آقای جعفر پناهی “مرزهای جغرافیائی عشق” کجاست؟
رضا علامه زاده فیملساز – آقای پناهی عزیز خودت بهتر از هر کسی میدانی که من همواره برای آثار ارزشمندت اهمیت قائل بودهام و این احساس را در نوشتههای متعددی انعکاس دادهام، از جمله در “جعفر پناهی در آفساید!“. و نیز میدانی که کار ارزشمندترت، آشتیناپذیری با نامردمان حاکم بر وطنمان را تا چه میزان ارج نهادهام، مثل آنچه در “احساسی مثل گمشدگی” نوشتم. این بار هم شاید یکی از اولین کسانی بودم که تعلق جایزه ساخاروف به تو و خانم نسرین ستوده را در مطلبی با عنوان “افتخاری برای سینما و وکلای مستقل ایران” از صمیم قلب تبریک گفتم. ولی وقتی پیامت را به مناسبت مراسم دریافت همین جایزه خواندم از برداشت تو در مورد رابطهی میان عشق به وطن و مرزهای جغرافیائی متاسف شدم. تو در این پیام نوشتهای:
[دو سال پیش، پس از دریافت حکم محکومیتم، دوستى به من گفت: “مىدانى معنى این حکم چیست؟! این پیغامى است به تو، باید از کشورت بگریزى و هرگز باز نگردى٠” نمیدانم واقعا پیام ِ این حکم همین بود یا نه؟ اما اگر چنین بود، چرا باید از کشورم که عاشقانه دوستش دارم مىگریختم. این عشق فراتر از مرزهاى جغرافیایى است.]
پناهی عزیز، یک بار دیگر این دو جملهات را بخوان و ببین هر یک با دیگری متناقض نیست؟ “چرا باید از کشورم که عاشقانه دوستش دارم مىگریختم. این عشق فراتر از مرزهاى جغرافیایى است.” اگر عشق تو به وطن فراتر از مرزهای جغرافیائی است معنایش این است که در خارج از مرزهای جغرافیائی هم عاشق وطن خواهی ماند. گمان نمیکنم منظورت این باشد که اگر خارج از وطن باشی دیگر عشقی به وطن نخواهی داشت! یا بدتر، آنانی که خارج از مرزهای جغرافیائی وطن هستند عشقی به وطنشان ندارند.
دست روی نقطه حساسی گذاشتی. در وطن ماندنت زیباست. کاش من هم مثل تو میتوانستم آنجا بمانم. اما دلیل این آرزویم برای در وطن بودن این نیست که فکر میکنم در خارج از مرزهای جغرافیائی ایران نمیتوان عاشق وطن بود. یا نمیتوان “فیلمساز اجتماعی” باقی ماند، آنطور که در فراز دیگری از همان پیام طرح کردهای:
[مگر نه این که من، فیلمساز اجتماعىام؟ فیلمسازِ اجتماعى از جامعهاى که در آن زندگى مىکند الهام مىگیرد تا اثر خود را بیافریند. این آفرینش محصول تجربهى سالها زندگى و درک و لمس، با گوشت و پوست و احساسِ هنرمند از آن جامعه است.]
این جملاتت را هم یک بار دیگر بخوان، لطفا. چه کسی گفته است که اگر “فیلمساز اجتماعی” در خارج از کشورش باشد دیگر نمیتواند از جامعه اش الهام بگیرد تا اثر خود را بیافریند. میگوئی :”آفرینش محصول تجربهى سالها زندگى و درک و لمس، با گوشت و پوست و احساسِ هنرمند از آن جامعه است” ولی نمیگوئی چرا با زندگی در خارج از چهارچوب جغرافیائی ایران، این “محصول تجربهى سالها زندگى و درک و لمس” بهناگهان ناپدید میشود.
پناهی عزیز، کسی که از طرف تو جایزه ساخاروف را در مراسم اهدای آن گرفت، و موجب افتخار مضاعف تو شد، یعنی “کوستاگاوراس”، یک هنرمند یونانی است که سالها خارج از وطنش، در فرانسه زیسته و معروفترین کارهایش مثل فیلم “Z” را علیه دیکتاتوری سرهنگها در یونان، خارج از وطنش ساخته است، فیلمی که جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان را هم به خاطرش برد. اگر از مطلب دور نمی افتادم نام ده ها هنرمند دیگر را هم می بردم که در خارج از وطنشان از عشق به وطن شعر سروده، رمان نوشته، و فیلم و نمایش ساختهاند.
من به گواه دهها نوشتهی منتشر شدهام هیچگاه ترغیب کنندهی کسی برای ترک وطن نبودهام؛ چه هنرمند و چه غیرهنرمند. فیلم “چند جمله ساده”ام که بیستو شش سال از ساختش میگذرد از درد غربت یک کودک در کشوری ناهمزبان میگوید، و فیلم “میهمانان هتل آستوریا”یم با این بیت از حافظ آغاز میشود: “به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار/ که از جهان ره و رسم سفر براندازم”. ولی نه مثل برخی از ترکِوطنکردگان، هنرمندان مانده در وطن را مشاطههای رژیم اسلامی میدانم، و نه مثل برخی در وطنماندگان، هنرمندان خارج از کشور را ریشهبریدگانِ خارج از کشور میشناسم.
در وطن ماندن یا خارج از وطن بودن نه افتخار دارد و نه ننگ. کارنامه یک هنرمند مستقما در رابطه با آثارش تعیین میشود، نه در چارچوب تنگِ “مرزهای جغرافیائی” زندگیاش.
□◊□
نظرات
نظر (بهوسیله فیسبوک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
“اگرچه بسیار برایت احترام قائل ام امّا متأسّفم که…” شده برخوردِ قالبِ این روشنفکر با آن روشنفکر.
آقای علاّمه زاده! با وجود احترامی که برای تان قائل ام متأسّف ام که می بینم به زور یک نیم بهانه جور کرده اید دلیلی برای دلگیر شدن از کسی پیدا کنید؛ چرا؟ ملالی نیست جز همین تناقضِ بینِ این دو تا جمله؟
شنبه, ۲۵ام آذر, ۱۳۹۱