آبراهام لینکلن، در تمام طول زندگیاش از خوانندگانِ مشتاقِ شعر بود. هنگامِِ نوجوانی، در زمینهی شعر گفتن نیز علاقهاش را محکی زد. قدیمیترین شعرهای بهجامانده از لینکلن، بین پانزده تا هفده سالگی سروده شدهاند. در حاشیهی ورقی از دفتر مشقِ ریاضیات او، این سطور پانویس شدهاست:
Abraham Lincoln,
His hand and pen:
He will be good but
God knows when.
آبراهام لینکلن،
دستاش و قلماش:
او نکو خواهد بود، اما
خدا میداند زماناش.
***
آبراهام لینکلن/ دستاش و قلماش/ او خوب خواهد بود
اما خدا میداند کی/ زمان/ چه تَهیْ بخاری!
روزها چه پر شتاب درگذرند، چه شتابی! چونان خدنگِ هندی
پرواز میکند چونان ستارهای، پَران! چون این لحظه که درست همینجاست
سپس میلغزد و دور میشود پرشتاب، آنطور که دیگر نمیتوانیم بگوییم مالِ ماست
و تنها میگوییم آن روزها رفتهاند…
***
آبراهام لینکلن، هست نامِ من
همانطور هم نوشتماش، با قلمِ من
نوشتماش، هم به سرعت و هم با عجله
همینجا میگذارماش که بخوانند، آدمهای پخمه
لینکلن به هنگامِ نوجوانی و اعوان جوانی، اشعارِ منظومِ ناپخته و هزل مینوشت. مهمترین شعری که نزدیکان لینکلن به خوبی از آن دوران به یاد دارند، “ورقِ ایامِ رئوبن”۲ بود؛ که یکی از نزدیکاناش به نامِ جوزف سی. ریچاردسن۳ دربارهاش چنین میگوید: “اینجا، در ایندیانا، کاغذپارههایی را به یاد دارم، که از کتاب مقدس بهتر به خاطرم مانده است”. ماجرایی پشت آن شعر است که پرده از حقیقتی بر میدارد. در واقع وقتی حادثهای لینکلن را برآشفته میکرد، وی قلماش را همچون ابزاری بلند و نوکتیز برای تاخت و تاز به کار میبرد. در سال ۱۸۲۶، خواهر لینکلن، سارا۴، با یکی از دوستان خانوادگیی لینکلن به نام آرون گریزبی۵ ازدواج کرد. وقتی سارا در سال ۱۸۲۸، هنگامِ وضعحمل از دنیا رفت؛ لینکلن، آرون و خانوادهی گریزبی را برای تأخیری که در احضارِ پزشک کرده بودند، مقصر دانست. این حادثه منجر به قطع روابط لینکلن و خانوادهی گریزبی گردید. تلخکامیی لینکل وقتی افزایش یافت؛ که او به مراسم ازدواج رئوبن و چارلز۶، برادران آرون که همزمان در یک روز بود، دعوت نشد. لینکلن برای گرفتن انتقام ترتیبی داد تا به کمک یک دوست، رئوبن و چارلز به اتاقخوابهای اشتباه بُرده شوند؛ که بعد از مهمانیی عروسی، در هر کدام از آن اتاقها همسر آن دیگری در انتظارشان بود. بعد از آن لینکلن به عنوان تاوان “ورقِ ایامِ رئوبن” را در توضیح ماجرا نوشت؛ که متن آن با الگوهایی همانند کتاب مقدس به نثری روایی میانجامید و با شعری دربارهی بیلی گریزبی۷ یکی دیگر از برادران آرون شروع شده بود. شعر بیادبانهای که تلاشهای بیثمر بیلی برای خواستگاری از دختران مختلف را مورد تمسخر قرار میداد. از متن اصلیی “ورقِ ایامِ رئوبن” چیزی بر جا نمانده است؛ گرچه تنی چند از نزدیکانِ لینکلن، بعدها دوباره به جمع آوریی آن برای ویلیام هِرندُن۸ پرداختند.
بنا به گفتهی جیمز مَتِنی۹، یکی از نزدیکان لینکلن در اسپرینگفیلد،۱۰ لینکلن بین سالهای ۱۸۳۷ تا ۱۸۳۹ به “انجمن شعر نوعی دیگر”۱۱ پیوست و گهگاه شعری برای ارائه به آنجا میبرد. گرچه هیچکدام از شعرها موجود نیست، اما با این حال مَتِنی به سختی یک بند از شعرِ “به اغواگری” را به خاطر میآورد:
هرچند که بگویند، احمقهای کینهتوزی
هر حسودی، لاابالیی یاوهگویی
اما هیچ زنی تا بهحال روسپی نشده
بدون ردپایِ مردی.
لینکلن بیشترین اشعار قابلتاملاش را در۱۸۴۶ نوشت. اطلاعات محدودی که دربارهی چگونگیی خلق آنها موجود است، بیشتر از نامهنگاریهای لینکلن با اندرو جانستون۱۲ به دست آمده است، حقوقدان و سیاستمداری از کوئینسی۱۳، یکی از شهرهای ایالت ایلینویز۱۴. لینکلن در نامهای خطاب به جانستون در ۲۴ فوریهی ۱۸۴۶ نوشته است:
کمی احساس شاعرانهگیکردن در این سرِشب، مرا به این نتیجه رساندهاست که قولام را با فرستادن قطعه شعری برای تو ـکه همواره میخواستی داشتهباشیاشـ زیر پا بگذارم. شعر به پیوست است. کاش میتوانستم حرفهای دیگری هم بزنم؛ اما مطمئنم نمیتوانم. به هر حال آیا دوست داری آن قطعهی منظومی را که من ساختهام ببینی؟ کارش تقریبن تمام شده است، اما به سختی.
شعری که لینکلن به آن اشاره میکند “دوباره خانهی کودکیام را میبینم” نام دارد. او بعد از نامه به جانستون، نسخهی کاملشدهی دیگری از روی آن نوشت.در بازنویسیهای بعدی، لینکلن شعر را به دو بند یا فصل مجزا تقسیم کرد. اولی را در نامهی مورخ ۱۸ آوریل ۱۸۴۶ برای جانستون فرستاد و در آن نامه توضیح داد که این قرار است بخش اول یک شعر بلندتری باشد، که مشغول کار کردن روی آن است. لینکلن در آن نامه پیشامدهایی را توضیح میدهد، که وی را بر آن داشت تا این شعر را بنویسد: در پاییز ۱۸۴۴ به دنبال اینکه باید از واگذاریی ایالت ایندیانا به آقای کِلِی۱۵ حمایت میکردم؛ به ایالتی رفتم که به آن تعلق داشتم. جایی که مادر و خواهرم را در آنجا به خاک سپرده و سپس برای پانزده سال آنجا را ترک کرده بودم. بخشی از کشور که به خودیی خود غیرشاعرانهترین نقطهی زمین بود؛ اما هنوز آنجا و اهالیاش را میدیدم که احساساتی را در من زنده میکردند، که قطعن شاعرانه بود. اما این موضوع که آیا بیان آن احساسات “شعر” بود یا نه؛ بهکلی مسئلهی دیگری است. هنگامی که شروع کردم به نوشتن، تفاوت بین موضوعات، شعر را به چهار بخش یا بندِ کوچک تقسیم کرد. اکنون تنها بخشِ اول را برای تو میفرستم و ممکن است مابقی را هم، بعدها برایت ارسال کنم.
لینکلن بند دوم شعر را در نامهای به تاریخ ۶ سپتامبر ۱۸۴۶ برای جانستون فرستاد. آن بند را به صورت زیر برای جانستون معرفی کرد:
تو به یاد داری هنگامی که بهار گذشته از ترمونت۱۶ برای تو نامه نوشتم، سرودهای کوتاه برایت فرستادم، از آنچه که شعر مینامیدماش و قول داده بودم که زمان دیگری با سرودهی دیگری خستهات کنم. اکنون بدان قول عمل میکنم. موضوعِ این یکی، مردی مجنون است. نامش متئو جنتری۱۷ است. او از من سه سال بزرگتر است. هنگامی که خردسال بودیم، با هم به مدرسه میرفتیم. او پسربچهی نسبتن باهوشی بود، پسر یکی از معدود ثروتمندانِ محلهی فقیرنشینِ ما. در نوزدهسالگی به دلیل نامعلومی دیوانه شد و رفتهرفته به یک حالت جنونِ بیخطر فرو رفت. همانطور که در نامهی دیگرم به تو گفتم؛ وقتی در پاییز ۱۸۴۴ سراغ خانهی قدیمیام رفتم، او را در وضعیت رقتباری که نفسهای آخر را میکشید، یافتم. اکنون در میان خلسههای شاعرانهام، نمیتوانم تاثیری را که این حادثه بر من گذاشت، فراموش کنم.
دوباره خانهی کودکیام را میبینم
ـ بند اول
دوباره خانهی کودکیام را میبینم
منظرهای اندوهناک
و خاطراتی که هنوز در مغز من میچرخند
و لذتی توامان دارند
آه! ای خاطره! ای ایستاده در میانهی جهان
ما بینِ زمین و آسمان.
جایی که همه چیز نابود شد و دلبستهها از دست رفت
سایههایی رویایی برمیخیزند،
رها شده از تمام آنچه پست و زمینیست،
و مقدس و ناب و روشن به نظر میرسد،
مانند چشماندازی از یک جزیرهی جادو شده،
همه در روشنیی آبزده شسته شدند.
همانطور که کوهستانهای دور، چشم را مینوازند،
وقتی که تاریکروشنای سحر، روز را شکار میکند؛
همانطور که نفخ صور فرا میرسد،
و در دوردستها از بین میرود؛
همچنان دمآخر را میگذرانیم؛ مانند ریزش یک آبشار بلند
که لحظهای میخروشد و سپس فرو میریزد.
و چه تقدیس خواهند شد،
همهی خاطراتی که داشتهایم، اما دیگر به یاد نداریم.
نزدیک بیست سال گذشته است
از هنگام وداع
با بیشهها و دشتها، و زمینهای بازی،
و همبازیهایی دوستداشتنی.
چیزهای آشنای قدیمی که فراوان بودند،
همه ته کشیدهاند؛
نگاهشان میکنیم تا دوباره به خاطر آوریم
ولی گمشده و مفقودشان مییابیم.
دوستانی که روز جدایی ترکشان کردم،
چقدر تغییر کردند، مانند زمانی که گذشتهاست!
جوانان برنا قدکشیدند، مردان قوی پیر شدند،
و نیمیشان وفات یافتند.
من نفس ناجیانِ دلتنگ را میشنوم
چیزی جز عدم، از مرگ باقی نخواهد ماند،
تا وقتی که هر صدایی ناقوس عزاست،
و هر مکان، قبری.
با قدمهای غمگین، دشتها را مساحی میکنم،
تالارهای مقدس را میپیمایم،
و به مرگ پهلو میگیرم
من در مقبرهها زندگی میگذرانم.
ـ بند دوم
اینجا چیزی فراسوی وحشت است
چیزی که در قبر جانشدنیست
یکی به هیأتِ انسان، از قبر گریخته است،
همچنان که نگونبختیاش باقیست.
مَتِئوی بیچاره! تو خِرَدِ روشنی داشتی،
کودک خوشاقبالی بودی
اکنون روانات از هم گسیخته
مجنونی روانپریش با چشمانی گودافتاده
متئوی فلکزده! هرگز فراموش نخواهم کرد
اولباری که دیوانه شدی،
خودت را مجروح کردی، پدرت دعوایت کرد،
مادرت تا سرحد مرگ کتکات زد؛
وقتی شایعه شد که تو خطرناکی، و همسایهها پا به فرار گذاشتند
قدرت خطرناک تو محصور شد؛
چیزی نگذشت که به هیأت دیوانهمردِ مخوفی درآمدی؛
دست و پایت را بستند و محبوسات کردند.
تو هی تقلا کردی و نعره کشیدی
رگ و پی و استخوانات بیرون زد
و چون هیولایی با چشمهای برافروخته،
به جماعت چشم دوختی و خیره ماندی.
تمنا میکردی و عرق میریختی، گریان و استغاثهکنان
پیوسته با خندههای دیوانهوار؛
چه نشانههای مهیبی نمایان بود
از اَبَردردهایی که ذهن تو را هلاک کردند!
وقتی سرانجام ـ هرچند ملالانگیز و طولانی ـ
زمان، آلام مهیب تو را تسکین داد
بر فراز گلهای تاریک و خاموش،
چه نوحهی سوزناکی سر دادی.
بارها آن را شنیدهام، همانطور که بارها به خواب دیدهام
نوحه و شیون بر سر مزارت
بسیار دور، دلنواز و دلفرسای
بهانهی رفتن و مردن و آرمیدنات.
با نوشیدن رنجهایش،
هر آنچه که نهان و خاموش بود، ربودهام
پیش از آنکه خداوندگارِ روز
برخیزد و بر تپههای مشرق چیره شود.
هوا نفساش را به سینه حبس کرد؛
درختان افسونگر، چونان فرشتگانی سوگوار حلقه زدند
قطرات شبنم چون اشکهای آماسیدهی کسی
به خاکِ پذیرا فرو میلغزید.
اما این همه گذشت و به عدم شتافت،
و تو را جایی ماورای شعور نشاند.
رسوخِ نعرههای دلخراش تو، مصائبِ تسلیبخش تو
انگار برای همیشه خاموش ماند.
اکنون نوبت بهبودیی توست ـ مهمتر از آنچه که تو را چنین ساخت،
مهمتر از دلیل پریشانیات.
تمام زجر روانات، قدرت داناییات،
با قوانینِ شفیقِ زمان، پرشتاب، از دست رفت.
ای مرگ! تو خوفناکْ شاهزادهی الهامبخشی،
که دنیا در دستانِ هولناکِ توست؛
پس چرا مویهی این کسان را پایان نمیدهی،
و این دمِ آخر، اینجا به حال خویش، واشان نمیگذاری؟
در انتهایِ نامهی مورخ ۶ سپتامبرِ لینکلن به جانستون، آمده است: «اگر من فقط یک شعر دیگر برای تو بفرستم، آن “شکار خرس” خواهد بود». در نامهی بعدی که لینکلن در ۲۵ فوریهی ۱۸۴۷ به جانستون نوشت، شعر دیگری را برای او فرستاد. او در پاسخ به جانستون مبنی بر پیشنهاد وی برای انتشار دو بخش اول شعر، نوشت: «باید بگویم که من به هیچ وجه از پیشنهاد تو برای چاپ شعر یا معر یا هرچه که اسماش است و برای تو فرستادهام؛ ناخرسند نیستم. من با این بخش سومی که اکنون برایت میفرستم رضایت میدهم که شعر همینجا تمام شود». احتمالن آن بخش سومی که لینکلن برای جانستون فرستاد، شعرِ”شکار خرس” بوده باشد.
لینکلن شعرسرایی را برای سالهای پیدرپی ادامه داد؛ گرچه هیچکدامِ آنها به اندازهی شعرهایی که در سال ۱۸۴۶ نوشته شدند، قابل توجه نیستند. در ۲۸ سپتامبر ۱۸۵۸ لینکلن قطعههای منظوم زیر را به به رشتهی تحریر درآورد: “در آلبومِ دستنویسِ رُزا هگارد”۱۸، دخترِ مالکِ هتل وینچستر در ایالت الینویز، هتلیکه او هنگامی که برای ایراد یک سخنرانی به آن ایالت رفته بود؛ در آنجا مقیم شد.
ـ به رُزا
تو جوانی و من پیرتر.
تو همه امیدی، من ناامیدتر.
کام از زندگی بجوی، پیشتر که فسرده شود
رُزها را بچین، پیشتر که پوسیده شوند
عشوه کن، تا ناز تو خریدار دارد
شعاعِ آفتابیست؛ به زودی در سایه گم میشود.
هیچ روزی برای تو را داشتن، رز! به این خوبی نبوده
ولی این روز هم به زودی ناپدید میشود.
در ۳۰ سپتامبر ۱۸۵۸ لینکلن منظومهی مشابه دیگری به خواهر رُزا، لینی هگارد۱۹ نوشت:
ـ به لینی
ترانهی شیرین اندوهناکی بود؛ من شنیدماش
وهم برم داشت که آن زنی که بود خوانندهاش،
چه احساسات نابی در من به جوش میآورَد
با اینکه آینده، چه تلخ برایش رقم میخورَد
آخرین شعرِ موجود از لینکلن در تاریخ ۱۹ جولای ۱۸۶۳ نوشته شده است؛ و مربوط است به پیروزیی نیروهای شمال، در جنگ گیتزبرگ۲۱:
شعری برای نبرد لی۲۰ در شمال
ـ نبردِ ژنرال لی، در شمال؛ نوشتهی خودش:
در هزار و هشتصد و شصت و سه
با شکوهِ تمام
با غرور، با اقتدار
من و همپیمانم، جف۲۲
تاختیم و فیلادلفیا را آزاد کردیم
یانکیها ما را
به جهنمی تمامعیار کشانیدند
و ما عقبنشینی کردیم
و دیگر به فیلادلفیا بازنگشتیم.
در خبرهای سال ۲۰۰۴ شعری با عنوانِ “خودگویهی خودکشی” که در ۲۵ آگوست ۱۸۳۸ در مجلهی سانگامو ژورنال۲۳ منتشر شده بود؛ منسوب به لینکلن اعلام شد. بعضی پژوهشگران بر این باور بودند که در حقیقت لینکلن شاعر این شعر است. البته هیچ اجماعی بر سر این موضوع صورت نگرفت. اینکه نویسندهی احتمالی شعر لینکلن است، ابتدا در خبرنامهی موسسهی آبراهام لینکلن در بهار ۲۰۰۴ منتشر شد. متنِ شعر که پیشتر در سانگامو ژورنال معرفی شده بود، در ادامه میآید.
خودگویهی خودکشی
سطرهای زیر نزدیکیی استخوانهای مردی یافت شد؛ که گمان میرود خودکشی کرده است.
خیلی وقت پیش، در اعماقِ جنگل، بر زمینهای هموارِ سانگامون۲۴.
اینجا؛ جاییکه بوفِ تنها، هو هو میکند
مویههای نیمهشباناش را روانه میکند
گرگهای درنده بر سرِ لاشهی من زوزه میکشند
یا لاشخورها استخوانهایم را به دندان میگیرند.
هیچکس به سرنوشت من دچار مباد،
یا آرامگاهِ خاکسترم؛
مگر با جانورانی که گرداگرد طعمهشان جمع آمدهاند
یا با گریهی غراب.
آری! من به انجام این کار مصممام،
و اینجا، جایی است که آنکار را میکنم:
این قلب، که دشنهای میاناش فرو میکنم،
مگر به جهنم افسوساش را بخورم!
جهنم! برای کسی چون من، جهنم چیست؟
که لذتها را هرگز نمیشناسد؛
با دوستانی که بدبختی نثارش کردند،
با امیدی، که آن هم پرکشیده است؟
رهایی از توانِ اندیشیدن
از میان همه هیاهویی که در سینه داشتم
از لبهی بلندِ جهنم، جهش بلندی خواهم زد،
و در امواجاش غوطه میخورم
از غریو شیطان، و زنجیرهای گدازان
شاید آن حسرت قدیمی بیدار شود؛
جیغهای ترسناکشان، و رنجهای نافذشان
یاریام میکنند تا فراموش کنم.
آری! من آمادهام، از میان شبِ بیانتها
به آن سکوی آتش بُرده شوم!
به قصههای دهشتناک جهنم نمیاندیشم
منی که در زمین نفرین شدهام!
فولادِ گوارآ ! از غلاف خود برونآ !
برقزنان، از مهارتهای خویش سخن بگو
ریههای مرا چاکچاک کن،
و با خون من رگباری ترسیم کن!
حمله میکنم! تیرم در آن قلب به هدف مینشیند
که مرا به این پایان رهنمون است؛
تیر خونآلود را بیرون میکشم و میبوسم،
ای آخرینِ من! ای یگانه دوستِ من!
گردانده به فارسی: ارژنگ آقاجری
آبانماهِ هزار و سیصد و نود و یک
نظرات
این بخش از شخصیت لینکلن و شعر گوییهایش هم در نوبه خودش جالبه؛….
دوشنبه, ۱۴ام اسفند, ۱۳۹۱