«مگر می‌توان؟

مگر می‌توان خواب دید

درختان هم‌آغوشِ هم رفته‌اند

مگر می‌توان

که مژگان ما ریشه‌کن کرده‌اند

گذشت و گذشت»…

و این شغل پدر بود که شهلا چمن‌آرای را همچون قاصدکی در باد می‌چرخاند و زادگاه و هم‌بازی‌های کودکانه‌اش را تعیین می‌کرد. پدری از سنندج که به اقتضای ارتشی بودن شهر به شهر با همسرش همیشه  در مأموریت بود و همین دلیلی شد که شهلا در هشتم خرداد ۱۳۳۶ در مهاباد، فرسخ‌ها دورتر از سرزمین آباء و اجدادی‌اش سنندج متولد شود، کودکی‌اش را در مشهد سپری کند، در قزوین نوجوانی‌اش را به بلوغ برساند و در آخر در همان شهر مزدوران رژیم ریشه‌های خونین قاصدک بی‌سرزمین را تسلیم خاک کنند.

کودکیِ شهلا در مأموریت‌های بی‌پایان پدر بود که رنگ باخت. سفرهایی که چشم‌های کودکانۀ او را بر درد و رنج خلق‌ها می‌گشود، همدردی و ستیز جای خود را با بازی‌های نیمه‌تمام کودکی معاوضه  می‌ساختند و این‌گونه بود که روزگار، روبانِ سر دخترکی را در طوفان از او گرفت و عروسک‌هایش خاموش شدند. و نوجوانی از آن غبار و تیرگی به بلوغ و زنانگی رسید که خفقان و زن‌ستیزی را خود زیسته بود و ایمان به تغییر آن را داشت. هر سفر به منزلۀ دیدن محنت قومی دیگر بود و شهلای چمن‌آرای، می‌دید که کرد و ترکمن و عرب و آذری در یک درد مشترک‌اند و آن ستمی‌ست که رژیم اسلامی بر دل‌هایشان نشانده. آرمانگرایی ایام روح سرکش و عصیانگر شهلا را وا ‌می‌داشت که با هر شیوه‌ا‌ی حتی با پوشش و رهایی و رقص گیسوانش اعتراض خود را فریاد کند. مهر سرزمین مادری و دلتنگیِ دیدار اقوام، سه بار قاصدک را به سنندج کشانده بود و با شنیدن سرگذشت بهروز اردلان، فرزند دخترخالۀ مادرش در جنگ ۲۴ روزۀ سنندج و رشادت‌های یاران بر خون نشسته، خشم و نفرت در وجودش را به آتشفشانی آماده به خروش بدل ساخت. شهلا تصمیم خود را گرفته بود. عزم آن را داشت تا آرمان‌های آن شورش به خون نشسته  را فرجام رساند و از شکست ارتجاع و ضحاکان زمان، داستان‌ها و افسانه‌ها در ستایش شهامت و جاودانگی برای خواب فرزندان فردا به یادگار بگذارد.

 شهلا در اوج زیبایی و زنانگی، بیست و چهار سالگی‌اش را دوره می‌کرد و تقویم سی خرداد سال ۱۳۶۰ را نشان می‌داد. نزدیک‌های ظهر شهلا سری به خانۀ دوستش زد و چند ساعتی را آنجا بود که خبر رسید تهران شلوغ شده و پاسداران رژیم اقدام به سرکوب و کشتار و دستگیری مردم کرد‌ه‌اند. تهران تا قزوین فاصله‌ای نداشت و همین باعث می‌شد که حوادث و اتفاقات پایتخت خیلی زود در آن شهر منتشر شود. با نگرانی و دلهره مسیر خانه را که با گام‌های سریع او کمتر احساس می‌شد را در پیش گرفت. اینک به مرکز شهر رسیده بود و دریافت که اوضاع حاکی از اعتراض‌های پراکنده در همان حوالی است. تصمیم گرفت بر سرعت قدم‌هایش بیفزاید که ناله و زاری زنی در سر یکی از کوچه‌ها نظرش را جلب کرد و بلافاصله جهت یاری، خود را بر بالین آن زن رساند. زن جوان بر اثر برخورد ماشین‌های سرکوب به بدنش از شدت درد قادر به حفظ پوشش خود نبود، از حملۀ پاسدارها به صف تظاهراتشان گفت و با گریه، ردّ کبودی باتوم‌های پاسداران بر تنش را نشان شهلا داد. شهلا کمک کرد تا زن را به کنار خیابان برساند و امید داشت تا یکی از ماشین‌هایی که هراسان در حال فرار بودند را متوقف کند. آن روز شهلا لباس کردی به تن داشت و کسی نمی‌داند که آیا او خود را به معترضان رسانده بود و یا تنها بر حسب اتفاق و در بازگشت به سوی خانه در دام حادثه گرفتار شد. نومید از یاری دیگران، شهلا با همان لباس کردی که (در سطور بعد می‌بینیم که تبدیل به حکم دستگیری‌اش شد) زن معترض زخمی را (که یونیفرمش کافی بود تا همکاری وی با سازمان مجاهدین خلق را نشان دهد) به بیمارستان رساند  و خود نیز داوطلب برای اهدای خون در بیمارستان باقی ماند. همین کافی بود تا دو خواهر بسیجی از کارکنان بیمارستان به نام‌های فاطمه و فرشته دهباشی که در همسایگی‌ِ شهلا آشیان داشتند او را محاصره کنند و با فریادِ «او کومله‌ای است…کومله‌ای»  باعث هجوم پاسداران کشیک در بیمارستان به شهلا و انتقال او به زندان «چوبین‌در» شدند.

اضطراب از مرگی زودرس، شهلا و هم‌سلولی‌هایش را با خبر شنیدن اعدام‌های دسته‌‌جمعی به تردید در شکستن سکوت فرو می‌برد. اعدام‌هایی از جنس اردوگاه‌های نازی که جرم فرد، تنها در نژاد و  مرام سیاسی قربانی خلاصه می‌شد. و همسر همان زن مجاهد اصغر قدس نیز از همان جنس اعدام‌ها بود که پس از تاییدِ صحت همکاری با سازمان مجاهدین حکم اعدامش بی‌دریغ صادر شد و او را به جوخه‌های مرگ سپردند.

چند روز بازجویی و شکنجه‌های بی‌امان روحی، تنها برای اینکه کرد بودنِ او را به همکاری با سازمان‌ها و احزاب اپوزیسیون در کردستان نسبت دهند. و در همین شکنجه ها بود که بازجو داوود شکیب با شلاقی در دست به همراه چند پاسدار با فحاشی به رهبران احزاب در کردستان باعث ناراحتی و تهییج نفرت و خصم شهلا شدند و علیرغم کتمان او بر هر گونه همکاری تشکیلاتی، همین دفاع پاک و احساسی او کافی بود تا نام او را با یکی از رهبران کرد مرتبط سازند و پرونده را مختومه اعلام کنند. رییس زندان به نام سرهنگ بهزادپور به خانواده‌های شهلا چمن‌آرای، محمد شقایقی و حمید مرادی هم‌زمان ملاقات حضوری می‌داد. ملاقات‌ها در راهرویی خلاصه می‌شد که هنوز نظم سیستم کشتار بر آن حاکم نشده بود و همین باعث دیدار شهلا با حمید مرادی شد. جوانی قدبلند با صورتی روشن و محاسنی آشفته و بور که از سرنوشت و حکم اعدام خود آگاه بود و در آن رویارویی مخفیانه و کوتاه از خانوادۀ شهلا در ملاقات بعدی درخواست تیغ اصلاح کرد تا با ظاهر و صورتی زیبا در مقابل دیوار مرگ تن به گلوله‌های دژخیم بسپارد.

 وقتی خانواده به ملاقات شهلا می‌روند متوجه می‌شوند که خیلی او را شکنجه کرده بودند و حتی شنوایی یک گوش را از دست داده بود… آنچه زندانبانان و شکنجه‌گران را عصبانی می کرد به اقرار خود جنایکاران در پروندۀ شهلا، جسارت او و فحش دادن‌هایش حتی به خمینی بوده است. بستگانش  ظلمت آن روزها را اینگونه به یاد می‌آورند: «شهلا می‌گفت که بازجو به جای پرسش و بازجویی به شیخ عزالدین حسینی و سایر رهبران کرد فحش می‌داد و در ‌میان گذاشتن همین موضوع با من کافی بود تا ما را از ملاقات با او محروم کنند.»

تا آمدن حکم از دیوان احکام، شهلا را به زندان زنان عادی منتقل کردند. جایی که تن‌فروشان در ازای کمک‌های ناچیز و ملاقات با بستگان و آشنایان حاضر به همخوابگی با زندانبان‌ها می‌شدند. حضور کوتاه شهلا در میان آن زنان آن‌قدر تاثیرگذار بود که پس از مدتی زنان با هیچ وعده و پاداشی تن به مزدوران رژیم نمی‌سپردند و همین نارضایتی موجب شد تا موج شکنجه‌ها بر روح و جسم او تشدید گردد. 

در آخرین روزهای بازجویی، شهلا را به دادگاه انقلاب که روبه‌روی منزلشان بود می‌برند. شهلا از نگهبان خود[۱] می‌خواهد که لحظه‌ای آنجا توقف کنند تا با نگاهی مغموم با پنجرۀ خانه و روزهای گذشته وداع کند. ناگهان مأمور، دست شهلا را زیر دندان‌ تا حد توان خویش فشرد و زخمی چرکین به نشان مزدوری را در وجود پاک شهلا تا روز آخر به جا گذاشت..    

ناگفته نماند که شهلا چمن‌آرای، دیگر آن دختر شورشی و احساسی گذشته نبود و گذر زمان و کار سیاسی او را چنان آبدیده کرده بود که دژخیمان، شکنجه را برای شکستن سکوت بی‌فایده پنداشتند و رضایت به حکم اعدام زود‌هنگام قاصدک دادند. دوستان و نزدیکانی که شهلا را نمی‌شناختند، سادگی و صمیمیت  او را حمل بر بی‌تجربگی و صرفاً طغیان‌های زنانه ‌می‌پنداشتند که تهییج و طوفان انقلاب او را در بستر حوادث زمان، به زندان کشاند. اما امروز با گذشت سال‌ها از سکوت مومنانۀ  شهلا می‌توان به گوشه‌ای از روابط تشکیلاتی او اشاره کرد که نشان می‌دهد بی‌جهت نبود که گزمگان شلاق در دست، تن نازک او را آشفته می‌ساختند.

مسؤل سیاسی شهلا در ارتباط با سازمان، پسرعموی او سیاوش داداش‌پور (سیاوش دادش‌پور هم در جریان قتل‌عام ۶۷ در زندان گوهردشت اعدام شد و در خاوران دفن شد) بود که در چند سفری که به قزوین داشت شهلا را با تشکیلات و سازماندهی مارکسیستی آشنا ساخت. سیاوش چهره‌ای شناخته‌شده برای رژیم بود و رفت‌وآمد‌های او نیز از چشمان همسایگان که با حکومت همکاری می‌کردند دور نماند و همین موضوع باعث شد کمیته محل را زیر نظر داشته باشد و به محض ورود دوبارۀ سیاوش کمیته، محل را مورد محاصره قرار داد و اگر تیزهوشی شهلا در فراری دادن سیاوش نبود او نیز در آن روز دستگیر شده بود. تعقیب و گریزی که در نهایت به دستگیری عباس برادر شهلا منتهی گشت، با بی‌اطلاعی ساختگی او از ماجرا بعد از چند روز تحمل زندان، منجر به آزادی‌ سریع‌الوقت او شد.

بازپرس شهلا اصرار بر همکاری مسلحانه داشت و شهلا را به جرم حمل اسلحه به قم و آموزش نظامی به نیروهای کومله در آن شهر بازداشت کرده بودند ولی این اتهامات ساختۀ ذهن بازجو بود و واقعیت نداشت. شهلا هرگز قم نرفته بود. شهلای عزیز را پس از یک ماه ونیم مجدداً به انفرادی منتقل کردند و این همان تاریخی بود که آیت[۲] را در تهران ترور کردند و استیصال و خشم مزدوران در شکنجه‌گاه‌ها را تشدید ساخت.

شهلا در تاریخ ۱۵مرداد سال شصت پس از یک ماه و نیم زندان و شکنجه‌های فراوان به همراه دو نفر به نام‌های محمد شقایقی و حمید مرادی تیر باران شد و این پاداش یأس مزدوران برای سکوت مستحکم او زیر تازیانه بود. شام آخر در پشت نرده بوده و مادر شهلا توانست دستان نحیف او را در واپسین لحظات لمس کند. تا آخرین لحظه نیز از شهلا خواسته بودند تا به سنندج برود و با آنها در شناسایی یاران همکاری کند.

«از من خواسته‌اند به سنندج بروم تا با همکاری در شناسایی رفقا، تمام امکانات رفاهی را در اختیارم بگذارند.»

و جواب پدر خبر از اصالت آرمانی را می‌داد که امروز در رگان قاصدک نیز جریان داشت.

«دخترم ما هیچ‌وقت این آزادی را نمی‌خواهیم ما این نان‌ها را نمی‌خوریم.»

آخرین سوال شهلا از خانواده این بود که آیا خواهر پس از تعلیق به کار بازگشته است؟ و با گرفتن جواب منفی به خواهرش می گوید: «دیگر به آن کار باز‌نگرد.»

آخرین دیدار حکایت از آن داشت که چگونه در میان آن حجم از فشار، شهلا چمن‌آرای هنوز دغدغۀ دیگرانش را داشت و مرور آن دیدار، روح پاک و زلال او را نشان می‌داد…

مریم یزدانی هم‌سلولی او از آخرین شب، پبش از اعدام او ناگفته‌هایی را روایت می‌کند که چگونه تندیس زیبای قاصدک را به خون کشیدند.

«درست ۲ ماه بود که من در انفرادی دادگاه انقلاب بودم. و تنها روزنۀ من به دنیای بیرون، گوشه‌ای از پنجره بود که آن را با کاغذ و روزنامه پوشانیده بودند. از آن دریچۀ کوچک، رفت‌وآمد مردم و ماشین‌ها و پیرمردی که مغازه‌اش را هر روز سر ساعت ۸ صبح باز می‌کرد و با صدای اذان کرکره‌اش را پایین می‌کشید نگاه ‌می‌کردم. زمان را با آن کرکره درخاطر نگاه می‌داشتم. بالا رفتن دوبارۀ کرکره ساعت دو را نشان می‌داد و بستن مغازه، هشت شب را روایت می‌کرد. و باز دیوار و سقف و سقف و تنهایی! درست ۲ شب قبل از اینکه من را به زندان برای ۲ سال حبس قطعی منتقل کنند، درب سلول باز شد و دخترکی را با غضب به درون آن سیاهی هول دادند. انگار دنیا را به من داده باشند. حضور آن زن معنایش این بود که بعد از مدت‌ها می‌توانستم با کسی حرف بزنم. افسوس که نمی‌دانستم عطر او فقط چند ساعتی در این اتاق برایم به یادگار ‌می‌ماند! دختری با شلوار کردی و بلوزی مردانه با کتانی رنگی که خود را فرمیسک می‌خواند. صورتش خبر از خشم و نفرت و درد می‌داد و چشمانش از برق انقلاب می‌درخشید. با آن چشمان نافذ و مهربانش به من نگاه کرد: «تو چرا اینجا هستی؟ خیلی جوانی». آن زمان  ۱۸ ساله بودم. به او گفتم جوانی‌مان مشترک است و غمگین نگاهم کرد. «اینجا برای من آخر دنیاست، ولی تو باید زنده بمانی.» و انبوه گریه‌هایی که صورتم را بی‌دریغ خیس ‌می‌کرد. بغلش کردم. با هم گریه کردیم و او برایم از نحوۀ دستگیری‌اش آرام سخن گفت و اینکه از همان زمان تصمیم گرفته که تا حد جان برعلیه این ستم و بی‌عدالتی مبارزه کند. از شکنجه‌هایی که شده و از توهین‌ها و تحقیرها گفت. از داوود شکیب بازپرس و شکنجه‌گر هر دوی ما گفت و بازوانش را نشانم داد که هنوز کبود بود. جای شلاق‌های پشتمان را به هم نشان می‌دادیم و با خشم و اشک از ته دل می‌خندیدیم. حرف زدیم و نفهمیدیم که کی ساعت ۱۲ شب شد که صدای کلید در درب سلول چرخید. دلم هرّی ریخت. به هم نگاه کردیم. به زمین که سینی غذایمان دست نخورده روی آن بوی کهنه‌گی سلول را گرفته بود. دستش را گرفتم. انگار سال‌ها از سرد شدن آن دستان می‌گذشت و قلب من که داشت سینه‌ام را برای رهایی از آن جدایی و درد می‌دراند. با بغض گفتم ما زنده از آنیم که آرام نگیریم ..! و گریه کردیم. با صدای بلند بغلش کردم. آنچنان  که بداند ما هستیم! از او به یادگار برایم شلوار کردی و کفش کتانی‌اش ماند! در بند زنان زندان چوبیندر قزوین تخت او را به من دادند. ‌‌در آن بیدادگاه همه می‌دانستند که آخرین اشک و لبخند او همراه با من بود. یاد گرفته بودیم که این هم یکی از شکنجه‌های رژیم بود که کسانی که قرار بر اعدامشان بود را برای چند ساعت هم که شده با زندانیانی که هنوز در بازجویی بودند هم‌سلول می‌کردند. با اینکه در طول ۲ سالی که در زندان بودم و هر شب شاهد جدایی بسیاری از یاران بودم اما هرگز آن درد چند ساعت بودن با شهلا و آن چشمان را هرگز فراموش نکردم. تا ماه‌ها در بند صحبت از شهلا بود که چطور از حق خود و زندانیان با شهامت دفاع می‌کرده. از مشت کوبیدنش به در و فحش دادن‌های بی‌محابایش به سران رژیم. آن دوران بند زندانیان سیاسیِ زنان با زندانیان زنان عادی که بیشترشان قاچاقچیان و زنان عادی و بعضاً خطرناک بودند یکجا بود. و فقط سلول ها بود که جرم آنها را تعریف می‌کرد. دوستان تعریف می‌کردند که شهلا چطور روی زندانیان زن تاثیر گذاشته بود که جلوی نگهبانان و سواستفاده هایشان بایستند و از حق‌شان دفاع کنند.»

دو روز بعد پیرمردی که درحوالی باغ‌های زندان مشغول به باغبانی بود با پاهایی سست و بی‌رمق آدرس منزل شهلا را پیدا می‌کند و با لبانی خشک و بریده بریده خبر از جنایتی هولناک را می‌دهد که با چشمان خود، ناباورانه آن را مشاهده کرده بود.

«هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که کمیته‌چی‌ها یک دختر را به همراه دو پسر به باغ‌ پشت زندانِ چوبیندر آوردند. چشمان و دستانشان بسته بود و خشونت و آشفتگی مأموران نشان می‌داد که برای محقق ساختن هدف شومشان عجله دارند. چشمان قربانیان را گشودند تا آن دختر اعدامشان را با ترس نظاره کند. دخترک تا آخرین لحظه برای زندگی تلاش می‌کرد و پاسدارها با کشیدن موهایش او را از ماشین تا جوخۀ اعدام بر روی زمین کشاندند و پیکر آن دختر غرق در خاک و خون بود.» و بدین‌سان خانواده در شوک اعدام قاصدک ناباورانه پیرمرد را می‌نگریست. مادر هنوز امید داشت که شاید شهلا در میان آنان نبوده…

فردای آخرین دیدار، مادر و خواهر بزرگ شهلا اول به دادگاه انقلاب مراجعه می کنند و بازپرس با ورق زدن نام زندانیان با خونسردی اعلام می‌کند: «شهلا اعدام شده، برید جنازه را تحویل بگیرید.»

پانزدهم مرداد جسد شهلای جوان را در حالی تحویل گرفتند که جای جای بدنش خبر از وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها را می‌داد.

 در پانزده مرداد سال ۶۰ حوالی ساعت ۲ ظهر پیکر شهلای چمن‌آرای را در قزوین به خاک سپردند. پیکر او را مادربزرگ ناتنی شهلا و مادربزرگ تنی سیاووش داداش‌پور شست و کفن کرد. تن ظریف قاصدک هنوز میزبان رد سوختگیِ سیگار و فشار دستبند بر دستانش بود و دو گلوله یکی در قلب و دیگری در سر.

پدر شهلا که همیشه شاد بود دیگر از آن غم پشت راست نکرد و با فرو دادن بغض پس از اندک زمانی دق‌مرگ شد.

خبر مرگ دردناک شهلا با بی‌شرمی در صفحات اول روزنامه‌های صبح به عنوان سند جنایت رژیم با مُهری خونین این‌گونه تأیید شد: «عضو کومله‌، هوادار دموکرات، عامل پالیزبان اعدام شد!»

 آن روز قاصدک سوگوارانه پرپر شد و بر خاک فرود آمد. بعد از آن روز هرجمعه، فالانژها از نماز جمعه که نزدیک منزل چمن‌آرای بود به طرف منزل آنها رفته و شعار مرگ بر ضد انقلاب سر می دادند. در این سا‌ل‌ها مزدوران سنگ قبر او را نیز از گزند خود در امان نگذاشتند و سنگ قبر همچون خاری در چشم رژیم بارها و بارها خرد شد تا ثابت کند که نه آنان می‌بخشند و نه ما فراموش می‌کنیم.

یاد عزیزش گرامی…

 

مینو همیلی

 

[۱] . نگهبان شهلا چمن‌آرای در ماشین کمیته فردی بود مشهور به محمد یتیم که با ظاهر بستنی‌فروش در خفا با ماموران کمیته همکاری می‌کرد.

[۲] . حسن آیت (۳ تیر ۱۳۱۷، نجف آباد – درگذشته ۱۴ مرداد ۱۳۶۰، تهران). او نقش مهمی در تدوین اصول قانون اساسی و الحاق اصل ولایت فقیه به آن داشت. یرواند آبراهامیان، سازمان مجاهدین خلق را مسئول ترور وی اعلام کرده‌است.


در همین زمینه:

در سوگ‌ «ته‌وار» / مستوره شهسواری، اولین زن اعدامی در کردستان ایران

ستایش امجد اردلان؛ پیوند مقدسِ آموزگار و اسلحه

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)