فریاد همراه همیشگی من بود، به‌سان رد خون زخمی که کوچههای تاریک شهر را نشانه‌ گذاری کرده باشد.

همیشه باید یکی باشد، کسی که  مهربانیِ بودنش مرهم آلام این کهنه ‌زخم از کوچه‌های این شهر رنجور باشد. کسی باید باشد که بر بام شهر شیپور درد را چون ناقوسی عظیم به صدا در بیامیزد. قدیس‌ مردی که حماسۀ زیستن‌اش، لالایی‌های مادرانی باشد که کودکان فردا را در آغوش خود به خواب می‌سپارند. قهرمانی از میان همان قوم و شهر که داستان ایثار و پایداری‌اش در برابر ضحاکان زمان نسل به نسل در خاطر بماند و امجد از این تبار بود.

در سال ۱۳۳۸پنجمین فرزند خانوادۀ پرجمعیت اردلان، امجد در محلۀ «قلاچوارلان» سنندج به دنیا آمد.

پسرکی خوش‌آتیه که از همان دوران کودکی، مورد توجه معلمان قرار داشت و خوشرویی و فراستش در یادگیری دانش، باعث محبوبیتش در میان دوستان و آشنایان گشت. بر خلاف خواستۀ خانواده که اصرار بر پیوستن او به شغل و حرفه‌ای را داشتند، امجد  برای ادامۀ تحصیل در دانشسرای مقدماتی شبانه‌روزی ثبت‌نام کرد. پایان دورۀ دانشسرایی و اخذ مدرک برای امجد به معنای تحقق یافتن آرمان کودکی‌اش بود. معلمی در روستاهای محروم و رهایی کودکان از پیلۀ جهل و بی‌سوادی که حاکمیت هیچ‌گاه روی خوش به آن نشان نمی‌داد. امجد اردلان، با آرزو و آرمان‌هایی بزرگ برای خلق کردستان به عنوان آموزگار خود را به روستاهای اطراف دیواندره رساند. دوران دانشسرا فرصتی بود برای پیوند و دوستی عمیقی میان او با جان باختگان فردا، علاالدین و خالد بابا‌حاجیان که همانند او سودا و رویایی بزرگ را برای کودکان کردستان در سر می‌پروراندند و افسوس که گلوله‌های ارتجاع در چند بهار بعد از آن سال‌ها، زیبایی زیستن‌شان را به خاک نشاند.

و این تنها برگی فرو افتاده از تاریخ تلخ آن خزان بود. به آموزگاری زیستن در منطقه ای محروم، امجد را در مسیری قرار داده بود که موجبات آشنایی او با همسفران دیگری در همان منطقۀ محروم را فراهم ساختحسین پیرخضری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مدیر یکی از مدارس همان اطراف و نوروز گنجی که در قامت راهنمای تعلیماتی آموزش و پرورش دانش‌‌آموزان کوچک خود را با مارکسیسم و علم رهاییبشر از طوق بنیان ‌گذاران فقر آشنا می‌ساختند. آشنایی و دوستی با این چند نفر و گفت وگوهای بی‌وقفه پیرامون وضعیت طبقۀ کارگر و فلاکت دهقانان   باور به ضرورت دفاع از انقلاب در ذهن امجد و رفقای آموزگارش را به ایمان و عزمی راسخ بدل ساخته بود و این‌گونه بود که طوفان انقلاب فرزندان خود را می‌آزمود و چون فولاد آبدیده می‌ساخت. عصر روشنگری آغاز شده بود و آنچه که در برابر دیدگان امجد و دیگر یاران زایش مینمود،دیگر آن نبود که تا دیروز از برابرشان آسان می‌گذشت.

معلم روستایی دورافتاده که تا آن زمان از زندگی نسبتاً راحتی برخوردار بود و همچون  بسیاری از جوانان زندگی را به روزمرگی و انفعال می‌گذراند حال معتقد بود که برای درک درست از زندگی کشاورزان وکارگران و قشر زحمتکش جامعه میبایست مانند آنها زندگی کرد. معلم سعی بر آن داشت تا با پوشیدن لباس روستائیان و زحمتکشان حتی در رنگ و پوشش دردمند ایشان شریک باشد و یاری‌رسانشان شود. به‌راستی که او دیگر خود را بخشی از تیره بختان جامعه میدانست.

هرگاه که یکی از اهالی روستا در بستر بیماری رنج می‌کشید، امجد او را برای مداوا به سنندج میرساند و در خانۀ پدری همانند مهمانی گرامی از او پذیرایی میکرد. امجد در میان مردم روستا محبوبیت و احترام فراوانی به دست آورده بود و آوازۀ انسانیت و کمک‌های بی‌دریغ او در دیواندره و روستاهای اطراف بر سر زبان‌ها می‌پیچید و فراتر می‌رفت.

همایون اردلان برادر امجد از آن ایام و خاطرات آن روزگار میگوید: «امجد بسیار خونگرم و مردمی بود. زمانی که برای دیدار من به خانه‌‌ام در زاهدان پا گذاشت در مدتی کوتاه با تمام اقوام همسرم و اهالی آن منطقه رابطه‌ای دوستانه برقرار کرد، طوری که گویی سال‌ها امجد را می‌شناختند و او را از خود می‌دانستند.»

گذر زمان و گردباد حوادث از معلم دیروزِ روستایی از انبوه روستاهای محروم کردستان پیشمرگی ساخت که تخته و گچ را کنار گذاشت تا با سلاحی بر دوش مبارزه با جهل را این بار در هیات پیشمرگه ستایش و دنبال کند.

تاریخ روایت از شکست یاران میکرد و سوم اردیبهشت اولین هفته یورش حکومت مرکزی به سنندج، برای خانوادۀ اردلان خبر از حادثه‌ای هولناک می‌داد. در سومین سپیده‌دم از اردیبهشت ۵۹ در حالیکه امجد برای تعمیر کلاشینکف خود از خانه خارج شد، برادر و یا بهتر بگوییم هم‌سنگرِ امجد، بهروز به خانه برگشت تا خستگی و خواب‌آلودگی نگهبانی شبانه را تا نوبت بعدی پاسبخشی از تن خارج کند. دیری نپایید که دیگربار  به دنبال بهروز فرستاده شد  و او بی‌رمق به آخرین نگهبانی خویش ادامه داد. چند ساعت بعد بود که یورش پاسدارها به محلۀ استانداری آغاز شد و بهروز در میان موج گلوله‌های بی‌قرار برای کشتن تسلیم مرگ شد.

رژیم، پدر و مادرامجد را به همراه تمامی اهالی خیابان استانداری دستگیر کرده و به پادگان برده بود. شاید برای شکست روحیه و مقاومت مردم سنندج و  یا تسلیم بازماندگان در قبال آزادی خانواده‌هایشان.

راه بازگشتی برای امجد اردلان وجود نداشت و محاصرۀ منزل به این معنا بود که سنگرهای  پیشمرگهها  در تپۀ «شیخ حمه صادق» و محلۀ ناوشیخان، خانۀ جدید امجد خوانده می‌شد.

آن روزها فقط سه نقطه از شهر در اشغال نیروهای دولتی قرار داشت. پادگان لشکر ۲۸ در انتهای خیابان استانداری، باشگاه افسران در خیابان شاهپور و  فرودگاه  سنندج .

در اینجا  برای بازسازی بهتر تصویر آن روزها و خروج پیشمرگه ها باید نگاهی گذرا به گوشه‌ای از وقایع تاریخ خونین جنگ در سنندج بیندازیم تا آیندگان بدانند در آن کمون بیست و چهار روزه چه رشادت‌ها و فداکاریهایی از سوی مردم و پیشمرگهها صورت گرفت تا آخرین سنگر حفظ شود و دریغا که چون کمون پاریس در نهایت سنندج سرخ نیز توسط مزدوران رژیم خاکش به خون آراسته شد

آن روزها عملاً آن عده از نیروهای پاسدار که در باشگاه افسران در خیابان شاهپور ساکن بودند در محاصرۀ نیروهای پیشمرگه و مردم قرار گرفتند تا اینکه پاسدارها برای شکستن این محاصره و رساندن آذوقه به داخل باشگاه‌ افسران در خیابان شاهپور با یک تانک و کامیون و یک ریوی ارتشی پر از آب و مهمات از پادگان به سمت خیابان شاپور شروع به پیشروی کردند. تانک از محاصره رد شد اما کامیون حامل آب و مهمات باتیراندازی و مقاومت یگانی از جوانان که امجد هم یکی از آنها بود منفجر شد و مقدار قابل توجهی مهمات به دست پیشمرگههای کومله افتاد.

تا روز آخر جنگ در سنندج ارتباط امجد با خانواده قطع شده بود و خبری از وضعیت یکدیگر نداشتند.

مینو همیلی

بعد از ۲۴ روز مقاومت و ایثار بی‌مانند در تاریخ  ۲۵ اردیبهشت شمار زیادی از مردم سنندج، پیر و جوان، مسلح و غیر مسلح بعد از عقب نشینی شبانه از شهر در نزدیکی کوه‌های ماموخ به استراحت پرداختند و بعد از خوردن صبحانۀ اهدایی مردم «باوریز» و «کوله هرد» به سخنان جان باختگان کاک شوان و ایوب نبوی مبنی بر شرایط جدید و شکلی تازه از مبارزه گوش کردند و سپس آنهایی که قصد ادامه مبارزه را داشتند به دو دسته تقسیم شدند. گروهی به فرماندهی شوان به طرف شمال کردستان و دستۀ دیگر به فرماندهی جانباخته علی گلچینی مبارزه را به طرف جنوب کردستان هدایت کردند. در این میان گروه کوچک سومی هم وجود داشت که گویا ایوب نبوی با هوشیاری خود و شناختی که از زمان همکاری در دیواندره با آنها داشت جهت عملیات مخفیانه انتخاب شدند که البته این جزو موارد محرمانه بوده و امجد هم که یکی از آنها بود این راز را حتی در زیر سخت‌ترین شکنجه‌های رژیم فاش نساخت. امجد به همین منظور و برای کسب تجربه خود را به تشکیلات کومله در تهران رساند  تا برای کار تشکیلاتی آموزش آماده شود. ۲۲ خرداد ۵۹ درست بعد از تجمع بزرگ سازمان مجاهدین در استادیوم امجدیه، آموزگار با کوله باری از درس و تجربه‌های مبارزه از تهران به سنندج و به دیگر یاران می‌پیوندد.

پس از بازگشت به سنندج در میان بهت و تعجب خانواده اعلام می‌کند که نمیخواهد به فعالیت سیاسی و همکاری با احزاب ادامه دهد و قصد دارد که  با نقاشی و گچ ‌کاری ساختمان امرار معاش کند و زندگی آرامی را به دور از سیاست تشکیل دهد.! امجد به همراه سایر رفقا، علاءالدین و خالد بابا حاجیان و رحمت مفاخری اتاقی اجاره می کنند و فعالیت مخفی برای کومله را شروع می کنند

فعالیت‌های کوچک و بزرگ از تهیۀ آذوقه و مهمات و جمعآوری اطلاعات از داخل شهر تا کمک به خانواده‌های پیشمرگهها و برقرار ساختن ارتباطِ پیشمرگه‌ها و خانواده‌ها که با ریسک بالایی صورت می‌گرفت با علم و آگاهی از خطر دستگیری و اعدام تا مدت‌ها ادامه داشت.

برادر دیگر امجد، همایون اردلان افسر سابق ژاندارمری که بعد از وقایع کردستان از ژاندارمری اخراج شده بود با گشایش سوپرمارکتی کوچک و با حفظ ظاهر همچون برادر دیگر زندگی را می‌گذراند. سوپر مارکت موقعیت ویژه‌ای داشت درست در نزدیک  منزل «سعید نصرت پور» که مصادره گشته و اینک به آشیانۀ جاش بدنام شهر «حاج مسعود غَمیان» مبدل شده بود.

سوپرمارکت و منزل همایون به همدیگر مرتبط بودند و از لحاظ استراتژیک به دو نبش کوچه و خیابان استانداری دسترسی داشت. از این رو کسی حتی تصور آن را نمی‌کرد که درست زیر گوش حاج مسعود و در نزدیکی استانداری مخفیگاهی شکل گرفته باشد که کومله از آن برای تشکیل جلسات و رساندن پوشاک و مهمات به پیشمرگه‌ها استفاده کند.

آذوقه با کمکهای داوطلبانۀ مردم جمع آوری و هر چند روز یکبار به محل استقرار نیروهای پیشمرگه فرستاده می‌شد. از دیگر کارهای آن تشکیلات، جابهجایی کادرها و نیروهایی بود که خطر لو رفتن و دستگیری تهدیدشان می‌کرد.

ایرج فرزاد در تثبیت و حفظ خاطرات آن روزها می‌نویسد:«‌ قرار بر این بود تا امجد اردلان من را به  محلی که برای جلسه در نظر گرفته شده بود ببرد، درست در خیابان شاهپور روبه‌روی ایست بازرسی، ماشینی که در آن بودیم خاموش میشود.خطر بیخ گوشمان بود و هر لحظه بیم آن میرفت که توسط پاسدارها شناسایی و دستگیر شویم. امجد به سرعت دستمال ابریشمی را از جیبش درآورد و روی صورتم کشید و از ماشین پیاده شد و با خونسردی به سمت پاسدارها رفت و گفت دوستم مریض است و باید هرچه سریعتر او را به دکتر برسانیم.و در همین حین تاکسیای را نگه داشت و من را از مهلکه فراری داد

امجد اردلان حتی فرصت سر زدن به خانواده‌اش را برای آرمان خویش از دست داده بود و هر بار درجواب مادر که از او میخواست تا کمی در کنارشان بماند با ناراحتی می‌گفت: «من اینجا آرام بنشینم تا بچۀ مردم را  بگیرند و بکشند.؟»

آخرین باری که امجد به خانۀ مادر سر زد دستپاچه و پریشان  بود.

او گفت « علا و خالد باباحاجیان و چند نفر دیگر دستگیر شده‌اند. مجبورم مدت بیشتری را اینجا بمانم

همایون پیشنهاد داد که امجد به زاهدان بگریزد اما او در جواب کوتاه گفت: «امکان ندارد

و شلوار جینی را که زیر شلوار کردی پوشیده نشان خانواده داد و گفت: خود را آماده کرده که به محض اینکه اتفاقی افتاد برود ولی حالا کارهایی هست که حضور او در اینجا لازم است.

بار دیگر تراژدی دستگیری بهروز برای خانوادۀ اردلان تکرار شد و روز بعد از آن بود که یکی از آشنایان خبر از مشاهدۀ امجد در پیکانی قهوه‌ای را به خانواده رساند. معلم در میان دژخیمان محاصره و به سوی تاریکخانۀ رژیم برده می‌شد.

مادر پرسان پرسان سه روز تمام کوچه های خیابان سیروس را به دنبال اتاق اجاره‌ایی امجد زیر پا می‌گذارد. نحوۀ دستگیری امجد را صاحبخانه‌اش این گونه شهادت می‌دهد: «چند شب پیش نصف شب پاسدارها خانه را محاصره کرده و امجد را دستگیر میکنند و با خودشان می‌برند.روز بعد هم چند نفری برگشتند و با زیر و رو کردن اتاق تمام وسایل و کتاب و کاغذها را  با خودشان بردند».

چه شب‌ها و چه روزهایی که مادر در انتظار کوچک ‌ترین خبر از دلدادهاش با تلاش مادرانه در مقابل ادارۀ اطلاعات سنندج گذراند و کآن را که خبر شد خبری باز نیامد.

پس از چند روز تعلیق و ترس از اعدام‌ امجد به مانند سایر اعدامیان بدون دادگاهی که در آن روزها اعدام‌شان با وقاحتِ رژیم جزیی از برنامۀ سیستماتیک و به امری عادی تبدیل شده بود، در نهایت یکی از آشنایان با نزدیکی و قرابتی که با حکومت داشت مژدۀ سلامتی امجد را به خانواده داد.و با اصرار و تمناهای مادر بعد از یک ماه، خانواده موفق میشوند با امجد ملاقات کنند.

ملاقات خبر از رخ دادن فجایعی هولناک در زندان را می‌داد؛ در روز ملاقات دو پاسدار امجد را از زیر‌بغل  گرفته و به محل ملاقاتآورند. شکنجه‌هایی که  مهر شناعت را در سیمای همیشه خندان امجد کوبیده بود و قصابان آن جنایت با وقاحت آن را به پای سکوت معلم روستا گذاشته بود.

بعد از دوماه و نیم شکنجه و دادگاهی و بازجویی در ادارۀ اطلاعات امجد را با حکم اعدام  به زندان دادگاه انقلاب در ششم بهمن منتقل کردند.

در یکی از واپسین ملاقات، همایون همراه پدر و مادر به ملاقات امجد میروند. خواهش و ضجه‌های بی‌پایان مادر برای شکستن سکوت پسر و اعتراف به ندامت و همکاری از سوی امجد با این درس آموزگار به خانواده پاسخ دادهمی‌شوداگر از من چنین درخواستی داری دیگر به ملاقات من نیا.»

امجد آن روز شدیداً نگران بود که مبادا علا در زیر شکنجه نامی از خالد باباحاجیان برادر خود بر زبان آورده باشد.

دو ماه بعد امجد اردلان ، رحمت مفاخری ، محیه حسین پناهی و جمال شکری  از زندان دادگاه انقلاب سنندج فرار می‌کنند. (شرح داستان این فرار خود روایتی‌ست خواندنی و پر اضطراب که به تفصیل در یادداشت دیگری ثبت شده است. شیفتگان و علاقه‌مندان به خواندن تاریخ نامکتوب جنگ در کردستان، می‌توانند جزئیات و شیوۀ فرار امجد و سایر زندانیان را که بیانگر نبوغ شگفت‌آور این رفقا در درک موقعیت و استراتژی صحیح است را  با مشاهدۀ لینک صفحه‌ای که در انتهای این یادداشت آمده مطالعه کنند.)

در نخستین شب امجد و دوستانش به منزل یکی از اقوام او پناه می‌برند. صاحبخانه که خبر تعقیب و پیگرد آنها را شنیده است در ابتدا از مخفی ساختن آنها امتناع می‌کند اما در نهایت با اصرار زنش راضی می‌شود که تنها تا طلوع آفتاب میزبان آنها باشد.

پس از استراحتی کوتاه و مطلع شدن از اوضاع و موقعیت شهر خود را به مکانی امن می‌رسانند.

دختر صاحبخانه‌ای که شب قبل امجد و دوستانش مهمان آنها بودند روز بعد نزد حشمت برادر دیگر امجد می‌رود و جریان فرار امجد و پناه آوردن به خانۀ آنها را بازگو می‌کند. حشمت که امکان یورش پاسدارها به منزل را می‌دهد سریع خود را به خانه می‌رساند تا کتا‌ب و اعلامیه ها را به جای دیگری منتقل کند اما در مورد فرار امجد چیزی به دیگران نمی‌گوید.

حدس حشمت درست بود و همان شب پاسدارها به خانۀ پدری امجد هجوم برده و تمام محله و خانه‌های اطراف را محاصره می‌کنند و بدون هیچ توضیحی بی‌توجه به برودت هوا و بارش برف همۀ اعضای  خانواده را پابرهنه از خانه بیرون کرده و در کوچه شروع به بازجویی می‌کند.

پاسداران جودی و انصاری که احتمالاً نام سیاهشان برای مردم سنندج آشناست شروع به تفتیش خانه می‌کنند. قاب عکس بهروز برادر امجد را بر می‌دارند و کوتاه و با خشونت بازجویی از مادر امجد را شروع می‌کنند.

 «این عکس امجد است؟» 

«نه. این عکس بهروز پسر دیگرم است.»

«عکس امجد را می‌خواهیم.»  

خانواده که تا آن لحظه در جریان فرار امجد قرار نداشتند متوجه شدند دلیل این توحش و تفتیش شبانه، امجد است.

پاسدارها در آنجا چیزی پیدا نمی‌کنند اما برادر کوچکترِ امجد، فرزین که هنوز در دنیای کودکانه‌اش می‌زیست را به عنوان گروگان همراه خود می‌برند. و در ادامه با احتمال اینکه امجد در خانۀ اقوام پنهان شده است فرزین را وادار می‌کنند تا آنها را در میان برف و کولاک نیمه‌شب به خانۀ خواهر و عمویش هدایت کنند. هنگامی که به منزل خواهر امجد می‌رسند و با فریاد «کمیته» «کمیته» اصرار بر وارد شدن به خانه می‌کنند، کسی که در را باز می‌کند از ماموران می‌خواهد که حکم بازرسی منزل را نشان دهند

جایی برای مخفی‌کاری باقی مانده نبود و امجد بعد از فرار از زندان به تشکیلات علنی کومله پیوست و علی‌رغم اصرار کادرهای بالای حزب مبنی بر مدتی استراحت و وقفه از سوی امجد، آموزگار ما با تحویل گرفتن اسلحه و گذراندن دورۀ فشردۀ نظامی خود را برای مبارزۀ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی آبدیده ساخت.

تلاش‌های مادرانه برای دیدار امجد در دل کوهستان‌ها ثمری نداشت و حاصل آن‌همه انتظار تنها به دیداری کوتاه میان مادر و فرزند ختم شد که امجد کلام کوتاهی را برای دلجویی از مادر و زدودن بی‌مهری برخوردش در ملاقاتِ زندان به زبان آورد:

«مادرجان اگر آن روز تن به شکستن سکوت و دل بر ندامت در برابر قصابان ندادم از خاطر درسی بود که  علاء برایم به یادگار گذاشت.دیدی که پرخاش و ناراحتی آن روز من بی‌جهت نبود و علاء با وجود اقرار و اعتراف نزد بازجو چگونه روحش خُرد شد و گلوله‌های جوخۀ اعدام،فرجام همکاری‌‌اش با رژیم و دژخیمان گشت.»… شوق دیدار امجد مادر را به کوه‌ها می‌کشاند،حتی سقوط از قاطر و شکستن دنده‌هایش نیز تأثیری بر تصمیم مادر نگذاشت و کوه‌ها را به انتظار دیدار دیگربار آموزگار بارها و بارها دوره می‌کرد     و افسوس که جز بوی پیراهن یوسف چیزی در انتظارش نبود.   

و اما پایان روایت…

پنج ماه بیشتر از فرار و رهایی امجد از زندان جمهوری اسلامی نگذشته بود که در تاریخ ۹ تیر ماه سال ۶۲ امجد به همراه یگانی متشکل از اعضای کومله به پایگاه سپاه پاسداران در روستای  کانعمت  حمله می‌کنند. اشتباه در محاسبۀ نفرات و یا لو رفتن عملیات باعث شد که در همان دقایق نخست یکی از پیشمرگه‌ها( عبه‌ چاوکال) کشته شود و گروه به خاطر حفظ پیکر رفیق جانباخته مجبور به عقب‌نشینی از پایگاه شود تا عملیات در آن شب طولانی به شکست منتهی گردد. تاکتیک حمله در شب فردا از سر گرفته شد.(۱۰ تیر ماه ۱۳۶۲) امجد اردلان  بعد از مقاومت و مبارزه‌ای قهرمانانه و کشتن چند نفر از جاش‌ها  و پاسدارها با گلوله‌ای در پیکر پس از سال‌ها تلاش و مبارزه برای رهایی مردم زانو بر خاک نهاد و آخرین درس خود، ایثار و جانباختگی را برای کودکان فردای این سرزمین بر تختۀ سیاه با خون خود نوشت.

پیکر نازنین امجد اردلان علی‌رغم اصرار پاسدارها و مزدوران رژیم بر شرحه شرحه کردن آن (تمامی مردم شهادت می‌دهند که قصابان رژیم تلاش داشتند تا پیکر خونین امجد اردلان را با طناب به ماشین ببندند و در شهر بچرخانند تا با متلاشی ساختن جسد رعب و وحشت را بر چشمان ناظران تحمیل کنند)  در خاک همان روستا به آرامش رسید.

«و عشق

مرگ رهایی‌بخشِ مرا

از تمامی تلخی‌ها می‌آکند.

بهشت من جنگل شوکران‌هاست.

و شهادت مرا پایانی نیست.»

و به‌راستی که شهادت آموزگار را پایانی نیست. راه امجد اردلان، معلم فرداهایمان گرامی باد.

 

 

۲۶ نوامبر ۲۰۲۰

مینو همیلی

https://www.nawext.com/fa/post/view/frr

 

۱ . حسین  در تاریخ سوم شهریورماه ۵۷ در مریوان به همراه هشت نفر دیگر از جمله برادران مصطفی سلطانی توسط تیم خلخالی و به فرمان خمینی تیرباران شد.

۲ . نوروز گنجی  درتاریخ بیست و چهارم تیر ماه ۱۳۵۹ در « عملیات تصرف مقر سپاه پاسداران روانسر جان باخت.

۳ . در اصطلاح محلی به مزدورانی گفته می‌شود که علی‌رغم هویت کردی با با پشت کردن به خاک مادری با خبرچینی و خدمت به رژیم امرار معاش ‌می ‌کردند.

 

چینی و خدمت به رژیم امرار معاش ‌می‌‌کردند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)