هرچند خواندن رمان «جهان زندهگان» کار آسانیست اما نوشتن و نظر دادن دربارهاش دشوار است. چون با رمانی مواجه هستیم که ایده اولیه و مضمونی جالب و جذاب، یا به دیدی دیگر «مهم»، دارد اما هنگام خواندن قصه آن لذت مضمون که میتواند تکاندهنده باشد به مخاطب منتقل نمیشود. برای اینکه متوجه بشویم مشکل از کجاست و چرا ایده جذاب منجر به خلق اثری جالبتوجه نمیشود، باید کلیت را رها کنیم و به جزئیات بپردازیم و زیر ذرهبین قرارشان بدهیم.
«محمد محمدعلی» برای روایت قصهاش یک روای در نظر گرفته است که تمام اتفاقات را از زوایه دید خودش میبیند و بازگو میکند. راویای که به قول خودش بین دنیای عینی و ذهنی، دنیای زندهگان و مردهگان، در رفت و آمد است و قصه خانوادهاش کوچکش و افراد مربوط به آنها را تعریف میکند و گاه در پسزمینه نگاهی به اوضاع جامعه میاندازد. جامعهای که در آن نباید به گاو و گوسفند کسی کار داشت، آدمها زیر نظر هستند و در دورتر هم التهابات انقلاب و جنگ دیده میشود. مشکل هم شاید از همینجا آغاز میشود. نویسنده جای اینکه شخصیتهایش را در بطن یک جامعه هذیان زده و مالیخولیایی با حوادث غریب و درکنشدنی قرار بدهد و آدمهایش را تحت تاثیر چنین وضعیتی بگذارد، عملا راوی را یک آدم مالیخولیایی نشان میدهد که از دریچه ذهنش همهچیز تبدیل به هذیان و وهم میشود. اثر تعمیمپذیر نمیشود و مخاطب بین خود سالم و راوی بیمار یک خط فاصله میگذارد و دنیایش را با او یکی نمیکند و به نظر هم نمیرسد این یک ایجاد فاصله عمدی برای دور نگه داشتن مخاطب از اثر باشد. چرا که «محمدعلی» در قسمتهای مختلف رمانش سعی کرده با روایت وقایع هولناک مخاطبش را تحتتاثیر قرار بدهد و اتفاقا او را وارد فضای داستان و شخصیتهایش بکند.
در بررسی سه شخصیت اصلی رمان «جهان زندهگان»، با یک خانواده روبهرو هستیم که از یک مادر و دو فرزند، یک پسر و یک دختر، تشکیل شده است که همهگی متاثر از راز زندهگی پدر و کینهکشی خانوادهای دیگر، «عاصفی»ها، هستند. شخصیتها اما برای آغاز روایت و شریک کردن مخاطب در سرنوشتشان خوب ساخته نشدهاند و بدون جزئیات و ویژهگیهای خاص معرفی میشوند و قصهشان از خودشان در جایگاه مهمتری قرار میگیرد. مرد به عنوان نویسنده، زن فیلمبردار و مستندساز و مادرشان با بیماری قند معرفی میشوند. عناوینی که هیچکدام شخصیتی ویژهای به وجود نمیآورد و نویسنده و فیلمبردار بودن و گرفتار بیماری قند بودن، این سه شخصیت را در جایگاه پررنگتری نسبت به شخصیتهای فرعی، مثل «رضا مافی» و عمویش قرار نمیدهد. «محمدعلی» گویا برای شخصیتهایش وقت زیادی نگذاشته و ساختشان را سرسری گرفته و یک راست رفته سراغ قصهای که جذاب است و رازی که میتواند مخاطب را مشتاق پیگیری داستان بکند. اما شخصیتهای سست و ضعیف تقریبا در به دوش کشیدن چنین قصه سترگی درباره کینهکشی کشدار دو خانواده و تاثیر مخربش بر زندهگیشان ناموفق هستند و قصه با اینکه روایت میشود و به پایان میرسد اما به مخاطب خودش لذتی نمیدهد و برایش لحظات ویژهای را خلق نمیکند.
«جهان زندهگان» با روایت بیماری قند مادر و پافشاریاش بر عدم درمان شروع میشود اما این آغاز در ادامه تاثیر خاصی بر قصه نمیگذارد و اگر بعد نمادپردازانه نداشته باشد، میتواند جایش را به هر بیماری دیگری بدهد یا حتی میشود بیمار بودن مادر را به کل حذف کرد. همانطور که «رضا مافی» شوهر دختر خانواده، مریم، و عموی دکترش هم خیلی راحت میتوانند از رمان بیرون بروند، بدون اینکه روایت مختل بشود. در این میان شاید فقط خصوصیات در نظر گرفته شده برای «مسعود» و «مریم»، نویسندهگی و فیلمسازی، کمی به قصه و روایت کمک میکند. نویسنده بودن «مسعود» وسیلهای میشود برای ورود به وضعیت جامعه بعد از انقلاب و زیر فشار بودن این قشر توسط حکومت و فیلمبرداری و فیلمسازی مریم هم جاهایی به فرم روایت رمان کمک میرساند. اما این شغلگزینیها به تنهایی نمیتواند شخصیت بسازد. شخصیتها برای عمق گرفتن، احتیاج به جزئیات بیشتری دارند که «محمدعلی» ازشان دریغ کرده است. «مسعود» صرفا یک نویسنده است که در معرفی کلی، برخلاف نصیحت مادرش، به گاو و گوسفند بالاییها کار دارد و برای همین کتابهایش در خارج کشور منتشر میشود و خودش در معرض تهدید است و «مریم» فیلمبرداریست که میخواهد با کمک برادرش فیلم بسازد. بدون اینکه انگیزه مشخصی داشته باشد یا معلوم بشود این دغدغهاش از کجا میآید. «مریم» مثلا میتوانست همان کارمند ساده صرف باشد که از دریچه ذهن ماخولیا زده «مسعود» روایت میشود و یکی از قربانیان راز پدر و کینهکشی خانواده عاصفیهاست.
«جهان زندهگان» ایده جذابش که شاید به دیدی دیگر «مهم» و «روشنفکرانه» هم تلقی بشود را به شکلی عامیانه و سطحی به مخاطب عرضه میکند. مضمون نسبتی با رمانهای سطحی یا سریالهای درجه دو تلویزیونی ندارد اما شخصیتها و زندهگیشان گویا از چنین آثاری وارد دنیای محمدعلی شدهاند. تفسیر شخصیتها از شرایطی که در آن قرار دارند، کاملا عامیانه است. از مواجه شدنشان با راز پدر و ارتباطش با «ملیحه شاهسونی» و فرزندانشان تا تحلیلشان از اتفاقات اجتماعی مثل جنگ و انقلاب. اینجاست که قرار ندادن شرایط ملتهب و غریب و هذیانی جامعه به عنوان شخصیت اصلی که آدمها را تبدیل به افرادی سست و شکستخورده و مالیخولیایی میکند، تاثیر خودش را نشان میدهد. اگر به جای راوی و خانوادهاش، جامعه توصیف میشد و فضاسازی صورت میگرفت، مخاطب خودش را در میان چنین سرزمینی همسرنوشت با «مسعود» و خانوادهاش میدید و قصه را با همدلی بیشتر میخواند و بیشتر تحتتاثیر قرار میگرفت.
شاید همه این مواردی که ذکر شد، برای شاهکار نشدن «جهان زندهگان»، کفایت بکند و دیگر لازم نباشد به آن پایانبندی بد و غلط اشاره کنیم که ناگهان راوی قصه یک خانواده، در جایگاه نویسنده رمان قرار میگیرد و نگران خط روایی داستان میشود و مثلا میخواهد خود را از اثر جدا بکند و با چنین دیدی کل فرم رمان را نادیده میگیرد و بدون هیچ دلیلی وارد فضای دیگری میشود که ربطی به دنیا و ساختار رمان ندارد. رمانی که ظاهرا «مسعود» روایتش میکند اما در باطن راوی شبیه به مادر، «فاطمه ارشادی»، است؛ زنی که گرچه درس خوانده و اهل کتاب و روزنامه بوده اما در مقابل یک موضوع شخصی، همچون عوام رفتار میکند و فاجعه میآفریند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.