مسیحیان در قتل های زنجیره ای؛ گفتگو با فرزند حسین سودمند رادکانی، کشیش اعدام شده/ماری محمدی

حکومت جمهوری اسلامی از جمله حکومت هایی است که به طور جدی و پیوسته، اقدام به نقض حقوق بشر و حقوق اقلیت های دینی، مذهبی و فکری می کند. همچنین، با اعمال فشارهای متعدد و اقدامات تبعیض آمیز، شرایط دشواری را برای اقلیت ها رقم می زند. گستره این فشارها از محرومیت از حقوق اجتماعی و شهروندی همچون حق تحصیل تا زندان های طویل المدت و حتی اعدام و قتل های زنجیره ای متفاوت و گسترده است.
یکی از قتل های زنجیره ای که جمهوری اسلامی در طول حکومت خود مرتکب شده، جامعه مسیحی را هدف قرار داده است. طی قتل های زنجیره‌ ای چندین مسیحی توسط جمهوری اسلامی به طرق متفاوت و فجیع همچون حلق آویز شدن و کارد آجین شدن به قتل رسیده اند. پروژه کشتار مسیحیان از حدود یک هفته پس از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی آغاز شد. این شتاب بی سابقه در معدوم سازی مسیحیان که “علی الظاهر” از اقلیت های دینی رسمی طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی محسوب می شوند، نشان از نفرت و ستیز جمهوری اسلامی نسبت به جامعه مسیحی و البته دیگر اقلیت ها دارد.
سید حسین سودمند رادکانی، یکی از حلقه های قتل های زنجیره ای است. او مورخ ۱۰ تیرماه ۱۳۱۹ (۱ جولای ۱۹۴۰) در مشهد متولد شد. در سنین نوجوانی و در دوران سربازی به مسیحیت گروید. او مطالعات خود را در این زمینه ادامه داد و نهایتا به عنوان کشیش رسما در کلیسا شروع به فعالیت کرد. همچنین، دستی در امور خیرخواهانه و خدمت به معلولین داشت. حسین سودمند برای خدمت در سازمان نابینایان “کریستوفر” به اصفهان رفت. در آن جا با “مهتاب نوروش” آشنا شد و این آشنایی منتج به ازدواج و چهار فرزند به نام های رامتین متولد ۱۳۵۳، راشین متولد ۱۳۵۷، آرین و آریا متولد ۱۳۶۰ شد.
پس از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی، سرانجام کشیش حسین سودمند در پرونده ای که وزارت اطلاعات، علیه او باز کرده بود، مورخ ۱۲ آذرماه ۱۳۶۹، روز جهانی معلولین، رسما به حکم ارتداد و بدون اطلاع خانواده، در حیاط زندان وکیل آباد مشهد به دار آویخته شد؛ بدون آن که به هیچ یک از اعضای خانواده، دوستان، همکاران و آشنایان او فرصت دیدار قبل از اعدام و یا شنیدن وصیت او را بدهند. حتی پیکرش را به خانواده اش تحویل ندادند.
لازم به ذکر است که در سال ۱۳۶۹ علی فلاحیان وزیر اطلاعات دولت علی اکبر هاشمی رفسنجانی بود.
حسین سودمند، چه در زمان حیات و چه پس از اعدام تا به امروز، از جمله شخصیت های بسیار محبوب و تاثیرگذار در جامعه مسیحی هستند و احترام ویژه ای برای ایشان وجود دارد.
لازم است بدانیم که اعلامیه جهانی حقوق بشر در خصوص حق حیات، حق انتخاب دین و اندیشه و نیز تبلیغ آن صراحتا در مواد ۳، ۱۸ و ۱۹ به ترتیب اعلام کرده است:
“هر کس حق زندگی، آزادی و امنیت شخصی دارد”.
“هر کس حق آزادی فکر، وجدان و مذهب دارد. این حق شامل آزادی داشتن یا قبول یک مذهب یا معتقدات به انتخاب خود، همچنین آزادی ابراز مذهب یا معتقدات خود، خواه به طور فردی و جمعی، خواه به طور علنی یا در خفا در عبادات و اجرای آداب و اعمال و تعلیمات مذهبی است”.
“هرکس حق آزادی عقیده و بیان دارد: حق مزبور شامل آن است که از داشتن عقاید خود بیم و اضطراب نداشته باشد و در کسب اطلاعات و افکار و در اخذ و انتشار آن از طریق هر رسانه ای بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد”.
شور بختانه این حقوق مسلم بشر علنا در دادگاه های نظام جمهوری اسلامی که از حکومت های دیکتاتور، مستبد و ایدئولوژیک است، شدیدا نقض می شود و در هم می شکند.
ناگفته نماند که علاوه بر حکومت بعضی از افراد نیز به دلیلی همچون تفاوت در عقاید دینی و غیر دینی با اشخاص دیگر به طور مستمر به آن ها و معتقداتشان توهین کرده، آن ها را آزار می دهند و حقوق بشر و حقوق اقلیت های دینی و فکری را زیر پا خرد می کنند. چه حکومت ها که به بند می کشند و می کشند و چه بعضی افراد که معتقد به هیچ یک از ادیان نیستند، افراد متدین را صرفا به خاطر اعتقاداتشان بدون آن که هیچ لطمه و آسیبی از شخص مورد نظر دیده باشند، مورد آزار و اذیت های عدیده ای قرار می دهند و بالاعکس؛ افراد متدینی که دیگران را صرفا به خاطر معتقد بودن به دینی دیگر و یا خدا ناباوری مورد آزار قرار می دهند. هر دوی این برخوردها که ماهیت آن ها چیزی جز زور و اجبار نیست، شرم آور و برای سلامت روان، نظم و آسایش جوامع انسانی خطرناک هستند. فارغ از تفاوت هایی که در اعتقادات یکایک ما وجود دارد، قطعا فرهنگ و زیست مسالمت آمیز در کنار یکدیگر اولویت دارد.

گفتگو با خانم آرین سودمند، فرزند آقای حسین سودمند، را در ادامه می آید.

از چه زمانی و چگونه فشار ها و برخوردهای امنیتی با پدرتان، حسین سودمند، آغاز شد؟
ما در مشهد یک خانه ویلایی داشتیم که دو طبقه بود و یک زیر زمین داشت. پدرم این زیرزمین را با مجوز جمهوری اسلامی به یک کلیسا تبدیل کرد. این کلیسا که کلیسای “جماعت ربانی مشهد” نام داشت، توسط پدرم به طور کاملا قانونی و با مجوز تاسیس شد. و یک تابلو با عنوان “کلیسای جماعت ربانی مشهد” بر سر در خانه نصب کردیم. بعد از فوت آقای خمینی مجوز را از پدرم گرفتند، کلیسا را بستند و تابلو را از سر در خانه برداشتند. سپس پدرم را مدام بازداشت می کردند. تماسهای تلفنی ما کنترل می شد. یک بار که پدرم از زندان به مرخصی آمد، به همه ما گفت هیچ حرفی نزنید چون از خصوصی ترین حرف های ما حتی حرف های بسیار خصوصی با همسرم خبر دارند. آن ها در خانه ما شنود گذاشته اند. وقتی پدرم شهید شد بدون اجازه ما تلفن خانه که به اسم کلیسای جماعت ربانی مشهد بود فروختند و تلفن ما به طور کل قطع شد و به ما اجازه خریداری و داشتن تلفن نداشتیم.

تاریخ بازداشت های پدرتان را به خاطر دارید؟
تاریخ اولین بازداشت پدرم را به خاطر ندارم. اما خاطرم هست که بازداشت پدرم بعد از فوت آقای خمینی بسیار جدی شد و فشار ها افزایش یافت. تقریبا بعد از چهلم فوت وی، بازداشت و آزاد کردن پدرم به کرات اتفاق افتاد و بسیار شاکی بودند از این که چرا کلیسا برای چهلم آقای خمینی مراسم برگزار نکرده است. در نهایت پدرم را مجبور کردند برای سال خمینی مراسم برگزار کند. اما آخرین بازگشت پدرم به زندان بعد از اتمام مرخصی اوایل یا اواسط آبان ۱۳۶۹ بود که دیگر هرگز بر نگشت.

با توجه به این که در زمان اعدام پدرتان فقط یک دختر ۹ ساله بودید، قطعا سختی های غیر قابل تصوری به شما و خانوادتان تحمیل شد. کمی از روزهای دوری از پدر و زندان، از روزهای اعدام و پس از آن برای ما بگویید.
سختی ها و گرفتاری ها برای من از زمانی شروع شد که هفت سالم بود.
مادرم نابینا بود و پدرم مسئولیت های بسیار بیشتری نسبت به مردهای دیگر در خانه داشت‌؛ رسیدگی به ما (فرزندان)، رسیدگی به کارهای خانه و این که با مادرم همراه باشد. پدرم و مادرِ پدرم در کار های خانه و تربیت ما خیلی به مادرم کمک می کردند. اما قبل از شهادت پدرم، در سال ۶۷ زمانی که ۷ ساله بودم مادرم تصادف کرد. در این تصادف به سرش ضربه شدیدی وارد و مبتلا به اسکیزوفرنی شد. این یک بیماری حاد و شدید است که فرد را بسیار منزوی و گوشه گیر می کند. از آن پس، مادرم خانه نشین شد و با افسردگی و بیماری اسکیزوفرنی دست و پنجه نرم می کرد. مادرم از سال ۶۷ و بعد از تصادف دست به هیچ کاری نمی زد و پدرم و مادربزرگم تمام کارهای خانه را انجام می دادند. پدرم هم خانه داری می کرد، هم به درس و مشق ما می رسید و هم کشیش بود و کلیسا را اداره می کرد (کلیسا طبقه پایین خانه مان بود). تقریبا محل کار پدرم و خانه یکی بود به همه کارها می رسید. سال ۶۸، یک سال بعد از بیماری مادرم، مادر بزرگم تصادف کرد و فوت کرد. پدرم خیلی دست تنها شد. در همین سال که آقای خمینی فوت کرد، فشارهای امنیتی به پدرم بسیار افزایش یافت. پدرم سال ۶۸ تا ۶۹ در زندان بود. در کل از سال ۶۸ تا ۶۹ پدرمان را خیلی کم می دیدیم، چون دائم در زندان بود. فشارهای زندگی از سال ۶۸ برای ما شدت بیشتری یافت. اما زندان رفتن پدرم در مهر ماه سال ۶۹ بسیار بسیار جدی تر بود. تا پیش از آن پدرم دو سه هفته در زندان بود. سپس یک هفته مرخصی می گرفت و مجددا به زندان برمی گشت. اوایل یا اواسط آبان ماه بود که پدرم بعد از اتمام مرخصی به زندان رفت اما دیگر هرگز بر نگشت.
زمانی که پدرم به زندان رفت ما فکر می کردیم مثل همیشه حداقل بعد از یک هفته تا سه هفته باز هم برمی گردد. بعد از این که پدرم را اعدام کردند، ۱۸ یا ۱۹ آذر ۶۹ بود که افرادی که لباس شخصی بودند و خود را ماموران وزارت اطلاعات معرفی کردند، در حالی که ما در مدرسه بودیم، به خانه ما آمدند و گفتند ۱۲ آذر پدرتان را اعدام کرده اند و الان می خواهیم محل دفن پدرتان را نشان بدهیم. آن سال من و برادرم آریا که دو قلو هستیم ۹ ساله بودیم و راشین خواهر بزرگترم ۱۲ و برادر بزرگترم رامتین ۱۵ ساله بودند. ما مدرسه بودیم و مادرم و اعضای کلیسا جمع شدند و سر خاک پدرم رفتند. در خرابه ای نزدیک بهشت رضا، سنگی که روی آن هیچ نوشته ای نبود را نشان دادند و گفتند پدرمان این جا دفن شده است. به طبع، هیچ یک از اعضای خانواده من باور نکردند که پدرم شهید شده است. ولی چون غیر از خانواده، همگی باور کرده بودند، ما هم نا خود آگاه این اتفاق را باور کردیم ولی با این حال، منتظر بازگشت پدرمان بودیم. تا سال ها منتظر بودیم پدرمان برگردد. هر وقت صدای زنگ خانه را می شنیدیم فکر می کردیم امروز حتما پدر آمده و اوست که در می زند. در حقیقت، با گذشت ۲۹ سال از شهید شدن پدرم، اگر روزی به ما بگویند که پدرتان زنده و در زندان است، قطعا همه ما باور می کنیم.
بعد از خبر اعدام پدرم، مادرم تقریبا تا سه سال بعد، دست مرا می گرفت و به وزارت اطلاعات می رفتیم. مادرم می گفت “شوهرم را آزاد کنید. اگر اعدامش کرده اید، جسدش را به من نشان بدهید”. چون مادرم باور نمی کرد پدرم اعدام شده و درخواست می کرد که آزادش کنند. آن ها با خونسردی تمام می گفتند “اعدامش کردیم دیگر. مرتد بود اعدامش کردیم!”. همیشه همین را می گفتند. بارها وقتی با مادرم به وزارت اطلاعات می رفتم شخصی که نمی دانم چه سمتی داشت و پشت میز می نشست و مادرم به او می گفت چرا اعدامش کردید؟ گفت “می خواست مسیحی نشود. مرتد بود. اعدامش کردیم”.
بعد از شهادت پدرم، کشیش “هایک هوسپیان مهر” به ما بسیار کمک می کردند. ایشان یکی از اعضای کلیسای جماعت ربانی مشهد که خانم بود و به تازگی طلاق گرفته بود را به خانه ما آورد. آن خانم با ما زندگی می کرد و کلیسا مبلغی را به عنوان کمک هزینه به آن خانم داد. تا در خانه ما باشند، زندگی کنند و به ما در کارهایی مثل غذا درست کردن، تمیز کردن خانه و غیره کمک کند. تقریبا یکی دو سال به همین منوال گذشت. در آن مدت آن خانم خیلی خیلی به ما کمک کرد و حضورش در خانه ما مثمر ثمر و پر رنگ بود. کشیش هایک نیز بسیار به ما سر می زدند و بسباری از احتیاجات مادی و معنوی ما را بر طرف می کرد. اما بعد از کشته شدن کشیش هایک توجهات بسیارِ او از ما برداشته شد و خانمی که در خانه ما بود دوباره ازدواج کرد و رفت. ما خیلی تنها شدیم. فشارها و سختی های مربوط به بعد از مرگ پدرم، بعد از شهید شدن کشیش هایک در سال ۱۳۷۳ و ازدواج مجدد آن خانم برای ما شروع شد. ما دوران بسیار سختی داشتیم و زندگی مان بسیار سخت گذشت. بعد از اعدام شدن پدرم و رفتن خانمی که در خانه ما زندگی می کرد و همین طور کشتار کشیش هایی همچون هایک هوسپیان مهر، “طاطاووس میکائیلیان”، “روان بخش یوسفی” و دیگران، مادرم بیش از حد تنها شد و حالش بسیار وخیم تر شد.

علت فوت پدرتان در گواهی فوت چه نوشته شده بود؟
خفگی با طناب

بعضی از مردم به دلایل متعدد دیدگاه مناسبی نسبت به قشر روحانی از هر دینی ندارند و تصور می کنند همه آن ها انسان هایی تک بعدی هستند که از بالا به دیگران نگاه می کنند و کار چندان مثبتی انجام نمی دهند. پدر شما چگونه بود؟
نه به عنوان دختر ایشان بلکه به عنوان شخصی که با پدرم زندگی کرده ام و نحوه زندگی ایشان را می دیدم، باید بگویم که پدر من یک کشیش بود و من ایشان را با کشیش های دیگر خیلی مقایسه می کردم که ببینم چطور زندگی می کند. به نظرم پدرم زندگی بسیار متفاوت تری نسبت به کشیش های دیگر داشت. او در انتخاب شریک زندگی اش دست روی فردی نابینا گذاشت؛ این انتخابی بسیار خاص است و این نشات گرفته از طرز تفکر و نگاه یکسان او به همه انسان ها و اقشار جامعه است و معلول با فرد سالم برایش تفاوتی نداشت. نکته بارزی که در ذهن من مانده این است که پدرم آن اوایل شخصی که دو جنسه و حدودا ۳۰ ساله بود به کلیسا آورده بود و به او خدمت می کرد و درس می داد. آن شخص به خانه ما رفت و آمد زیادی داشت و انگار پدر و مادرم را به عنوان پدر و مادر خودش می دید. یادم می آید هر گاه کشیش ها و کسانی دیگر از تهران می آمدند و می دیدند یک شخص دو جنسه در کلیسا است می گفتند لااقل وقتی ما می آییم نگذارید این شخص وارد کلیسا شود. گویا با موضوع و شخص بسیار نامتعارفی رو به رو می شدند! (۱)
ما اتاق خیلی کوچکی در خانه مان داشتیم به اسم “اتاق کوچیکه” که اتاق مهمان بود و پدرم بسیاری از افراد را چه مسیحی و چه غیر مسیحی در خانه مان و در اتاق کوچیکه پناه می داد. همیشه در خانه مان یک شخصی بود که پدرم به او پناه داده بود. همین طور به خیلی از جوانان سر می زد و کمک می کرد و آن ها پدر من را پدر خود می دانستند.
در اصل می خواهم بگویم که پدر من به انسان هایی نگاه و کمک می کرد که انسان های دیگر به آن ها نگاه و توجه نمی کردند؛ مثلا به معلولین، افراد دو جنسه، کسانی که خانه، جا و مکان نداشتند. این را هم بگویم که معلولین جسمی و ذهنی به خانه ما رفت و آمد زیادی داشتند. هم پدرم به آن ها خیلی محبت می کرد و مادرم که معلم معلولین بود به آن ها خدمت می کرد‌.
پدر من به افرادی کمک می کرد که از جامعه طرد شده بودند و کسی به آن ها توجهی نمی کرد.

گفتید مادرتان معلم معلولین بودند. لطفا کمی در این باره توضیح بفرمایید.
مادرم فرد بسیار فعالی در جامعه بودند و لیسانس زبان فرانسه داشتند. در آموزش و پرورش استخدام شده بودند و به عنوان معلم در دوره ابتدایی به معلولینی که نابینا و یا روی ویلچر بودند، درس می دادند. همچنین ایشان در یک آسایشگاه معلولین کار می کردند. البته من در این مورد سر رشته ای ندارم اما در این حد می دانم که به معلولین ذهنی درس های اولیه شناخت حرکتی و اشیا، مهارت شناخت رنگ ها، گذاشتن وسایل داخل وسایل دیگر و غیره آموزش می داد.

آیا همه این جفاها، فشارها و برخوردهای امنیتی نتیجه دل خواه حکومت را در پی داشت؟
فشار هایی که به ما و کلیسا وارد کردند هیچ تاثیری بر ایمان ما و دیگر اعضای کلیسا نداشت. همگی ایمان مان به قوت خود باقی ماند. شاید ترس ایجاد میشد اما موقتی بود.

در پایان اگر نکته ای است بفرمائید.
در آخر دوست دارم بگویم ما در دنیایی زندگی می کنیم که نه تنها مسیحیان بلکه بسیاری از انسان ها با اعتقادات و باورهای متفاوت از سیاست حاکم بر منطقه سکونت خود در سراسر دنیا دچار فشارهای سیاسی و اجتماعی می شوند و مورد قضاوت نا به جای اطرافیان خود قرار می گیرند. اما درد من از حاکمین نیست بلکه درد من از انسان هایی ست که هم کیش و هم فکر تو هستند و یا گاهی نزدیک ترین تو در زندگی، که در سخت ترین شرایطی که مخالفانت بر تو تحمیل می کنند، تو را تنها می گذارند. از همه کسانی که سرود صلح سر می دهند، می خواهم در سخت ترین شرایط یکدیگر را تنها نگذارند.

با سپاس از وقتی که در اختیار خط صلح گذاشتید.

پانوشت ها:
۱ – در این جا، مقصود از طرح مسائل مربوط به افراد دو جنسه نه تحقیر آن ها، بلکه اشاره به مطرود بودن آن ها از جامعه بنا بر تفکرات غلط رایج در جامعه است.
۲ – هایک هوسپیان مهر، طاطاووس میکائیلیان و روان بخش یوسفی که از آن ها در این گفتگو نام برده شد همگی از کشته شدگان در طی قتل های زنجیره ای هستند. همچنین، ادوارد هوسپیان مهر برادر هایک هوسپیان مهر است.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)