به یادِ هوشنگ گلشیری، و گرامیداشتِ ترجمه فرزانه طاهری
چکیدهی خانمِ دَلُوِی به روایتِ پل ریکور
راویِ خیالی همه ی رویدادهای داستانی را که نقل میکند در فاصله ی صبح تا شبِ یک روزِ زیبا از ماهِ ژوئن ۱۹۲۳ میگنجاند، یعنی چند سال پس از پایانِ جنگی که جنگِ بزرگ لقب گرفت. هرچه شیوهی روایی نکته بینانه است، در عوض سیرِ حکایت ساده است. کلاریسا دَلُوِی، زنی کمابیش پنجاه ساله از جامعهی اشرافی لندن، در شبِ نامبرده مهمانییی میدهد که حوادثِ آن اوجگیری و پایانِ حکایت را مشخص میکند. پیرنگسازی عبارت است از شکلدادن به بیانی تلویحی که کانونِ دومِ آن جوانی به نامِ سپتیموس وارِن اسمیت است، رزمندهی قدیمِ جنگِ بزرگ که، چند ساعت قبل از مهمانیی کلاریسا، به سببِ جنون خودکشی میکند. گرهِ پیرنگ عبارت است از دادنِ خبرِ مرگ از زبانِ دکتر بِرَدشاو، یکی از مشاهیرِ دنیای پزشکی که جزوِ معاشرانِ کلاریساست. داستان با کلاریسا و هنگام صبح آغاز میشود، یعنی زمانی که او آماده میشود برای خریدنِ گلِ مهمانی از خانه بیرون برود، و در بحرانیترین لحظاتِ مهمانی کلاریسا را رها میکند. سی سال پیش، چیزی نمانده بود که کلاریسا با پیتر والش از دوستانِ دورانِ کودکیاش ازدواج کند و اکنون منتظرِ بازگشتِ او از هند است و میداند که او با مشغولیاتِ دونپایه و عشقهای نامناسب زندهگیِ خود را تباه کرده است. ریچارد که کلاریسا ترجیحاش داده است و از آن زمان همسرِ کلاریساست شخصِ مهمی در کمیسیونِ پارلمان است بیآنکه سیاستمدارِ درخشانی باشد. اشخاصِ دیگری از دنیادارانِ لندن حولِ این هستهی دوستانِ کودکی در حرکتَند. نکتهی مهم این است که سپتیموس جزوِ این حلقه نیست و قرابتِ تقدیر سپتیموس و کلاریسا را از طریقِ شیوههای ناگهانییی… به دست میآید، آن هم در سطحی عمیقتر از دگرگونیی ناگهانییی که خبرِ خودکشیاش درست وسطِ مهمانی ایجاد میکند و پیرنگ را میبندد. (زمان و حکایت “کتابِ دوم؛ پیکربندیی زمان در حکایتِ داستانی”، ص ۱۸۲ـ ۱۸۳) |
چرا نکوشیدم خودم چکیدهیی به دست دهم؟
چکیدهی هر داستان، خطِ عملِ داستانی را معطوف به پیرنگ بازمیگوید. به نظرِ من، با هر معیاری که بسنجیم، خانمِ دَلُوِی پیرنگ به معنای کلاسیک (رابطهی عِلّی در خطِ عملِ داستانی) ندارد. ریکور هم که در این چکیده چندبار از پیرنگ نام برده عملن مفهومِ پیرنگ را به معنایی تازه در کار کردهست و خود پیداست که نتوانسته با این معنای تازه چکیدهی خطِ عملِ داستان را مجموع کند. بدینسان، کسی که کتاب را نخوانده از چکیدهی او خطِ داستانی را دریافت نمیکند و گیج و مَنگ به حالِ خود رها میشود. هرکسِ دیگری هم که بکوشد چکیدهیی از این رمان به دست دهد، کارش از این بهتر نمیشود. در مَثَل، به تعریفنویسی برای لغاتِ مبرهنی میماند که فرهنگنویس نیز چونان همهی آدمیانْ هرروزه با مصداقهای آن روبهروست؛ فرهنگنویسِ قدیم، مثلن، ذیلِ «دُکمه» مینوشت: «مشهور است»؛ فرهنگنویسِ جدید میکوشد «دُکمه» را عطف به کارکردهای مصداقیی لفظِ «دُکمه» تعریف کند. حاصلِ کارِ البته جملاتی الکن خواهد بود که مراجعهکننده را به خنده میاندازد؛ مثلن، در دایرهالمعارفِ مصاحب ذیلِ «دُکمه» آمده است: «زائدهیی که بر ملبوس دوزند». از این گویه، که به نظر قیاسی معالفارق میآید، مقصودی دارم؛ اگر همهی آدمیان خانمِ دَلُوِی را خوانده بودند، به نزدِ هرکس هر چکیدهیی از این قسم که ریکور بیرون کشیده است، مضحک مینمود. نتیجه اینکه تعریفِ «دُکمه» و فرازآوردنِ چکیدهیی از داستان یا رمان برای آشناییدادن به کسانی صورت میگیرد که با «دُکمه»، و، در این موضع، با داستانِ موردِ نقد و بررسی هیچ آشنایی ندارند. خود پیداست که موجودِ ناآشنا با مصداقِ «دُکمه» نتواند دانست با «زائدهیی که بر ملبوس دوزند» چه کند؛ و، همچنان، به واسطهی چکیدهیی از جنسِ ریکور نیز با مصداقِ داستان هیچ آشنایی نخواهد یافت. با اینهمه، پیداست که اگر لغتنویسِ قدیم ذیلِ «دُکمه» مینوشت: «مشهور است»، تحلیلگرِ داستان نمیتواند چنین از زیرِ بارِ تعریفکردن بگریزد. سمتوسوی چکیدهیی که از داستانی چنین به دست میدهیم، هرچه باشد، مصداقِ تأویلِ ماست؛ مصداقِ حقیقتِ لایتغیرِ داستان. اما آیا پیرنگ از مقولهی تأویل است؟ نه گمانَم. آیا «پیرنگ» صرفن رابطهی عِلّی میانِ اجزاست؟ تردید دارم. پیرنگ، گزارهیی گفته یا نگفته در جریانِ بیانِ خطِ عملِ داستانیست، و خطِ عملِ داستانی الزامن با بهرهمندی از رابطهی عِلّی میانِ اجزای وقایع شکل نمیگیرد.
نقلِ ریکور را سرلوحه کردم تا نشان دهم راهِ ورود به خانمِ دَلُوِی نمیتواند همان راهی باشد که مثلن به هنگامِ تحلیلِ جنگ و صلح میرویم. این است خطای ریکور. و پس، من عامدانه از به دستدادنِ چکیدهی داستان طفره میروم؛ یعنی نمیکوشم چکیدهیی جعل کنم، چون بر آنَم خانمِ دَلُوِی چکیدهگردانی و پیرنگسازی را برنمیتابد و اساسن تابعِ چکیدهی معطوف به پیرنگ نیست.
حال، اگر سطرهای بالا را از ذهنمان پاک کنیم، من جستارم را چنین آغاز میکنم؛ و البته هیچ نه به قصدِ ایضاحِ داستان:
«…ذهنی واقعن تاریخی دارد.» (خانمِ دَلُوِی، ص ۵۵)؛ نقلِ قولی از ریچارد دَلُوِی که راویِ سیال و لامکان، تو گویی از زبانِ کلاریسا دَلُوِی (همسرِ ریچارد و شخصیتِ محوریِ رمان)، دربارهی دوشیزه کیلمن میگوید. دوشیزه کیلمن که «فقیر بود؛ فقری خفتبار» (همانجا، ص۱۸۹)، و «هرکاری حاضر بود برای روسها بکند، به خاطرِ اتریشیها به خودش گرسنهگی میداد.» (همانجا، ص۵۵)، و کلاریسا او را چنین به شلاقِ نقد میکشد: «… آخر آدم از خودِ او نبود که بدش میآمد، از مفهومِ او بود، که بیشک خیلی چیزها را که دوشیزه کیلمن نبود به خود گرفته بود؛ یکی از آن بختکهایی که شبها، ایستاده، پایی اینطرف و پایی آنطرفِ آدم، نیمی از شیرهی جانَش را میمکند، سلطهگران و مستبدان؛ زیرا تردیدی نبود که تاس اگر جورِ دیگر مینشست، اگر سیاه بالا میآمد و نه سفید، دوشیزه کیلمن را سخت دوست میداشت! اما نه در این جهان. نه.» (همانجا، ص ۵۵؛ تأکید از من) در جملهی شرطیهی ایرانیک، کلاریسا از تمایلِ ناگفتهی خود به دوستداشتنِ دوشیزه کیلمن پرده برمیدارد. آیا نفرتِ او از دوشیزه کیلمن وجهی دارد؟ اصلن چرا این همه نفرت؟
کلاریسا در جوارِ دوشیزه کیلمن و در جوارِ فقر و فرودستیِ مطلقِ او، برتریِ او را نسبتِ به خودش احساس میکند؛ چرا؟ برای اینکه او ذهنی واقعن تاریخی دارد؛ فضیلتی رشکبرانگیز، بهویژه برای کلاریسا که نمیداند خطِ استوا چیست (همانجا، ص ۱۸۸)، و الیزابت، دخترش، شیفتهی او شدهست و از دستکش و کفش بدش میآید. (همانجا، ص ۵۴) در دوشیزه کیلمن، اثری از نویسنده میبینم. دقیقتر بگویم؛ در دوشیزه کیلمن از دیدِ کلاریسا که زنِ دلخواهِ وولف نیست اما شماری از ویژهگیهای زنِ دلخواهِ او را دارد، اثری از وولف میبینم. دوشیزه کیلمن، بهرغمِ آنکه کلاریسا او را آشکارا تمسخر میکند، جنبهیی از ذهنیتِ کلاریسا را بازتاب میدهد؛ اینکه او هم چونان دوشیزه کیلمن تمایل به غورکردن در امورِ جدیِ زندهگی دارد. درواقع، کلاریسا از یکسو مثلِ مردها به سیاست علاقهمند است و از سویی دیگر، تلویحن، معتقد است زندهگی در دغدغههای کوچکِ زنانِ لندنی جریان دارد که هیچ علاقهیی به سیاست ندارند. اما این داستان، داستانِ کلاریساست؛ داستانِ ذهنیتِ او، و خودگوییها و خودشِنَویهای او.
کیست کلاریسا دَلُوِی؟ ـ
اول از همه اینکه موهای تیره داشت مثلِ لیدی بکسبورو، با پوستی چون چرمِ چروکیده و چشمانِ زیبا. کُند و باشکوه میبود، مثلِ لیدی بکسبورو؛ کمی درشتاندام؛ علاقهمند به سیاست مثلِ مردها؛ با عمارتی اربابی؛ بسیار موقر، بسیار گرم. در عوض حالا انداماش باریک و ترکهیی بود؛ صورتاش مضحک و کوچک، تیز مثلِ پرندهها. قبول که حرکات و سکناتاش شکیل بود؛ و دستها و پاهای زیبایی داشت؛ و، بهرغمِ پولِ کمی که خرجِ لباسهایش میکرد، خوشلباس بود. اما این روزها اغلب این تنی که داشت (ایستاد تا به تابلویی هلندی نگاه کند)، این تن، با تمامِ قابلیتهایش، به نظرش هیچ میرسید ـ مطلقن هیچ. احساسِ غریبِ نامرئیبودن به او دست میداد؛ دیدهنشدن؛ شناختهنشدن؛ اینکه دیگر ازدواجی در کار نیست؛ بچهدارشدنی، اما فقط همین پیشرَوی حیرتآور و بیشوکم خشک و جدی با بقیه، به شمالِ خیابانِ باند، این بود خانمِ دَلُوِی بودن؛ حتا کلاریسا هم دیگر نبود؛ این بود خانمِ ریچارد دَلُوِی بودن. (خانمِ دَلُوِی، ص ۵۱ ـ ۵۲) |
بسیاری از مؤلفههایی که برای کلاریسا شمرده میشود، آشکارا با مؤلفههای شخصیتیِ خودِ وولف تطبیق دارد. در جایجایِ یادداشتها و نامههای او همین دست دغدغهها به چشم میخورد. این خودگویی و خودشنویی مداوم، وولف را چندان مشغول کرده بود که نوشت: «آیا قدرتِ انتقالِ واقعیتِ راستین را دارم؟ یا چیزهایی دربارهی خودم مینویسم؟ به این پرسشها همانطور که باید، به مفهومِ غیر تعارفآمیزش پاسخ میدهم، ولی تصورِ این هیجان باقی میماند.» (ویرجینیا وولف، زندهگینامه، ج۲، ص۱۷۴) من البته درپیِ شناختنِ کلاریسا دَلُوِی، چونان بازتابی از شخصیتِ وولف، نبودم و نیستم. غرضَم، غرضِ کلیَم، دستیافتن به دریافتی روشن است از مقولهی روایت و مفاهیمِ تابعهی آن همچون پیرنگ و شخصیت. اما آیا غرضی از این دست بدونِ فراهمآوردنِ مستنداتِ دقیق به قصدِ پرداختنِ نظریهیی شامل و جامع دربابِ روایت، یا نظمبخشیدن به ایدهها و چهبسا به چالشکشیدنِ آموختهها با مستندات ممکن است؟ وولف، ذهنیتِ مرا نسبت به دو مقولهی چهگونه خواندن و چیستیِ روایت در آنِ واحد هم غنا بخشید و هم دگرگون کرد. دانستم که ذهنیتِ ما سازندهی تام و تمامِ آنچه میخوانیم، و، به طریقِ اولا زندهگی نیست. متن و جهان بارگاهِ داناییاند، نه جایگاهِ ریزشِ تأویلاتِ ذهنیِ ما. پس نمیتوانم به نظریهی تأویلهای بیشمار باور داشته باشم. متن تأویلی دارد که خودِ آن است. خواننده و منتقد و فیلسوف تأویلِ تأویل میفرمایند؛ و این است معنای تکثرِ تأویلها. بدینسان، و در جریانِ خوانشِ خانمِ دَلُوِی، بود که دریافتم در نهادِ روایت الاهیاتی سیلان دارد که آن را «الاهیاتِ روایت» مینامم؛ دانای کلی حاضر و غایب در پسِ هر روایتی؛ این است سازوکارِ دیدن و نوشتنِ داستان. قصدِ نظریهپردازی ندارم و میدانم که غور در این مقوله با مبناقراردادنِ یک یا دو اثر ناقص است. بنابراین به این جستار چونان آغازِ یک راه، یا حتا از آن کمتر، روشنکردنِ آتشی، نظر کنیم.
باری، در این پژوهش ابتدا پیشدریافتهای ذهنی و عینیی ظهورِ خانمِ دَلُوِی را خواهم کاوید؛ اینکه وولف حینِ نوشتنِ این رمان در چه فضایی سیر میکرد و کدامیک از دغدغههای شخصی و اجتماعیِ او در این رمان بازتابی مستقیم دارد.
rrr
وولف، تحریرِ نخستِ خانمِ دَلُوِی را در ۱۹۲۳ نوشت؛ پنج سال بعد از آن روزِ تاریخی: ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸، روزِ ترکِ مخاصمه با آلمان. داستان، در یکی از روزهای ماهِ ژوئنِ سالِ بعد از جنگ آغاز میشود، ۱۹۱۹؛ حدودن هشتماه بعد از ترکِ مخاصمه: «آخر میانهی ژوئن بود. جنگ به پایان رسیده بود…» (خانمِ دَلُوِی، ص۴۷) در بیستوهشتُمِ همین ماه، عهدنامهی ورسای به امضای دولِ اروپایی رسید؛ مایهی اصلیِ جنگِ بعدی. نامِ تحریرِ اول ساعتهاست؛ شاید نامی زیبندهتر از خانمِ دَلُوِی، که تحریرِ نهاییِ آن در ۱۹۲۴ به پایان رسید، و در ۱۴ مه ۱۹۲۵ از چاپ درآمد: زایمانی طولانی. تقارنِ جالبیست؛ رمانی که به بهار تعلق دارد، در بهار به چاپ میرسد. خانمِ دَلُوِی را از قبل میشناختیم، نه به اسمِ کوچک؛ او «یکدَم در عرشهی یوفورسین در سفرِ دریایی [تحویل به ناشر در ۱۹۱۳؛ انتشار در ۱۹۱۵] ظاهر شده بود.» (ویرجینیا وولف، زندهگینامه، ج۲، ص۱۵۳). اما، فکرِ نوشتنِ رمانِ خانمِ دَلُوِی در ۱۹۲۲ ذهنِ وولف را به خود مشغول کرد. وولف بنا داشت همزمان دو کتاب بنویسد؛ کتابی در نقد، دربردارندهی شماری مقالهی چاپشده و شماری مقالهی تازه که نامِ آن را نخست خواندن گذاشت و سپس تغییر داد و نامِ خوانندهی معمولی را برگزید. راهبردِ او این بود که میتواند گاه با پرداختن به این کتاب از نوشتنِ کتابِ دیگر فراغت یابد. (همانجا، ص۱۷۱ـ۱۷۲) یکی از مهمترین مقالههای این کتاب، «دربابِ یونانیندانی» سبب شد وولف به مطالعاتِ یونانی روی آورد و آثارِ سوفوکل و اوریپیدس و پنج کتابِ نخستِ اُدیسه را از متنِ اصلیِ یونانی بخواند. شخصیتِ سپتیموس وارن اسمیت، چونان همزادِ کلاریسا دَلُوِی، آشکارا با آهنگِ یونانیِ نامَش، و نیز تلمیحاتِ یونانیِ دخیل در این نام، به این مقاله مربوط است. گو اینکه به نظر میرسد اُدیسهخوانیی وولف از تقابلِ به نظر لجبازانهی او با یولیسز جویس هم حکایت دارد که تی. اس. الیوت آن را «در حدِ جنگ و صلح» دانسته بود (یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف، ص۸۱) و وولف، که در ۱۶ اوتِ ۱۹۲۲ دویست صفحه از رمان را خوانده بود، حکم داد که تا صحنهی قبرستان جالبِ توجه است، اما ادامهاش را نپسندیده بود و آن را «نوجوانِ ضعیفی که جوشهای صورتش را میخراشید» توصیف کرد که او را گیج، ناراحت و ناامید میکرد (همانجا، همان ص).
وولف در ۲۸ اوتِ ۱۹۲۲ خبر از برنامهی مطالعهی آثارِ یونانیِ خود داد و در ۶ سپتامبر یولیسز را چنین ارزیابی کرد: «… فکر میکنم تیرش به خطا رفته است. گمان میکنم در آن نبوغ باشد؛ اما نبوغی از نوعِ پستتر…» (همانجا، ص۸۳ ـ ۸۴). انگلیسیمآبیِ وولف، بهویژه در این احکامِ او دربابِ یولیسز کاملن آشکار است: «به نظرم کتابی فاقدِ سواد و آدابِ کافی میآید، به کتابِ یک کارگر که خودش چیزهایی آموخته باشد، و همه میدانیم که آنها چهقدر تلخَند، چهقدر خودخواه، مُصِرّ، خام، تعجبآور و نهایتن تهوعآورند. وقتی آدم میتواند گوشتِ پخته بخورد، چرا باید به خام قناعت کند؟» (همان، ص ۸۱ ؛ تأکید از من). عبارتِ ایرانیک در نقلی که از یادداشتهای روزانه آوردم، بسیار مهم است و در متنِ خانمِ دَلُوِی به شکلهای مختلف بازتاب دارد. البته که انگلیسیمآبیِ وولف از شیوهی زندهگی و تربیتِ او برمیآید؛ او در جامعهیی که هنوز مردان در آن با ابتهاجی قدرقدرتانه حکم میراندند، از پدری برخوردار بود که کتابخانهی بزرگی داشت. وولف از کودکی به بلعیدنِ کتابهای پدرش مشغول بود و یکدَم از خواندن دست نکشید. اما، مسئله فقط این نیست. او از هر نوع نشانهی شهرستانی و کارگری گریز دارد. زندهگی در لندن را به زندهگی در ریچموند، روستای محلِ زندهگیاش در حومهی لندن، ترجیح میدهد. تن و جانش با مظاهرِ تمدن اُختتر است تا با زندهگی در محیطی شهرستانی. اگر دو چیز باشد که وولف از آنها بیزار است، یکی زندهگی در محیطِ شهرستانیست، یکی کارگرجماعت. و جالب اینکه وولف به سببِ زندهگی در ریچموند، دور از لندن، جایی که با همسرش لئونارد وولف (۱۸۸۰ ـ ۱۹۶۹) به کارِ آمادهسازیِ کتاب برای نشر در انتشاراتِ خودشان مشغول بودند، در آنِ واحد هم با محیطی شهرستانی و هم با جماعتِ کارگران درگیر بود؛ مستقیمن با زندهگی در محیطِ شهرستانی چون ریچموند، و نامستقیم با جماعتِ کارگران. به نظر میرسد او بهنوعی اعتصاباتِ گستردهی کارگری را مسببِ بدبیاریهای زندهگییِ خود میداند. در نامهیی به کاکاکس، همسرِ آرنولد فورستر، چنین گلایه میکند:
بیماربودن و ماندن در لیزارد را به سلامتبودن در اینجا ترجیح میدهم. نمیتوانی تصور کنی که زندهگی بدونِ قطار و مترو، درحالیکه برفِ سنگینی میبارد و ذغالی در انبار نیست و سوراخی در سقف قابلمههای موجود را پر کرده، با فردایی احتمالن بدونِ برق یعنی چه. ما در ریچموند میتوانیم خودمان را به واترلو برسانیم. ولی رابطهی همپستد با همهجا قطع شده… تازه آدمهای مطلع میگویند که طبقهی کارگر با چنان حماقتِ باورنکردنی رفتار کرده که حکومت آنها را در هم خواهد کوبید. و این اعتصاب سرآغازِ اعتصابهایی به مراتب بدتر است… (ویرجینیا وولف، زندهگینامه، ج۲، ص۱۱۲). |
وولف به گونهیی از ریچموند سخن میگوید انگار فاصلهی آن با تمدنِ لندنی دستکم هزار کیلومتر است! اگر بدانیم فاصلهی ریچموند و لندن با وسایلِ ایاب و ذهابِ آن زمان یک ساعت بیشتر نبوده تعجب میکنیم. اما مسئله فاصله نیست. لندن جاییست که تاریخ و سیاست در آن جریان دارد، و وولف که با همان قطعیتِ دوشیزه کیلمن «ذهنی تاریخی دارد…»، بهرغمِ ساعتها و طبیبانِ سلطهگر، شیفتهی درغلتیدن در چنین دنیاییست. اعوجاجهای ذهنیِ او، که مدام امورِ مردانه را به سببِ ضعفی که در امورِ زنانه میبیند نفی میکند و بر عکس، امورِ زنانه را به سببِ سبعیتی که در امورِ مردانه میبیند به نقد میکشد، او را زَنمَردی جلوه میدهد بر لبهی جنون. و چنین نیز هست. گفتم زَنمَرد و نگفتم مثلن همجنسخواه. جلوتر بهتفصیل دربابِ گرایشهای زَنمَردانهی او (که درست یا نادرست همجنسخواهانه خوانده میشود) در پیوند با سلطهی طب و زمان بحث خواهم کرد.
در نقلِ قولی که آمد، تصورِ وولف از کارگرجماعت بسیار روشن تصویر شدهست. پیونددادنِ این تصور با داوریِ او دربابِ یولیسز کارِ سختی نیست. اما، ریچموند، حتا در قیاس با لندن که داستان در آنجا میگذرد، بازتابِ بسیار روشنی در خانمِ دَلُوِی دارد. در همان نخستین جملههای رمان، کلاریسا حینِ خرید در لندن با خود میگوید: «آدمها را به گلکلم ترجیح میدهم». (خانمِ دَلُوِی، ص ۴۵) میدانیم که وولفها در ریچموند و خانهی ییلاقیشان در آشام که گهگاه بدانجا میرفتند، باغبانی نیز میکردند و گاه در اوهامی رمانتیک تصمیم میگرفتند همانجا بمانند و مرغ و خروس بپرورند و باغبانی کنند. اما از لندن نیرویی چنان پرقدرت ساطع میشد که واقعیتش رمانتیسیسمِ شبانی و سادهزیستیِ روستایی را میتاراند ـ لندن و آدمهای متمدن، زندهگی در فضای مدرن، و البته زیرِ ضربِ انقیادِ زمان و طبیبان؛ شهرستان و کارگران و باغبانی و گلِ کلم.
با اینهمه، بسیاری از ناقدان بر آناند که «در سرتاسرِ خانمِ دَلُوِی میتوان پژواکِ هر دو اثر [یولیسز و سرزمین هرز] را شنید، که وولف آنها را پنهان کرده، دگرگون کرده و در ترکیبی جدید شکل داده است…» («پیشگفتارِ مری م. پاولوفسکی بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات وردزورث»، خانمِ دَلُوِی، ص ۳۷۳). این نظر دور از حقیقت نیست؛ وولف، در یادداشتهای روزانه، اغلب وقتی به یولیسز اشاره کردهست، بعد از چند سطر تکهپرانی به جویس، بلافاصله از خانمِ دَلُوِی نیز یاد کردهست؛ گو اینکه در این مواضع، مراد از خانمِ دَلُوِی داستانِ کوتاهیست با عنوانِ کاملِ «خانمِ دَلُوِی در خیابانِ باند» که به هر حال حکمِ بذری را دارد که رمانِ آیندهی او، خانمِ دَلُوِی، بارور میشود. مثلن این اشاره در ۱۶ اوت، بلافاصله بعد از اظهارِ نظر دربارهی یولیسز، که البته مراد «خانمِ دَلُوِی در خیابانِ باند» است: «… بهزحمت تراوشاتِ ذهنَم را برای ‘خانمِ دَلُوِی’ جستوجو میکنم و سطلهای سبکی بالا میآورم…» (یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف، ص۸۱). با اینهمه ممکن است نقدها و نظرهای منتشره یا شفاهی دربابِ یولیسز وولف را در درستیِ حُکمش دچارِ تردید کرده باشد. این بارقه در یادداشتی به تاریخ ۷ سپتامبر ۱۹۲۲ (گیرم هنوز چنین مینماید که بر سرِ موضع است)، لحظهیی به چشم میخورد:
… لئونارد گزارش و نقدِ اندیشمندانهیی از یولیسز را که در مجلهی امریکاییی نیشن چاپ شده بود به دستَم داد. در این مقاله برای نخستینبار مفهومِ رمان تحلیل شده و بسیار بیش از آنچه من قضاوت کرده بودم تحسینانگیز به نظر میرسد. با این وجود گمان میکنم در نخستین تأثیری که چیزها بر ما میگذارند مزیت و حقیقتی پایدار نهفته است؛ بنابراین بر آنچه نوشته بودم خطِ بطلان نمیکشم. باید بعضی فصلها را دوباره بخوانم. شاید معاصران زیباییِ نهاییِ یک اثر را هرگز احساس نکنند، اما گمان میکنم که باید آدم را متحیر کند، که نمیکند. (همانجا، ص ۸۴ ـ ۸۵). |
غرضام از تأکید بر درگیریِ ذهنیِ وولف با یولیسز مقایسهی تطبیقیی خانمِ دَلُوِی و یولیسز نیست. به نظرم، در ضمنِ اظهارِ نظرهای وولف در این باب، طرزِ تلقیِ او نسبت به ادبیات و زندهگی به هنگامِ نوشتنِ خانمِ دَلُوِی عیان میشود. نیز، تلویحن میخواهم به درگیریهای ذهنیِ رماننویسی بزرگ اشارت دهم که کمابیش نمیتواند رمانِ بزرگِ دیگری را از کسی که درست در همان سال تولدِ او به دنیا آمد و در همان سالِ مرگِ او درگشت (۱۸۸۲ ـ ۱۹۴۰) پذیرا شود. ضمنِ اینکه گوشهکنایههای وولف در این باب نشان میدهد که او نمیخواست اثری بیافریند که مشیِ مدرنیستیِ امثالِ جویس و الیوت را تکرار میکند؛ او «نه فقط با مشغلههای ذهنیِ مدرنیستی دربابِ روایتِ اُدیسهیی و اسطورههای سرزمینِ هرز درگیر بود، که آنها را تفسیری دوباره نیز میکرد.» («پیشگفتارِ مری م. پاولوفسکی بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات وردزورث»، خانمِ دَلُوِی، ص ۳۷۵). و همین عطشِ آفریدنِ اثری بزرگ بود که او را فقط ده روز بعد از اِتمامِ «خانمِ دَلُوِی در خیابانِ باند» بر آن داشت که بنویسد: «خانمِ دَلُوِی شاخ و برگ داده و به صورتِ کتاب درآمده است؛ و بررسیِ جنون و خودکشی خواهد بود؛ جهان از منظرِ عاقلان و دیوانهگان در کنارِ هم ـ چیزی شبیهِ این.» (همان، ۳۷۶) با اینهمه، نمیتوان از این نکته گذشت که نوشتنِ جستارهای انتقادیِ وولف، همزمان با نوشتنِ خانمِ دَلُوِی، نه فقط دریافتِ او را از مقولاتِ عام و خاصِ رمان و داستان غنیتر میکرد، بلکه راه و روشِ او را از دیگر همدورههاش تمییز میداد، و بیشک خودِ وولف نیز این را میدانست و از همین رو دست به کارِ تنظیم و نوشتنِ مقالات شد. از میانِ این مقالهها، یکی همین مقالهی «دربابِ یونانیندانی» و دو دیگر مقالهی «آقای بِنِت و خانمِ براون» مستقیمن بر خلقِ خانمِ دَلُوِی و شکلگرفتنِ ایدههای اصلیِ آن تأثیر نهادند. این پرسش البته باقیست که اگر به نظرِ وولف «کارِ منتقد آن است که چهگونه خواندن را به ما بیاموزد، و او خوانندهی معمولیست»، و اگر در پیوند با همین نظرِ او، که بهروشنی مأخوذ است از نظریاتِ سمیوئل جانسن (۱۷۰۹ ـ ۱۷۸۴)، خواننده اساسن بدین سبب به خواندن میپردازد که کسبِ لذت کند (تاریخِ نقدِ جدید، ج ۵، ص ۱۳۲)، آیا وولف توانسته لذتِ موردِ نظرِ خود را در خانمِ دَلُوِی به خواننده بدهد یا نه، و اساسن لذتِ خواندن چیست و چه تواند بود و مؤلفههای آن را چه کسی تعیین میکند؟ اما، بهرغمِ این، تأکیدِ وولف بر لذتِ خواندن مبنایی دارد و ذهنِ او هنگامِ نوشتنِ خانمِ دَلُوِی بسیار با آن درگیر بوده است؛ جرالد برنان که از وولفها در سفرِ سالِ ۱۹۲۳ به جنوبِ اسپانیا پذیرایی کرد، در شرحی از بحثهاش با وولف میگوید: « [وولف] با حسنِ نظرِ من نسبت به یولیسز مخالف بود، به نظرِ او لازم نبود آثارِ بزرگِ ادبی اینقدر کسلکننده باشند…» (ویرجینیا وولف، زندهگینامه، ج۲، ص۱۶۴). آیا مفهومِ لذتِ خواندن در نزدِ وولف عبارت است از اثری که کسلکننده نباشد؟ آیا وولف با عطفِ نظر به کسلکنندهدانستنِ یولیسز نوشتنِ خانمِ دَلُوِی را آغاز کرد و بر آن بود تا داستانی بنویسد که کسلکننده نباشد؟ این پرسشها را پاسخی نیست؛ بهویژه آنگاه که بحثِ مقایسه میانِ دو اثری در میان باشد که همهگان در شاهکاربودنِ آنها همداستانَند، چه موافق با نظرِ وولف، چه مخالف با او.
rrr
یکی دیگر از تقابلهای بسیار مهمِ وولف در پیش و حینِ نوشتنِ خانمِ دَلُوِی تقابلی نظریست با رویکردِ رایجِ داستاننویسی دربابِ شخصیتپردازی و پیرنگسازی. مقالهی «آقای بِنِت و خانمِ بروان» مستقیمن با رویکردِ رواییِ او در خانمِ دَلُوِی پیوند دارد. این مقاله درواقع برآیندِ سخنرانیِ وولف است با عنوانِ «شخصیت در داستانِ مدرن» که در انجمنی به نامِ هرتیکز ایراد شده است ( ماهِ مه ۱۹۲۴) و آن را باید بیانیهی زیباییشناسانهی وولف دانست. (همانجا، ص۱۸۱). مقصود از آقای بِنِت در این مقاله آرنولد بِنِتِ رماننویس و نمایشنامهنویس (۱۸۶۷ ـ ۱۹۳۱) است. حرفِ اصلیِ این مقاله، که ابتدا در نشریهی نیشن و سپس در مجموعهی مقالاتِ خوانندهی معمولی به چاپ رسید، این است که رمان نمیتواند فقط صورتِ زندهگیِ شخصیتها را تصویر کند. وولف در این مقالهی کمابیش هجوآمیز خانمِ براونِ خیالییی متصور میشود که آقای بِنِت قصهش را مینویسد. او به فروشگاه میرود، بچهداری میکند، با شوهرش روابطی دارد، آشپزی میکند، به دیداری عصرانه میرود، و، خلاصه، زندهگییی دارد که میبینیم. وولف میپرسد: آیا خانمِ براون فقط همین است؟ آدمی که میبینیم؟ پس آنچه در ذهنَش میگذرد چه میشود؟ این سخنِ وولف، درواقع نقدِ پیرنگمحوری در داستان است. آیا شخصیتها در درونِ پیرنگ شکل میگیرند، یا شکلدهندهی پیرنگاند؟ اگر اینگونه باشد، فقدانِ زنجیرهی عِلّی در سلسلهی وقایعِ زندهگیِ یک آدم درواقع به معنای فقدانِ زندهگیِ اوست. وولف عملن به پیرنگ توجهی نشان نمیدهد. از نظرِ او، داستانها یا شخصیتمحورند، یا پیرنگمحور، و او منادیِ شخصیتمحوریست.
این درست که وولف در این مقاله، بسا که با زبانِ تند و تیزِ خود، اندکی از آنچه میخواهد بگوید دور میشود و آوردنِ جملاتی از این دست که کتابهای امثالِ بِنِت در ما «احساسِ ناتمامی و نارضایتی» ایجاد میکند و «به نظر میآید که برای تکمیلِ آنها لازم است کاری بکینم ـ به انجمنی بپیوندیم، یا، از سرِ استیصال، چِکی بنویسیم»، چندان با مقالهیی با مشییی بیغرضانه مناسبت ندارد، اما، پرخاشگریِ وولف را در این دست جملات بگذاریم به حسابِ آزردهگیِ او از بِنِت که در مقالهیی دربارهی اتاقِ جیکاب (رمانِ قبلیِ وولف؛ منتشرشده در ۱۹۲۰) نوشته بود این رمان فاقدِ آدمی داستانیست «که به وجهی زنده در ذهن باقی بماند». (تاریخِ نقدِ جدید، ج ۵، ص ۱۴۶) وولف بر آن است که رماننویسِ همهپسند (و او بِنِت را در ردیفِ رماننویسانِ همهپسند جای میدهد) طرح و توطئهیی «محتمل» تعبیه میکند و «محتملبودن چنان بهدقت کلِ فضا را احیا میکند که اگر آدمهای داستانی زنده میشدند خود را، با همهی جزئیات، ملبّس به لباسِ بابِ همان ساعت مییافتند» در حالیکه شیوهی رماننویسیِ وولف از اساس چیزِ دیگریست: «فاقدِ طرح و توطئه [پیرنگ؟]، کمدی، تراژدی، گرایش به عشق یا فاجعه به سبکِ رایج خواهند بود، و حتا شاید یک دکمهی آن به شیوهی مقبولِ خیاطانِ خیابانِ باند دوخته نخواهد شد». (همانجا، ص ۱۴۶)
وولف، ضمن دعوت به تحملکردنِ بیترتیبی و ابهام و بریدهبریدهبودنِ رمانِ نو و حتا شکستِ آن، پایانِ رآلیسم را اعلام میکند و ظهورِ عصرِ رمانِ شعور را نوید میدهد. (همانجا، ص ۱۴۶) گیرم آن قسم رمانی که او بدان اطلاقِ «رمانِ شعور» میکند، به شکلی دیگر درگیرِ واقعیت و به ظهوردرآوردنِ آن است. این نگره در یکی از یادداشتهای وولف بهروشنیِ پالایشیافتهتری چنین بیان شده است:
… اما خوب من دربارهی نوشتههای خودم چه احساسی دارم؟ دربارهی این کتاب، ساعتها، البته اگر نامَش همین باشد؟ داستایوسکی گفته است که آدم باید از ژرفای احساس بنویسد. و آیا من چنین میکنم؟ یا با واژهها چیزی میسازم و در همان حال عاشقشان میشوم؟ نه فکر نمیکنم. در این کتاب اندیشههای زیادی میخواهم طرح کنم. میخواهم به زندهگی و مرگ، عقل و جنون بپردازم. میخواهم از نظامِ اجتماعی انتقاد کنم و این نظام را در عمل، در نهایتِ خود نشان دهم. اما شاید در اینجا تظاهر میکنم… آیا ساعتها را از ژرفای احساس مینویسم؟ البته مرا سخت میفرساید، ذهنام را چنان سخت به فوران درمیآورد که مشکل میتوانم به کار روی آن در هفتههای بعد فکر کنم. البته مسئلهی شخصیتها هم هست. کسانی مثلِ آرنولد بِنِت میگویند که من نمیتوانم شخصیتهای ماندگار خلق کنم یا در اتاقِ جیکاب چنین نکردم. پاسخِ من این است اما نه پاسخ را در نیشن خواهم نوشت. این همان بحثِ قدیمیست که اکنون دیگر شخصیت داستانی تکهتکه شده. بحثِ قدیمی بعد از داستایوسکی. اما به جرأت میتوانم بگویم که بهراستی من آن استعدادِ «واقعیت» را ندارم. خیال میپرورانم و تا اندازهیی با با علاقه چنین میکنم. به واقعیت، به ابتذالِ آن اعتماد ندارم. اما کمی پیشتر برویم… آیا قدرتِ انتقالِ واقعیتِ راستین را دارم؟ یا چیزهایی دربارهی خودم مینویسم؟ به این پرسشها همانطور که باید، به مفهومِ غیر تعارفآمیزش پاسخ میدهم، ولی تصورِ این هیجان باقی میماند. لُبِ مطلب را بگویم. حالا که دوباره داستان مینویسم، احساس میکنم نیرویی با درخشندهگیِ تمام از من ساطع میشود. پس از مدتی نقدنوشتن احساس میکنم دارم حاشیهنویسی میکنم و تنها گوشهیی از ذهنام را به کار انداختهام. این توجیه است زیرا کاربردِ آزادانهی استعدادها، یعنی خوشبختی. پس همصحبتی بهترم. انسانترم. با این همه فکر میکنم مهمترین نکته در این کتاب این است که درپیِ عناصرِ اصلی برآیم، حتا اگر این عناصر آنطور که باید به زیباسازیِ زبان تسلیم نشوند. نه من جاهطلبیام را تابعِ موریها که مثلِ حشره به جانام افتادهاند نمیکنم. این احساسِ عداوت آزارنده و واقعن خفتبار است. تازه فکر کن در قرنِ هجده چهطور بوده، اما در آن زمان عداوتها آشکار بودند، مثلِ حالا پنهان نبودند. (ویرجینیا وولف، زندهگینامه، ج۲، ص۱۷۴ ـ ۱۷۵) |
این واگویهی بلند، اوج و شدتِ دغدغهی درونیِ وولف را دربابِ شخصیت و پیرنگ نشان میدهد. مقالهیی که او در این واگویه بدان اشاره میکند و میگوید آن را در نیشن (به سردبیریی جان مینارد کینز (۱۸۸۳ ـ ۱۹۴۶)، اقتصاددانِ مشهور؛ کینز در ۲۲ مارس ۱۹۲۳ سردبیریِ بخشِ ادبیِ این مجله را به لئونارد پیشنهاد کرد) به چاپ میرساند، همین مقالهی «آقای بِنِت و خانمِ براون» است.
وولف در نامهیی به ژاک راورا (۱۸۸۵ ـ ۱۹۲۵)، نقاشِ فرانسوی، خبرِ نوشتنِ دو کتاب را داده بود: خانمِ دَلُوِی و خوانندهی معمولی. پاسخِ راورا وقتی رسید که وولف سخت در کارِ نوشتنِ خانمِ دَلُوِی بود. اما این پاسخ توجهِ او را جلب کرد چراکه تقریبن همان اندیشههایی را بازتاب میداد که او در مقالهی «آقای بِنِت و خانم براون» بدان پرداخته بود. راورا بر آن بود که مشکلِ ادبیات «خطیبودن»ِ اجتنابناپذیرِ آن است چراکه آدمی در یک زمان فقط میتواند یک چیز بنویسد یا بخواند. او از منظرِ یک نقاش ایدهش را چنین توضیح میدهد که ترشحاتِ آب در فضا میپاشند و زیرِ سطحِ آب، امواجی در زوایای تیره و فراموششده درپیِ یکدیگر ناپدید میشوند، اما:
این پدیده را تنها با یک طرحِ گرافیک میتوان نشان داد. مثلن واژه را در وسطِ صفحه و اندیشههای مربوط را به صورتِ شعاعهایی حولِ مرکز نوشت. بدین ترتیب یک نویسنده میتواند به نحوی به آن همزمانی که نقاش به واسطهی طبیعتِ هنرش از آن بهره میبرد، دست یابد. وانگهی ذهن نمیتواند تمامیی پیچیدهگیهای یک طرحِ ادبی را در خود نگاه دارد، زیرا چنین طرحی ضرورتن توالیِ منطقی دارد. مطمئنن هنگامِ نوشتنِ صفحهی ۲۵۹ بهروشنی نمیدانی در صفحهی ۳۱ چه نوشتهیی؟ اما شاید چون نویسنده نیستم و درواقع به زبانِ واژهها نمیاندیشم، این حرفها را میزنم. (همانجا، ص ۱۸۵ ـ ۱۸۶، تأکید از من) |
تابلوِ خانمِ دَلُوِی در مقامِ نقاشی عینن همین انعکاس را دارد، و اگر بخواهم نمونهیی حتا وحشیتر و ستیهندهتر از رمانی که با چنین ایدهیی نوشته شده نام ببرم، بلافاصله به یادِ جادهی فلاندرِ کلود سیمون میافتم. سیمون در مصاحبهیی چنین میگوید:
من جاهای خالی را پر نمیکنم. تکهتکهها به همان صورت تکهتکه باقی میمانند. چرا در صدد برآییم این خاطرههای خردهریز را به ترتیبِ زمان مرتب کنیم؟ من در اندیشهی چیزی که میتوان آن را دورنمای زمانی نامید نیستم. شما کتابِ مرا خواندهاید؟ بسیار خوب! در آن چند ساعت از یکی از شبهای پس از جنگ که من در خاطر دارم همهچیز در حافظهی ژرژ یکجا جمع میشود: فاجعهی ماهِ مه ۱۹۴۰، مرگِ فرماندهاش در جلوِ گروهانِ سوارهنظام، دورانِ اسارتَش، قطاری که او را به اردوگاهِ اسیرانِ جنگی میبرد و غیره. در حافظه همهچیز در یک سطح قرار میگیرد: گفتوگو، احساس و نگرش در کنارِ یکدیگر هستند. من میخواستهام بنایی بسازم که با این نگرش به اشیا و امور متناسب باشد و برای من میسر سازد تا عناصر و اجزایی را که در عالمِ واقعیت زیر و روی یکدیگر قرار میگیرند یکی پس از دیگری نشان بدهم تا نوعی معماریِ حسیِ محض را برپا دارم. در نظرِ من این ترتیب از همهی ترتیبها طبیعیتر، و البته دشوارتر، میآید. نقاشان از این لحاظ بختِ بلندی دارند. برای آگاهشدن از اجزای گوناگونِ یک پردهی نقاشی یک آن بس است. نیتِ من آن بوده است که خواننده را به جایی بکشم که زمانی را که حس میکند با زمانی که من حس میکنم درآمیزد و موضوعهای اصلیِ موردِ نظرِ من، یعنی موضوعِ اصلیِ موردِ نظرِ مرا کشف کند. («مصاحبهی کلود سیمون با روزنامهی لوموند»، جادهی فلاندر، ۳۵۳ ـ ۳۵۴؛ تأکید از من) |
سخنِ سیمون تو گویی وصفیست از شیوهی نوشتنِ خانمِ دَلُوِی. آیا با توجه به اندریافتهایی از این دست، پیجوییِ پیرنگ (و شخصیتپردازیِ جایگرفته در پیرنگِ تعبیهشده) در خانمِ دَلُوِی یکسر مُحمل به نظر نمیآید؟ بدیهیست که نقادِ حرفهیی پیجویِ پیرنگ باشد، آن هم به ارسطوییترین شکلِ ممکن. چنین نقادی، اگر کمی منصف باشد، در برابرِ این دست پرسشها پایههای سستِ پیرنگ را نشانمان میدهد: پیتر والش چهگونه به این سرعت از وستمینستر به ریجنتز پارک میرسد (خانمِ دَلُوِی، ص ۹۹ ـ ۱۰۷) و از بلومزبری به وستمینستر؟ (همانجا، ص ۲۳۶)؛ گو اینکه ناقدِ منصف، بلافاصله پس از بارکردنِِ سستیِ پیرنگ در اینگونه موارد، میافزاید: «بستهگی دارد به منظرِ خواننده. البته پاسخی بدیهی که در دفاع از وولف میتوان اقامه کرد این است که در رمانی که زمان چون عاملِ سلطهیی سرکوبگرانه و همهجا حاضر ترسیم شده است، چه چیزی بجاتر از اینکه دو شخصیتِ اصلیاش هربهچندی کارت بزنند و از محدوده خارج شوند. («پیشگفتارِ دیوید برَدشاو بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات دانشگاهِ آکسفورد»، خانمِ دَلُوِی، ص ۳۲۴). پل ریکور نیز عینن همین نظر را دارد و با فرقنهادن میانِ دو سطحِ خواندن چنین میگوید:
در سطحِ نخست، توجه بر پیکربندیِ اثر متمرکز میشود. در سطحِ دوم، توجه به جهانبینی و تجربهی زمانییی معطوف میشود که این پیکربندی فرا میافکند. در موردِ خانمِ دَلُوِی، خواندن از نوعِ اول ضعیف نیست اما صریحن ناقص است: اگر حکایت به شکلِ باریکباینانهیی پیکربندی شده است… بدان منظور است که راوی ـ نمیگویم نویسنده، بلکه میگویم صدای راوییی که اثر را وادار میکند که سخن بگوید و خواننده را مخاطب سازد ـ به خواننده یک بغل تجربههای زمانی ارائه میدهد تا در آن سهیم باشد. در عوض، بیهیچ مشکلی قبول دارم که پیکربندیِ رواییی خانمِ دَلُوِی ـ پیکربندی بسیار خاصی اگرچه بهسادهگی میتوان آن را در خانوادهی رمانهای “جریانِ سیالِ ذهن” سامان داد ـ پایهی تجربهییست که اشخاص در آن در موردِ زمان صورت میدهند و صدای رواییِ رمان میخواهد آن را به خواننده انتقال دهد. (زمان و حکایت “کتابِ دوم؛ پیکربندیِ زمان در حکایتِ داستانی”، ص ۱۸۲) |
در اینجا بایستهست هم به قصدِ دفاع از نظرِ وولف، هم به قصدِ ترسیمِ دقیقترِ تاریخِ تحولاتِ مفهومِ پیرنگ کمی حاشیه بروم.
پیشینهی بحثِ پیرنگ به ارسطو برمیگردد. ارسطو معتقد بود کنش بر شخصیت ارجح است و اگر بتوان بیدخلِ شخصیت اثری ادبی برساخت، نمیتوان بیدخلِ کنش اثری ادبی خلق کرد. به اعتقادِ من، اگر نظرِ وولف را بازگردانیم به نظریهی کنشِ ارسطو، مندرج در بوطیقا، درستیِ نقدِ او اثباتشدنیست.
ارسطو، معطوف به ادبیاتِ عصرِ خود، سه صورتبندی برای ادبیات قائل است: تراژدی، حماسه، و کمدی. از این میان، او فقط به تحلیلِ تراژدی میپردازد و از تحلیلِ دو صورتبندیِ دیگر بازمیماند. این حقیقت بسیار بسیار مهم است، چراکه اینک دیگر دانستهست که بناکردنِ بحثِ پیرنگ در داستان، و علیالخصوص در روایت چونان بالیدنگاهِ فعالیتِ داستاننویسی، بر بنیادِ نظریهی بوطیقاییِ ارسطو چه اشکالاتی درپی دارد. طرفه آنکه امروزه دیگر نظریهی رمان و مآلن داستان بهکلی از حیزِ انتفاع ساقط شدهست و بر جای آن نظریهی روایت نشستهست که فرمِ داستان را نیز در کنارِ دیگر فرمهای روایی مینشاند و بدینسان، قوانینِ عامِ روایت را بر روایتِ داستانی نیز حمل میکند. این نکته دقیقن یکی از گرهگاههای بحثِ وولف و ایدهی او دربابِ پیرنگ است.
نظریهی ارسطو دربابِ ادبیات ناظر است به نمایشِ تراژیک، و نه حماسهسُرایی یا نمایشِ کمیک، که پژوهشگران و نظریهپردازانِ دهههای اخیر ازقضا آنها را والدانِ رمان، داستانِ بلند، و داستانِ کوتاه (در یک کلام: روایتِ داستانی) میدانند. اکنون میدانیم که فرمهای سرنمونیِ روایتِ داستانی (حماسه و کمدی)، در نزدِ ارسطو حائزِ آن کیفیتِ متعالی نیست تا چندان در نظر آید که در تحلیلِ آن چنانچون مبحثِ تراژدی نظریهیی طرح افکنده شود. این رویکرد فقط بدان سبب شکل نگرفتهست که در روزگارِ ارسطو فرمِ داستان هنوز تحقق نیافته بود؛ نظرگاهِ ارسطو، ربطِ مستقیم (هرچند نامحسوس)ی دارد با کلیتِ نظامِ فلسفی، و بهویژه نظریهی سیاسیِ او، و، علیالقاعده باید گفت، روحِ نظریهی سیاسیِ او تراژیک است. نیز باید واقف بود به نسبتِ بوطیقا با دیگر ساختوارههای نظامِ فلسفیِ ارسطو ازجمله منطق، طبیعیات، متافیزیک، ریطوریقا، نفس، و اخلاق، و حتا درکِ آرای افلاطون دربابِ ادبیات. مقصودْ اولویتِ فلسفه بر ادبیات در نزدِ ارسطو نیست. این هم مرادِ ما نیست که بگوییم ارسطو فیلسوف است و آرای او دربابِ ادبیات فرعِ بر فلسفهی اوست. این درست که در مطالعاتِ ارسطوشناسیِ جدید آثارِ ارسطو را به دو حوزهی مجزا بخش میکند؛ مطالعهی تخصصیِ فلسفهی ارسطویی که در آن بوطیقا جایگاهی حاشیهیی و فرعی دارد، و حوزهی مطالعهی تخصصیِ بوطیقا از جانبِ پژوهشگرانِ ادبی. (پژوهشی دربارهی فنِ شعر ارسطو، ۸) نه آنکه بوطیقا را به حاشیه رانیم، نه آنکه بدان نقشی یکسر مجزا دهیم، توگویی ارسطوی بوطیقا و ارسطوی فیلسوف دو تنَند. حرف این است که در نقدِ بوطیقای ارسطو، لاجرم نیاز است به تقارنهای کمّی و کیفیِ آرای مندرج در آن با آرای دیگرِ ارسطو دربابِ مقولاتی دیگر که در آثارِ عمدتن فلسفیِ او مندرج است، هم به قصدِ درکِ بهتر، هم به قصدِ طرحافکنیِ نقدی بهقاعدهتر. باری، از این بحث درمیگذرم تا بعد و پژوهشی دیگر.
در ادامهی حاشیهی مربوط به نقدِ وولف دربابِ پیرنگ، استنادِ تاریخیِ دیگری نیز میتوان آورد: در تبارشناسیِ فرمِ داستان (هنوز نه به مثابهِ روایتِ داستانی، بل چونان نظریهی داستان و بعدها، از قرنِ هفدهم به بعد، نظریهی رمان)، به رمانس برمیخوریم که مهمترین رسانهی فرهنگیِ قرونِ میانهست؛ همان خط را اگر رو به عقب پی بگیریم، به فرمِ نمایشِ کمیک، و حماسه برمیخوریم که حضورِ رمانس در ساحتِ تاریخ مشروط است به مقدماتِ برگرفته از آنها. درواقع، فرمِ رمانس به لحاظِ ساختاری مأخوذ است از فرمِ دیرینهی حماسه، و به لحاظِ مضمونی مأخوذ است از فرمِ آنهم دیرینهی کمدی. روشن است که چرا ارسطو دربابِ کمدی و حماسه نظریهیی نپرداخته است؛ بنابر ارزیابیِ مرسوم در دورانِ ارسطو، و هم خودِ او، کمدی، هنرِ مقبولِ دونپایهگانِ اجتماعیست، و بر خلافِ تراژدی (به تفسیرِ او و عقلِ مشترکِ زمانهی او) تزکیهی نفس و مدینه را به همراه ندارد. فرمِ حماسه نیز واجدِ آن قسم خردباوریِ پذیرفته در نزدِ ارسطو نتواند بود و در آن به سببِ اتکا بر اخبار و اذکارِ خداقهرمانانِ اسطورهیی هیچگونه منطقِ عقلی به کار نیست. درواقع، ارسطو خنده و خیالپردازیِ قهرمانباورانه را سکرآور ارزیابی میکند و با معیارِ منطق و متافیزیک از دایرهی امورِ جدی بیرون میراند؛ گو اینکه همین اندکک نیز بس بسیار لطفیست که او در حقِ ادبیات روا میدارد؛ بسی بیش از آنچه افلاطون روا داشته بود. رویگردانیِ ارسطو از تحلیلِ حماسه، مؤیدِ همسوییِ او با دموکراسیِ آتنی، در تقابلِ با نظامهای الیگارشیک و جبار است. همین رویگردانیست که اعتبارِ نظریاتِ او را دربابِ بوطیقا عمومن، و داستان و روایت خصوصن، اگرنه ساقط، دچارِ پریشانی میکند.
باید دانست که ارسطو در این موضع، روحِ نظریاتِ افلاطون را در بابِ هنرِ شاعری (کتابِ دهمِ جمهوری، و هنرِ روایتگری در همپُرسهی بسیار مهمِ ایون) بازتاب میدهد. طرفه آنکه روایت (یا به تعبیرِ دقیقتر: نقالی) در آن روزگاران هنری بود کاملن متفاوت از آنچه بعدها از آن مراد شد. افلاطون در همپُرسهی ایون تصویرِ بسیار روشنی از تصور و تعبیرِ رایج در آن روزگار به دست میدهد. هنرِ روایتگری در آن دوران به کنشِ گروهی از فرهیختهگان اطلاق میشد که برای مردمان حماسههای باستان را زنده اجرا میکردند. و پس، به اشتباه نیفتیم که در آن زمان فنی به نامِ روایت به تعبیرِ امروزی مرسوم بوده و ارسطو و افلاطون از بحث دربابِ آن سر باز زدهاند. مسئله، چنانکه پیشتر هم اشاره کردم، این نبود؛ تعبیرِ یونانیان از روایت، بهرغمِ بهکاربودنِ اشکالِ روایییی همچون حماسه و کمدی و تراژدی، به نسبتِ تعبیرِ امروزیان دیگرسان بود.
درپیِ عبور از فضای رمانس، همزمان با انقلابِ صنعتی، به دنیای رمان و متعاقبِ آن به دنیای نظریهپردازی دربابِ رمان قدم مینهیم. ظهورِ رمان، چالشی عظیم بود برای سنجشِ کاربردِ نظریهی پیرنگِ ارسطو، که چنانکه پیشتر اشاره کردم مبنای آن نمایشِ تراژیک بود. عبارتِ صریحِ ارسطو که در بوطیقا گفت «تراژدی بدونِ شخصیت ممکن است، اما بدونِ کنش / پیرنگ ممکن نیست» در بسترِ نظریهپردازیها دربابِ رمان و فرزنداناش، داستانِ بلند و داستانِ کوتاه، نیز بهکار بود و هنوز هم هست؛ گو اینکه به اعتقادِ من مبنای غلطی داشت، و دارد. گروهی از رماننویسان، به پیروی از ارسطو، با تأکید بر پیرنگ در داستان عملن شخصیت را به سایهیی در داستان بدل کردند، گروهی نیز، بهویژه در سه ثلثِ نخستِ قرنِ پیش، با محوریتدادن به شخصیت، عنصرِ پیرنگ را با مشی و منشی تخریبگرانه و به طریقِ اولا متعصبانه به حاشیه راندند. همهی ادبیاتِ مدرن (از جویس و وولف و پروست و موزیل، تا بکت و ربگریه و دوراس و کلود سیمون و میشل بوتور) حاصلِ محوریتبخشیدن به شخصیت، در عوضِ کماثرکردنِ پیرنگ است که بهویژه در آثارِ رماننویسانِ بزرگِ رآلیست و ناتورالیست (از استاندال و بالزاک تا تورگنیف و تولستوی و زولا؛ و نه داستایفسکی که همهگان بر ضعفِ پیرنگهای او صحه مینهند و ازقضا هماوست که منشاءِ الهامِ مدرنیستها میشود) جلوهیی تمام و کمال داشت. من نظریهی پیشامدرنیستی را به تبعِ وولف پیرنگمحور، و نظریهی مدرنیستها را شخصیتمحور میخوانم، و تأکید میکنم بیفهمِ این تمایز، هر گونه نظریهی روایتِ داستانی و بنانهادنِ نقدی بر مدارِ این نظریه بر پایههایی لرزان شکل میگیرد.
ظهورِ نظریههای موسوم به فرمالیسم، ساختارگرایی، پساساختارگرایی، هرمنوتیک، پستمدرن و واسازی، عرصه را بر دو مفهومِ اصلی گشود: روایت، و گفتمان؛ این دو مفهومِ راهگشا، و همعرض و دوشادوش. گسستِ شناختشناسانهیی که عصرِ ما را از اعصارِ پیشینِ خود متمایز کرد، به تداخلِ کارکردهای علومِ تا پیش از این متفاوت انجامید. نظامِ طبقهبندیِ علوم رفتهرفته دچارِ دگرگونیهای اساسی شد. ضرورتِ تعریفِ دانشهای پایه و بازپردازیی منطقی نوین از اینجا ناشی میشود. سه دانشِ پایه، که از دلِ پارادایمِ نوین قد عَلَم کردند عبارت بودند از مطالعاتِ گفتمانی، مطالعاتِ روایی، و نمادپژوهی. هر دانش و نظریهیی منبعث است از گفتمان که زاییده و زایندهی کلانمفهومهای مشروعیت و پارادایم است در ارتباط با سطوحِ روایت یعنی توالی، دگرگونی، کارکردِ پُررنگِ ایدئولوژی (که خود مستقیمن از گفتمان سرچشمه میگیرد و در روایت جاری میشود)، جانشینیها، همزمانیها، و تصادفها و تقابلهای معنادارِ عِلّی یا فاقدِ پیوندانِ عِلَی. نماد نیز وظیفهی بیانِ روایتها و گفتمانها را بر عهده میگیرد؛ به عبارتِ دقیقتر، نمادها مبینِ قوه و فعلِ گفتمانها در بسترِ روایتاند.
این سه مفهوم ما را از دورانِ حاکمیتِ فلسفه و کلاممحوریِ متافیزیکی، که زایندهی همهی اشکالِ شناخت از افلاطون و ارسطو بدینسوست، رهاندند. اینک، معیارِ شناختْ انسان، خدا یا طبیعت نیستند که قرنهای متوالی چونان معیارِ شناخت بر ذهنِ آدمی سلطه داشتند. سه عنصرِ پیوستهی فلسفه (زمان و مکان و علیت) به سرزمینِ نوینِ روایت سفر کردند که دیگر نه طفیلیِ بوطیقای داستاننویسی به شمار میآید، نه طفیلی تاریخنویسی. روایت نه فقط به سرنمونِ تاریخنویسی و داستاننویسی بدل شد، بلکه با الحاق و دگرستنِ عناصرِ بنیادینِ آنها (یعنی پیرنگ و درونمایه و خطِ عمل) به قلمروِ خود، تعریفهای کلاسیک را دستخوشِ تغییراتِ اساسی کرد، و نه فقط به تاریخنویسی و داستاننویسی بلکه به همهی علوم عودت داد و خود کارِ نظارت بر ایفای نقشِ آنها را به عهده گرفت. همهی اینها را گفتم تا برسم به این گزاره که اینک داستان از قیدِ بوطیقا رهاست و در قلمروِ پُرتلاطمِ روایت مسکن دارد و قواعدِ آن را دیگر نه تعریفهای بوطیقایی از پیرنگ و درونمایه و خطِ عمل، بل تعریفهای روایتمدارانه از آنها، پیچیده در کنفِ گفتمان، تعیین میکند. و، بر آنَم که وولف، در روزگارِ خود، گیرم از رهگذرِ برداشتی شخصی و شهودی، دقیقن همین نقد را ارائه میکند؛ هم در جستارهای نقادانهش، هم در رمانهاش، و بهویژه همین رمانِ موردِ بحث، که او در حینِ نوشتنِ آن بیش از هر زمانِ دیگری درگیرِ مقولهی پیرنگ بوده است.
باری، پیرنگ از رهگذرِ بوطیقا بر روابطِ عِلّیِ کنشِ داستانی اطلاق میشود. گزارهیی که مؤیدِ پیرنگ است ساختاری عِلّی دارد. این ساختار، واحد است و چونوچرا نمیپذیرد؛ مثلن این گزاره مؤیدِ پیرنگِ اصلیِ یک داستان تواند بود: «الف به جیم سیلی زد، جیم دچارِ پارانویا شد، خودش را کشت». آنچه به این گزاره وجههیی پیرنگی میبخشد، جملهی میانیست: دچارِ پارانویاشدنِ جیم، که معلولِ سیلیخوردنِ اوست، و خود علتِ خودکشیست. اگر این جملهی میانی را حذف کنیم، بنا بر منطقِ بوطیقا، و در نتیجهی فقدانِ زنجیرهی پیوندانِ عِلّی، دو جملهی پایه و پیرو به دست میآید که در عرفِ تحلیلِ داستان بدان اطلاقِ «خطِ عملِ داستانی» میشود. اگر داستانی فاقدِ جملهی پیوندان باشد، اما بتوان پایه و پیروِ «خطِ عملِ داستانی» را از آن استخراج کرد، ناقص است چون بهرغمِ شکلگیریی ماجرا، فاقدِ پیرنگ است. نتیجه اینکه داستان بدونِ روابطِ عِلّی فاقدِ داستانیت است. اساسِ نقدِ بوطیقایی بر این حکم مبتنیست.
اما آیا داستانها صرفن از انعقادِ رابطهیی عِلّی شکل میگیرند؟ بر بنیادِ بوطیقای برآمده از ساختوارهی منطقِ صوری و متافیزیکِ علیتمدارِ ارسطویی گزیری جز آریگفتن به این پرسش نداریم. پرسشی که پیش میآید این است که بوطیقای پیرنگمدار، چهگونه میتواند در بابِ رمانی چون خانم دَلُوِی داوری کند؟ مقدمهنویسِ رمانِ وولف، از پیرنگِ ضعیفِ این رمان شکوه میکند («پیشگفتارِ دیوید برَدشاو بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات دانشگاهِ آکسفورد»، خانمِ دَلُوِی، ص ۳۲۴)؛ یعنی نمیتواند با برقراریِ رابطهیی عِلّی کلانماجرای خطِ عملِ داستانی را دریابد. بیایید از ساختِ صوریِ گزارهی پیرنگ بر بنیادِ بوطیقا فاصله بگیریم و بر بنیادِ روایت، در بابِ پیرنگِ همین رمان تأمل کنیم. کلِ قضیه این است: کلاریسا برای میهمانیِ شباش به خرید میرود، موازی با توصیفِ راویانهی چشمدیدههای او، چشمدیدههای سپتیموس، کهنهسربازِ روانپریش نیز توصیف میشود. شباهنگام، یکی از میهمانان، دکتر بِرَدشاو، به محضِ ورود به مکانِ میهمانی خبرِ خودکشیِ سپتیموس را بازمیگوید. کلاریسا بهشدت غمگین میشود، بیآنکه نسبتِ نزدیکی با او داشته باشد. موازیبودنِ این پرداختِ دقیقِ روایی، محوریتِ پیرنگِ بوطیقایی را در این رمان برمیآشوبد. درواقع، رمان، بدونِ التزام به پیرنگِ بوطیقایی ساخت مییابد و پرداختِ شخصیت را جایگزینِ پرداختِ پیرنگ میکند. نقدِ بوطیقایی، فقدانِ پیوندانِ عِلّی را برنمیتابد؛ اگر اثر بهرغمِ فقدانِ پیرنگ آنی داشته باشد، آنِ اثر حضورِ پیرنگ را تثبیت کند. منتقدِ پیرنگمدارِ بوطیقاگرا چندان و چند میجوید و پیوندانی جفتوجور میکند و پیرنگی برمینهد؛ اگرنه، کلیتِ داستان را نفی میکند. چنانکه ریکور بیجعلِ پیرنگ حتا به سراغِ این رمان هم نمیرفت؛ گیرم او میکوشد پیرنگ را در ساحتِ روایت بازسازی کند، و نه روایت را در ساحتِ پیرنگ. اما، مرادِ او از پیرنگ، همچنان حضورِ قاطعِ رابطهی عِلّیست.
من البته آنقدر داغ نیستم که بگویم داستانِ پیرنگدار، لزومن پیرنگمحور است و باید به زبالهدانی انداختَش. بر آنَم که تعریفِ پیرنگ چونان تمهیدِ رابطهیی صرفن عِلّی نه بنیادِ درستی دارد، نه به نتایجِ درستی میانجامد. راهِ خروج از این بنبست را هم کنارنهادنِ کاملعیارِ بوطیقا میدانم و معتقدم فقط با نقلِ مکانِ داستان از بوطیقا به روایت است که میتوانیم هم سامانی به تحلیلها بدهیم، هم نقدِ مبتنی بر تحلیلهای درست را سامان دهیم، و هم به طریقِ اولا بالیدنگاههایی نو در داستانپردازی و روایتگریی داستانی طرح اندازیم. رهاندنِ داستان از قیدِ بوطیقا، به معنای حذف یا نادیدهانگاشتنِ عناصری نیست که ساختمندیشان در داستان منوط است به قوانینِ متقن و چونوچراناپذیرِ بوطیقا؛ عناصرِ داستان پیش از آنکه عناصرِ داستان باشند، عناصرِ روایتاند، درست به همان سان که بر مبنای رویکردِ ارسطویی، که کوشیدم اساسِ اشتباهِ آن را نشان دهم، این عناصر تابعِ قوانینِ عامِ بوطیقا هستند.
هنوز نمیتوانم آنچه را که «قوانینِ عامِ روایت» مینامم بهسامان کنم؛ جِد و جهدی طولانی طلب میکند. در نظریهی روایت، سه طرازِ سنجش عبارتَند از راوی، نویسنده، و پیرنگ. کنشِ راوی، پیکربندیِ تفکیکی، زمانمند و مکانمندِ ماجراست؛ کنشِ نویسنده، پیکربندیِ درونمایه در فضای گفتمان است؛ کنشِ پیرنگ، پیکربندیِ ارتباط در فضای زمانمند و مکانمندیست که راوی برمینهد، در نسبتِ با چیستیِ اثر که از پیکربندیِ درونمایه در فضای گفتمان فراز میآید. هنوز نمیدانم جز روابطِ عِلّی چه قسم روابطی، چونان پیرنگ، در داستان امکان حضور دارند. اشکالِ ناعِلّی و دیگرسانِ پیرنگ را در ساحتِ روایت باید بهدقت و موشکافانه استخراج کرد. هر داستان میتواند بنفسه شکلی نوین از رابطه را بازتاب دهد؛ توازیها، تقابلها، توالیها، برهمنشینیها و اشکالی از این دست میتوانند در کنارِ رابطهی عِلّی مؤیدِ پیرنگ در روایتِ داستانی باشند. در خانمِ دَلُوِی توازیهای روایی حکمِ پیرنگ دارند. و توازیِ اعظمِ داستان، توازیِ زندهگیِ سپتیموس و کلاریساست که به توازیهایی چون سرشتِ رابطهی کلاریسا با دوشیزه کیلمن و دوشیزه کیلمن با الیزابت و کلاریسا با دکتر بِرَدشاو در پیوندی مستحکم با درونمایه قوام میبخشد.
اما، باید بحث را با قطعِ این حاشیهی بلند، پی بگیریم و تحلیلِ رواییِ خانمِ دَلُوِی را به پارهی پیآیندِ بخشِ بعدی موکول کنیم.
rrr
از دو منظر میتوان مقولهی زمان را در خانمِ دَلُوِی واکاوید؛ یکی از منظرِ روایت چونان زمینهی ظهورِ زمان و مکان در بسترِ داستان، و دیگر از منظرِ بحثِ جاری در رمان با محوریتِ مفهومِ زمان و جلوههای شخصی و اجتماعیِ آن که بسیاری بهدرستی آن را موضوعِ اصلی، یا به عبارتِ بهتر اندیشهی محوریِ خانمِ دَلُوِی، میدانند. همهی این اعتقاد، اعتقادِ عبوس به انقیادناپذیری از زمانِ سلطهگرِ ساعتهای نمایشگر در این بندِ گزیده از رمان بازتابی تام و تمام دارد؛ در یکدیگر زیستن و همزمانبودن با هم در درون:
[کلاریسا]از خود پرسید، پس اهمیتی دارد، اهمیتی دارد که باید لاجرم به طورِ کامل توقف کند؛ همهی اینها باید بدونِ او ادامه یابند؛ مایهی بیزاریاش بود؛ یا اینکه تسلایی بود که همهچیز، اینجا، آنجا، او به نحوی باقی میماند، پیتر باقی میماند، در یکدیگر میزیستند، او، مطمئن بود، جزئی از درختانِ خانه بود؛ جزئی از آن خانه در آنجا، زشت، که داشت ذرهذره از هم میپاشید و میرُمبید؛ جزئی از آدمهایی که هرگز ندیده بود؛ مثلِ مِه میگسترد میانِ آدمهایی که بهتر از بقیه میشناخت، که او را بر شاخههاشان بالا میبردند، همانطور که دیده بود درختان مِه را بالا میبردند، اما تا به دوردستهای دوردست میگستَرد، زندهگیاش، خودش. با این حال، چه خیالی میبافت وقتی به ویترینِ کتابفروشیِ هَچِرد نگاه میکرد؟ میخواست چه چیزی را بازیابد؟ کدام تصویرِ سحرگاهانِ سپید در ییلاق، آنگاه که در کتابِ گشوده خواند: “دیگر مهراس از گرمای خورشید / یا از خشمِ طوفانی زمستانی.” |
این عصرِ تجربهی پیرانهسرِ جهان در همهشان، همهی مردان و زنان، چشمهی اشک نشانده بود. اشک و اندوه؛ شجاعت و استقامت؛ حالتی بسیار شقّ و رقّ و خویشتندار. مثلن همین زنی که بیشتر از همه میستود، لیدی بکسبورو که بازارِ خیریه را افتتاح میکرد. (خانمِ دَلُوِی، ۵۲ ـ ۵۳)
دربابِ تجربهی زمانیِ بکری که در این سطور نمود یافتهست، قلمفرسایی جایز نیست؛ آن هم با این نقلِ قولِ بجا از سیمبلینِ شکسپیر، پردهی چهارم، صحنهی دوم.
اما، اینکه مفهومپردازیِ وولف دربابِ زمان چه نسبتی دارد با جنسِ زمانی که در روایت جاری و ساریست، بحثیست که جز با شناختنِ جداگانهی این دو صورتِ زمانی به هیچ روی پیش نمیرود. در خانمِ دَلُوِی، زمان چونان مفهوم امریست بهشدت سلطهگرانه، اگرنه بهکلی سیاسی، و این سلطهگری با شکلی دیگر از سلطه، یعنی سلطهی طبیبان بر تن و روحِ آدمی همعرض و همشأن است. تنِ وولف همواره به سببِ بیماریهای گوناگون در اختیارِ طبیبان بود و این طبیبان بودند که با تشخیصها و تجویزهای اغلب نادرست تنِ او را ملولتر از قبل بدو وامیگذاشتند. ساعتها، و بهویژه ساعتِ بیگ بن، نیز دقیقن همین کارویژه را تصویر میکنند. ساعتها تن و روحِ ما را به قیدِ نظمی نهادینهشده درمیآورند، درحالیکه زمان مفهومی واحد نیست و زمانِ هر فرد خاصِ خودِ اوست. در همسانیِ سلطهی زمان و سلطهی طب، کافیست بارِ نمادینی را که در نامِ پزشکِ شهیر، دکتر بِرَدشاو، انباشته شدهست آزاد کنیم؛ او
به بیماراناش سه ربع وقت میداد؛ و اگر در این علمِ قاطع که با، راستی از همهچیز گذشته، نمیدانیم به چه سر و کار دارد ـ دستگاهِ عصبی، مغزِ انسان ـ پزشک درکِ از تناسبِ امور را از دست بدهد، در مقامِ پزشک شکست میخورد. سلامت را باید حفظ کرد؛ و سلامت یعنی درکِ از تناسبِ امور؛ برای همین وقتی مردی واردِ اتاقِ آدم میشود و میگوید که مسیح است (توهمی رایج)، و پیامی دارد، چنانکه اغلبشان دارند، و تهدید میکند که خودش را میکشد، چنانکه اغلبشان میکنند، خواستارِ درکِ از امور میشوید؛ دستورِ استراحت در تختخواب میدهید؛ استراحت در تنهایی؛ سکوت و استراحت؛ استراحت بدونِ دوستان، بدونِ کتاب، بدونِ پیغام؛ شش ماه استراحت؛ تا وقتیکه مردی که در ابتدای دوره پنجاه کیلو بود در آخر صد کیلو میشود. (خانمِ دَلُوِی، ۱۶۱) |
سلطهی به نظر سبعانهی طب بر تن، آنگونه که وولف با نفرت تصویر میکند، در قرنِ نوزدهم و ابتدای قرنِ بیستم بیش از هر زمانِ دیگر نمود داشت؛ پزشکان استراحتهای درازمدت تجویز میکردند و عملن بیمارانِ خود را به محبس میفرستادند. برَدشاو، برای کسبِ درکِ از تناسبِ امور بیماران را به غذا میبست، درست همانسان که پزشکِ معالجِ وولف بارها در دورههای گسیختهگیی روانیی وولف چنین کرده بود. («پیشگفتارِ دیوید برَدشاو بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات دانشگاهِ آکسفورد»، خانمِ دَلُوِی، ص ۳۴۶)
بِرَدشاو، همانگونه که مقدمهنویسِ همنامِ او اشاره میکند، «نامِ خود را از چیزی میگیرد که در سالِ ۱۹۲۳ جدولِ زمانبندیِ حرکتِ قطارهای مسافری بود که شهرتِ جهانی داشت، راهنمای راهآهنِ بِرَدشاو (۱۸۳۹ ـ ۱۹۶۱)… زمان به وقتِ ساعت، همچون پزشکی و قانون، با قاعدهمندکردن و مهارِ فرد گره میخورَد.» (همانجا، ص ۳۴۸) بدینسان، میبینیم که اجبارِ ساعتها با اجبارِ جسمانی و زورِ مشروعشده به سعیِ علم، چگونه همشأنِ هم عمل میکنند و جامعه را تحتِ انقیادِ خود میگیرند. اما کارویژهی ساعتها چیست؟ وولف بر آن است که ساعتها بر دستِ خودِ سلطهپذیران اِعمالِ سلطه میکنند:
ساعتها در خیابانِ هارلی، ریزریزکنان و قطعهقطعهکنان، در کارِ تقسیم و تقسیمِ دوباره، روزِ ماهِ ژوئن را به دندان میزدند، توصیه به اطاعت میکردند، اقتدار را تأیید میکردند، و هماوا با هم مزایای عالیِ درک از تناسبِ امور را خاطرنشان میکردند، تا وقتی که تودهی زمان چنان فروکاسته شد که ساعتی تبلیغاتی، آویخته بر فرازِ مغازهیی در خیابانِ آکسفورد، با مهربانی و برادرانه، اعلام کرد که ساعت یکونیم است، گویی آقایان ریگبی و لوندیز از ارائهی رایگانِ این اطلاعات مسرور باشند. (خانمِ دَلُوِی، ۱۶۵) |
وولف تا قبل از نوشتنِ خانمِ دَلُوِی سخت درگیرِ بیماریهای متعدد بود؛ اغلب بیماریهای روانی. اقدام به خودکشی هم او را به طریقِ زندهگی نینداخت و او تا لحظهیی که کار را یکسره کرد و خود را در رودخانه غرق کرد، درگیرِ همان چیزی بود که خانمِ دَلُوِی را به واکاوی دربابِ آن اختصاص داد: جنون و خودکشی. کسی که نقشِ مجنون و خودکشیکننده را در این رمان ایفا میکند، بهخلافِ انتظار، کلاریسا نیست؛ سپتیموس وارن اسمیت است که او را باید همزادِ کلاریسا دانست. ظاهرن در تحریرِ نخست سپتیموسی در کار نبوده و قرار بوده کلاریسا دست به خودکشی بزند یا در پایانِ مهمانی به طریقی بمیرد («پیشگفتارِ وولف بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ اول در امریکا»، خانمِ دَلُوِی، ص ۱۴). فرض را بر این بگیریم که طبیعتن شخصیتِ وولف با شخصیتِ کلاریسا قرابتِ بیشتری دارد، چون هردو زناند. اما وولف، با ابداعِ شخصیتِ سپتیموس، این فرصت را مییابد که با فاصلهگیری از امرِ زنانه اسکیزوفرنیِ حاد را بکاورد و ناتوانیِ جامعهی پزشکی را در درمانِ خود با تلخترین و گزندهترین بیان به شلاقِ انتقاد بگیرد. آنچه بِرَدشاو درک از تناسبِ امور، درکِ از نظم با سلطهی ساعتها، مینامد، فقط و فقط با اِعمالِ نظمی سلطهگرانه بر تنِ بیمار امکانپذیر است. اما، همین مجنونِ آسیبدیده از اثراتِ مهلکِ جنگ، حقیقت را در دیدار با وحشت بهعینه دیده و دریافته است. و چیست این حقیقت؟
رتزیا گفت: «وقتَش است.» |
واژهی «وقت» پوستهاش را شکافت؛ گنجینههایَش را بر او باراند؛ و از لبانَش همچون صدف، همچون خاکارّه، بیآنکه او آنها را ساخته باشد، سخت، سفید، زوالناپذیر، کلمات فروریختند، و پر کشیدند تا در سرودی در ستایشِ وقت خود را به جایگاهِ خویش برسانند، سرودی جاودانه در ستایشِ وقت. آواز خواند. اِوِنز از پشتِ درخت پاسخ داد. اِوِنز خواند، مردهگان در تِسالیاند، در میانِ ارکیدهها. از آن زمان که جنگ پایان یافته بود، آنجا منتظر بودند، و حال مردان، حال خودِ اِوِنز ـ
سپتیموس فریاد زد، «محضِ رضای خدا نیا!» آخر تابِ نگاهکردن به مردهها را نداشت. (خانمِ دَلُوِی، ص ۱۲۶)
تو گویی سپتیموس با آن فریاد این بیتِ شِلی را که در « خانمِ دَلُوِی در خیابانِ باند» بر زبانِ خانمِ دَلُوِی آمده بود، با همهی وجودِ خود دریافته است: «از سرایتِ لکهی کْندانتشارِ جهان / در امان است، و دیگر هرگز نمیتواند سوگواری کند.» («پیشگفتارِ مری م. پاولوفسکی بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات وردزورث»، خانمِ دَلُوِی، ص ۳۷۹) پیشتر به خصلتِ زَنمَردانهی شخصیتِ وولف اشاره کردم. مقصودم، همین تقابلِ زنانهگیِ کلاریسایی و مردانهگیِ سپتیموسی بود که میتوان آن را از رهگذرِ تمایلاتِ همجنسخواهانهی وولف بازتفسیر کرد؛ زنانهگی و مردانهگییی که به هیچروی تمامن مردانه یا تمامن زنانه نتواند بود. اگر، بر مدارِ تحریرِ نخستِ رمان، این کلاریسا بود که باید خود را میکشت یا به هر طریق میمرد، داستانی میبالید مآلن با همان قِسم پیرنگهایی که بِنِتها جعل و تعیبه میکردند؛ توازیِ دو عنصرِ زنانه و مردانه و برهمکنشِ آنها به گسلیدنِ رشتههای مرئی و نامرئیِ پیرنگِ عِلّی انجامیده و چه خوش پیوندانِ توازی بر جای پیوندانِ عِلّی ساختارِ واقعیت را بر زمینهی وحشت و جنون و انقیاد و زور تصویر کرده است. خودکشیِ سپتیموس دقیقن به معنیِ شکستِ تجویزهای مقررِ طبیبانِ جسم و روح، و اجازه دهید بیفزایم، طبیبانِ داستان و بهینهسازانِ وضعیتِ بغرنجِ روحِ آدمی درغالبِ داستان است؛ شکافتهشدنِ پوستهی وقت، و تأییدِ حسرتبارِ زمانِ شخصی، زمانِ درونیِ فردافردِ آدمیان. گو اینکه توازی از این هم پیچیدهتر است و باید در نظر داشت که احساساتِ هُمواروتیکِ کلاریسا به سِلی با احساساتِ هُمواروتیکِ سپتیموس به اِوِنز همشأن است و همسویی دارد. به یاد داشته باشیم که مصادف با نوشتنِ خانمِ دَلُوِی، وولف درگیرِ رابطهیی تمامعیار بود با ویتا سکویل ـ وست، و درواقع رابطهی کلاریسا با سِلی همین انباشتِ پرقدرتِ اروتیک را بازتاب میدهد. به نظرِ من، همهی این لجامگسیختهگیهای جنسی، جدا از کارویژهی اصلیشان که شکلدادن به مفهومِ رابطه در رمان است، زمان را از قیدِ ساعتهای نمایشگر آزاد میکند و در درونِ شخصیتها بدان گسترش میدهد. در بازیی اروتیکِ وولف با ویتا سکویل ـ وست، بیش از هر چیز بازتابِ مناظرهیی درونی را میبینیم که وولف با سلطهی ساعتها بر تن و ذهن داشت و این سلطه را با نگرهیی که شاید بتوان آن را فمینیستی نامید نتیجهی استیلای مردانه میدانست. هرمیون لی دربارهی این رابطه که تازه پس از ۱۹۲۵ ختمِ به رابطهیی عاشقانه شد، از نزدیک خبر میدهد؛ نمیتوانم از قیدِ این فکر رها شوم که تو گویی رابطهی کلاریسا و سِلی و پرداختِ آن در خانمِ دَلُوِی به رابطهی وولف و سکویل ـ وست قوام و دوامِ عاشقانه بخشید:
آنها یکدیگر و خود را در نقشهایی دراماتیک قرار میدادند. ویرجینیا شرایط را مقرر میکرد، اما ویتا بازی میکرد… ویرجینیا آن نورِ مرداب بود، باکرهی شکننده، “ژندهپوش” یا “شیاد”، خشکهمقدس، روشنفکرِ تیزبین… ویتا ثروتمند، نرم، پرتجمل، خوشآبورنگ، پُرشور، تیره، آبدار، آتشین، شرابی، شهوانی، شلنگانداز، مسافری ماجراجو… ویرجینیا سَر بود، ویتا پا.» («پیشگفتارِ دیوید برَدشاو بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات دانشگاهِ آکسفورد»، خانمِ دَلُوِی، ص ۳۵۴؛ تأکید از من) |
سَر، مرد، مردِ مجنون، سپتیموس. آشکارا سویههایی از شخصیتِ وولف در شخصیتِ سپتیموس بازتاب یافته است. بسنجیم از همپاشیدهگیی روانیی سپتیموس را با از همپاشیدهگیی نهاییی روانِ وولف. در رابطهی با سکویل ـ وست، وولف نقشِ بیگ بن، ساعتِ سلطهگر، را داشت و نهایتن این بیگ بنِ وولف بود که فروپاشید.
پرسش از راویِ خانمِ دَلُوِی ما را با به مفهومی که پیشتر اندکی توضیح دادم، نزدیک میکند؛ الاهیاتِ روایت. وولف دو تکنیکِ روایی را همزمان پی میگیرد:
یکی تکگوییِ درونیست که در آن فاعلِ دستوری یک «من» است و ما هم علیالقاعده صورتِ کلامیشدهی فکرهای کاراکتر را در جریانِ وقوعِ این فکرها میشنویم… روشِ دیگر، که سبکِ آزادِ غیرِ مستقیم خوانده میشود… در این روش، فکر به صورتِ گزارش (سومشخص، ماضی) ارائه میشود اما الفاظی به کار میروند که متناسب با کاراکترها هستند، و بعضی تهجملهها و سرجملهها مانندِ «فکر کرد»، «پیشِ خود گفت»، «از خودش پرسید» و امثالِ اینها حذف میشوند. این توهم در ذهنِ ما شکل میگیرد که انگار به ذهنِ فلان کاراکتر دسترسیِ خصوصی داریم، منتها بدونِ غیبتِ کاملِ مؤلف.» (هنرِ داستاننویسی، با نمونههایی از متنهای کلاسیک و مدرن، ص ۹۱) |
ضمنِ تأییدِ سخنِ لاج، و البته بر بسترِ بحثِ خودم، ضروریست یادآور شوم که فرمِ روایی در داستانِ خانمِ دَلُوِی دقیقانه همعرض است با درکِ انتقادیی وولف از مفهومِ زمان. راویی مؤلف «بدونِ غیبتِ کاملِ مؤلف» فیالواقع همسوست با ساعتهای نمایشگرِ زمان، با حذفِ بیانی که بدان اشارت میدهد، مثلن «با خود اندیشید» یا «فکر کرد»، و دقیقانه نقشِ نظمدهنده را ایفا میکند، بیآنکه حضورش حس شود. اولشخصهای سخنگو نیز به اعتباری زمانِ درونیِ کاراکترها را نشان میدهد که در رفتوبرگشتهای روایی، یکسر زمانِ نظمدهنده به تنها را به چالش میکشد. به نکتهیی که لاج دربابِ حذفِ تهجملهها و سرجملهها میگوید باید افزود که اگر حذفِ این دست جملات در سومشخصها همان تفسیری را دارد که لاج میگوید، آوردنِ این دست جملات آنجا که طرفِ سخن کلاریساست، محملی دارد. در داستانی چنین کمکنش، افکارِ درونیِ آدمها سازندهی فضای بالیدنِ داستان است؛ اما نقشِ افکارِ دور و درازِ خودِ کلاریسا، در نقبزنیهای درازآهنگاش، چه تواند بود؟
بهتدریج که حکایت با همهی آنچه روی میدهد ـ هرقدر هم کوچک ـ در زمانِ نقلشده پیش میرود، در عینِ حال به عقب نیز کشیده میشود و ، با گردشهای گستردهیی در گذشته، به نوعی به تأخیر میافتد، گردشهایی که عبارت است از رویدادهای اندیشه که در پیآیندهای بلندی بینِ بروزهای کوتاهِ کنش گنجانده شدهاند. در موردِ محفلِ خانوادهی دَلُوِی، این اندیشههای نقلشده ـ thouth she و he thouth [فکر کرد] ـ بیشتر برگشتهایی به دورانِ کودکی در بورتن است و خاصه به هر آنچه ممکن بوده است به عشقِ ناکاممانده و ازدواج نپذیرفته، بینِ پیتر و کلاریسا مربوط شود؛ در موردِ سپتیموس و رتزیا نیز، غوطهوریهایی از همین دست در گذشته نشخوارِ نومیدانهییست از تسلسلِ رویدادهایی که به ازدواجی فاجعهبار و به بدبختیِ مطلق منجر شده است. این پارههای طولانیِ اندیشههای خاموش ـ یا گفتارهای درونی ـ صرفن برگشتهایی به عقب نیست که، به گونهیی متناقض، با تأخیرافکندن در زمانِ نقلشده آن را به پیش میبرند؛ این پارههای اندیشه زمانِ رویدادِ اندیشه را از داخل حفر میکند و لحظههای زمانِ نقلشده را از درون گسترش میدهند، به طوری که فاصلهی کلیِ حکایت، با وجودِ کوتاهیِ نسبیِ آن، غنی از عظمتی ضمنیست. (زمان و حکایت “کتابِ دوم؛ پیکربندیِ زمان در حکایتِ داستانی”، ص ۱۸۴ـ ۱۸۵؛ تأکید از من) |
در همان چند جملهی نخستِ داستان با چند دگردیسیِ معنادارِ روایی روبهرو میشویم و اگر از خود نپرسیم صاحبخبر (کسی که خبرِ روایی از او صادر میشود) کیست؟ کلافِ درهمپیچِ گفتوگوهای درونی هرگز واگشوده نخواهد شد: «خانمِ دَلُوِی گفت که گل را خودش میخرد.» (خانمِ دَلُوِی، ۴۶) این سخن از راویِ مؤلف صادر شده است، اما، همانطور که لاج میگوید، این راوی شخصِ معینی نیست؛ یعنی کسی نیست که از نزدیک با شخصیتها درگیرِ گفتوگوست یا چونان ناظری در روندِ وقایع حضوری کنشمند یا حتا ناکنشمند دارد. اما، گویندهی جملهی بعد تلویحن میتواند همان راویِ مؤلف نباشد. دگردیسیِ رواییِ تلویحی، بدونِ هیچ اشارت یا بشارتی، ما را به ورطهی خبری پرتاب میکند که میدانیم صادرکنندهاش راویِ مؤلف نیست و بهرغمِ اینکه میخواهیم بگوییم خبر از خانمِ دَلُوِی صادر شده است، سندِ کافی و قاطعی برای اثباتِ آن نداریم. جملهی دوم: «آخر لوسی خیلی گرفتار بود.» (همانجا، ص ۴۶) نویسندهی کلاسیک جملهی دوم را جورِ دیگری مینوشت. او حتمن و مشخصن از زبانِ راویی مؤلف که زنگِ داستان را به صدا درمیآورد سخن میگفت و حتمن ما را با لوسی و جایگاهِ او در خانهی خانمِ دَلُوِی آشنا میکرد. شاید گفته شود که مگر با خانمِ دَلُوِی آشنا شدهایم که با لوسی آشنا شویم؟ مسئله این نیست؛ مسئله منبعِ صدورِ خبر است. اگر گفته شده بود، مثلن، «آخر خدمتکار لوسی خیلی گرفتار بود.» یا «آخر لوسی، خدمتکارش، خیلی گرفتار بود.»، راویِ مؤلف کماکان حضورِ قاطع داشت، اما، بیهیچ اشارهیی به نسبتِ خانمِ دَلُوِی با لوسی، جمله در مِهی غلیظ فرومیرود. این روند در جایجای رمان به چشم میخورد. گاه حتا میدانیم منبعِ صدورِ جمله کیست، اما نمیدانیم اشارهی جمله به چیست. نمونه: «به ماهیفروش نگاه کرد و گفت، “همهاش همین است.” تکرار کرد، “همهاش همین است،” بعد از مکثی در برابرِ ویترینِ دستکشفروشی که پیش از جنگ میشد دستکشهای تقریبن بیعیب از آن خرید.» (خانمِ دَلُوِی، ص۵۴) منبعِ خبر کلاریساست، و یک جمله است که تکرار میشود، اما تو گویی با لحنی دیگر، و در اشارت به معنایی دیگر. جملهی نخست اشاره به زمانِ حال دارد، اما جملهی دوم به گذرِ حسرتبارِ زمانِ گذشته، پیش از جنگ، که روزگاری در لحظهی آن حضور داشتیم و زمانِ حال بود؛ همان «لکهی کُندانتشارِ جهان.»
تا به آخرِ رمان و در لحظهلحظهی شکلیافتنِ آن، سوای کنشها و واکاویهای فکر، آنچه درگیرمان میکند شناختنِ منبعِ صدورِ هر جمله است، و دریافتنِ اینکه نسبتِ گوینده، حتا توصیفها، با امرِ توصیفشده چیست. دانای کلی که حضورش را در همهی بازیهای زبانی و معنایی حس میکنیم، چنان محو است که میتوان اندیشید اصلن وجود ندارد، و چنان حضورش پُررنگ است که میتوان اندیشید رمان به صیغهی دانای کل نوشته شده است. قصد ندارم با الصاقِ عنوانِ «سیلانِ آگاهی» به این ساختواره، خود را از قیدِ رهگیریِ راوی برهانم. «سیلانِ آگاهی» بیش از هرچیز عنوانیست برای گریز و سپردنِ دستِ خواننده به جریانِ مقدر. اما، خانمِ دَلُوِی، آشکارا داستانی پرداختهشده است و هر جملهاش بهرغمِ پویاییِ خلجانوارِ آگاهی، در وضعیتِ راویِ بهدقت ناظر و حاضری پاسِفت و ایستاست. پل ریکور این معنی را چنین توضیح میدهد:
این شیوهها، که خاصِ پیکربندیِ زمانیَند، مشارکتِ راوی و خواننده را در تجربهیی زمانی، یا بهتر است بگوییم در طیفِ تجربههای زمانی و، در نتیجه، بازساختنِ تصویرِ خودِ زمان در خوانش را موجب میشوند. |
آشکار است که زمانِ مسلسل، در داستان، با ضربههای بیگ بن و چند ناقوس و ساعتِ دیگر که ساعتها را مینوازند نشان داده میشود. اما نکتهی مهم یادآوریِ ساعت نیست که همزمان برای همه مینوازد، بلکه مهم رابطهییست که قهرمانانِ مختلفِ داستان با این نشانههای زمان برقرار میکنند. دگرگشتهای این رابطه، بنا به اشخاص و موقعیتهاست که تجربهی زمانیِ تخیلییی را به وجود میآورد که حکایت، به منظورِ متقاعدکردنِ خواننده، با نهایتِ دقت میسازد. (زمان و حکایت “کتابِ دوم؛ پیکربندیِ زمان در حکایتِ داستانی”، ص ۱۸۹)
تعبیرِ من، چنانکه پیشتر هم مفصل بیان کردم، با ریکور اندکی فرق دارد؛ بیگ بن و ساعتهای دیگری که در جریانِ داستان حضورِ قدرقدرتانهی زمان را اعلام میکنند، مظهرِ قدرتِ سرکوبگرانهیی هستند که سعی در رشتهکردن و یککاسهکردنِ زمانهای بیشمارِ درونی دارند. همین تقابل است که جانمایهی زمان را در خانمِ دَلُوِی به پیش میراند. با این همه در سخنِ ریکور حقیقتی نهفته است؛ رشتهیی بایسته است برای پیونددادنِ تجربهی زمانِ گذشتهی جاری در ذهنِ شخصیتها و زمانِ حاضرِ داستان. اگر تعبیرِ ریکور را بدین معنی بگیریم که نسبتی هست میانِ راوی، که به اعتقادِ من همواره دانای کل است، با زمانی که در آن قرار دارد، باید به این پرسش پاسخ دهیم که راوی در کدام زمان رشتهی روایت را در دست دارد؟ ـ زمانِ درونیِ خود، یا زمانِ همسانکنندهی ساعتها؟ اینجاست که سخنِ ریکور دربابِ زمان در خانمِ دَلُوِی، اگر با زاویهی دیدِ راوی همعرض گرفته شود، اعتبار مییابد: در خانمِ دَلُوِی راوی در مقامِ زمانِ همسانکننده عمل میکند؛ یا، به عبارتِ بهتر، در خانمِ دَلُوِی راویْ زمان است.
rrr
منابع و مآخذ:
(ذکرِ منابع، به ترتیبِ نقل در این جستار)
- زمان و حکایت “کتابِ دوم؛ پیکربندیِ زمان در حکایتِ داستانی”، پل ریکور، ترجمهی مهشید نونهالی، انتشارات گام نو، تهران: ۱۳۸۴.
- خانمِ دَلُوِی، ویرجینیا وولف، ترجمهی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، تهران: ۱۳۸۸.
- ویرجینیا وولف، زندهگینامه، ج۲،کوئنتن بل، ترجمهی سهیلا بِسکی، انتشارات روشنگران، تهران: ۱۳۶۹.
- یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف، ویرجینیا وولف، ترجمهی خجسته کیهان، نشر قطره، ۱۳۸۴.
- «پیشگفتارِ مری م. پاولوفسکی بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات وردزورث»، خانمِ دَلُوِی، ویرجینیا وولف، ترجمهی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۸؛ صص ۳۷۳ ـ ۴۰۱.
- تاریخِ نقدِ جدید، ج ۵، رنه ولک، ترجمهی سعید ارباب شیرانی، انتشارات نیلوفر، تهران: ۱۳۸۳.
- «مصاحبهی کلود سیمون با روزنامهی لوموند»، جادهی فلاندر، کلود سیمون، ترجمهی منوچهر بدیعی، انتشارات نیلوفر، تهران: ۱۳۶۹.
- «پیشگفتارِ دیوید برَدشاو بر خانمِ دَلُوِی، چاپِ انتشارات دانشگاهِ آکسفورد»، خانمِ دَلُوِی، ویرجینیا وولف، ترجمهی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۸؛ صص ۳۱۹ ـ ۳۷۱.
- پژوهشی دربارهی فنِ شعر ارسطو، استیون هالیول، ترجمهی مهدی نصرالهزاده، انتشارات مینوی خرد، تهران: ۱۳۸۸.
- هنرِ داستاننویسی، با نمونههایی از متنهای کلاسیک و مدرن، دیوید لاج، ترجمهی رضا رضایی، نشر نی، تهران: ۱۳۸۸.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.