و یا مثل مسیح علی نژادها و همکارانش خواب «قدرت و حکومت ببینند» و حال فرمان سرنگونی نو بدهند و طبیعتا به امید تانکهای خارجی و تحریم بیشتر مردمشان توسط امریکا و اروپا باشد. به جای انکه از منافع مردم و دموکراسی کشورشان حرکت بکنند. این «نقش نمادین و رند» با تواناییش به تغییر جایگاه و حرکت از منافع دموکراتیک ملی قادر به لمس پتانسیلهای تحول هر رخدادی است، می تواند امکانات، فضاهای مختلف را می بینند که این بحث ایجاد می کند، و به رشد این فضاها و امکانات کمک می کند تا بدینوسیله یک بن بست سیاسی به تحول سیاسی و یا فرهنگی و حقوقی تبدیل شود. تا هر انسدادی به یک تحول چندوجهی تبدیل بشود. زیرا بزعم لکان تنها یک راه برای شکاندن «سیمپتوم و دور باطلش» وجود دارد:«چندنحوی و چندوجهی ساختن آن، تمنامند و جاری ساختن آن». زیرا تا وقتی بخواهی انسداد را با زور و به شکل و زبان سیاه/سفیدی بشکنی، آنگاه بناچار یا حافظ آن می شوی یا خودت دیکتاتور بعدی می شوی. چه بخواهی یا نخواهی. زیرا جایگاه و مقامت در ساختار اینگونه ایجاب می کند. ازینرو کافیست به لحن کلام و پیشنهاد مسیح علی نژاد و به تحول او و امثال او از ناراضی مدنی قبلی به «رهبر هیستریک و خشن» جدید بنگری و اینکه حاضرند هر بها و زجری برای مردمشان را قبول بکنند، تا به خواست خویش دست بیابند. به جای اینکه از منظر دموکراسی و منافع مردم و کشورشان به رخدادها بنگرند و اینگونه عمل بکنند یا شعار بدهند.

باری آنکه گوشی برای شنیدن دارد بشنود!

ادبیات:
۱/ انتخاب اجباری یا ول یک اصطلاح مهم از لکان است
Vel
برای توضیحات بیشتر به این استاتوس فیس بوکی من مراجعه بفرمایید.
https://www.facebook.com/dbaradari/posts/10215723625202942

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)