هیچ صدایی جز تیک تاک عقربه‌های ساعت شنیده نمی‌شد. آن‌چنان خونه ساکت بود که به راحتی می‌شد صدای تنفس خودت رو بشنوی. پرده‌های سنگین ساتن کامل کشیده شده بود. با این که نزدیک عصر بود و هوای بیرون هنوز کاملن روشن بود داخل تقریبن تاریک بود و هیچ کس هم دلش نمی‌خواست چراغ رو روشن کنه. همه منتظر خبر بودن. منتظر رسیدن «دایی اکبر»

صدای زنگ که اومد همگی از جا پریدیم. به سرعت خودم رو به آیفون رسوندم و بدون این‌که سوالی بکنم در رو باز کردم. از لای پرده نگاه کردم. دایی وقتی وارد حیاط شد مثل هر بار دست هاش آویزون و سرش پایین بود. فهمیدم که همه چیز مثل قبل بوده. اون‌ها رضایت نمی‌دن. سیامک فردا اعدام می‌شد. باز هم باید امیدوار می‌بودیم که شاکی فردا کنار چوبه دار ببخشه. گرچه با توجه به تاکیدی که روی قصاص می‌کردن من یکی از همین الان برادرم رو مرده فرض می‌کردم.

edam1

بعد از چند سال عذاب کشیدن و شب و روز کابوس دیدن الان تنها چیزی که می‌خواستم این بود که این شب آخر زجر نکشه. دلم می‌خواست بهش داروی بی‌هوشی می‌دادن تا لااقل هیچی نفهمه از گذشت این چند ساعت.

دایی که اومد گفت که همون اتفاقات همیشگی تکرار شده. بی‌کم و کاست. اون‌ها حتا در خونه رو باز نکردن و از پشت آیفون جوابش رو دادن که بره و گورش رو گم کنه. دایی اکبر گفت نخواسته با اصرار بیش از حد باعث بشه لجباز‌تر بشن. شاید فردا با دیدن سیامک نظرشون عوض بشه. شاید دل‌شون به رحم بیاد. شاید….

دیگه از این لحظه هیچ کاری نمی‌شد کرد. جز فکر کردن به لحظات و ثانیه‌ها. جز نگاه کردن به ساعتی که گویا بیشتر از هر زمانی عجله داشت برای رسیدن. تا نیمه شب تک تک ما طناب دار رو روی گلوهامون حس می‌کردیم. خفگی رو بار‌ها و بار‌ها تجربه می‌کردیم. اولین کاری که باید انجام می‌دادم تزریق یک خواب‌آور قوی به مادر بود. مادری که حالا بیش از دو هفته بود قدرت تکلم رو هم از دست داده بود و پزشکان می‌گفتند که یک اختلال عصبی احتمالن موقت است. وقتی می‌خواستم بهش تزریق را انجام بدم مقاومت می‌کرد. مجبور شدم به زور این کار رو بکنم. اشک پهنای صورتش رو گرفته بود ولی زبونش قفل بود. می‌دونستم چرا می‌خواد نذاره این کار رو بکنم. می‌خواست بتونه پا به پای سیامک که الان توی سلول هست عذاب بکشه. این رو قبلن بهم گفته بود. می‌خواست برای دیدنش اون جا بره. از طرف دیگه سیامک خواسته بود که مادر تحت هیچ شرایطی نباید قبل از اعدام به دیدنش بیاد. حتا برای من هم منع کرده بود. قرار بود فقط فقط دایی اون جا باشه. برای اولین بار از صمیم قلب خوشحال بودم که پدر زنده نیست.

زن‌دایی رو پیش مامان گذاشتم با این‌که مطمئن بودم با چیزی که بهش تزریق کردم تا ۵ ساعت دیگه از خواب بیدار نمی‌شه. بعد با دایی راهی شدیم.

edam2

هنوز به اوین نرسیده بودیم که تلفن دایی زنگ خورد. سیامک باز هم به وکیل تاکید کرده بود که من و مادر پامون رو حتا نزدیک اوین هم نذاریم. گفته بود ترجیح می‌ده از همین جا باهامون برای همیشه خداحافظی کنه. دایی خواست که برم گردونه. گفتم که بیرون می‌مونم و داخل نمی‌آم.

ضربان قلبم این قدر تند بود که می‌ترسیدم قلبم از جاش بیاد بیرون. همه چی داشت خیلی با سرعت بیشتر از اونی که فکر می‌کردم می‌گذشت. دایی که رفت سرم رو گذاشتم روی داشبورد. شروع کردم به مرور کردن خاطرات. از بچگی. از وقتی که راه رفتن تاتی تاتی برادر کوچولوم رو یادم بود. مریض شدن‌هاش. شیطونی‌هاش. بزرگ شدنش. و بعد هفده سالگی و اون اتفاق. یک دعوای محله‌ای. یک لحظه غفلت. سعی کردم باز فکرم روی لحظات خوبی که باهاش داشتم متمرکز کنم. همه خنده‌هامون. شادی‌هامون. صدای نفسم رو دیگه نمی‌شنیدم.

چند دقیقه‌ای شاید بی‌هوش شده بودم. سرم گیج می‌رفت. درست اطرافم رو نمی‌دیدم. صدای دایی رو شنیدم و این‌که یک مشت آب به صورتم پاشید. از جا پریدم و ساعت رو نگاه کردم. ساعت شش و نیم بود. سپیده زده بود. جرات نداشتم از دایی سوال کنم چی شد. وقتی بدون هیچ کلامی پشت فرمان اتومبیل نشست فهمیدم که همه چی تموم شده. سیامک رفته بود. دایی تمام راه رو گریه کرد و من بی‌حرکت و آروم نشسته بودم. بغضی برای ترکیدن نبود.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com