محمدعلی سپانلو درگفتوگو با محسن فرجی و اردوان امیرینژاد
«آلاحمد را احضار کرده بودند. گفته بود من نمیآیم بیایید مرا بازداشت کنید. یارو هم متوجه میشود جلال میخواهد سر و صدا راه بیاندازد وگرنه احضار به معنی دو ساعت صحبت کردن است. گویا به هویدا میگوید که اجازه بدهید ما این شخص را توقیف کنیم، هویدا میگوید نه، باعث سر و صدا میشود.»
احضار روشنفکران و نویسندگان به خانههای امن سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) رویهای مرسوم بود. ساواک با رصد کوچکترین تحرکی که نشان از نمود نوعی اعتراض به روند حاکم بر کشور داشت، نویسندگان را فرامیخواند و با تذکری و تشری راه افزایش فعالیتها را میبست. اینچنین بود که در اواسط دهه ۴۰ گذار جلال آلاحمد نویسندۀ شهیر کتاب جنجالبرانگیز «غربزدگی» هم به یکی از این جلسات افتاد؛ جلسهای که در شرایطی خاص و بعد از کشمکشهای فراوان برگزار شد. روایتی ناگفته از این ماجرا بخشی است از گفتوشنودی با محمدعلی سپانلو، نویسنده، مترجم و شاعر معاصر، که در ویژهنامۀ نوروزی ماهنامه هنری- ادبی «تجربه» به چاپ رسیده است.
سپانلو در این گفتوگو با محسن فرجی و اردوان امیرینژاد که گزیدهای از مجموعۀ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر است و تا چند سال قبل به سرپرستی هاشم اکبریانی جمعآوری میشد، به دوران زندگی خود و فعالیت در رادیو و مجلات روشنفکری پیش از انقلاب نظیر آرش، فردوسی و نگین پرداخته است، از روزهایی گفته که با همسرش در خانهای کوچک در خیابان اردیبهشت زندگی بیتکلفشان را آغاز کردند و به خاطر نداشتن یخچال، آب خوردنشان را با پنکه خنک نگه میداشتند. روزگاری که در رادیو برنامۀ «روزنامه گویا» را اجرا میکرد و دورانی که در شرکت صنایع بهشهر به کارهای تبلیغاتی مشغول شد. او به نشستها و محافل ادبی دهۀ ۴۰ و ۵۰ هم گریزی زده است و روایتهایی دست اول از شبهای شعر در انجمنهای ادبی آن زمان در چنته دارد. همینجاست که از خانۀ جلال آلاحمد گفته که در کوچه فردوسی تجریش بود و جلساتش «همیشه جدیتر» از باقی محافل مشابه از آب در میآمد: «یعنی بساط شادخواری هم بود ولی همیشه یک مبحث جدی مطرح بود. شعرخوانی جدی مطرح بود، چون او قصد داشت همیشه موضوع را به یک جایی برساند.»
به گفتۀ سپانلو «در یکی از همین جلسات بود که آلاحمد داستان خودش را در رفتن به سازمان امنیت توضیح داد». ماموران امنیتی در این دیدارها نویسندگان را مورد استنطاق قرار میدادند که فلان مقاله را چرا نوشتی و بعد هم پیشنهاد همکاری و سخنان مشابه: «سوالاتی میپرسیدند که تو نمیدانی چیه؟ نگو دارند تحقیقی میکنند و تو نمیدانی، حالا شاید در یکی از گروههای مخفی یک رفیقی داری که خودت هم نمیدانی ولی آنها مثلاً داشتند یک تحقیق غیرمستقیم میکردند. بنابراین برای ما عادی بود که دو ماهی یک دفعه ما را احضار کنند و معمولاً هم وقتی احضار میکردند صحبت بازداشت نبود و به طور استثنایی من بازداشت شدم چون با یارو دعوا کردم وگرنه اگر کسی را میخواستند دستگیر کنند در خانه یا در خیابان میگرفتند، احضار نمیکردند که طرف قبلاً خبر داشته باشد.»
او ماجرای احضار جلال آلاحمد که به دیدار او با پرویز ثابتی، مقام ارشد امنیتی رژیم پهلوی در دفتر یک مجلۀ وابسته به نخستوزیر وقت انجامید را اینچنین روایت میکند: «آلاحمد را احضار کرده بودند. گفته بود من نمیآیم بیایید مرا بازداشت کنید. یارو هم متوجه میشود جلال میخواهد سر و صدا راه بیاندازد وگرنه احضار به معنی دو ساعت صحبت کردن است. گویا به هویدا میگوید که اجازه بدهید ما این شخص را توقیف کنیم، هویدا میگوید نه، باعث سر و صدا میشود.»
اینجاست که پیشنهاد تازهای از سوی ساواک مطرح میشود: «یک مجلهای داشت هویدا به نام «تلاش» که قصههای [صادق] چوبک هم در آن چاپ میشد. مجلهای بود ادبی برای جوانان، سردبیر آن داوود رمزی نامی بود که گوینده تلویزیون بود، الان هم در خارج از کشور است. شعر متوسطی میگفت و آدم خوبی بود. به آلاحمد پیام دادند که آقا تو نمیخواهد بروی به جایی، بیا در دفتر مجله تلاش که بالاخره یک مجله است، این آقا هم میآید آنجا و با تو صحبت میکند تا غرور هیچ طرفی لکهدار نشود. خب بالاخره او هم پذیرفته بود و خودش تعریف میکرد که این آقای ثابتی که مغر متفکر ساواک بود یک عینک سیاه زده بود، من هم عینک سیاه زدم، در اتاق هر دو عینک تاریک زده بودیم. ثابتی قبل از آلاحمد، امیرحسین آریانپور را احضار کرده بود و به او فحش داده بود که شما آدمهای پوفیوزی هستید و کشور در حال پیشرفت است، شما نِک و نال میکنید و جلوی پیشرفت کشور را میگیرید. خب مرحوم آریانپور هم خیلی جا زده بود ولی آلاحمد هرچه او گفته بود دو تا بیشتر جواب داده بود. بعد ثابتی گفته بود که آقا جان شما در این کشور زیادی هستی، بیا برو هند. گفته بود من تبعید اختیاری نمیروم به زور مرا بفرستید، گفته بود بیا برو پاریس. گفته بود خودم خرجش را میدهم. یارو گفته بود فکر نکنی سید که ما تو را میگیریم و زندانی میکنیم تا قهرمان ملی شوی، شبی نصف شبی یک کامیون زیرت کند بمیری شش ماه حبس دارد. این دیگر خیلی اعصاب آلاحمد را به هم ریخته بود. به هر حال اوضاع و احوال آن روزگار بود.»
جلال گفت شب شعر سایه و دیگران را برهم بزنید
این اما تنها روایت سپانلو از جلال آلاحمد نیست. او در جایی از خاطراتش از اختلافات جلال با ابراهیم گلستان میگوید. از این که چاپ داستان «طوطی مرده همسایه من» در شماره ۴ یا ۵ مجله آرش با اختلاف میان جلال و ابراهیم گلستان همزمان شد و «گویا آلاحمد فکر کرده که گلستان در این داستان به او طعنه زده است» و این منجر به در گرفتن دعوایی دامنهدار میان او و گلستان میشود.
عصیانگری جلال در برابر حرکتهای شائبهبرانگیز برخی هنرمندان و حضورشان در جلسات ترتیبیافته از سوی محافل وابسته به سفارتخانههای خارجی از دیگر مسائلی است که سپانلو از آن پرده برمیدارد. او به یاد میآورد که جلال شعرای جوانی چون او، آزاد، براهنی و نوری علاء را برای برهم زدن جلسات شعر و نمایش تحریک کرده بود. سپانلو درباره این ماجرا میگوید: «بعد از مرگ فروغ بود. انجمن ایران و امریکا شب شعر گذاشته بود برای چهار نفر شاعر نادرپور، مشیری، کسرایی و سایه. آلاحمد هم که جاذبۀ فوقالعادهای داشت و سرش برای این مسائل درد میکرد، به ما گفت که شما باید بروید و اینجا را به هم بزنید. اینها رفتهاند و میخواهند در انجمن امریکا شعر بخوانند و بر وضعیت موجود سرپوش بگذارند. به خصوص که دو نفر تودهای هم در میان آنها است! پس باید شما بروید و همه چیز را به هم بزنید. آلاحمد آدم شورشی بود و همانطور که خانم دانشور میگوید، آنارشیست بود.
من یادم است عدهای از شعرای موج نو فرانسه، رفته بودند و خانه رجال ادب را اشغال کرده بودند. آلاحمد هم میگفت که شما چرا نمیروید انجمن قلم را اشغال کنید؟ انجمن ایران- امریکا همینجاست که الان کانون پرورش فکری کودکان است، تقریباً روبروی سینما آزادی. اکنون مورد خاصی پیش آمد. ما به آنجا رفتیم. من بودم و نوری علاء و زنهایمان، آزاد بود، براهنی هم بود. آنها هم که بالای سن نشسته بودند. پس از اینکه چند شعر خواندند براهنی بلند شد و گفت: من دکتر براهنیام ولی به جای اینکه بگوید چرا شما اینجا آمدهاید، چون آلاحمد میگفت اینها چرا زیر چتر بیگانگان رفتهاند به خصوص شما که ادعای کمونیستی دارید آقای ابتهاج و کسرایی؟ گفت به چه دلیل این مربع مرگ آنجا نشستهاند و من نیستم؟! چرا اینها را دعوت کردهاید و مرا دعوت نکردهاید؟ و جلسه را بهم ریخت. نادرپور گفت نرو براهنی من به تو جواب میدهم. براهنی گفت من به همراه دوستانم جلسه را ترک میکنیم اما ما هم به خاطر آن دلیل مخالفت دنبال براهنی نرفتیم و نشستیم.»
سپانلو که بعدها خودش اجرای نمایشنامهای از بهمن فرسی را به همین ترتیب برهم زده است، درباره تاثیر این اقدامات بر فضای ادبی کشور میگوید: «این وقایع بر سیاسی شدن شعر و بر مکانها اثر گذاشت. یعنی پس از آن دیگر شعرا در انجمن ایران و امریکا شعر نمیخواندند، گاهی در انجمن ایران و آلمان شعر میخواندند. هر کس هم که آنجا را انتخاب میکرد، به اصطلاح امروزیها «بیدرد» به حساب میآمد. یعنی موضعش را انتخاب کرده و متعهد نیست.»
گدانمایی مُد بود و ژندهپوشی فضیلت!
دانستن از پشت پردۀ محافل روشنفکری و مراودات خصوصی میانِ چهرههای فرهنگی، ادبی و فکری همواره سوژۀ جذابی بوده است. سپانلو در این گفتوگو روایتهای نابی دارد از جلسات سرخوشانۀ خانۀ فروغ، نشستهای جدیتر در خانۀ جلال، محفلهایی که سیروس طاهباز در خانهاش برگزار میکرد، مهمانیهای خانۀ پدری خودش در خیابان سینا، خانۀ پدری بیضایی در خیابان کاشان و کافهنشینی در کافه فیروز نادری، کافه فردوس استانبول و کافه شیرین لالهزار. او در خلال خاطراتش از رواج نوعی گدانمایی در روشنفکران دهۀ ۴۰ میگوید؛ تیپی که تحت تاثیر تفوق جریانات چپ بر فضای سیاسی و فرهنگی آن زمان شکل گرفته بود: «ژندهپوشی و گدانمایی رسم بود. آدمهایی که خیلی وضعشان از ما بهتر بود بدتر لباس میپوشیدند. آقای مصطفی رحیمی سخنرانی داشت در دانشگاه کشاورزی کرج (من هم رفته بودم. دانشجوها آمدند به من گفتند خوبه شما پیکان کار دارید یعنی طرفدار کارگرها هستید حالا این پیکان دو هزارتومان ارزانتر بود از پیکانهای دیگر) بعد آقای رحیمی آنجا گفته بود من عذر میخواهم که با ماشین آریا شاهین آمدم اینجا! تو میتوانی ببینی عوامفریبی روشنفکرانه چگونه است. ژندهپوشی، گدانمایی، گرسنگی و از این حرفها.»
سپانلو این فضا را نمیپسندید و تلاش میکرد با رفتار خودش به مقابله با آن بپردازد: «من این را قبول نمیکردم یعنی وقتی گرسنه هم بودم میگفتم غذا خوردهام و این پوزیسیون اینها را عصبانی میکرد. یادم هست یک موقعی به حسین منزوی گفتم: ما این کارها را میکنیم. حتی اگر بد است، این عشرتها را میکنیم. گفت: آخر مردم از ما توقع دارند. گفتم: یعنی چه؟ مثلاً ما اینجا نشستیم داریم حشیش میکشیم، بگوییم در کوه اسلحه دستمان گرفتیم مبارزه میکنیم؟ این که توهین است به مردم! اگر میخواهی به مردم احترام بگذاری بهتر است حقیقت خودت را به آنها بگویی نه اینکه این ژست را بگیری. کتاب [سحوری] نعمت آزرم درآمده بود، من مقالهای نوشتم در «فردوسی» که این شاعری نیست، گدایی است. گفتم رفیق تو که میگویی، ای برادر ویتنامی کاش در کنار تو بودم و میجنگیدم آیا صد متر میتوانی بدوی؟!»
فروغ میدانست عمرش کوتاه است
محمدعلی سپانلو از فروغ و میهمانیهایش که میگوید، خانهای را به یاد میآورد که به نسبت محافل مشابه آن زمان، امروزیتر بود: «یکی از پاتوقهایی که کمی شیکتر بود خانۀ جدید فروغ بود در چاله هرز شمیران چون خانۀ قبلیاش خانهای نبود که بشود میهمان دعوت کرد. آن نوع دکوراسیونی که آن موقع باب شده بود استفاده از حصیر، از گونی برای دیوار و سفالهای کار همدان به صورت لوستر و آباژور را من اولین بار خانۀ فروغ دیدم. حتی اسپاگتی را من اولین بار خانۀ فروغ دیدم. جالب است که بدانید آن موقع ماکارونی به این صورت نبود و ساندویچ فقط به معنی ساندویچ کالباس بود.»
سپانلو شبهایی که تا صبح با نویسندگان و شعرا به بحث و گفتوگو میپرداختند را اینگونه روایت میکند: «آنجا معمولاً نادر نادرپور میآمد که خیلی شیک و شاهزادهوار بود، آزاد میآمد که همیشه قلندروار بود، رویایی میآمد با نوعی تظاهر به شیکی. بعضی دوستان فروغ بودند از فیلمسازها، البته گلستان را ما اصلاً خانۀ فروغ ندیدیم. احمدرضا احمدی، حسن پستا و بعضی نقاشان مثل مارکو گریگوریان و سهراب سپهری که بیشتر به نقاشی معروف بودند و معمولاً تا صبح بحث میکردند و جاسیگاریها پر میشد و دم صبح همه دنبال یک نخ سیگار میگشتند و خود فروغ میگفت شما که میروید من میروم جاسیگاری آزاد را میگردم برای آنکه او سیگارش را نصفه خاموش میکند. طاهباز آنجا بود. در آنجا فروغ بعضی از شعرهای آخرش را خواند. دفترچههایی من دیدم از او که مثل دفتر مشق بچهها مثلاً ۴۰ برگ بود بالای هر صفحهای یک مصرع نوشته بود و در زیر آن دهها مورد این را عوض کرده بود، مثل مشق ۲۰ جور این را نوشته بود. یعنی کار میکرد روی شعرهایش.»
سپانلو به یاد دارد که فروغ یکبار در جمع گفته بود که «عمر من کوتاه است». او دربارۀ این ماجرا میگوید: «یکی از چیزهایی که یادم نمیرود این است که فروغ خودش کفبینی میکرد، وقتی دست مرا دید گفت تو زندگیات طولانی خواهد شد. ولی گفت زندگیات طولانی است. حسن پستا گفت تو که این جور فال میگیری عمر خودت را بگو. گفت خط عمر من کوتاه است و زندگی من کوتاه است طبق آنچه در کف دستم هست. بعضیها میگویند کف دست یک کتاب خواندنی است.»
به نقل از تاریخ ایرانی
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.