دو سه غروب پیش از اولین غروبِ نوروز ۹۸
مثل لباس مترسکی که به منقارها
کنده میشود از تو زیباییات در انتظار گرگ و میش
این تصویر
عشق من
تصویر اولِ شعری ست که از تو
ساخته شده است اینجا که نشستهام پشتام چسبیده به پشتیِ صندلی و همینجور نشسته میتوانم تصور کنم که از تصورِ پشتِ چسبیده به پشتیِ صندلی
صورتت گُر میگیرد در آتشِ خشمی که بالاخره در چشمهایت خیس میشود و از من
ناامید میشوی
و من
ای متصور تصویرهای منفصل
چه میتوانم جز آنکه بگویم سوگند
به جان عزیزت و هم سوگ بسیار
که مثل بسیار شاغلِ بیکار در خطِ سر هم بندیِ قطعات
با هفت سر عائله و یک سر با هزار سودای منقضی
میدانم
که تو
خالق شورِ انبوهِ خلقی در فضای عاشقانه خیابانهای دراز از جمله در نقطههای شناخته و ناشناخته انبوهِ تن و هر تن بهتنهایی
در عصر همین امروز و هم در اعصارِ پس و پیش
در انتظار گرگ و میش و بهخصوص
در انتظار من و اما من
خب
بله
نیامدم
دستنویس قرار را
لای قبوض قرض معوق و کابوس قبض روح
به شرفام قسم که گم کردم اِی معشوق ازلی که تا ابد
میپرستمات
تصویر دوم پشت اول است و بهناچار
جگرسوزتر است
مفلس بی سکه حتی برای بلیت قطار
نمیتواند بیاید سر قرار و از قرار
از همینجا با سوز جگر باید
ببیند که سارها
بالای سرت میچرخند و تو
تنها
وسط بسیاری چیزها
حتی آنجا
که خود را کنار کشیدهای از بساط دستفروشهای خشمگین
هی تنه میخوری از روح ناامید خریداران که غوغا را
از بیغولهها به خیابان کشاندهاند و با بارِ ناچیز سکوت
به آن بازمیگردند.
اما من
باید بگویم که هیهات
و میگویم که هیهات که نیامدم
هیهات که نمیدانم هیهات را چگونه بردارم از شعر بگذارم سر جایش و پرده را کنار بزنم بزنم زل به سر تا پایش
اکنون عزیز من
از پشت پرده
تردیدی قاطع زل زده به سر تا پای شرافتام
چون
به گوشام آمد که گفت
قرار بی قرار
نرو مردک از این راه که تهاش میخورد به فرار
درست به همین علت است که در کمال ناباوری
درست در همین لحظه حساس
احساس میکنم
درست یا نادرست
که شرف ندارم.
اعتراف میکنم از تصویر سوم تو که با لباس مبدل وارد چشمام میشود میترسم
سر به آسمان
تکان نمیخورم از صندلیِ چسبیده به ذهن
ماندهام کجای شعر بنشانم سارها را که در هوا
پرستو میشوند
روی زمین
مترسکها لباس سال نو میپوشند
دست در دست هم در بولوار کشاورز گردش میکنند و کجکج
از کنار وزارتخانه میگذرند و سر آخر
در کافه آخرِ وصال
اشک میریزند یحتمل برای ترسالیهای از کف رفته و لخت و عور
زیر لحاف
شیهه میکشند
تو
لب غنچه میکنی صمٌّ بکم چرا
چیزی بگو
ترا به ارواح نیاکان مفلوکات
مثل خدای آزرده در تنهایی ملکوتات فخر نفروش به برهوت زمین
من هم در مغاک خود
میدانم که باید کاری بکنم
جمله دومِ شعر ذلهام کرد
الزامات جمله اول دست و پایش را بست
دومی بس بیشتر دست و پای سومی را و سومی که دیگر نگو
زمینگیر کرده چهارمی را و همینطور بگیر تا به آخر و نتیجه
شده سهنقطه شعر و نتیجه میگیرم که بند بند شعر من در بندِ استخوان-بندیِ بعدِ نئاندرتال
تا استخوانبندیِ ظریف فروغ بسته میشود
به همین علت است که در این توجیهنامه مرموز
شعرم برای تو را بالکل دِمونتاژ مینمایم تا ببینی آن زیر
عشق
همراهِ غنائماش ضمائم دارد و بعد
کتاب امحای لشکر بیکارهها را نیمهکاره میبندم
خالیالذهن
همانطور که چشم به تاریکی خو میکند
حس ترس را با سیگار دود کرده زحمت کم نموده از حضور خود مرخص میشوم
حالا
معرفتی تازه از بیراهه از تو فرا میرسد شاید
یا نشاید
که سیاهی جا خوش کرده در جمجمه باید
راه بر ما عیان کند.
از همین نویسنده:
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.