دانشگاهی که به خون کشیده شد/فریبرز کلانتری

بیست و یک سال پس از ماجرای کوی دانشگاه، هنوز هم کسی به درستی نمی‌داند که چرا و چگونه در ۱۳۷۸ کوی دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده شد.
پس از آن واقعه، بنا به سنت قدیم ایرانی «هرکسی از ظن خود شد یار من»، بسیاری از مردان سیاست نهایت تلاش خود را کرده بودند تا چراغ قوه‌شان را به گوشه‌ای از اتاق تاریک حقیقت بیاندازند تا داستان واقعیت را از آن جایی که خودشان ایستاده‌اند، برای افکار عمومی تعریف کنند و از آن جا که اصرار داشتند که همگان حقیقت را آن گونه که آنان تعریف می‌کنند، قبول کنند، به مرور زمان کتاب خاطرات بسیاری نگاشتند تا تاریخ نیز بر اساس داستآن‌های آنان ساخته شود.
گویی همان قصه نانوشته میان سیاستمداران و توده که در هر کشوری پنهانی امضا می‌شود تا کار سیاست‌ورزان پیش برود، در ایران نیز پنهانی نوشته و امضا شده بود.
همان روزها محمد خاتمی، رییس جمهور وقت، ترجیح داد تا نور چراغ قوه‌اش را به سمت قتل‌های زنجیره‌ای بگیرد تا ماجرای کوی دانشگاه را به همان قتل‌های مرموز مرتبط سازد.
قتل‌هایی که به اعتقاد برخی، تندی عطر خون کشته‌شدگانش و سنگینی وزن سیاسی پیکر مقتولانش، فضای ابهام‌آلود آمیخته با ترسی را به وجود آورده بود تا به واسطه‌ی این شوک بزرگ، هیچ کس در خود جرات و جسارتی نبیند تا برای حل این مسئله دهانش را حتی برای ادای کلمه‌ی چرا هم باز کند!
هر چند برخی از سیاسیون نیز همین ترس فراگیر را، اصلی‌ترین دلیل پنهان ماندن علل قتل‌های زنجیره‌ای دانسته و با استناد به آن، سال‌ها بعد، از خیر پرسشگری برای پرت کردن دانشجویان از ساختمان کوی دانشگاه به داخل خیابان به راحتی گذشتند!
با این حال، گاهگاهی برخی از مدیران وابسته به حلقه‌ی قدرت، همچون مصطفی معین که مدت‌ها در دولت خاتمی عهده‌دار مقام وزارت علوم بود، بر بدیهیاتی اشاره می‌کنند که برای همگان واضح و مبرهن است. از جمله این که: «از طرفی وقتی شما احزاب گسترده، فعال و مقبولی نداشته باشید، که اکثریتی از جامعه عضو آن‌ها باشند، مطبوعات شما محدودیت داشته باشند و نتوانند مشکلات اجتماعی را بازتاب دهند و وقتی توده مردم به دانشگاه چشم امید دارند و می‌گویند شما در این جنبش اصلاح‌طلبی و تشکیل دولت اصلاحات موثر بوده‌اید، دانشگاه می‌شود نقطه بروز بحرآن‌ها».
او در حالی به توده مردم اشاره می‌کند که به واسطه‌ی تحصیلاتش در حوزه پزشکی، کوچک‌ترین سواد و تخصصی در حوزه علوم سیاسی نداشته و سال‌هاست که تنها به واسطه‌ی رانت سیاسی‌اش در جایگاهی که نباید نشسته است. به همین دلیل طبیعی است که او نداند که هانا آرنت، جنبش‌های توتالیتر را سازمآن‌های توده‌ای متشکل از افراد ذره ذره شده و جدا از هم بداند که ویژگی آشکارشان این است که از فرد فرد اعضایشان، وفاداری تام و نامحدود، بی چون و چرا و دگرگونی ناپذیر می‌خواهند.
شاید به همین دلیل است که مصطفی معین ناخواسته در توصیف وفاداری تام و نامحدود خود این چنین می‌گوید: «در نهایت شما باید فضای دانشگاه را توجیه می‌کردید، دعوت به آرامش می‌کردید. از طرفی به عنوان وزارت علوم باید مدافع آرمآن‌های جنبش اصلاح طلبی می‌بودیم. آرمآن‌هایی که در مواضع رییس دولت و وزیر علوم مشخص شده بود. اساس کار، برنامه تحول در ساختار آموزش عالی ایران بود، این که آموزش عالی در خدمت توسعه و پیشرفت کشور و در خدمت آرمآن‌های اجتماعی و آزادی و مسئله دفاع از حقوق مردم قرار گیرد و از آن طرف مرتب بحران ایجاد می‌کردند».
این در حالی است که هانا آرنت سال‌ها پیش در کتاب توتالیتاریسم خود در تعریف از جنبش‌های توتالیتر چنین مواردی را به خوبی بررسی کرده و به آن پرداخته است و در نتیجه‌گیری از این جنبش‌ها چنین گفته بود: «در مقایسه با جنبش‌ها و احزاب دیگر، این درخواست، از سوی رهبران جنبش‌های توتالیتر حتی پیش از به قدرت رسیدن آن‌ها به عمل می‌آید. درخواست یاد شده، معمولا پیش از آن که کل سازمان کشور در عمل تحت فرمانروایی آن‌ها درآید، مطرح می‌شود و از این داعیه‌ی ایدئولوژیک آن‌ها مایه می‌گیرد که سازمان‌شان در زمان مقتضی، سراسر نوع بشر را در برخواهد گرفت. جنبش توتالیتر باید پس از تثبیت فرمانروایی توتالیتر، سازمان داده شود و شرایط رشد آن، باید به گونه‌ای ساختگی ایجاد شود تا وفاداری تام (مبنای روان‌شناختی چیرگی تام) امکان پذیر شود. چنین وفاداری را تنها می‌توان از انسان کاملا انزوا یافته دید، انسانی که هرگونه پیوند اجتماعی با خانواده و دوستان و آشنایانش بریده شده است و تنها از طریق تعلق به یک جنبش و عضویت در حزب، احساس می‌کند که در این جهان جایی دارد».
هانا آرنت به پیامد ترفند ساده و ماهرانه‌ی «گناه همدستی» اشاره کرده و آن را این گونه تعریف می‌کرد که: «همین که فردی متهم می‌شد، دوستان پیشین او بی درنگ، به صورت سرسخت‌ترین دشمنانش در می‌آمدند. بستگان و دوستان متهم، برای نجات جان خودشان داوطلبانه علیه او گواهی می‌دادند و او را زیر رگبار نکوهش‌هایشان می‌گرفتند و بدین گونه، مدارک واهی علیه متهم را تایید می‌کردند. این تنها راه اثبات قابل اعتماد بودن خودشان بود. آن‌ها می‌کوشیدند تا ثابت کنند که آشنایی و دوستی‌شان با متهم، تنها برای سردرآوردن از کارهای او و کشف خرابکاری‌های او به عنوان یک تروتسکیست، جاسوس بیگانه یا فاشیست بود».
شاید برای همین بود که ناطق نوری رقیب اصلی خاتمی در انتخابات ۷۸، نیز آگاهانه یا ناآگاهانه نهایت تلاش خویش را به کار می‌بندند که در به وجود آوردن چیرگی تام این جنبش توتالیتر نقش داشته باشد. برای همین نهایت تلاش خویش را به کار می‌برد تا چراغ قوه‌اش را به سمت داماد یکی از هم لباسی‌های خود یعنی آیت‌الله دستغیب، بگیرد. از این رو در جلد اول خاطرات خود این چنین می نویسد که: «ما همان زمان باید مسئولان آموزش عالی را محاکمه می‌کردیم که چرا به این مسئله دامن زدند یا استعفا دادند».
اما این ترفند «گناه همدستی» در جنبش توتالیتر همچنان ادامه می‌یابد تا سال‌ها بعد، هم داماد آیت‌الله دستغیب یعنی مصطفی معین، پاسخ ناطق را در کتاب «اصلاحات و تجربه دموکراسی در دانشگاه» این چنین پاسخ بدهد: «جواب من این است که شما در آن زمان رئیس مجلس (دوره پنجم) بودید و اکثریت قاطع مجلس نیز همفکران شما بودند. حق سوال، استیضاح و برکناری سریع وزیر را داشتید، چون اکثریت مجلس و قدرت اصلی با شما بود. ما یک ساعت در جلسه غیرعلنی صحبت کردیم، دفاع کردیم، توضیح دادیم و شما بالاخره یا قانع شدید یا نشدید. اگر قانع شدید، که این حرف جایی ندارد و اگر قانع نشدید، چرا استیضاح نکردید؟».
و همین امر هم موجب می‌شود که مصطفی معین که از سویی داماد آیت‌الله است و از سوی دیگر هم وزیر علوم آیت‌اللهی دیگر، هم تلاش می‌کند چراغ قوه اش را به جایی بیاندازد که رئیسش انداخته است. برای همین در همان کتاب این چنین می‌گوید: «برای من از اول روشن بود حمله به کوی دانشگاه یک برنامه از پیش طراحی شده است، اصلا هیچ ابهامی ندارم چون بر اساس قرائن مشخص است؛ البته رویدادهای این ده سال هم این مسئله را تایید کرده و مهر محکمی بر آن زده است. آخرین مورد آن هم در حمله به کوی در ۱۸ تیرماه سال ۸۸ رخ می‌دهد و گسترده‌تر از قبل هم روی می‌دهد و هیچ کس جلوگیری نمی‌کند. واقعه‌ی کوی دانشگاه قطعا توطئه طراحی شده است و به نظر نمی‌رسد تنها به دلیل یک راهپیمایی مسالمت آمیز صورت گرفته باشد».
معین به واسطه جایگاهی که در دولت خاتمی داشته، با اصرار بر توهم توطئه‌ی دایی جان ناپلئونی رئیسش یعنی محمد خاتمی اصرار دارد تا ابعاد توهم توطئه را بزرگ‌تر سازد تا وفاداری‌اش بیشتر اثبات شود. شاید به همین دلیل است که چنین می‌گوید: «آقای خاتمی گفتند که ۱۸ تیر انتقام افشای قتل‌های زنجیره‌ای بود. من به بیشتر از این باور دارم، این که ۱۸ تیر یک انتقام جدی از دوم خردادی‌هاست و حداقل تاوان آن هم سقوط دولت اصلاحات است».
با این حال، داماد آیت‌الله همچون سیاستمداران دیگر، ترجیح می‌دهد که به طور مستقیم به هیچ گروه سیاسی یا هیچ آیت‌اللهی که در پی انتقام گیری از دولتی است که اتفاقا آن روزها مکان کسب نانش نیز بود، اشاره‌ای نکند. چرا که به گفته‌ی آرنت «وفاداری تام، تنها زمانی امکان پذیر است که وفاداری، از هرگونه محتوای عینی تهی شود، تا مبادا بر اثر دگرگونی در محتوا، تغییری در نوع وفاداری پدید آید».
آرنت سال‌ها پیش با پرداختن به این ویژگی جنبش‌های توتالیتر مشخص کرده بود که: «هر یک از جنبش‌های توتالیتر به شیوه‌ی خویش کوشید خود را از شر هرگونه برنامه‌ی حزبی خلاص کند، برنامه‌هایی که محتوای عینی مشخصی داشتند و میراث مراحل تحول غیرتوتالیتر پیشین بودند. هر برنامه‌ای، هر چقدر هم که ریشه‌ای تنظیم شده باشد، اگر هدف سیاسی مشخصی را در برداشته باشد که داعیه فرمانروایی جهانی را بیان نکند، و هر برنامه‌ی سیاسی که به مسایلی به جز “مسایل ایدئولوژیک قرن‌های آینده” بپردازد، مانعی بر سر راه توتالیتاریسم به شمار می‌آید».
جالب آن که همین سیر تفکری را محسنی مدیر حراست دانشگاه تهران نیز داشته و با تاکیدی که بر شناسایی ماهیت این گروه دارد، باز هم چنین می‌گوید: «ما هیچ مورد تاریکی در ماهیت این‌ها نداشتیم و برای ما معلوم بود، ولی هیچ کس نمی‌خواست که ما دنبال ریشه‌یابی این قضیه برویم. مسئولیت ما محدود به داخل دانشگاه و برنامه‌ریزی این جریانات خارج از دانشگاه بود. ما به صورت اتفاقی با این‌ها برخورد می‌کردیم. مثلا در همان حوادث ۱۸ تیر، دانشجویان عده‌ای را گرفتند و به مسجد دانشگاه آوردند. برای این که می‌دانستیم این اقدام جنجالی می‌شود برای دانشجویانی که آن‌ها را آوردند شر خواهد شد و بهانه‌ی جدی‌تری به این‌ها می‌دهند، گفتم به من تحویل بدهید، مگر من مسئول حراست نیستم؟ خیلی به وزارتخانه اعتماد داشتند. گفتند فقط به تو تحویل می‌دهیم. آن جا نماینده نهادهای دیگر هم بودند».
محسنی هم ترجیح می‌دهد به بخشی از ماجرا اشاره کند. برای همین ناخواسته به ماجرای تحویل گرفتن بسیجی‌ها اشاره کرده تا از نداشتن اختیار کامل در مجموعه زیرنظرش این چنین خبر دهد: «به ما تحویل دادند و ما ردشان کردیم و رفتند. چرا؟ چون ما مجوز احضار، بازجویی و نگهداری نداریم، ما ضابط هیچ نهادی نیستیم. حراست از نظر قانونی هیچ اختیاری ندارد، حتی یک بند قانونی پشتوانه هم برایش وجود ندارد. یک مصوبه در مجمع تشخیص مصلحت نظام در مورد حراست‌ها وجود دارد که این نهاد فعالیت می‌کند. برای همین ما نمی‌توانستیم برای ریشه‌یابی جریانات بیرون دانشگاه کاری کنیم. ضمن این که برای ما روشن بود و چیز پوشیده‌ای نبود. برای من روشن بود هر اتفاقی که در دانشگاه می‌افتد، از بیرون دانشگاه سازمان‌دهی می‌شود».
جالب آن که محسنی دانسته یا نادانسته به موردی اشاره می کند که هانا آرنت نیز سال ها پیش، در کتاب توتالیتاریسم خود به آن پرداخته است: «تبلیغات توتالیتر چندان هم بر پایه عوام فریبی استوار نیست، بلکه بیش تر مبتنی بر این آگاهی است که مصلحت به عنوان یک نیروی همگانی، تنها زمانی احساس می‌شود که ارگان های سیاسی استوار، خطوط ارتباطی ضروری میان فرد و گروه را برقرار سازند. در میان توده هایی که خصلت اصلی آن‌ها عدم تعلق به هر گونه ارگان اجتماعی یا سیاسی است، تنها هرج و مرج کامل منافع شخصی را باز می‌کند. در نتیجه، هیچ تبلیغ موثری بر مبنای مصلحت صرف، نمی‌توان انجام داد. تعصب شدید اعضای جنبش‌های توتالیتر، که از نظر شدت با بیشترین وفاداری اعضای احزاب عادی قابل مقایسه نیست، از فقدان مصلحت شخصی توده‌هایی مایه می‌گیرد که کاملا برای قربانی کردن خودشان آماده‌اند. نازی‌ها ثابت کرده‌اند که یک شخص می‌تواند با شعار «وگرنه، نابود خواهیم شد»، کل جمعیت یک کشور را به جنگ کشاند…».
و جالب تر آن که معین نیز در کتاب «اصلاحات و تجربه دموکراسی در دانشگاه»، ناخواسته یا نادانسته همچون محسنی به این هرج ومرج کامل تاکیدکرده و این چنین می گوید: «بازتاب فاجعه ۱۸ تیر و پیامدهای بعدی آن به نوعی سرکوب شد و دادخواهی دانشجو به جایی نرسید و همه چیز در یک ریش تراش خلاصه شد. از یک طرف، سرخوردگی ناشی از خود قوه مجریه و دولت اصلاحات بود و از طرف دیگر، مشکلاتی به صورت‌های مختلف همراه با سرخوردگی در سطح جامعه مطرح بود که بازتابش در دانشگاه نشان داده می‌شد».
این در حالی است که این هرج و مرج کامل را می‌توان در همه گروه‌های سیاسی رقیب نیز مشاهده کرد. به طور مثال وقتی معین به دعوت از سوی قالیباف که ظاهرا در گروه سیاسی مقابل اوست، اشاره کرده و چنین می‌گوید: «سال ۷۹ آقای قالیباف مشغول به کار شد (بعد از آقای لطیفیان و بعد از واقعه ۱۸ تیر) و اتفاقا از من دعوت کرد تا در دانشگاه پلیس سخنرانی کنم، به نوعی می‌خواست از پلیس اعاده حیثیت کند و من هم رفتم، به نقش و الگوی مطلوب پلیس اشاره کردم و بسیار هم موثر بود. در مجموع هدف و رویکرد اصلی ما افزایش پویایی و نشاط فضای دانشجویی و دفاع از حرمت دانشگاه بود».
و یا زمانی که معین به دیدارش با هاشمی شاهرودی اشاره و به درآغوش گرفتن شاهرودی اشاره کرده و می‌گوید:«ایشان تازه کارش را در قوه قضاییه شروع کرده بود. خود ایشان اظهار تمایل کرد که با ما ملاقات داشته باشد و قرار شد آقای دکترمحمد فرهادی، وزیر بهداشت هم بیاید. آن جا رفتیم و دیدیم که همه چیز آماده است برای فیلمبرداری و گرم در آغوش گرفتن و صحبت کردن. به نظرم می‌خواستند به نوعی قوه قضاییه را از آن فاجعه مبرا کنند. این ملاقات در همان هفته‌های اول مسئولیت ایشان بود، به نظر من آقای شاهرودی واقع بینی و فکر روشن‌تری نسبت به مسائل دانشگاهی و فرهنگی داشتند».
در این میان، تنها معین و محسنی نیستند که ناخواسته به این هرج و مرج اشاره می‌کنند. بلکه غلامرضا ظریفیان معاون وزیر علوم دولت خاتمی، نیز در بخشی از همان کتاب از نیروی انتظامی دفاع می‌کند و چنین می‌گوید: «من باید اینجا از نیروی انتظامی دفاع کنم. الحق و الانصاف نیروی انتظامی و رئیس پلیس تهران با تغییراتی که پس از ۱۸ تیر و با رفتن آقای لطیفیان در آن روی داد، با آمدن آقای طلایی متحول شد. پلیس آمد و کنار دانشجو قرار گرفت. خیلی جاها نصب شب با هم می‌رفتیم در جمع دانشجویان و می‌نشستیم روی زمین. دانشجویان هم دور ما حلقه می‌زدند. بنابراین از نتایج ۱۸ تیر این بود که نیروی انتظامی آمد کنار دانشجو قرار گرفت و خیلی از بحرآن‌ها به خاطر همین رویکرد حل شد. اتفاقا بعد از حادثه ۱۸ تیر شاید صدها بحران دیگر می‌توانست رخ بدهد که این ارتباط و تعامل میان وزارت علوم و دستگاه‌های دیگر نگذاشت این بحران ها شکل گیرند».
در واقع غلامرضا ظریفیان به اصرار می‌خواهد حوادث ۲۵خرداد سال ۸۸، در دانشگاه تهران و کشته شدن تعداد بیشتری از دانشجویان در این دانشگاه را نادیده گرفته و به مخاطبان اینگونه القا کند که نیروی انتظامی در ۷۸ بی تقصیر است.
این در حالی است که هانا آرنت نیز با بررسی رابطه میان هیتلر و استالین، با اشاره به اعترافات خروشچف از لاپوشانی حقایق بیشتری به واسطه اعترافات او خبرداده و چنین توضیح می‌دهد: «ما برای دانستن این که استالین جنایت هایی را مرتکب شده بود، یا این مرد به اصطلاح «دیوانه وار» تصمیم گرفت که به هیتلر اعتماد کند، نیازی به سخنرانی محرمانه خروشچف نداریم. او نسبت به هر کسی که می‌خواست و درصدد بود نابودش کند، به گونه‌ای موجه، بدگمان بود و این بدگمانی‌ها عملا هر کسی را در بلندترین سطوح حزب و دولت در بر می‌گرفتند. او طبعا به هیتلر اعتماد داشت، چرا که بد او را نمی‌خواست. اما در مورد قضیه نخست، اعترافات تکان دهنده خروشچف که (بدین دلیل آشکار که شنوندگان او و خودش همگی در داستان حقیقی درگیر بودند) حقایق لاپوشانی کرده آن از حقایق آشکار شده‌اش بیش تر بود، این نتیجه تاسف‌بار را داشت که در نظر بسیاری از افراد (و البته پژوهشگرانی که عشق حرفه‌ای به منابع رسمی دارند) جنایت‌های گسترده رژیم استالین را تخفیف دادند، جنایتی که نه تنها شامل افترا زدن و قتل چند صد یا چند هزار شخصیت سیاسی و ادبی برجسته بود، که می‌شد پس از مرگ استالین از آن‌ها «اعاده حیثیت» کرد، بلکه نابودی میلیون‌ها مردم گمنامی را نیز در بر می‌گرفت که هیچ کس حتی خود استالین نیز، نمی‌توانست آن‌ها را مشکوک به فعالیت‌های «ضد انقلابی» بداند. خروشچف با افشای چند جنایت، جنایت کاری کل رژیم را پنهان کرد و درست علیه همین لاپوشانی و ریاکاری فرمانروایان کنونی روسیه ـ که همگی بر کشیدگان استالین هستند ـ است که نسل جوان‌تر روشنفکران امروزین روسی، تقریبا در حالت شورش آشکارند، زیرا آن‌ها هر چیزی را که باید درباره «تصفیه های توده گیر و تبعید و نابودی وسیع مردم» بدانند، آگاهی دارند».
در این میان، برای این دانشگاه پیر، که این روزها ۸۵ ساله است، تصاویری از رد پنجه‌های خونی دانشجویان روی دیوارها، رد خاک خونی شده دانشجویان کتک خورده‌ای که از سوی نظامیان روی زمین کشیده شده و به زور در ماشین‌ها چپانده می‌شوند و در و پنجره‌های شکسته شده و لاستیک‌های آتش گرفته در وسط دانشگاه چیزی جز مشتی خاطره نبوده و نیست. چرا که این نخستین بار نبود که کلاس‌های مرتب و ساکتش، به جبهه جنگی تبدیل شده بود که نظامیان با چکمه‌های خاک آلود و خونی خود در آن مانور نظامی می‌دادند.
دیوارهای سیمانی این دانشگاه، ۶۶ سال پیش درست در ۱۶ آذر ۱۳۳۲ هم این اتفاق‌ها را تجربه کرده بود. آن زمان اما، دانشگاه تهران تنها موسسه مدرن آموزش عالی ایران بود و جامعه، هنوز با واژه مدرنیت غریب بود.
هر چند بعدها نیز در سال ۱۳۸۸، یعنی درست ده سال پس از زمانی که قرار بود گفتگوی تمدن‌های محمد خاتمی درهای جهانیان را برای ایرانیان باز کند، باز هم دانشجویان در دانشگاه تهران به خاک و خون کشیده می‌شوند و جز درهای اوین، در دیگری برای‌شان گشوده نمی‌شود.
رسانه‌های وابسته به قدرت هنوز هم در سالگرد این اتفاق، در گفتگوهاشان با این مقام آگاه و آن مقام مسئول، نهایت زورشان را می‌زنند تا با تیتر جنجالی دیگری، این بغض فروخورده را سرازیر کنند تا شاید سیاستمداران از شدت این فریادها، بتوانند تخمین بزنند که چند سال دیگر زمان دارند تا از این سریر قدرت بهره مند شوند.
هانا آرنت سال‌ها پیش این را اثبات کرده بود که: «توتالیتاریسم در راس قدرت، همه استعدادهای ناب را بدون هیچ اعتنایی به هواداری آن‌ها از جنبش، از سر کارها بر می‌دارد و به جای آن‌ها عقل‌باختگان و بی‌خردانی را می‌نشاند که همان بی‌عقلی و عدم آفرینندگی‌شان، بهترین تضمین وفاداری آن‌هاست».
شاید برای همین است که هر روز، شاهد تولید صاحب نظرانی در عرصه‌ی سیاسی هستیم که نه تنها تخصصی در این حوزه ندارند، بلکه به واسطه‌ی تحصیل در حوزه‌های دیگر به اندازه کافی عقل باخته و بی‌خرد هستند که همین ویژگی‌شان برای بقای رهبرانشان کفایت کند.
اینجاست که سال‌ها پس از مرگ صادق هدایت همچنان به حرف او بر می‌خوریم که می‌گفت: «جایی که منجلاب گه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکه آن انتقاد بشود قسمت‌های دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح شدنی نمی‌بینم!».

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)