روسیه نمیتواند مرا عاق کند، من خود روسیه هستم*
در ترکیه خود را بیحقوق میبینم، در فرانسه پناهنده و در امریکا شهروند؛ اما در همه حال یک تبعیدی. سه صفت نخست، وضعیت قانونی مرا در کشوری که به آن وارد شدم نشان میدهد و صفت آخرین، ذهنیت مرا نسبت به وطنی که ناگزیر به ترک آن شدم.
خواه در امریکا بمیرم، روبروی پسرم “آزاد” که بر بالینم ایستاده و خواه به وطن بازگردم، اگر روی آزادی را ببیند، باز من یک تبعیدی خواهم ماند. درست مثل آن دریانوردی که نوار آواز او را در کلاس درس فرانسویم در دهکدهی “شانتونه” در سال ۸۳ شنیدم که پس از سالها که به میهن بازگشته بود آنجا را غریبه یافت و دوباره به سوی دریا بازگشت. نباید خود را گول بزنم: چه خود را در لسآنجلس جزیی از یک جامعهی “موفق” ایرانی امریکایی ببینم و نام این شهر را به “تهرانجلس” تغییر دهم، و چه خود را چون نادرپور شاعر غریبهای در “شیطانجلس” بینگارم، باز یک تبعیدی خواهم ماند. پس بهتر است که به جای خودفریبی، هویت خود را بشناسم و آن را قدر بگذارم.
کتاب “مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید” اثر ملیحه تیرهگل در همین راستاست و در شناخت هویت منِ تبعیدی به ما یاری میرساند. التبه پیش از او بسیاری به این مهم پرداختهاند: از “آواره کیست؟ ” غلامحسین ساعدی گرفته تا “آفرینش فرهنگهای تبعیدی” اثر حمید نفیسی و از “سرو مهاجرین” مانی گرفته تا “آه لسآنجلسِ” من.
اما اهمیت کار خانم تیرهگل در جامعیت آن است. زیرا هر سه عرصهی ادبی شعر، داستان و نقد را دربرمیگیرد و در ۵۵۴ صفحه به معرفی و تحلیل ادبیات فارسی در تبعید بین سالهای ۵۷ تا ۷۵ میپردازد.
این اثر از یک پیشگفتار و پنج فصل تشکیل شده و مزین به کتابشناسی و فهرست اعلام است. در فصل اول مبانی نظری پژوهش تحت عناوین “تبعید”، “خود”، “بحران”، “خودفریبی”، “منِ دیگر”، “قهرمان” و “زبان تازه” معرفی شده. در فصل دوم به تصویر برونمرز در آیینهی درون مرز، و در فصل سوم که از همه طولانیتر است به خصوصیات مشترک ادبیات تبعیدی تحت عناوین “نخستین بازتابهای ضربه”، “تجربههای مبارزه، زندان، شکنجه و اعدام”، “مقایسه” (کشور میزبان با وطن)، “زبان”، “انتقاد از خود”، “منِِ دیگر یا همتا”، “کنشپذیری”، “گریز از ایران”، “عشق و جنسیت”، “مرگ قهرمان”، “مقاومت سنت در نقد” و “شکفتگی در نقد” توجه شده است. فصل چهارم به زیباییشناسی برخی از آثار در سه قلمرو شعر، داستان کوتاه و رمان اختصاص یافته و بالاخره فصل پنجم تحت نام “پایانه” به کوتاهی به جمعبندی اثر پرداخته است.
در کنار متون کتابشناسی و گلچینهای شعر و داستانِ ادب تبعید، پژوهش ملیحه تیرهگل از مرجعیت خاصی برخوردار است و کوششیست گرانقدر در جهت تدوین شناسنامهی من تبعیدی. دیگر نه حملات دارالتبلیغهای دولتی، نه ریشخندهای برخی از نویسندگان داخل، نه خود کوچکبینی برخی از روشنفکران خارج و نه درخشش ادبیات مغرب زمین نمیتواند ما را از میدان به در برد زیرا کتاب ملیحه پشت ما را دارد و به ما اجازه میدهد که چون “ازانف” شخصیت روسی داستان “زیر چشمهای غربی” جوزف کنراد بگوییم: “وطن نمیتواند مرا عاق کند. من خود وطنم. ”
با وجود این کتابِ “مقدمهای… ” از پارهای نارساییها رنج میبرد که در زیر به آنها میپردازم:
۱ــ منابع
پراکندگی ایرانیان در کشورها و شهرهای مختلف و عدم وجود یک شبکهی چاپ و توزیع سراسری موجب آن شده که بسیاری از آثار ادبی تبعیدی به حوزهی تولد خود محدود بماند، بخصوص که سالهای مورد بررسی شبکهی جهانی رایانه قوام نگرفته بود. این محدودیت بویژه بر تحقیق نویسنده در مورد شعر فارسی تاثیر گذاشته و تصویری در مجموع کمرنگ و یک جانبه از سیر رشد و گرایشهای شعر مهاجرت به دست داده است. حال اینکه برخلاف آن برخورد به داستان کوتاه از همه جانبگی بیشتری برخوردار است و به اعتقاد من بخش “داستان کوتاه” از فصل چهارم یکی از خواندنیترین بخشهای کتاب است. نویسنده که در صفحهی ۴۷۴ رسیدن به “فردیت” و “جزئیت” را معیار پیشرفت یک اثر ادبی خوانده، در مقام مقایسهی داستان و شعر در تبعید میگوید: “بااطمینان میتوان گفت که داستان کوتاه و بلند و رمان فارسی در تبعید به نسبت پیش از انقلاب به میزان قابل مشاهدهای خود را از زنجیرهای تعهد عرفانی ـ سیاسی و اجتماعی رهانیده و جهان را به چشمهای خود به تماشا نشسته است… البته باید اذعان کنیم که این نگاه نو در شعر فارسی تبعید کمتر رسوخ پیدا کرده. “علت این کملطفی نسبت به شعر، از جمله به این واقعیت مربوط میشود که نویسنده به قول خودش فقط ۳۵ دفتر شعر را مورد مطالعه قرار داده (صفحهی ۴۷۸) حال این که در مقابل ۲۳۶۵ داستان کوتاه را خوانده است (صفحهی ۴۳۰) و طبیعی است که با وجود چنین عدم توازنی، وزنهی شعر چنین سبک از آب درآید.
۲ــ جمعیت شناسی
امروزه میلیونها ایرانی در خارج از کشور پراکنده هستند که متناسب با محیط طبیعی و اجتماعی زیستگاه خود، تفاوتهای مشهودی با یکدیگر دارند و این ویژگیها خود را در آفریدههای ادبی این گروهها نشان میدهد و باید به حساب آید. به طور کلی سه دستهی بزرگ درون این جمعیت دیده میشود: الف ـ ایرانیانی که در کشورهای همسایه ایران یا ممالک دیگر آسیایی زندگی میکنند. اینان اکثرا از یک زندگی غیرقانونی و بیثبات رنج میبرند و کوششان در این است که به اروپا، امریکا یا استرالیا نقل مکان کنند.
ب ـ ایرانیانی که در اروپا زندگی میکنند اکثرا از ثبات قانونی و اقتصادی برخوردار هستند. منتها از آنجا که جوامع میزبان، مهاجران را همیشه در حاشیه نگاه میدارد از قدرت جذب و انطباق آنها با محیط تازه به شدت میکاهد. حتی کسانی که پس از تحصیلات عالی به شغلهای مناسبی دست یافتهاند به علت موانع سیاسی و فرهنگی نمیتوانند خود را پارهای از جامعهی میزبان ببینند. این وضعیت بر ذهنیت ایرانیان اروپانشین تاثیرات متفاوتی گذاشته: از یک طرف درگیری و تعهد این گروه را نسبت به مسائل جاری ایران بیشتر کرده و از سوی دیگر بر غم غربت و گرایش آنها به گذشته افزوده است.
ج ـ کشورهای مهاجرپذیر استرالیا، کانادا و بخصوص امریکا که خود از مهاجرین تشکیل شدهاند و کم و بیش به فرد مهاجر اجازه میدهند که در داخل جمعیت پذیرفته شود، در نتیجه گرایش به انطباق با محیط تازه در گروه اخیر بیشتر است. لس آنجلس بویژه از این لحاظ موقعیت خاصی دارد و جامعهی چندصد هزار نفری ایرانیان در این شهر میرود تا به صورت یک جامعهی ایرانی امریکایی درآید. بیهوده نیست که گرایشهای انطباقجویانه بیشتر از این شهر آغاز شده و در کتابهایی چون “ایرانجلس” ویراستهی ران کلی، “آفرینش فرهنگهای تبعیدی: تلویزیون ایرانیان در لسآنجلس” نوشتهی حمید نفیسی، کتابهای دستاندرکاران محفل “دفترهای شنبه” نشان داده است.
یکی دیگر از تفاوتهای جمعیتی، سابقهی اجتماعی مهاجران است. آیا از وابستگان به نظام سلطنتی هستند و یا از روشنفکران انقلابی که توسط انقلاب خورده شدند؟ نویسنده خود به درستی این موضوع را در پیوند با آثار مهشید امیرشاهی و نادر نادرپور تذکر میدهد. ویژگی دیگر جمعیتشناسانه را میتوان در تفاوتی که میان نویسندگان و خوانندگان نشریات دانشگاهی از یک طرف با نشریات و مجلات ادبی ـ سیاسی از سوی دیگر وجود دارد مشاهده کرد. در نزد دستهی دوم است که جریان زندهی فرهنگ تبعیدی دیده میشود و در میان دستهی اول کوشش بیشتری برای انطباق نظرات جدید علمالنقد به ادبیات فارسی به عمل میآید.
کتاب “مقدمهای… ” همهی این تفاوتها را نادیده گرفته و گروههای مختلف مهاجرین را تحت توان “یک پیکرهی فرهنگی واحد” در یکدیگر ادغام کرده است. حال این که وجود یک تقسیمبندی جمعیتی اجازه میداد خواننده نسبت به گرایشهای گوناگون ادبی درون فارسیزبانان خارج تصویر روشنتری پیدا نماید.
۳ــ تصویر “برون مرزی در آیینهی درون مرزی”
یکی از فصلهای پرشور و خواندنی کتاب، کوچکترین فصل آن تحت عنوان “رابطه ادبیات تبعید با زبان و فرهنگ مادر” میباشد. در این پاره، تصویری که دارالتبلیغهای دولتی از یک طرف و نویسندگان داخل و خارج از سوی دیگر از ادبیات تبعیدی ارائه میدهند، پرداخته شده است. اکثر صفحات این قسمت به برخورد دستهی دوم اختصاص دارد و نویسنده با آوردن شواهد تکاندهنده از نویسندگان مشهوری چون شاملو، گلشیری، دولتآبادی و براهنی برخوردهای منفی این نامآوران قلم را نسبت به ادبیات فارسی نشان میدهد. اما دلیل این مخالفتخوانی در چیست؟ آیا ناشی از حس رقابتجویی است؟ آیا از همان بینشی آب میخورد که دارالتبلیغهای دولتی بر آن تکیه میکنند، یعنی مبارزه علیه غربزدگی و هجوم فرهنگی غرب؟ آیا به خود کمبینی نویسندهی تبعیدی مربوط میشود؟ ملیحه تیرهگل خود مینویسد: “از مثالهای یادشده چنین برمیآید که معیار سنجش منتقدانی که به نفی ادبیات تبعید پرداختهاند ریشه در کلیشهای دارد که در بررسی آثار لاهوتی، جمال زاده، بزرگ علوی و تقی مدرسی (بعد از طولانی شدن دوری آنان از ایران) شکل گرفته بود. (صفحهی ۶۲)
اگر نویسنده عمق این “کلیشه” را به درستی میکاوید شاید دیگر در پیوند با برخورد تبعیدیان به هویت خود به یکی دو جمله اکتفا نمیکرد. یا تحلیل نظریهی “هجوم فرهنگی غرب” را مجمل نمیگذاشت.
در حالت فعلی از نوشتهی او چنین برداشت میشود که برخورد منفی نویسندگان داخل (که البته در یکی دو سال اخیر رو به تعدیل است) تنها از یک کلیشهسازی سادهلوحانه یا بدخواهانه ناشی میشود، حال این که این تصویر وارونه از عارضهای همگانیتر آب میخورد که مهاجران خود در ایجاد آن نقشی به سزا دارند.
نکته از این قرار است که وقتی تبعیدی به بحران هویت دچار میگردد دو گرایش افراطی برای او دام میگسترند: یکی نفی و بیمهری نسبت به گذشتهی خود به قصد استحاله در فرهنگ غالب جامعهی میزبان، و دیگری چسبیدن به گذشتهی خود و نفی تمام ارزشهای زیستگاه جدید. شاید خلاف عرف به نظر رسد، ولی بسیاری از سردمداران جنبشهای گذشتهگرا در کشورهای جهان سوم از میان روشنفکرانی برخاستهاند که قبلا به غرب مسافرت کرده یا برای مدتی طولانی در آنجا زندگی کردهاند. این افراد در محیط تازه پیلهای به دور خود میکشند و رابطهی خود را با دنیای خارج قطع میکنند و به همین دلیل هم قادر هستند که به اصطلاح “خلوص” آرمانیشان را بهتر از هممسلکان درونمرز نگاه دارند و چون عابدانِ غار خود را برای روز ظهور حق آماده نگاه دارند. البته غالب مهاجران به دو جناح افراطی فوق تعلق ندارند. ولی معمولاً گرایشهایی به این دو قطب از خود نشان میدهند. مثلا یک نویسندهی مهاجر ممکن است به خود بگوید، نویسندهی داخلی نسبت به من حق اولویت دارد زیرا در محیط طبیعی زبان مادری زندگی میکند و من فقط میتوانم “پشت جبههی” او باشم. غافل از اینکه به قول مارتین هایدگر زبان خانهی انسان است و هیچ نیرویی نمیتواند او را از این خانه براند مگر اینکه خود بخواهد. نویسندگان و هنرمندانی که به خارج مسافرت میکنند در ذهن تبعیدیان غربتزده گرمای خانوادگی را شعلهور میسازند و برای آنها پیامآور بازگشت به کودکی و نوجوانی میشوند. گوگوش به تازگی با خود محمولهای از خاطره را به غرب آورد و مهاجرانی را که امروزه در چهل سالگی یا پنجاه سالگی خود قرار دارند با خود به دوران بیست سالگی و سی سالگی بازگرداند.
جالب اینجاست که آن دسته از نویسندگان داخل هم که دچار تعصب نسبت به فرهنگ غرب نیستند تنها وظیفهی نویسندگان خارج را ترجمهی آثار نویسندگان داخل به زبانهای غربی یا برگرداندن آثار غربیها به زبان فارسی میپندارند. بسیاری از اهل قلم برونمرز هم خود به این “وظیفه” تن میدهند زیرا برای خود و تجربهی شخصیشان اهمیت چندانی قائل نیستند. گروهی از نویسندگان خارج هم که نسبت به کار تبعیدیان التفات نشان میدهند از محدودهی چند نفر که سابقا در وطن نامآور بودهاند فراتر نمیروند، تو گویی که توجه به شعر نادرپور، رویایی و خویی در حکم به حساب آوردن ادبیات فارسی در تبعید است. ولی به اعتقاد من، این طرز نگاه، از عدم اعتماد به نیروی مستقلِ تبعیدی نشأت میگیرد. متاسفانه این نقیصه در کار خانم تیرهگل نیز به چشم میخورد و یکی از دلایل سبک بودن وزن شعر در کتاب او را نشان میدهد، زیرا نویسنده به کار شاعرانی که شاید هم قبلا در ایران چندان نامآور نبودهاند یا اساسا شاعری را در مهاجرت آغاز کردهاند چندان وقعی نمیگذارد. او ترجیح میدهد زیباییشناسی هنری را تنها در کار همان چند نام آشنای قدیمی جستجو کند و از آثار دیگران تنها برای نمونهی خصوصیات مشترک شعر در تبعید سود جوید.
پس میبینید که خودکمبینی و نفی ارزشهای خود به یک شکل و از یک ناحیه صورت نمیگیرد و پیچیدهتر از آن است که فقط بتوان آن را به گروه نویسندگان داخلی نسبت داد.
برخورد نویسنده با نویسندگان داخل گاهی چنان یک جانبه است که حتی به نادیده گرفتن برخی از واقعیات بدیهی میکشد. به عنوان مثال به موضوع “فقر زبان” در آثار نویسندگان خارج اشاره میکنم. این درست که درجهی غنای زبان در آخرین تحلیل به فرد نویسنده برمیگردد و زندگی در ایران یا دوری از آن لزوما به قوت یا ضعف زبان نمیانجامد، ولی از سوی دیگر چگونه میتوان به تاثیر زبان کشور میزبان بر نحوهی شکلگیری مفاهیم زبانی و ساخت جملات فارسینویسان تبعیدی شک کرد و تنها به صرف این که آنها به نشریات و کتابهای چاپ وطن دسترسی دارند تکامل ویژهای را که فارسی تبعیدیان به دلیل تاثیر گرفتن هر روزه از زبان کشور میزبان میگیرد نادیده گرفت و نوشت: “نیروی این منابع، عناصر متشکلهی فرهنگ خودی بویژه زبان را در آفرینشگر تبعیدی دوام میبخشد. ” (صفحهی ۶۶)
برعکس من تصور میکنم باید موقعیت ویژهی زبان تبعیدی را در نظر گرفت و اثرات منفی و مثبتی را که از این رهگذر به ادبیات فارسی در تبعید راه مییابد مورد مطالعه قرار داد. به عنوان مثال: یکی از اثرات مثبت زبان انگلیسی امریکایی بر آثار ادبی فارسینویسان در این کشور سادگی جملات و دقیق بودن معانی است که در مقایسه با زبان فارسینویسان داخل ایران که پس از انقلاب تحت هجوم یک زبان فقهی پیچیده و مطنطن قرار گرفتهاند بسی دلپذیرتر است. حال این که برعکس، گاهی ترتیب دستوری جملات فارسی در خارج تحت تاثیر ساخت زبان انگلیسی چنان پر دستانداز میشود که با تطابق این جملات با جملات مشابه انگلیسی، آنها را بهتر میتوان درک کرد. من مطمئن هستم که متن حاضر نیز از این سکتهها خالی نیست.
۴ــ لغزشهای نظری
کتاب از منابع نظری به فارسی و انگلیسی استفاده کرده و این امر به غنای اثر افزوده است. با وجود این پارهای لغزشها و اظهارنظرهای شتابزده در کار دیده میشود که من به سه گروه از آنها اشاره میکنم:
الف ـ در فصل اول که به منابع نظری پژوهش اختصاص یافته بحث مربوط به “خود” و “خویش” نه تنها مغشوش و متناقض است بلکه تا پایان کتاب بر من خواننده روشن نمیگردد که فیالمثل یادآوری نظریهی فروید دربارهی اجزای سه گانهی “من” چه پیوند مستقیمی با مباحث مطروحه در کتاب پیدا میکند. نویسنده در صفحهی ۳۲ به نقل از پروفسور جرج وی لنت میگوید “خود (Self) تجربهی ذهنی دارد، فکر و حواس جسمانی دارد اما خویش ego عاری از تجربه است… غیر قابل رویت باقی میماند و تنها از راه گامنشانهایش میتوان آن را شناسایی کرد. ” اما نویسنده کمی پایینتر در تناقص با تعریف فوق میگوید: “بنا بر این تعریفها “خویش” سویهی آگاه روان آدمی است… سویهای است که زبان “نهاد” و “فراخویش” ما را میداند. ” (صفحهی ۳۳)
بحث “همتا” یکی از بخشهای خواندنی فصل اول است که نویسنده براساس آن در فصول دیگر کتاب به تجزیه و تحلیل آثار ادبی دست زده است. او دربارهی بروز بنمایهی “همتا” از قول تئودوروف میگوید: “دوپاره شدن که به صورت شکل فرد و سایهاش، فرد و انعکاسش “من” و “من دیگرِ” فرد بروز میکند بیشتر به آن سبب پیش میآید که فرد فکر میکند موقعیت شناخته شدهاش را از دست داده است. ” (صفحهی ۴۳) از آنجا که تبعیدی دچار “بحران هویت” است، بروز بنمایههای “همتا” در ادبیات تبعیدی پدیدهای کاملا قابل درک میباشد زیرا دوپاره شدن منِ تبعیدی را میان دو فرهنگ زادگاه و زیستگاه تازهاش نشان میدهد. اما آیا بروز پدیدهی “همتا” را میتوان الزاما به معنای ریشهدار شدن مفهوم “فردیت” و حقوق فردی شمرد؟ نویسنده بخصوص در “پایانه”ی کتاب به این باور بیشتر گرایش دارد و میگوید: “به عنوان یک اصل پذیرفته شده میدانیم که بروز “همتا” یکی از بسامدهای وقوف به موجودیت “خود” در فرد، یعنی یکی از نشانههای فردباوری است. (صفحهی ۴۷۲) رسیدن به مفهوم “فردیت” همیشه با “بحران هویت” آغاز میگردد وقتی که شخص در جامعهی سنتی قیود پدرسالار را میشکند و به جای واحد طایفه، فردِ خویش را مینشاند، ولی آیا از این “مقدمه” همیشه میتوان همان “نتیجه” را گرفت که بروز هر گونه دوپارگی در هویت شخصی به منزلهی رسیدن به مفهوم “فردیت” است؟ اگر نویسنده برای اثبات عمیقتر شدنِ درک از فردیت در ادبیات فارسی تبعید، به جای تکیهی بیش از حد روی بروز بنمایهی “همتا” فیالمثل میتوانست به پررنگ شدن “چندصدایی” و کمرنگ شدن زاویهی دید “دانای کل” در ادبیات تبعیدی ما برسد، آنگاه بروز این پدیده میتوانست دلیلی بر گسترش فردباوری و درک از وجود دیگری باشد. نویسنده خود نیز به درستی با آوردن شاهدی از مقالهی حورا یاوری در صفحهی ۴۷۳ به وجود پدیدهی “همتا” در ادبیات کهن و شفاهی ما اشاره میکند، زمانی که هنوز جامعهی سنتی تا رسیدن به مفهوم مدرن از فرد فاصلهی زیادی داشت.
ب ـ پارهای اظهارنظرها، بویژه در بخش “قهرمان” از فصل اول و در دو بخش “انتقاد از خود” در فصل سوم، دیده میشوند که یا خطا هستند یا ثابت نشدهاند و اساسا طرح آنها ضرورتی نداشت، و نویسنده با آوردن آنها به دقت علمی کتاب لطمه زده است. به عنوان مثال در صفحهی ۴۷ ضمن بحث دربارهی قهرمان شدن علی میان شیعیان میگوید: “مذهب شیعه… مذهبی عمدتا ساختهی ایرانی است. ” این گفته با واقعیتهای تاریخی وفق نمیدهد. تشیع، نخست در میان خود اعراب ظاهر شد و فقط بعدا نزد ایرانیان گسترش یافت و بسی دیرتر به صورت مذهب رسمی ایران درآمد. همچنین کمی پایینتر دربارهی رستم میخوانیم: “بازسازی رستم در شاهنامهی فردوسی میتواند نماد سویهی ایرانی علی ابنابیطالب باشد. ” (صفحهی ۴۸) قسمت اساطیری شاهنامهی فردوسی از اختلاط اسطورههای چند قوم به وجود آمده و داستان رستم را ما احتمالا وامدار اقوام سکایی هستیم. ابیاتی که در شاهنامه در ستایش علی گفته شده از نظر بسیاری از محققین جنبهی الحاقی دارد و مرتبط ساختن رستم با علی فقط میتواند ناشی از بهای زیاد دادن به این گونه ابیات الحاقی باشد. همچنین دربارهی اسکندر میخوانیم: “در ایران بیش از اسلام اسکندر مقدونی با این که سلسلهی هخامنشی را برمیاندازد و ایران را اشغال میکند به سبب گسترانیدن آزادی دین و مذهب و مدنیت در ایران… به قهرمان ایرانی بدل میشود. ”
) صفحهی ۴۷) سلسلهی ساسانی با ایدئولوژی “بازگشت به داریوش” و نفرین “اسکندر گجسته” پی ریخته شد چنان که شاهد آن را میتوان در “کارنامک اردشیر بابکان” یافت. پس از دورهی اسلامی روایت قرآن دربارهی “اسکندر ذوالقرنین” با اسکندر مقدونی آمیخته شد و از طریق سخنگویانی چون نظامی به مثابه حنیفی درآمد که پیش از اسلام پیامآور توحید بوده است.
نویسنده چندین بار روشنفکران ایرانی را متهم میکند که در استقرار رژیم به آن کمک کردند. از جمله در صفحهی ۴۷۰ میخوانیم: “… تایید بیچون و چرای اکثریت شاعران و نویسندگان ایرانی از روند انقلاب و یاری دادن به استقرار جمهوری اسلامی… ” این اتهام در مورد برخی از سازمانهای سیاسی چپ که گرفتار نظریات “ضدامپریالیستی” بودند یا گروههای راست و چپی که هنگام جنگ مقدس “عرق ملی” را سر کشیدند، البته صدق میکند اما این حکم در صورت فعلی خود به سخنانان سلطنتطلبان شباهت پیدا کرده که اساسا “فتنه”ی انقلاب را از همان ابتدا کار چپیها میدانند و همهی کاسه کوزهها را به سر روشنفکران میشکنند، و قربانی شده را متهم به قربانی کردن میکنند. بخش قابل ملاحظهای از روشنفکران چپ از همان ابتدا در مقابل تمامیت نظام استبداد ایستادند و قبل از همه قربانی آن شدند و امروزه نمیتوان فقط به صرف این که در اقلیت بودهاند، مرزی را که آنها با خون خود کشیدند کمرنگ کرد.
ج- نویسنده در موارد بسیار از پسوند صفت عالی “ترین” برای تحسین یک اثر یا یک شخص استفاده کرده که از جدیت ارزیابیها میکاهد. مثل یکی از “درخشانترین متون” و “بیطرفانهترین”، “همه جانبهترین”، “بیشترین دقت علمی”، “منسجمترین شعر عاشقانه” و… به نظر من نویسنده فقط میتواند به تحلیل از یک اثر بنشیند و بهتر است که اعطای لقب را به خواننده واگذارد. جالبتر از همه طرز برخوردی است که تیرهگل در صفحهی ۳۵۸ به کار شاعران تبعیدی کرده است. او از یک سو با برشمردن نام چندین مجموعه شعر از سه شاعر ابراز عقیده میکند که اینها بر پیشانی شعر ما میدرخشند و “آبروی شعر فارسی” هستند و از سوی دیگر فهرست بلندبالایی از مجموعههای شاعران دیگران میآورد و در کنار نام هر یک عبارت برخی از شعرهای آنها خوب است را تکرار میکند تا بدین طریق دستهی اخیر را از سه شاعر پیشین متمایز سازد. اگر به جای این اعلام موضع نویسنده از تحلیل و استدلال استفاده میکرد بر سلیقهی او نمیشد ایرادی گرفت. ولی اکنون که به آوردن “القاب” اکتفا کرده از جدیت ارزیابی خود کاسته است.
یکی از سه شاعری که ملیحه تیرهگل شعر آنها را آبروی شعر فارسی میخواند اسماعیل نوری علا است که دربارهی مجموعهی “سه پله تا شکوه” او میخوانیم: “منجسمترین و پیگیرترین اثر عاشقانه است که نخستین بار در ادبیات تبعید پدید آمده است. ” (صفحهی ۲۱۵) و سپس در مورد مجموعهی دیگری از همین شاعر به نام “موریانهها و چشمه” گفته میشود: “یکی از زیباترین شعرهای بلند فارسی، نه تنها در تبعید است. ” (صفحهی ۲۲۲) من نیز بر این باورم که شعر اسماعیل نوری علا در مجموعههای اخیرش به مرحلهای تازه از رشد خود رسیده و اشعار عاشقانهی زیبا و منسجم در آنها کم نیست، ولی آنچه که خانم تیرهگل دربارهی شعر او در دو بخش “عشق و جنسیت” و “زیباییشناسی” نوشته قادر نیست که آن صفات عالی با پسوند”ترین” را که در فوق نقل شد اثبات نماید. مثلا هنگام بحث از عشق در مجموعهی “سه پله تا شکوه” به مقایسهی این کتاب با مجموعهی “آیدا در آینه”ی شاملو میپردازد و شبیه آنچه را که من سالها پیش در مقابلهی “چهرهی زن در شعر احمد شاملو” باز شکافتهام برمیشمرد: “البته میدانیم که احمد شاملو بود که برای نخستین بار “شاخه نبات” تغزل فارسی را شکست و به جای آن، زنی با نام و نشان مشخص را برنشاند. ” (صفحهی ۳۲۷) آنگاه نویسنده به مقایسهی “آیدا” و “شکوه” برمینشیند و با آوردن یک نقل قول از شعر “میعاد” شاملو که در آن میخوانیم: “در فراسوی مرزهای تنم ترا دوست میدارم” نتیجه میگیرد که شاملو با گفتن این شعر از “عشق زمینی” عقبنشینی کرده و “به مبدا سنت نزدیک میگردد… در حالی که در کتاب “سه پله تا شکوه” چنین نوسانی دیده نمیشود. ” (صفحهی ۲۲۸) به نظر من نه از آن شعر شاملو بوی نفی “تن و بازگشت به سنت” میآید و نه از مشخصات “ملموستر” معشوقهی شعر نوری علا میتوان چنین برداشت کرد که عشق در کتاب شاعر اخیر از “آیدا در آینه” زمینیتر است. حتی به فرض صحت این باور، باید گفت که برخورد درست اجتماعی در یک اثر به خودی خود نمیتواند آن را برجسته سازد و یک اثر ادبی باید از لحاظ زیباییشناسی هنری نیز مورد ارزیابی قرار گیرد. شعری که نویسنده از اسماعیل نوریعلا برگزیده تا مورد تحلیل زیباییشناختی قرار دهد “نامهی سهراب” نام دارد که در مرثیه زندهیاد غفار حسینی یکی از قربانیان “قتلهای زنجیرهای” گفته شده است. او در صفحهی ۳۸۳ در علت شایستگی این شعر مینویسد: “با این که شاعر با تقدیم نامهاش، شعر را به وجودی بیرون از آن رجوع داده… به دلیل همین عدم حضور نشانههای شخصی شاعر شعر به تمامیتی فرازمانی دست یافته است… ” سپس چندین صفحه پایینتر، همین ویژگی فرازمانی که در بالا به دلیل شایستگی شعر ذکر شده در صفحهی ۳۹۵ هنگام بحث از رسوباتِ “یقینمندیهای قاطع گذشته” به انتقاد کشیده میشود: “شعر “نامهی سهراب” اسماعیل نوریعلا به ضرب این “وظیفهیدرونی” است که کل تاریخ و اسطوره را به یک قالب مینشاند بی آن که جزیی، نشانهای، لحظهای از زندگی عینی شاعر با غفار حسینی در آن رقم خورده باشد. ”
متاسفانه این گونه تناقضگوییها در کتاب “مقدمهای… ” اندک نیست. در سابق هنگام مقایسهی شعر و داستان در تبعید نظر نویسنده را دربارهی پیشروتر بودن داستان در دستیابی به صدای فردی ذکر کردیم اکنون این بخش را با حکمی خلاف آن نقل قول پایان میدهیم: “اما کلا میتوان گفت که پوسته ترکاندن در شعر بسی زودتر از ادبیات داستانی رخ کرده است. ” (صفحهی ۱۲۴)
۵ــ عدم انتظام و تداخل فصول
نویسنده فصل سوم را “نقد فرهنگی” خوانده و فصل چهارم را “نقدادبی”. در اولی خصوصیات مشترک آثار در تبعید را آورده و در دومی از زاویهی زیباییشناسی به برخی آثار برخورد کرده است. با وجود این مطالب این دو فصل طولانی با یکدیگر تداخل دارند، نویسنده خود از این موضوع آگاه است و در سرآغاز فصل چهارم در توجیه آن مینویسد: “در هیچ یک از تئوریهای ادبی معنای متن ادبی و ارزشهای زیباییشناختی دو مقولهای جدا از یکدیگر برآورد نمیشوند. ” (صفحهی ۳۵۵) اما واقعیت این است که این تداخل به اغتشاش، تکرار و اطناب مطالب کمک کرده و به اعتقاد من بزرگترین عارضهایست که کتاب از آن رنج میبرد. به عنوان مثال سه کتاب “بادنماها و شلاق” اثر نسیم خاکسار “همنوایی شبانهی ارکستر چوبها” اثر رضا قاسمی و “بیگانهای در من” اثر شکوه میرزادگی چندین و چند بار معرفی و موردبحث قرار گرفته و با وجود این تکرار آزاردهنده باز هم خواننده احساس میکند که در مورد این سه کتاب حق مطلب ادا نشده است. همچنین کتاب “راهبندان” اثر بیژن کارگر مقدم و برخی از داستانهای دیگر این نویسنده در فصول مختلف مورد برخورد قرار گرفته و به نظر میرسد که این نویسنده جایگاه ویژهای برای داستانهای کوتاه او قائل است. ولی پراکندگی برخوردها باعث شده که اهمیت کار بیژن پنهان بماند. به علاوه دو بخش مربوط به نقد، به مباحث گوناگون نظری اختصاص یافته. از برخورد پروین شکیبا و جلال خالقی مطلق بر سر داد یا بیداد انوشیروان گرفته تا برخورد افسانه نجمآبادی و جلال متینی دربارهی کتاب بیبیخانم استرآبادی که برای معرفی آنچه که در عرصهی نقد در خارج کشور میگذرد مفید است، ولی در عین حال این سئوال را پیش میآورد که این مباحث چه رابطهی مستقیمی با ویژگی تبعید دارد.
بهتر آن بود که در فصل سوم به کوتاهی به خصوصیات مشترک کار ادبی در تبعید پرداخته میشد و نمونههای مختصری به عنوان شاهد آورده میشد و آنگاه در فصل چهارم چندین اثر به طور مستقل برگزیده و به هر یک برخوردی همه جانبه میشد. این روش در مورد کار سه شاعر انجام شده ولی در پیوند با داستان و نقد صورت نگرفته است.
۶ــ دو برداشت متفاوت از سیر تحول
نویسنده با خوشبینی دلپذیری شاعر و نویسندهی تبعیدی را فراهمآورندهی “شکوفاترین دورهی تاریخ فرهنگ ایران” (صفحهی ۴۷۶) میخواند. پیش از این که پسوند “ترین” را به “شکوفا” اضافه کنیم، باید از خود بپرسیم که این شکوفایی چیست و چگونه در حال شکفتن است؟ به نظر میرسد که نویسنده میان دو دیدگاه در نوسان است: از یک سو با طرح مسئلهی “هویت ایرانی” سیر تحول پس از انقلاب را چه بیرون و چه درون مرز در جهت نفی ارزشهای اسلامی و بازگشت به گوهر باستانی خود میبیند: “به بیان دیگر نقبی که نویسنده به روان خود و فرهنگ خود میزند چهارده سده را میپیماید و از ایران پیش از اسلام سردرمیآورد، و بدین ترتیب اسلامی شدن انقلاب را به حضور درازمدت تفکر اسلامی در فرهنگ ایران پیوند میزند. پس در واقع همان پدیدهی عرضی را در شکل گوهرین آن وارسی میکند، و در همین جاست که آن “حد فاصل” پررنگ میشود. (صفحهی ۴۷۰) از سوی دیگر نویسنده جای جای با طرح مسئلهی “فردیت” برای سیر تحول، چشمانداز متفاوتی را ترسیم میکند: “اما همین که شاعر و نویسندهی تبعیدی به “فردیت” خود و اهمیت آن در “جامعه” میاندیشد همین که توانسته است به سد سکندرِ محترم ترسناک انگارههای قومی نگاه کند، شکوفاترین دورهی تاریخ فرهنگ ایران را فراهم کرده است. (صفحهی ۴۷۶)
دیدگاه نخست که به جای بنیادگرایی اسلامی، رجعت به ایران باستان را مینشاند یک سراب است و سابقا در دوران اول مشروطیت و سلطنت پهلوی امتحان خود را پس داده است. اما دیدگاه دوم چشم به آینده دارد و تامین آزادیهای فردی را نخستین گام در جهت تحول جامعه میبیند.
در غرب، یهودیت و مسیحیت به عنوان عناصر متشکلهی فرهنگ شناخته شده و نویسندهی عرفی همانقدر از اسطورههای دینی سود میجوید که نویسندهی مومن. در فرهنگ ایرانی نیز وجود دو عنصر مزدایی و اسلامی کاملا مشهود است. روشنفکر ایرانی باید بتواند با برخورد فرهنگی به دین، از انحصار مالکیت این میراث معنوی به بنیادگرایان جلوگیری کند. دیدگاهی که سیر تحول جامعه را به سوی دمکراسی میبیند، اندیشهی برخورد عرفی به دین را در ذهن روشنفکر پرورش میدهد. تردید و نوسان را باید کنار گذاشت چرا که نویسنده و بویژه نویسندهی تبعیدی بیش از هر کس دیگر نیازمند فضای آزادی است.
* زیر چشمهای غربی جوزف کنراد، به نقل از مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید ۷۵ـ۱۳۵۷ اثر ملیحه تیرهگل، تکزاس، ۱۹۹۸، صفحهی ۶۰
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.