این متن طنزی رادیکال و روانکاوانه برای آن خوانندگانی است که می خواهند معضل محوری و تراژیک/کُمدی کل تاریخ معاصر و اندیشه ی ما را بفهمند. تا آنچه را ببیند، با آنچه مواجه بشوند که پیش شرط تولید بینایی و راههای نوین و دموکراسی و رنسانس ایرانی است. ازینرو بایستی جرات مواجه شدن با آن و مباحثش را داشت و لحن طنزامیز آن نباید مانع آن بشود که از رویارویی با مباحث جدی و ساختاری و هولناک متن فرار بکنید. برعکس، باید ببینید و لمس بکنید که چرا حقیقت همیشه حقیقت رند و خندان است. چرا بقول «باختین» خنده خصلت درون بودی حقیقت است و به این خاطر حقیقت رهایی بخش است. زیرا «حقیقت بدون امید»، همانطور که لکان در سمینار مربوط به هاملت شکسپیر به ما نشان می دهد، یک حقیقت وسواسی و گرفتار در دروغ انسان وسواسی است. زیرا انسان وسواسی به شکل آگاهانه/ناآگاهانه «باور دارد که تمنایش مُحال و ناممکن است.» اینکه تیرش همیشه به خطا می رود. شاید ازین منظر حالت وسواسی و خوره مانند تفکر مدرن ایرانی را بهتر متوجه بشوید و اینکه در لحظات حساس تاریخی همیشه یا ناتوان از عمل می شود و یا دچار واکنش سیاه/سفیدی و هیستریک می شود که روی دیگر این سکه ی ساختار جان و روان ایرانی است. ساختار جان و روانی جمعی که عمدتا کاهنانه/عارفانه و به شیوه ی مرید/مرادی است. یا به شکل کاهنانه دچار وسواس و به حالت «سیب سرخ و آدم چلاق» هست و یا به شکل خراباتی و عارفانه و هیستریک در پی یگانگی با ایده الش هست و بناچار سیاه/سفیدی و هیستریک عمل می کند. دچار قیام بردگان و مستضعفینی می شود که روی مستکبرین سابق را سفید می کنند. مگر اینکه جرات بکند با این معضلات «ساختاری/ روانشناختی» خویش روبرو بشود که گرهگاه همه ساختارهای سیاسی/اجتماعی/فرهنگی و فردی اوست و باعث می شود که نتواند به پوست اندازی مدرن دست بیابد و مرتب از چاله ایی به چاه بعدی و یا چاه ویل بعدی بیافتد. زیرا تحول فردی و جمعی دارای منطق خویش است و یا حاضر به قبول بهای تحول و دست یابی به «بینایی» نو می شوی و یا ادیپ کور و بوف کور می مانی و سرنوشتت به حالت «کوری عصاکش کور دیگر است» می شود. اینکه مثل امروز از یکسو همه باورها و اخلاقیاتت خنزرپنزری و مضحک می شوند و از طرف دیگر جایش را به دیسکورس مدرن و «یقین مدرن» و تولید وحدت در کثرتی مدرن و ساختاری نمی دهد، بلکه جایش را به رشد خنده ایی بازاری و مبتذل می دهد و تعداد سلبریتی های عاشق هیاهو و عاشق معرکه گیری بیشتر می شود. اینکه ملتی که قبلا به اسم اخلاق و معنویات خویش را زنجیر می زد، حال با هزل و هجو خویش را تحقیر می کند و عاشق سلبریتی هایی در هنر و سیاسیت است که از یکسو به انها قول لذت و شادی سطحی می دهد و از طرف دیگر به اشکال مختلف آنها را تحقیر و کوچک می کند. ایا باید اسمی ببرم تا بدانید از چه سخن می گویم. کافی است به هیاهوها و جنجالهای در رسانه های ایرانی و در محیط هنر و فرهنگ و اندیشه ایرانی توجه بکنید و وقتی مثلا ساسی مانکن با اهنگ جدیدش نماد اعتراض می شود. یا اول به اهنگش بخاطر استفاده از یک بازیگر پورنو اینقدر حمله می شود و دولت ایران به جنگش می رود. اینکه می بینیم که جنجال رقص ساسی مانکن با الکسیس تگزاس مباحث مهمی را در مورد بحران روان جمعی و تشنگی های بنیادینش لو می دهد. یعنی سوال اصلی این است که آیا برای ایرانیان این همه حماقت جمعی و سیاسی لو نمی دهد که موضوع چیست و چرا پروسه ی مدرنیت ایرانی هر روز خنده دارتر و تراژیکتر می شود، اگر به این مسیر ادامه بدهد. ایا این هیاهوها نشان نمی دهد که چه ابتذال خنده داری در حال رشد است و چرا هنوز نمی خواهیم «ببینیم که موضوع چیست». چرا هراس از رویارویی با حقایق هولناک و رهایی بخش داریم. اینکه گذار جمعی از امر تراژیک به امر مضحک و هجوگونه به این خاطر است که دیسکورس و زیبایی شناسی مدرن ناتوان از بدست گرفتن «هژمونی روح جمعی» بوده است. زیرا اکثر هواداران اندیشه ی مدرن بشخصه دچار حالات وسواسی و هیستریک بوده و هستند و به این خاطر روایات مدرنشان بی رمق و ناتوان یا خنزرپنزری است. زیرا ذایقه شان تغییر نکرده است که اصل موضوع هست. اینکه ما هنوز با همان ذایقه ی رجاله وار در «بوف کور» هدایت روبروییم که یک ذایقه ی وسواسی/هیستریک است و دچار تشنگی روحی و جنسی و به حالت انزالی دایمی و بدون امکان ارضا است و به این خاطر یا «می بلعد یا بلعیده» می شود. ( در این باب از جمله به مقاله ی «صادق هدایت و دو پدیده ی «تکرار و اشتیاق بلعیدن ایرانی» مراجعه بکنید.). همانطور که این خطر وجود دارد که در صورت عدم تحول ساختاری و مدرن و به حالت رنسانسی جمعی بدور «دموکراسی و سکولاریسم ایرانی»، آنگاه این خنده و هیاهوی سطحی و با رگه های شدید سنتی و خودتحقیری هرچه بیشتر به خنده ی هولناک «جوکر» تبدیل بشود و وقتی که کویر همه جا را می گیرد. زیرا بقول لکان «خنده ی جوکر» در واقع «خنده ی امر واقع و هولناک» است که به صورت خنده ایی دلقک وار بر صورتش حک و با خنجر کاشته شده است. ازینرو خنده ایی که به طنز و تحول نیانجامد، هرچه بیشتر زهرخند و هجو می شود تا انگاه که به خنده ی هولناک بگردد و به خودکشی فردی یا به خودکشی جمعی نو بیانجامد. زیرا حال هیچ چیز دیگر ارزش و اهمیتی ندارد و به همه چیز می توان خندید، بی انکه بتوانند به خویش بخندند و به کین توزی و به زهر خند خویش بخندند که همان خنده ی رهایی بخش است.

جالب است که حتی نظرات باصطلاح مدرن/ پسامدرنی در اندیشه ی ایرانی نیز دچار همین حالات وسواسی و ناتوانی از قدرت تمنامند اندیشه ی مدرن هستند. همانطور که سالها پیش مثلا در نقدی بر نظریه ی معروف مراد فرهاد پور به نام «ترجمه به سان اندیشیدن» نوشتم و یا در نقدهای مختلف بر اثار و نظرات استادهای ایرانی چون نیکفر، آشوری یا داریوش شایگان نوشتم و اینکه چرا نظرات انها در عین روانی اما در خودبسته و ناتوان و وسواسی یا مثل نظریه شایگان در باب «هویت سیال» دچار چندپارگی و شکل نوینی از اسکیزوفرنی فرهنگی هستند. زیرا حاضر به پرداخت بهای مدرنیت بخوبی نبوده اند و باوجود احترام به قدرتها و زحماتشان. اما دیگر وقت آن نیست که با یکدیگر با تعارفات الکی برخورد بکنیم. اگر این بار هم پروژه ی مدرنیت ایرانی شکست بخورد، آنگاه ما به چاه ویل «جنگ قومی و برادرکشی» می افتیم که در راه است. پس باید جرات داشت و بیان کرد که بقول فروغ «در سرزمین این قدکوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر حرکت کرده اند.» و اینکه ما باید قد بکشیم و بهای قدکشیدن را بپردازیم. اینکه ما نسل رنسانس و نخستزادگانش نمادی از این قدرت و توان متفاوت هستیم و به این خاطر به این تفکرات قدکوتاه با خنده و طنز روبرو می شویم و از آنها می خواهیم که جرات دیدار با نقد ما را داشته باشند تا قد بکشند. زیرا ما نیز حاضر بوده ایم با کمبود و فقدان خویش روبرو بشویم تا قد بکشیم و هر روز جلوتر برویم.

برای درک انتقادات ساختاری من به نظرات معضل دار و کم محتوای این استادان می توانید برای مثال به این چهار مقاله مراجعه بکنید و یا به مقالات فراوان دیگری از من و امثال من، یعنی از نسل رنسانس و نخستزادگانش و با انکه ما از ان حرکت می کنیم که نظرات ما نیز دچار ضعفهای خویش است اما برای ما ضعفمان پیش شرط قدرت و خلاقیت ما است. ازینرو نگاهمان نو و رند و ساختارشکن است و می تواند ذایقه ها را تغییر بدهد و اصطبل اوژیاس را پاک بکند.

«روانکاوی نظریه فرهادپور و گفتمان ترجمه به سان شکل حقیقی تفکر»

«از سوء ظن ایرانی به تردید مدرن و «تردید در تردید» پسامدرنی!»

«استادان و پدران خنزرپنزری خارج، مانع وحدت در کثرت مدرن. مصاحبه ی خانم میلانی با نگارنده.»

«چرا پروژه ی زبان باز آشوری محکوم به شکست بود

«معضلات تفکر سیار هویت چهل تکه ی داریوش شایگان! یا چرا ما پساشایگانی هستیم

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

یک مشکل و خودفریبی آدمیان این است که خیال می کند این او است که «فکر می کند» و یا «احساس می کند»، در حالیکه این فکر است که از جایی دیگر و از محل زبان درونی و دیسکورس برونی به سراغ ما می اید. یعنی در واقع و به زبان طنز این فکر است که ما را می کند. این احساس است که ما را می کند. زیرا حتی صادقانه ترین احساسات درونی ما در عشق و اروتیک و خودشناسی چیزی جز تکرار دیسکورس و زبان حاکم به شکل متفاوت نیست و اینکه در حال تکرار گزاره های فیلمهای ایرانی، هالیوودی و یا بالیوودی هستیم. ازینرو لکان می گوید که « ضمیر نااگاه امری بیرونی است و دیسکورس غیر است.».

راهی نیز برای فرار از این وضعیت نیست. بایستی اول این « الیناسیون یا از خود بیگانگی» و عروسک بودن در دست دیسکورس و زبان را پذیرفت تا بتوانی حال اما «تاویل متفاوت و تکینه ی» خویش را بیافرینی. یا در معنای روانکاوانه از «الیناسیون» به « سپراسیون یا جداسازی و تاویل افرینی متفاوت» و خلاقیت متفاوت دست بیابی. هر حرکت و سخن اورژینال اینگونه رخ می دهد که بر بستر زبان و فرهنگ خویش حال راهی نو می رود و انسداد و تکرار مکرارت را می شکند و «ریمیک» را تبدیل به خلاقیتی نو می کند.زیرا چیزی نیست که قبلا گفته نشده باشد اما ترکیب و هوبرید نو و راه نو همان خلاقیت بزرگ است. همانطور که مونتاژ و تلفیق از نوع لباس چهل تکه و آش شله قلمکار محکوم به شکست و مسخره شدن است.

ازین منظر نیز به معضل فرهنگ ایرانی و در کل معضل شرق مذهبی یا سنتی و دچار بحران مدرنیت بنگری، اینکه مثلا چرا ما این همه سال اسیر بحران مدرنیت و ناتوان از پوست اندازی نهایی جمعی و ساختاری هستیم، آنگاه مشکل ما و آنها بهتر نمایان می شود و همچنان راه چاره اش. اینکه ما وآنها به شکل تراژیک/کمیکی در حینی که فکر می کنند « نماینده ی حقیقت و اعتقاد یا مام وطنی» هستند و جانفشانی می کنند، در تمام مدت در حال «دادنی» آنال/ سادیستی هستند و مجبورند قربانی بشوند و قربانی بیافرینند. مجبورند ببلعند و بلعیده بشوند. زیرا نمی خواهند بپذیرند که آنها «فکر نمی کنند بلکه این فکر است که آنها را می کند و می افریند.». فکری که گاه مثل خوره ایی به جانشان می افتد و ولشان نمی کند. یعنی حکایتشان حکایت « خرس در اب افتاده ی» مولوی است که مردی خیال می کند پالتویی است و بعد خرس به او می چسبد و دیگران از بیرون فریاد می زنند که بابا پالتو را ول کن، جونت را نجات بده و او می گوید «من ول می کنم اما او ول نمی کند.». اما نمی بیند که او بشخصه ول نمی کند چون او نمی خواهد ببیند که چرا اصلا به درون اب پریده است. اینکه از ادمی که مرتب در چاه می افتد، باید سوال کرد که حال می بینی که تو چیزی در این چاه می جویی و به این خاطر مرتب درش می افتی، پس به یاد بیاور که چه می جویی و تمنایت چیست. تا حال به شیوه ی نوین و راهگشایی به تمنا و رویایت دست بیابی و مرتب از چاله به چاه بعدی نیافتی. یا حاصل فرهنگ و زبانی که نمی خواهد ببیند که «مرتب توسط افکار و احساسات و باورهایش کرده و برده می شود.» این است که آنگاه از «فکر کردنش» تا «عشق کردنش» و «باورکردنش» همیشه به حالتی دوگانه ی معنوی/شهوانی است. یعنی گرفتار یک ساختار نارسیسیک و سیاه/سفیدی، عشق/نفرتی است و هر سخن اخلاقیش سریع می تواند به فحش و یا به یک هیزی شهوانی تبدیل بشود. زیرا ساختار زبان و ذایقه اش گرفتار این حالت دوگانه ی وسواسی/شهوانی، اهورایی/اهریمنی است و به این خاطر در حینی که در پاسآژهایش گشت ارشاد دور می زند و همه زنان روسری دارند، اما از در و دیوار شهوت و نگاههای حریص و انگولک و حالات آنال/سادیستی یا سادومازوخیستی می بارد. راه دیگری نیز ممکن نیست. زیرا انکه همشیه می خواهد بکند، مجبور است مرتب بدهد و خودش را لو بدهد. همانطور که انکه مرتب می خواهد رستگار و پاکیزه باشد، مجبور می شود که به طور وسواسی در هر نگاه و سخنش بدنبال سوراخی باشد و یا مثل مذهبیون افراطی در چشم زن نگاه نکند و نگاهش را به پایین بیاندازد و در پایین چه می جوید؟ همه می دانیم. شهوتی بدتر و خشن تر. اینکه سگ نفسی را که می خواست بکُشد، حال امکان می یابد چون سگ تشنه له له بزند و گاز بگیرد و زندگیش سگی بشود.

زیرا ابتدا وقتی زبان و ذایقه ی جمعی و ساختارها و بدنهای سیاسی و فرهنگیش قادر شد از این حالت سیاه/سفیدی، وسواسی/شهوانی عبور بکند و قادر شد هر چه بیشتر به قدرت و ساحت نمادین و ثتلیثی دست بیابد و اینکه هر مفهوم و نگاهش چندنحوی باشد، اینکه قادر بشود از زاویه های مختلف به موضوع مورد تمنایش بنگرد و با دیگری و رقیب چالش و دیالوگ مدنی بکند، آنگاه می تواند تنانگی و اندیشیدن قدرتمند و ساختارشکن و رند را بیافریند و دست به تحول ساختاری و راهگشا یا مدرن بزند.

زندگی انسانی یک امر تمنامند یا آرزومند است و همه ی ما ارزوهایی داریم که می خواهیم به آن برسیم و هیچگاه کامل نمی رسیم تا بازی جستن و عاشقی ادامه بیابد، مگر اینکه ارزویمان را، محبوب گمشده مان را که لکان به آن «ابژه ی کوچک ا» می گوید، حال به خطا تبدیل به «چیز مطلق» بکنیم که آنگاه گرفتار حالت خراباتی یک عارف یا یک معتاد و دور باطلش می شویم و یا گرفتار خویش کُشی و دیگرکُشی یک وسواس مذهبی هراسان از تنانگی می شویم. یعنی انچه همان دور باطل تاریخ معاصر و هزارساله ما است. اینکه بدنبال «چیز مطلق و ناممکنی» می گردد و به بهایش مرتب خویش و دیگری و خوشبختی و پیشرفتش را قربانی می کند، اینکه «بر سر شاخ بُن می برد، زیرا نمی خواهد بپذیرد که هر تحولی رو به جلو و برای تولید بهشتی زمینی و فانی و همراه با قدرتهای سالم از گذشته و فرهنگش است و نه انکه به بهشتی دروغین در عقب و یا در فراسوی زمین برگردیم و برسیم و یا میل «یگانگی و وحدت وجود ناممکن با ارمان و محبوب گمشده» داشته باشیم و بناچار به حالت کانیبالی ببلعیم و بلعیده بشویم. و همه ی این حماقتهای فاجعه بار سیاسی/اجتماعی و فرهنگی برای چی؟ زیرا نمی خواهد بپذیرد که سرکوب تنانگی و انتقاد، سرکوب تنانگی و زبان، سرکوب دگراندیش و زنانگی به معنای سرکوب خویش و گرفتاری در دور باطل خیر/شری و سادومازوخیستی است. زیرا نمی خواهد بپذیرد که قبول «تمناهای مدرن خویش بدنبال آزادی و سعادت زمینی» و از سوی دیگر قبول «غیاب خدا و حقیقت مطلق» پیش شرط تولید دولت و ملت و فرد نو و پروتستانسیم مذهبی و «وحدت در کثرت مدرن» بسان ملتی مدرن و رنگارنگ و با مدرنیت خاص خویش است. تا هیچکس جرات نکند که بگوید که او نماینده ی حقیقت و امام حقیقت یا منجی همه است و دیکتاتوری را بازبیافریند. تا همیشه صندلی ریاست یا استادی خالی بماند و فقط بتواند هراز چندگاهی از طرف کسی یا نظری اشغال بشود که توانسته است از مسیر دموکراتیک و رای و چالش مدنی آن را بدست بیاورد تا جامعه و اندیشه را جلوتر ببرد و دیسکورس نو و بهتری بیافریند و طبیعتا با قدرتها و ضعفهای خویش تا بازی چالش و دیالوگ و نواوری از حرکت بازنایستاد. زیرا هیچکس نمی تواند دانای کل و یا صاحب همیشگی قدرت باشد و نقش و مقامش همیشه یک نقش و مقام «نمادین» و با مسئولیت و زمان محدود است و تحت کنترل و زیر نقد نظرات دیگر مدنی. زیرا بقول لکان «آن شاهی که خیال می کند سلطان یا شاه شاهان است، احمقتر از گدایی است که خیال می کند شاه است.» زیرا شاه مشروطه نیز یک مسئولیت و نقش محدود و عمدتا ظاهری است.

همانطور که « تمنامندی یا آرزومندی بشری» همیشه اول مجبورست تنانه باشد، همانطور که عشق و اروتیک یا قدرت تنانه است، اما همزمان هر حالت انسانی همیشه «دیسکورس و سناریو و نامیدنی» است و ازینرو این عشق و قدرت و فکرکردن انسانی بشخصه ملتهب و چندنحوی است. یعنی انگاه بایستی مثل حافظ بتوانی در عین زمینی شدن و از چاک لباس یار سخن گفتن، حال سخن و نگاهت چندنحوی بشود و بتواند از عشق در حالات مختلفش سخن بگوید و از دیالوگ رندانه ی عاشق و معشوق و عشق سخن بگوید. البته مهم این است که حال حتی از حافظ نیز رد بشوی و بتوانی با قبول «هیچی محوری» در درون هر حالت و مفهوم و احساس انسانی، در واقع حال عشق خندان و رند و قدرت قدرت افرین و چندنحوی و ساختارشکن را بوجود بیاوری. اینکه بتوانی سراپا عشق باشی و از اخم معشوق به لرزه بیافتی و همزمان با خنده از هر عشقی رد بشوی که می بینی دیگر قدرت «عشقیدن» و عشق افرینی را ندارد یا مسموم شده است. اینکه بتوانی با خنده به معشوق بگویی که: راستی می دانی که عاشقتم اما به تو چه!. و با خنده ایی عبور بکنی و یا با معشوق حال هر دو از عشق گذشته با خنده بگذرید و دیسکورسی و تاویلی نو از عشق و از سه ضلعش یعنی از «عاشق/معشوق و عشق» بوجود بیاورید. زیرا تحول یکی بدون تحول دیگری ممکن نیست. زیرا همیشه موضوع تحول دیسکورسها و ذایقه و ظهور دیسکورسها و تاویلهای نوین و بهتر است، در یک بازی بی آغاز و انجام. زیرا زندگی انسانی نمی گذارد از نوشتن بازبماند، همانطور که لکان می گوید. زیرا موضوع اصلی «اندیشیدن و عشقیدن ملتهب و تفاوت افرین» و مواجه شدن تنانه و اغواگرانه و نمادین با دیگری و غیر است تا بدنها و راهها و ساختارهای نو ممکن بشوند، در داستان در داستان زندگی.

یا ازین منظر متوجه می شوید که چرا ایرانیان و در نهایت کل جهان اسلامی در منطقه ناتوان به عبور از بحران مدرنیت و ناتوان از دستیابی به دموکراسی و مدرنیت متفاوت خویش بوده است. زیرا مدرنیت را نمی توان تقلید کرد، یا نمی توان آن را بومی ساخت و یا نمی توان بازگشت به خویشتن کرد و خیال کرد در فقه و سنت سابق می توانی دموکراسی و مفاهیم مدرن را بیابی و به اندیشه ی غرب نیازی نداشته باشی. در حینی که همان لحظه در حال نشخوار این اندیشه های انتقادی ولی به شکل مسخ شده و جهان سومی هستی و تف سربالا می کنی.

ازینرو همه ی متفکران بزرگ غرب از نیچه تا لکان و دلوز و دریدا به اشکال مختلف این را بیان کرده اند که تو نمی توانی با اسب دیگران به جهانت دست بیابی، اینکه تحول ساختاری به معنای رنسانس و نوزایی فرهنگی است و رنسانس فرهنگی به معنای پذیرش نمادین و ترمیزی تمناهای مدرن خویش و مفاهیم و ساختارهای مدرن در فرهنگ خویش و بخشهای سالمش هست تا بتوانی حال قادر به دموکراسی متفاوت خویش چون دموکراسی امریکایی، اروپایی یا نمونه اش در ژاپن یا هند و غیره و با درجات قدرت مختلف باشی.
یعنی معضل همه ی روشنفکران دینی که در قران و فقه راهی نو و عارفانه چون سروش و غیره می یابند و در نهایت اینقدر وقت تلف می کنند و مشکل روشنفکران و مراجع تقلید سکولاری چون نیکفر و جهانبگلو، آجودانی، گنجی و غیره و غیره این است که این بحث «نوزایی فرهنگی، ساختاری و حرکت از خویش» را بد فهمیده اند و یا بخشا خیال می کنند که می توانند تفکرات مدرن را مثل ماشینهای مدرن در این فکر و فرهنگ براحتی وارد بکنند و نمی بینند که چرا حتی زبان و ذایقه ی خودشان اینقدر بسته و کم توان است. زیرا ذایقه و زبانشان عملا تغییر بنیادین نکرده است. زیرا آنها قادر به لمس و بیان «تنانه و نمادین» مدرنیت و مفاهیمش به خوبی نیستند. خوب نگاهشان بکنید و می بینید که انها در نهایت گوش یا زبانی بلند و دراز هستند و تنی کوچک و فرسوده یا بی رمق و ناتوان از تاویل افرینی و تمنامندی هستند. با تمامی نکات خوبی که نظراتشان دارند، اما آنها ناتوان از ورود به منظر رنسانس و لمس مدرنیت اکسسیو و فزون طلب و چندنحوی هستند. ناتوان از تولید ذایقه و دیسکورس و زبان نو هستند که موضوع اصلی و راه نوزایی فرهنگی و تحول ساختاری است.

زیرا رمز موفقیت این نیست که حال ما کلمات مدرن را مرتب بلغور بکنیم و بالا بیاوریم و یا خدای خشگمین سنتی و مذهبی را عرفانی و مهربان بسازیم و در فقه بدنبال نکاتی بگردیم که او را با دموکراسی اشتی بدهد. اینها همه در نهایت وقت تلف کردن است و علامت این است که سوراخ دعا را گم کرده ایی و باز داری خیال می کنی که «فکر می کنی»، در حینی که فکر و دیسکورست مرتب تو را می کند و قربانی بازتولید سنت می کند. چه برسد که بفهمی در هر کردنی دادنی هست و بالعکس و حتی بیشتر از اینها. اینکه در نهایت مثل رجاله های هدایت موضوعت «بلعیدن و بالاآوردن» مداوم است و معرکه گیری. زیرا بدنبال پول و شهوت قدرتی هستی تا با «هیچی و سترونی بنیادین» نظراتت روبرو نشوی. در حالیکه دیدار با هیچی و سرگیجگی آن شروع دستیابی به قدرت و حقیقت رهاییبخش و راهگشا است.

آنچه همه ی متفکران بزرگ مدرن در واقع می خواهند به ما بگویند، این است که «متازبان وجود ندارد.» اینکه هر تحول ساختارشکنی بر اساس تمناها و کمبودهای نهفته در فرهنگ و زبان خویش ممکن است. یعنی اصلا موضوع این نیست که بخواهی فرهنگ ایرانی یا اسلامی را با مدرنیت اشتی بدهی که جهان و زبانشان و تاریخشان متفاوت است. موضوع در واقع این است که اول حاضر باشی با تمناهای مدرن خویش بدنبال آزادی و دموکراسی و رفاه و شکوه نو روبرو بشوی، با کمبودها و فقدانهای ناشی از زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی خویش و در ساختارهای سیاسی و فرهنگی و فردی روبرو بشوی. اینکه حاضر باشی از انها و از این امتیازات سنتی بگذری و اکنون بر اساس تمناهای مدرنت و ضرورتهای مدرن زمانه ی خویش و بر بستر فرهنگ و زبانت بتوانی ساختارهای مدرن را به شیوه ی ترمیزی در این بستر بپذیری و با ویٓژگیهای فرهنگی و زبانی خویش متفاوت بیافرینی. زیرا هویت به معنای تفاوت است. تا اینگونه زبان و ذایقه و ساختارهایی نو و مدرن و با رگه های فرهنگی و زبانی خویش بیافرینی. بی انکه مفاهیم مدرن را مسخ بکنی و بجای دموکراسی از دموکراسی اسلامی یا دموکراسی شورایی سخن بگویی. بی انکه بخواهی لباس چهل تکه و مضحک درست بکنی و نیچه با شلوار کردی یا لری و فارسی بیافرینی. ( مثلا تئوری «تفکر سیال» شادروان دکتر شایگان در نهایت باز هم نمونه ایی از این تلفیق شکننده و گرفتار است و محکوم است به چندپارگی هویتی و فرهنگی نو مبتلا بکند. و همه ی اینها به خاطر اینکه حتی شایگان جرات نمی کند گام نهایی برای عبور از حماقتها و فانتسمهای گذشته را بردارد. در این باره به نقد من بر تئوری او در بخش کامنتها مراجعه بکنید. یا در این مورد به نقد من درباره ی سروش و رویای عارفانه اش در بخش کامنتها بنگرید.)

بزبان ساده تر، اینکه صادقانه بگویی که دموکراسی و سکولاریسم می خواهی و حاضری بهایش را بپردازی و آنگاه این ساختار را در بستر فرهنگی خویش و با «شور و حالت شرقی یا ایرانی و رنگارنگ» خویش پذیرا بشوی و اینگونه او را متفاوت بیافرینی. اینکه به عنوان مذهبی یا مسلمان شیعه یا سنی اول بپدیری که می خواهی مدرن و قدرتمند باشی و بهایش را نیز می پذیری که باید به دموکراسی و حقوق بشر و حکومت سکولار تن بدهی و حال به عنوان مسلمانی که تاریخ رنگارنگ مذهبش را می شناسد و نیز حالات و روایات دیکتاتورگونه اش را دیده است، می تواند از قران و مذهبش تفاسیر نو بیافریند. زیرا می داند که قرانش قابل تفسیر است و خدایش مطمئنا می خواهد که او « آپ دیت» بشود، پیشرفت بکند و روایات نو از اسلام بیافریند و در وحدت در کثرتی مدرن با دیگر مردم و مسالک قرار بگیرد.

موضوع اصلی بنابراین وفاداری به «تمناها و تمتع های عمیق خویش» است که به قول لکان با «لا ـ زبان» یعنی با زبان مادری برای اولین بار با آنها اشنا و آغشته می شویم. یعنی در آن زبانی که در ان ما تمنامندی و شور عشق، کامجویی از زندگی و بازیگری را اموخته ایم، و شور عشق و درد هجران و فقدان را در لالایی مادری می شنویم و حتی قبل از انکه کلمه ایی بفهمیم، خواه این «لا ـ زبان» اولیه برای من و تو ابتدا زبان فارسی یا زبان کردی و دیگر زبانها و گویشهای ایرانی باشد و سپس در زبان فارسی مشترک باشد. زیرا هر فرهنگ و زبانی برای خویش دارای «حالتی خاص از ارتباط کامجویانه با زندگی و هستی» است که در لحن کلام زبان و زبان جسمش جاری است و برای مثال در ما ایرانیان به حالت میل عشق شوریده و ارتباط رندانه و از سوی دیگر جنگجویانه با دیگری و غیر به اشکال مختلف نمایان می شود. ابتدا با قبول تمناهای مدرن خویش و پذیرش مدرنیت بدون مسخ ساختارهایش در زبان و فرهنگ خویش و همراه با این رگه ها و حالتهای عمیق تمنامندی و کامجویی است که آنگاه مثلا مدرنیت از نوع آمریکایی، المانی یا ژاپنی و هندی و غیره بوجود می اید و طبیعتا هر کدام آنها نیز قدرتها و بحرانها و خطاهای خویش را داشته و دارند. اینکه باید بتوانی به «فکر و تمنایت تن بدهی»، به لایه های عمیق تمتع و کامجویی متفاوت ایرانی یا لری و کردی و غیره خویش تن بدهی که لکان به آن نام «سینتهوم» نیز می دهد، و سپس بر لبه ی فکر و تمنای مدرنت بدنبال دموکراسی و سکولاریسم و اندیشه ی مدرن، حال بتوانی لایه ها و تکینگی و شور و خنده ی قومی و خانوادگی و فردی خویش را در روایت و ساختار مدرنت وارد بکنی و اینگونه رنسانس فرهنگی و نوزایی فرهنگی و تحول ساختاری را بیافرینی. اینکه مدرنیت ات و زبان و منظر مدرنت چندلایه و متفاوت و «غریبه/ آشنا» و جذاب بشود، مثل حالت یک مهاجر دوفرهنگی و مثل اثار بزرگی چون «اولیس» جیمز جویس و «لولیتا» از ناباکوف.

نه انکه در تنانگی و زبان و ذایقه ی روحمند و در نهایت خراباتی و سیاه/سفیدی بمانی و بخواهی حال خدای عصبانی سنتی را مهربان و عرفانی بسازی و فقه سنتی را بازتر بکنی. زیرا این کارها در نهایت رنگ و لعاب زدن به دیواری شکسته است. در حالیکه موضوع فروریختن دیوار شکسته و افریدن دیواری نوین است، بر اساس قبول تمناها و کمبودهای مدرن خویش و دیگری و بر اساس اینکه «بیاد اورده ایی که کی هستی، از کجا امده ایی و چه می خواهی یا چه می خواهید» و زندگی را چگونه می خواهی بچشی و بیافرینی. راه این است. اینکه به فکر و به ضرورت تحول تن بدهی و سپس بر لبه اش حال امکانات و لحنهای دیگرش را بیابی و بیافرینی و اینگونه فلات و راهی متفاوت از نسل رنسانس و تحول ساختاری بشوی و نه اینکه کله ایی گنده و یا زبان و گوشی بزرگ و تنی و کلامی سترون یا کم رمق باشی که در فکر نجات ایده و مذهبی هست، بجای اینکه از زمین و مردم و منافع دنیوی خویش و مردمش حرکت بکند، و یا از طرف دیگر یک «الت تناسلی تشنه و بدون کله و مغز» بشوی که مرتب در دور باطل گرفتار است، چون مرتب می خواهد دنیا را فکر «بکند»، تسخیر بکند و برعکسش برایش اتفاق می افتد. زیرا نمی بیند در حینی که می خواهد دنیا را بکند، مرتب می دهد و آنچه می طلبد در واقع تمتعی آنال/سادیستی و محکوم به پاره کردن مداوم خویش و تحولش هست.

پایان

پانویس: در این معناست که بایستی گفتمان «عارف و عاشق زمینی، خردمند شاد و مومن سبکبال» مرا به سان منظر و راهی متفاوت برای رنسانس ایرانیان و تحول ساختاری فهمید و نه انکه من می خواهم عارف خراباتی و حافظ را نجات بدهم و مدرن بسازم. چون این کار حماقتی بیش نیست بلکه برعکس این گفتمان شور عاشقانه ی این عرفان و گذشته را می گیرد، حماقتهایش را برملا می سازد و اینکه باید «هاشور بخورد» و آنگاه به شکلی نو و متفاوت و بسان ذایقه و هوبریدی نو می افریند که در زبان فارسی تبدیل به عارف و عاشقی زمینی، شرور و رند و در زبان المانی تبدیل به «ساتیر خندان و رند» می شود. موضوع تحول ساختاری و تغییر ذایقه ها و تولید دیسکورس و ذایقه ی نوین و به حالت رنسانس فرهنگی و ساختاری است. بحث این بوده و هست. برای درک بهتر آن به کتابهایم و از جمله به کتابچه ی مهم الکترونیکی «سیستمی نو، راهی نو برای آفرینش رنسانس ایران» مراجعه بکنید که لینکش را در بخش کامنتها می زنم تا ببینید که چگونه می توان مفاهیم مدرن چون فردیت و مکان و زمان مدرن و خرد مدرن را در فرهنگ و ذایقه ی خویش پذیرفت، بدون انکه به چندپارگی نو و یا مسخ نو دچار بشوی و از طرف دیگر به قدرتی نو دست بیابی. بی انکه این راه یک راه نهایی و یا بدون نقص و کمبود باشد. اما او منظری از «نخستزادگان» نسل رنسانس است و راهی متفاوت و نو که هنوز منتظر خوانندگان و جویندگان خویش است و دیگر اعضای نسل رنسانس. یا با خواندن این متن بالا و خواندن کتابچه شاید ( یا به احتمال زیاد) متوجه می شوید که چرا همه ی این مراجع تقلید تفکر ایرانی از مواجه شدن با این راه نو هراس داشته اند و آن را بایکوت کرده و می کنند. حتی جرات رویارویی نقادانه با این متون و یا با من را نداشته و ندارند. زیرا موضوع درگیری دو ذایقه و دو بدن و ساختار متفاوت است. زیرا ته دلشان می دانند که چه چیزی کم دارند و از دست داده اند و می دانند این فقدانشان کجا برملا میشود؟ در حین چالش نقادانه و رندانه ی ما با آنها و با انکه حتی نقد رادیکال و خندان ما همراه با احترام به قدرتها و زحماتشان هست. اما بدون رودرواسی. زیرا موضوع رنسانس، تغییر ذایقه و دیسکورسها و پایان فاجعه ی هر روزه در میان است. موضوع دستیابی به «ویرتو و قدرت فرزانه» ی نسل رنسانس است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)