در گذشتههای دور که ایزدان بر زمین میزیستند، انسانها ویژگیهای امروز نداشتند و به گونهای دیگر بودند. بی همتایی نمیشناختند، اندامها اسیر کالبد نبودند و خیال توانی بیکران داشت و هر چه می-پنداشت جامهی واقعیت میپوشید. یکی در گلستان و بوستان به زیر درختی میآسود و دستان برای پسودنِ غنچههای شیدایی وچشمان برای دیدنِ گلهای زیبایی روان میساخت. عاشقان در بستر می-آرمیدند و قلب از کالبد بدر آورده به معشوق میسپردند تا نشان عشقشان باشد. اینکه در دورانهای پسین شاعران از دل سپردن گفتند باز مانده از همین دورانی ست که میگوییم. روزگاری گذشت و انسان چون تافتهی جدا بافته و فاختهی مهر باخته، به خوشی خویش زارید، از نیک بختی نالید و از شادی گالید و دیو ویرانگری، سوی خود کشانید.
چون شر چیره و زندگی تیره گردید، ایزدان گرد آمدند و درکاویدند تا چارهای یابند.
نیک نگریستند و دریافتند ویرانگری پس پشتِ یک گونهگی پنهان است، پس بیهمتایی آفریدند تا هر کس پادافرهی کردار خود گیرد. از آن زمان هیچ انسانی، چشمی، دستی، انگشتی و یا دندانی چون دیگری نتوان یافت. چون به خیال رسیدند و گوهرِ مینوییاش دیدند دانستند از یک چشمه میجوشد و میکوشد، بیافریند و بپروازد. هستندههایی چون سیمرغ، تک شاخ، ققنوس و اسبِ بالدار آفریدههای خیال در آن دورانند که اندک اندک از میان رفتند و به شکل افسانه به ما رسیدند.
باز هم روزگاری گذشت و باز هم نابسامانی رو به گسترش نهاد و دیو ویرانگری چهره بنماد.
بار دیگر ایزدان گردآمدند و چارهای جستند. این بار کالبد چنان ساحتند و اندامها جنان پرداختند که هیچ یک را توان جدایی نبود و بدین سان دستان، چشمان، پاها، قلب و دیگر اندامها تا واپسین دم اسیر پیکر شدند. چون به خیال رسیدند و گوهر مینوییاش دیدند، دانستند همیشه در پرواز است. پس از تواناش کاهیدند و در درونِ انسان به بند کشانیدند.
از آن زمان خیال برای آفرینش نیازمند اندامهای دیگر شد و انسانهایی پدید آمدند که امروز میبینیم. اما خیال همچنان در پرواز است و برترین خیر و شر آفریند، با سرعتی بیشتر از نور به ستارگان و کهکشانهای دوردست پروازد اما به ناچار بازگرددچون نیازمند دیگر اندامها شده است. آری خیال ناتوانتر شد اما هنوز هم آفرینندهایست توانمند.
مسعود میرراشد در برلین در رشتههای علوم سیاسی و سپس فلسفه تحصیل خود را به پایان رساند. او نزدیک به سه دهه دربارهی این موضوعها به کار پژوهشی مشغول است.
روزگاری سیمین دوبوار میگفت: «چون قلم در دست دارم از هیچ چیز نمیهراسم.»
گویی ایشان از سرزمین ما خبر نداشت که در آن قلم و هراس همزاد گشتهاند؛ هراس از حکومتگرانی که چشمِ خرد دوختند، دگرپندارها کوفتند و آتشِ کشتار افروختند، هراس از بیمایهگانی که در جهانِ اندیشه، به پایِ لنگِ فرسوده ستیغ کوه را جویند و چون درمیمانند، اسلامستیز و دینگریزت خوانند. هم چنین هراس از مخالفینی که جزخود، سازشکار و خائن نامند و سرانجام هراس از نامجویانی که به آزِ نام به هرآب و آتشی زنند.
در سالهای گذشته به همتِ آزادیخوهانی چون آقای نوریزاد، تاجزاده، خزعلی، قدیانی و دیگران روند مبارکی انکشاف یافت که سخنگویی با رهبر نظام را به پدیدهای متداول بدل نمود، زیرا پیش از آن ایشان در جایگاهی قرار داشت که حتا نامه نگاری نیز ناممکن به نظر میآمد.
اگرچه این بزرگواران با نامهها و نوشتههای خود سختیها به جان میخرند و رنجهای گران میبرند، اما هم چنان پردهی سکوت میدرند و نقدِ رهبری در دستور روز مینهند.
ایکاش نگینِ ارزشمندِ هشدارها و اندرزها بر موم نشیند و نه بر سنگِ سخت.
نگین خصلتی داردای نیکبخت که در موم گیرد نه بر سنگ سخت
اما مبادا نگین نقد به پاره سنگی بدل شود که فقط به کار سرشکستن آید و بس. یعنی مبادا نقدِ شخص به نقدِ اندیشهها و نگرشها فرانروید و خود اهرمی شود برای سکوت.
آری این عزیزان بارها نوشتند و پیگرد و زندان به زندگی خود سرشتند و هر بار با دیوارِ بلندِ سکوت روبرو گشتند. پرسش، پاسخ شایسته نیافت و نظام از سیاستها روی بر نتافت.
پس سزد خیال بپروازد و داستانی بسازد که در آن رهبر به روی گشاده، منتقدین فرامیخواند تا در گفتگویی رو در رو شرکت جویند. از آنجایی که سخن از خیال است، بد نیست یکبار هم شده اندیشه-های غیر خودی نیز حضور یابند و گوشهای خودیها نیوشای گفتار آنان شوند. البته تأکید میکنم سخن از خیال است. مبادا برخی برآشوبند که چرا غیر خودی در جمع خودیها امکانِ گفتن یافته است.
در اردوی غیرخودیها هم مساله به گونهای است که هر کس، حتا در جهان خیال هم تن به چنین گفتگویی نخواهد داد وای بسا تزلزل و سازشکاری خوانِد و یا پذیرشِ مذاکره داند، که البته در خیالشان هم نمیگنجد.
پس چاره در آن یافتم یک غیرخودیِ بیاهمیت و درواقع یک نخودی را به جلسه فرابخوانم تا به مقام و منزلتِ بزرگانِ انقلابی خدشهای وارد نیاید.
همانگونه که میدانیم از فردای پیروزی انقلاب و حتا پیش از آن، معمارانِ سیاستِ کشور، با تبدیل انقلاب به انقلابِ اسلامی، دیواری بین خودی و غیرخودی ساختند که رخنه ناپذیرتر از دیوار چین و یا برلین به نظر آید.
نابودیِ نه-خودی چنان اهمیت یافت که حتا پس از سخت کشیهای دهشتآورِ دههی شصت، همچنان در دستور روز قرار داشت. گویا چنان حساسیتی پدید آمد که کسانی چون خلخالی و لاجوردی و دیگران کوشیدند کشتِ نخود را هم ممنوع بدارند تا هیچ نام و نشانی از غیر خود و نخود باقی نماند.
البته این سیاست با شکستِ سنگینی روبرو گردید زیرا به همراهِ سرکوبِ پایای غیرخودیها، افراد و گروههای بیشتر و رنگارنگتری به اردوی آنان پرتاب شدند که این روند تا امروز ادامه دارد زیرا بنیانش در همان تبدیلِ انقلاب به انقلابِ اسلامی نهفته است.
. بر اساس باورهای کسانی که برای انقلابِ اسلامی سینه میچاکند، چه سینهی خود و چه دیگران، و انقلاب ایران را اسلامی مینامند، باید دگرگونیهای هند در دوره گاندی بزرگ را انقلاب هندوییستی بخوانیم.
باری بگذریم و بگذاریم خیال بپروازد و داستانی بسازد که رهبرِ نظام به همراه برخی از مشاوران به گفتگو با منتقدان و مخالفان مینشیند.
مسعود میرراشد
برلین نوامبر ۲۰۱۶
متن کامل کتاب را با کلیک روی تصویر زیر دریافت کنید
کتابهای دیگر از همین نویسنده:
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.