در باب توضیح لیبرالیسم
(ابعاد،مولفه ها و تعاریف)
قاسم قاسمی اصل
کارشناس ارشد روانشناسی
در باب توضیح لیبرالیسم
از دیرباز تاکنون پاسخ های مختلفی به این سؤال که فلسفه چیست داده شده است. با یک بررسی اجمالی این پاسخها را میتوان به دو گروه تقسیم کرد. دستهای فلسفه را مجموعهای از آراء و عقاید فیلسوفان درباره موضوعات فلسفی میدانند. حاصل این نگرش پدید آمدن رشته فلسفه در دانشگاهها و مطالعه تاریخ اندیشه فیلسوفان است؛ دسته دوم فلسفه را عبارت از عمل فلسفی میدانند و به عبارت دیگر فیلسوف را کسی نمیدانند که پر از اندیشههای فلسفی دیگر فیلسوفان باشد، بلکه او را کسی میدانند که فلسفی اندیشه کند؛ در صورتی که بخواهیم این دو دسته را مورد نقد قرار دهیم، باید به چه معیاری مراجعه کنیم؟ برای این کار باید به معنای حقیقی فلسفه رجوع کرد. آغازگر حقیقی فلسفه سقراط بود و به عنوان فیلسوف اول ،گرچه نه دعوی دانایی کرد و نه نظریهای آورد، اما در پی سنجش بنیادی و خردمندانه آراء و عقاید بود. کار سقراط همانا برانگیختن توجه فرد به شناختن خود و بیدارکردن طبیعت خود اوست. لیبرالیسم از مکاتب پرنفوذ فلسفی غرب است. این مکتب در زمینههای فلسفی، سیاسی، اقتصادی و آموزشی(تعلیم وتربیت) دارای اصول و مبانی ویژهای میباشد. این دیدگاه برای آزادی فردی اهمیت خاصی قائل است و در مفهومی وسیع بر این معنا دلالت میکند که انسان آزاد به دنیا آمده و صاحب اراده و اختیار است. لیبرالیسم پدیداری متعلق به جهان غرب و همچنین دورهی جدید است و در خلال قرنهای پانزدهم و شانزدهم، هنگامی که نظم جدید زندگی جایگزین فئودالیسم میشد، در اروپای غربی پدید آمد و طی قرنهای هفدهم و هجدهم به وسیلهی مهاجران اروپایی به امریکای شمالی راه یافت.ریشههای تاریخی لیبرالیسم به دهههای آخر قرن شانزدهم بر میگردد که متعاقب مجموعهای از جریانات مذهبی که به نام رفورماسیون خوانده میشود، به تدریج از نفوذ مذهب در شئون مختلف زندگی جوامع اروپای غربی کاسته میگردد و این کاهش در قرون هفده و هیجده همراه با شکلگیری نظام اقتصادی جدید به نام نظام اقتصادی یا سرمایه داری افزایش بیشتری پیدا میکند. متفکران و اندیشمندان در بارهی تاریخ پیدایش لیبرالیسم به دلیل تعبیری که از لیبرالیسم دارند، اختلاف نظر دارند زیرا نمیتوان لیبرالیسم را به تعریفی خاص محدود ساخت. لیبرالیسم را مشتق از واژه لاتین “liber” به معنای آزاد میدانند. اگر لیبرالیسم را به معنای آزادی فردی بدانیم آن گاه لیبرالیسم قدمتی دیرین مییابد. زیرا اندیشهی آزادی در یونان باستان به زمان سوفسطائیان بر میگردد. ” الکیدامابس” سخنور اظهارکرده است که: «خدایان انسانها را آزاد آفریدهاند، طبیعت هیچ کس را بنده نساخته است. ». پس از سوفسطائیان این تفکر تعطیل میشود و در زمان امپراطوری روم دوباره ظاهر میشود. هایک، سیسرون را به عنوان “مرجع اصلی لیبرالیسم مدرن ” توصیف میکند. تاریخ ایدهی لیبرالیسم متصل به ایده آزادی یا آزاد سازی میباشد. از زمانی که ایده لیبرال به وجود آمده است، هدف آن آزاد کردن روح بشر در فرد بوده است. این ایده را میتوان به سقراط و اصرار وی بر حفظ حقیقت که در این راه جان خود را از دست داد. ارجاع داد. اگوست کنت تاریخ بشر را به سه دوره تقسیم میکند:
الف: دوران فتی شیسم و بت پرستی
ب: دوران ادیان ابراهیمی که اعتقاد به ماوراء الطبیعی رواج یافت.
ج: دوره ی پوزیتویسم که معرفتهای دینی و عقلانی در آن مورد توجه قرار نمیگیرند.
در واقع پوزیتویسم دورههای تاریخی است که لیبرالیسم هم در آن قرار میگیرد
ولی آن چیزی که بیشتر متفکران در بارهی آن به توافق رسیدهاند، این است که لیبرالیسم از قرن هفدهم و با اندیشمندانی مانند جان لاک و آدام اسمیت شروع شد. دورهای که همراه با سقوط فئودالیسم و اصلاح نهضت دینی و عصر تجدد و روشنفکری همراه بود و پیش کسوتان این نهضت عبارت بودند از:[۱] لاک، گوته، ولتر، جفرسون، روسو ،هیوم، کانت، دیدرو، لسینگ، آدام اسمیت، جیروانی ویکو، کندرسه، منتسکیو، بنجامین فرانکلین. لذا « تمام تواریخ نگاشته شده در باب لیبرالیسم، به اتفاق، آن را از یک جهت واکنشی در مقابل انحصار و استبداد کلیسا میشمارند. استبداد کلیسا علاوه بر علل اقتصادی و سیاسی یک علت معرفتی نیز داشت که عبارت بود از یقین کلیسا به بر حق بودن خود و تفسیر خود از دین، ارباب کلیسا به رضایت عامه و عقل جمعی توجه نداشتند و معتقد بودند بدون رضایت مردم میتوان بر آنها حکومت کرد و یا از آنها ایمان و تعبد خواست. کافی است روحانیون به این نتیجه برسند که سخن و موضعشان حق است تا مردم را به تبعیت از خویش فرا بخوانند یا وادار کنند.
لیبرالیسم در سه عرصه رشد و بالندگی داشت:
۱- ندای نخستین لیبرالیسم از عرصه بازرگانی و بازرگانان برخاست که عبارت بود از طلب رفع رحمت دولت و تأمین امنیّت راهها و سرمایهها و کنار نهادن قانونهای دست و پا گیر و پیش بینی پذیر شدن اوضاع، یک تاجر نمیتواند در یک محیط پیش بینی ناپذیر تجارت کند، سر مایه احتیاج به امنیّت دارد.
۲- عرصه دیگر عرصه سیاست است، هدف لیبرالیسم در این عرصه محدود کردن نقش دولت و کاهش دادن مسئولیتهای آن است. طبق این تلقی دولت یک مزاحم است و هر چه این مزاحمت کمتر باشد، بهتر است.
- در عرصه فکر و نظر، در این عرصه آزادی در فکر و تشویق به جرئتِ دانستن. مهمترین شعار در دورهی روشنگری این بود ” جرأت دانستن داشته باش ” حتی آنچه که راسیونالیسم مفرط خوانده میشود؛ یعنی پشت کردن به عاطفه و روی آوردن به عقل که بعداً به عنوان نقصان روشنگری و لیبرالیسم مطرح شده و در آن پشت کردن به وحی و هدایت دینی و ولایت فکری و کلیسایی و نفی مقدسات دینی و حقوق و امتیازات الهی همه از همین شعار قابل استخراج است. در واقع آبشخور میراث لیبرالی، فلسفه سیاسی انگلیسی مدرن اولیه، مشخصاً آثار توماس هابز و جان لاک است. همچنین فلسفه سیاسی روشنگری اروپایی در فلسفیترین صورت آن در نوشتههای ژان ژاک روسو، ولتر، بنژامن کنستان و کمی بعد در آثار امانوئل کانت نمودار شد و اما سوال اینجاست که آیا هابز و روسو واقعاً لیبرال بودند؟ باید به یاد داشته باشیم که لیبرالیسم هرگز عنوانی نبوده است که به هر گروهی که کنترل جمعی را اعمال کرده است، اطلاق گردد. بنابراین میتوان آنها را در زمرهی افرادی به حساب آورد که زمینه را برای تسهیل برخی از خصوصیات جامعهی لیبرال فراهم کردند. لیبرالیسم در جنبههای فلسفی، اقتصادی و سیاسیاش، در طول نزدیک به چهار قرن از تحولات و فراز و نشیب های جامعهی مدرن، دستخوش تحول و فراز و فرود شده و گونههای مختلفی را متناسب با ضرورتهای تبیین و توجیه مبانی نظری و مقتضیات زمان پدید آورده است.
از نظر تاریخی مذهبی، لیبرالیسم دو نوع برخورد کلی با دین و دیانت داشته است:
۱- از طریق نفی و انکار آشکار و الحادی (ماتریالیسم) از نمایندگان این روش توماس هابز، جان استوارت میل و از معاصرین برتراند راسل و کارل پوپرمیباشند.
۲- لیبرالیسم به ظاهر مذهبی که از نمایندگان آن میتوان از مارتین لوتر، اسپینوزا و جان لاک و دئیستهای عصر روشنگری نام برد. » برتراند راسل می گوید: لیبرالیسم از آغاز پیدایش خود به تأکید بر تعدد و تغییر فهم های دینی و نفی وجود درک ثابت هر واحدی در خصوص دین پرداخت».
در کتاب لیبرالیسم جان گری اندیشه لیبرال را به سه دوره تقسیم کرده است: لیبرالیسم دوره کلاسیک (از سده هفدهم تا نیمه سده نوزدهم) با مرحله رشد سرمایه داری تجاری و انباشت اولیه ثروت ملازم شد. نظریه پردازان عمده لیبرال در این دوره تامس هابز، جان لاک، جرمی بنتام ، جیمز میل، هربرت اسپنسر، بنژامن کنستان ، آدام اسمیت و آدام فرگوسن هر کدام به نوبه خود با طرح مضامینی گامی در جهت تکوین اندیشه کلاسیک لیبرالیسم برداشتند.
دوره لیبرالیسم اجتماعی (سوسیال لیبرالیسم) با وقوع انقلابهای صنعتی و آغاز روند صنعتی شدن وگسترش روابط صنعتی در سده نوزدهم فرا رسید. طیفی از متفکران لیبرال، از جان استوارت میل، تامس گرین، برنارد، بوزانکت گرفته تا لئونارد هابهاوس، رونالد دوورکین، مکفرسون مایکل والزر، ویلیام بوریج و جان رالز، ازنیمه سده نوزدهم به بعد، متناسب با مضمون تاریخی و اجتماعی دوران پس از انقلاب صنعتی و رشد سرمایه داری صنعتی به تجدید نظر در لیبرالیسم کلاسیک پرداختند. مرحله سوم در تحول اندیشه لیبرالی که با دگرگونی های فناورانه، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی چند دهه پایانی قرن بیستم تقارن یافت در شکل(( نولیبرالیسم ))، و با ظهور نسل سوم از متفکران لیبرال مانند رابرت نازیک، فردریش هایک، آیزایا برلین، ومیلتون فریدمن، پدیدارگشت. از دهه ۱۹۷۰، با وقوع انقلاب در فناوری ارتباطات، امکان انتقال سریع اطلاعات وآگاهی به سراسر جهان، بسط و تقویت جامعه مدنی جهانی و ظهور شهروند آگاه جهانی پدید آمد، تاریخ لیبرالیسم نشان دهنده این است که این مکتب در طول تاریخ به یک ایدئولوژی منسجم دست یافته است هر چند که با شرایطی که بعدا پیش آمد لیبرالیسم به نحلههای تقسیم شد که امروز باید به جای لیبرالیسم باید از لیبرالیسمها سخن گفت . لیبرالیسم در آغاز مانند سایر مکاتب و جنبشهای سیاسی و اجتماعی فاقد هرگونه انسجام درونی بود و میتوان گفت لیبرالیسم مولفهها وعناصر پراکنده و تکه پاره ای بود که به صورت نوشتههایی از سوی فیلسوفان و نویسندگان مغرب زمین با گرایشها و تمایلات کاملا مختلف از قرن ۱۷آغاز و با گذر از مراحل تکوینی و فراز و فرودهایی بسیار درقرن ۱۸و۱۹به قرن۲۰رسید حتی اعتقاد برخی از صاحب نظران در پایان قرن بیستم نیز نمیتوان به طور نهایی درباره این ایدئولوژی پرتحرک در قالب رژیمهای لیبرال دموکراسی امروز داوری و قضاوت نمود. لیبرالیسم یکی از شایعترین و قدیمیترین آموزه های فلسفی-سیاسی عصر حاضر است. در قاموس سیاسی، لیبرالیسم، فلسفهای است مبنی براعتقاد به اصل آزادی و هم چنین اصلاح دینی در دوره رنسانس.
جدول ۱: سیرتحول لیبرالیسم
دوره |
نوع لیبرالیسم |
متفکران |
اول ازقرن۱۷تانیمه قرن۱۹ |
لیبرالیسم کلاسیک |
تامس هابز-جان لاک-جرمی بنتام-جیمز میل-هربرت اسپنسر-نژامن کنساتین-آدام فرگوسن |
دوم ازنیمه قرن۱۹تا۱۹۷۰ |
اقتصاد کنیزی دولت رفاه (جنبه اقتصادی) لیبرال دموکراسی (جنبه سیاسی) لیبرالیسم مدرن (جنبه معرفتی) |
جان مینارد کنیز جان استوارت میل –مکفرسون-فوکویاما جان راولز-رونالددورکین |
سوم ۱۹۷۰به بعد
|
نئولیبرالیسم |
فریدریک فون هایک –میلتون فریدمن –رابرت نوزیک –آیزایا برلین |
ابعادلیبرالیسم
در این قسمت ابعاد لیبرالیسم مورد بحث قرار خواهد گرفت که از آن جمله می توان به لیبرالیسم فلسفی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی اشاره نمود.
لیبرالیسم فلسفی: سه نوع لیبرالیسم فرهنگی، سیاسی و اقتصادی به صورت پنهان و آشکار بر قرائتهای مختلف از لیبرالیسم فلسفی استوار است، به عبارت دیگر لیبرالیسم فلسفی هم خود یک رویکرد را تشکیل میدهد و هم زمینههای توجیهی انواع لیبرالیسم را فراهم میکند. در لیبرالیسم فلسفی مهمترین بحث دفاع کردن از آزادی در قبال جبر است، پس مبحث جبر و اختیار مترادف گرفتن متسامحانه آزادی با اختیار، در این مرتبت جای دارد، اما سه گونه دیگر لیبرالیسم از جمله سیاسی، اقتصادی و اخلاقی در برگیرندهی عمدهترین رویکردهای حیات اجتماعی به این موضوع است.
لیبرالیسم سیاسی: لیبرالیسم در قرن نوزدهم در صحنه سیاست، جریان فکری عقیدتی بود که خواستار پیشرفت از طریق آزادی و مخالفت به اقتدار کم و بیش مطلق دستگاه سلطنت و کلیسا مطرح شد. در نتیجه در عرصه سیاست، هدف لیبرالیسم کم کردن نقش دولت بود، در واقع لیبرالیسم در زمینه سیاسی طرفدار آزادیهای فردی و اجتماعی است. « لیبرالیسم به عنوان اندیشهی سیاسی، گرچه در حوزهی عمل هوادار مدارا و کثرتگرایی بوده است، لیکن در حوزه نظریه سیاسی و حکومت آرمانی این نکته را نمیپذیرد که انواع مختلف حکومت ممکن است هر یک به شیوهای موجب تأمین خرسندی و رفاه آدمیان گردد. از دیدگاه لیبرالیسم، جامعه و نظام لیبرال تنها یکی از گزینشهای ممکن نیست، بلکه گزینشی درست است، بنابراین لیبرالیسم سیاسی مبتنی بر لیبرالیسم معرفتی نبوده است.» از چهره های سرشناس لیبرالیسم سیاسی در قرون اخیر، باید از جان لاک وجان استوارت میل و در عصرحاضر آیزایا برلین و جان راولز نام برد.
لیبرالیسم فرهنگی: در لیبرالیسم فرهنگی در قرون اخیرباید از جرمی بنتام وهم چنین مارکی دوساد نام برد.
لازم به ذکر است که مارکی دوساد، (همان کسی است که نام خود را به سادیسم داد و لذا همچون یک (چهره ) افراطی و بیمار که آزادی فرد را تا سر حد شکنجه و آزار دیگران پیش برده است، شهرت دارد و میتوان عموم کثرت گرایان را در قرن حاضر در زمره طرفداران لیبرالیسم فرهنگی (اخلاقی ) قلمدادکرد، و قید عموم برای آن است که برخی از کثرت گرایان دارای صبغه اجتماعی هستند.
لیبرالیسم اقتصادی: آیینی است در اقتصاد، که در آن آزادی تام و رقابت توصیه میشود. ابتدا اشارهای به مبانی لیبرالیسم اقتصادی میکنیم ندای نخستین لیبرالیسم از عرصه بازرگانان برخاست که عبارت بود از طلب رفع مزاحمت دولت و تامین امنیت راهها و سرمایه ها و کنار نهادن قانونهای دست و پا گیر وپیش بینی پذیرش اوضاع بود. انگلس در یکی از نوشتههایش صریحا میگوید که رشد بورژوای در مغرب زمین مدیون امنیت سرمایه بود. در مشرق زمین به دلیل راهزنی های فراوان، امنیت زندگی وتجارت تاجران فراهم نبود، لذا سرمایه بزرگ داشتن امر هراس آوری بود، بنابراین تحلیل اجتماعی لیبرالیسم در درجه اول در صحنه و عرصه تجارت و اقتصاد روئید، و در آن جا بود که ندای امنیت سرمایه و رفع مزاحمت دولت برخاست و بعد تفکر فلسفی، نظری لیبرالیسم بر حول محور تفکر اقتصادی آن بوجود آمد، برداشتن مزاحمت دولت و تامین سرمایه یک پشتوانه نظری نیز همراه بود و آن این بود که طبیعت بهترین مدبر است مهم ترین پیشوایان این فکر کسانی مثل فرگسون، آدام اسمیت معتقد بودند که دستهای نامرئی، اقتصاد جامعه را سامان میدهد، و هر گونه دخالتی باعث میشود که تدابیر آنها و دستهای نامرئی آشفته و یا خنثی شود.
مؤلفههای لیبرالیسم
فرد و فردگرایی:
یکی از مؤلفههای اساسی لیبرالیسم این است که جامعه از افراد تشکیل شده است و چیزی بیش از مجموع افراد نیست و ماهیتی جداگانه ندارد. فردگرایی لیبرالیسم ریشه در مفهوم فرد در دورهی رنسانس دارد، آدمی که میداند چه میخواهد و چه باید بکند تا به مقصود خود برسد، بیآنکه پروای نام و ننگ داشته باشد. این تلقی از فرد، که شروعش با ماکیاولی است، نیروهای بسیاری را در وجود او آزاد میکند و بدین طریق او هم در خیر و هم در شرّ تا منتها درجه پیش میرود. نظریهپردازان لیبرال فرد را یگانه عنصر واقعی و خلاق هر جامعه میدانند، چراکه تاریخ نشان داده است هرجا که فرد بودن نفی و سرکوب شده است جامعه راه انحطاط پیموده است.
همان طور که گفته شد، در لیبرالیسم معیار سنجش ارزشها و مطلوبیت آنها، اراده فردی است. بر این اساس، “در نگاه لیبرالیسم ارزش به نوعی به اراده انسان متصل است، همانند سایهای که به سایهای دیگر پیوسته است؛ و ارزشها که قبلاً به مفهومی در عالم اعلی رقم زده شده بودند، به دامان اراده انسانی سقوط میکنند. واقعیت متعالی وجود ندارد. تصور خوب، غیر قابل تعریف و تهی است و انتخاب انسان میتواند آن را پر کند” بنابراین، فرد معیاری برای تعیین ارزشها است و اوست که تصمیم میگیرد و اراده میکند. وینسنت در این باره میگوید: «فردگرایی هسته مابعدالطبیعی و هستی شناسی اندیشه لیبرالی و شالوده وجود اخلاقی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است. فرد، هم حقیقیتر از جامعه است و هم مقدم بر آن است. این تقدم به طور متفاوت تفسیر شده است، و میتواند طبیعی یا اخلاقی باشد. ارزشها نیز به فرد بستگی دارد. فرد معیار و ملاک اخلاق و حقیقت است. بنابراین، فردگرایی به نوعی مساواتطلبی گرایش دارد. هر شخص به صورت ارزشی برابر نگریسته میشود»
فردگرایی در لیبرالیسم با دو عنصر اساسی دیگر در این اندیشه پیوستگی تنگاتنگی دارد: نخست عقلانیت و سپس آزادی. با این توضیح که وقتی ابتدا فردیت انسان مورد تأکید قرار گرفت و آن را به معیاری برای سنجش ارزشها تبدیل کرد، تشخیص سرنوشت افراد به خود آنها واگذار میشود و بر اساس این مقدمه عقلانیت یگانه توجیه آزادی فردی خواهد بود. بنابراین، به طور خلاصه ابتدا انسان اصالت پیدا میکند، سپس از آنجا که عاقل است شایسته آزادی نیز میباشد. پلامناتز در این باره مینویسد: «تمامی فیلسوفان سیاسی لیبرال با وجود تفاوتهایی که با یکدیگر داشتند، در حق تعیین دل بخواهانه مسیر زندگی انسان به دست خویش اعتقاد داشتند و شرط کافی این حق را در انسان بودن میدانستند. از این رو فیلسوفان لیبرال بر سر ایده لیبرال آزادی به این شکل توافق داشتند». فردگرایی، هسته متافیزیکی و هستیشناختی لیبرالیسم است. فردگرایی لیبرال، هم هستیشناختی است و هم اخلاقی. این مفهوم، فرد را “واقعی”تر یا بنیادیتر و مقدم بر جامعهٔ بشری و نهادها و ساختارهای آن تلقی میکند. همچنین در مقابل جامعه یا هر گروه جمعی دیگر، برای فرد، ارزش اخلاقی والاتری قائل است. از دید آنتونی آربلاستر ، اجتماع، “پیکرهای فرضی” میباشد، بنابراین، “منافع اجتماعی”، چیزی بیش از “مجموع منافع افراد تشکیل دهنده آن نیست. در نهایت، حقوق و خواستهای او به لحاظ اخلاقی مقدم بر حقوق و خواستهای جامعه قرار میگیرد.
متأثر از موضوع فردیت عرصه خصوصی در لیبرالیسم نیز مورد تأکید قرار گرفت. مقدمات لیبرالیسم بر این اساس است که «انسان در درجه اول موجودی اجتماعی تلقی نمیشود که رضایت خویش را در فعالیتهای جمعی یا اجتماعی بیابد، بلکه موجودی خودبنیاد و قائم به ذات است که برای کنارهگیری از جامعه به محدوده خصوصی محتاج است؛ نه تنها برای استراحت و تجدید قوا، بلکه به شرط ضروری تحقق خویشتن». شهید بهشتى در نقد فردگرایى لیبرالیستى مى گوید: «در فردگرایى اومانیستى لیبرالیسم، انسانها از مبدأ هستى جدا شده و خود جایگزین خداوند مى شوند; ارتباط فرد با وحى قطع گردیده، در راه رشد و حرکت انسانها مانع ایجاد خواهد شد. آزادى فردى مورد تأکید لیبرالیسم، قدرت بینش او را نسبت به موانع و سدهایى که طاغوت براى آنها ایجاد مى کنند، از بین مى برد و او صرفاً بر اساس هواهاى نفسانى عمل مى کند که سقوط او را نتیجه خواهد داد»
آزادی
آزادی اصلیترین آرمان لیبرالیسم است به طوری که واژهی لیبر از آزادی نشأت گرفته است. موضوعیت و اهمیت این مطلب تا حدی است که لرد آکتون میگوید: “آزادی وسیله رسیدن به یک هدف سیاسی متعالیتر نیست، بلکه خود فی نفسه عالیترین هدف سیاسی است”. از دیدگاه لیبرالیسم، آزادی ذاتی سرشت انسان شمرده میشود . آزادی در اعتقاد لیبرالی به مثابه نخستین ارزش زمانی واجد معنی است که به موجب آن انسان خردمند به دنبال منافع خویش میباشد بنابر یک چنین نگرشی، آزادی تنها ابزاری است که بواسطه آن انسانها هر آن چه را که بخواهند به دست میآورند. اما لیبرالها همواره آزادی را به طور نزدیکی با ذات انسان مربوط ساختهاند. به طوری که آزادیهای اجتماعی، اقتصادی .به منزله یک (ضرورت انسانی) و یک چیز ذاتا خوب مورد توجه قرار میگیرند. لیبرالیسم با اهمیت والایی که برای آزادی یا اختیار قائل میشود، خود را از سایر آموزههای دیگر متمایز میکند. هابز تعریفی از آزادی میدهد آزادی در مفهوم درست کلمه به معنی فقدان موانع خارجی است. آن موانعی که اغلب ممکن است بخشی از قدرت انسان در انجام آن چه میخواهد سلب کنند. اختیار یا آزادی در مفهوم صحیح آن، فقدان مخالفت است. اما هنگامی که موانع فرا راه حرکت، جزیی از ساختمان خود شی باشد باید گفت برای انجام حرکت قدرت لازم است نه آزادی، هابز در تعریف انسان آزاد مینویسد: «انسان آزاد کسی است که در اموری که میتواند با تکیه بر قوت و دانش خود، بدون آن که مواجه با مانعی باشد، آنچه را میخواهد انجام دهد
به طور کلی، در مفهوم آزادی سه عنصر اساسی نهفته است که با توجه به این سه عنصر محدوده موضوعی این مفهوم روش میشود:
۱ . عامل یا سوژه آزادی (الف)
۲ . محدودیت یا دخالت یا مانع (ب)
۳ . مقصود یا هدف (ج)
بر اساس این سه عنصر و با توجه به علائمی (الف، ب و ج) که برای این مقدمات در نظر گرفتیم، آزادی را میتوان در جملهای کوتاه، با منطقی واضح چنین توضیح داد که الف از ب آزاد است تا ج را انجام دهد و در این مقدمه فلسفی، آزادی در معنایی کلی مجسم شده است. سویفت در توضیح این مطلب مینویسد: “هرگاه حکمی که درباره آزادی در ذهن داشته باشید مستقیم یا غیر مستقیم مشتمل خواهد بود بر تصور از عاملی که از چیزی برای انجام دادن کاری یا تبدیل شدن به چیزی آزاد است”
جان استوارت میل در اثر کلاسیک خود درباره آزادی نیز همین تعریف از آزادی فردی را بسط بیشتری میدهد. او آزادی فردی را ضرورتی میبیند که بدون آن فردیت افول میکند. استوارت میل مینویسد: “تنها مواردی که آدمیان حق دارند به صورت فردی یا جمعی در آزادی عمل فرد یا افراد دیگر مداخله کنند، حفاظت و دفاع از نفس است. به عبارت دیگر در جامعه متمدن، اجبار و زور وقتی ممکن است نسبت به فردی به کار رود که منظور از آن جلوگیری از آسیب رساندن او به دیگران باشد. اما حتی در این مورد نیز حق ندارند نسبت به کسی اعمال زور کنند تحت این عنوان که خیر و صلاح خود او را میخواهند. از روی حق و عدالت نمیتوان کسی را مجبور کرد کاری را بکند یا نکند به این دلیل که کردن یا نکردن آن کار برای خود او سودمند است و یا به خوشبختی او منجر میشود و یا به این عنوان که آن کار در نظر دیگران عاقلانه یا صحیح است… تنها وقتی حق داریم اجبار به کار بریم که بتوانیم نشان دهیم و ثابت کنیم عمل او (که میخواهیم از آن جلوگیری کنیم)، آسیبی به کسی خواهد رسانید. تنها قسمتی از اعمال فرد که برای آن در مقابل اجتماع مسئول است آن قسمت است که اثرش بر دیگران میرسد. فرد در آن قسمت اعمال خود که تنها به خود او مربوط میشود آزادیش مطلق است و حدی بر آن تصور نیست. فرد بر خویشتن، بر تن و جان خویشتن، سلطان مطلق است”.
این تصور از آزادی در اندیشه لیبرال به آزدی منفی شهرت یافته است. آزادی منفی مترادف با “آزادی از” کنترل، اجبار، محدودیت و مداخله دولت است. بر اساس این دیدگاه مسلط در سنت لیبرال، آزادی و قدرت مفاهیمی متضاد، ناظر بر دو حوزه متعارض و بنابراین با یکدیگر ناسازگارند.
البته تلقی از آزادی در لیبرالیسم بسته به تجربههای این نگرش با تحولات بسیاری مواجه شده است. اصلیترین تحول ارزشهای لیبرالی به طور خاص آزادی را در تقابل با اصل برابری قرار داد. بشیریه تحول لیبرالیسم کلاسیک به لیبرالیسم نوین را با تحول آزادی منفی به مثبت ارزیابی میکند. او اعتقاد دارد: “در تحول لیبرالیسم به لیبرال دموکراسی، آزادی منفی جای خود را به آزادی مثبت میدهد. در لیبرالیسم اولیه آزادی به معنای امنیت جان و مال فرد از هرگونه تعدی و تجاوز خارجی (از جمله تجاوز دولت) است، در حالیکه در لیبرال- دموکراسی آزادی یعنی توانایی انتخاب و قدرت برخورداری فرد از حقوق طبیعی؛ در این معنا، دولت هم مسئولیت می یابد که در صورت نیاز، به افزایش توان فرد کمک کند”
روشنگری:
واژهی روشنگری به معنای بیداری، روشن شدگی و تنویر افکار است. روشنگری در وهله اول، اطلاق تمامی تاریخ نویسان فرهنگی به یک دورهی تاریخی دقیقاً قرن هیجدهم در جامعهی غربی است. « روشنگری به مثابه یک عصر فرهنگی در جامعه غرب بیش از هر اندیشه دیگر در پیوند نزدیک با اندیشه فلسفی است، مفاهیم روشنگری و عصر خرد در کاربرد متعارف تا حدی مترادف، انگاشته میشوند، با این همه در میان تاریخ نگاران فرهنگ غربی این گرایش وجود دارد که عصر خرد را تواماً به قرون هفده و هیجده اطلاق میکنند، در حالی که روشنگری را تنها به قرن هیجدهم منتسب میکنند. به عبارت دیگر روشنگری نامی است که در تاریخ فرهنگ و فلسفه به جنبش فکری وسیعی گفته میشود که در سر تا سر قرن هیجدهم در اروپای غربی جریان داشت، اگر چه در قرن بعد واکنش شدیدی در برابر روشن اندیشی پدید آمد و اصول آن مورد تردید و اعتراض قرار گرفت، اما واقعیت این است که شناخت فرهنگ امروزی اروپای غربی بدون توجه به ریشههای آن در فلسفه روشنگری مقدور نیست. برخی از متفکران اروپایی معتقدند که جنبش روشناندیشی با آنچه به نام “انقلاب شکوهمند ” سال ۱۶۸۸ معروف است و با انتشار آثار جان لاک در انگلستان آغاز میشود و با انتشار اعلامیه استقلال آمریکا در سال ۱۷۷۶ یا انقلاب فرانسه که به عنوان نتایج سیاسی و اجتماعی آن جنبش فکری در نظر گرفته میشوند، به پایان میرسد و برخی هم شکست فرانسه را در سال ۱۸۱۵ که با آغاز واکنش رمانتیک مقارن است، پایان دوره خاص روشن اندیشی میدانند . فلسفه روشن اندیشی در درجهی اول عبارت بود از « نوعی ارزیابی تازه، اولاً از مقام و منزلت انسان در این جهان و ثانیاً از مقدورات انسان برای سامان دادن به زندگی و پایان دادن به وضع پریشانی که انسان قرنها دچار آن بوده است. طبیعی است که روشناندیشان به مباحث اجتماعی و انسانی بیشتر علاقه نشان میدادند و به مسائل نظری و به آنچه زیر عنوانِ کلی متافیزیک قرار میگیرد، کمتر میپرداختند به همین جهت هنوز هم در زبان انگلیسی روشناندیشان را غالباً با همان لفظ فرانسوی “فیلوزوف ” توصیف میکنند، تا با فیلسوف به معنای اصل متافیزیک با کسانی مانند دکارت و اسپینوزا و هیوم مشتبه نشود. یکی از ویژگیهای بارز عصر روشنگری به کارگیری روشهای نیوتن در زمینهی فلسفه بود. همچنین متفکران این نهضت بیشتر مخالف تحجر مذهبی بودند و خود را آزاد اندیش میپنداشتند.
سکولاریسم
سکولاریسم یکی از مؤلفههای اصلی است که لیبرالیسم بدون آن غیر قابل تصور است. و آن عبارت است از « خروج سکان کنترل کلیه امور اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و سیاسی جامعه از دست دین و سپردن آن به دست عقل و علم بشری» به گفته ویل دورانت این اصطلاح اولین بار « به یکی از کشیشانی که دنیوی مسلک بوده و در فاصله میان سالهای ۱۲۵۰ تا ۱۳۰۰ میلادی به تبلیغ آیین مسیحیت اشتغال داشته، اطلاق شده است » . ویل دورانت معتقد است که از نظر تاریخی سکولاریسم، زمانی تحقق یافت، که عهد نامه مشهور وستفالی در سال ۱۶۴۸ میان نمایندگان فرانسه، سوئد و امپراطور آلمانی با وساطت پاپ به امضاء رسید و به تسلط مذهب بر افکار اروپائیان خاتمه داد. در واقع واقعیت تاریخی نخستینی که به پیدایش سکولاریسم انجامید، بحثی بود که در قرن شانزدهم و هفدهم در کلیسای کاتولیک و الهیات مسیحی پدید آمد. دومین واقعیت همان عصر روشنگری است که در قرن هفدهم و هیجدهم به وقوع پیوست. عامل سوم یا واقعیت تاریخی سومی که وجود داشت، ضعف تفکر مسیحی در قرن نوزدهم و بیستم بود. نخستین مسئله مورد توجه در این قسمت، تعارضی بود که میان کلیسای مسیحی (الهیات رسمی آن) و علوم طبیعی که با موفقیتهای روز افزون هم رو به رو بود مشاهده میشد؛ به ویژه به لحاظ جهانشناسیای که آن زمان از سوی کپرنیک و گالیله مطرح میگردید و نظریه زمین مرکزی، اقتدار و مرجعیت و حجیّت کلیسا را در میان دانشمندان تضعیف میکرد. بعدها در آموزههای خود بازنگری کردند که در زمان پاپ ژانپل دوم تفسیرهای جدیدی از ایدهی زمین مرکزی و امثال آن صورت گرفت. یعنی در نهایت از ایدهی خود دست بر نداشتند. دلیل دیگر بحران کلیسا این بود که روحانیان مسیحی، تحصیلات و آموزش خوبی نداشتند. این گروه در حوزههای علمی مسیحی آموزشهای خوبی نمیدیدند و کیفیّت آموزش بسیار پایین بود. عامل دیگر این بود که مقامات بالای کلیسا از لحاظ معنویت ضعیف بودند. به گونهای که گرایشهای مادی و دنیاگروی در میان اسقفها و پاپها مشهور بود. به هر حال، مجموعه این عوامل دست به دست هم داد تا در آغاز دوره جدید، یعنی قرن پانزدهم و شانزدهم، اتوریته و اقتدار معنوی و علمی کلیسا از دست برود و زمینه پیدایش سکولاریسم فراهم شود اگرچه ممکن است لیبرالها در زندگی خصوصی خویش مذهبی بوده، عضوکلیسا باشند، ولی عموما با تلاشهای دولت برای تحمیل همرنگی مذهبی وحمایت قانونی از کلیساهای رسمی مخالفند. لیبرالها که خود را نمایندگان آزادی اندیشه می پنداشتند، کلیساهای رسمی و مدارس وابسته به آنها را به عنوان عوامل سرکوب اندیشه تلقی میکردند. کلیساهای رسمی به منزله جزم گرایی مجاز تلقی میشدند. لیبرالها کوشیدند تا کلیسا را ازحکومت و مدرسه جداکنند. مدارس دولتی یا همگانی باید ازکنترل مذهبی آزاد باشند. به نظر لیبرالها باورهای مذهبی فرد امری خصوصی تلقی میشود، نه دولتی. در آموزش وپرورش، نگرش لیبرالها بین بی تفاوتی بی آزار نسبت به همه مذاهب و ضدیت با سیطره مذهبی کلیسا در نوسان بود. لیبرالها در تلاشی که برای نفی نفوذ کلیسا در مدارس اعمال کردند،کوشیدند تا همرنگی مذهبی را چه برای ورود به شغل معلمی چه پذیرش در مؤسسات آموزشی ازمیان بردارند سعی کردند تا تعالیم مذهبی را از برنامه مدارس حذف کنند. « کاربرد واژه سکولاریسم در قرن جاری ناظر به معنای جدید، بر این دلالت دارد که مدیریت جامعه و نظارت بر نهادهای اجتماعی را وظیفه عقل و دانش بشری دانسته و برای دین و اهداف و آرمانهای دینی در این امور سهم و نقشی قایل نیست.» بنابراین چون لیبرالیسم آزادی از مقدسات میباشد، یکی از مؤلفههای اصلی لیبرالیسم که لیبرالیسم، بدون آن غیرقابل تصور است، سکولاریسم میباشد.
نتیجه این که لیبرالیسم در اصل اعتقاد به آزادی و فلسفه آزادی است، که بر مبنای فردگرایی بنا شده است، خواه این آزادی به عنوان اصل نهادهای جامعه و یا به عنوان راه و رسم زندگی فردی و اجتماعی باشد. ریشههای تاریخی لیبرالیسم به عنوان یک نهضت اجتماعی که طرفدار آزادیهای فردی و رهایی از بند هر گونه تشکیلات اجتماعی- سیاسی است. به زمانهای بسیار دور میرسد
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.