دایی انجیری دیشب مرد. یعنی عمرش رو داد به شما. هیچ کس  به من نگفت. ساعت دو صبح قبل از خواب توی صفحه ی فیس بوک دیدم. بلند شدم نشستم وسط تخت. یک قلپ اب خوردم، دهنم  خشک بود. دوباره خوندم. دخترخاله م  زیر خبر یک متن سوزناک گذاشته بود و نوشته بود که مطمئنه که دایی انجیری که مردی مهربان بود الان پیش خداست.  دایی انجیری مرد خوب و مهربانی بود اما من شخصا مطمئن نبودم پیش خدا باشد. حتی نمی دونستم که دخترخاله م از کجا انقدر مطمئن بود. من فقط مطمئن بودم که  دایی انجیری باید یکی از همین روزها می مرد چون از فرط پیری شبیه انجیر خشک شده بود .اصلا برای همین بهش می گفتیم دایی انجیری. البته دایی انجیری  هم یک روزی جوان بوده.  ماشین فورد موستنگ سوار می شده  و از فرنگ برای مامانم عروسک های قشنگ می آورده. مادرم می گفت مرد خوش قیافه ای بوده و موههای طلایی ش شبیه هنرپیشه های خارجی بوده اما ما از روزی که دایی انجیری رو دیده بودیم حتی یک تار مو روی سرش نبود. شایدم مادرم  آب روغنش رو زیاد کرده بود. فکر کنم خواهرها جور عاشقانه ای برادرشون رو دوست داشته باشن. مادر من که این طور بود.

***

 گوشی رو که برداشت؛ اول به روی خودش نیاورد. پرسید تو چطور الان بیداری؟ بعد مکثی کرد، پرسید تو چطوری خبر دار شدی؟ اون وقت بود فکر کنم که  بغضش رها شد. پای تلفن هق هق زد. هق هقش بلند و طلبکارانه نبود. بعضی ها در برابر مرگ رفتار خوبی ندارند. آب به آسمان می پاشند، زجه می زنند، رو به آسمان می پرسند چراااااا؟؟؟؟ یا رو به جمعیت می پرسند دیدی؟؟؟ خوب بله دیدم. فلانی تالاپی افتاد و مرد. خوب که چی؟ همه می میرند. دلیل ندارد ادم در مورد مرگ  کسی سوال کند. به نظر من زنده بودن ما خیلی واقعیت  درد آور تر و سوال برانگیزتری است. اما من شخصا توی خیابان هر آدم زنده ای را می بینم هوار نمی زنم که چرا زنده است.

کلا هوار زدن حرکت خوبی نیست. من دوست دارم که توی مجلس ترحیمم همه لبخند بزنند و آرام باشند و سوالهای مزخرف هم نپرسند. بین خودمان باشد؛ دوست دارم توی مجلس ختمم مردم بخندند و مست باشند و ترجیحا بشکن بزنند و ریز ریز برقصند. توی خانواده ی  ما خوشبختانه هوار زدن رسم نیست. مادرم خیلی آرام عین یک دختر بچه ی پنج ساله  گریه می کند. با هر هق هق گریه ش یک تیکه از شام شب توی حلقم بالا می آید و سر معده ام می سوزد. دلم می شکند؛  نه از مرگ دایی انجیری. از گریه ی مادرم دلم می شکند. گریه اش بی صدا و مظلومانه است. چند بار صداش را صاف می کند اما باز وسط جمله صداش می شکنه و نمی تونه جمله ش را تموم کنه.  شبیه همون دخترکی شده که برام تعریف می کرد. توی خیابون پهلوی،  با لباس پف دار صورتی و موههای بافته از ماشین برادرش با موههای طلایی  پیاده شده، برادرش سوار فورد موستانگ شده و برای همیشه بدون خداحافظی رفته .

مادرم پنج ساله شده، آرام و بی صدا گریه می کنه و اشک هاش صورتش را می پوشاند. من هزاران کیلومتر این طرف تر، حتی نمی تونم شانه هاش رو بگیرم ، یا دستهاش رو که همیشه بوی گل می داد ببوسم،  کنارش بشینم،  دلداری ش بدم،  یا حواسش را پرت کنم، نمی تونم هیچ غلطی بکنم. حتی کلمه ها هم از من گریخته اند. گوشی رو می گذارم و به این فکر می کنم که» حالا لابد  از توی کمد پیرهن مشکی اش را در میاورد.»

مادرم  از سیاه بیزار بود. هر وقت ما مشکی می پوشیدیم غر می زد و می گفت که مشکی ادم رو یاد مرگ و میر میندازه، همیشه ولی توصیه می کرد که یک دست لباس مشکی شیک و تمیز توی کمدمان داشته باشیم چون مرگ که خبر نمی کند . با خودم فکر می کنم  مادرم با لباس مشکی ش تنها می ماند و هیچ کس نیست که بغلش کند و شانه هایش را فشار دهد. خواهرم آن سر دنیاست، و من  آخر دنیا. جوانهای فامیل  همه از ایران رفته اند، پیرترها همه مرده اند. تصور تنهایی ش قلبم را درد می آورد. باید کاری بکنم. به ذهنم می رسد که براش  چند شاخه گل گلایل سفید بفرستم. گلایل زشت ترین گل دنیاست و آدم را همینجوری هم  یاد مرگ می اندازد. اما هرچی فکر می کنم هیچ کس نمانده که ازش بخوام دو شاخه گلایل را به دست مادرم برساند. از اون بدتر اینکه از وقتی پلاک ها را عوض کردن آدرس جدید پستی شون رو هم ندارم. من هم به اندازه ی دایی انجیری مرده ام و به نحو رقت انگیزی دستم از دنیا کوتاه است، بودن و نبودنم  هم چندان فرقی ندارد. روزها می گذرد و من در لحظه هایی که باید باشم نیستم؛ مادرم پیر میشه و من نیستم. یک روز هم می رود وباز هم من نیستم.  نه می تونم هوار بکشم و نه می تونم رو به آسمان کنم و بپرسم چرا. شاید فقط بخوام دو شاخه گل گلایل سفید روی قبرش بگذارم. اما حتی همین کار را هم نمی توانم بکنم. تنها کاری که می تونم بکنم اینه که در کمد رو باز کنم و اون لباس مشکی شیک و تمیز رو که گفته بود بپوشم. یکی از آهنگهای گوگوش که دوست داشت رو بگذارم و در حالیکه اشک می ریزم وسط اطاق تنهایی برای خودم ریز ریز برقصم.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com