سوتلانا الکسیویچ، روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. او در آثارش از طریق مصاحبه و بازنمایاندن تجربه‌ی زیسته‌ی مردم مختلف، زندگی تحت حکومت شوروی و دوران پس از آن را به تصویر می‌کشد. از آثار او که به فارسی ترجمه شده است می‌توان به جنگ چهره‌ی زنانه ندارد، زمزمه‌های چرنوبیل، آخرین شاهدان و زمان دوست‌دوم اشاره کرد. او در ژوئن ۲۰۲۰ برنده‌ی جایزه‌ی «جامعه‌ی بازِ» دانشگاه اروپای مرکزی شد. در زیر متن سخنرانی او به مناسبت دریافت این جایزه را می‌خوانید.


از شما برای این جایزه که در نظرم ارزش معنوی دارد سپاسگزارم. این جایزه بازتاب ارزش‌هایی است که بسیار برایم اهمیت دارند و به عنوان یک دهه نودی مرا یاد زمانی می‌اندازند که دور میدان‌ها می‌دویدیم و شعار می‌دادیم «آزادی، آزادی!» اما آن زمان هیچ درکی از آزادی نداشتیم. خیال می‌کردیم آزادی روز باشکوهی است که سریع فرا خواهد رسید و به خودمان می‌گفتیم که فردا همه چیز زیبا و عالی خواهد شد. اما حالا روشن است که در نهایت مسیرمان به جایی کاملاً متفاوت با آنچه انتظارش را داشتیم ختم شد.

این مسئله، پاسداری از ارزش‌های یک جامعه‌ی باز را بسیار دشوارتر می‌کند. جالب اینجاست که امروز به دلیل مشکلات جدیدی که بشریت به دلیل همه‌گیری جهانی ویروس کرونا با آن‌ها مواجه است، جامعه بسته شده است. مسلماً زندگی ما با تجربه‌های جدیدی همراه خواهد بود. آزمون‌های متعددی در ارتباط با تغییرات اقلیمی و تغییراتی در مقیاس کیهانی در انتظارمان خواهد بود که هنوز کاملاً آن‌ها را درک نکرده‌ایم.

حال مردم بیشتر و بیشتر در غارهای خودشان پنهان می‌شوند. امروز ما جدا از هم هستیم. اما تنها اندک زمانی ــ فقط چند ماه ــ طول کشید تا جهان متوجه شود اگر هر کدام در غار جدایی باشیم نمی‌توانیم نجات پیدا کنیم. متفرق بودن ما را نجات نخواهد داد، آنچه ما را نجات خواهد داد، همبستگی دوباره است، یک همبستگی جدید.

وقتی داشتم فکر می‌کردم که برایتان از چه صحبت کنم، دیدم خوب است بگویم که جهانی که من در گذشته در آن زندگی می‌کردم، جهانی که حدود ۴۰ سال از عمرم را صرف مطالعه‌ی آن کرده‌ام، به نوعی جهان ساده‌تری بود. قصدم این نیست که خون و خونریزی‌ها و گورهای دسته‌جمعی عظیمی را که حاصل اندیشه‌ی کمونیسم بود ناچیز بشمارم. اما آن جهان به شکل مشخصی میان کمونیسم و غیرکمونیسم تقسیم شده بود. در نتیجه، این طور به نظر می‌رسید  که جز این هیچ مشکل و پیچیدگی دیگری در جهان نیست. اما حالا تقریباً بیش از ۳۰ سال است که در جهان پساکمونیسم زندگی می‌کنیم و این جهانی به شدت پیچیده‌تر است. سخنان هنرمندمان، ایلیا کاباکوف را به یاد می‌آورم که می‌گفت زمانی که با کمونیسم می‌جنگیدیم زیبا بودیم، خودمان را دوست داشتیم، همه چیز را می‌فهمیدیم. ما آن هیولا را شکست دادیم اما حالا به نظر می‌رسد که زندگی حتی از قبل هم وحشتناک‌تر است. حالا مجبوریم میان تبهکاران زندگی کنیم و با ایده‌های نو و مفاهیم جدیدی احاطه‌ شده‌ایم که برایشان اصلاً آماده نیستیم. ایده‌ها و مفاهیمی که نه فرهنگ و نه دانش تاریخی‌مان، ما را برای مواجهه با آن‌ها آماده نکرده است. بماند که بیست سال اخیر ناگهان لشکری از مشکلات جدید را مقابلمان نمایان کرده است.

خوب یادم هست که وقتی برای نوشتن کتابی به چرنوبیل رفته بودم چه احساسی داشتم. در آن منطقه‌ی حفاظت شده قدم می‌زدم و از نشستن روی چمن هراس داشتم، از گرما هراس داشتم، از شنا در رودخانه هراس داشتم. حتی گاوهایی که برای نوشیدن آب به کنار رودخانه می‌آمدند رویشان را برمی‌گرداندند و آب را پس می‌زدند. خوب به یاد دارم که دیدن این صحنه چقدر ترسناک بود. یادم هست که یکی از زنبورداران لانه‌های زنبوری را نشانم داد که با موم بسته شده بود. زنبورها خودشان را از جهان جدا کرده بودند، یعنی برای چند هفته پنهان شده بودند و از پرواز در هوای چرنوبیل پرهیز می‌کردند. در همان حال، ما – مردمان شوروی – در ارتباط با چرنوبیل مشغول تظاهرات بودیم و زیر آفتاب دونات می‌خوردیم. اما حیوانات حس کرده بودند که این جهان جدید، جهانی که ما مردم دوباره به آن قدم گذاشته بودیم، خطری جدید داشت، گویی حیوانات چیزی را می‌دانستند که ما متوجه‌اش نبودیم.

می‌‌خواهم بگویم جهانی که شما در آینده مجبورید در آن زندگی کنید، جهانی که اکثر سال‌های عمرتان را در آن سپری خواهید کرد (چون پیری، یعنی زمانی که تنها می‌شوید و به پایان عمر فکر می‌کنید، هنوز بسیار دور است)، این جهان جدید نیاز به مشارکت فعالانه دارد و شما باید نسبت به آن گشوده باشید. این جهانی بسیار پیچیده‌تر است. ما با خطرات کاملاً جدیدی روبه‌رو هستیم. همان طور که گفتم من در چرنوبیل متوجه شدم که آن دانش قدیم دیگر به کاری نمی‌آید و هیچ کس نمی‌تواند در هیچ زمینه‌ای به دیگران کمک کند. مردمی که چرنوبیل را تجربه کرده بودند به من می‌گفتند:

«من تا به حال چیزی شبیه این نشنیده بودم، من در این مورد هیچ چیز نخوانده بودم، هیچ کس به من نگفته بود در این وضعیت چه باید کرد.» دلیلش این بود که شر در لباس جدیدی ظاهری شده بود و همان طور که معلوم شد، شر چهره‌های بسیاری داشت.

و حال، در مقطع دیگری از تاریخ، مقابل چهره‌‌ای دیگر از شر، در یک همه‌گیری جهانی می‌توان گفت که با خطرهای جدیدی مواجه هستیم که نشان داده‌ایم توان مقابله با آن‌ها را نداریم (در تجربه‌ی من این وضعیت بسیار شبیه چرنوبیل است). حال، درمانده‌تر از زمان هر جنگ دیگری هستیم. زمان وقوع جنگ در اوکراین، سوریه و سایر نقاط جهان، ما به عنوان مردمی که در فرهنگ جنگ بار آمده بودیم حداقل می‌توانستیم متوجه شویم که چه اتفاقی دارد می‌افتد.

اما در این جهان جدیدی که اکنون در برابر شما نمایان می‌شود، شما هیچ سابقه و تاریخی ندارید که راهنمایتان باشد. تاریخ را خود شما باید بنویسید.

آنچه من از تجربه‌‌ی خودم می توانم بگویم این است که برای داشتن یک زندگی مفید و ثمربخش باید شجاع بود. البته تجربه‌ی شجاعت‌های قبل شاید همیشه برایتان مفید نباشند. اما به طور کلی، پس از نوشتن چندین کتاب درباره‌ی جنگ، یک کتاب درباره‌ی چرنوبیل و یک کتاب درباره‌‌ی سقوط امپراتوری شوروی، من فکر می‌کنم از همه چیز مهم‌تر این است که انسان بمانیم. یکی از قهرمانان جنگ یک بار به من گفت: «حتی در جهنم هم می‌توان انسان باقی ماند.» او خوب می‌فهمید چه می‌گوید، بارها در گولاگ‌های استالین تا آستانه‌ی مرگ رفته بود و هر بار به نوعی زنده مانده بود. او می‌گفت من زنده مانده‌ام تا این کلمات را به تو بگویم که «در جهنم هم می‌توان انسان باقی ماند.» آن ‌چه دوست دارم با شما در میان بگذارم این است که در همه‌ی زندگی، سرمشق من سخنی برگرفته از لئو تولستوی بوده است. این کلمات را مدت‌ها پیش در جوانی‌ام خواندم. تولستوی می‌گوید همیشه باید هدفت را بالاتر از چیزی که می‌خواهی به آن دست ‌یابی قرار دهی، در غیر این صورت افول خواهی داشت. یعنی برای این که مصون بمانی باید به ارزش‌ها و اصولی که برای خودت تعیین کرده‌ای پایبند بمانی.

هستی شما در دو تاریخ جریان دارد – یکی تاریخ عمومی و دیگری داستان شخصی خودتان. در هر دوی این‌ها، یعنی در داستان شخصی خودتان (که می‌تواند داستانی عاشقانه باشد) و در دل آن داستان «بزرگ» (که می‌تواند داستان رشد و شکوفایی شما در یک حرفه یا تخصص‌ باشد که ثمره‌ی زندگی شما خواهد شد و از طریق آن نقش اجتماعی‌تان را ایفا خواهید کرد)، تعهد بسیار مهم است. مشارکت اجتماعی برای انسان بسیار مهم است، تنها تمرکز بر داستان شخصی هر قدر هم که آن داستان فوق‌العاده باشد، هر قدر هم که با تمرکز بر تجربه‌ی شخصی، داستان خوبی از کار در بیاید، برای انسان کافی نیست. به همین دلیل است که باید همیشه اهداف بزرگ برای خودمان در نظر بگیریم و بهانه‌های متعددی را که اغلب به آسانی سر راهمان قرار می‌گیرند نپذیریم. برای مثال من در حال حاضر در وطنم، بلاروس زندگی می‌کنم و مرتب جمله‌ای را می‌شنوم که احتمالاً به ما حس درماندگی می‌دهد و به همین دلیل نمی‌توانیم این دیکتاتوری‌ را که بیش از یک ربع قرن تحت سیطره‌اش زندگی کرده‌ایم تغییر دهیم. مردم می‌گویند: «من بچه دارم، پدر و مادر پیر دارم، از کار اخراج خواهم شد و…» از این دلایل برای توجیه خودمان استفاده می‌کنیم. اما باید متوجه بود که این فرهنگ قربانی، این اشتیاق برای پنهان شدن پشت نقاب یک قربانی، میل به این که خودمان را قربانی شرایط بدانیم، همیشه در میان مردم وجود خواهد داشت. انسان همیشه با یک انتخاب رو به روست ــ اقدام کند یا نکند. این که طرف خیر بایستد یا در سایه‌ها پنهان شود و زندگی‌اش را در پنهان در خاکستری‌ها بگذراند. فکر می‌کنم آن‌هایی که آرمان‌های یک جامعه‌ی باز را انتخاب کرده‌اند، پنهان شدن در کارشان نیست، این راه شما نیست.

من در تمام زندگی‌ام مسیری را تصور کرده‌ام که مستلزم اهداف متعالی بوده، مستلزم قدم برداشتن با سری افراشته، همواره تلاش کرده‌ام خودم باشم و تا حد ممکن صداقت داشته باشم، اما همان طور که الکساندر پوشکین می‌گوید مشکل بتوان همیشه کاملاً با خود صادق بود. انسان از عهده‌اش برنمی‌آید، عملاً ناممکن است، هر چه باشد آدمی خودش را با چیزهایی وفق می‌دهد. با وجود این، انسان همچنان باید با صداقت زندگی کند، باید مدام از نظر فکری خطر کند. این چیزی است که در عصرِ جدیدِ ما بیشتر و بیشتر نیازش احساس خواهد شد. امروز و بیش از این در آینده، با وجود تغییرات اجتماعی و جهانی پر از دستگاه‌‌ها و ابزارآلات فنی به این خصوصیات نیاز داریم. همه‌ی اینها می‌توانند همان صورت جدید شر باشند، شری که همیشه خودش را به شکلی جدید نمایان می‌سازد. باید آماده باشیم، باید همیشه تلاش کنیم تا قدرت ایستادن در سمت خیر را پیدا کنیم و به دنبال بهانه‌ای برای خودمان نگردیم.

در حال حاضر روی کتابی کار می‌کنم که ارجاعاتی به بعضی از افرادی دارد که قبلاً با آن‌ها مصاحبه کرده بودم. وقتی با آن‌ها، با مردمی که تحت حکومت شوروی زندگی ‌می‌کردند صحبت می‌کنم جمله‌ای که همیشه تکرار می‌شود این است: «حس می‌کنم زندگی‌ام مال خودم نبوده است.» حالا که به جوان‌ها نگاه می‌کنم، به نظرم می‌رسد با دانش ناقابلی که درباره‌ی زندگی پیدا کرده‌ام، می‌توانم توصیه‌ی سودمندی برایشان داشته باشم. به آن‌ها و فرصت‌های امروزشان نگاه می‌کنم و به تجربه‌ی خودم می‌اندیشم. می‌دانم که در دوران متفاوتی با امروز زندگی کرده‌ام، با وجود این توانستم به شیوه‌ای زندگی کنم که با زندگی بسیاری از مردم دیگر در دوران رژیم شوروی متفاوت بود. توانسته‌ام قدرت این را پیدا کنم که به شیوه‌ی خودم زندگی کنم، به شیوه‌ای هماهنگ‌تر با نقشه‌ی الهی‌ای که بر اساس آن پا به جهان می‌گذاریم.

این را هم می‌خواستم بگویم که اگر چه شاید مجبور باشیم زندگی خود را در سنگر سپری کنیم، چه سنگرهای شخصی، چه سنگرهای عمومی، هر نوعی که زندگی کنیم، باید همیشه یادمان باشد که زندگی زیباست. ما احتمالاً به خاطر هدف دیگری پا به این جهان گذشته‌ایم، هدف بهره بردن از زندگی، هدف شناختن عشق، عاشق فرد دیگری شدن، نه لزوماً عشق به فردی که برایمان جایگاه خاصی دارد، بلکه عشق ورزیدن به هر انسانی، در این صورت نمی‌توان کسی را تنها به این دلیل که دین متفاوتی دارد یا شکل بینی یا چشمش متفاوت است کشت.

از شما می‌خواهم شور زندگی را از دست ندهید و همیشه آن را به یاد داشته باشید. تلاش من هم این است. هر چند عشق ورزیدن به یک فرد، به انسانی که کامل و بی‌نقص نیست بسیار دشوار است. انسان می‌تواند موجود ترسناکی باشد. باور کنید این را به عنوان کسی می‌‌گویم که جنگ را از سر گذرانده، هر چند آن قدرها در جبهه نبوده‌ام، اما درباره‌ی جنگ، درباره‌ی چرنوبیل زیاد شنیده‌ام. عشق ورزیدن به یک انسان دشوار است، اما نفرت ما را نجات نخواهد داد. تنها عشق میتواند ما را نجات دهد.

آرزو می‌کنم که قلبتان سرشار از عشق باشد تا بتوانید با آرامش، صداقت و سرور در مسیر زندگی قدم بردارید.

 

برگردان: آیدا حق‌طلب

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)