درآمد:
داشتم پی مطلبی شمارهی دوم مجلهی ادبی دستور را (که انصافاً از حیث ارزش تاریخی اثر بسیار مهمیست در فهم برآیند دههی هشتاد) میگشتم که به این شعر آتفه چهارمحالیان برخوردم. شعر که شعر درخشانیست، به نظرم. شعری که آناً میگیرد و برخی گزارههاش مثل اورادِ تقدسی کفرآمیز در ذهن دَوَران میگیرد و باز به سراغ آدم میآید، مثلاً وقتی میگوید”صدای گرگت صحرا را طولانی میکند” یا وقتی میخوانی “صفایِ گرگات ای صفایِگرگ” یا “و صدای واوِبلندی در آسمان پخش است” و نظایرش. به نظرم اینها همان رکنِ رکینِشعرند، چیزی که بهوضوح در کار مثلاً اسلامپور و الهی میبینی، در کار نیما بهویژه، یا در کار مالارمه، هولدرلین، پونژ، استیونس، پسوآ، ریلکه، سلان، بوخمان،گاموندا، تراکل، لیریس، باتای، ریتوسوس و دهها شاعر بزرگ دیگر گزارههایی که مطلقاً باید بر آنها نام گزارههای شیطانی را نهاد، که گویی پیامهایی هستند از هاویهی محض، از خودِ آشوبِ عالم که از ژرفاهای زیرین و پنهان و آشفتهو دیوانهی هستی به سطح آمدهاند و با صوتی جمیل و نوایی جلیل ما را خطاب میکنند.
این گزارهها مطلقاً تن به صورتپردازیهای معقول فاهمه نمیدهند و مستقیم حسِّ آدمی را درگیر خویش میسازند، مسئلهشان مطلقاً معنادادن و معنییافتن و دلالتداشتن نیست، بل گشودن مسیرهایی تازه به قعر دوزخست؛ دوزخ آشوبناکِ هستی. این گزارهها بهخودیخود شیطاننوشتهایی هستند که از جهنم خطابمان میکنند و همیشه در سایهروشن چیزی شرور و شرارتبار و بیانناپذیر گام میزنند.
اما سوای این بُعدِ هاویهگون و دوزخینِ شعر، که خاصهی خودِ آنست، از حیث مسائل مربوط به جنسیت در شعر معاصر فارسی هم یکچنین شعری اهمیتی مضاعف پیدا میکند. تجربهی تغزل در عمدهی شعرهای زنانِ معاصر تجربهایست که از حیث کارکردهای تخیل و فضاسازی و بافت زبانی و تعابیر و تصاویر و ترتیبیابی عناصر و اقتصاد بیان و منطق تکوینِ متن و ابژهها و زیستجهانی که در بطنِ اثر نُضج میگیرد، چیزیست بهغایت مطابق با کلیشههای جنسیتی طبقهی متوسط. زنی که دارد از خلالِ تجربههای روزمرهی دمدستیِ خویش در حریم خصوصیاش با معشوقی به سخن درمیآید،معشوقی که یا او را نمیفهمد، یا ترکاش کردهست، یا از او دورست، یا به او بیاعتناست یا هرچه. شعر سارا محمدی اردهالی شاید مصداقی اخیرتر و توجهدیدهتر و هرچه تمام-عیار- تر از این “سنخ” یا “نوع” عامِ شعرِ تغزلیِ زنان باشد. نمونهای روشنگر و سرشتنما:
ملافهها را جمع میکنم از روی بند
میریزم توی ماشین لباسشویی
نه پودر شستشو نه نرمکننده
همان درجهی قبلی
زانوهایم را بغل میکنم کف آشپزخانه
راهراهها و گلدارها و چهارخانهها میچرخند
۱۵ دی ۱۳۹۱- سارا محدی اردهالی
یا نمونهای دیگر:
وسط فیلمی سیاه و سفید
دستم را گرفته بودم روی قلبم
فیلمی صامت
صفحه سیاه شد:
_ زن نمیخواهد بمیرد _
دوربین آمد نزدیک
با تیتراژ پایانی
کلی حرف داشتم
اما فیلم خیلی قدیمی بود
۲۰ آذر ۱۳۹۰- سارا محدی اردهالی
تجربهی منهای تخیلی فرارونده که به ساحتهای امکان و بالقوگی گام بگذارد، هرآنچه هست حلشدن در متنِ همان عناصر جزئی روزمرهست. نه که روزمرگی مسئله باشد، نهکه یادکردن از تجربههای ریز و درشت حیات روزمره مسئلهدار باشد، نهکه عیب و ایرادی داشته باشد که فرضاً شاعری در شعرش از اشیاء حیات روزمرهاش و عرصهی خصوصی زندگیاش سخن بگوید و یاد کند، مثلاً همین پودر و ماشین لباسشوئی در شعر بالا، اما نکتهی اصلی که باید بدینشاعران زن گرفت این است که شعر بهصرفِشیفتگی بتوارهگون و ذوقزده و منفعلانه به حیات روزمره و اشیاء پیرامون آن در حریم خصوصی و تجربههای فردی شاعر شعر نمیشود. شعری که بنا باشد چنین سادهسازانه در بند تغزلی سهلیاب بماند و تجربهی حسّی خود را عاری از هرگونه تخیلِ جسوری چنین دمدستی از خلال اشیاءروزمره عبور دهد و به بیان درآورد دیگر شعر نیست.
اینکه شعرهای زنان یک طبقهی مشخص اقتصادی-اجتماعی (طبقهی متوسط) اینطور رونوشتوار از مجموعهای به مجموعهی دیگر تکرار میشود، و اینکه تصوری همگانیشده و تنزلیافته در این شعرها از بازنمایی حیات روزمره، عرصهی خصوصی، و تجربهی تغزلی بهوفور یافت میشود، بهنظرم، بهخودیخودی باید منتقد را قدری بر سر این قائله بایستاند و توجهاش دهد که “واقعاً چه خبرست؟ کجای کار ایراد دارد؟” جای درنگِ فراوانست که چرا شعر این طبقه چنین همسانسازی میشود و در اکثر موارد با این تصورات کلیشهای که بالاتر فهرست شد کپیبرابر-اصل- وار خود را بازتولید میکند. چه چیزی در فانتزیهای زنان این طبقه نسبتبه آرزومندیها و خواستهاشان هست که باعث میشود شعرشان به کلیشههای سادهسازانهی قالبی تن دهد؟
حال در مقام مقایسه، به سراغ همین شعر یادشده از آتفه چهارمحالیان برویم. شعر مشخصاً حاکی از تجربهای غنایی و تغزلیست و خطابتی هم به دیگرکسی در آن هست. اما میل پرشدتِ متن به فراروی از عرصاتِ دمدستی و تقلیلی و قالبیِحیات خصوصی در سرتاسر فضای وهمیِ شعر مشهودتر از این حرفهاست.
تخیلی از-جا- برکن و رمنده و خروجیابنده که مختصاتِ فهمِ عادتی و هرروزینهی ما را به چالش میگیرد و به وهمی بیمهار تجسدی عینی میدهد. این شعر شهامت آن را دارد که به هیچ انتاج یا نتیجهگیریِ مشخصی رهنمون نشود، بل در سایهروشن شدتهای ژرف تجربهی خویش از جهان باقی بماند، و بهمددِ تخیل از آنی که هست فراتر رفته قلبِ آنی که میتواند باشد، آنی که ممکنست، آنی که بالقوهست، را نشانه بگیرد.
این شعر روآمدنِ امواج یگانهی هاویه و آشوب به سطح جهان روزمرهست، این شعر تجربهی میل، خواست، اروتیسم، تغنی و تغزل، آرزومندی و بیخویشتنی، و نفسِ حیات را دچار بحران میکند. این شعر شهامت آن را دارد که به ابهام همچون تجربهای بنیادین برای شعر بپردازد و به قلمروهای بیبازگشتِ ابهام و وهم و آشوب قدم بگذارد. اساساً همین مخاطرهپذیری شعر در خیال و در تجربهست که آن را از بندِ کلیشههای عام و همگانی “شعر زنان معاصر” فارسیزبان عبور میدهد و بهفراسوهای حدودِ همواره از قبل مفروضِ “زنانگیِ نوعیِ” طبقهیمتوسط ایرانی بَرَش میکشاند.
شعر اگر شعر باشد همیشه آن را در حال عبور از تجربهای نوعی و عام میبینیم، انگار همیشه به سمت افقهای ممکنِ آینده رهسپار باشد، انگار همیشه مسئلهاش نه آنی که هست بل آنی که تواند بود یا بباید بودست، شعری که امر بالقوه را نشانه میگیرد و بهلطفِ خیال از قید و بند فعلیتها و بدیهیاتِ دمدستی عام رهایی مییابد. شعری از ایندست زنانهترینِ شعرهاست نه شعرهایی که نوعاً و بهطور عام با کمتر تغییری از نسخهای مفروض رونویسی میشود.
شعر را در ادامه بخوانیم:
آفتاب و نیمه شب به سرم میکنی
من از آن خورشید، عکسی بیاورم
که دیده نشد تا به تیغههای تبر تابید.
با جانوران ِدر هم چه میکنی؟
با نابغهای که ابر را یادآوری میکند
اذیتم کن و بیماریم را شکاف بده
مردی از نانهایم بیرون میآید و در مترو بلند گریه میکند
اما از انگورهای ریخته خوشحال میشود
اینکه با چهرهی شاهین میلولد و لبخندش مهاجم است.
چه چیز باعث میشود در پی آن همه
آن همه نیاز ِبه نیکی در من ارضای شرارت شود؟
صدای ِگرگت صحرا را طولانی میکند.
در معرض توام
و شکلهای ناقص در نهایت ِکمال ستایش میشوند
من از دندان ِالانم میترسم
از اینکه اخبار زیتون میان حمام چکه کند
– صفای گرگت! ای صفای گرگت.
تصمیم بگیریم!
و آنچه وا میداردم همین الان بگویمت به نام…
نقطه بر این نام…
نقطه بر هرچه خرابتر، توام.
نقطه بر فاجعه، که تنها به یک قلب فکر میکند.
صدای واو ِبلندی در آسمان پخش است
تراژدی ِمن میلرزد …
بازیگران ِشبند و بازیگران ِشبح
و نقطهای به نام ِکه میگوید:
– در این لشکر سربازترین ِزخمها مال تو اَند.
در سواحل ِعود ِسلیمان، سایه ذبح میکنند
چنان که با او به رختخوابم آمدهای
من
چنان جزیی از توام
که در خیانتت به خود دست داشتهام.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.